سرنوشت دو خواهر

شهيده آمنه بنت الهدى صدر
ترجمه : سيد مرتضى تقوى

- ۲ -


* * * * * *
رحاب چون در انتظار پاسخ سئوال خود بود با شور و شوق فراوان ، نامه مصطفى را گشود، امّا با حيرت ديد كه مصطفى در نامه اش فقط چند سئوال از او كرده است .
هر چه فكر كرد نتوانست به اين پرسشها پاسخ دهد و اينكه نمى توانست براى آنچه مصطفى پرسيده بود پاسخى بيابد، برايش دشوار بود. متوجه شد كه حسنات در اطاقش هست ، به طرف او رفت و اين مرتبه ، گرمتر از هميشه با حسنات برخورد كرد؛ زيرا هر چه از خواب غفلت بيشتر بيدار مى شد و بيشتر به خدا فكر مى كرد، از خودش به جهت جنايتى كه نسبت به حسنات انجام داده بود، بيشتر متنفّر مى گشت . به هر حال او راهى براى پاسخ گفتن به سؤ الات مصطفى نديد جز يارى گرفتن از حسنات و به همين جهت نزد او رفته بود. سعى داشت كه خودش را خيلى عادّى و خونسرد نشان بدهد.
حسنات به او خوشامد گفت . اخيرا او با رحاب گرم مى گرفت و بيشتر با او رفت و آمد مى كرد؛ زيرا مى ديد كه او به مطالعه كتاب مذهبى علاقه مند شده است . رحاب نشست ، امّا اين بار، ديگر اسم كتاب معيّنى را نمى دانست كه بخواهد بنابراين بايد از حسنات مى خواست كه به كتابى كه مفيد به حال او باشد، راهنماييش كند. امّا نمى دانست چگونه شروع به صحبت كند. همينطور ساكت نشسته بود تا اينكه حسنات روبه او كرد و گفت : رحاب ! اميدوارم آن دو كتاب را تا آخر مطالعه كرده باشى .
رحاب با صداى لرزان گفت : بله .
حسنات :
آيا آنچه را كه خواندى باب طبعت بود؟
رحاب با صداى گرفته گفت : بله .
در اينجا حسنات حس كرد كه رحاب مى خواهد چيزى بگويد، امّا خجالت مى كشد.
حتما درخواستى دارد. بى شك او كتاب مى خواست ؛ چون غير از كتاب ، چيزى كه رحاب محتاج به آن باشد نزد خود سراغ نداشت . عاطفه خواهرى و مسئوليت دينى وادارش مى كرد كه با رحاب مدارا كند و براى تفصيل بيشتر به او فشار نياورد، لذا بدون تأمّل با صداى رقيق و محبت آميزى گفت : اين تمام كتابهاى من جلوى تواند. هر كدام را كه ميل داشتى و دلت خواست بخوانى ، حتى اگر من هم در اطاقم نباشم ، بردار. خوب حالا بگو كتاب مى خواهى ؟
رحاب با صداى ضعيف و بريده بريده گفت : بله مى خواهم ، ولى نمى دانم چه كتابى را بردارم .
حسنات تعجّب كرد، ولى به روى خود نياورد و از راه دلسوزى و راهنمايى گفت : كتابهاى تاريخى ؟ كتابهاى علمى ؟ كتابهاى اخلاقى ؟ كتابهايى در مورد ايمان به خدا؟ بگو چه نوع از اين كتابها را مى خواهى ؟
رحاب :
كتابى كه در مورد ايمان به خدا باشد.
حسنات از اينكه رحاب اين نوع كتابها را مى خواهد خوشحال شد و سپس كتاب ((ايمان و عقل )) و كتاب ((آخرت و عقل )) از كتابهاى ((محمد جواد مغنيه )) و همچنين كتاب ((العلم يدعو الى الايمان )) ( علم انسان را به سوى ايمان دعوت مى كند) را به او داد.
رحاب كتابها را گرفت و به اطاق خود بازگشت . روى تخت نشست . او خيلى خوشحال بود واحساس لذت مى كرد. از كلمات دلسوزانه حسنات و از توجهى كه در اين مدّت به او نموده بود، از اينكه در چيدن اثاثيه اطاقش او را كمك كرده و در دوختن پيراهنش با او همكارى كرده بود، از اينكه تمام كتابهايش را در اختيار او قرار داده بود و...
بعد از گذشتن اين جريانات ، رحاب اين جمله را تكرار مى كرد: ((واى برمن ! من گناهكارم )) سپس با خود مى گفت : چرا اين بازى خطرناك را رها نمى كنم ؟ چرا نمى خواهم به فكر زندگى اين دختر مظلوم باشم . بعد مى گفت : نه ، هرگز، من تا به آخر هدفم نرسم ، برنمى گردم ! زيرا من به كمبود و نياز خود پى برده ام ؛ زيرا توضيح و جواب تمام سئوالات مشكلم را از مصطفى شنيدم . اگر بخواهم به حقيقت مطلب اعتراف كنم ، از مصطفى و از همه كس جز ملامت و تحقير، چيزى نصيبم نخواهد شد...
نه ، هرگز، امكان ندارد برگردم . بعد از چند روز در نامه اى به مصطفى چنين نوشت :
مصطفى عزيزم
تاقبل از اينكه جواب نامه ات را بنويسم ، مى خواستم پاسخ سئوالاتت را برايت بيابم ، بنابراين ، كوشيدم و كوشيدم و در كتابهايى كه درباره خدا بحث مى كنند به دقت پرداختم تا شايد مرا در يافتن جواب ، هدايت كنند، من نمى خواهم كه نسبت به تو مانند يك شاگرد كوچكى باشم كه به طور ناگهانى افكار را در ذهنش ‍ القا كنى . و همين امر وادارم كرد كه سه كتاب ديگر غير از قصة الايمان كه قبلا خوانده بودم ، مطالعه كنم . از اوّل كه شروع به مطالعه كردم ، تمام همّتم متوجه يك نكته بود و آن اينكه سئوالات و مطالب تو را ياد بگيرم و بفهمم ، ولى خود تفكّر در كتابها و كوشش در فهميدن آنها، به خاطر سئوالات فراوانى كه در ذهنم ايجاد مى شد، مرا به مطالعه ماءنوس و دلبسته كرد تا اينكه بيشتر بفهمم و اطلاعاتم گسترش يابند. متاءسفانه من نتوانستم از ميان مجموع كتابها، پاسخ سئوالات تو را بيابم و اكنون با درماندگى ، منتظرم كه جوابشان را از خودت بشنوم ، البته خودم جوابهايى (ناقص ) دادم و آن :
1- ميان انسان و حيوان با اينكه هر دو داراى حواس پنجگانه مى باشند، فرقشان در عقل است ، بنابراين انسان قادر به تفكّر است ، بر خلاف حيوان .
2- وجود و عدم ، امورى هستند كه هيچ شك شبهه اى در آنها نيست ، هر عقلى حكم مى كند كه اينجا ((وجود)) است و آنجا ((عدم )).
3- امّا محال و مستحيل ، اين يك امر روشن و بسيار واضحى است در اغلب موارد، مثل اينكه محال است شتر را داخل سوراخ سوزن كنيم .
اين بود پاسخ من تا جواب تو چه باشد.
هر آنچه خير و صلاح است برايت آرزو مى كنم و از تو معذرت مى خواهم - حسنات :
* * * * * *
نامه رحاب به مصطفى رسيد، آن را در دستش گرفت ، در ذهنش خطور كرد كه قبل از اينكه آن را بخواند، پاره اش كند! آيا سزاوار است كه چنين كسى شريك زندگيش بشود؟ كسى كه خوابهاى طلايى برايش ديده بود، اين چه محنت و دردِ تلخى بود كه زينب برايش به وجود آورده بود؟ چطور ممكن است او با كسى زندگى كند كه حتى به مقدس ترين مفاهيم نيز شك مى ورزد؟ امّا از اين تصميم منصرف شد و با خود گفت : هرگز، نه ، بر من است كه اين راه را تا آخر طى كنم ، خصوصا الآن كه ثمره كارم به چيدن ، نزديك مى شود$
سپس نامه را گشود و شروع به خواندن كرد. او در بين كلمات نامه ، به دنبال سرشت و طبيعت نويسنده خطوط مى گشت . در ضمن خواندن نامه ، نكات خوشحال كننده و نويد دهنده اى يافت . خدا را شكر كرد و گفت : اميدوارم كه هدف و مقصد، زياد دور نباشد، سپس جواب نامه را چنين نوشت :
حسناتِ عزيزم !
با هزاران سلام و درود، نامه ات رسيد. از اينكه مطالعه مى كنى و مى دانى كه مقصودت از مطالعه چيست ، بسيار خوشحال شدم . مهم استفاده اى است كه در نتيجه مطالعه كتب به دست آوردى . مى بينى بدون آنكه متوجه باشى در كنار تو چه چيزهاى گرانبهايى (كتابها) وجود داشته است .
امّا از آن سه سئوال بگويم : وقتى تو اعتراف كردى كه براى درك كردن ، تنها حواس پنجگانه كارساز نيستند؛ زيرا در اين صورت بايد انسان و حيوان از نظر ادراك مساوى باشند، از اينجا پى مى بريم كه حواس ، جز وسيله اى از وسايل آسان كردن ادراك كه عقل به تجريد آنها مى پردازند، نيستند. و به وسيله آنها عقل به حقيقت مى رسد. بنابراين مى يابيم كه در اينجا حقايقى وجود دارد كه با آنكه آن حقايق بوسيله حواس درك نمى شوند [در عين حال ] هيچ شكّى در وجود آنها نيست . مثالش همين مسئله وجود و عدم است كه تو بدانها معتقدى و قبولشان دارى ، تو در كجا ((عدم )) را ديدى يا كى و كجا با زبانت آن را چشيدى ؟ يا آن را با دستت لمس كردى ؟ يا در چه وقت آن را بوييدى يا با گوشت آن را شنيدى ؟ آيا تو يا هر كسى ديگر هيچ يك از اين كارها را انجام داده ايد؟ يا اصلا انجام اين امور، امكان پذير هست ؟ مسلّما محال است ؛ زيرا معدوم نه حس ‍ مى شود و نه ديده و شنيده و بوييده يا چشيده مى شود. با وجود اين ، من و تو و هر خردمندى به وجود و عدم ، ايمان دارد، اين چگونه صورت مى گيرد؟
و امّا ((محال ))، وقتى ما گفتيم ديدنِ ((عدم )) محال است ، چگونه و از چه راهى به اين محال بودن پى برديم ؟ آيا مى شود گفت كه ما از طريق حواسمان به آن پى برده ايم ؟ آيا ما آن را [محال بودن عدم را] ديده يا شنيده يا بوئيده و يا چشيده ايم ؟ طبعا هيچكدام از اينها نيست ، با اين حال به محال بودن چيزى اعتقاد داريم . و بر ايمان ممكن است كه آن را تعريف و مشخّص كنيم ، چنانچه تو با مثال ((داخل شدن شتر در سوراخ سوزن )) آن را مشخص كردى ...
اين [اعتقاد ما به محال بودن امرى ] چگونه صورت مى پذيرد؟ آيا در اينجا، جايى براى دخالت حواس وجود دارد؟ قطعا جواب منفى است ، با وجودى كه حواس نمى توانند غير از ((موجود)) چيزى را درك كنند، باز ما معتقد به محال بودن امرى هستيم . و اين نوع شناخت ما در نتيجه قدرت تجريدى فكر و عقل است كه به واسطه آن انسان از حيوان متمايز مى شود... باز يك حقيقت ديگر نيز هست كه از طريق حواس به آن پى نمى بريم . مثال : آب مادّه اى سيال است ، در اين هيچ شكّى نيست [اين محسوس است ] امّا آن حقيقتى كه از راه حواس به آن نمى رسيم ، اين است كه آب از دو اتم هيدروژن و يك اتم اكسيژن تركيب شده است . اين حقيقتى است كه علم تجربى فقط با استدلال منطقى آنرا اثبات كرده است ، نه اينكه به وسيله حس درك شده باشد...
سپس به اين گفته پرفسور ((ا.ى .ماندير)) توجه كن ، او در كتاب خود مى گويد:
(بعضى از حقايق هستند كه ما آنها را حسّ مى كنيم و به آنها حقايق محسوس ‍ مى گوييم ، ولى حقايقى كه ما از آنها آگاه هستيم اختصاص به حقايق محسوس ‍ ندارند، حقايق بسيارى وجود دارد كه به طور مستقيم و بلاواسطه ما آنها را درك نمى كنيم امّا در هر حال به وجود آنها آگاهيم و فقط از طريق استنباط؛ به وجودشان پى مى بريم ، اين نوع حقايق را ((حقايق مُسْتَنْبَطَه ؛ يعنى استنباط شده )) مى ناميم .
مهم اين است كه بفهميم بين اين دو نوع حقيقت ( از نظر حقيقت بودنشان ) هيچ فرقى وجود ندارد و تنها فرقشان در نامشان است . يكى به طور مستقيم و بى واسطه درك مى شود و ديگرى با واسطه و غير مستقيم . پس حقيقت ، حقيقت است اعم از اينكه مستقيما آن را درك كنيم يا با واسطه استنباط كنيم و به درك آن نايل شويم .)(3) .
سپس ((پرفسور ماندير)) چنين ادامه مى دهد: ((حواس ، تعداد كمى از حقايق هستى را درك مى كنند، پس بسيارى [از] حقايق ديگر را چگونه و به چه وسيله اى درك مى كنيم ؟ وسيله درك اينگونه حقايق ، استنباط يا استدلال است . اين دو [استنباط و استدلال ] وسيله راه فكرند براى ادراك آن حقايق و ما بوسيله اينها پيش مى رويم تا آنجا كه نظريه اى را ابراز مى كنيم كه مثلا فلان چيز در فلانجا وجود دارد در حالى كه هرگز آن را نديده ايم )).
مضافا بر اين ، قانون جاذبه را ملاحظه كن ، شايد بدانى كه جاذبه ، هرگز با حواس ‍ مشاهده نشده و نخواهد شد، چنانچه خود ((نيوتن )) كاشف قانون جاذبه در نامه اى خطاب به ((بنتلى )) مى گويد: [نه ] ((اين يك امر نامفهوم است ، ببينيم يك مادّه اى كه حس دارد و نه حيات ، بر ماده ديگرى اثر مى گذارد. با وجود اينكه هيچ علاقه و رابطه اى هم بين آنها وجود ندارد)).
اى حسنات ! از اين راه يعنى قدرت تجريد فكر ودليل عقلى و نقلى ، به وجود آفريدگار و بعد به دين ، ايمان مى آوريم . و برخود لازم مى دانيم كه متديّن به آن شده و آن را بپذيريم . شايد نامه ام زياد به درازا كشيده شد ولى من خير و صلاح تو را مى خواهم . به هر حال اگر بخواهى ، من براى پاسخگوئى بيشتر آماده ام
مصطفى
* * * * * *
محبت و توجّه حسنات نسبت به خواهرش بيشتر مى شد و بيشتر به او نزديك شده و اظهار دوستى مى كرد. همه اينها به اميد بازگشت رحاب به قلمرو ايمان بود، ولى مى ديد كه رحاب ، با او يكدل و عادى نيست ؛ چون او احتمال مى داد كه اين جوابهاى منفى رحاب نتيجه همان رسوب و ته نشينهاى عقايد قبلى او باشند، مى خواست كه با او بيشتر مهربانى كند و تمام درد دلهايش را براى او بگويد، ولى مى ديد كه هر چه بيشتر نسبت به رحاب محبّت و مهربانى مى كند، پريشانى و ناآرامى رحاب ، بيشتر مى شد.
امّا رحاب ، او كارش سرزنش كردن خودش بود. گاهى ندامت و پشيمانيش بر ترس از رسوايى غلبه مى كرد. اگر به خاطر اين نبود كه مى ترسيد مصطفى را از دست بدهد و در نتيجه از تعاليم و راهنماييهاى سودمند او محروم بماند، در نامه اى به مصطفى ، به همه جريان اعتراف مى كرد و حقيقت را مى گفت . بعد هم پيش حسنات به گناهش اعتراف مى كرد و از او پوزش مى خواست .
ولى از اين ناراحت بود كه در اين صورت ديگر نامه هاى مصطفى قطع خواهد شد. و همچنين برايش دشوار بود كه برود و از خواهرش عذرخواهى كند. بنابراين ، باز هم تصميم گرفت كه مكاتبه با مصطفى را ادامه دهد، پس چنين نوشت :
مصطفى عزيزم !
آيا ميدانى كه چقدر از تو سپاسگزارم و در برابرت شرمنده ام ؟ من همانقدر كه به تو بدى كردم همان اندازه از راهنماييهاى تو استفاده بردم . اگر نه اين بود كه تو را مردى نجيب و بزرگوار مى دانم ، هرگز اين بديهايى كه نسبت به تو كرده ام ، بر خود نمى بخشيدم ...
تو خيلى جالب نوشته بودى و توضيح قانع كننده داده بودى ، ولى مى خواهم اگر لطف كنى جواب اين سئوال را نيز بشنوم : وقتى ما وجودى را بدون اينكه آن را با حواس پنجگانه خود درك كرده باشيم ، بى هيچ شك و شبهه اى بپذيريم و باور كنيم ، يعنى آن وجود حقيقى را از راه دليل و استنباط ادراك كرده باشيم حال مى خواهم بپرسم كه از چه طريقى مى شود بر وجود خدا استدلال كرد؟
تا زنده ام بزرگوارى تو را از ياد نخواهم برد
حسنات
* * * * * *
رحاب نامه را تمام كرده بود، ولى چيزى به يادش آمد. او به خاطر آورد كه مصطفى در اوّلين نامه اش ، عكس حسنات را خواسته بود، ولى در نامه هاى بعدى ديگر اين درخواست را نكرده بود و اين در نتيجه دريافت نامه هاى دروغينى بود كه او به جاى حسنات به مصطفى نوشته بود. آيا حالا نبايد كارى براى خواهر بى گناهش انجام دهد؟
او مى تواند كه عكس را براى مصطفى نفرستد ولى در اين صورت باز يك بدى ديگر در حق حسنات انجام مى دهد. اگر عكسش را نفرستد، مصطفى درباره زيبايى حسنات نيز به شك خواهد افتاد، همچنانكه در دينش به شك افتاد. و اين كار گناه تازه اى است كه نسبت به حسنات مرتكب مى شود، زيرا حسنات در واقع زيباى زيبا همچون فرشته اى است ، با اين حال ، چرا مصطفى را نسبت به جمال حسنات نيز مشكوك كند؟ اگر عكسى از خودش را به نام حسنات براى مصطفى بفرستد، اين كه همان موضع خصمانه قبلى مى شود. و الا ن او ديگر در آن موضع خصمانه نيست . درست است كه خود رحاب نيز زيبا و جذّاب است ولى ديگر نمى خواست خيانت تازه اى نسبت به خواهرش مرتكب شود. بنابراين تصميم گرفت كه عكسى از حسنات به دست بياورد و براى مصطفى بفرستد ولى چون عكس دلخواه روشنى از خواهرش نداشت مى بايست از خود او عكس ‍ بخواهد...
وقت ظهر كه حسنات داخل اطاقش بود، رحاب در حالى كه قيافه اى آرام و طبيعى به خود گرفته بود، نزد او رفت . حسنات به او خوشامد گفت و از آمدنش ‍ اظهار خوشحالى كرد. رحاب گفت : حسنات ! باز هم از تو خواهشى دارم .
حسنات با خوشحالى گفت : چه حاجتى دارى خواهرم ! هرچه مى خواهى بگو.
رحاب در حالى كه از شرم رنگش سرخ شده بود گفت : حسنات ، عكست را مى خواهم . يكى از بهترين عكسهايت را عزيزم .
حسنات از اين درخواست خواهرش تعجب كرد ولى براى اينكه احساسات او را جريحه دار نكند چيزى ابراز نكرد و گفت : الا ن آلبوم عكسهايم را برايت مى آورم هر يك را كه خواستى بردار. اين را گفت و بلند شد آلبوم عكسها را از بالاى كتابخانه آورد و جلوى رحاب گذاشت . رحاب با دست لرزان آن را گرفت و شروع به ورق زدن كرد در حالى كه از شدت اضطراب دستش ، نزديك بود تمام عكسها بيفتند. سپس يكى از بهترين و روشنترين عكسهاى حسنات را انتخاب كرد و با تشكّر آلبوم را به او داد. بعد برخاست و همانند كسى بود كه از يك خطر بزرگى مى گريزد، به طرف اطاق خودش رفت . پشت عكس چيزى ننوشت تا به زيبايى آن خدشه اى وارد نشود، و آن را داخل پاكت گذاشت و سپس عصر همان روز آنرا پست كرد.
* * * * * *
با گذشت هفته ها و ماهها، درد حسنات بيشتر و احساساتش جريحه دارتر مى شد. هرچند او با آرامش و وقار بود و متانت خود را پيوسته حفظ مى كرد، دلش را به فكر آينده خوش مى كرد و به خود اطمينان مى داد كه خوب انتخابى كرده است .
آنچه سبب خوشحالى او مى شد اين بود كه رحاب را مشغول مطالعه كتابهاى مذهبى مى بيند. يكروز هم او را در اطاقش در حال نماز خواندن ديد، پيش او رفت و با خوشحالى گفت : رحاب ، آيا ميدانى كه از اين كار تو چقدر خوشحالم ؟ ها...!من حالا تو را به چشم خواهر و دوست عزيزم مى بينم . تو چطور؟ آيا تو هم مرا چنين مى پندارى ؟ رحاب جدّىِ جدّى مى گويم بسيار دوستت دارم . خدايا! در اين لباسها چقدر زيبا و دلپذيرى ؟ تو مثل فرشته اى زيبايى . رحاب از شدّت تاءثر نتوانست پاسخ دهد، فقط مى ديد كه با هر يك از كلمات حسنات ، روحش به جوشش و التهاب در مى آيد.
بعد از بيرون رفتن حسنات ، رحاب در ميان اطاقش نشست و شروع به گريه كرد، مى گفت : واى بر من ! با اين فرشته پاك من چه اندازه سنگدل بودم .
* * * * * *
روزهاى رحاب و حسنات ، هر دو به كُندى و سنگينى مى گذشت تا اينكه رحاب نامه اى از مصطفى دريافت داشت كه در آن نوشته بود:
حسنات عزيز سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو!
اميدوارم در سلامت و عافيت باشى . و خدا تو را به آنچه كه خير و صلاح دين و دنيايت هست هدايت بفرمايد.
چه نيكوست كه تو از من دليلى پشت سر دليل ديگر مى خواهى . الحمدلله اين مژده اى از خير و خوبى مى دهد. اينك بعضى از دلايل اثبات وجود خدا را برايت مى گويم :
اوّل : علم ، قانونى كشف كرده به نام قانون ((ترموديناميك )) كه به آن قانون ((انتروپى )) هم مى گويند. اين قانون ، حادث بودن جهان و ازلى نبودن آن را براى ما اثبات مى كند. اين قانون مى گويد: حرارت در جهان از اشياى گرم به اشياى سرد منتقل مى شود؛ يعنى گرما از جسم پر حرارت به جسمى كه حرارتش كمتر است انتقال مى يابد تا اينكه دو جسم ، در حرارت مساوى شوند.
و از طرفى هم ملاحظه مى كنيم كه منابع و مراكز حرارتى جهان ، مستمرّا حرارت را به تمام جوانب و اطراف اين جهان پهناور، پخش مى كنند، ولى على رغم اين ، تا به حال حرارت در هيچ دو جسمى يكسان نشده است . و اين دليل علمى است بر اينكه منابع نور و حرارت جهان ، ازلى نيستند بلكه حادثند؛ زيرا اگر اين منابع ازلى مى بودند و عمل انتقال حرارت همچنان ادامه مى داشت ، بايد در طول ميليونها سال يا در طول اين مدّت ازلى ، خيلى قبل حرارت در همه اجسام مساوى مى شد...
به دنبال اين كشف ، استاد ((لوتركيسل )) دانشمند زيست شناس آمريكايى مى گويد: ((بحثهاى علمى ثابت مى كنند كه اين جهان ((آغاز)) دارد و خود اين مطلب وجود خدا را اثبات مى كند؛ زيرا هر چيزى كه بدايت (آغاز) داشته باشد، امكان ندارد كه به خودى خود آغاز شده باشد. ناچار پديد آورنده و محركى دارد كه آن ((اللّه )) است )).
و ((سرجيمس )) در اين زمينه مى گويند: (عقيده علوم جديد بر اين است كه تا زمانى كه حرارت وجود دارد، عمليات انتقال حرارت همچنان ادامه دارد و تا الا ن هنوز اين عمليات به پايان نرسيده است ؛ زيرا هر گاه چنين كارى رخ دهد، ديگر ما بر روى زمين وجود نخواهيم داشت تا در اين مورد فكر كنيم . اين عمليات همراه با زمان به سرعت به پيش مى رود و از همين جهت است كه ناچار بايد، ابتداء و آغاز داشته باشد؛ چون خود جهان نمى تواند ازلى باشد. بنابراين ، تمام عمليات و واكنشهاى داخل زمان نيز نمى توانند ازلى باشند و ناچار بايد از يك زمانى شروع شده باشد))
حسنات ، در اينجا دلايل علمى فراوانى هست كه ما را به ايمان به آفريدگار، فرا مى خوانند و در ضمن شناخت جهان ، ما را به شناخت خداى جهان رهنمون مى سازند. مجال آن نيست كه همه آن دليلها را بياوريم . اينك برايت دوّمين مثال را با يكى از همين ادلّه علمى مى آورم . اميدوارم كه پرگويى نكرده باشم . اين دليل نيز از مواردى است كه در طبيعت به چشم مى خورد و علم آن را كشف و اثبات نموده است و آن اينكه :
جهان از ازل موجود نبوده و عمرش محدود است ؛ علم هيئت و ستاره شناسى مى گويد كه كلّ جهان هستى دائما در حال گسترش است و تمام مجموعه هاى ستارگان و اجرام و اجسام آسمانى با سرعتى وحشتناك از يكديگر دور مى شوند. و اين بدين معناى است كه اين اجزايى كه حالا اين چنين از يكديگر گريزانند، در زمانى همه به صورت يك جسم پيوسته بوده اند. سپس با پيدا شدن حرارت و حركت ، از هم جدا شدند و نتيجه اين كشف علمى اين است كه جهان ، داراى عمرى محدود مى باشد. و همچنان در حال حركت است تا روزى كه منهدم شود...
برمى گرديم به حرف قبلى كه گفتيم هر چيزى كه سرانجام (نهايت ) داشته باشد، ناچار آغاز و ابتداء نيز داشته است . وگرنه بنابر فرض ازلى بودن جهان ، پايان داشتن بدون آغاز داشتن ، قابل تصوّر نيست . حالا اميدوارم كه خسته ات نكرده باشم ، به همين مناسبت خواهش مى كنم كه كتاب : ((اللّه يتجلّى و عصر العلم ))(4) و كتاب ((رحلتى من الشك الى الايمان ))(5) را بخوان به اميد گامهاى بيشتر به سوى كمال
مصطفى
* * * * * *
رحاب ، نامه را دريافت و آن را خواند، بعد به طرف اطاق حسنات - با آنكه خودش نبود - رفت . رحاب سه كتاب از كتابهاى او را برداشت و خيلى در خواندن و فهميدنشان عجله داشت . پس از آنكه مطالعه آنها را تمام كرد، متوجه شد كه به ((اللّه )) ايمان آورده است . ايمانى محكم كه هيچ شكّى در آن راه ندارد، ولى هنوز احتياج به شناخت و آگاهى بيشتر داشت و سئوالات زيادى در ذهنش ‍ ايجاد مى شد. بنابراين ، نشست و اين نامه را نوشت :
مصطفى عزيزم !
چطور در نامه ات نوشته بودى كه مرا (رحاب ) خسته كردى و به زحمت انداختى ، در حالى كه تو بودى كه پرده غفلت را از روى چشم من برداشتى ، پرده اى كه ميان من و شناخت راه حق حايل بود و مرا به سوى گمراهى و گناه سوق مى داد.
بعد از آنكه آن سه كتاب را مطالعه كردم ، احساس آرامش و راحتى درونى عميقى به من دست داد. اينك از تو مى خواهم كه بيشتر، راهنماييم كنى . آيا آمادگى آن را دارى كه نامه هاى بيشترى بنويسى و از حقايق بيشترى آگاهم سازى ؟ اميدوارم بدانى كه من تولّد جديدى يافته ام و مانند احتياجى كه يك كودك شيرخوار به شير دارد، نياز به دانستن بيشتر دارم . شايد من شايسته اين پشتكار و شجاعت تو در قبول زحمتى كه بر دوشت گذاشته ام نباشم ، ولى تا زمانى كه من مثل گذشته گمراه باشم ، اميدوارم دست از يارى من بر ندارى . من بسيار نيازمند به تو يعنى به دانش و دانايى تو مى باشم
حسنات
نامه رحاب به دست مصطفى رسيد، آن را با دقّت خواند، سپس چون امتحاناتش ‍ نزديك شده بود، زود پاسخ نامه رحاب را نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
حسنات عزيزم ! سلام بر تو و رحمت و بركات خداوند!...
در حالى كه خوشبختى كامل دو جهان را برايت آرزو مى كنم ، به تو نامه مى نويسم .
از اين نامه آخرى خيلى خوشحال شدم . آنجا كه از گذر كردنت از شك و رسيدنت به يقين نوشته بودى . اين تولّد دوباره را به تو تبريك مى گويم و اميدوارم كه تولدى سعادت بخش باشد كه همه ساله براى تو و هر كس كه با توست ، به خير و سلامت باشد.
هرگز تصوّر مكن كه من از درخواستهايت آزرده مى شوم بلكه كاملا عكس اين است . خوشبختى من در اين است كه خداى عزّوجل به من توفيق دهد كه پا به پاى تو بايستم و دردهاى دينى و ايمانى تو را چاره كنم . پس خدا مرا براى روشن شدن حقايق نزد تو، وسيله اى قرار داد. حقايقى كه افكار باطل و مخرّب روى آنها را پوشانده بود. و اينك تو نورى از انوار آن حقايقى كه تابيدن گرفته اى . و دعوت حق را كه تو را مى خواند تا از تاريكى به نور ببرد، پذيرفته اى . بنابراين ، من خوشحال مى شوم و بيشتر نامه نوشتن را لازم مى دانم ، گرچه با مطالعه كتابهايى كه به تو سفارش كردم ، خودت همه چيز را مى توانى بيابى و از سئوال كردن بى نياز گردى .
همواره مى خواهى كه اطلاعات بيشترى برايت بنويسم ، اكنون پاره اى از آنها را برايت مى گويم . بعضى از حقايق هستند كه به خود ما مربوطند، آيا هيچ شده كه جلوى دستگاه بى سيم ، گيج و مبهوت بمانى ؟ كه چطور اين دستگاه مكالمه دو نفر را بدون اينكه به وسيله سيم به هم مرتبط باشند، از مصر به لندن يا از عراق به واشنگتن مى فرستد؟ بى شك اين يك كار پيچيده ايست ، اگر كسى زياد درباره اش فكر كند، گيج مى شود و از مخترعين اين دستگاه تعجّب مى كند، پس ‍ چرا انسان در برابر يك دستگاه مهمتر و پيچيده تر كمى دقت و تأمّل نكند؟ و آن همين دستگاه عصبى خود ماست ؟ ميليونها خبر، دائما از روى تارهاى عصبى ما عبور مى كنند و از سويى به سوى ديگر مى روند، بدون اينكه لحظه اى توقف نمايند، چه در شب و چه در روز.
حركت ضربان قلب به وسيله همين تارها كنترل مى شود و بواسطه همينها، دستورات لازم به سراسر بدن صادر مى گردد. همانطورى كه هر نظام و دستگاهى يك مركزيتى لازم دارد، مركز اين دستگاه مخابراتى بدن ، مغز انسان است . در ((مغز)) ميليونها سلول عصبى وجود دارد كه از اين سلولها، تارهاى عصبى به سراسر بدن منتشر مى شوند. اين تارها را كه ((نسوج عصبى )) مى ناميم دو دسته اند، يك دسته ((نسوج آورنده )) و دوّم ((نسوج برنده )) و به واسطه همينهاست كه ما مى شنويم ، مى بينيم و مى چشيم . و همه اعمال خود را به وسيله اينها انجام مى دهيم ... آيا هيچ در مغز و چيزهايى كه در آن ، از اسمها و شماره هاى اعداد، تصورات طولانى و كوتاه و صور بى شمارى كه به بعضى شان آگاه و به بعضى ديگر نا آگاه است ، وجود دارد، دقت كرده اى ؟ در كجا و چگونه اين همه اسمها و شماره هاى اعداد و تصورات ... مى گنجند؟ با اينكه حجم مغز بسيار كوچك است ، آيا طبيعت بى شعور، اين دستگاه پيچيده مغز را (ساخته ) و تنظيم كرده است و او را مركز افكار و صدور اعمال در جسم انسان قرار داده است ؟
اى حسنات ! آيا عقلت اين را قبول مى كند؟ يا اصلا عاقلى وجود دارد كه حقيقتا و بدون عناد و لجاج ، قبول كندكه اين كار ((طبيعت است ))؟ آيا مى دانى كه همه دستگاهها و كارخانجات امروزى ، به تقليد از آفرينش خداى عزّ وجل ساخته شده اند؟
به عنوان مثال دوربين عكاسى را ملاحظه كن ، ((عدسى )) آن شبيه شبكيه خارجى چشم (قرنيه ) است . ((ولِنْز)) دوربين به جاى مردمك چشم و فيلم كه داخل دوربين است و از نور متاءثر مى شود، چيزى نيست جز تقليدى از شبكيه چشم كه در آن خطوط مخروطى [و استوانه اى ] شكلى وجود دارد كه تصاوير را معكوس نشان مى دهد. در اينجا كسى جراءت نمى كند كه بگويد دوربين ، خود بخود ساخته شده ، در حالى كه عدّه اى مى خواهند بگويند كه چشم بدون خالق ، خلق شده و تصادف آن را اينطور منظّم كرده است !!
آيا مى دانى كه يكى از دانشگاههاى مسكو براى اندازه گيرى ارتعاشات زير صوت ، دستگاهى ساخت كه به وسيله اين دستگاه از وجود آتشفشان يا زلزله ، چند ساعت قبل از وقوع مطلع مى شوند. دانشمندان اين دستگاه را از روى ماهى قنديل كه به آن ((هلامى ))(6) مى گويند، ساخته اند. اين ماهى نيز از آتشفشان و زلزله قبل از وقوعشان با خبر مى شود، مهندسين از روى اعضاى حساس اين ماهى دستگاه خود را به گونه اى ساختند كه ارتعاشات زير صوتى را كه شنيده نمى شوند، حس كنند.
اينها مثالهاى مختصرى بود كه ذكر كردم ، تو، به كتابهاى ((مع الله فى السماء))(7) و ((الطب محراب الايمان ))(8) و ((طبايع الاحياء))(9) مراجعه كن تا بيشتر با آفريده هاى خداى عزّ وجل آشنا شوى . صميمانه ترين سلام ها و آرزوهايم براى تو
مصطفى
* * * * * *
نامه مصطفى خيلى زودتر از آنكه رحاب انتظار داشت ، رسيد؛ زيرا مصطفى عجله داشت كه قبل از شروع امتحانات ، جواب او را بنويسد. رحاب از حسنات كتابهايى را كه مصطفى گفته بود، امانت گرفت . با مطالعه آنها ايمان و اطمينانش ‍ بيشتر شد ولى او هنوز هر لحظه فكر مى كرد كه سئوال ديگرى هم دارد، تصميم گرفت كه اين را نيز به عنوان آخرين سئوال از مصطفى بپرسد و بعد از آن حقيقت ، جريان را برايش شرح دهد. و قبل از اينكه سال تحصيلى مصطفى به پايان برسد و او به كشورش باز گردد، به آنچه كه انجام داده اعتراف كند. بنابراين ، مبادرت به نوشتن نامه كرد و در آن نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
مصطفى عزيزم
با هزاران سلام و درود اميد كه خداى بزرگ با چشم هميشه بيدارش ، تو را حفظ فرمايد و روشنگر[راه ] هدايت قرار دهد ...
مسلما خودت را براى امتحانات آماده مى كنى ، به خاطر اين همه سئوال ، از تو عذر مى خواهم ، ولى يك موضوع حياتى ديگر براى من وجود دارد كه مى خواهم بپرسم و چون تو زندگى حقيقى را در وجود من بر انگيخته اى ، بنابراين حق دارم كه براى استحكام آن از خود تو يارى بخواهم .
امّا سئوالم اين است كه وقتى ما عقيده پيدا كرديم كه خداى تعالى آفريننده اين هستى است ، ((پس چه كسى خود خدا را آفريده است ؟))
حسنات
رحاب نامه را براى مصطفى پُست كرد و به خانه برگشت ، امّا حسنات را نديد. از مادرش پرسيد حسنات كجاست ؟
مادرش گفت : او از ظهر تا حال از اطاقش بيرون نيامده .
اين جريان خيلى بر او گران آمد، با خود گفت حسنات كه خودش را پنهان نمى كرد. براى اينكه ببيند چه شده ، به طرف اطاق حسنات رفت ، مردد بود كه وارد بشود يا نه ، بالا خره تصميم گرفت كه وارد شود. به آرامى در زد متوجه شد كه در از داخل قفل است . آهسته صدا زد: حسنات ! حسنات !... چند لحظه بعد حسنات در حالى كه مى كوشيد خودش را متبسّم نشان دهد، در را باز كرد.
ولى رحاب آثار اشك و گريه را در چشمانش مشاهده كرد. احساس كرد كه زخم خونينى قلبش را مى خراشد. او مى دانست كه علّت گريه حسنات چيست .
نزديك بود كه همه جريان را بگويد و به گناه خود اعتراف كند، ولى ترسيد و با خودش گفت كه نيازش به مصطفى هنوز تمام نشده [هنوز سئوالاتى از او دارد]. به زودى و بعد از اين كه كاملا قانع شد، آن وقت اعتراف خواهد كرد. بنابراين ، وارد اطاق شد و كنار حسنات نشست . سپس با مهربانى دست او را گرفت و روى چشم خود گذاشت و گفت : حسنات چه شده كه غمناك به نظر مى رسى ؟ در صورتى كه تو بايد از همه خوشبخت تر باشى ...
حسنات ساكت ماند و جوابى نداد، امّا از مهر و محبّت و توجه خواهرش به خود، خوشحال شد و به علامت خوشنودى ، سرش را روى شانه رحاب گذاشت ، گويا براى تحمّل بار سنگين دردهايش مى خواست به او تكيه كند...
رحاب در حالى كه به زحمت اندوه لبريزش را كنترل مى كرد، گفت : اصلا خيال كمترين ناراحتى و تشويق را به خود راه مده ؛ زيرا بهترين خوبى ها در انتظار تو است خواهرم !...
در اينجا حسنات با تاءثر آهى كشيد و سرش را به طرف رحاب بلند كرد و گفت : چرا چنين مى گويى ؟ آيا نمى بينى كه مدّت هفت ماه است ، نامزد مردى شده ام كه حتى يك كلمه هم از او نشنيده ام و كمترين خبرى از او ندارم ؟ اين مرا وادار مى كند كه بگويم او هيچ ميل و رغبتى به من ندارد و من به او تحميل شده ام .
چند هفته بيشتر به آمدنش نمانده است ، تو خيال مى كنى وقتى كه آمد چه مى گويد.
من نمى خواهم كه از او گله و شكايتى بكنم ، ولى ناراحتم و به آينده زندگيم با شوهرى كه به او تحميل شده ام مى انديشم ...
حسنات ، در حالى كه هر كلمه اش مانند دشنه شاهرگ قلب رحاب را پاره مى كرد، سخن مى گفت ، ولى رحاب بر خودش مسلّط مى شد و خويشتندارى مى كرد. ديد كه بايد براى خواهر پاك و بى گناه و ستم ديده اش كارى بكند. با صداى بغض ‍ آلودى گفت : هرگز، هرگز، نه ، حسنات ! تو در اينجا اشتباه مى كنى . عزيزم ! اين مردى كه نامزد او شده اى از بهترين و بزرگوارترين مردم است . و از همه براى تو شايسته تر است ...
حسنات :
من منكر اينها نيستم ، ولى مى گويم شايد از اينكه مرا انتخاب كرده ، راضى نباشد...
رحاب :
او از تو راضىِ راضى است . اينها كه تو مى گويى هيچ ربطى به نارضايى او ندارد. خواهرم ! از اين بابت مطمئن باش ...
حسنات ، رو به خواهرش كرد و با تعجب پرسيد: رحاب ، اين اطمينان را از كجا آوردى ؟
رحاب سر درگم ماند كه چه بگويد، بالا خره با اصرار چنين جواب داد: من مى دانم باور كن ، به اين گفته من مطمئن باش .
حسنات :
ولى تو از كجا مى دانى ؟
نزديك بود رحاب از پا در آيد، چه جواب بدهد؟ از كجا دانسته ؟ آرى از كجا؟ از چه راه پَستى اين را مى داند؟... ولى خودش را حفظ كرد و گفت : همين كافى است كه بدانى به آنچه مى گويم مطمئنم . و به زودى برايت توضيح خواهم داد كه چگونه دانستم . بعد از چند روز يا چند هفته ، خواهم گفت . ولى مهم اين است كه نسبت به شوهر آينده ات خوشحال و مطمئن باشى و دوباره به زندگى لبخند بزنى . اميدوارم حسنات ...
رحاب اين را گفت و برخاست و پيشانى خواهرش را بوسيد و به او اظهار محبّت و صميميّت فراوان كرد. سپس گفت : حسنات ! آيا به من قول مى دهى كه [دلتنگى نكنى و] به زندگى شاد و طبيعى خود باز گردى ؟ حتما به زودى خواهى ديد كه آنچه مى گويم درست است ...
حسنات لبخندى زد و با خواهرش كه خداحافظى مى كرد، گفت : اگر چه نمى دانم كه سخنت را چگونه توجيه كنم ، ولى اندك اندك آرامشى به من دست مى دهد.
رحاب دست حسنات را گرفت و بلندش كرد و گفت : خوب ، حالا بيا پيش ‍ مادرمان برويم ، او منتظر است .
* * * * * *
از آن روز به بعد رحاب ، جز ساعات كار ادارى اش ، حسنات را تنها نمى گذاشت ، هميشه با او بود و به او مهربانى مى كرد و درباره آينده با هم صحبت مى كردند. و او را در خياطى و گلدوزى يارى مى كرد. در طول اين مدّت ، خود رحاب ، هر چه مى توانست كتاب مى خواند و بر ايمان و اطمينانش افزوده مى شد. در ضمن منتظر نامه مصطفى نيز بود تا اينكه اين نامه به دستش رسيد.
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
حسنات عزيز! خدا تو را حفظ كند و در راه حق گامهايت را استوار بدارد.
متأسفم كه نوشتن نامه ام به تاءخير افتاده است ؛ چون سخت مشغول بودم و خود را براى امتحانات نهايى آماده مى ساختم ... امّا حالا، جواب آن سئوالى كه كرده بودى ، من خيلى مختصر نوشتم و براى تفصيل و تحقيق بيشتر، مطالعاتت را درباره اصول عقايد، ادامه بده .
آبى را مى بينيم كه به نقطه جوش رسيده است ، ممكن است بپرسيم كه چرا آب مى جوشد؟ در جواب گفته مى شود كه علت جوشيدن آب ، نزديكى آن به آتش ‍ است . باز مى پرسيم كه چرا آب به وسيله نزديكى با آتش مى جوشد؟ گفته مى شود كه چون آتش گرم است و حرارت دارد. آيا به نظرت صحيح است كه باز بپرسيم ((آتش چرا گرم است )) طبعا اين سئوال غير معقول است ؛ براى اينكه ما چه وقت ديده ايم كه آتش گرم نباشد تا حالا بپرسيم كى و چرا گرم شده است ؟
از اين گذشته مگر همه ما مؤ منين و ماديين (باهم ) بر اين نكته اتفاق نظر نداريم كه اين جهان آفريننده اى دارد كه سلسله علّت و معلولها سرانجام به او ختم مى شود، زيرا نمى شود كه سلسله علت و معلول را تا بى نهايت ادامه داد. حتما بايد به يك جايى ختم شود. بنابراين ، فقط اختلاف در نوع اين خالق و علت اصلى است . مادّيون چنان كه قرآن كريم مى گويد، معتقدند كه آفريننده ، ماده ، طبيعت ، يا دهر است . و مؤ منان ، آفريننده را ((خداى داناى توانا)) مى دانند.
خوب حالا ما بين دو فرضيه هستيم و هر دو فرضيه يك علّت نخستين را قبول دارند، امّا مسئله ، تعيين نوع اين علّت نخستين است با اين همه حكمت و استحكام و زيبايى و تدبير و... و با در نظر گرفتن مصلحت انسان و نياز او به زندگى ، حالا آيا امكان دارد كه بگوييم خالق همه اينها، يك قدرت كورى هست كه نه درك دارد و نه فكر و اصولا نمى فهمد حيات يعنى چه ؟ حتى به اندازه يك محصل دبيرستانى هم از قوانين زندگى ، چيزى نمى داند، ماديّون از خداى خود كه گاهى آن را ((طبيعت )) و گاهى ((مادّه )) و گاهى ديگر ((دهر)) مى نامند، چنين تصوّرى دارند.
در پاسخ بايد گفت . نه ، هرگز [خالق هستى نمى تواند چنين قدرت كورى باشد]؛ زيرا نظم موجود در جهان ، احتياج به ناظم دارد و حكمت در جهان ، دليل بر وجود خالقى حكيم است و علم و زيبايى موجود در جهان را كسى جز عالمِ جميل نمى تواند بيافريند پس ((فَتَبارَكَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقينَ؛ آفرين خدا را كه او بهترين آفرينندگان است .))
مصطفى
* * * * * *
وقتى رحاب نامه را خواند، پيش حسنات رفت و از او كتاب درخواست كرد. او تصوّر كرد كه بعد از اين ديگر به مصطفى نامه ننويسد و شروع به مطالعه كرد، مطالعه ، هدايت و آرامشش را بيشتر مى كرد. تصميم گرفت كه نامه اى به مصطفى بنويسد و در آن حقيقت جريان را بيان كند؛ زيرا مى ديد كه ديگر احتياجى به سئوال و جواب ندارد، ولى چيزى به خاطرش رسيد كه باز او را حيران كرد، مى گفت : خوب حالا كه به خدا ايمان آوردم ، پس بايد قرآن را نيز قبول كنم و به آن ايمان داشته باشم ، ولى چگونه بفهمم و مطمئن باشم كه اين قرآن ، از طرف خداى خالق جهان آمده است ؟ باز هم او به مصطفى محتاج بود. تصميم گرفت كه نامه اى ديگر برايش بنويسد، مخصوصا حالا كه بعد از صحبتهايش با حسنات ، وضع روحى حسنات بهتر شده بود و او به خودش تلقين مى كرد كه حرفهاى خواهرش (رحاب ) را باور كند، اگرچه نمى دانست كه چگونه آنها را توجيه كند... بنابراين رحاب ، نامه جديدى براى مصطفى نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
مصطفاى عزيزم !... اى كسى كه نور ايمان را در قلب من روشن كرده اى و دستم را گرفتى و به سوى حق رهنمون شدى !... من پى بردم كه نسبت به تو چقدر كوچكم . شايد تو ندانى چرا؟ ولى به زودى متوجه خواهى شد. من پيوسته نيازمند راهنمايى توام . لطف كن و جواب اين سئوالم را [نيز] بده ...
و سئوالم اين است : چگونه مطمئن شوم كه قرآن كتاب خداى تعالى است ؟!
اميدوارم كه از من خسته نشده باشى . اين آخرين پرسشى است كه از تو مى كنم .
از اين همه مزاحمتى كه برايت ايجاد كردم ، مرا ببخش ، اميدوارم از خداى تعالى كه تو را فرزند نيكى براى دينت باقى بگذارد و براى آن كس كه دوستش دارى و دوستت دارد، چراغ هدايت قرار دهد
حسنات
* * * * * *
انتظار رحاب زياد طول نكشيد، به زودى نامه مصطفى رسيد، او از چند روز قبل به كمك حسنات ، قرآن مى خواند، امروز پيش از آنكه نامه را بخواند حسنات با خوشحالى به او گفته بود كه نامه اى از زينب خواهر مصطفى دريافت كرده است ، او نوشته بود كه بعد از امتحاناتش باز خواهد گشت ... رحاب نيز خودش را خوشحال نشان داد و گفت : ان شاء اللّه مصطفى نيز به زودى بر مى گردد... اين را گفت و به طرف اطاق خود رفت تا نامه را بخواند، نامه اينگونه نوشته بود:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
حسنات عزيزم ! سلام بر تو و رحمت و بركات خداوند!...
قبل از هر چيز بايد بگويم كه من هرگز از نامه هاى تو خسته نمى شوم ؛ زيرا پاسخ به سئوالهاى تو را چون اداى واجبات دينى ام مى دانم .
اينك برگرديم به سئوال جديدت هرگاه كودكى را تصوّر كنى كه در يك محيط دور افتاده اى كه هيچ راهى به جامعه ندارد زندگى مى كند و هنوز خواندن و نوشتن را نيز فرا نگرفته و هيچ مجلّه يا عكسى از مُدهاى گوناگون لباسها را نديده است ، در عين حال ، پيراهنى را نشان مى دهد كه مطابق جديدترين مُدِ لباسها دوخته شده است ، در دوخت اين پيراهن ، تازه ترين مدهاى پاريس به كار رفته باشد، آن كودك يك چنين پيراهنى را به مردم نشان مى دهد و مى گويد كه خود وى اين را دوخته است !! آيا تو اين ادّعا را از او قبول مى كنى ؟ طبعا جواب منفى است ؛ زيرا آن كودك هنوز كوچك است وهيچ نوع خياطى را بلد نيست . و از طرفى خواندن و نوشتن هم نمى داند. و مجلاّت و نشرياتى را كه درباره مُدِ لباس ‍ مى نويسند، نيز نديده و هيچ مسافرتى هم مثلا به پاريس نكرده است .
اصولا او به حكم محيط بسته اى كه در آن زندگى مى كند، حتى اطراف خودش ‍ را درست نمى شناسد. با وجود همه اينها چگونه ممكن است او چنين پيراهنى بدوزد كه بر اساس تازه ترين ابتكارات در مدهاى كلاسيك قديم دوخته شده است ؟ بنابراين ، بدون شك مى گوييم كه اين پيراهن از يك جايى به دست اين كودك رسيده است كه در آنجا طرّاحى وجود دارد كه تاريخ طرح و مدهاى گذشته را به خوبى مى داند و در اين كارش بهترين و تازه ترين مُدِ لباس را به كار برده است .
چنين كسى با چنين اوصاف ، در كارش دقيق و ماهر نيز هست ... پس در اينجا معتقد شدى كه آن كودك ، پيراهن را ندوخته بلكه شخص ماهرى آن را دوخته است . اين مطلب مسلّم و غير قابل انكار است . حالا مى پردازيم به مسئله كتاب آسمانى كه مردى امين و راستگو آن را براى بشريت آورده است .
مردى كه در صحراى داغ ((جزيرة العرب )) تربيت شده ، آن هم تربيتى به دور از علوم و فنون و آداب ، حتى آن مرد بى سواد بود به طورى كه خواندن و نوشتن را نمى دانست و بيش از دوبار هم مسافرت نكرد، يك بار در كودكى و يك بار هم با كاروان تجارتى عرب ، نه از گذشته چيزى يادش داده بودند و نه خبرى از آينده داشت . حال ، اين مرد به طور ناگهانى كتاب اعجاز انگيزى براى بشريت مى آورد كه اعراب هرگز نتوانستند كتابى به آن زيبايى و رسايى بياورند، حتى يكى از مشركين كه از دشمنان سرسخت قرآن بود(10) وقتى آياتى از آن را شنيد گفت :
((سخنانى شنيدم كه نه از سنخ سخنان آدميان است و نه از جنس گفتار پريان ، آن را حلاوت و شيوايى و تلاوت و زيبايى خاصى است كه كلام بلند آن با ثمر و كلمات معمولى آن پر اثر است . و اين سخن اوج خواهد گرفت و چيزى بر او برترى نخواهد يافت و هيچ چيز در برابرش قدرت خودنمايى ندارد)).
معجزه بودن قرآن از راههاى گوناگون اثبات مى شود، از جمله خبردادن قرآن از اخبار و حوادث و جريانات كتابها [و پيامبران ] گذشته ، به همان صورتى كه خود آن كتابها، آن گونه حوادث را ذكر كرده اند. با وجود اين كه مى دانيم پيامبر اسلام نمى توانست حتى يكى از كتب انبياى گذشته را بخواند؛ زيرا او بى سواد بود به طورى كه زبان و نوشته هاى عربى را نيز نمى توانست بخواند تا چه رسد به زبانى ديگر. اين آيه مباركه به همين موضوع اشارت دارد:
(وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِىِّ اِذْقَضَيْنا اِلى مُوسَى اْلاَمْرَوَما كُنْتَ مِنَ الشّاهِدينَ# ولكِنّا اَنْشَاءْنا قُرُونا فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمْ الْعُمُرُوَ ما كُنْتَ ثاوِيا فى اَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا وَلكِنّا كُنّا مُرسِلينَ# وَما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ اِذْ نادَيْناْ وَلكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْما مّا آتيهُمْ مِّنْ نَذيرٍ مِّنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّروُنَ)(11)
يعنى : ((اى پيامبر! در آن هنگام كه ما به موسى در سمت غربى (كوه طور) مقام نبوّت و فرمان الهى را عطا كرديم ، اصلا تو نبودى و حضور نداشتى ، ولى ما قبايل و امّتهايى را آفريديم كه عمر دراز يافتند و تو ميان اهل مَدْيَن (كه در جهل و گمراهى بسر مى برند) نبودى تا آيات ما را براى آنان تلاوت كنى ، لكن ما خود، پيامبرانى (براى آنان ) مى فرستاديم . ووقتى كه در كوه طور، به موسى ندا در داديم ، تو نبودى ، ولى (خبر دادن از قصص موسى و ساير انبياء) لطف خداست بر تو، براى اينكه قومى را كه پيش از تو، منذرى (بيم دهنده اى ) بر آنان نفرستاده بوديم ، از خدا بترسانى ، باشد كه متذكّر شوند و راه هدايت در پيش گيرند)).
از اين گذشته ، نمى توان گفت كه پيامبر اسلام ، اين حوادث و اخبار گذشته را از روى خود آن كتابها استنساخ و بازنويس كرد، يا اينكه خود آن كتابها را جمع آورى نمود و براى مردم خواند؛ زيرا حوادثى كه قرآن ذكر مى كند به همان صورت صحيح و مطابق با واقع آنهاست ؛ يعنى پس از اينكه آنها را از حيله و تزوير، پاك كرد و تحريف آنها را زدود، آن وقت آنها را ذكر مى كند [چون خود آن كتابها اكنون پر از دروغ و تحريف و گمراهى اند] در ضمن ، قرآن حوادث گذشته را به صورت مثبت و سازنده ذكر مى كند، نه به شيوه منفى و وقايع نگارى صِرف ، بدون داشتن ديد و تحليل تاريخى مثبت ...
علاوه بر اينها، قرآن از وقوع حوادثى در آينده خبر مى دهد كه هيچ كس احتمال وقوع اين حوادث را نمى داد. مانند آيه مباركه اى كه بعد از شكست روم از ايران ، نازل شد. اين شكست باعث اندوه و ناراحتى مسلمانان گرديد؛ زيرا ايران [قديم ] طرفدار بت پرستى بود و روم ، طرفدار وحى و كتاب [مسيحى بود] پس [براى رفع نگرانى مسلمانان ] اين آيه نازل شد:
(غُلِبَتِ الرُّومُ فى اَدْنَى اْلاَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فى بِضْعِ سِنينَ...)(12)
يعنى : ((در نزديكترين زمينها روم شكست خورد و آنان كمتر از ده سال ديگر، بعد از شكستشان ، پيروز خواهند شد...))
و در حدود نُه سال بعد از اين جريان ، خبر قرآن به حقيقت پيوست و روم پيروز شد. آيا اين آيه باعث اطمينان نشد كه قرآن كتابى آسمانى است و از خود محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست ؟
پس از اين بگذار برايت بعضى از موارد اعجاز علمى قرآن را بگويم : در قرآن آمده است : (وَ اَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحٍ(13) ؛ يعنى ما بادهاى آبستن كننده را فرستاديم ).
بعد از پيشرفت علمى بشر، اخيرا اين نكته كشف شد كه ((باد)) باعث گرده افشانى و باردارى درختها و گياهها مى شود. چنان كه يك مستشرق انگليسى به نام ((اجنيدى )) - كه استاد زبان عربى در دانشگاه اكسفورد است - مى گويد: ((قرنها قبل از اينكه در اروپا علم ، اين مسئله را كشف كند كه باد، درختها و گياهان را باردار مى كند، شتر بانان [كنايه به اعراب و مسلمين ] آن را مى دانستند.))
همچنين اخيرا علم ثابت كرده است كه از زمين روز به روز كاسته مى شود؛ زيرا از خورشيد بيشتر فاصله مى گيرد و سرد و منقبض مى شودو ايجاد شكافها در سطح زمين و خارج شدن حرارت و آتشفشانها نيز به سرد شدن زمين يارى مى دهند. همچنانكه فشار جوّ و جاذبه زمين و فشار ناشى از شتاب حركت سريع آن ، به هر چه كوچكتر شدن حجم آن كمك مى كنند. اين چيزى است كه علم آن را ثابت كرده است .
امّا كتاب آسمانى ، بيش از سيزده قرن پيش ، چنين خبر مى دهد: (اَوَلَمْ يَرَوْا اَنّا نَاءْتِى الاَْ رْضَ نَنْقُصُها مِنْ اَطْرافِها وَاللّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَريعُ الْحِسابِ)(14)
يعنى : ((آيا نديدند كه ما زمين را از اطرافش كم مى كنيم و اين خداست كه حكم (حكومت ) مى كند، كسى نيست كه حكم خدا را رد نمايد و او خيلى زود حساب مى كند)).
مثال سوّم ، آيه اى است از قرآن كه مى فرمايد: (اِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ؛ يعنى : هنگامى كه نور خورشيد در هم پيچيده شود (تاريك مى شود).)
حالا بعد از قرنها، علم كشف جديدش را به ما نشان مى دهد و مى گويد كه خورشيد مانند يك شمع مى سوزد و روزى خواهد آمد كه در نتيجه پراكنده شدن شعاعها و يك سلسله عمليات انفجارى ، درونش ، بى فروغ و كم حرارت مى گردد و سرانجام از بين مى رود، چنانچه بقيّه خورشيدها و ستارگان از بين مى روند...
اميدوارم كه پرگويى نكرده باشم . براى اطمينان بيشتر كتاب ، ((الظاهر القرآنيه )) نوشته مالك بن نبى را مطالعه كن ، خير و صلاحت را آرزومندم
مصطفى