سرنوشت دو
خواهر
اثر: شهيده آمنه بنت الهدى صدر
ترجمه : سيد مرتضى تقوى
مقدمه مترجم
داستان و شعر و ديگر قالبهاى هنرى براى
نشر انديشه ها و اعتقادات ، وسائلى مناسب و مفيدند كه در طول قرنها،
مورد استفاده انديشمندان بزرگ بوده و هستند. چه بسيارند عرفا و فلاسفه
اى كه براى عرضه داشتن افكار غامض عرفانى و فلسفى خود، به شعر و تمثيل
، متوسل شده اند. و چه بسيارند تحليل گران مسائل اجتماعى كه انديشه هاى
خود را در قالبِ عام فهمِ رُمان و داستان ريخته و منتشر كردند.
حتى در قرآن كريم - كه كتاب هدايت بشر است - قصّه ها و سرگذشتهاى اممم
پيشين ذكر گرديده و دعوت به تأمّل و تدبر در آنها شده است . بنابراين ،
هنر ((داستان نويسى )) از
جمله هنرهايى است كه به خوبى مى تواند در خدمت اسلام قرار گرفته و براى
بيان مسائل اسلامى ، زبانى گويا و مؤ ثر باشد. از اين رو، نويسندگان
مسلمان از اين مهمّ غافل نبوده و اعتقادات مكتبى خود را در قالبهاى
هنرمندانه اى به امت اسلامى تقديم مى دارند.
بانوى شهيده ((آمنه بنت الهدى صدر))
از اين دسته نويسندگان هنرمند و متعهد و انقلابى بود. وى در طول عمرِ
نسبتا كوتاه (چهل ساله ) و پربار خود، خدمات فرهنگى ارزنده اى در جهت
بازگشت به فرهنگ اصيل اسلامى كرده است ؛ تاءسيس مدارس ملّى (غير دولتى
) در شهرهاى مهمّ عراق ، براى تربيت اسلامى دختران و تاءليف كتب مفيد و
جالبى كه اكثرا به صورت رُمان و داستان منتشر شده ، از جمله اين
خدماتند. ايشان در اين داستانها ضمن ارائه مبانى انسانساز اسلامى ، در
مقابل فرهنگ منحط غربى ، مى ايستاد و مفاسد آن را به طرز ملموسى به
جوانان گوشزد مى كرد.
متن حاضر، ترجمه يكى از كتابهاى ايشان است به نام ((امرئتان
و رجل )). در اين كتاب ، مؤ لفه معظمه پاره اى
از مسائل فكرى مبتلا به جوانان را در قالب داستان ريخته و به صورتى
زيبا و شيوا بيان كرده است . به منظور آشنايى بيشتر جوانان جامعه نوپاى
اسلامى ما، با افكار اين بانوى شهيده ، اقدام به ترجمه اين كتاب شده
است . حتى المقدور سعى شده ترجمه اى دقيق صورت گيرد و براى روانتر بودن
آن در مواردى چند، ناگزير از آن شدم كه كلمه يا كلماتى افزوده يا
احيانا حذف كنم . كلماتى كه خود به كتاب افزودم در ميان اين علامت [
]آورده شده اند. على اىّ حال ، اين ترجمه خالى از نقص نيست و از اين
جهت از روح آن شهيده بزرگوار و از خوانندگان عزيز پوزش مى طلبم . به
اميد اينكه كتابهاى ايشان پيام رسان خون به ناحق ريخته اش باشند،
وَ السَّلامُ عَلى اَهْلِ الْحَقِّ.
حوزه علميه قم : سيد مرتضى تقوى 11/2/2 صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم
متن داستان
به نام خدا
اكنون پس از آنكه همه چيز خاتمه يافت ، ((حَسَناتْ))
بر تخت خوشبختى خويش ، راحت نشسته بود و زندگى آينده اش را با خطوط و
زواياى هماهنگى ترسيم مى كرد. حالا همه پراكنده شده بودند، پس از آنكه
آرامش هميشگى [شوهر] براى حسنات پيدا شده بود، پس از كف زدنهاى ممتد،
در حالى كه حسنات دور انگشتش ، حلقه نامزدى قهرمان آرزوهاى زيبايش بود.
اكنون كه حسنات پيوسته در انديشه اش تار و پود طلائى زندگى مشتركى را
مى بافت ، زندگى سعادتبارى را كه در انتظارش بود.
اكنون كه همه به خانه ها بازگشته بودند و گاهى عروس و زمانى نامزدش را
تحسين مى كردند.
اكنون كه چنين شد و آنچه از آن دشوارتر بود هم برايم پيش آمد، به اطاقم
بر مى گردم تا اندوه و غم ، مرا از پاى در آورند.
آرى ، تنها و غريب به اطاقم باز مى گردم ، آيا چيزى دشوارتر از تنهائى
روح هست ؟! در حالى كه ميان خانواده و دوستانم هستم خود را بيشتر از
همه تنها مى بينم . آنها از من روگردان شدند به بهانه اينكه من سركشم ،
خودشان را از من كنار مى كشند به خاطر اينكه به قول آنان من منحرفم .
ولى راستى آيا خود آنان گمراه نيستند؟ آيا اين خود گرفتگى و خشكى آنان
انحراف نيست ؟ آيا اين افكار ارتجاعى و كهنه اى را كه آنان محور زندگى
خود قرار دادند، گمراهى نيست ؟ آرى همه آنان گمراهند حتى
((حَسَنات )) كه خيال مى
كند براى خودش راه صحيحى را برگزيده و مى خواهد از خودش يك موجود مقدّس
ملكوتى بسازد. حسنات هم گمراه و تك رو است ؛ زيرا ازدواج با كسى را
پذيرفت كه اصلا او را نديده و با او آشنايى نداشته است . با كسى كه حتى
حاضر نشد زحمت سفر را قبول كند و در جلسه عقد شركت نمايد و به همين
اكتفا كرد كه پدرش را به جاى خودش بفرستد. چرا؟
براى اينكه آن مرد به قول حسنات ، مؤ من است . و براى اينكه او هم مثل
حسنات عوضى و استثنايى است . و گرنه چرا دختران زيباى اروپا را گذاشت و
در گوشه و كنار، در پى زنى مثل ((حسنات
)) رفت . اگر مى خواست ، مى توانست زيباترين و
ثروتمندترين دختران را به دست آورد و هيچ چيز مانع او از اين كار نمى
شد. او كه جوانى زيباست ، بله زيباست و وضع مادّى خوبى هم دارد. پس چه
تك روى و عقده هاى روحى او را از دختران زيباى انگليسى منصرف كرد تا در
پى دخترى مانند حسنات باشد؟ درست است كه حسنات هم دخترى زيباست و از
نظر فرهنگى ، در سطح بالايى قرار دارد، ولى من از او بدم مى آيد و
تصوّر نمى كنم كه حسنات بتواند از او بهره مند شود، اما او (نامزد) در
هر حال عقده اى است . نه ،
هرگز حسنات با او خوشبخت نخواهد شد$
در اينجا گفتگوى ((رحاب ))
با خودش تمام شد، تصميم گرفت خودش را به چيزى مشغول كند، شروع كرد به
خواندن داستانى از نوشته هاى ((نجيب محفوظ))(1)
اسم داستان چنين بود ((هيچ چيز مهمّ نيست
)) او مطالعه را شروع كرد در حالى كه همچنان
كلمات نويسنده قصّه را تصديق مى نمود كه ((هيچ
چيز مهمّ نيست ))؛ نه كرامت انسانى مهم است ، نه
وجدان ، نه زندگى بعد از مرگ و نه ... تا پاسى از نيمه شب گذشته ، به
خواندن آن داستان كه براى او و امثالش نوشته شده بود، مشغول بود.
* * * * * *
((رحاب ))، يك ساعت از
صبح گذشته ، از خواب بيدار شد، با سنگينى از روى رختخوابش برخاست .
صداى مادر و خواهرانش از اطاق مجاور به گوشش رسيد، به طرف آنها رفت
در حالى كه سعى مى كرد بخندد، اوّل از همه ، چشمش به حسنات افتاد. او
پيراهن خواب سفيدى به تن داشت و از صورتش خوشحالى و خوشبختى مى باريد
كه قلب رحاب را به آتش كشيد و حسد، غيرتش را تحريك كرد، امّا او به هر
صورت ، خوددارى كرده و خودش را طبيعى نشان داد، بعد رو به حسنات نمود و
گفت : عروس خانم حالت چطوره ؟
حسنات :
خدا را شكر خوبم و اميدوارم كه بزودى عروسى تو را هم ببينم .
اين كلمات ، رحاب را برافروخته تر كرد و آتش غيرت و حسد را در درونش
شعله ور نمود، با حالت تمسخر جواب داد: شايد مردى از قارّه آفريقا به
خواستگارى من بيايد، همانطور كه فردى از اروپا به خواستگارى تو آمد،
مثل اينكه اينجا مردى وجود ندارد.
حسنات نخواست با خواهرش بحث و دعوا كند، جواب داد: خداوند از همه بهتر
مى داند كه كى خوب است .
رحاب از روى مسخره خنديد و گفت : امّا من مى دانم كه چگونه آينده ام را
با دست خودم بسازم . من مثل تو نيستم كه با مردى كه هيچ چيز از او نمى
دانم ازدواج كنم .
اينجا حسنات ديد كه لازم است از عقيده خودش دفاع كند، گفت : چطور مى
گويى من هيچ چيز از او نمى دانم ، در حالى كه من همه چيز او را خوب مى
شناسم ، همين كافى است كه او انسانى متدين باشد.
رحاب :
مگر دين ، همه چيز است ، تو هنوز بچه اى و متوجه نيستى ، مى
ترسم وقتى واقعيت را دريابى كه وقت گذشته باشد...
حسنات :
منظورت از واقعيت چيست ؟
رحاب :
مثلا اينكه عروس در ايّام نامزديش بايد حتى يك ساعت هم از
نامزدش جدا نباشد؛ زيرا هر آن ، ممكن است بين او با كس ديگرى رابطه اى
برقرار شود نه مثل تو كه اينجا توى چهار ديوارى نشسته اى و مردى كه
خودت را به او بخشيده اى هماغوش خوانندگان و رقّاصه هاست ...
حسنات :
خواهرم ! متأسفم كه بگويم سخت در اشتباهى ، من خودم را به مردى
كه هماغوش خواننده هاست ، نبخشيده ام ، ((مصطفى
)) مرد مؤ من و صادقى است . او حتى به صورت
خوانندگان هم نگاه نمى كند و همين باعث شد كه با كمال ميل و رضا او را
قبول كنم . هميشه مى دانم مصطفى ايمان و شخصيّتى دارد كه كار ناپسند
نمى كند و من به او اعتماد كامل دارم ، چه اينكه پيشش باشم يا از او
دور باشم . و همين ايمان و شخصيّت او، دژى است كه پيوسته همراه اوست ،
چه در مكّه باشد و چه در پاريس .
رحاب خواست جواب حسنات را بدهد ولى مادرش بگو مگوى آنان را قطع كرد و
گفت : كافى است ، كافى است ، خيلى از كارهاتان مانده و امروز ظهر
ميهمان داريم .
اگر نق نق رحاب نبود، روزهاى حسنات با خوشى مى گذشت امّا براى رحاب ،
گذشتِ روزها آرام و سنگين بود. چيزى كه رحاب را جدا ناراحت مى كرد اين
بود كه حسنات را خوشبخت ببيند و سيل تهنيت و تبريكاتى را كه به سوى او
مى آمد مشاهده كند.
يك هفته گذشت ، وقتى رحاب از محلّ كارش به خانه بر مى گشت ، ديد كه
پُست چى درِ خانه شان را مى زند. او ديد كه داخل نامه ها، نامه اى است
به اسم خواهرش حسنات ، نامه ،داراى مهر و تمبر كشور انگلستان بود. از
اينجا فهميد كه نامه از طرف ((مصطفى
)) است . با دست لرزان نامه را گرفت و بى اختيار
در كيفش پنهان كرد. بعد وارد خانه شد بدون اينكه درباره نامه چيزى
بگويد. بعد از غذا با عجله به اطاق خودش رفت و آنجا از روى غيرت و حسد!
نامه را گشود. خط زيباى نامه حكايت از شخصيت نويسنده آن مى كرد، شروع
به خواندن نامه نمود:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
عزيزم حسنات ! كسى كه با وجود اين راه دور و دراز او را انتخاب
كردم ، اكنون براى اوّلين بار برايت نامه مى نويسم . گرچه در روزگاران
گذشته همواره روحم با تو زندگى كرده است ، تو آرزويم بوده اى ، همواره
منتظرت بوده ام و در اندوه اشتياق تو بسر مى بردم ، اكنون خداوند مرا
به آرزويم رسانيد كه اين آرزوى پر بها و گنج گرانمايه را در تو ديدم .
مى بينى كه برايت نامه مى نويسم ، به اميد آنكه اندكى از درد حرمان و
جدايى را بكاهد.
و ديگر اينكه از خودم برايت بگويم ، از خودم كه اكنون تو شده ام . من
انسانى هستم كه سخت تو را دوست مى داشته ام قبل از آنكه تو را ببينم ؛
زيرا دانستم كه تو همان را دوست دارى كه من دوست مى دارم و به چيزى
ايمان دارى كه من به آن مؤ منم . از لحظه اى كه پيوند مقدّس ما بسته
شد، صادقانه به عشقت پايبند شدم ؛ زيرا اگر ايمان خالصانه تو نبود،
هرگز اين پيوند ما كامل نمى شد. و به همين سبب بود كه تو نيز راضى به
زندگى با من شدى .
من كسى هستم كه در زندگى مشترك ، توجّهم به معنويات و اعتقادات است نه
مادّيات و زيباييهايش . و به همين جهت تو را انتخاب كردم نه كس ديگرى
را، تا زندگىِ مشتركِ نمونه اى بنا كنيم . با فرشى از گلبرگهاى ايمان و
روشن به نور قرآن و بر پايه تعاليم اسلام ، زندگيى سراسر عشق و دوستى و
وفا. اى حسنات ! زمانى كه تو، در مرحله اوّل با تمام وجودت براى خدا و
بعد براى من باشى ، من نيز با تمام وجود اولاً براى خدا و بعد براى تو
خواهم بود. خداوند اين يگانگى روحى ما را مبارك گرداند و دوستى ما را
با نظر لطفش پرورش دهد. و گامهاى ما را در راهش استوار بدارد.
در پايان ، دوست داشتم كه بيشتر و بيشتر برايت بنويسم ؛ زيرا با تو سخن
بسيار است ، امّا منتظر نامه تو هستم كه در جواب اين نامه مى فرستى تا
بدانم كه نامه طولانى را دوست دارى يا مختصر را.
درودها و محبّت مرا بپذير، همواره به ايمان و به عشق من پايبند باشى .
ضمنا (اميدوارم عكسى را كه همراه نامه فرستادم بپذيرى ، هرچه زودتر
عكست را برايم بفرست )
مصطفى
رحاب ، نامه را تمام كرد در حالى كه عصبانى و ناراحت بود. روانى
كلمات نامه ، رحاب را چون شعله هاى آتش مى نمود. با اين تصميم كه نامه
را به دست حسنات ندهد، كمى آتش حسد خود را فرو نشاند. آن روز تمام شد
در حالى كه او در ناراحتى و حيرت بسر مى برد. ناراحتيش از وجود نامه
بود، امّا حيرتش براى اين بود كه چه كند تا از نامه خلاصى يابد. او
همواره لحظه به لحظه آن را از اوّل تا آخر مى خواند. هر دفعه كه مى
خواند ناراحتيش بيشتر مى شد و آرزو مى كرد كه اين نامه به او نوشته مى
شد نه به حسنات . شب همچنان مى گذشت و چشمان رحاب را خواب نمى برد. روى
تختش نشست تا براى دهمين بار باز هم نامه را بخواند
با خود مى گفت : خط بسيار زيبا و محتواى زيباتر و روانِىِ كلمات ،
حكايت از روح آزاد و سرشارى مى كنند. اگر نامه به دست حسنات برسد، چقدر
خوشحال خواهد شد. بدون شك او خوشبخت مى شود. خوشبختى كه مرا تا ابد
راحت نمى گذارد ... در اينجا رحاب تصميم گرفت نامه را پاره كند تا هرگز
به دست حسنات نيفتد. قبل از اين كار، فكرى به خاطرش رسيد، با خود گفت :
نه ، پاره اش نمى كنم ولى آن را مى سوزانم . آنچه برايم لذتبخش است ،
اين است كه آتشش را تماشا كنم در حالى كه كلمات زيبا و دينى او را مى
سوزاند، اين را گفت و سپس براى جستجوى شمع به پشت اطاقش رفت . چند
شمع رنگى كوچك ديد كه نوار طلايى رنگى دور آنها بود و روى نوارها اين
كلمات به چشم مى خورد:
((عيد تولّدت مبارك ، با
آرزوى خوشبختى و ايمان براى تو ...))
با عصبانيت خنديد، يكى از شمعها را بيرون آورد و آهسته گفت :
نامه مصطفى را با شمعهاى اهدايى حسنات به خودم ، مى سوزانم ، بله ، اين
شمع كوچك زيبا، از آن شمعهايى است كه حسنات به مناسبت جشن هيجدهمين سال
تولّدم به من هديه كرده بود. شگفتا! كه اين شمعها آنقدر در اينجا
ماندند تا بالا خره نامه مصطفى و به دنبالش آسايش و سعادت حسنات را
بسوزانند.
رحاب شمع را روشن كرد و خواست كه روى طاقچه بگذارد. سپس نامه را با آن
آتش بزند، ولى فكرى بخاطرش رسيد، اگر اين نامه را بسوزانم چه سودى
دارد؟ زيرا بزودى نامه دوم و سوم و... مصطفى براى حسنات خواهد رسيد و
من هم كه هميشه پُست چى را جلوى خانه نمى بينم . در هر صورت سوزاندن
اين يك نامه كافى نيست و نفعى هم ندارد. چند لحظه اى انديشيد، سپس فكرى
به ذهنش آمد، پيش خود به درستى اين فكر قانع شد كه به اسم حسنات ، خود
وى براى مصطفى نامه بنويسد. او به زودى اين كار را خواهد كرد. تا عظمت
و ابهّت خواهرش را بشكند. امّا لازم بود كه آدرس بازگشت نامه را غير از
آدرس خانه خودشان بنويسد، اين كارِ مشكلى نبود؛ زيرا او مى توانست ،
آدرس اداره اش را و به اسم دوستش بنويسد. مصمّم شد كه اين فكر را عملى
سازد. بنابر اين لازم بود فعلا نامه را حفظ كند، چون شايد موقع نوشتن
نامه اش به آن احتياج پيدا كند، سپس نشست و چنين نوشت :
((عزيزم مصطفى !))
با تشكر از شما، نامه ات را دريافت نمودم ، از اختصار نامه و
روانى كلمات و بى پيرايگى آن ، خوشوقت شدم . چون من نامه طولانى را
دوست ندارم . امّا اينكه نوشته بودى اين نامه به جاى ملاقات ما با
يكديگر است ، اين وهم و خيالى است كه آدم خيالاتى براى راضى كردن خودش
آن را به خود تلقين مى كند. نامه چه اثرى دارد و چه دردى را دوا مى
كند؟ وقتى كه من ندانم تو كجايى و چگونه اى و به چه شكلى و با چه كسى
زندگى مى كنى ؟ تو در سرزمينى هستى كه سرشار است از جميع لذايذ و
نعمتهاى زندگى . بنابراين ، از تو، چه براى من باقى مى ماند؟ از من
توقّع نداشته باش كه بپذيرم ، ما فقط محتاج به زندگى كردن بر اساس دين
هستيم ، به آن شكلى كه در نامه ات ذكر نمودى . تو در آنجا اشاره اى به
اختلافات طبقاتى و يا گروههاى ظالم و استثمارگر نكردى ، چنانچه توده
ضعيف و استثمار شده را هم به حساب نياوردى .
ولى ما در برابر اين واقعيت ، به جستجوى راهى براى رهايى از اين همه
ظلم مى پردازيم . و در ميان اين تاريكيها سخن از نور مى گوييم . امّا
چون به واسطه محكمى بناى ستم ، ممكن نيست روزنه اى در آن بگشاييم و از
شدت ظلمت امكان ندارد كه به نور، دست يابيم ، پس در قبال اين همه مسائل
، چيزى دستگيرمان نمى شود، مگر اينكه دلمان را به چيزى خوش كنيم كه
خودمان آن را ساخته ايم . به يك قدرت بزرگ و موهوم كه ما فوق هر ظلمى
است و از همه تاريكيها، قويتر است . سپس شروع مى كنيم به تلقين كردن به
خودمان كه همه اميد و آرزوهايمان را به اين قدرت ببنديم . و به انتظار
بنشينيم تا او مشكلاتمان را حلّ كند و به درد و رنجهايمان پايان دهد.
اين عامل سبب مطرح شدن فكر ايمان به خدا در روى زمين شده است و تفكر
دينى نتيجه آن است ، بنابراين ، تو مانند من نمى انديشى ، ما ديگر
محتاج بازگشت به هيچ يك از آنچه گفتى نيستيم . بعد از اينكه بشريت
دانست كه چگونه عدالت دلخواه خود را به دست آورد.
از تو عذر مى خواهم از اينكه با افكارى به استقبالت آمدم كه هيچ از
آنها خوشت نمى آيد، ولى من آدم صريح و رُكّى هستم و دوست دارم كه با
ديگران نيز صريح برخورد كنم . در پايان ، درود من بر تو باد!
با آرزوى خوشبختى - حسنات .
در حاشيه : اميدوارم جواب اين نامه و همه نامه هاى بعدى را به اين آدرس
بفرستى : ((شركت رى ، بخش آمار، آنسه مياده
ناجى )).
رحاب نامه اش را به آدرسى كه مصطفى در نامه اش نوشته بود، پُست كرد.
امّا اندكى در دل ، خودش را سرزنش مى كرد، زيرا اين نامه اش ، تيره
روزى آينده خواهرش را در پى داشت ، ولى حسد و كينه اى كه از او در دل
داشت فكر، سرزنش را از سرش بيرون كرد.
* * * * * *
نامه به دست مصطفى رسيد، با شور و شوق فراوان آن را گشود. از خوشحالى
با عجله شروع به خواندن آن كرد، ولى خيلى زود يكّه خورد سپس نوميدانه
در بهت و حيرت فرو رفت ، ابتدا گمان كرد كه درست نمى بيند، از نو شروع
به خواندن نامه كرد ولى ديد كه اشتباه نمى كند، آنچه ديده ، درست است ،
حسنات ، همان دختر پاكِ با ايمانِ بى گناهى كه خواهرش زينب برايش
انتخاب كرده بود! همان كسى كه زينب آنقدر از او تعريف كرد كه بدون
اينكه او را ببيند اقدام به خواستگارى او كرد. بله همان حسنات كه چه
آرزوهاى بزرگ درباره او داشت . و چه اميدهاى خوشى به او بسته بود. حالا
آن حسنات ، اين چنين برايش نامه بنويسد و با صراحت بگويد كه من به هيچ
چيز ايمان ندارم ، حتى به وجود خدا!!
چه چيزى مى تواند سخت تر و دشوارتر از اين باشد؟ ولى اين چگونه پيش
آمد؟ چرا خواهرش زينب اينگونه به او خيانت كرد؟ اين دختر، بهترين دوستش
زينب بود [از همه اينها گذشته ] او در برابر اين تلخ كامى چكار بكند؟
مصطفى پس از اينكه اندكى درد جانكاهش آرامش يافت و بر خود مسلّط شد،
انديشيد كه بايد فكرى اساسى بكند. اوّل به خاطرش رسيد كه نامه اى سرزنش
آميز به زينب بنويسد و او را وكيل كند كه نامزدش حسنات را طلاق بدهد،
ولى فكر ديگرى به خاطرش آمد: [و آن اين كه ] با اين عجله طلاق دادن
يعنى فرار از مسئوليتى كه روياروى اوست . مسئوليت امر به معروف و نهى
از منكر. شايد اكنون بتواند او را هدايت كند. او در هر صورت (شكست يا
پيروزى ) وظيفه دارد كه به وسيله نامه ، به مهملات نامزدش پاسخ دهد. هر
چه فكر كرد، چيزى بهتر از اين به خاطرش نرسيد، شروع به نوشتن نامه كرد.
مى خواست در نامه فقط جواب شك و شبهه هاى نامزدش را بدهد، نه كمتر و نه
بيشتر، چنين نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
سلام بر تو حسنات و بخشايش و بركات خداوند نيز شامل حالت !
از اينكه دير برايت نامه نوشتم متأسفم ، در اين مدت ، پيوسته در اين
انديشه بودم كه چگونه از ضربه روحى كه با خواندن نامه ات به من رسيد
رهايى يابم . نامه اى كه به تعبير خودت ، صريح و رُك بود و چون اين
ضربه روحى جبران پذير نبود، به وظيفه دينى ام در برابر تو مى پردازم .
با خواندن اين جمله از تو كه : ((ما هيچ نيازى
به دين نداريم !)) سخت اندوهگين شدم ، آيا آن را
جدّى نوشتى يا خواستى شوخى كنى ؟ نمى دانم چه شرايط اسفبارى تو را وا
داشت كه چنين بنويسى ؟
اكنون كه آشكارا تو را نيرنگباز و گمراه كننده مى بينم ، پس از اين با
تو همچون برادرى با خواهرش مكاتبه خواهم كرد. و اين به سبب احساس
مسئوليت دينى و اجتماعى در برابر تو است .
امّا آنچه كه درباره ((بى نيازى از ايمان به خدا
و بعد به دين !)) نوشته بودى ، بايد بدانى كه
ايمان به خدا كه دين مبتنى بر آن است ، بر خلاف گمان تو، زاييده ظلم و
استثمار نيست ؛ زيرا قبل از اينكه اصلا ظلمى وجود داشته باشد، ايمان به
خدا وجود داشت و قبل از اينكه اختلافات طبقاتى به وجود آيند، ايمان به
خدا موجود بود.
اگر چنانچه تو خيال كردى ، دين زاييده تضاد طبقاتى است ، در ابتداى
خلقت ، چه اختلاف طبقاتى را مى توان تصوّر كرد؟ وقتى كه همه افراد، غذا
و پوشاك يكسان داشتند و ميزان علم و اطلاعات آنان برابر بود ...
امّا ايمان به خدا از ابتداى آفرينش انسان ، از وقتى كه انسان معناى
هستى را درك كرد، وجود داشته است . شايد برايت اين سئوال پيش بيايد كه
چگونه چنين ادّعايى را مى كنم و بر آن تاءكيد مى نمايم . ولى مگر نمى
دانى كه براى هر چيز، نشانه ها و علايمى وجود دارد. و در پهنه تاريخ ،
آثار اشياء هستند كه بر وجودشان دلالت مى كنند. و تاريخ اين آثار را به
روشنى بر ما مى نماياند. حال چند مثال برايت ذكر مى كنم :
مثلا در مصر، مصريها از اصيلترين ملّتهايى هستند كه به روح و رستاخيز و
پاداش و كيفر، معتقد بودند. البته اعتقادى در سطح ابتدايى خودشان .
براى ((روح ))، رمزهاى
متعددى قائل بودند، گاهى لفظ ((كا))
را رمز قرار مى دادند و گاهى سياره ((زهره
)) را و گاهى ((روح
)) را به شكل پرنده اى كه صورتش شبيه آدم بود مى
كشيدند. عكس و نقاشيهاى اين علايم و آثار، در بين آثار قديمى و در
تاريخ ، روشن هستند. و همين طور عبادت ابتدايى آنها براى حاكم (فتاح ).
در آن دوران تمام كوششهاى آنان براى تقرّب جستن به معانى روحى و معنوى
بود، چنانچه در يكى از دعاهاى (نمازهاى ) فتاح آمده است :
((دل و زبان در اختيار معبودها هستند كه فهم و
گفتار ما نيز از آنها آغاز مى شود. بنابراين ، هيچ فكرى و حرفى از دهان
و زبان بر نمى خيزد مگر اينكه وحى فتاح است ، چه در ميان اربابها و چه
مردم و حتى هر موجود ديگرى )).
گذشته از اين ، وقتى كه ((اخناتون
)) - كه معروف به تأمّل و تفكر بود - به
زمامدارى رسيد، تصميم گرفت ( در حد امكانات و توانايى فكريش ) به اصلاح
عبادات بپردازد، چنانچه در يكى از نمازهاى وى - كه در تاريخ ثبت است -
آمده : ((چه بسيارند از مخلوقات تو كه ما آنها
را نمى شناسيم ، تويى خداى يگانه اى كه هيچ خدايى غير از تو نيست ، به
مشيّت و قدرت خود، زمين را آفريدى ، يگانه بودى و به وسيله انسان و
حيوان و بزرگ و كوچك ، زمين را آباد كردى )).
اين بود شمه اى از احوال مصر قديم .
امّا در ((هند))، مورّخين
تاريخ هند اختلاف دارند كه از چه زمانى فكر دين و ايمان به خدا در ميان
هنديان وجود داشته است . بعضى از مورخين معتقدند كه 1500 سال قبل از
ميلاد و برخى عقيده دارند كه شش هزار سال قبل از ميلاد، اين فكر در
ميان آنان به وجود آمده است ، چنانچه ((ماكس
موللر)) - كسى كه سخنش در زبانهاى هند و اروپايى
حجّت است - مى گويد:
((حتّى قبل از زمانى كه سرودهاى
((ودا)) نوشته شوند، بين هندى ها كسانى
بودند كه به خداى يگانه اى كه نه مرد بود و نه زن و نه محدود به
محدوديتهاى طبيعت بشر بود، معتقد بودند.))
همچنين ((موللر)) سرودهاى
پارسايان هندى را كه حدود پنج قرن قبل از ميلاد با آواز مى خواندند،
ترجمه كرده كه در ميان آنها به اين جمله بر مى خوريم :
((در آنجا نه روز بود و نه شب و نه هيچ كس غير از خداى يگانه ،
او زنده بود در حالى كه هيچ موجودى غير از او وجود نداشت
)).
و همچنين در ((چين )) كه
مردم ، ماه و خورشيد و ستارگان را مى پرستيدند، بزرگترين خدايشان ،
خداى آسمان بود. در نظر آنان خداى آسمان ، خدايى بود كه جهان و جهانيان
را دگرگون مى كند و اداره امور، به دست اوست . و هم اوست كه خط سير
زندگى هر انسانى را ترسيم مى كند.
و در ((ايران )) نيز،
چنانچه بر زبان زردشت آمده در حالى كه از ((اهورامزدا))
در خواست مى كند: ((اى اهورا مزداى مهربان !
سازنده هستى ، اى پاكترين پاكها، چه چيز در ملك و ملكوت ، قويتر و
محكمتر است ؟))
اهورا مزدا پاسخ مى دهد ((اسم من كه در ارواح
عالى متجلّى مى شود، قويترين نيروها در ملكوت است )).
و همچنين آنها عقيده داشتند كه پلى است بنام ((چينودپل
)) (پل صراط) كه روح نيكوكاران و اشرار از آن مى
گذرد و در آنجا فرشته عدل ((رشن
)) و خداى نور ((ميترا))
آن ارواح را ملاقات كرده و ترازويى براى آنها نصب مى كنند و از آنان
درباره كارهاى خوب و بدشان سئوال مى كنند. و سپس براى نيكان درهاى بهشت
و براى بدان ، درهاى جهنّم را مى گشايند.
اما در ((بابل ))، وقتى
تمدّن بابلى را كه از قديمترين تمدّنهاى تاريخ است ، ملاحظه مى كنيم ،
ايمان آنها به خدا، از طريق آثارشان مشهود است ، مانند
((ايا)) خداى آب گوارا و آتش . و
((انو))، خداى آسمان و
((مردوخ ))، خداى جنگ و
لشكرها.
و در ((يونان ))، آنجا كه
خيره كننده ترين تمدن قديم وجود داشت ، ((اكسينوفون
)) كه حدود شش قرن قبل از ميلاد مى زيسته ،
اوّلين كسى بود كه فكر ايمان به خداى يگانه را در آن تمدن ، رسوخ داد.
او مردم خودش را سرزنش مى كرد كه چرا چيزى را مى پرستيد كه از بين
رفتنى است ...
خلاصه از بررسى تاريخ ، اين نكته به دست مى آيد كه از بيش از ده قرن
قبل از ميلاد، فكر ايمان به خداى واحد وجود داشته است ... آرى حسنات !،
همين چيزهاى كوچك و بررسيهاى كوتاه هم به روشنى نشان مى دهند كه انديشه
ايمان به خدا از اوّل خلقت وجود داشته است . وقتى كه من آن افكار دوره
هاى گذشته را برايت ذكر كردم ، نمى خواهم بگويم كه همه آن افكار در همه
دوره ها صحيح و سالم بودند. آن فكرها، كوتاهى و پستى داشتند، چنانچه
انحطاط فكرى هر دوره را ملاحظه كردى ، آن افكار در هم و برهم بودند،
كما اينكه بعضى از افكار مادّى عصر ما نيز چنانند. بنابراين ، آن افكار
[كهن ] مغاير با ايمان به وحدانيت (يگانگى ) واقعى بودند، اگر چه به
روشنى دلالت بر ايمان به وجود خدا مى كردند، ولى ايمانشان گاهى با
افكار مادّى آن روز آميخته بود.
اميدوارم زياد وقتت را نگرفته باشم ، اميد است كه اگر كتاب
((اللّه ))(2)
نوشته ((عقّاد)) را
بخوانى به آنچه كه ذكر كردم بيشتر آشنا شوى و به نوشته من يقين پيدا
كنى . و خدا برتر از هر خواست و اراده اى است براى شما خير و خوبى
آرزومندم
مصطفى
* * * * * *
رحاب نامه را تا آخر خواند، تمام شب را در انديشه آنچه كه مصطفى نوشته
بود، بيدار ماند. مى خواست بين آنچه مصطفى نوشته و آنچه خودش معتقد
بود، مقايسه اى انجام دهد تا بفهمد كداميك از اين دو شناخت ، بهترند و
كداميك به قواعد محكمتر و انديشه عميق ترى وابسته اند. از راه فكر كردن
به جائى نرسيد، بنابراين ، راه عناد و لجبازى را پيش گرفت . گويا خوى
عناد و لجبازى هميشه بر او تسلّط داشت . از اوّل صبح ، پيش از اينكه
بخواهد خواهرش حسنات را ببيند، آماده نوشتن نامه شد. چون مى ترسيد كه
عواطف درونيش بيدار شده و مانع از نوشتن نامه شوند. مخصوصا اينكه در
طول اين مدّت ، حسنات را مى ديد كه خيلى كم حرف مى زند و كم مى خندد.
كم كم چهره شاداب او پريده رنگ مى شد. رحاب مى دانست كه ناراحتى حسنات
به خاطر مصطفى و نرسيدن نامه اى از اوست . گويا گاهى از اين ناراحتى
خواهرش لذت مى برد. گاه گاهى براى اندك زمانى از سرزنشهاى درونى خود
متاءثّر و متاءلّم مى شد. وجدانش از او مى خواست كه اين كار را نكند،
ولى براى اينكه اين فكرها مانع كارش نشوند، داخل اطاق خود نشست و جواب
مصطفى را نوشت و همان روز با عجله آن را پُست كرد. او چنين نوشت :
مصطفاى عزيزم !...
از اينكه با صراحت خود، موجب ناراحتى شما شدم ، معذرت مى خواهم
. من انتظار داشتم كه مثل نامه اوّلى ، كلمات نغز و پرمعنا و زيبا به
كار برى ، ولى تو پيش از اينكه به اثبات افكارت بپردازى ، به اثبات
احساساتت پرداختى ، شايد مرا شايسته و قابل درك افكارت نمى دانستى ، در
هر صورت جواب تو درباره قِدْمت فكر ايمان به خدا، شيرين بود. و دلايل
تاريخى واضح و روشنى ذكر نمودى .
ولى من هنوز مى گويم كه ايمان به خدا فقط وسيله اى ااست كه ضعيفان بى
قدرت ، در مقابل زورمندان ، اختراع كرده اند؛ زيرا آدم ضعيف وقتى كه مى
بيند توانايى دفاع از خودش را ندارد و نمى تواند خطر را از خود دفع
كند، در پى نيروى وهمى و خيالى مى گردد تا او را حمايت كند و خطر را از
او دور سازد. فكر ايمان به خدا و در نتيجه ايمان به دين از اينجا ناشى
مى شود. مصطفى ! اين است آنچه من بدان معتقدم . وقتى كه ما ضعيف نباشيم
و با سلاحهاى امروزى و وسايل گوناگون بتوانيم از خود دفاع كرده و خطر
را دفع كنيم ، ديگر چرا آنگونه بينديشيم ؟ و چرا به عقب برگرديم و از
يك شى ء مجهول موهوم ، استمداد كنيم ؟ آن هم چيزى كه هرگز جوابگوى
نيازهاى عصر ما نخواهد بود. آرى ، چرا چنين باشد؟
اى كاش ! اگر مى توانستى جوابم را مى دادى . با درود برتو و در انتظار
پاسخ
حسنات
* * * * * *
رحاب در ميان بيم و اميد، منتظر جواب ماند. بيم و اميدى كه با سابق فرق
داشت . اكنون او مى خواست پاسخ سئوالاتش را بشنود در حالى كه همان جواب
اوّل را خوب فهميده و تصديق كرده بود. او كم كم از عاقبت كارش بيمناك
مى شد، كارى كه از اوّل ، متوجه سرانجامش نبود. اگر خواهر مصطفى از سفر
برگردد چه مى شود؟ چه اتفاقى روى مى دهد؟ اگر مصطفى در نامه اى به
خواهرش ، او را بر اين نامزد گرفتن سرزنش كند؟ و خواهرش انكار كند و در
اين موضوع با حسنات صحبت كند، چه رخ خواهد داد؟! خواهر مصطفى دوست
صميمى حسنات است . و اگر مصطفى همه چيز را بفهمد چه پيش خواهد آمد؟
و هر گاه در پندارهايش بدينجا، مى رسيد احساس خفگى مى كرد. كوشيد كه
اين افكار را از خود دور كند و تا آخر به راهش ادامه دهد. و با دور
انداختن اين افكار، زمان انتظار را كوتاه كند. پس از مدّتى نامه مصطفى
را دريافت نمود، آن را گشود و با شتاب شروع به خواندنش كرد تا زودتر
پاسخ سئوال خود را بيابد، ديد كه در نامه اين طور نوشته است :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
عزيزم حسنات ! با هزاران سلام و درود!
از اينكه انسجامى در نامه ات بود، خوشحال شدم . اميدوارم كه اين مقدّمه
انسجام كامل فكرى تو باشد. امّا از اين سخنت متعجّب شدم كه تو تصور
كردى ايمان به ((اللّه ))
زاييده ضعف انسان است . اگر گفته تو صحيح باشد، بنابراين بايد پيامبران
و همه كسانى كه در هر دوره ، دعوت به ايمان مى كنند، ضعيفترين افراد
بشر باشند، در حالى كه مى بينيم پيامبران كه دعوت به خدا و ايمان به او
مى كردند همه افرادى قوى و دلير بودند. به عنوان مثال ،
((حضرت نوح نبى اللّه )) را ذكر مى كنم ،
آن حضرت در [طول ] 950 سال ، پيوسته قومش را به سوى ايمان به خدا دعوت
مى كرد، بدون اينكه خسته يا افسرده شود، سپس به تنهايى اقدام به ساختن
كشتى كرد و در طول زمانى كه مشغول ساختن آن بود، بدون اينكه لحظه اى در
كار خود ترديد راه دهد يا از آن منصرف شود، همه نيشخندها و تهديد و
تمسخر و وعد و عيدهاى قومش را تحمّل كرد. بعدا وقتى كه آب به امر
پروردگار طغيان كرد، او با خانواده اش با كمال اطمينان سوار كشتى شدند
و از امواج خروشان ، ترسى به دل راه ندادند، حتى عاطفه فرزند گنهكارش
نيز او را از راه باز نداشت و خاطرش را نياشفت . حسنات ! آيا اين دليل
بر قدرت اراده و ثبات شخصيّت او نيست ؟
سپس ((ابراهيم )) را مثال
مى زنم و استحكام قدمش را در برابر دشمنان و پشت كردنش به هر گونه آشتى
و امتياز. حتى تهديد به سوزانيدنش كردند، ولى او همانطور كه خدايش ثابت
قدم كرده بود، محكم و پا برجا ايستاد و مقاومت كرد. سپس او را به آتشى
كه براى سوزانيدنش شعله ور كرده بودند، اندك اندك نزديك مى كردند و باز
بر مى گرداندند تا شايد او را بترسانند و تضعيف كنند، بى آنكه ذرّه اى
سستى و شكست در او راه يابد. بعد او را از بلندى داخل آتش افكندند،
بدون اينكه يك كلمه از دادخواهى يا طلب ترحم از او شنيده شود. بنابر
اين ، آتش بر او سرد و ملايم شد. آيا دليلى بزرگتر از اين ، بر قدرت و
صلابت او هست ؟ آيا ممكن است به چنين كسى ، نسبت ضعف و ترس بدهيم ؟
امّا ((حضرت موسى )) عليه
السّلام در حالى كه كسى جز برادرش و سخن حق همراه او نبود، نزد فرعون
جبّار و طاغوت رفت و او را به ايمان آوردن به خدا دعوت كرد، بى آنكه
كوچكترين اعتنايى به خطراتى كه در انتظارش بود، بكند، آيا اين دليل
قوّت و مقاومت نيست ؟
((حضرت عيسى )) و
پايداريش در دعوت به حق را در نظر بگير.
و امّا خود پيغمبر ما ((حضرت محمد))
9 چه سختيها كه در راه دعوت به ايمان نكشيد، بى آنكه ذرّه اى ضعف و
سستى در او راه يابد. حتى وقتى قريش در ستيزه با او، همدست شدند و از
او مى خواستند كه دعوت ايمان به خدا را رها كند، آن حضرت فرمود:
((وَ اللّهِ لَوْ وَضَعُواالشَّمْسَ فى يَمينى
وَ الْقَمَرَ فى شِمالى عَلى اَنْ اَتْرُكَ هذَا الْاَمْرَ
ماتَرَكْتُهُ)) يعنى : ((به
خدا سوگند)) اگر خورشيد را در دست راست و ماه را
در دست چپم بگذارند كه اين كار را رها كنم ، هرگز آن را رها نخواهم
كرد. و تاريخ زندگى پيامبر از قهرمانيها و مبارزات او همه چيز را بيان
مى كند. اگر بخواهى و بلكه از تو خواهش مى كنم كه سيره پيغمبر اكرم را
بخوانى ، شايد تو از خيلى چيزها خبر نداشته باشى ، بخوان تا بدانى كه
چگونه انبيا، قويترين و ثابت قدمترين و شجاعترين مردم بودند. در خاتمه
، ميل دارم كتاب ((قصّة الايمان
)) را بخوانى كه از آن استفاده كرده و بهره مند خواهى شد و در
عين حال من آماده پاسخگويى به هر سئوالى هستم
مصطفى
* * * * * *
در روزهايى كه رحاب منتظر پاسخ نامه بود، اندكى خودش را سرزنش مى كرد.
مصطفى را نشناخته بود و از تسليم شدن به افكار او سر باز مى زد. در آن
هنگام ، حسنات كه سعى مى كرد درد درونى خود را پوشيده نگهدارد، او هم
كم كم در شناختش نسبت به مصطفى شك كرده و از او ماءيوس مى شد. گاهى
اوقات از نوميدى خود با خود سخن مى گفت ، گاهى هم خيالاتش بر او چيره
مى شد، چه خيالات بدى ! چگونه موضعگيرى سرد و بى خيال نامزد و شوهر
آينده اش را توجيه كند؟ مگر از كمترين پايه شايستگى اين نيست كه نامزدش
نامه اى هر چند كوچك برايش بنويسد؟ مگر نشانه ادب داشتن اين نيست كه
لااقلّ عكس خود را برايش بفرستد؟ او كه مى دانست من عكسش را ندارم .
اين تصوّرات دشوار، براى او تحمّل ناپذير بود و كم و بيش او را رنج مى
داد. در هر صورت او نمى خواست واقعيتى را كه لمس كرده بود، باور كند.
حسنات براى توجيه اين موقعيت دشوار خودش و نيز براى اينكه مصطفى را
تبرئه كند، عذرها مى آورد و توجيه هاى مختلفى مى كرد. مى گفت : شايد او
مشغول است و گرفتار كارهايش مى باشد. يا اينكه خجالت مى كشد نامه
بنويسد . وچه بسا كه نامه بنويسد ولى به دست من نرسد. اين نكته آخر
برايش بهترين عذر بود. با اين فكر كه او حتما از اين به بعد نامه خواهد
نوشت ، خودش را خوشحال مى كرد، و مى گفت : او حتما مرا در نظر دارد و
به ياد من هست ، كمااينكه من هميشه او را پيش چشم دارم و به ياد اويم .
حسنات در تمام اين مدّت منتظر بازگشت خواهر مصطفى از سفر بود، چون سال
تحصيلى او به پايان رسيده بود. شايد خواهر مصطفى راجع به برادرش با او
چيزى بگويد...
او مى خواست كه با مطالعه و نوشتن ، اين فكرها را از خود دور كند، رفت
در اطاقش نشست و به مطالعه پرداخت . ناگهان رحاب وارد اطاق او شد. خيلى
عجيب بود، رحاب از مدّتها پيش ديگر به اطاق وى نمى آمد. حسنات به او
خوشامد گفت و به گرمى به استقبالش رفت . رحاب روى يك گوشه تخت نشست ،
ترديد و دو دلى ، به وضوح در چهره اش مشاهده مى شد، مثل اينكه نمى
دانست چه بايد بكند. بعد حسنات رو به او كرد و گفت : رحاب ! امروز سر
كارت نرفتى ، نكند خداى ناكرده مريض باشى ؟ رحاب در حالى كه سرش را
تكان مى داد در پاسخ گفت : واقعش اين است كه سر درد شديدى گرفتم و لذا
به دوستم سفارش كردم برايم اجازه بگيرد، ولى حالا مى خواهم از تو سؤ
الى بكنم ؟ آيا كتابى دارى كه آنرا مطالعه كنم ؟
حسنات از اين پرسش رحاب تعجّب كرد، با خودش گفت رحاب مى داند از آن
كتابهايى كه او دوست دارد، نزد من نيست ولى حسنات به روى خود نياورد و
گفت : اين كتابهاى من پيش رويت هستند، نگاهى كن و هر كدام را كه دوست
داشتى بردار.
رحاب برخاست و به جستجو در ميان كتابها پرداخت ، حسنات نگاهش را به او
دوخته بود. مى خواست ببيند او چه كتابى را انتخاب خواهد كرد. رحاب آمد
و دو كتاب در دستش بود، كتاب ((قصة الايمان
)) و كتاب ((موكب النور
فى سيرة الرسول )).
رحاب نمى دانست پيش روى خواهرش چه بگويد و چطورى برساند كه علّت اينكه
اين كتابها را انتخاب كرده چيست ؟ قبل از اينكه سئوال و جوابى ردّ و
بدل شود به اطاق خودش برگشت . حسنات ، احساس خوشحالى مى كرد، چه بهتر
از اينكه دوباره خواهرش به سرزمين ايمان بازگردد، او خيلى خوشبخت مى شد
از اينكه خواهر گمراه و لااُباليش را مثل خود و در كنار خود ببيند و
مشاهده كند كه او از راههاى هدايت ، پرسش و جستجو مى كند. اين موضوع
حسنات را خوشحال مى كرد.
به طورى كه در اين مدّت ديگر آن افكار و خيالات شوم و دردآور به سراغش
نيامدند. او به اين فكر فرو رفت : آرى ، رحاب ايمان مى آورد و
دستورات اسلام را مى پذيرد، پس حتما يك جوان مؤ من مثل مصطفى ،
خواستگارش خواهد شد... به اينجا كه رسيد رشته افكارش قطع شد... مصطفى
امّا... چه مى گويم ... مصطفى ... باز هم تصورات تاريك بر او غلبه
كردند. او سرش را به طرف كتاب خم كرد و دوباره فكرش را متوجه خطوط كتاب
كرد.
* * * * * *
رحاب خودش را با مطالعه آن دو كتاب سرگرم ، كرد، امّا از نوشتن نامه به
مصطفى غفلت نورزيد. متوجه شد كه بايد بيشتر به او نامه بنويسد، در نامه
اش چنين نوشت :
عزيزم مصطفى !
شايد تصوّر كنى كه دير جواب نامه ات را نوشتم . من به مطالعه آن
دو كتابى كه از من خواسته بودى بخوانم ، مشغول بودم و اكنون آنها را
تمام كردم ... حال مى خواهم بگويم كه تو تا (اندازه اى ) با اسلوب صحيح
و پيراسته سخن مى گويى . من كتاب ((سيرة الرسول
)) را كه توصيه كرده بودى ، مطالعه كردم و
روزهاى شيرينى را با آن گذراندم . به چيزهايى كه اصلا از زندگى
((محمد بن عبدالله )) خبر
نداشتم ، آگاه شدم .
و همچنين كتاب ((قصة الايمان ))
را نيز خواندم . جواب اكثر سئوالات خود را آنجا يافتم . سئوالهايى كه
با اصرار از من جواب مى خواستند. [و هنوز پرسشهاى ديگرى هم برايم باقى
است ]مثلا اينكه هنوز نفهميدم كه چگونه ممكن است خدايى را بپرستم كه او
را نديده ام . و با هيچيك از حواس پنجگانه كه اساس ادراك و شناخت
بشرند، نمى شود او را حس كرد. آيا اين عبادت ، تقليد كوركورانه و بر
اساس وهم و خيال نيست ؟ متأسفم كه با اين سئوالات خود، موجب زحمت و
ناراحتى شما مى شوم ، ولى اين پاسخهاى توست كه جوابگوى سئوالات و
احتياجات فكرى من است . و همين سئوالات است كه تا حدّ زيادى موجبات بى
قرارى و ناآرامى مرا فراهم مى سازند. اميد است كه نامه تو يا كتاب قصة
الايمان به من آرامش بخشند، از تو پوزش مى طلبم ، در آرزوى خير و صلاح
شمايم
حسنات .
* * * * * *
نامه رحاب در حالى به مصطفى رسيد كه او هم منتظرش بود؛ زيرا مى خواست
مشخّص شود كه نامه هايش چقدر بر او تاءثير مى گذارند، آيا نامه هايش
تاءثيرى بر آن دختر داشته يا نه ؟ اگر نامه هاى او مثل قبل حاكى از
تعصّب در كفر و بى ايمانى باشند، ديگر از مصطفى تكليف ساقط مى شد و
ديگر شرعا موظف نبود كه به او نامه بنويسد؛ زيرا احتمال فايده در آن
نمى داد.
امّا اگر مى ديد كه نامه هايش كم كم او را رام مى كنند و به سوى هدايت
سوقش مى دهند، خوب شرعا لازم بود كه به مكاتبه ادامه دهد. البته نه
مانند مكاتبه با نامزدش بلكه مثل مكاتبه با يك انسان گمراه ؛ چون از
وقتى مصطفى گمراهى و انحراف حسنات را ديد، به طور كلّى فكر ازدواج و
زندگى مشترك با او از سرش بيرون رفته بود. امّا وقتى كه نامه رحاب را
دريافت نمود، ملاحظه كرد كه او به نوشته هايش قانع مى شود و كتابهاى
پيشنهادى او را مطالعه مى كند. ولى يك سئوال تازه برايش [براى رحاب ]
پيش آمده ، به هر صورت مصطفى لازم دانست كه باز به او نامه بنويسد.
بنابراين چنين نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
حسنات ! سلام بر تو و رحمت و بركات خداوند!...
خدا را شكر مى گويم كه اكنون با يك حالت اميدوار كننده اى به تونامه مى
نويسم . نوشته هاى تو اميدوار كننده بود و من با گشاده رويى به پاسخ آن
مى پردازم .
خود اين سئوال تو نشانه علاقه ات به شناخت حقيقت است . امّا پاسخ من
اين بار، كوتاه است ، در واقع جواب نيست بلكه خود سئوالى است و
اميدوارم كه پاسخ آن را به من بدهى :
1- چرا انسان با حيوان ، از نظر ادراك و شناخت اختلاف دارد، در صورتى
كه هر دو، داراى حواس يكسان مى باشند؟
2- آيا تو، به ((وجود)) و
((عدم )) اعتقاد دارى ؟
3- آيا برايت اتّفاق افتاده است كه درباره چيزى بگويى
((فلان چيز نشدنى يا مستحيل است ؟))
اينها آن سئوالات مختصرى هستند كه اميدوارم پاسخ آنها را بگويى .
متشكرم !
بهترين درودهايم بر تو _ مصطفى