* * * * * *
رحاب چند بار نامه را خواند، سپس سرش را روى ميزى كه برابرش بود گذاشت
و از درد و رنج شروع به گريستن كرد. هر قطره اشكش ، تصوير هولناكى از
گناه و نابكارى نفسش را در برابرش مجسّم مى نمود. ديگر غافل نبود و
واقعيتى را مى ديد كه پيشتر متوجه آن نبود. اينك او ديگر آن رحابى نبود
كه در آغاز، اقدام به آن اشتباه كرد. او انسان ديگرى بود كه فقط از حيث
لباس و شكل ظاهرى ، به رحاب قبلى شباهت داشت . حتى همين ظاهرش نيز عوض
شده بود. لباس آبرومندانه مى پوشيد و آرايش نمى كرد. اكنون او پشيمان
بود و در حالى كه نامه كنار سرش روى ميز افتاده بود، با شدّت مى گريست
، بدون آنكه متوجه باشد، صداى گريه اش بلند شده بود، به طورى كه حسنات
از اطاق مجاور شنيد.
گريه رحاب او را ترسانيد. از آن ترسيد كه موضوعى پيش آمده باشد كه به
واسطه آن ، رحاب از راه راستى كه شروع كرده بود، منحرف و منصرف شده
باشد. به طرف او رفت ؛ چون در اين اواخر با هم خودمانى بودند، بى اجازه
در اطاقش را گشود، خم شد و خواهرش را با مهربانى بوسيد و گفت : رحاب !
رحاب ! چه شده خواهرم ؟ رحاب ! جواب بده ، چرا اينقدر گريه كردى ؟ آيا
از حرفهاى من بدت آمده ؟
رحاب جواب نداد و از آمدن حسنات و اظهار لطف و مهربانيش گريه اش بيشتر
شده بود. حسنات با اصرار از او مى خواست كه سرش را بلند كند، مى گفت :
رحاب ! اميدوارم بمن رحم كنى ، آيا اقلاً من خواهر تو نيستم ؟ من نمى
توانم ببينم كه تو گريه مى كنى . حتى يك قطره اشكت ، قلب مرا آتش مى
زند تا چه رسد به اين همه گريه . رحاب ! رحاب !... حسنات مى خواست با
اين كلمات رحاب را تسكين دهد، ولى نمى دانست كه اين حرفها بيشتر خواهرش
را متاءثر مى كند. بالا خره حسنات ، سر رحاب را از روى ميز بلند كرد و
به سينه خود چسباند، به آرامى اشكهايش را پاك كرد و با سخنانى دلنشين
با او حرف زد. با مهربانى آرامَش كرد. يكباره چشم حسنات به نامه افتاد،
هر چند طبق معمول ، نامه به آدرس دوست رحاب فرستاده شده بود، ولى او
حدس زد كه اين نامه باعث ناراحتى رحاب شده باشد. گفت : شايد در اين
نامه چيزى بود كه موجب ناراحتى تو شده ؟ ولى گمان نمى كنم كه نويسنده
اين خط زيبا، چيز بدى به ديگران بنويسد كه موجب ناراحتى آنان گردد.
معلوم است كه دوستت در انتخاب دوستان [و در دوستى اش ] صادق نيست .
در اينجا رحاب با صدايى كه گريه آن را قطع مى كرد گفت : من گنهكارم ،
من ستمگرم ، من شايسته و سزاوار محبت تو نيستم حسنات !...
حسنات خيال كرد كه رحاب از گذشته خودش ناراحت و پشيمان است .
گفت : خواهرم ! از اين حرفها بگذر، تو الآن در راه كمال گام نهاده اى ،
يكقدم ديگر نمانده كه خيلى بهتر از من شوى ؛ زيرا گناهكار توبه كننده
مثل كسى است كه گناه نكرده باشد. دوباره رحاب شروع به گريه كرد، سپس
سرش را بلند نمود و نگاهى ترحّم انگيز به خواهرش انداخت و گفت : حسنات
! آيا به راستى ، خدا مرا مى بخشد؟
حسنات گفت : بله رحاب ! پيغمبر ما فرمود: (لَوْ عَمَلْتُمُ الْخَطايا
حَتّى تَبْلُغَ السَّماءَ ثُمَّ نَدَمْتُمْ، لَتابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ(15)
).
يعنى : ((اگر آنقدر گناه كنيد كه حتى به آسمان
هم برسد و سپس پشيمان شويد و توبه كنيد، حتما خدا توبه شما را قبول مى
كند)) و باز فرمود: (التّائِبُ حَبيبُ اللّهِ)(16)
يعنى : توبه كننده دوست خداست .
بنابراين ، نه تنها خداى بزرگ تو را مى بخشد بلكه دوستت نيز مى دارد و
از توبه تو خشنود مى شود، چنانچه امام صادق عليه السّلام فرمود:
((خداوند از توبه بنده مؤ منش وقتى كه واقعا
توبه كرده باشد، خوشحال مى شود، همچنانكه وقتى يكى از شما گمشده خود را
بيابد، خوشحال مى شود)).(17)
و آيه مباركه هم مى گويد: (اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ التَّوّابينَ وَ
يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرينَ(18)
)
يعنى : ((خدا توبه كاران و آنان را كه براى پاك
شدن مى كوشند، دوست مى دارد)).
رحاب ! اگر تو همه دستورات خداوند را بپذيرى ، چگونه از خشنودى خداى
تعالى شك دارى ؟
رحاب ، با شنيدن سخنان روشنگرانه و استوار حسنات ، نسبتا آرام گرفته
بود. و چشمش را به حسنات مانند غريقى كه به نجات دهنده اش نگاه مى كند،
دوخته بود. مثل اينكه سخنان حسنات تمام وجودش را فرا گرفته بود به
طوريكه آن حالت خاصّ و ناراحتى اش را فراموش كرده بود و همانطورى كه
سرش روى سينه حسنات قرار داشت گفت : حسنات ! منظورت از آن
((يك قدم ديگر)) كه گفتى
چه بود؟
حسنات در حالى كه دست به سر و پيشانى خواهرش مى كشيد گفت : منظورم ،
حجاب بود رحاب ، آيا در سوره نور با من آيات حجاب را نخواندى ؟ بدون شك
تو به قرآن كريم ايمان دارى و معتقدى كه قرآن ، كتاب آسمانى است و براى
تنظيم زندگانى ما و بخشيدن سعادت دو جهان براى ما، نازل شده است ...
صحبتهاى حسنات باعث شد كه رحاب يك واقعيّت دردناك تازه اى را حس كند!
آرى حالا ديگر او معتقد شده بود كه قرآن كتاب آسمانى است ، ولى اين
ايمان و اعتقاد، چگونه و از چه راهى براى او حاصل شد؟ او شك نداشت كه
اگر حسنات بداند او از چه راهى اين ايمان به قرآن را به دست آورده ،
بعد از اين ، هرگز نگاه به چهره او نخواهد انداخت . حسنات به سخنانش
درباره حجاب و مصالح اجتماعى آن و حفظ شخصيّت زن ادامه داد...
رحاب احساس كرد كه احتياج دارد تا بيشتر درباره حجاب آگاه شود؛ چون او
مى خواست با حجاب شود، ولى نمى دانست چرا و چگونه ؟
درست سر جايش نشست و با آرامش تمام ، به سخنان حسنات گوش فرا داد.
سپس گفت : آيا حجاب يك رسمى نيست كه از ايرانِ [قبل از اسلام ] وارد
اسلام شده ؟
حسنات :
نه ، هرگز، قبل از اينكه مسلمين ، ايران را فتح كنند و يا تماس
و آشنايى بين آنان و ايران بوجود آيد، آيه حجاب نازل شده بود. از اين
گذشته ، آن حجابى كه اسلام واجب كرده است با حجابى كه در ايران [قديم ]
معمول بوده است ، فرق دارد.
به تعبير صحيحتر، آنچه اسلام مى خواهد، ستر و پوشش بدن است نه حجاب به
معنى باز داشتن و محروم كردن زن از زندگى ، چنانچه حجاب در ايران قديم
، به معنى محروم كردن زن از زندگى بود. اگر به سوره نور و آيات حجاب
مراجعه كنى ، از گفتار من مطمئن خواهى شد.
روى اين آيه كريمه ، تأمّل و دقت كن كه مى فرمايد: (قُلْ
لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ اَبْصارِهِمْ)(19)
؛ يعنى : ((به مردان با ايمان بگو، چشم خود را
فرو نهند و نگاه نكنند)). تا آنجا كه مى فرمايد:
(وَقُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ اَبْصارِهِنَّ)؛ يعنى :
((و به زنان با ايمان بگو كه چشم خود را فرو
نهند و نگاه نكنند)). اگر حجاب و پوششى كه اسلام
واجب كرده است به منزله محروم كردن زن از زندگى است ، پس چرا، اسلام
امر به نگاه نكردن زنان به مردان مى كند؟ چون نگاه نكردن مرد به زن ،
يعنى در جايى كه مرد در كنار زن باشد و نگاه نكردن زن به مرد نيز يعنى
در جايى كه زن در كنار مرد باشد، [از اين دستور فهميده مى شود كه زن
نيز مى تواند در كنار مرد در جامعه كار كند، بنابراين حجاب اسلامى ، به
معنى بركنار كردن زن از زندگى اجتماعى نيست - م ] ولى به خاطر جلوگيرى
از تحريك احساسات و بى بند و بارى جنسى و اجتماعى از طرفى و محبوس
داشتن و محروميّت از طرف ديگر، كه هر دو سبب بيماريهاى گوناگون روانى و
عصبى مى شوند، براى پيشگيرى از تهييج دائمى و براى امكان زندگى اجتماعى
زن و مرد در كنار يكديگر، اسلام دستور به پوشش داده است كه موجب حفظ زن
و مرد به طور يك سان است . آيا نمى بينى كه بيشتر بدبختيها و مشكلات
اجتماعى از همين اختلاط بى قيد و شرط زن و مرد است ؟
در اينجا حسنات ساكت شد و منتظر پاسخ خواهرش ماند.
رحاب ، با آرامى به سخنان او گوش مى داد و وقتى كه او خاموش شد، گفت :
من شنيده ام كه حجاب در اسلام نوعى تفكّر رهبانى و مقدس مآبى و ترك
لذّت است . به جهت اينكه زن كه يكى از مهمترين لذّتهاى زندگى براى مرد
است ، حجاب را مانند ساير واجبات خشن ديگر، بر خود تحميل كرده و واجب
شمرده است .
حسنات :
متأسفم از اينكه چيزهائى شنيده اى كه مفهوم حجاب را در نظرت زشت
و ناپسند جلوه داده است . از جمله همين مسئله اى كه ذكر كردى ، در
صورتى كه اسلام هيچگاه به افكار رهبانى گرى و ترك لذّات زندگى ، دعوت
نكرده است ، بلكه كاملا بر عكس اينها دستور داده است .
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را با موهاى ژوليده و
لباسهاى كثيف و ظاهرى بدنما و زشت ديد، فرمود: ((برخوردارى
و تمتّع از جزء دين است )).
((بر خورداريى )) كه مورد
نظر رسول خدا بود، برخوردارى از لذّتهاى زندگى است كه خداوند براى
بندگانش آفريد.
و امّا، اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: ((خداوند
زيباست و زيبائى را دوست دارد)).(20)
و امام صادق عليه السّلام به اصحابش قريب به اين مضمون فرمود:
((خداوند بشما نعمت عطا كرده است ، نعمتهاى خدا
را مخفى نكنيد)).
اصحاب گفتند يابن رسول اللّه ، چگونه و چطور؟ امام فرمود:
((سزاوار است لباس هر يك از شما تميز و بدنش
خوشبو و ديوارش سفيد و خانه اش نورانى و روشن باشد؛ زيرا بدينوسيله
روزى اش گسترش مى يابد)).
سه زن نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شوهران خود شكايت
بردند، يكى از آنان گفت : شوهرم گوشت نمى خورد. دوّمى گفت : شوهر من
عطر و بوى خوش به كار نمى برد. سوّمى گفت : شوهر من از آميزش با زنان
خوددارى مى كند.
آثار ناراحتى بر پيامبر ظاهر شد، از خانه اش به سوى مسجد رفت ، بر منبر
نشست و فرمود: ((به من خبر دادند كه بعضى از
اصحاب من گوشت و بوى خوش و آميزش با زنان را ترك كرده اند، در صورتى كه
من گوشت مى خورم و عطر به كار مى برم و از زنان بهره مند مى شوم و هر
كس كه از اين روش من پيروى نكند، او از من نيست )).
رسول خدا قبل از رفتن پيش اصحابش ، مويش را شانه مى زد و به جاى آينه
،به يك ظرف آب نگاه مى كرد و مى فرمود: ((خدا
دوست دارد كه بنده با ظاهرى آراسته و زيبا نزد ياران خود برود)).
آيا در اين مثالها، چيزى كه بيانگر تفكّر رهبانى و ترك لذت در اسلام
باشد، ديدى ؟ پس چگونه ممكن است كه حجاب اسلامى را به رُهبانيّت و ترك
لذات ، نسبت دهيم ؟ همانگونه كه مى بينى اسلام با تفكّر گوشه گيرى و
ترك دنيا مبارزه مى كند.
كتاب ((اَلْعفافُ بَيْنَ السَّلْبِ وَالاْيجاب
))؛ نوشته زين الدين ))
را بتو مى دهم تا هر چه بيشتر از فوائد حجاب و ضررهاى بى حجابى آگاه
شوى . يك هديه اى برايت آماده كرده بودم كه مى خواستم بدون اطلاع قبلى
تو و ناگهانى باشد، [ولى ] ضرر ندارد كه همين حالا به تو بگويم كه من
يك دست حجاب كامل برايت تهيّه كرده ام تا هر وقت كه خواستى با حجاب شوى
، به توبدهم . اميدوارم كه انتظارم به طول نكشد. و هر چه زودتر، توبه
حجاب متمايل گردى .
رحاب ، كم كم از نظر روحى به حالت عادى و طبيعى باز گشته بود. حسنات
سخنانى در موضوعاتى ديگر پيش آورد. سپس برخاست تا به اطاق خود برود.
رحاب ، متوجه شد كه حسنات قبل از اينكه خارج شود، براى دومين بار به
پاكتى كه روى ميز افتاده بود، نگاهى انداخت .
* * * * * *
حسنات به اطاق خود باز گشت ، روى صندلى نشست و تُند تُند با خودش مى
گفت : كم كم به نظرم مى آيد كه آن خط روى پاكت خيلى برايم ناآشنا نيست
! آه ! آن شبيه خط مصطفى است . بله خط او را پشت جلد كتابى كه به
((زينب )) هديه كرده بود،
ديده ام ، بله حالا يادم آمد كه آن كتاب را از زينب امانت گرفتم و گمان
مى كنم كه هنوز بين كتابهايم باشد. اين را گفت و برخاست و به جستجو بين
كتابهايش پرداخت تا پيدايش كرد كتاب ((الشيطان
يحكم ؛ نوشته مصطفى محمود)) بود. آن را باز كرد
و نگاه جستجوگرانه اى به خط اهدائيه افكند، سپس روى صندلى افتاد و با
خود مى گفت : خدايا! اين خط، همان خط است ، يا بى اندازه به آن شبيه
است ، ولى چطور شده ؟ چه ارتباطى بين مصطفى و دوستِ رحاب وجود دارد؟!
نه ، بدون شك من اشتباه مى كنم ، شايد خطهاى زيادى شبيه خط او وجود
داشته باشد!! ولى يعنى چه ؟ اين چه رازى است ؟ شايد گريه رحاب با اين
موضوع ارتباطى دارد! شايد او خبر نگران كننده اى از مصطفى شنيده است !
ولى من هرگز در درستى مصطفى شك ندارم . پس چرا به اين تصوّرات اشتباه ،
ميدان مى دهم ؟ آرى چرا؟
اين را گفت و كتابى را به دست گرفت و خواست مطالعه كند، ولى ذهن و فكرش
متوجه مطالب كتاب نبود. لحظه به لحظه فكرش به طرف نامه و نوشته
اهدايى پشت كتاب و تشابه خط آن دو، مى رفت . بنابراين ، تصميم گرفت
بخوابد، ولى خوابش نمى برد، چاره اى نداشت جز اينكه تسليم امواج فكر و
انديشه شود...
بعد از گذشت چند ساعت كه از اطاقش بيرون نيامد، رحاب وارد اطاق شد.
حسنات از آمدنش خوشحال شد تا شايد ضمن صحبت با او، از شرّ افكار خسته
كننده خود رهايى يابد. امّا رحاب روبه روى او ايستاد و گفت : حسنات !
من از تو يك چيزى مى خواهم ...
حسنات ، با گرمى پاسخ گفت : رحاب ! هر چه مى خواهى بگو...
رحاب :
حجابى را كه برايم آماده كرده بودى [آن را] مى خواهم . تصميم
گرفتم كه از امروز با حجاب شوم ...
على رغم وضع بد روحى ، چهره حسنات از خوشحالى درخشيد، برخاست و ابتدا
رحاب را بوسيد و سپس به طرف گنجه خود رفت و يك دست كامل لباس اسلامى
را كه براى او تهيّه كرده بود از گنجه بيرون آورد و با خوشحالى و
خوشبختى زياد به او داد.
رحاب لباسها را گرفت و ضمن تشكّر از او گفت : اميدوارم كه از امروز به
بعد، هيچگاه اين لباس را ترك نكنم ، همچنانكه اميدوارم از امروز به بعد
تو نيز مرا ترك نكنى .
حسنات ، از اين كلام خواهرش تعجّب كرد و گفت : من تو را ترك كنم ؟
چگونه اين [فكر] به ذهنت خطور كرد؟ هرگز اين اتّفاق نخواهد افتاد، هرچه
كه باشد...
رحاب :
هرچه كه باشد؟ حسنات تو از گذشته چه مى دانى ؟
حسنات مصمّمانه و استوار گفت : هرچه كه باشد. هرچه كه از گذشته ات
بدانم . اكنون كه تو دخترى پاك و خالص هستى $
رحاب :
حتى اگر در گذشته نسبت به تو بدى كرده باشم ؟
حسنات :
حتى اين . تنها همين خوشحاليم از حجاب تو، با كلّيه بديهاى
گذشته نزد من برابر است . رحاب ! تو خواهر و دوست منى ، چطور خيال مى
كنى كه من كينه تو را به دل بگيرم ؟
رحاب :
حسنات ! من هم اگر چه مستحق آن نيستم [ولى ] همين را از تو
آرزومندم . در هر حال ، خواهرم ! هزار بار از تو متشكّرم . سپس رويش را
برگرداند و در حالى كه بغض گلويش را گرفته بود از اطاق خارج شد و حسنات
را در كار خودش و خواهرش و موضوع نامه و خط اهدايى ، حيران گذاشت .
* * * * * *
رحاب به اطاق خود برگشت و تصميم گرفته بود كه ديگر به اين تراژدى شرم
آور پايان دهد. او مى بايست نتايج كارش را هر چه باشد و هر چه بشود،
بپذيرد و با واقعيت به هر شكلى كه باشد روبه رو شود. اكنون قلم را
برداشت كه بنويسد ولى برگشت و قلم را محكم به زمين كوفت ، بعد برخاست
در حالى كه مى گفت : از امروز به بعد نبايد با اين قلم بنويسم ، اين
قلمى است كه آلوده به كلمات زشت و خائنانه شد. سپس رفت قلم نوى را
برداشت تا به وسيله آن صفحه جديدى از صفحات زندگى تازه اش را به نگارش
در آورد. او چنين نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
حضور سرور دانشمند، استاد مصطفى
نمى دانم كه نامه ام را چگونه شروع كنم ، در حالى كه اين اوّلين
بار است كه ((من )) به تو
نامه مى نويسم !! آرى من و چه شرمسارم از اينكه مى نويسم . ولى تولّد
جديدم كه به دست تو صورت گرفت و عمر دوباره اى كه تعاليم تو به من
بخشيد، مرا معتقد به اين كرد كه ((عار و ننگ ،
بهتر از آتش سوزان است )) و شرمندگى در اينجا
آسانتر از شرمسارى در پيشگاه خداى واحد قهّار است . و همين مرا وادار
كرده است تا حقايقى را كه براى مدّت زمانى از نظر تو پوشانده و مسخ
كرده بودم ، روشن و آشكار در برابرت بگذارم . شايد اين اعتراف از روى
صدق و راستى ام ، دليل بر پشيمانى از گذشته و نشانگر توبه ام در پيشگاه
خداى تبارك و تعالى باشد.
توبه از دروغ و گناهانى كه مرتكب شده ام . آقاى مصطفى ! اكنون حقيقت را
به تو مى گويم ... آه ! تو ابتدا بهت زده خواهى شد. سپس خوشحال مى شوى
، بعد از آن مرا تحقير مى كنى و در آخر، بر من خشمگين خواهى شد. ولى
مهمّ اين است كه به وظيفه ام در پيشگاه پروردگارم و شما دو نفر و وجدان
خودم كه تا اعتراف نكردم آرامم نگذاشت ، عمل كرده باشم ... و اعتراف من
اين است :
من كه اكنون به تو نامه مى نويسم ، من كه از اوّلين نامه ات تا به حال
به تو نامه مى نوشتم ، آقاى مصطفى !... من رحاب خواهر حسنات ! هستم .
حسنات ، هيچگاه اين چنين نامه هايى كه من به تو نوشتم ، نمى نوشت ؛
زيرا اصلا شك و ترديدى آنگونه كه من داشتم ، در دل او راه ندارد... آرى
او مانند قديسان مؤ من و همچون فرشتگان پاك و مانند حوران بهشتى ،
زيباست . چگونه مى شود اين چيزهايى كه من نوشتم ، او نوشته باشد؟ آرى
من بودم كه در عالم غرور و گمراهى مى زيستم ، من هستم كه تسليم شيطان
بودم و او هم مرا اغوا مى كرد. مغلوب هوى و هوس باطل شده بودم ، هوس ،
روحم را آلوده بود و تمام مظاهر خير و صلاح را در خودم نابود كرده بودم
.
در پشت كوهى از حسد و غرور، موضع گرفته بودم ، خود را به اسم حسنات ،
همان حسنات واقعى جا زدم و به تو نوشتم آنچه را كه نوشتم . مقصودم از
اين كار، اين بود كه تو او را ترك كنى ، در حالى كه مى دانستم در اين
كار، بدبختى خواهرم نهفته است ، ولى من در باطل و گمراهى به سر مى بردم
كه براى تو آنگونه نامه نوشتم . و آدرس ديگرى به تو دادم تا نامه ات
بخانه [ما] نرسد، مبادا كه به دست حسنات بيفتد. سپس تو شروع به نامه
نوشتن به من كردى و پرده هاى نيرنگ و گمراهى را از چشمم كنار زدى و هر
گام كه پيشتر به سوى خير و هدايت برمى داشتم ، وجدانم مرا بيشتر سرزنش
مى كرد. چه بسا اوقاتى كه تصميم مى گرفتم از اين راهِ گمراهى برگردم و
از زندگى نيك شما دو نفر پيروى كنم و درس بگيرم ، ولى احساس مى كردم كه
به تعاليم و راهنماييهاى تو نيازمندم و بنابراين ...
همچنان در آن راه بس دشوار و خطرناك گام برمى داشتم تابه منبعى از نور
رسيدم كه تو آن را به من هديه نمودى . همينكه حسنات را كه از بى مهرى
تو ناراحت بود، مى ديدم ، بر رنجم افزوده مى شد. آرى حسنات و كاش مى
دانستى كه حسنات چگونه انسانى است ! او در همان وقتى كه من براى نابودى
سعادتش تلاش مى كردم ، از اينكه مى ديد كتاب مى خوانم و دارم اصلاح
مى شوم ، از من راضى و خوشحال بود. مرا به خاطر بازگشت به ايمان ،
بيشتر دوست مى داشت و خصوصيّت بيشترى نشان مى داد. امّا نمى دانست كه
اين ايمان دوباره من ، به حساب خوشبختى و شادى او تمام شده است .
خيال مكن كه چون خواهر من است از او تعريف مى كنم ، زيرا آن وقتى كه او
را دوست نداشتم و ارزشى برايش قائل نبودم ، نيز خواهر من بود، ولى حالا
چون او را آنچنان كه هست ، شناختم ، از هر چه بگويم بالاتر است . اخيرا
عكس او را برايت فرستادم . ديدى كه چقدر زيباست ؟ چه اندازه جذّاب و
دوست داشتنى است ؟ تو در آن نامه درباره زيبايى او چيزى ننوشتى ؛ زيرا
تو نمى خواستى زيبايى كسى را بستايى كه به مهمترين مقدسات شك مى ورزد.
به اين جهت بود كه چيزى نگفتى و نامى از عكس نبردى . آيا مى دانى كه
عكس تو هنوز نزد من است ؟ و نمى دانم چگونه آن را به حسنات بدهم ؟ آه
!... آقاى مصطفى ! تو از من متنفّر مى شوى و البته حق دارى كه متنفّر
شوى ، ولى داستان چنين بود... قبلا از من پرسيده بودى كتابهايى را كه
مطالعه مى كنم از چه راهى به دست مى آورم ، من جواب ندادم ، مگر مى شد
بگويم كه كتابها را از كتابخانه حسنات كه در اختيارم قرار داده بود، به
دست مى آوردم ؟... راستى آيا مى توانستم بگويم كه كتابها را از حسنات
مى گيرم ؟ خدايا! چقدر برخودم ستم مى كنم و چه اندازه خود را تحقير مى
كنم .
ولى اميدوارم كه اين اعتراف در قلبم اندكى خشنودى ايجاد كند و آرامش
درونى به من بدهد. امّا قبل از هر چيز براى من رضايت خدا مهمّ است ، به
گمان تو آيا خدا از من راضى خواهد شد؟
اكنون آقاى مصطفى ! اميدوارم كه اين نامه [وقتى ] به دست تو برسد كه
ديگر امتحاناتت تمام شده و خود را براى بازگشت آماده كنى .
ولى خواهش مى كنم قبل از بازگشت ، نامه اى براى حسنات بنويسى ، تا او
هم دست كم يك نامه از تو دريافت دارد. و در مورد من هر چه دلت خواست در
آن بنويس . باز هم از پيشگاه تو عذر مى خواهم و نهايت خير و سعادت را
برايت آرزومندم . براى من آمرزش بخواه و هميشه به دينت و به حسنات
وفادار بمان - رحاب :
* * * * * *
رحاب نوشتن نامه را تمام كرد، آدرس را روى پاكت نوشت . بعد لباسهاى
اسلامى را كه حسنات به او هديه كرده بود، پوشيد و نامه را در كيف دستى
اش گذاشت ، آنگاه به طرف اطاق حسنات رفت ، در زد و بيرون اطاق منتظر
ايستاد. حسنات در را باز كرد، همينكه رحاب را با حجاب ديد، با صدايى
شوق آميز گفت : خدايا! چقدر تو در اين لباسها زيبا شده اى ؟ بيا و خودت
را در آينه نگاه كن كه چه اندازه با شخصيّت و احترام انگيز شده اى $
رحاب :
نه من كار مهمّ و مقدّسى دارم كه لازم است هر چه زودتر انجامش
بدهم و همزمان با انجام دادن آن امر مقدس ، اقدام به پوشيدن لباس
اسلامى كردم ...
حسنات :
آيا ديربخانه برمى گردى ؟
رحاب :
نه ، هرچه زودتر بايد برگردم ، به زودى برمى گردم پيش تو،
منتظرم باش ...
اين را گفت و حسنات را در ميان حيرت و تفكرتنها گذاشت و رفت .
* * * * * *
رحاب ، نامه را براى مصطفى پست كرد و به خانه برگشت ، لباسش را در آورد
و به طرف اطاق حسنات رفت . او مى خواست كه همه جريان را براى حسنات
بگويد و اعتراف كند، ديگر هر چه نسبت به او بدى كرده بس است . امّا چند
قدمى را كه جلو رفته بود، برگشت و متحيّر ماند كه چگونه شروع كند و چه
بگويد؟ حسنات چه عكس العملى نشان خواهد داد؟ حتما به سختى از او انتقام
خواهد گرفت و يا بدون شكّ، حداقل از او روى گردان خواهد شد [و قطع
رابطه خواهد كرد] بيم آن داشت كه ترس ، مانع از اعتراف كردنش بشود، بعد
با قدمهاى استوار به سوى اطاق حسنات رفت در حالى كه با خود مى گفت :
وقتى من كارى انجام دهم كه مورد رضاى خدا باشد، ديگر از هيچ چيزى نبايد
بترسم .
حسنات هم با دلواپسى انتظار خواهرش را مى كشيد، بنابراين [وقتى كه رحاب
آمد] حسنات با شوق و خوشحالى با او برخورد كرد و پيش رويش نشست و منتظر
ماند. اوّلين كارى كه رحاب انجام داد اين بود كه عكس مصطفى را از كيفش
بيرون آورد و به حسنات داد. حسنات در حالى كه بهت ))
سراپايش را فراگرفته بود، آن را گرفت و برگردانيد تا ببيند كه در پشت
آن چه نوشته شده است . ديد كه كلمات اهدايى جالب و زيبايى به عنوان
خودش و به امضاى مصطفى ، پشت آن نوشته شده است !! رنگ صورتش از حيرت
زرد و سپس سرخ شد، بعد سرش را به طرف رحاب بلند كرد و گفت : رحاب ! كى
اين عكس به تو رسيد؟
رحاب با صدايى كه از شرم به خوبى از سينه اش بيرون نمى آمد گفت :
تاريخش را بخوان ...
حسنات ، نگاهى به تاريخ آن افكند. سپس گفت : چى ؟ تاريخ اين عكس مربوط
به هفت ماه پيش است . پس در اين مدّت كجا بود؟!
رحاب :
حسنات ! اين عكس نزد خود من بود. آيا به تو نگفته بودم كه من
گناهكارم ؟ آيا نگفته بودم كه من سزاوار مهر و محبتهاى تو نيستم ؟
حسنات :
نه ، نه ، خواهرم ! من اين صحبتها را از تو نمى پذيرم ، ولى تو
لطف كن و درباره عكس با من سخن بگو...
رحاب :
من هم آمده ام تا درباره همين عكس صحبت كنم . بعد از تمام شدن
سخنانم ، تو هر طورى كه دلت خواست با من رفتار كن . سپس شروع كرد جريان
را از اوّل تا آخر تعريف كردن . حسنات هم با خونسردى تمام به او گوش مى
داد، آرامش و خونسردى حسنات ، تعجب رحاب را برانگيخت و به او جراءت داد
تا به اعترافات خود ادامه دهد، تا آنجا كه ديگر حرفى براى گفتن نداشت ،
صحبت كرد. آنگاه ساكت شد و منتظر ماند تا ببيند داورى حسنات درباره اش
چيست ...
حسنات ، برخاست و با مهربانى او را در آغوش گرفت و بوسيد و مى گفت :
خواهرم ! فدايت شوم چه رنجها كشيده اى !
رحاب سرش را به طرف حسنات بلند كرد، در حالى كه آنچه را مى شنيد باورش
نمى شد، گفت : من ؟ من رنج كشيدم ؟ يا تو كه اين همه درد و سختى بر
سرت تحميل كردم ؟
حسنات :
وقتى كه بدانم اين دردها و رنجهاى من ، وسيله غير مستقيمى براى
هدايت تو بودند، ديگر تحمّل همه آنها براى من آسان است ؛ زيرا اكنون به
دو سعادت دست يافتم ، خواهرى خوب و همسرى شايسته ...
رحاب :
حسنات آيا خيانت مرا مى بخشى ؟
حسنات :
بله ، بواسطه خوشحالى عميقى كه از تو و ايمانت و از به دست
آوردن دوباره مصطفى به من دست داد، به زودى همه آنها را فراموش خواهم
كرد. و اين بوسه نيز بعنوان پيمان خواهرانه اى [است ] كه هرگز نخواهد
گسست . و پيشانى رحاب را صادقانه و از سر دوستى بوسيد، آنگاه پهلوى او
نشست ، در حالى كه عكس مصطفى در دستش بود و لحظه به لحظه به آن نگاه
مى كرد.
رحاب گفت :
ببين ، او چقدر زيباست ! به اضافه ساير امتيازاتى كه دارد.
حسنات لبخندى زد و گفت : زيبايى زياد برايم مهمّ نيست ، آنچه اهمّيّت
دارد، شخصيت و ايمان است . من هيچگاه درباره زيبايى يا زشتى او
نينديشيده ام ، ولى هميشه در فكر اخلاق و رفتار او بوده ام .
* * * * * *
روزها همچنان مى گذشت ، حسنات شادابى خود را باز يافته بود و از نو غرق
تصورات درباره زندگى آينده اش شده بود. در ضمن ، نسبت به رحاب محبّت
بيشترى مى كرد و مهر و علاقه افزونترى نشان مى داد تا هرگونه شك و
شائبه اى را از وى دور كند. بعد از سپرى شدن بيش از سه هفته ، وقتى كه
آن دو خواهر، در اطاق رحاب ، با هم نشسته بودند، زن پيشخدمت در حالى كه
دو نامه در دستش بود وارد اطاق شد. هيچكدام از آنها براى گرفتن نامه
ها دست دراز نكردند. هر يك منتظر بود كه ديگرى نامه ها را بگيرد.
بنابراين ، زن پيشخدمت نامه ها را جلوى آنها گذاشت و بيرون رفت . هر دو
به نامه ها نگريستند و يكصدا گفتند: اين نامه ها از مصطفى است ، يك
نامه به اسم حسنات بود و نامه ديگر براى رحاب .
رحاب كه از محتواى نامه اش بى اطلاع بود، مى ترسيد پاكتش را باز كند،
ولى حسنات به خاطر ترغيب او گفت : تا تو نامه ات را نگشايى ، من نامه
ام را باز نخواهم كرد. گمان مى كنم كه نامه ات خوشحال كننده باشد عزيزم
!
بنابراين ، هر دو نامه هايشان را با هم باز كردند. درنامه رحاب نوشته
شده بود:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
حضور خواهر گرامى بانو، رحاب
باسلام و صميمانه ترين دعاها و آرزوهايم !
اينك به صورت ديگرى به تو نامه مى نويسم ، با احترام و بزرگداشت فراوان
، به طورى كه از اوّل شروع مكاتبه تا به حال ، چنين ننوشته بودم . من
الا ن احساس مى كنم كه به انسانى بزرگ نامه مى نويسم كه با اراده خود
شيطان را شكست داد و با معنويات خويش بر غرور و خودپسندى و هواى نفس ،
مسلط گشت . و در تزكيه نفس و تصفيه درون خويش در راه رضاى خدا، ركورد
را شكست و موفّق شد.
آفرين برتو كه در اين مسابقه برنده شدى و مبارك باد اين جايزه اى كه به
دست آوردى ! من از وقتى كه آخرين يا ((اوّلين
)) نامه ات به دستم رسيد، تو را خواهرى براى خود
مى دانم كه خوشبختى او مرا خوشبخت و ناراحتى او مرا ناراحت مى كند. و
ارزش زيادى برايش قائلم . و اميدوارم كه به خاطر وقايع گذشته ، آشفتگى
خاطر به خود راه ندهى و مطمئن باشى كه من جز بزرگداشت و احترام ، چيزى
از تو در دل ندارم . و آرزومندم كه حسنات نيز [باتو] چنين باشد؛ زيرا
همان طور كه يادآور شدى ، او حسنات است (جمع ((حَسَنه
)) به معناى نيكى ) آيا هرگز بدى از نيكى سر
خواهد زد؟ من به زودى [به وطن ] بر مى گردم ، هرچه خير و صلاح است براى
تو آرزو مى كنم و تو را به خدا مى سپارم . سلامتى و توفيق روز افزون
شما را خواهانم
مصطفى
امّا نامه حسنات ، به اندازه اى لطيف و زيبا نوشته شده بود كه
آن محروميّت طولانى را جبران مى كرد. حسنات ضمن مطالعه نامه ، به رحاب
هم نگاه مى كرد، نگران بود كه مبادا در نامه اش چيزى نوشته شده باشد كه
موجب ناراحتى و رنجش او گردد. امّا وقتى اشك شوق در چشمش مشاهده كرد،
مطمئن شد. چون از خواندن نامه ها فارغ شدند، با خوشحالى همديگر را در
آغوش كشيدند، سپس حسنات گفت : آيا مى دانى كه او بعد از دو هفته ديگر
خواهد آمد؟
رحاب گفت : آفرين بر او، هر وقت كه بيايد.
* * * * * *
بعد از گذشت يك هفته از دريافت نامه ها، مادر مصطفى با خانواده ايشان
تماس گرفت و از آنان خواست كه براى ديدارشان ، يك وقتى تعيين كنند.
بعداز ظهر همان روز قرار گذاشتند، خانواده حسنات حدس زدند كه مادر
مصطفى براى صحبت كردن پيرامون مقدّمات عروسى مى آيد، ولى وقتى كه او
آمد از رحاب براى پسرش محمّد، خواستگارى كرد و پيشنهاد نمود كه در صورت
موافقت ، عروسى هر دو برادر در يك زمان صورت گيرد...
* * * * * *
اكنون عروسى هر دو خواهر در يك روز تمام شد و هر يك با شوهرش خوشبخت
گرديد.
پايان