ادريس
(16)
زن در حـاليكه يك دستش را روى پيشانى ،
بالاى ابرو، سايه بان چشم كرده بود و به صـحـراى جـلوى كـلبـه اش مى
نگريست ، خطاب به شوهر كه در انتهاى كلبه به كارى مشغول بود، به صداى
بلند گفت :
ـ گمان مى كنم امير حاكم شهر به اينسو مى آيد!
مرد كه با شگفتى به بيرون مى دويد، پرسيد:
ـ امير؟
ـ آرى ، حـالا ديـگـر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشير او و همراهانش ،
مى بينم . زير آفتاب مى درخشند.
مرد در حاليكه به داخل كلبه باز مى گشت ، با دلخورى غريد:
ـ در ايـن اطـراف ، جـز كـلبـه مـا، آبـادى ديـگرى نيست ، پس بى گمان
به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بيكار ممان ! غذايى فراهم كن ،
شايد نزد ما چيزى بخورند...
ـ امـيـران و شـاهـان ، از غذاى من و تو چيزى نخواهند خورد آنها هر چه
بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نيازى به آب سرد و نان
گرم من و تو ندارند!
آن دو، از هـمـان سـالهـاى نـخـسـتـيـن ازدواج ، از شـهـر كـوچ كـرده و
بـه ايـن مـحـل آمـده بـودنـد. كـنـار چـشـمـه بـراى خود كلبه اى ساخته
و به تدريج ، به آبادانى زمينهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته
بودند.
آوازه سرسبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امير حاكم
رسيده بود. امـيـر غـالبـا بـراى شـنيدن ناله ها گوشى سنگين ولى براى
هر خبر پر سود، گوشى تيز داشت .
خـبـر را شـنـيـده و اينك براى ديدن محل ، با عده اى از درباريان خود
به آنجا آمده بود كه گفته اند: شنيدن كى بود مانند ديدن .
در كلبه ، امير به مرد گفت :
- جاى بسيار زيبايى است ؛ ما وصف آن را شنيده بوديم ، اينك آن را بسيار
بهتر و زيباتر از آن يافتيم كه تصور مى كرديم آيا حاضرى آن را بفروشى ؟
ـ ايـن بـاغ و مـزرعـه ، مـحصول زحمت بيست ساله من و همسرم و فرزندان
من است . من در همين زمـيـن و كنار همين چشمه و در اين كلبه ، فرزندان
خود را در آن بزرگ كرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند
بزرگ نماز گزارده ايم و سپاس او را به جاى آورده ايم . نمى توانم از آن
دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امـيـر حـاكـم ، ديـگـر چـيـزى نـگـفـت ؛ بـرخاست و با همراهان آنجا را
ترك كرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امير حاكم به وى گفت :
- جـايى را كه تو اينقدر پسنديده اى ، زيبنده توست ، نه يك شهروند ساده
، بايد آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هيچ قيمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد كه تو آن را تصرف كنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى كه او را به خاطر خروج از دين امير حاكم
، دستگير و مـحاكمه كند و به قتل برساند. مكر نگفتى كه او به خدايان ما
ايمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنين مى گفت .
- بسيار خوب ، اين بهانه خوبى است . پس از آنكه از وى آسوده شدى ، مى
توانى زمين و باغ و مزرعه اش را تصرف و كلبه اش را ويران كنى و به جاى
آن قصرى براى خويش بسازى .
خـداونـد بـه حـضرت ادريس ، پيامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن
امير ستمگر برود و بـه او بـگويد: ((آيا به كشتن
بنده مؤ من ما راضى نشده بودى كه زمين او را نيز مصادره كـردى و زن و
فرزندانش را به خاك مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم كه حلم و
بـردبـارى مـا، تـو را فـريـفـتـه اسـت . زودا كـه تـو را بـه ذلت
افـكـنـيم و تو و همسر اغواگرت را هلاك سازيم .))
ادريس ، پيام خداوند را در حضور درباريان مو به مو به امير حاكم
رسانيد. او بر آشفت و ادريـس را از مـجـلس خـود بـيـرون رانـد. هـمـسـر
امـيـر، كـسـانـى را فـرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پيش از آن ،
ياران ادريس ، او را آگاه كرده بودند.
ادريس به ياران خويش فرمان داد تا شهر را ترك كنند و خود نيز از شهر
بيرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشكسالى مبتلا خواهد ساخت و
امير حاكم را به خاك مذلت خواهد نشانيد و هلاك خواهد كرد.
وعـده خـدا انـجـام يـافـت : امـيـر و هـمـسـرش هـلاك شـدنـد و اميرى
ديگر بر تخت او نشست و خشكسالى بر شهر، چيره شد.
بيست سال بر مردم گذشت در حالى كه قطره اى باران نباريده بود.
پس از بيست سال ، خداوند به ادريس فرمان داد كه اينك به شهر درآى و از
ما طلب باران كن زيرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندك
اندك دريافته بودند كه سختى ها به خاطر ستمى بود كه امير پيشين بر آن
مرد مؤ من روا داشته و نيز ادريس پيامبر را از شـهـر آواره كـرده بـود
و آنـان هـيـچ عكس العملى در برابر ستم وى ، از خويش نشان نداده بودند.
ديگر در شهر، از هر دهانى شنيده مى شد كه :
- ايـن هـمـه بلاها را از آن مى كشيم كه امير ستمكار پيشين ، صاحب آن
باغ و مزرعه زيبا را به بهانه خداپرستى كشت و خانواده او را به خاك
مذلت نشانيد و ادريس نبى را در كوه و بيابان آواره كرد و ما دم نزديم !
- كـاش مـى دانـسـتيم ادريس به كجا رفته است تا او را مى يافتيم و از
او مى خواستيم كه نـزد خـداونـد خـويـش از مـا شـفـاعـت كـند و به دعا،
از خدا باران بخواهد و از اين بدبختى رهايى يابيم .
- اگر ادريس نيست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى
آوريم و از او مى خواهيم كه گناه ما را ببخشايد.
ادريس به فرمان الهى ، پا از غار بيرون نهاد و به سوى شهر، به راه
افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادريس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او
ايمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادريـس بـه امـيـر جـديد شهر پيام فرستاد كه خود و درباريان وى پياده و
بدون سلاح ، به نزد وى بيايند.
امـيـر، گـرچـه نـخـسـت زيـر بـار نـمـى رفـت امـا پـس از آگاهى از
اراده عمومى ، سرانجام پذيرفت و با تذلل و خاكسارى ، با پاى برهنه با
همراهان خويش ، نزد ادريس آمد و به مـردم پـيوست و همه ، با پاى برهنه
، به بيابان بيرون شهر رفتند و ادريس از خداوند طلب باران كرد.
بـاران رحـمـت الهـى فـراوان فـروبـاريـد؛ و از شـهـر از جـان و دل به
ادريس و فرمان الهى او، گردن نهاد.
(17)
نوح
نـوح در جـامعه اى مى زيست كه دلها در آن تيره و فساد چيره و بت
پرستى رايج و ستم و بـهـره گـيـرى و اسـتـثـمـار، مـتـداول بود.
ثروتمندان در فساد خويش غوطه ور بودند و نـاتـوانـان و مـسـكـيـنـان
، در جان كندنى سخت ، روزگار مى گذرانيدند! خداوند به نوح فـرمـان داد
كه به پيامبرى ، اين مردم را هدايت كند. نوح ، زبانى فصيح و منطقى قوى
و بيانى گرم داشت و سخت بردبار و شكيبا بود.
او، به فرمان خدا، به دعوت و ارشاد پرداخت :
- اى قـوم مـن ، تـنـهـا الله را بپرستيد. چرا غير او را به پرستش مى
گيريد؟ اگر ايمان نياوريد، من بر شما از شكنجه روزى سخت هراسانم .
او هـمـچـنـان بـه دعـوت خـود ادامـه مـى داد و در ايـن راه ، بـا
امـيـدوارى و تـحمل بسيار، با سختيها و ناملايمات روبه رو مى شد و از
فصاحت و بلاغت خويش در راه ابلاغ رسالت خود سود مى برد.
در ايـن مـيـان ، بـرخـى مـسـكـيـنـان و مـسـتـضـعـفـان ، رفـتـه
رفـتـه بـه سـخـنـان او مـايـل شـدنـد و دعـوت او را اجابت كردند. اما
ثروت اندوزان و دنيا پرستان كه زمزمه هاى تـوحـيـدى نـوح را خطرى براى
منافع خود تلقى مى كردند، عناد و مقاومت ورزيدند و ظلمت گـمـراهـى را
بـر نـور هـدايت رجحان نهادند و از اين بالاتر، نوح و پيروانش را به
باد استهزا گرفتند:
- مـا تـو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم و جز پست ترين مردمان به تو
نمى گروند. تو و پيروانت را هيچ برترى بر ما نيست و جز مشتى دروغگو
نيستيد.
در بـرابـر مـقـاومـت آنـان ، نـوح ايـسـتـادگـى مـى كـرد و بـه يـاران
و پـيـروان خـود تشكل مى داد.
نـوح بـراى گـذران زنـدگـى خـويـش ، نـجـارى مـى كـرد
(18) و در هـمـان حـال ، در ابـلاغ رسـالت خـود هيچ گاه از پا نمى
نشست و هر روز در گذرگاهها و معابر به تبليغ مى پرداخت :
ـ اى مردم ، من كه براى ابلاغ رسالت خود، از شما مزدى نمى خواهم ، مزد
مرا تنها خداوند مـى دهد. نيز نمى گويم فرشته ام تا بگوييد: تو جز بشرى
مانند من نيستى . ادعاى علم غـيـب هـم نـكرده ام تا مرا تكذيب كنيد. من
تنها شما را به خداوند يكتا، به نيكى و پاكى و اخلاق ، فرا مى خوانم .
پس چرا ايمان نمى آوريد، چرا بر نادانى خود اصرار مى ورزيد؟
آنان گستاخانه و بى پروا، پاسخ مى دادند:
- اگـر چـنـان كـه مـى گويى ، خواهان رستگارى و هدايت مايى ، اين
مردمان پست و پيروان دون را از خود دور كن . ما نمى توانيم ياران و
همعقيده آنان باشيم .
- چرا از من مى خواهيد با ياران مؤ من خويش ترك مراوده كنم ؟ من كسى
نيستم كه اين مؤ منان را از خود برانم .
نوح ، سالها و سالها، با تحمل همه مصائب و ريشخندها و آزارها، به نشر
دعوت و تبليغ پـرداخـت . تـا ايـنـكـه سـرانـجـام ، آن مـردم گـمـراه ،
بـه يـكـبـاره امـيـد نـوح را به ياس مبدل كردند و آن پيامبر خدا را بر
سر راهى بدون بازگشت قرار دادند:
- اى نوح ، ديگر بس كن و از اين بحث و جدال مكرر خود با ما دست بدار.
مگر نمى گويى كـه اگـر مـا ايـمـان نـياوريم دچار عذاب الهى خواهيم شد؟
اكنون كجاست آن عذاب الهى كه وعده مى دادى ؟
وقـتـى بـى شرمى را به نهايت رساندند و آن پيامبر بردبار الهى از خود
نااميد كردند، نوح ، قوم خويش را نفرين كرد:
- پروردگارا، از اين كافران يك نفر بر زمين مگذار!
(19)
خـداونـد امـر فـرمـود تـا نـوح به كمك ياران اندكش ، كشتى بسازد. نوح
نقطه اى را بر خـشـكـى و دور از دريـا انتخاب كرد و از تنه درختان ، با
زحمت بسيار، تخته هايى فراهم آورد و با ابزار ابتدايى روزگار خود،
ساختن كشتى را آغاز كرد.
از همان آغاز، تمسخرها و ريشخندها شروع شد. هر روز دسته اى از كافران
مى آمدند و او و يارانش را كه سخت سرگرم كار بودند، به باد استهزا مى
گرفتند:
- اى نوح ، بهتر نبود فكر يك دريا هم در همين نزديكيها مى كردى ؟ آخر
كدام ديوانه اى در خشكى و دور از دريا يك كشتى به اين بزرگى مى سازد؟
- لابد گاوهايى كرايه كرده است كه اين كشتى را به دريا خواهند برد!
- شايد هم دريا را به اينجا خواهد آورد!
حـتى فرزند خود او كه جذب جامعه كافران شده بود، در مسخره كردن پدر، با
آنها همراه بـود. امـا نـوح ، بـردبار و استوار، به اين ياوه گوييها و
هرزه دارييها اعتنا نمى كرد و به كار خود ادامه مى داد.
سرانجام ، كار ساختن كشتى بزرگ به پايان آمد و از جانب خداوند به نوح
فرمان رسيد كه اينك با خانواده خويش و همه گرويدگان و مؤ منان به كشتى
درآى و از هر حيوانى يك جفت (نر و ماده ) با خود ببر، كه لحظه عذاب ما
در رسيده است .
نـخـسـت از تـنورى در خانه يكى از مؤ منان ، آب فرا جوشيد و همه مؤ
منان به فرمان نوح بـه كـشـتـى در آمـدنـد. آنـگـاه هوا تيره و تار شد
و طوفانى سهمگين برخاست و بارانى سـيـل آسـا و تند در گرفت و آب بر سطح
زمين جريان يافت و كم كم بالا ايستاد و كشتى اندك تكان خورد...
وحـشـت هـمـگـان را فـرا گـرفت ؛ هر كس سراسيمه به سويى مى گريخت . كم
كم موج ها انبوه شد و هنگامه اى برخاست .
نوح كه از كشتى مى نگريست و تسبيح خدا مى گفت ، فرزند خويش را ديد كه
از امواج به بلندى ها مى گريخت . فرياد برآورد:
ـ پسركم ! به كشتى درآى !
- فـرزنـد گـمـراه كـه هـنـوز گـريـبـان از طوفان غرور نرهانيده بود،
به پاسخ بانگ برداشت :
- مـرا بـه كشتى تو حاجتى نيست ، بر ستيغ كوهى فرا خواهم رفت و از غرق
شدن در امان خواهم ماند.
امـا در هـمان هنگام امواج بالاتر آمد و آب ، كشتى را بر سر گرفت و هر
چه جز كشتى به زيـر آب رفـت . نـوح كـه خـود شـاهـد غرق شدن پسر بود،
سخت دلتنگ شد و از روى مهر پدرى ، گله آغاز كرد:
- خـداونـدا، تو خود وعده داده بودى كه مرا و خانواده ام را از عذاب در
امان نگه دارى . اينك اين فرزند من است كه غرق مى شود.
خداوند فرمود:
- اى نـوح ، او ديـگـر از خـانـدان تـو نـيـسـت و عملى نا صالح است .
او با بدان پيوست و خـانـدان نـبـوتش گم شد. زنهار بر آنچه كه ژرفاى آن
از تو پوشيده است ، درنگ مكن و خود را در گروه جاهلان ميفكن . ما تنها
به نجات مؤ منان وعده داده بوديم .
نوح بى درنگ از خداوند پوزش خواست و هم به او پناه برد:
- پـروردگـارا، به درگاه تو پناه مى آورم و از اينكه چيزى را درخواست
مى كنم كه نمى دانم ، پوزش مى طلبم ؛ اگر بر من رحمت نياورى ، از
زيانكاران خواهم بود.
فـرداى آن روز، هنگامى كه سرنشينان كشتى سر از خواب برداشتند و بر عرشه
، فراز آمـدنـد؛ طـوفان فرو نشسته بود و كشتى در زير پرتو آفتابى زرين
، بر امواج آرام و آبى و شفاف ، غوطه مى خورد و آهسته آهسته با نوازش
نسيم پيش مى رفت .
مـدتـى بـعد آبها نيز در دل زمين فرو رفت و كشتى سالم همراه سرنشينان
خود بر فلات كـوه جـودى نشست . نوح و ديگر ياران او دوباره قدم به خاك
نهادند: حيوانات غير اهلى را در بيابان يله كردند و همگان ، با همگنان
، زندگى تازه اى را بر روى زمين آغاز كردند.
(20)
هود
(21)
پـس از كم آبى محسوسى كه دامنگير قوم هود شده بود يك روز، ابرى
تيره و خاكسترى ، در گوشه آسمان پديدار شد. كافران ، به تصور اينكه اين
ابر مزارعشان را سيراب و زنده خواهد كرد، سخت شادمان شدند. همه ، زن و
مرد و كوچك و بزرگ ، گرد آمده بودند و به آسمان مى نگريستند. يكى از آن
ميان گفت :
- اين نسيم لطيف ، طلايه همان ابر است .
ديگرى گفت :
- ايـن هود ديوانه كجاست ؟ او براى ما عذاب مى طلبيد. او را بياوريد تا
ببيند كه خدايان مـا سـرانـجـام بـر خـداى او پـيـروز شـدنـد و ايـنـك
آن ابـر، در دسـت اين نسيم ، تا بالاى كشتزارهاى تشنه ما خواهد آمد و
آنگاه ... باران ، باران خواهيم داشت !
ابر كم كم پيشتر آمد و تمام آن نواحى را پوشاند. سپس نسيمى كه از آن
شادمانه ياد مى كـردند تندتر شد و رفته رفته به صورت تندباد با قوت
بسيار، همراه با صدايى دهشت زا، وزيدن آغاز كرد.
اما حتى يك قطره باران هم نباريد!
لبـخـندها از لبان محو شد و به جاى آن ، وحشت و هراس در دلها نشست .
هود، آرام و مطمئن ، اما به سرعت ، خود را به مردم رساند و فرياد
برآورد:
- اى مـردم ، استغفار كنيد و به خداى يكتا روى بياوريد. اين آغاز همان
عذابى است كه شما را سـالهـا از آن بـيـم مـى دادم . بـتهاى خود را
بشكنيد و همه به پروردگار يگانه سجده بريد و از او طلب عفو كنيد.
ولى آن قـوم بـت پرست و مغرور كه يك عمر سخنان هود را به مسخره گرفته
بودند، در آن لحظه خطير نيز چشم بر حقيقت بستند و همچنان بر عقيده خود
پاى فشردند:
- خير اين ابرى است كه براى ما باران خواهد آورد.
هود گفت :
- به خدا چنين نيست ، اين همان عذاب خداست .
طوفان چنان سخت شد و سخت تر كه حيوانات اهلى در بيابان به هوا برخاستند
و درختها از جـا كنده شد. قوم هود از ترس به خود لرزيد و به خانه
هايشان پناه بردند؛ به اين امـيـد كـه از ايـن بـلاى نـاگهانى جان به
در برند! اما باد چنان بى وقفه و پرقدرت و هـولنـاك مـى وزيـد كـه جـز
خانه هود كه او و پيروانش مؤ منش در آن جاى گرفته بودند، بـقـيـه
خـانـه ها از زمين كنده شد و هر يك از آنها به گوشه اى پرت و دور
افتاد. آن قوم خود پرست و بت پرست نيز چون نخلهايى از ريشه بركنده به
دام بلا گرفتار شدند و جز هود و يارانش ، احدى از آنان باقى نماند.
قوم هود، در سرزمينى به نام ((احقاف
)) در جنوب شبه جزيره عربستان بين يمن و عمان ،
زنـدگـى مـى كـردنـد.
(22) بـيـش و كـم ، هـمـه تـنـومـنـد و بلند بالا و قوى هيكل و
تندرست و از نعمتهاى بى كرانى برخوردار بودند و در آسايش و رفاه ،
روزگار مـى گـذرانـيـدند. زراعتى پررونق و آبى فراوان و باغهايى سر سبز
و خانه هايى كاخ مانند داشتند. ولى اين همه نعمت و بركت را عطيه بتهايى
مى دانستند كه معبود آنها بود. از ايـن رو، ايـن بـتـهـا را ارج مـى
نهادند و به نيايش آنها مى پرداختند و در برابر آنها به تـضـرع و
كـرنـش مـى نـشـسـتـنـد و بـه هـنـگـام مـحـنـت ، چـاره مشكل را از
آنها درخواست و التماس مى كردند.
بت پرستى اين قوم ، سرانجام به آنجا كشيد كه فساد اخلاق و تباهى ارزشها
و ظلمت كفر همه گير شد و دامنه ظلم و ستم و فشار اجتماعى از حد گذشت .
محرومان جامعه بيش از پيش اسـتثمار مى شدند و ميان ضعفا و توانگران ،
چنان فاصله اى به وجود آمده بود كه هر دم تحمل ناپذيرتر و خردكننده تر
مى شد.
بـراى هـدايـت آن سـتـمـكـاران و دعـوت بـه پـرسـتـش پـروردگـار و
نـشـر فضايل اخلاقى و عدالت اجتماعى و زدودن فساد و شرك و بت پرستى ،
خداوند هود را به پـيـامبرى فرستاد. هود، خود از همان قوم بود؛ به زبان
آنان سخن مى گفت و با رفتار و كـردار و خـلق و خـوى آنـان آشـنـايـى
داشـت . او هـم بـه لحـاظ نـسـب ، اصيل بود و هم از جهت اخلاق ، نمونه
. هم اراده اى آهنين داشت و هم شكيبا و بردبار بود. از اين حيث ، با
عزمى راسخ و ايمانى خلل ناپذير، دعوت خود را آغاز كرد:
- اى مـردمـان ، اى قوم من ، چرا اين جمادات بى جان را كه ساخته خودتان
است به پرستش مـى گـيـريـد؟ بـدانيد كه شما را خداى يكتايى است كه
آفريدگار جهان و جهانيان است و هـمـوسـت كـه اين همه نعمت و خير و بركت
را به شما ارزانى داشته است . جان شما در دست اوسـت و هـر آنچه جز اوست
باطل و زايل است . تنها او را معبود خويش قرار دهيد و بدو روى آوريد و
راه ظلال مپوييد.
قـوم هـود كـه سـاليان متمادى به پرستش بتها خو گرفته و هيچ گاه در
مورد آنها تفكر نكرده بودند، با اعراض و اعتراض به مقابله برخاستند:
- مـگـر عـبـادت ايـن خـدايـان را گـمراهى مى دانى ؟ آيا مى خواهى از
شيوه پدران خود دست بكشيم و گفته هاى دروغ سفيهى چون تو را تصديق كنيم
؟
هود، با بردبارى بسيار، جواب مى داد.
- ايـن بـتـهـا نـه دفـع شـر مـى تـوانـنـد كـرد و نـه جـلب خـيـر. نـه
عـقل به پرستش آنها حكم مى كند نه منطق . تنها آن خداى يگانه اى كه
مبدا آفرينش است و نظام خلقت گواه اوست سزاوار عبادت است . به خود آييد
و به يگانگى او اقرار كنيد و از آنچه پيش از شما بر قوم نوح رفت عبرت
گيريد. من تنها رسالت او را ابلاغ مى كنم و در ايـن راه از شـما مزدى
نمى طلبم . از شما هستم و به زبان شما سخن مى گويم . اگر بـه خـدا
ايـمـان بـياوريد، مشمول رحمت و لطف او مى شويد. ولى اگر همچنان
بخواهيد بر كفر و لجاج خود اصرار بورزيد، بدانيد كه به عذابى سخت
گرفتار خواهيد شد.
هر چه هود استدلال مى كرد و از پاداش سخن مى گفت و از عذاب كفر بيمشان
مى داد، در آنان تاءثير نمى كرد. از اين بالاتر، او را به سفاهت و بى
خردى متهم مى كردند و گفته هاى او را وهم و خرافه مى دانستند.
سـرانـجـام ، هـنـگـام عذاب موعود فرا رسيد و از آن سرزمين كه روزگارى
سر سبز و آباد بود، با مردمى كه سالم و بلند بالا و تندرست و ايمن و
آسوده بودند، هيچ نماند: درختها كـنـده ، زمـيـنها زير طوفان شن مدفون
، خانه ها خراب و مغروران بت پرست زير خروارها شـن و خـاك خـفـتـه
بـودند. آن سرزمين چنان ويران شد كه هود با ياران خود به حضرموت هجرت
كرد و داستان قوم او، براى عبرت بينان ، عبرت شد.
(23)
صالح
بـى مـهـار و بـى جـل ، كـنـار صـالح ايـسـتـاده بـود و نـوباوه
اش ، آنسوتر. با چشمانى زلال و زيبا و نگاهى نجيب و آرام و معصوم و با
اندامى به هنجار شتران ديگر اما بزرگتر و درشـت اسـتـخـوان تـر و بـا
پشم و كركى به نرمى پرنيان كه جز زير شكم و خطوط پيشين گردن ، سراسر
بدنش را پوشانده بود.
و بـا رنـگـى شـگرف : آميخته اى از شنگرف و زيتون و كهربا همراه با
سايه واره اى از رشـتـه هـايى روشن كه چون كلاف نور، از تيره پشت به
زير شكم كشيده شده بود و در طيفى ملايم ، هر چه از كوهانه به شكم
نزديكتر مى شد، بيشتر رنگ مى باخت . شتر بود اما با چشمان آهو و
خراميدن گوزن و نجابت اسب و معصوميت بره ها.
تـمـام قـوم ثـمـود
(24) ـ كـه از نـه قـبـيـله تـشكيل يافته بودند - خرد و بزرگ ، دور
صالح و شتر او، حلقه زده بودند و به شتر و نوباوه اش مى نگريستند و
به سخنان صالح گوش مى دادند:
ـ اى مردم ، اينك اين ناقه اعجاز من است و بدان ، حجت خود را بر شما
تمام كرده ام ، بدانيد كـه ايـن شتر، به امر خداوند، در ميان شماست .
از شير آن ، همه شما مى توانيد خورد. او، در چـريـدن در مـراتـع شـمـا
آزاد اسـت . نـيـز بدانيد كه اين شتر، يك روز در ميان ، از اين
آبـشـخـور كـه در كـنـار آن ايستاده ايم خواهد خورد و نوبت خود را پاس
خواهد داشت . كسى مـتـعـرض چـريـدن و آب نـوشيدن او نشود كه خداوند
ناخشنود خواهد شد. بارى اين ناقه ، آيـتى براى شماست ، ابتلاى شماست ،
آزمون شماست . زيرا كه پيامبرى مرا انكار كرديد و از مـن معجزه
خواستيد. اينك اين معجزه و اين حجت . مبادا گزندى به شتر برسد، كه اگر
چنين كنيد، دچار عذاب خداوند خواهيد شد.
در هـمان جا كه قبيله عاد (قوم هود) روزگارى مسكن داشتند و بر اثر كفر
و سركشى و عناد بـه خـاك هـلاك افـتـاده بـودنـد، ثـموديان (قوم صالح )
جاى گرفتند. اينان نيز به راه پـيـشينيان رفتند: كاخها ساختند، باغها
آراستند، كشتها افزودند، آبها جارى و دامها تربيت كـردنـد. سـرزمـينشان
به بار و بر نشست و زندگانيشان به ناز و نعمت گذشت . با اين هـمـه ،
درسـت مـانـنـد پـيـشـيـنـيـان ، بـت پـرسـتـى را پيشه خود ساختند و به
جاى تفكر و تاءمل درباره آفريدگار يگانه جهان و پرستش و نيايش او،
راهپويان ره شرك شدند!
بـراى ثموديان نيز، خداوند صالح را به رسالت فرستاد. او هم مانند هود
از بزرگان قـوم خويش بود و از خردمندان و دانايان به شمار مى رفت .
صالح چنان كه بايسته است ، ابـلاغ رسـالت را آغـاز كـرد: گـاه بـه لطـف
و نـرمـى ، گـاه بـا مـحـاجـه و استدلال ، گاه با بيم دادن از عذاب
خداوند و گاه با ترغيب به پاداش او.
صالح چندان در دعوت خويش كوشيد كه سرانجام عده اى از دانايان و بى
غرضان به او روى آوردنـد و رسـالت او را بـاور داشتند. ولى بزرگان قوم
ثمود از پذيرش دعوت او اسـتـنـكـاف ورزيـدنـد و بـر عـقـايـد پـيـشـيـن
خـود پـاى فـشـردنـد. امـا در هـمـان حـال كه بر عصيان و مجادله خود مى
افزودند، مى ديدند كه پيروان صالح روز به روز بـيـشـتـر مـى شـوند و
شمار كسانى كه او را مرشد و رهبر خويش تلقى مى كنند پيوسته افـزون مـى
گـردد. از ايـن رو، از يـك طـرف ديـگـر از تـرس زوال قـدرت و جـاه و
جـبـروت خـود و از طـرف ديـگر براى اثبات ناتوانى صالح و بى اعتبار
ساختن او، خواستار معجزه اى شده بودند. معجزه صالح ، شتر او بود.
مـدتـى گـذشـت و رفـتـار شـتـر به همان گونه بود كه صالح گفته بود. يك
روز به آبـشـخور مى رفت و روز ديگر نه . معجزه ثابت شده بود و صدق
مدعاى صالح مسلم . هم بـر تـوجـه قـوم افـزوده شـده بود و هم بر حيرت و
وحشت مستكبران نافرمان . از اين رو، انجمنها بر پا شد و چاره ها
انديشيده شد. از ميان آن جباران ، يكى مى گفت :
- كار بدتر شد؛ بردگان گروه گروه به او مى پيوندند.
ديگرى مى گفت :
- رفتار اين شتر واقعا عجيب است . تنها در روزى كه نوبت اوست به آبشخور
مى رود!
سومى مى گفت :
- ولى در عـيـن حـال ، آزادانـه در مـراتع ما مى چرد و كسى نمى تواند
او را از چريدن باز دارد. علفى براى شتران و گاوان و گوسفندان ما باقى
نخواهد گذاشت .
سـران قـوم ، بـه اتـفـاق ، هـمـه راى به نابودى شتر دادند. اما هيچ كس
جرات اين كار را نـداشت . همه از عذاب سختى كه صالح بيم داده بود، مى
هراسيدند. و روزگارى چند نيز بر اين منوال گذشت .
در آخـريـن نـشـسـت ، سـران قـوم ثـمـود كـه هـنـوز بـه بـتـهـاى خـود
دل بـسـتـه بـودنـد و بـه پـندهاى صالح ارج نمى نهادند، به اين نتيجه
رسيدند كه تا شتر صالح ، بنياد آيين قومى آنان را فرو نريخته است ،
چاره اى اساسى بينديشند.
يـكـى از آنان گفت : ما هر يك ، دختران بسيار زيبايى داريم كه
خواستگاران زيادى دارند. از مـيـان ايـن جـوانـان كـه دلبـسـتـه جـمال
و جلال آنها هستند، مى توانيم شجاع ترينها را انتخاب كنيم و شرط پيوند
را كشتن شتر قرار دهيم .
ايـن طـرح ، پس از مشورت و تبادل نظر سران قوم ، به اتفاق آرا پذيرفته
شد و شرط ازدواج با دختران ، كشتن شتر قرار گرفت .
كـوتـاه زمـانـى بـعـد، هشت نه جوان قوى و جنگاور، هماهنگ و يكراءى ،
آماده شده بودند تا شتر را از ميان بردارند و به عوض ، هر يك با دختر
دلخواه خود ازدواج كند.
آن روز هـم شـتـر، در مـرغـزار دامـنـه كـوهـسـار بـه چـرا مشغول بود و
نوباوه اش در كنارش .
جوانان ، در دو دسته ، از پس پشت و پيش روى ، به سوى شتر روانه شدند.
يكى از آنان كه از پيش روى مى رفت ، تيرى در كمان نهاد و به گردن شتر
زد.
شـتـر در حـاليـكـه خـون از گردن بلندش بيرون مى ريخت ، به سوى
تيرانداز دويد اما پـيـش از آنـكـه بـه او بـرسـد، يكى از آنان كه از
پس پشت حمله مى كرد، با يكضربه ، زردپى هر دو پاى او را بريد.
شتر، معصومانه ، ناله اى بلند سر داد و در ميان علفهاى انبوه مرغزار در
خون خود غلتيد.
نـوبـاوه او، از تـرس سـر بـه بـيـابـان نـهـاد، چـنـد تـن بـه دنبال
او دويدند و بقيه خود را به شتر رساندند.
پس آنگاه ، همان كس كه ضربه شمشير را نواخته بود، با نيزه به قلب شتر
زد و حيوان جان تسليم كرد.
آن چـند تن نيز كه به دنبال نوباوه شتر رفته بودند، نفس زنان بازگشتند
و گفتند رد او را گم كرده اند.
صـالح ، برافروخته و نژند و غمگين ، به پهناى صورت مى گريست و كس نمى
دانست بـر ستمى كه بر شتر رفته بود، مى گريست يا بر سرنوشت امت خويش كه
اينك عذاب خداوند را انتظار مى بردند.
عـصـيـان و خـيـره سـرى قـوم چـنـان بـود كـه حـتـى پـس از پى كردن
شتر، صالح را به تعجيل در نزول عذابى كه وعده داده بود، فرا مى
خواندند.
صـالح ، در مـيان انبوه مردم كه بر سر شتر پى كرده و كشته او را جمع
آمده بودند، به ثموديان گفت :
- شما تنها سه روز فرصت داريد. به خانه هاى خود درآييد و منتظر عذاب
خداوند باشيد. ايـن سـه روز، خـود فـرصـتـى اسـت تـا در گـذشـتـه و كار
خود بينديشيد و به خدا روى بياوريد و توبه كنيد. هر كه ايمان نياورد،
در امان نخواهد بود.
اما جز عده اى كه از پيش به او ايمان آورده بودند، كسى به سخنان او
توجه نكرد و به ريشخند، خنده به لب آوردند و تمسخر كنان ، هر يك چيزى
به او گفت :
آن پيامبر خدا گفت : من حجت خود بر شما تمام كردم و شما خود دانيد!
سه روز بعد، از آتش صاعقه قهر الهى ، ديارى از آن گروه ، جز صالح و
كسانى كه از پيش به وى ايمان آورده بودند؛ باقى نماند.
(25)
ايوب
(26)
ايـوب پـيامبر بزرگوار خدا، مردى بود كه همه چيز را تمام داشت :
هم پيامبر الهى بود، هـم از مـال و خـواسته كافى بهره مند بود و هم
فرزندان برومند و رشيد و همسرى زيبا و مـهربان داشت و بيش از همه و پيش
از همه ، بنده تمام عيار خدا بود. هيچ حركتى از او بى رضـايـت الهى و
توجه به خداوند سر نمى زد. خويشتن را چون ماهى در بيكران آب غرقه
نعمتهاى خداوندى مى دانست و هر نفسى كه بر مى آورد تسبيح حق مى گفت و
در هر قدمى كه برمى داشت دانه شكرى مى كاشت . چندان كه فرشتگان الهى او
را تمجيد و بزرگداشت ، شيطان را بر آشفته مى ساخت و آتش كينه و شرار
حقد در او زبانه مى كشيد. زيرا او نمى توانست ببيند كه فرشتگان الهى
ايوب را به نيكى ياد مى كنند و او را بنده بسيار خوب خدا و مقرب و
محبوب او مى شمارند.
شـيطان از فرصتى كه پروردگار تا روز رستاخيز به او عنايت كرده بود سوء
استفاده كرد و با بى شرمى تمام به عرض بارگاه ربوبى رساند كه :
- پـروردگـارا! اگـر ايـوب چـنـيـن مطيع و فرمانبردار توست ، همانا از
سر بى نيازى و فـراغ خـاطـر است و در واقع او با اين فرمانبردارى از تو
مى خواهد كه آسايش مادى او را افـزون كـنـى يـا دسـت كـم از او نگيرى .
اگر مستمند مى بود، هرگز او را چنين مطيع نمى يافتى .
از بارگاه ربوبى به او پاسخ داده شد كه :
- مـا بـنـده خـود را بـهـتـر مـى شناسيم ، اما به تو فرصت مى دهيم تا
ايوب آزموده شود، اختيار همه اموال را به تو سپرديم ، هر چه خواهى كن !
شـيـطـان كـه از شـادى سـر از پـا نـمـى شـناخت ، همراه با ايادى خود
يكروز آتش در همه دارايـيـهـاى ايـوب كـشـيد و ايوب چنان مستمند شد
كه به روزى روزانه خود نيز دست نمى يافت . اما شيطان با شگفتى دريافت
كه اين مرد خوب خدا به تنها ذره اى ناسپاسى نمى كند بلكه بر شكر و
بندگى مى افزايد:
- پـروردگـارا! مـن آنـچـه داشـتـم ، تـو بـا مـن بـه امـانـت سـپـرده
بـودى . تـو را در هـمه حال سپاس مى گزارم . چگونه مى توانم شكر گوى
نعمتهاى بى حدى باشم كه هنوز از من دريغ نفرموده اى ؟!
شيطان دوباره دام مكر گسترد و به عرض دستگاه ربوبى رساند كه :
- پـروردگـارا! ايـوب فـرزنـدان رشـيـد و بـرومندى دارد كه همه زن و
خواسته و خانه و ماواى خوب دارند و او به آنان دلگرم است ، و گرنه چنين
در بندگى مبالغت نمى كرد.
دوباره از ملكوت الهى پاسخ آمد كه :
- اى رانـده وامـانـده ! ايـوب را مـا بـهـتـر از هـر كـس مى شناسيم ،
اما باز به تو فرصت آزمايش او را مى دهيم . اينك اختيار جان فرزندان او
جمله در دست توست ، هر چه خواهى كن !
شيطان با كمك همدستان خود بى درنگ خانه فرزندان ايوب را بر سرشان خراب
كرد و همگى با خاندان زير آوار جان سپردند.
خبر به ايوب و همسر او كه در نهايت مشقت و تنگدستى به سر مى بردند
رسيد. آنان با آنـكـه از داغ فـرزنـدان خـود بـه تـلخـى گـريـسـتـنـد،
اما حتى لحظه اى از سپاس خداوند كوتاهى نكردند. ايوب ، از سويداى دل به
پروردگار عرض كرد:
- مهربانا! فرزندان من همگى نعمتهاى تو بودند كه به امانت داده بودى
اين مشيت تو بود كـه هـمـه را يـكـجـا بـاز پـس گـيـرى . من چگونه مى
توانم نعمتهاى بسيار تو را سپاس گويم ؟!
شـيـطـان كه چون هميشه درمانده شده بود و در خشم و تنگدلى مى سوخت ،
باز به درگاه الهى عرضه داشت كه :
- پـروردگـارا، ايـوب بـا آنـكـه سـنـى دارد امـا از نـعـمـت سـلامـت
كامل برخوردار است و اظهار بندگى او از سر ترس است ، زيرا بيم آن دارد
كه اگر تو را سـپـاس نـگـويـد سلامت او را بازستانى ؛ چنين نيست كه
تو را از ژرفاى جان بندگى كند.
باز از سوى خداوند پاسخ رسيد كه :
- اى گـمـراه ! اگـر چه نه چنين است كه مى گويى ، اما اين آخرين فرصت
توست . اختيار سلامت ايوب با تو!
ابليس پليد، ايوب صبور و بزرگوار را به يك نوع بيمارى جانكاه مبتلا
ساخت كه بر اثر آن سراسر تن او به عفونت نشست و چركابه از زخمها جارى
شد و هيچ جاى سالم بر تنش نماند.