حكايات منبر
داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن
زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه

محمد رحمتى شهرضا

- ۵ -


بعد از آن كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت ، زكات را نزد ابى بكر برد و بعد نزد عمر و هيچ يك از آن دو، صدقه را قبول نكردند. و سرانجام با همان وزر و وبال و آلودگى به گناه از دار دنيا رفت .(87)
كرامت نفس
عن على عليه السلام قال : ان من مكارم الاخلاق اءن تصل من قطعك و تعطى من حرمك و تعفو عمن ظلمك ؛(88)
حضرت على عليه السلام فرموده :
((از جمله مكارم اخلاق برقرار نمودن رابطه دوستى با آن كس است كه از تو بريده و عطا نمودن به كسى است كه تو را محروم ساخته و عفو و اغماض از كسى كه به تو ستم كرده است .))
غريزه حيوانى و حس تلافى جويى مى گويد كسى كه تو را ترك گفته بايد به بى اعتنايى ، او را ترك كنى ، كسى كه تو را محروم نموده ، اگر فرصت به دست آوردى ، محرومش نمايى ، و از كسى كه به تو ستم كرده ، انتقام بگيرى و مجازاتش نمايى .
بنابراين آن كسى كه مى خواهد به مكارم اخلاق متخلق گردد، بايد خواهش هاى غريزى و تمايلات نفسانى را واپس زند و به كرامت نفس و بزرگوارى گرايش يابد و اين كارى بس مشكل است ولى در پيشگاه الهى بسيار ارزنده و مهم است و در پاره اى از موارد، صاحب اين خلق را در دنيا از نفع و بهره بزرگى برخوردار مى سازد.
((اسماعيل بن احمد سامانى )) در ماوراء النهر حكومت مى كرد. عمر بن ليث صفارى تصميم گرفت با او بجنگد و ماوراء النهر را حوزه حكومت و قلمرو فرمانروايى خويش درآورد. لذا لشكر نيرومندى مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد. اسماعيل بن احمد براى او پيامى فرستاد كه هم اكنون تو بر منطقه بسيار وسيعى حكومت مى كنى و در دست من جز محيط كوچك ماوراءالنهر نيست . از وى خواسته بود كه به آنچه در دست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمر بن ليث به پيام اسماعيل اعتنا نكرد، هيچ راه را پيمود. از جيحون گذشت ، منازل را طى كرد و به بلخ رسيد. سرزمين را براى لشكرگاه برگزيد، خندق حفر نمود، نقاط مرتفعى را براى ديده بانى مهيا كرد و ظرف چندين روز تمام مقدمات جنگ را آماده نمود. در خلال اين مدت لشكريانش تدريجا از راه مى رسيدند. هر گروهى در نقطه پيش بينى شده مستقر مى شدند.(89)
جمعى از افسران و خواص اسماعيل بن احمد كه آوازه جراءت و شهامت عمرو بن ليث را شنيده بودند، از مشاهده آن همه سرباز مسلح و مجهز تكان خوردند و با يكديگر مشورت نمودند و گفتند: اگر بخواهيم با عمر و سپاه نيرومندش پيكار كنيم يا بايد همگى از زندگى چشم بپوشيم و كشته شويم ، يا آن كه در گرماگرم نبرد، به دشمن پشت كنيم و ميدان جنگ را ترك گوييم و به ذلت فرار تن در دهيم و هيچ يك از اين دو بر وفق عقل و مصلحت نيست . بهتر است كه از فرصت استفاده كنيم و پيش از شكست قطعى به وى تقرب جوييم و امان بخواهيم ، چرا كه او مردى دانا و توانا است و هرگز دامن خويش را با كشتن اين و آن كه عمل عاجزان و ابلهان است ، لكه دار نمى كند.
يكى از حضار گفت : اين سخنى عاقلانه است و نصيحتى مشفقانه است و بايد طبق آن تصميم گرفت . قرار شد در شب معين گرد هم آيند و به اين نظريه جامه عمل بپوشانند.
شب موعود فرارسيد، با هم نشستند و هر يك نامه جداگانه اى به عمر نوشتند و مراتب وفادارى خود را نسبت به او اعلام نمودند و از وى امان خواستند. نامه هاى افسران و خواص اسماعيل به عرض رسيد، آنها را خواند، از مضامين آنها آگاه شد و همه آنها را در خرجينى جاى داد و در آن را بست و مهر نمود.
در خواست پناهندگى شان را اجابت كرد، جنگ آغاز شد. برخلاف تصور افسران موجباتى فراهم آمد كه اسماعيل بن احمد غلبه كند.
سپاهيان عمرو در محاصره واقع شدند و خيلى زود شكست خوردند. عده اى كشته ، گروهى دستگير شده ، و جمعى گريختند.
سپاهيان عمرو در محاصره واقع شدند و خيلى زود شكست خوردند. عمرو بن ليث نيز فرار كرد ولى دستگير شد، ساز و برگ نظاميان عمرو غنيمت رفت ، اموال اختصاصى او و همچنين خرجين نامه افسران به دست اسماعيل افتاد از مشاهده خرجين و مهر عمرو بن ليث و يادداشتى كه روى آن بود، به مطلب پى برد و دانست محتواى خرجين ، نامه هايى است كه افسرانش به عمرو نوشته اند.
خواست آن را بگشايد و نامه ها را بخواند تا بداند نويسندگان آنها چه كسانى هستند؛ ولى فكر صائب و عقل دورانديشش او را از اين كار بازداشت .
با خود گفت : اگر نامه را بخوانم و نويسندگانش را بشناسم ، به همه آنها بدبين مى شوم و آنان نيز اگر بدانند كه رازشان فاش شده است ، از عهدشكنى و خيانتى كه به من كرده اند، دچار خوف و هراس مى شوند و ممكن است از ترس جان خود پيشدستى كنند و اين پيروزى را به شكست مبدل سازند و مفاسد بزرگ و غيرقابل جبرانى به بار آورند.
خرجين را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود. خرجين بسته را كه مهر عمرو بر آن بود به ايشان ارائه داد و گفت :
((اين ها نامه هايى است كه جمعى از افسران و خواص من ، به عمرو نوشته اند و به وى تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانه خدا به ذمه من باد اگر بدانم در اين نامه ها چيست و نويسندگان آنها چه كسانى هستند و در صورتى كه امان خواهى نويسندگان راست باشد، آنان را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار مى كنم و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص ، خرجين سربسته را با همه محتوياتش در آتش افكندند و سوزاندند و اثرى از نوشته ها باقى نگذاشت .))
نويسندگان نامه از اين كرامت نفس و گذشت اخلاقى به حسرت آمدند از اين كه نوشته ها خاكستر شد و سوءنيتشان براى هميشه مستور ماند و آسوده خاطر گشتند.
آنها هم از عمل خودشان پشيمان شدند و مجذوب فرمانده بزرگوار خويش ‍ گرديدند و از روى صداقت و راستى تصميم گرفتند، نسبت به او همواره وفادار باشند.(90)
كرامت نفس اسماعيل بن احمد مدلول كلام على عليه السلام است كه فرموده :
العفو زكاة الظّفر و السُّلوُّ عوضك ممّن غدر؛(91)
((عفو و بخشش ، زكات پيروزى و ظفر است ، از ياد بردن و به دست فراموشى سپردن و تلافى نمودن ، مكر و غدر است .))
از آنچه مذكور افتاد روشن شد كه خلق خوب و حسن معاشرت با مردم در اسلام مورد كمال توجه است و در قيامت ، صاحبان اخلاق حميده ، مشمول رحمت و عنايت خاص حضرت باريتعالى هستند.(92)
گفتار نرم
عن على عليه السلام قال : عود لسانك لين الكلام ؛(93)
امام على عليه السلام فرموده :
((زبانت را عادت ده كه گفتارش هميشه نرم و ملايم باشد.))
مردى به نام ((اسحاق كندى )) كه در زمان خود فيلسوف عراق بود به نوشتن كتابى دست زد كه حاوى تناقض هاى قرآن باشد. در اين كار همت گمارد و براى انجام آن تنها در منزل نشست و مشغول به نوشتن گرديد.
روزى يكى از شاگردان او بر حضرت امام حسن عسگرى عليه السلام وارد شد. حضرت به وى فرمود:
((آيا در بين شما يك مرد رشيد نيست كه استادتان را از كارى كه درباره قرآن شروع كرده ، باز دارد؟))
عرض كرد: ((ما از شاگردان او هستيم ، چطور ممكن است در اين مورد يا ديگر موارد به او اعتراض نماييم ؟))
امام عليه السلام فرمود: ((آيا حاضرى آن را كه به تو مى آموزم ، در محضر استادت انجام دهى ؟))
عرض كرد: ((بلى !))
فرمود: ((نزد او برو، با وى به لطف و گرمى انس بگير و در كارى كه مى خواهد انجام دهد يارى اش نما و چون با او ماءنوس گشتى ، بگو براى من سوال پيش آمده است ، اجازه مى خواهم بگويم كه از مثل شما توقع اين اجازه هست . سپس بگو: اگر تكلم كننده به اين قرآن نزد شما بيايد و اين سوال مطرح گردد، كه آيا جايز است مراد گوينده قرآن از گفته هاى خودش ‍ غير آن باشد كه شما گمان برده ايد و آن را برداشت نموده ايد؟
او در پاسخ خواهد گفت : اين احتمال هست . آنوقت به او بگو شما از كجا مقصد متكلم قرآن را درك نموده ايد؟ شايد منظور او غير از آن چيزى باشد كه شما گمان برده ايد.
فصار الرجل الى الكندى و تلطّف الى اءن اءلقى عليه هذه المساءلة فقال له اءعد على فاءعاد عليه فتفكر فى نفسه و راءى ذلك محتملا فى اللغة و سائغا فى النظر؛(94)
آن مرد نزد فيلسوف كندى رفت و طبق دستور امام پس از تلطف و مهر، مطلب را با وى در ميان گذارد، آنقدر اين كلام موثر افتاد كه به او گفت : دوباره بگو! دوباره گفت . فيلسوف ، پس از انديشه و تفكر ابراز داشت اين كه گفتى به اعتبار لغت ، محتمل است و از جهت دقت نظر، جايز است .
اين احتمال صحيح و اساسى طبق دستور امام عسكرى عليه السلام به نرمى و ملايمت و با حفظ شخصيت فيلسوف تحصيل كرده القا گرديد، از اين رو در وى اثر مفيد گذارده و او را در نوشتن كتاب ، دودل و مردد ساخت . حال اگر همين مطلب با تندى و خشونت ادا مى گرديد، وى را در عقيده خود مقاوم مى نمود و به گفته هايش پافشارى نشان مى داد.(95)
رفيق صالح
عن الصادق عليه السلام : الاخوان ثلاثة فواحد كالغذاء الذى يحتاج كل وقت فهو العاقل و الثانى فى معنى الداء و هو الاءحمق و الثالث فى معنى الدواء فهو اللبيب ؛(96)
امام صادق عليه السلام فرمود: ((رفقاى صميمى كه به آدمى وابسته و نزديك هستند سه قسمند: اول كسى است كه مانند غذا از لوازم ضرورى زندگى به حساب مى آيد و در همه حالات ، آدمى به وى نياز دارد. او رفيق عاقل است .
دوم كسى است كه وجود او براى انسان ، به منزله يك بيمارى مزاحم و رنج آور است و او رفيق احمق است .
سوم رفيقى است كه وجود نافعش به منزله داروى شفابخش و ضد بيمارى است و او ((رفيق لبيب )) يعنى ((روشنفكر بسيار عاقل )) است .
بعضى از افراد به قدرى خردمند و عاقل و تيزبين و عاقبت انديش هستند كه كلمه عاقل براى شناساندن آنان نارسا و كوتاه است . در اين حديث امام صادق عليه السلام آن مردان شايسته و ممتاز را با كلمه ((لبيب )) معرفى كرده است .
مى توان گفت كسى كه رفيق لبيب دارد، از نعمت بسيار بزرگى در زندگى برخوردار است . بايد قدر آن نعمت گرانبها را بداند و از وجود چنين دوست پرارج و لايق به شايستگى استفاده كند. رفيق لبيب داروى دردهاى زندگى و حلال مشكلات اجتماعى است . او مى تواند در مواقع حساس و خطرناك ، بزرگترين خدمت را نسبت به دوست خود بنمايد و با عقل روشن خويش ‍ وى را از سقوط و بدبختى برهاند.
فضل مروان از وزراى معتصم عباسى بود. او بر اثر لياقت و كاردانى بر تمام اقران خود تقدم يافت و مورد عنايت مخصوص خليفه قرار گرفت . وزير براى آن كه مردم از قرب معنوى خود نزد معتصم آگاه سازد و مراتب محبوبيت خويش را به ديگران بفهماند، از خليفه درخواست نمود كه به وى افتخار دهد و روزى به عنوان صرف عصرانه منزلش را به قدوم خود مزين سازد. خليفه دعوت او را براى روز مقرر اجابت نمود.
وزير براى پذيرايى هرچه بهتر و عالى تر خانه مجلل خود را با فرشهاى گرانبها و پارچه هاى قيمتى و گل هاى رنگارنگ به وضع بسيار جالب و خيره كننده اى تزيين نمود. ظروف طلا و نقره بسيار تهيه كرد. بهترين ميوه ها و شيرينى ها را مهيا نمود و خلاصه مجلس بى نظيرى را تشكيل داد.
موقعى كه خليفه وارد مجلس شد، از ديدن ان همه تجمل و ثروت به شگفتى آمد و از اين كه وزيرش چنين زندگى باشكوه و مجللى تهيه كرده ، رشك برد. چند لحظه با ناراحتى نشست و سپس با بهانه درد شكم از جاى خود حركت كرد و از مجلس بيرون رفت .
وزير از اين پيشامد سخت نگران شد. در خاطرش گذشت كه اين مجلس ‍ شوم و بدفرجام نه تنها مقامش را بالا نبرد، بلكه زمينه تنزل و سقوطش را آماده ساخت . بايد فورا چاره جويى كند ولى از شدت اضطراب و خودباختگى قدرت فكر كردن نداشت .
در آن موقع حساس تصميم گرفت ، حقيقت امر را به اطلاع رفيق لبيب و هوشمند خود، ابراهيم موصلى كه در مجلس مهمانى حضور داشت ، برساند و از عقل تيزبين او استفاده كند. جريان را با وى در ميان گذارد. ابراهيم لحظه اى فكر كرد. به وزير گفت : تو از خليفه جدا نشو و به عنوان بدرقه و مراقبت حال مزاجى اش به دربار برو و در محضر خليفه بمان و منتظر نامه من باش . وقتى نامه ام به دستت رسيد، از تو مى پرسد نامه چيست ؟ تو هم مدلول آن را به عرض برسان !
وزير طبق دستور رفيق داناى خود عمل كرد و نامه به موقع رسيد. ابراهيم در نامه نوشته بود كه صاحبان فرش ها و ظروف طلا و نقره آماده اند و مى گويند، مجلس پذيرايى خليفه تمام شد. اجازه دهيد اموال خود را ببريم . همان طور كه ابراهيم پيش بينى كرده بود، معتصم از نامه سوال كرد. وزير هم مفاد نامه را به عرض رساند. خليفه بى اختيار خنديد و عقده درونى اش گشوده شد، زيرا دانست آن همه اموال ، ملك شخصى وزير نبوده ، بلكه از ديگران به عاريت گرفته است . به همين جهت با گشاده رويى و مسرت از زحمات وزير قدردانى كرد. رفيق لبيب با اين تدبير عاقلانه توانست ، دوست خود را از يك خطر قطعى برهاند.(97)
مسئله عقل و درايت رفيق ، در مكتب تربيتى اسلام به قدرى مهم و پرارزش ‍ است كه اگر به فرض ، كسى با دارا بودن عقل تيزبين و فكر روشن ، فاقد پاره اى از مكارم اخلاق باشد، رفاقت با وى ، روا و مجاز شناخته شده است .
عن ابى عبدالله عليه السلام قال قال اميرالمومنين عليه السلام لا عليك اءن تصحب ذالعقل و ان لم تحمد كرمه و لكن انتفع بعقله ؛(98)
على عليه السلام فرموده است :
((مانعى ندارد كه با فرد عاقل و خردمندى كه داراى طبع بلند و كرامت اخلاق نيست رفاقت نمايى ولى مراقب باش كه در برخوردهاى دوستانه تنها از فكر روشنش استفاده كنى و به دنائت و پستى اخلاقش متخلق نگردى .))(99)
گناه
بعضى از گناهان علاوه بر آنكه از جهت دينى عمل غيرقانونى است از جهت فطرى نيز عملى غيرانسانى و ضد وجدان است .
ارتكاب اين قبيل گناهان براى مسلمان و غيرمسلمان موجب شكنجه هاى دردناك و ملامت هاى جانكاه وجدان اخلاقى است .
فشارهاى درونى آنچنان گناهكار را در مضيقه مى گذارد كه آرامش و راحتى از وى سلب مى شود و زندگى بر او تلخ و غيرقابل تحمل مى گردد.
مثلا دختربچه زيباى چهار ساله اى را در نظر بگيريد كه نزديك منزلش كنار كوچه ايستاده و زنجير نازك طلايى در گردن دارد. دزدى از آنجا مى گذرد. زنجير طلا را مى بيند، طمع مى كند كه آن را بربايد. نزد دختر مى رود. همانند يكى از بستگان نزديكش او را در آغوش مى گيرد و مى بوسد. يك سيب از جيب خود بيرون مى آورد و به دست بچه مى دهد. در ضمن گردن بند را هم باز مى كند و بچه را مى گذارد و مى رود. در اين جا عملى بر خلاف شرع و قانون واقع شده است .
چنانچه دزد با ايمان باشد، در باطن از دزدى خود احساس شرمسارى مى كند و اگر بى ايمان باشد، بدون احساس شرمندگى و انفعال ، از كنار قضيه بى تفاوت مى گذرد. اگر دختربچه متوجه باز كردن گردن بند شود، فرياد كند و با دستهاى كوچك خود آن را نگاه دارد، در صورتى كه آن دزد، انسان جسور و خطرناكى باشد، دست به دهان بچه مى گذارد، و را به نقطه خلوتى مى برد، گلويش را آنقدر فشار مى دهد تا بچه خفه شود، گردن بند را باز مى كند و بچه مرده را در همان نقطه خلوت مى گذارد و مى رود. در اين جا دو گناه واقع شده است ، يكى دزدى كه عملى غيرقانونى است و آن ديگرى كشتن كودك كه هم غيرقانونى است و هم خلاف فطرت و ضدوجدان است .
قاتل اگر فرد بى ايمانى باشد و در امر دزدى احساس شرمندگى در پيشگاه الهى ننمايد، نمى تواند خفه كردن دختربچه را ناديده انگارد و نسبت به آن بى اعتنا باشد. چرا كه او از لحظه اى كه مرتكب قتل نفس گرديده ، ضميرش ‍ ناآرام و بى قرار شده است . شب به بستر خواب مى رود، ولى خوابش ‍ نمى برد، پيوسته به خود مى پيچد و به جنايتى كه مرتكب شده است ، فكر مى كند. وقتى منظره دست و پا زدن طفل بى گناه در ذهنش مجسم مى گردد، به خود مى لرزد، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامى گيرد. گويى در باطنش قدرت ناشناخته و نيرومندى است كه او را به محاكمه كشيده و لحظه اى او را آرام نمى گذارد. پيوسته بر سرش فرياد مى زند و با تندى و خشونت به وى مى گويد: ((اى خائن ! چرا طفل بى گناه را كشتى ؟ چرا به اين جنايت وحشتناك دست زدى ؟!))
در اندرون من خسته دل ندانم كيست   كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
گاهى اين قبيل گناهكاران بر اثر ملامتهاى درونى و شكنجه هاى وجدان اخلاقى كارشان به جنون مى كشد، جنونى بسيار سخت و شديد و تنها راه علاجشان اين است كه عقده درونى آنان گشوده شود و عمل ضد وجدانى كه مرتكب شده اند، از صفحه خاطرشان زدوده گردد و اين به طور عادى امرى ناشدنى است .
به نظر روانپزشكان اين قبيل بيماران اگر از عقايد مذهبى بهره اى داشته باشند، ممكن است مشكل روحى اينان با ايمان به خدا و اعتقاد به آمرزش ‍ گناهان حل شود و از بدبختى رهايى يابند.
شكنجه هاى وجدان اخلاقى بسيار جانكاه و توانفرساست و گاهى صورت پشيمانى به خود مى گيرد كه آن را جز با جبران خطا يا فديه نمى توان آرام كرد، به همين جهت آمرزش گناهان در اديان ، حائز مقامى مهم مى باشد.(100)
ممكن است بعضى از افراد با ايمان در اين قبيل مواقع ، بر اثر بى اطلاعى از تعاليم دينى و ناآگاهى از رحمت الهى گناه خود را نابخشودنى و غيرقابل عفو پندارند و تصور كنند با جرمى كه مرتكب شده اند، لايق آمرزش نيستند و رحمت الهى شامل حالشان نمى گردد.
از اين رو پيوسته در آتش درونى خود مى سوزند و از شكنجه وجدان اخلاقى رنج مى برند. اگر اينان با مربى لايق و روحانى شايسته اى برخورد نمايند و او آنها را به رحمت نامحدود الهى متوجه نمايد و به آمرزش گناهى كه مرتكب شده اند، اميدوارشان سازد، خيلى زود عقده هايى كه در باطن دارند، گشوده مى شود و از رنج و عذاب رهايى مى يابند. شاهد اين مطلب قضيه اى است كه ذيلا توضيح داده مى شود.
يكى از فرمانداران مقتدر بنى اميه دستور قتل بى گناهى را داد و ماءمورين او را كشتند. فرماندار پس از قتل شخص بى گناه ، از دستور ناحقى كه داده بود، سخت دچار پريشانى فكرى و ناراحتى روحى گرديد و شب و روز از عمل ظالمانه خود در عذاب بود. كار ادارى را ترك گفت و از مردم كناره گرفت ولى شكنجه وجدان اخلاقى او را آرام نمى گذاشت . سرانجام ديوانه شد. كسانش او را به مكه آوردند كه شايد از مشاهده مردم ، وضعش بهتر شود. خوشبختانه در آن سال امام سجاد عليه السلام نيز به مكه مشرف شده بود. جريان امر به عرض آن حضرت رسيد. امام عليه السلام چند جمله كوتاه با وى سخن گفت و با كلمات اميدبخش آن حضرت ، مشكل فرماندار حل شد.
كان على بن الحسين عليه السلام فى الطواف فنظر فى ناحية السمجد الى جماعة فقال : ما هذا الجماعة ؟ فقالوا: هذا محمد بن شهاب الزّهرى اختلط عقله فليس يتكلم فاءخرجه اءهله لعلّه اذا راءى الناس اءن يتكلم فلما قضى على بن الحسين عليه السلام طوافه خرج حتى دنا منه فلما رآه محمد بن شهاب عرفه فقال له على بن الحسين عليه السلام : ما لك ؟ فقال : ولّيت ولاية فاءصبت دما فقتلت رجلا فدخلنى ماترى فقال له على بن الحسين عليه السلام : لاءنا عليك من ياءسك من رحمة الله اءشدّ خوفا منّى عليك ممّا اءتيت ثم قال له : اءعطهم الدّية قال : قد فعلت فاءبوا فقال : اجعلها صررا ثم انظر مواقيت الصّفاة فاءلقها فى دارهم .(101)
امام زين العابدين عليه السلام در طواف بود متوجه شد كه در گوشه اى از مسجد جمعى گرد آمده اند. پرسيد: چه خبر است و اينان چرا جمع شده اند؟
عرض كردند: ((محمد بن شهاب زهرى )) دچار اختلال عقلى شده و حرف نمى زند. خانواده اش او را به مكه آورده اند تا شايد با ديدن مردم سخن بگويد.
حضرت پس از انجام طواف به طرف او آمد. محمد بن شهاد حضرت سجاد عليه السلام را شناخت . امام عليه السلام به او فرمود: ((تو را چه مى شود؟))
عرض كرد: ((در ولايتى فرماندار بودم . دامنم به خون بى گناهى آلوده گرديد و بر اثر نگرانى هاى روحى و ناراحتى هاى درونى به اين وضعى كه مشاهده مى كنيد، دچار شده ام .))
امام عليه السلام از كلام او استفاده كرد كه از عفو الهى نااميد گرديده و بر اثر ياءس و نوميدى به اين روز افتاده است . بلافاصله به او فرمود: ((خوف من بر تو از نااميد بودن از رحمت و عفو الهى بيش از خوفى است كه از ريختن خون بى گناه ، بر تو دارم .))
و با اين جمله كوتاه او را به عفو و آمرزش گناه اميدوار نمود.
سپس فرمود: ((ديه مقتول را به وارث بده !))
عرض كرد: ((براى دادن ديه اقدام نمودم و به وراث او مراجعه كردم ، اما از گرفتن آن ابا نمودند.))
امام عليه السلام فرمودند: ((ديه مقتول را در كيسه هاى كوچك جاى ده و درش را ببند. موقعى كه اهل منزل براى نماز جماعت از خانه خارج مى شوند، آنها را به داخل خانه بيفكن .))(102)
توبه نصوح
التوبة النصوح ما هى فكتب عليه السلام اءن يكون الباطن كالظاهر؛(103)
امام صادق عليه السلام فرموده : ((توبه نصوح آن است كه باطن و ظاهر توبه كننده يكسان باشد و شخص تائب با دل و زبان به خدا بازگردد و درخواست آمرزش نمايد، حتى ضميرش بهتر از زبان عذرخواه گناه باشد.))
عن ابى حمزة الثمالى عن على بن الحسين عليه السلام قال : ان رجلا ركب البحر باءهله فكسر بهم فلم ينج ممّن كان فى السفينة الا امراءة الرجل فانها نجت على لوح من اءلواح السفينة حتى اءلجاءت على جزيرة من جزائر البحر و كان فى تلك الجزيرة رجل يقطع الطريق و لم يدع لله حرمة الا انتهكها؛
ابوحمزه ثمالى از حضرت على بن الحسين عليهماالسلام حديث نموده كه فرموده : مردى با همسرش به سفر دريا رفت . كشتى وسط دريا شكست . تمام كسانى كه در كشتى بودند به دريا ريختند و هيچ يك نجات پيدا نكردند. مگر همسر آن مرد كه تخته پاره اى از كشتى به دستش آمد و به وسيله آن تخته نجات يافت و به يكى از جزاير آن دريا پناهنده شد.
در آن جزيره راهزنى بود. لاابالى گرى و بى باكى او باعث شده بود كه كوچكترين احترامى را به خدا و مقررات او قائل نباشد. زن بالاى سر دزد آمد. مرد سر بلند كرد. او را ديد. پرسيد: ((انسانى يا جن ؟))
گفت : ((انسانم !))
مرد راهزن حرف ديگرى نگفت . زن به نقطه اى رفت و نشست . مرد نزد او آمد و مانند شوهر كه در كنار زنش بنشيند، در كنار او نشست . وقتى به وى قصد تجاوز نمود، زن سخت نگران و مضطرب گرديد. مرد به او گفت : ((چرا مضطربى ؟))
زن به آسمان اشاره كرد و گفت : ((از او مى ترسم .)) بر اثر نگرانى و اضطراب واقعى آن زن باعفت ، طوفانى در ضمير مرد برپا شد و به شدت تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : ((به خدا قسم كه من از تو سزاوارترم كه از خداى خود بترسم .)) سپس از جا برخاست و بدون آن كه تجاوزى نموده باشد، زن را ترك گفت و راه منزل خود را در پيش گرفت در حاليكه تمام وجودش را انديشه توبه و بازگشت به سوى خدا احاطه كرده بود.
راهزن تائب ، بين راه با مرد راهب برخورد نمود كه هر دو يك مسير را طى مى كردند و آفتاب سوزان به شدت بر آنان مى تابيد.
راهب به جوان گفت : ((دعا كن خداوند لكه ابرى بفرستد و بر ما سايه افكند.))
جوان گفت : ((من نزد خدا حسنه اى ندارم تا به خود جراءت درخواست دهم .))
راهب گفت : ((پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو!)) جوان پذيرفت .
راهب دعا كرد و جوان آمين گفت . در اسرع وقت ابرى بالاى سرشان آمد و بر آن دو سايه افكند.
فمشيا تحتها مليّا من النهار ثم تفرّقت الجادّة جادتين فاءخذ الشّابّ فى واحدة و اءخذ الراهب فى واحدة فاذا السحابة فقال الراهب : اءنت خير منّى لك استجيب و لم يستجيب لى فاءخبرنى ما قصّتك فاءخبره بخبر المراءة فقال : غفر لك ما مضى حيث دخلك الخوف فانظر كيف تكون فيما تستقبل ؛(104)