حكايات منبر
داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن
زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه

محمد رحمتى شهرضا

- ۳ -


 حبط و تكفير
قال الصادق جعفر بن محمد عليه السلام ارج الله رجاء لا يجرّئك على معصيته و خف الله خوفا لا يؤ يسك من رحمته .(47)
امام صادق عليه السلام فرمود:
((به خداوند اميدوار باش ، آنچنان اميدى كه تو را در معصيت او جرى و جسور ننمايد و از خدا بترس آنچنان ترسى كه موجب نااميدى ات از فضل و رحمت او نشود.))
معيار فكر اسلامى و انديشه قرآنى ، اميد به رحمت باريتعالى و ترس از قهر و عذاب اوست . وجود اين دو حالت در تمام موقع براى مسلمانان آنقدر مهم است كه اولياى دين نبودن هر يك از آن دو را گناهى بزرگ به حساب آورده اند.
عن عبدالله بن سنان قال : سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول ان من الكبائر عقوق الوالدين و الياءس من روح الله و الاءمن لمكر الله .(48)
عبدالله بن سنان مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:
((از جمله گناهان كبيره تحقير و عصيان پدر و مادر است و همچنين از گناهان كبيره نااميدى از رحمت خداوند و احساس ايمنى از مكر و عذاب اوست .))
نفس و بدن آدمى با هم متحدند و بر اساس اين اتحاد است كه همواره روح در بدن اثر مى گذارد و بدن از روح متاءثر مى شود. تمام حالات و ملكات نفسانى ما از قبيل اميدوارى يا نااميدى ، شجاعت يا ترس ، سخاوت يا بخل ، حسن نيت يا سوءنيت ، دوستى يا دشمنى و خلاصه همه صفات روحى ما خواه پسنديده و خوب باشد و خواه ناپسند و بد، در بدن ما و چگونگى گفتار و رفتارمان اثر مى گذارند و كارهاى ما را متناسب و هماهنگ خود مى سازند.
همچنين اعمال بدنى ما در روحمان مؤ ثر است و صورت نفسانى ما را مى سازد. اگر ممارستمان در اعمال خوب و گفتار و رفتار سعادت بخش ‍ باشد، صورت نفسانى ما انسانى و نيكو مى شود و اقتضاى آن برخوردار شدن از پاداش الهى است و اگر كارهاى بدنى ما بد و شقاوت زا باشد، صورت نفسانى ما را غيرانسانى و زشت مى سازند و اقتضاى آن كيفر الهى است .
به شرحى كه اشاره شد حبط و تكفير اعمال خوب و بدمان دو جريان مهم و پايدار در زندگى ماست كه قرآن شريف ما را آگاه نموده است و اين هر دو مى تواند مستند به تغيير نيت و دگرگون شدن رفتار و گفتارمان ناشى شود و مى تواند آميخته اى باشد از انديشه و عمل كه در مواردى نتيجه آن حبط اعمال خوب است و در مواردى تكفير اعمال بد.
در هر صورت اين قابليت تحول و تغيير تا آخرين روز زندگى دنيا كه دار تكليف و عمل است ، باقى و برقرار مى ماند.
ممكن است آدمى روز آخر عمر و حتى ساعت آخر حيات ، در ظاهر و باطن به سوى خدا بازگشت نمايد، توبه نصوح كند، روح و زبانش به حقيقت از پيشگاه الهى عذر بخواهد و بر اثر آن توبه واقعى ، خداوند او را ببخشد، گناهانش را تكفير نمايد و با سعادت از دنيا برود و از طرفى هم ممكن است در روز آخر عمر به كفر و الحاد گرايش يابد، از دين خدا روى گرداند، تمام اعمال خويش حبط شود و با شقاوت و سيه روزى دنيا را ترك گويد.
اين قبيل افراد سعيد و شقى در تاريخ بشر نظاير بسيار داشته اند.
ولى رستگارى و سعادتى كه در پايان زندگى نصيب شخص حر بن يزدى رياحى گرديد، كم نظير است .
زيرا عبيدالله بن زياد براى تثبيت حكومت ظالمانه يزيد، وى را در مسير خطرى بزرگ و گناهى بس عظيم قرار داد.
او را ماءمور نمود با لشكريانش راه را بر حضر حسين عليه السلام ببندد و مانع بازگشت آن حضرت شود. اين كار را انجام داد و سپس ماءموريت يافت آن حضرت را در بيابان نگهدارد و نگذارد وارد كوفه شود. اين كار را نيز انجام داد و امام را در زمين كربلا متوقف نمود و زمينه قتل فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فراهم آورد. اما خيلى زود به خود آمد و خويشتن را از اسارت بنى اميه آزاد سازد و راه باطلى را كه در پيش گرفته است ترك گويد، و در فرصت مناسبى با قاطعيت تمام از مال و مقام ، زن و فرزند، حيات و زندگى و خلاصه جميع شؤ ون مادى و دنيوى خويش براى خدا چشم پوشيد و در پيشگاه الهى توبه كرد و به حضرت حسين عليه السلام پيوست و در ركاب آن حضرت به درجه شهادت نايل گرديد و به سعادت ابدى دست يافت .(49)
بنده واقعى !
ايحسب الانسان اءن يترك سدى ؛(50)
((آيا انسان تصور مى كند كه با وجود عقل و نيروى عمل ، خداوند او را مهمل و به حال خود مى گذارد و به اوامر و نواهى خود مكلفش ‍ نمى سازد؟))
كسى كه خود را آفريده خدا مى شناسد و بقاى خود را مرهون تدبير حكيمانه او مى داند، نمى تواند در مقابل اوامر پروردگار خود بى تفاوت باشد.
او با اين واقع بينى و انديشه نورانى ، جسم و جان خود، عقل و وجدان خود، غرايز و تمايلات حيوانى خود و خلاصه تمام ذرات وجود خود را آفريده خداوند مى داند و معتقد است او خالق من و مالك واقعى من است .
چنين انسانى ، بر خلاف دستور مالك حقيقى خويش قدم بر نمى دارد و به خود اجازه گناه نمى دهد و اگر چندى بر اثر غفلت به گناه آلوده شود، به محض آنكه فكر بندگى و عبوديت را در نهادش بيدار كنند و متذكرش سازند كه مملوك پروردگار است و بنده و مملوك حق ندارد از فرمان مولا و مالك خود سرپيچى نمايد، فورا متنبه مى شود، تغيير روش مى دهد و از گذشته خود پشيمان مى گردد. و در آتيه ، از گناه و مخالفت مولاى خويش باز مى ايستد.
((بشر بن حارث حافى )) از اهل مرو بود. مدتى از عمرش به گناهكارى و شهوات غير مشروع گذشت . روزى حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از كوچه اى كه بشر در آن بود، عبور مى فرمود. موقعى كه به در خانه بشر رسيد، اتفاقا در باز شد، و يكى از كنيزكان بشر، از خانه بيرون آمد. كنيز حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را شناخت و آن حضرت نيز مى دانست كه اين خانه بشر است . از كنيز سوال كرد: ((آقاى تو آزاد است يا بنده ؟))
جواب داد: ((آزاد است .))
فرمود: ((چنين است كه گفتى ! زيرا اگر بنده مى بود، به شرايط بندگى عمل مى كرد و از آقاى خود اطاعت مى نمود.))
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام اين سخن را فرمود و راه خود را در پيش گرفت . كنيز به خانه برگشت و گفته امام را براى بشر نقل كرد.
سخن حضرت در نهاد او طوفانى برپا كرد و سخت منقلبش نمود. به عجله از جا برخاست و با پاى برهنه از خانه بيرون دويد و خود را به حضرت موسى بن جعفر عليه السلام رساند. به دست امام عليه السلام توبه كرد، گناهان را ترك گفت و راه اطاعت الهى را در پيش گرفت . چون موقعى كه به حضور امام شرفياب شد و توبه كرد پابرهنه بود به احترام آن لحظه سعادت بخش ، تا پايان عمر، كفش نپوشيد و هميشه با پاى برهنه راه مى رفت . لذا معروف شد به بشر حافى ؛ يعنى پابرهنه .(51)
بشر كه چندين سال با گناه و ناپاكى آلوده بود، با يك جمله كوتاه متنبه گرديد و چنان منقلب شد كه از گذشته خويش استغفار نمود و بقيه عمر را با پاكى و درستكارى گذراند.
او يك مرد الهى بود و به مالكيت خداوند اعتقاد داشت . موقعى كه امام عليه السلام انديشه مقدس و فكر ايمانى اش را يادآور شد و متوجهش ‍ ساخت كه اگر خود را بنده و مملوك خدا مى دانى ، بايد به شرايط بندگى عمل كنى و ا ز اوامر ولايت سرپيچى ننمايى ، فورا اطاعت نمود و از رفتار ناپسند خود باز ايستاد.(52)
ترك اولى
قال صلى الله عليه و آله و سلم : لا تتكل الى غير الله فيكلك الله اليه ؛(53)
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده :
((به غير خداوند اتكا منما كه خداوند تو را به او وامى گذارد.))
حضرت يوسف صديق عليه السلام ، آن مرد الهى از دوران طفوليت به علت زيبايى صورت و محبوبيت زياد در نزد پدر مورد حسد برادران خود بود.
آنان همواره در اين فكر بودند كه به گونه اى حسد خود را درباره وى اعمال نمايند. سرانجام به اين فرصت دست يافتند.
در يكى از روزها كه گوسفندان را به صحرا مى بردند، با اجازه پدرشان يوسف را هم با خود آوردند. از آن روز حوادث تلخ و ناگوارى براى يوسف پيش آمد و همه جا خداوند او را مورد حمايت و نصرت خود قرار داد.
شرح قضاياى يوسف به طور اجمالى در قرآن آمده است . از جمله رويدادهاى سنگين براى يوسف آن بود كه در مصر بى گناه زندانى شد.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : لما اءمر الملك بحبس يوسف فى السجن اءلهمه الله علم تاءويل الرؤ يا، فكان يعبر لاهل السجن رؤ ياهم ؛
امام صادق عليه السلام فرموده :
((پس از آن كه پادشاه مصر دستور زندانى شدن يوسف را داد، خداوند تعبير خواب را به يوسف الهام فرمود و او را از اين نعمت گرانقدر برخوردار ساخت و آنچنان شده كه زندانيان تعبير خواب هايى كه مى ديدند، به وى مراجعه مى كردند.
در همان اوقات دو نفر از خدمه دربار را به زندان آوردند. آن دو نيز آگاه شدند كه يوسف زندانى ، علم تعبير رؤ يا دارد. يك روز صبح آن دو نفر نزد يوسف آمدند.))
فقالا له انا راءينا رؤ يا فعبرها لنا، فقال و ما راءيتما فقال احدهما ((انى اءرانى اءحمل فوق راءسى خبرا تاءكل الطير منه )) و قال الآخر انى راءيت اءن اءسقى الملك خمرا ففسر لهما رؤ ياهما على ما فى الكتاب ، ثم قال للذى ظن اءنه ناج منهما اذكرنى عند ربك ، قال و لم يفزع يوسف فى حالة الى الله ، فيدعوه فلذلك قال الله ، فاءنساه الشيطان ذكر ربّه فلبث فى السجن بضع سنين (54)
به يوسف گفتند: ((ما دو نفر خواب ديده ايم ، براى ما تعبير كن !))
يوسف گفت : چه خوابى ديده اى ؟
يكى از آن دو گفت : خواب ديده ام كه بر روى سرم نانى حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند.
آن ديگرى گفت : خواب ديدم به شاه شراب مى دهم .
امام صادق عليه السلام فرمود:
((يوسف خواب آن دو را به آنچه در قرآن شريف آمده ، تعبير نمود.))
سپس يوسف عليه السلام به آن فردى كه خوابش را به نجاتش تعبير نموده بود، گفت :
((وقتى نزد شاه رفتى از من ياد كن . يعنى بگو: شخص بى گناهى زندانى شده است .))
يوسف در اين موقع به پيشگاه خداوند جزع نكرد و حاجت خود را از ذات مقدس او نخواست . از اين رو خداوند فرمود: ((شيطان موجبات فراموشى آن مرد را فراهم آورد و ساقى از يادش رفت كه نام يوسف را نزد شاه ببرد.))
به فرموده امام عليه السلام خداوند يوسف عليه السلام را مخاطب ساخت و به وى فرمود:
((آيا من نبودم كه تو را محبوب پدرت ساختم ؟ و با چهره زيبا، تو را بر همه مردم برترى دادم ؟ آيا من نبودم كه كاروان را به طرف چاه سوق دادم و تو را از پناهگاه چاه خارج ساختم ؟ آيا من نبودم كه تو را از مكر زنان خلاص ‍ نمودم ؟ چه چيز باعث شد كه از مخلوق من نجات خود را طلب نمودى ؟ پس براى اين گفته ، هفت سال ديگر در زندان بمان !))
اگر يك فرد عادى ترك اولى را مرتكب شده بود، شايد با توجه به خطاى خويش و عذر خواستن از پيشگاه الهى بيش از هفت روز استحقاق خذلان و محروم ماندن از نصرت الهى را نمى داشت ، اما اين ترك اولى از فرد بزرگى مانند يوسف صديق موجب شد كه هفت سال مدت زندانش افزايش ‍ يابد.(55)
توحيد واقعى
اسلام با اعلام كلمه توحيد لا اله الا الله به پرستش تمام معبودهاى ساختگى خاتمه داد و مسلمين را از قيد همه بندگى ها آزاد كرد. به پيروان خود دستور داد روزى چندبار در نمازهاى يوميه جمله اياك نعبد را تكرار كنند تا اين مطلب در اعماق جانشان نفوذ نمايد و ملكه آنها گردد كه پرستش منحصر به ذات اقدس الهى است و غير خداوند لايق بندگى و عبوديت نيست .
نتيجه اين تربيت آسمانى آن شد كه پيروان اسلام به آزادگى و حريت واقعى دست يافتند و هر جا قدم گذاردند، در مقابل هيچ كس و هيچ چيز سر بندگى فرود نياورند و در سخت ترين شرايط هرگز رنگ ذلت و زبونى به خود نگرفتند.
قبل از آن كه پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از مكه مهاجرت نمايد، فشار مشركين زندگى را بر مسلمانان تلخ و غيرقابل تحمل ساخت .
جمعى از آنان با موافقت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به كشور حبشه پناهنده شدند، تا مگر چند روزى از آن همه سختى و فشار در امان باشند.
مشركين ، عمارة بن وليد و عمرو بن عاص را با هداياى بسيار به حبشه فرستادند تا مهاجرين را دوباره به مكه دعوت كنند و شكنجه هاى خود را نسبت به آنان از سر بگيرند.
آن دو نفر به حبشه وارد شدند. هدايايى را كه براى اطرافيان پادشاه آورده بودند، بين آنان تقسيم كردند و هديه اختصاصى پادشاه را نيز حضورا تقديم نمودند. ضمنا درخواست دعوت مهاجرين را به عرض ‍ رساندند.
نجاشى ، پادشاه حبشه ، مرد فهميده و دانايى بود. گفت من هرگز بدون رسيدگى و تحقيق ، مهاجرين را تسليم نمايندگان مشركين مكه نخواهم كرد.
آنها به كشور من آمده اند و مرا بر دگران برگزيده اند. بايد شخصا آنان را ملاقات كنم ، سخنانشان را بشنوم و از طرز تفكرشان آگاه گردم و سپس ‍ تصميم بگيرم . دستور داد مهاجرين را در وقت معين به حضورش ‍ بياورند.
خب من قبل از ادامه مطلب نكته اى را عرض كنم و آن اين كه حتما مى دانيد كه سجده كردن و به خاك افتادن نهايت درجه خضوع و انكسار سجده كننده در مقابل مسجود است . مكتب آزادپرور اسلام بر اساس كلمه توحيد به پيروان خود درس عزت نفس و شخصيت داده بود و به آنان فهمانده بود كه سجده تنها در پيشگاه ذات اقدس الهى كه خالق عالم و مالك حقيقى تمام جهان هستى است ، شايسته است . انسان مسلمان هيچ وقت و در هيچ شرايطى حق ندارد غير خدا را سجده كند و گوهر ارزنده ايمان و عزت نفس ‍ خويش را با چيزى معامله كند.
و عن ابى عبدالله عليه السلام فى حديث طويل اءنّ زنديقا قال له : اءفيصلح السجود لغير الله قال : لا، قال : فكيف اءمر الله الملائكة بالسجود لآدم فقال : ان مَن سجد باءمر الله فقد سجد لله فكان سجوده لله اذا كان عن اءمر الله .(56)
از حضرت صادق عليه السلام سوال شد كه آيا غير خدا براى سجده شايستگى دارد؟
حضرت پاسخ منفى داد و فرموده : ((نه .))
گفته شد: ((پس چگونه خداوند فرشتگان را به سجده آدم امر فرمود؟))
حضرت جواب داد: ((كسى كه غير خدا را به امر خدا سجده مى كند در واقع ، خدا را سجده كرده است .))
پس در مورد سجده ملائكه بايد گفت فرشتگان با سجده آدم ، خدا را سجده كرده اند. زيرا به امر الهى آدم را سجده نموده اند.
در آن زمان ، معمول چنين بود كه هر كس به حضور نجاشى مى رسيد، بايد حتما او را سجده كند و بدين وسيله مراتب تذلل و بندگى خود را ابراز نمايد.
مهاجرين در وضع بسيار دشوارى قرار گرفتند، سجده كردن نجاشى بر خلاف مكتب آزادى اسلام و منافى با اصل يكتاپرستى و كلمه توحيد است . خوددارى از سجده نيز ممكن است نجاشى را خشمگين نمايد و دستور اخراج مهاجرين را بدهد و در آن موقع همه آنها در معرض خطر انتقام جويى و شكنجه هاى طاقت فرساى مشركين قرار خواهند گرفت . اكنون بر سر دوراهى قرار دارند و بايد تصميم بگيرند.
ايمان به خدا و اعتقاد به يكتاپرستى آن چنان در عمق وجودشان ريشه دوانده بود كه تصميم گرفتند از سجده نجاشى خوددارى كنند و به هر حادثه سختى كه بر اثر آن پيش آيد، تن در دهند. جعفر طيار كه خود يكى از مهاجرين است گويد: ((وارد مجلس شديم و سجده نكرديم .))(57)
حضار محضر نجاشى لب به اعتراض گشودند و گفتند: ((چه شده است كه شما پادشاه را سجده نكرديد؟ جواب داديم : ما جز خداى يگانه احدى را سجده نمى كنيم .))
براى دحيه كلبى نيز در كشور روم نظير قضيه مهاجرين حبشه اتفاق افتاد. رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در اواخر عمر شريفش به زمامداران كشورهاى آن روز كه از جمله آنها قيصر، پادشاه روم بود، نامه هايى نوشت و همه آنها را به آيين مقدس اسلام دعوت كرد. هر كدام از نامه ها را براى ابلاغ به يكى از مسلمانان داد.
دحيه كلبى كه از تربيت يافتگان مكتب اسلام و از مومنين به اساس توحيد و يكتاپرستى بود از طرف رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ماءموريت يافت كه نامه آن حضرت را به پادشاه روم برساند. او راه سفر را در پيش ‍ گرفت تا وارد پايتخت شد.
كسان قيصر به دحيه كلبى گفتند: مواقعى كه به حضور پادشاه رسيدى ، او را سجده كن و سر از سجده برندار تا شخص پادشاه اجازه دهد.
دحيه كلبى از شنيدن اين سخن ضدتوحيدى ناراحت شد و در كمال صراحت و بدون كمترين ترديد گفت : هرگز به چنين كارى تن نمى دهم و من جز خداى يگانه ، احدى را سجده نخواهم كرد.
اين شهامت و آزادگى كه در مكتب آسمانى نصيب مسلمين گرديد، همه از بركت ايمان به خدا و اتكا به قدرت نامحدود ذات اقدس الهى بود.(58)
اثر بيان نافذ در تربيت
يونس بن عمار از اصحاب امام صادق عليه السلام بود. زمانى دچار بيمارى برص شد و لكه هاى سفيدى بر صورتش آشكار گرديد. اين عارضه ، او را به سختى ملول و آزرده ساخت . به علاوه بر اثر اين عارضه كسانى درباره اش ‍ سخنانى ناروا مى گفتند و آن گفته ها قدر و منزلتش را در جامعه كاهش داد و نمى توانست مانند گذشته در مجامع عمومى حضور يابد و با مردم سخن بگويد.
تصميم گرفت حضور امام صصادق عليه السلام برود و اوضاع و احوال خود را به عرض آن جناب برساند و چاره جويى كند. شرفياب شد و توضيح داد كه از طرفى گرفتار بيمارى برص هستم و از طرف ديگر سخنان دردناك بعضى از اشخاص به شدت مرا رنج مى دهد و سخت متاءثرم .
امام عليه السلام براى آن كه روحيه او را تقويت كند و مشكل اجتماعى اش ‍ را حل نمايد، به وى فرمود:
لقد كان مومن آل فرعون مكنّع الاءصابع فكان يقول هكذا و يمدّ يديه و يقول يا قوم اتبعوا المرسلين .(59)
دست مومن آل فرعون عيب مادرزادى داشت . انگشتانش خميده و به هم چسبيده بود. اما موقع سخن گفتن ، بدون احساس ضعف و انكسار، دست معيوب خود را به سوى مردم دراز مى كرد و مى فرمود:
((اى مردم ! از فرستادگان خدا پيروى كنيد.))
امام عليه السلام با اين بيان كوتاه هم جواب سخنان بى اساس مردم را مى داد و هم خاطرنشان مى كرد كه ممكن است يك نفر انسان شريف و پاكدل كه خدمتگزار دين خداست ، به عارضه اى مبتلا باشد، همانطور كه مومن آل فرعون دچار بود و از طرف ديگر هم با نقل قضيه مومن آل فرعون روحيه يونس را تقويت مى كرد و به وى مى فهماند كه به سبب عارضه لكه هاى صورت نبايد از مردم كناره گيرى كنى و اطمينان و شخصيت خويش را از دست بدهى ! و بايد همچنان با شهمات ، به انجام وظايف تبليغى خود مشغول باشى ، چنانكه مومن آل فرعون ، دست معيوب خود را به سوى مردم دراز مى كرد و آنان را به پيروى از انبياى الهى دعوت مى نمود، يعنى همان طورى كه نقص عضو انگشتان دست ، اراده مومن آل فرعون را متزلزل نكرد و نتوانست شخصيت معنوى او را در هم بشكند، لكه هاى صورت نيز نبايد، اراده شما را تضعيف كند و از انجام وظايف اجتماعى بازدارد.
بيان امام صادق عليه السلام خاطر پريشان يونس بن عمار را آرام كرد و او را براى تجديد آميزش با مردم و سازش با محيط، تقويت و تشويق نمود و به شخصت تزلزل يافته اش قرار و استقرار بخشيد.
آرى ! بيان نافذ مربيان بزرگ در جبران شكست هاى روحى افراد و تقويت شخصيت و اراده آنان اثر بسيار درخشان دارد.(60)
توحيد و عشق به خدا!
تحسين به موقع يكى از بهترين وسايل مسرور كردن كودك است .
اين امر در نظر اسلام ، صرف نظر از فوايد تربيتى ، باعث نيل به اجر اخروى و پاداش الهى است . اولياى گرامى اسلام عملا به اين اصل بزرگ تربيتى ، توجه كامل داشته اند و اطفال خود را در مقابل كارهاى پسنديده و سخنان خوب ، مورد تحسين و محبت هاى مخصوص خود قرار مى دادند.
روزى على عليه السلام در منزل نشسته و دو طفل خردسال آن حضرت ، ((عباس بن على و زينب عليهماالسلام )) در طرف راست و چپ آن حضرت نشسته بودند.
على عليه السلام به عباس فرمود: بگو يك !
گفت : يك !
فرمود: بگو دو!
عرض كرد: حيا مى كنم با زبانى كه يك گفته ام ، دو بگويم .
على عليه السلام به منظور تشويق و تحسين كودك ، چشم هاى فرزند خود را بوسيد. و اين خود اشاره به يك لطيفه توحيدى است . يعنى موحدين و يكتاپرستان هرگز به شرك و دوپرستى نمى گرايند.
سپس على عليه السلام به حضرت زينب عليهاالسلام ، كه در طرف چپ نشسته بود، توجه فرمود. در اين موقع زينب عليهاالسلام عرض ‍ كرد:
((پدر جان ! آيا ما را دوست دارى ؟))
حضرت فرمود: ((بلى ! فرزندان ما پاره هاى جگر ما هستند.))
عرض كرد: ((دو محبت در دل مردان با ايمان نمى گنجد؛ حب خدا و حب اولاد، ناچار بايد گفت نسبت به ما شفقت و مهربانى است و محبت خالص ، مخصوص ذات لايزال الهى است .))
اين جمله توحيدى از زبان حضرت زينب عليهاالسلام دختر خردسال آن حضرت نيز شايان تحسين و تمجيد بود. در آن موقع ، على عليه السلام نسبت به اين كودك ، ابراز مهر و محبت بيشترى فرمود و در واقع تشديد محبت و عطوفت خود را پاداش آن دو طفل قرار داد و بدين وسيله آنان را تحسين و تمجيد فرمود.(61)
مححيط خانه على عليه السلام مالامال از توحيد و يكتاپرستى است ، مملو از مهر خداوند و عشق الهى است . اطفال آن خانواده نيز به همان روش ‍ تربيت شده اند و دلهاى كودكانه آنها مانند پدر بزرگوار خود لبريز از عشق به خداى يگانه و حب حضرت احديت است .(62)
با من يكى هست !
حليمه سعديه دايه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد:
((وقتى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم سه ساله شد، روزى به من گفت : مادر! روزها برادرانم كجا مى روند؟
جواب دادم : گوسفندان را به صحرا مى برند.
گفت : براى چه مرا با خود همراه نمى برند؟
مادر گفت : آيا تمايل دارى تو هم با آنها بروى ؟
حضرت جواب داد: بلى !
فلما اءصبح دهنته و كحلته و علقت فى عنقه خيطا فيه جزع يمانية فنزعها ثم قال لى مهلا يا اءمّاه فاءن معى من يحفظنى ؛(63)
((صبح فردا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شست و شو كرد. به موهايش روغن زد، به چشمانش سرمه كشيد و يك مهره يمانى كه در نخ كشيده بود، براى محافظت او به گردنش آويخت .
حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مهره را از گردن كند و فرمود:
((مادر! خداى من كه همواره با من است ، نگهدار و حافظ من است .))
ايمان به خداوند است كه طفل سه ساله اى را اين چنين آزاد و نيرومند بار مى آورد.(64)
ادعاى فرعون
چه بسا مردان دانا و با تشخيص ، بين ملتى در سخت ترين شرايط محدوديت و محروميت زندگى مى كردند، و زمامداران خودسر مستبدشان ، تنها به حكومت كردن بر آن ملت ، قانع نبودند و ادعاى خدايى داشتند و از مردم خواستند كه آنان را بپرستند و در برابر شان به عبوديت و بندگى سجده كنند. در اين صورت آن گروه دانا هم ، جز اعتراف به الوهيت زمامداران و اطاعت و بندگى آنان چاره اى نداشتند، زيرا با كوچك ترين مخالفت به سخت ترين شكنجه و كيفرهاى طاقت فرسا دچار مى شدند.
يكى از نمونه هاى ننگين اين قبيل افراد مستبد و خودسر كه ادعاى خدايى داشت و مردم را به پرستش و بندگى خويش دعوت مى كرد، فرعون عصر موسى بن عمران عليه السلام است . قرآن شريف در ضمن شرح قضاياى موسى عليه السلام ، به سخنان غرورآميز و نارواى فرعون اشاره كرده و داعيه خدايى اش را تصريح نموده است .
اذهب الى فرعون انه طغىَ فقل هل لك الى اءن تزكّىَ و اهديك الى ربّك فتخشىَ فاءراه الآية الكبرىَ فكذّب و عصىَ ثم اءدبر يسعىَ فحشر فنادىَ فقال انا ربكم الاءعلىَ؛(65)
خداوند به موسى عليه السلام دستور داد به سوى فرعون برو كه سخت طغيان كرده است ، به او بگو:
((آيا ميل دارى كه از اين پليدى پاك شوى و تو را به راه پروردگارت هدايت كنم تا مگر از عظمت او بترسى و در برابرش سر تعظيم فرود آورى ؟))
موسى عليه السلام طبق دستور الهى آمد و معجزه بزرگ خود را ارائه كرد، ولى فرعون به جاى آنكه بيدار شود و از اين فرصت سعادت استفاده كند، موسى عليه السلام را تكذيب نمود و همچنان به عصيان و طغيان خود ادامه داد و از موسى و خداى موسى روى گردانيد و به كوشش هاى تازه اى دست زد.
رجال بزرگ مملكت را گرد آورد و ديوانه وار سخن سابق خود را تكرار كرد و فرياد كشيد:
((من پروردگار بزرگ شما هستم .))
فرعون به اين قناعت نكرد كه تنها ادعاى خدايى خويش را تكرار كند و داعيه الهيت خود را بازگو نمايد، بلكه صريحا لب به تهديد موسى عليه السلام گشود و در كمال صراحت به وى گفت :
((اگر براى خود معبودى غير از من برگزينى ، تو را مانند دگران به زندان خواهم كشيد.))
قال لئن اتّخذت الها غيرى لاءجعلنّك من المسجونين .(66)
اگر موسى عليه السلام يك فرد عادى مى بود، بايد از خشم و خشونت فرعون ستمگر بهراسد و از تهديد وى خود را ببازد، ولى موسى عليه السلام پيامبر برگزيده خداوند است ، موسى عليه السلام مانند ساير پيامبران الهى متكى به نيروى لايزال حضرت حق است . او براى آزادى و نجات انسان ها مبعوث شده و موظف است با تمام قدرت در مقابل خودسرى هاى فرعون مقاومت كند و مردم بدبخت را از اسارت و بندگى مستبد مصر رها سازد.
موسى عليه السلام در برابر تهديدهاى خشن فرعون نه تنها خود را نباخت و شخصيت خود را گم نكرد، بلكه بر عكس ، با صراحت بيشتر و اطمينان فزونترى با وى سخن گفت و بزرگترين جرم او را، كه برده ساختن مردم بود، به رخش كشيد و فرمود:
و تلك نعمة تمنّها على اءن عبّدت لنى اسرائيل ؛(67)
تو بنى اسرائيل را به زور و فشار، بنده و برده ساخته اى و اين عمل ظالمانه ات را نعمت مى پندارى كه بر من منت مى نهى !
موسى عليه السلام به حول و قوه خداوند جهان ، با فرعون مدعى الهيت در افتاد و سرانجام او را از كرسى غرور به زير آورد و به دست امواج نيل سپرد و به حيات ننگينش خاتمه داد و مردم را از بندگى و پرستش يك فرد مستبد خودپرست آزاد ساخت .
نتيجه آن كه اولين گروه منحرف از راه يكتاپرستى و توحيد در عبادت ، كسانى بودند كه بر اثر فشار و تهديد، به خدايى موجودات اعتراف كردند و با اجبار و بى ميلى آنها را پرستش نمودند و در برابرشان به سجده افتادند.
بدبختانه ، در طول قرنهاى متمادى ، مردم بسيارى در روى كره زمين به اين اسارت و سيه روزى گرفتار بودند.(68)