داستان پيامبران (جلد اول) از آدم (ع) تا عيسي (ع)

علي موسوي گرمارودي

- ۳ -


ايوب كه سخت مستمند بود و داغ فرزندان بر جگر داشت زمينگير نيز شد. اما حتى يك بار زبان به شكوه نگشود. او خداوند را پيوسته سپاس ‍ مى گفت :
- پروردگارا! اين بنده ناچيز تو نعمت سلامت را از تو داشت . اگر آن را بازستاندى ، من از جان مطيع فرمانم . چگونه تو را به نعمت جان و نعمت ايمان سپاس گويم ؟!
شـيـطـان كـه از خـشـم در حـال انـفـجار بود، به خود دلدارى مى داد كه بايد صبر كند تا ايـوب خـسـتـه شـود، آنـگاه به ناسپاسى روى خواهد آورد! اما هرچه روزها و ماهها و سالها سـنگين تر مى گذشت ، ايوب همچنان بر سپاس خود مى افزود و هرگز لب به شكوه يا ناسپاسى نمى گشود. به اين ترتيب هفت سال گذشت و شيطان در انتظارى استخوانسوز و جانكاه به سر برد.
هـمـسـر بـزرگـوار ايـوب نـيـز بـى آنـكـه هـيـچ از عـفـونـت زخـمهاى او شكوه اى بكند، در كمال وفادارى به پرستارى از او مشغول بود.
شيطان پليد، ناگهان - چنان كه از خوابى پريده باشد - با خود گفت :
- پيدا كردم ! همسر او! پايدارى او از همسر اوست . اگر بتوانيم او را از پرستارى ايوب باز دارم ، بى گمان ايوب در هم خواهد شكست !
پس در چهره پيرمردى مصلح بر سر راه همسر او ظاهر گشت و به افسون و حيله دست زد:
- خواهر، درود بر شكيبايى بى مانند تو! تو يقين برتر از فرشتگانى . اما از آنجا كه ايوب بزرگوار جايگاهى بلند در نزد خدا دارد، آيا سزاوار نيست از خدا بخواهد كه او را از ايـن عذاب برهاند؟ اگر براى خود نمى خواهد، دست كم بايد به خاطر تو به خداوند شـكـوه كـنـد. تـا كـى فـقـر و مـسـتـمـنـدى و ايـن بـيـمـارى سـخـت و كـثـيـف ، آن هـم بـا تحمل داغ همه فرزندان ؟ به خدا اين سزاوار نيست !
زن بـيـچـاره كـه گـمان مى برد اين پيرمرد با آن قيافه خيرخواهانه صلاح او را از سر رضـاى خـدا مـى طـلبـد، افسون ابليس را پذيرفت و آن روز باشوى خود به گفت و گو پرداخت :
- ايوب ، اگر از سخن من دلتنگ نمى شوى ، مى خواهم چيزى بگويم !
- تا ندانم چيست ، نمى توانم بگويم كه دلتنگ مى شوم يا نمى شوم ؟!
- آيـا روزگـار خـوش گـذشـتـه را بـه يـاد دارى ؟ روزهـايـى كـه تـو در كـمـال سـلامـت و نـشـاط بـر اسـب مـى نـشـستى و از گله هاى گوسپند و گاو و اسب خود با خـرسندى و شادى ديدن مى كردى ؟ روزهايى كه فرزندان دلبندمان زنده بودند و هر يك از خانه و زندگى خود با فرزندان زيبا و همسرانشان به ديدار من و تو مى آمدند؟
- آرى ، همه را به خاطر دارم ؟
- پـس چـرا از خـداونـد نـمـى خواهى كه دست كم سلامتت را به تو بازگرداند؟ اين كه در برابر آن همه محنت و آن همه نعمت از دست داده چيز زيادى نيست ؟
- آن سلامت و آن نعمتها كه داشتيم براى چند سال بود؟
- چه مى دانم ، تمام عمرت ، حدود هشتاد سال .
- اكنون چند سال است كه به گمان تو من آن نعمتها را از دست داده ام ؟
- حدود هفت سال .
- مـن از خـداونـد شـرم دارم كه پيش از آنكه اين سالها با آن دوران خوشى و شادى برابر شـود از او چـيـزى بخواهم ! برخيز و از پيش چشمم دور شو. به خداوند سوگند كه اگر روزى بـهـبـود يـابم و سلامت خود را به دست آورم ، تو را به خاطر اين ناسپاسى يكصد تـازيـانه خواهم زد از اين پس به پرستارى تو هم نيازى ندارم . من نمى توانم كسى را كـه نـسـبـت بـه پـروردگـار خـود بـا ايـن سـخـنـان گـسـتـاخـانـه نـاسـپـاسـى مـى كـنـد تحمل كنم .
زن بيچاره كه از گفته خود سخت پشيمان شده بود فرمان ايوب را اطاعت كرد و از كنار او بـرخـاسـت ، زيـرا او را مـى شناخت و مى دانست كه از بودن او رنج خواهد برد. اما خانه را ترك نكرد و تن به قضاى الهى سپرد.
ايـوب از هـمـه امـتـحانهاى الهى سرفراز برآمده بود، اما بدون پرستارى همسرش بسيار رنج مى برد، زيرا او حتى نيروى حركت براى انجام دادن ضرورى ترين كارها را نداشت ، تا آنجا كه نمى توانست به تنهايى كاسه اى آب بنوشد. پس نه از سر شكوه ، كه با حال تضرع به خداى بزرگ عرض ‍ كرد:
- پـروردگـارا! در نـاتـوانـى و درد و انـدوه بـه سـر مـى بـرم و تـو مـهـربـان تـريـن مهربانانى !
و ايـن درسـت در لحـظـه اى ادا شـد كه زمان آزمايش او با سرافرازى به پايان آمده بود. بـنـابـرايـن خـداونـد دعـاى او را پاسخ گفت و او را به خطاب مهربانانه ربوبى مخاطب ساخت كه :
- بـنـده خـوب و صـبـور و شـاكـر مـا ايـوب ! پـاى خـود را بـه زمـيـن بـكوب تا چشمه اى زلال و آبى گوارا بجوشد؛ از آن بنوش و تن خود را در آن بشوى !
ايـوب چـنـان كـرد كـه پـروردگـار فـرمـوده بـود. پـس بـه اراده الهى سلامت و جوانى او بـازگـشـت و خـداوند همسر باوفاى او را نيز جوانى داد و او را بدو بازگردانيد و همچنين تمام خاندان او را دوباره زنده كرد و به او امر فرمود كه براى اداى سوگند خود در مورد هـمـسـرش يـكـصـد چـوبـه خـدنگ را بر هم ببندد و آن را يك بار اما بسيار ملايم بر تن او بزند.
خداوند فرزندان ديگر و نوادگان بسيار نيز بدو عطا فرمود. و او تا حدود يك قرن پيش از ابراهيم به نيكبختى و پيامبرى زيست . (27)
ابراهيم و اسماعيل
ناگهان تمام افراد قبيله ((جرهم )) (28) با صداى پاى اسبى كه به سوى قبيله چهار نعل مى تاخت ، از خيمه هاى خود، بيرون پريدند.
مـردى كـه سـر و روى را در كـوفـيه (29) پوشانده بود، وسط ميدان ، از اسب پـايـيـن پـريـد و در مـيـان بـهـت هـمـگان ، با شتاب به سوى خيمه رئيس ‍ قبيله دويد. به دنبال او تا كنار خيمه رئيس قبيله دويدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند:
- بـزرگـوار، چـشـمان من از نعمت بينايى محروم باد اگر خطا كرده باشند. من خويش ديدم پـرنـدگـانـى فـراوان را كـه بـه پـشـت كـوهـسـاران شـمـال قبيله ما مى پرديدند. قسمتى از راه را با اسب پيمودم و بقيه را پياده ؛ تا به قله رسـيـدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشك ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند.
ـ آيا تو خود، ((آب )) را هم ديدى ؟
ـ راه بـسيار دور بود، اسب را پاى كوه يله كرده بودم و شوق دادن اين خبر به شما، پاى مرا از پيش رفتن باز مى داشت ... اما...
ـ كافى است !
رئيـس قبيله برخاست و به بيرون آمد و خطاب به مردم خويش كه خبر را شنيده و اينك دور او و آن مرد ايستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى كردند، گفت :
ـ پـنـج نـفـر همراه اين مرد به جاى كه او مى گويد روانه شوند و اگر آبى يافتند بى هيچ درنگى باز گردند و مرا خبر كنند.
چـشـمـه ، بـه زلالى اشـك ، به پهناى دو بازو، از ميان توده شن مى جوشيد و كودكى كه بـه زحـمـت بـر پـاى مـى تـوانـسـت ايـسـتـاد، كـنـار آن بـه بـازى بـا شـنـهـاى مـرطوب ، مـشـغـول بود و هنگامى كه شش مرد از اسبهاى خويش ، شتابناك پياده شدند، كودكانه به رويشان خنديد و دستهاى كوچكش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو كوفت ...
يكى از مردان به كودك گفت :
ـ آيا تو تنها هستى ؟ مادر تو كجاست ؟
به جاى كودك ، مرد ديگرى از همراهان سؤ ال كننده پاسخ داد:
ـ بى خرد! اين كودك چگونه مى تواند سخن بگويد؟ گمان نمى كنم حتى يكساله باشد.
مرد ديگرى او را از زمين برداشت و در آغوش گرفت و در حاليكه چهره اش ‍ را مى بوسيد، گفت :
ـ چقدر زيباست !
و بـه راسـتى كودك ، زيبا بود: چشمان سياه و درشتش در چهره مليح و دوست داشتنى وى ، زيـر خـرمـنـى از مـوى مـجـعـد شـبـرنـگ ، مـثـل دو گـوهـر شـبـچـراغ ، زيـر دسـتـه اى سـنبل ، مى درخشيد. وقتى مى خنديد، بيشتر با چشمانش مى خنديد و دو گوهرى كوچكى كه وسـط گـونـه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود كه از ريزش قطره هاى بـاران در بـركـه هـاى روشـن ، پـيـدا شـود. دسـتـهـاى كـوچـكـش مـثـل دو كـلاف نـور، بـه تـردى سـاقـه ريـواس از شـانـه هايش روييده بود و تنش بوى گـل ، بـوى كـودكـى مـى داد... و اكـنـون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبيله جرهم مى گشت كه ناگهان صداى شير زنى ، آمرانه از پشت سر مردان ، برخاست :
ـ شما كه هستيد و با فرزند من چه كار داريد؟
مـردان كـه هـنگام آمدن كسى جز كودك را نديده بودند و متوجه آمدن مادر او هم نشده بودند، به راستى جا خوردند و يكباره هر شش تن ، به سوى صدا برگشتند و يكى از ايشان كه هنوز كودك را در آغوش داشت ، گفت :
ـ مـا از قـبيله جرهم هستيم . با ديدن پرواز پرندگان بدين سو راه پيموده ايم . سالهاست ما در آنسوى كوهپايه هاى روبرو، زندگى مى كنيم و آب مورد نيازمان را از غديرها و يكى دو چـاه كـم آب كـه داريـم ، بـر مى داريم ، اين چشمه چه هنگام فرا جوشيده است ؟ شما كه هستيد؟
ـ نـام مـن هـاجـر (30) اسـت و نـام فـرزنـد اسـمـاعـيـل (31) . شـوى مـن ، ابراهيم ، پيامبر خداست . اين چشمه ، عنايت خدا به ماست . شويم به فرمان خداوند، من و كودكم را در اين نقطه تنها نهاد و خود به فلسطين رفـت . از ديدگاه من شما نيز، بى آنكه بدانيد و بخواهيد، فرستادگان خداوند هستيد كه با راهنمايى پرندگان تشنه ، به سر اين چشمه رسيده ايد تا من و فرزندم از تنهايى و بيكسى بدر آييم .
يكى از مردان شادمانه پرسيد:
ـ پس شما اجازه مى دهيد قبيله ما به كنار اين چشمه كوچ كند؟
ـ آرى ، امـا بـدان شرط كه در اين سرزمين ، به صورت مهمان ، اقامت كنيد و قصد تصرف آن را در سر نپروريد.
هاجر، كودكش را در آغوش گرفت . مردان مشكها همراه آورده خود را از آب گواراى چشمه پر كردند و چون برق بر اسبهاى خويش جهيدند و چون باد به سوى قبيله خود تاختند.
اينك ، اسماعيل دهساله ، زيباترين كودك در قبيله بود و به كودكان چهارده ساله مى مانست . بـا مـوهـايـى مـجـعـد و بـه رنـگ شبق ، با گردنى افراشته و قامتى موزون و مستحكم در بـازيـهـاى جـمعى با كودكان قبيله جرهم ـ كه هشت نه سالى بود همسايه او و مادرش هاجر شده بودند ـ هميشه نقش پيشوا و هماهنگ كننده داشت .
زن و مرد و كوچك و بزرگ قبيله ، او را دوست مى داشتند و چشم چراغ خويش مى دانستند.
مـادرش هـاجر، براى او از پدرش ابراهيم بسيار سخن گفته بود اما او هنوز پدر را نديده بود و مادر مى گفت : من خواب ديده ام ؛ پدرت همين روزها بايد بيايد...
غـروب بـود. مردان ، همه از صحرا به قبيله باز گشته و در ميدان جلوى خيمه ها، گرد هم جمع شده بودند.
قبيله منتظر هيچ مردى نبود اما ناگاه از سويى كه آفتاب غروب مى كرد، بالاى بلند مردى در افق ، پيدا شد كه مطمئن و آرام گام بر مى داشت و به سوى قبيله پيش مى آمد.
نـخـسـت كودكان او را ديده بودند و سپس همه از آمدن او آگاه شدند و اينك قبيله منتظر تازه وارد بود.
هاجر و اسماعيل ، پيشتر دويدند كه بيشتر انتظار مى بردند.
وقتى پدر و فرزند در آغوش هم فرو رفتند براى مردم قبيله كه از دورتر مى نگريستند، شكى باقى نماند كه سرانجام شوى هاجر آمده بود.
ابـراهـيـم بـلنـد بـالا بـود بـا مـويى انبوه در سر، كه به سپيدى مى زد؛ چون برفهاى پيشرس كه تنك برقله اى نشسته باشد.
چـشـمـهـايش درست مانند چشمان اسماعيل بود و طرح چهره اش نيز همان . ابراهيم ، اسماعيلى بزرگ مى نمود و اسماعيل ، ابراهيمى كوچك .
قـبـيـله كـه گـامى چند به پيشواز او آمده بود، هر سه را در ميان گرفت و هاجر از شوق ، به پهناى صورت مى گريست .
اسـمـاعـيل ، دست در دست پدر، پا به پاى او گام بر مى داشت و چشمانش از شادى ، برق مى زد.
ـ پدر؛ من از مادر درباره شما بسيارى شنيده ام اما اكنون مى خواهم از زبان خود شما بشنوم . دوست داريد براى من از زندگى خود سخن بگوييد؟
ابـراهـيـم بـا نـگـاهـى كـه به اشك شوق و مهر پدرى آميخته بود، به فرزند نگريست . نخست بى هيچ پاسخى ، او را در آغوش گرفت و بوسيد و موهاى مجعد و ابريشمين سر او را نوازش كرد؛ آنگاه رو به هاجر كرد و گفت :
ـ تـا تـو غذاى ما را فراهم كنى ، من و اسماعيل بيرون چادر قدمى مى زنيم و من براى او از زندگى خود سخن خواهم گفت . هر وقت غذا حاضر شد، ما را صدا كن .
ـ پـسـرم ، درسـت بـه سـن تـو بـودم كـه خـود را در شـهر ((اور)) (32) يعنى زادگاه خويش يافتم در حاليكه تنها، آزر (33) ، سرپرست من بود و دريغا كه او بت مى تراشيد و بت مى پرستيد.
مـن بـا هـدايـت الهـى ، از هـمـان آغـاز خدا پرست بودم . سالها كوشيدم تا آزر را نيز از بت پـرسـتـى بـاز دارم ، حـتـى از خـداونـد خـواسـتـم تـا گذشته او را ببخشايد و از گناه او درگذرد اما سرانجام بر من آشكار شد كه او گمراه است و دست از بت پرستى نمى كشد.
در شـهـر مـا، نـمـرود (34) ، حـكـومـت مـى كـرد و ادعاى خدايى داشت . مردم او را و بتهاى گوناگون را مى پرستيدند.
مـن در همان نوجوانى ، هنگامى كه از هدايت آزر ماءيوس شدم خود را از ذلت سرپرستى او رهانيدم .
ـ پدر؛ پس چگونه زندگى مى كرديد و چه كسى خرج شما را مى داد؟
ـ فرزندم ، من ديگر نوجوانى شانزده هفده ساله بودم و خود براى گذران زندگى ، كار مـى كـردم و مـانـنـد تـو، قـوى و امين بودم و كارگزاران من ، مرا دوست مى داشتند. وضع من خوب بود و تنها از بت پرستى مردم شهر، رنج مى بردم .
آن روزهـا، در شـهـر مـا رسـم بـر ايـن بـود كـه هـر سال ، يكروز، تمام مردم ، حتى نگهبانان بتخانه ها، زن و مرد و كوچك و بزرگ ، از شهر بـيـرون مـى رفـتـند و در حاليكه غذاهايى را كه از پيش پخته بودند، در بتخانه ها نزد بـتها مى گذاشتند تا به گمان باطل ، متبرك شود. سپس غروب به شهر باز مى گشتند و در جشنى همگانى ، آن غذاها را با هم مى خورند.
يـكـسال ، وقتى همه شهر را ترك كردند، من با تبرى بزرگ ، به بتخانه اصلى شهر، داخـل شـدم و بـه نـام خـداونـد بـه جان بتها افتادم و همه بتها جز يكى از بزرگترين را، شـكـسـتـم و آنگاه تبر را بر دوش همان يكى نهادم . همين كار را در تمام بتخانه هاى ديگر شهر انجام دادم .
هـنـگـام غـروب ، وقـتـى مـردم شـهـر بـاز گـشـتـنـد، جـشـن مـبـدل بـه عـزا شـد. بـرخـى از بت پرستان با سوابقى كه از اعتقاد من داشتند، سرانجام دريـافـتـند كه من آن كار را كرده ام . بنابراين دستگير و سپس محاكمه شدم . من از محاكمه خـويـش ‍ خـرسـنـد بـودم زيرا مردم همه به تماشا مى آمدند و من فرصت مى يافتم تا به بهانه دفاع از كردار خويش ، به هدايت مردم ، بپردازم .
ـ پدر، هيچيك از دفاع هاى خود را بياد داريد؟
ـ آرى ، مثلا در پاسخ قاضى هاى محاكم نمرود، كه مرا متهم به شكستن بتها كرده بودند، گفته بودم :
ـ ((آيا نه مگر شما مى گوييد كه هر يك از اين بت ها، خدايند؟ گفتند: آرى . پرسيدم : آيا نه مگر شما مى گوييد كه سرنوشت همگان در دست اين خدايان است ؟ گفتند: مى گوييم . پرسيدم : پس چگونه انكار مى كنيد كه بت بزرگ بتهاى ديگر را خرد كرده است و من اين كـار كـرده ام ؟ آيـا بـتى كه سرنوشت همگان را رقم مى زند از اينكه بتهاى ديگر را خرد كند، عاجز است ؟ اگر عاجز است ، پس سرنوشت همگان نيز نمى تواند رقم بزند و اگر عاجز نيست ، خود او بتهاى ديگر را شكسته است ، برويد از خود او بپرسيد.))
آنـان از پـاسـخـگـويـى بـه مـن ، فـرو مـانـدنـد؛ امـا درسـت بـه هـمـيـن دليل و براى اينكه مردم به من روى نياورند، بر آن شدند كه مرا از ميان بردارند. مدتى مرا در زندان نگهداشتند تا مقدمات سوزاندن مرا فراهم كنند. در جاى مناسبى بيرون شهر، هـيـزم فـراوان انـبـاشـتـنـد. سپس روز سوزاندن مرا به مردم اعلام كردند و همان روز مرا از زندان به آن محل بردند.
ابتدا، هيزم ها را آتش زدند. كوهى بلند از آتش به آسمان زبانه مى كشيد.
نمروديان شادمان و ياران و پيروان غمگين بودند. چون از شدت گرما، نمى توانستند به آتـش نـزديك شوند، ناچار مرا در منجنيق (35) نشاندند و از دور به ميان زبانه هاى سر به فلك كشيده آتش افكندند.
بـه اراده الهـى و از آنـجـا كـه مـن از سـوى او بـه پـيـامـبرى برگزيده شده بودم و نيز پيامبرى اولواالعزم (36) بودم ، آتش در من كمترين تاءثيرى نكرد و بى درنگ خـامـوش و زبـانـه هـاى آن سـرد و ملايم شد. من با لبى خندان و گامهايى استوار و دلى مـطـمئن ، در ميان شگفتى همگان ، از سوى ديگر ميدان ، به سوى مردم روانه شدم و فرياد شادى از مرد و زن برخاست .
ـ پدر، آيا پس از آن ، كافران از آزار تو دست كشيدند؟
ـ آن مـعـجـزه الهـى چـنـان كـوبـنـده و دنـدان شكن بود كه كافران نتوانستند اوضاع را به دلخـواه خـويـش چاره كنند. بسيارى از مردم ، دست از بت پرستى كشيدند و غوغايى بزرگ بـر پـا شـد. در شـهر دودستگى افتاد و چنان شد كه نمرود مرا به حضور طلبيد و با من بـه احـتـجاج پرداخت . او ديگر به خاطر شهوت من و هواخواهى ياران بسيارى كه داشتم ، نمى توانست مرا بكشد. ماءمورانى را برانگيخت تا زندگى را بر من و يارانم تنگ كنند و بـه طـورى كـه مـن نـاگـزيـر شـدم هـمراه با برخى از يارانم به حران (37) هجرت كنم .
مردم حران ماه و ستارگان را مى پرستيدند و من به شيوه خويش ، بسيارى از آنان را هدايت كردم .
ـ با چه شيوه اى ؟
ـ مـثـلا نـخـستين شبى كه به حران وارد شدم و مردم شهر از من آيين مرا پرسيدند، من ستاره زهـره را نـشـان دادم و گـفـتـم كـه ايـن سـتاره را مى پرستم و به روش آنان ، شب را همراه ايشان ، در برابر ستاره خويش ايستادم ؛ اما هنگامى كه غروب كرد، فرياد برآوردم كه من خـدايـى را كـه غروب كند، دوست نمى دارم . و ماه را به جاى آن ، به خدايى برگزيدم و چـون ماه ناپديد شد دوباره ، فرياد كردم كه اين نيز غروب مى كند و من آنرا نمى پسندم و بـه جـاى آن ، ظاهرا خورشيد را به خدايى انتخاب كردم ... و چون خورشيد هم غروب مى كـرد بـه مـردم شهر گفتم كه اينان هيچيك از خود اختيارى ندارد؛ خدايى را برگزينيد كه ايـن سـتارگان به فرمان او طلوع و غروب مى كنند. بدين شيوه ، بسيارى از مردم ، هدايت يافتند.
حـران شـهرى بسيار خوش آب و هوا و آبادان بود. در همين شهر بود كه من با دختر بسيار زيـبـاى يـكـى از خـداپرستان و موحدان شهر، به نام ساره (38) ازدواج كردم . چـنـدى بـعد، حران دچار خشكسالى شد و من با همسرم و برخى از يارانم ، به مصر هجرت كـرديم . پادشاه مصر از عماليق (39) بود و از زيبايى همسرم او را آگاه كرده بـودند. هنگامى كه از عفت و پاكدامنى او آگاهى يافت . مادر تو هاجر را به او بخشيد و ما هـمـگـى به فلسطين كوچ كرديم ، جاييكه هم اكنون ساره ، آنجاست و من از همانجا نزد تو آمده ام .
ـ پدر، چگونه شد كه با مادرم هاجر، ازدواج كردى ؟
ـ ساره نازا بود سالها گذشت و من از او فرزندى نداشتم . مادر تو زنى پارسا و بسيار مـهربان بود. ساره خود پيشنهاد كرد كه من با وى ازدواج كنم شايد خدا از هاجر فرزندى عنايت كند.
چـون بـا مادر تو ازدواج كردم و مادرت تو را آبستن شد، ساره سخت رشك برد و بدخلقى آغـاز كـرد بطوريكه زندگى را بر همه تلخ كرد. من به خداوند شكوه بردم و از او چاره خواستم . خداوند فرمان داد كه مادرت هاجر و تو را كه شيرخواره بودى ، با خود بردارم و به اين سرزمين بياورم ...
در اين هنگام ، هاجر كه در پى آنان به بيرون چادر آمده بود، صدا زد:
ـ غذا حاضر است ؛ گفتگوى شما تمام نشد؟
ابراهيم در حاليكه دست اسماعيل را گرفته بود و به سوى هاجر مى رفتند، گفت :
ـ پـسـرم ، بـرويـم غـذايـى را كـه مـادرت فـراهـم كـرده اسـت ، تناول كنيم .
پس از صرف غذا هاجر، از سالهاى دورى خود، به شوهر گزارش داد:
ـ وقتى تو ما را در اين مكان به فرمان خداوند، رها كردى و رفتى ، يكباره غمى سنگين به دلم ريـخت . تا تو در كنارم بودى چندان بيتاب نبودم اما همينكه رفتى و قامت و بالاى تو در افـق نـاپـديد شد، انگار خورشيد در دلم غروب كرد؛ ولى مطمئن بودم كه خداوند مرا و فرزندم را در پناه خويش ‍ حفظ خواهد كرد.
امتحانى بزرگ بود. به زودى توشه و آبى كه همراه ما كرده بودى ، تمام شد. خورشيد بـر سـرمـان پـاره پـاره آتـش مـى ريـخـت و از سـنـگ و صخره و شن ، زبانه هاى آتش مى جوشيد. بدتر آنكه لحظه ها در تنهايى ، آرام و بى شتاب مى گذشت .
شير در پستانم از تشنگى خشك شد و كودكم دراز آهنگ و پياپى مى گريست . زبانم را در دهـانش مى گذاشتم اما كامم از او خشكتر بود. ته مانده آبى كه در تن داشتيم ، با گريه از چشمانمان بيرون مى ريخت .
كـم كـم صـداى گـريه اسماعيل ، از ضعف تشنگى به خاموشى مى گراييد. او همچنان مى گريست اما ديگر نه اشكى از چشمانش مى جوشيد و نه صدايى از گلويش بر مى خاست . مـن خـود بـه چـشـم خـويـشـتـن ديـدم كـه جـانـم مـى رود. او را بـر سـر دسـت گـرفـتم و در محل كنونى چشمه روى شن نشستن و نااميد به تپه روبرو نگاه دوختم . ناگهان به نظرم رسيد كه از دامنه تپه روبرو، آبى زلال روانست ؛ بى اختيار كودكم را روى زمين گذاشتم و بـه سـوى تـپـه خـيـز بـرداشـتـم ؛ امـا چـون بـه آن محل رسيدم آبى نديدم ؛ سرخورده و ماءيوس روى شنهاى تپه نشستم ... اين بار در نقطه مـقـابـل آن تـپـه ، در ايـن سـو، آبـى زلال روان بـود... از بـسيارى درماندگى و نااميدى ، حـال خـويـش را نـمـى دانـسـتـم ، بـه سـوى آب دويـدم ؛ اما باز سراب بود... ولى در جاى نخستين ، آب به چشمم مى خورد... دوباره دويدم ، هفت بار با سعى تمام از اين تپه به آن تـپـه ، پـى سـراب بـه امـيـد آب دويـدم و از جـگـر تـفته به درگاه خداوند هروله كنان ، ناليدم ؛ و هيچ اميد از عنايت او نبريدم .
كودكم كه در تمام اين مدت ؛ به پشت روى شن خفته بود و مى گريست ؛ از سر بيتابى ، پاشنه پاهاى كوچكش را بر شن مى كشيد...
مـن در سـعـى بـى ثمر خويش ، هفتمين بار به كنار او رسيده بودم كه ناگاه از جايى كه پـاشـنـه پـاى اسـمـاعـيـل آنـرا انـدك گـود كـرده بـود، رطـوبـت آب بـه چـشـمم خورد. با سرانگشتان ، گودى آنرا بيشتر كردم ؛ كه ناگهان حيات جوشيد و زندگى سر بر كرد. آبـى زلال و خـنـك و فراوان ، به شيرينى جان ، بيرون زد و من به سجده شكر، سر بر خاك نهادم .
هـنـوز سـاعـتـى نـگذشته بود كه پرندگان ، از همه سوى صحرا، به سوى چشمه هجوم آورنـد و همين پرواز پرندگان افراد قبيله جرهم را به سوى چشمه ، رهنمون شد؛ چنانكه هنوز روز به پايان نرسيده بود كه شش مرد از ايشان ، بر چشمه آمدند و فرداى آن روز تمام قبيله . و من از تنهايى و بى غذايى نيز نجات يافتم .
و اينك خداى را سپاس مى گويم كه شوى من نيز، در كنار من است .
ـ امـا مـن دوبـاره بـايـد تـو و اسماعيل را تنها بگذارم و به فلسطين باز گردم . چند روز ديـگـر نـزد شـمـا خواهم ماند و از خداى مى خواهم توفيق دهد تا دگر باره به ديدار شما باز آيم .
ـ هر چه خداوند مى خواهد، همان كن !
چـنـد سـال بـعـد، ابـراهـيـم يـكـبـار ديـگـر بـه مـكـه بـازگـشـت . اسـمـاعـيـل ايـنـكـه جـوانـى بـرومـنـد شده بود با بالايى بلندتر و گيسوانى انبوهتر و چـشـمـانـى درشـتـتر به درشتى ستارگان آسمان صحرا؛ با چهره اى بسيار مليح و زيبا. ديـگـر بـه راسـتـى چـشم و چراغ قبيله بود. چون از راهى مى گذشت چشم رهگذران را بى اختيار در قفاى خويش ، به تحسين وامى داشت . در تمام قبيله هيچكس ‍ را ياراى برابرى با وى نـبـود. چـون بـر اسـب مـى نـشـسـت ، از نـسـيـم پـيـش مـى افـتـاد و چـون نيزه مى افكند، خـيـال را بـه واقعيت مى دوخت و تيرش ، بى خطا، تا سوفار در سويداى هدف مى نشست و از شـمشيرش برق مى گريخت . زيباترين دختران قبيله آرزوى همسرى او را داشتند و او از سـپـيده پاكدامن تر بود و از خاك ، امين تر. سايه از او فروتنى مى آموخت . در صداقت از آفـتـاب راسـتـنـمـاتـر بـود. دروغ كـار مـايـه بـزدلى يـا نـيـاز اسـت و اسـماعيل ، اين شير صحرا، جز خدا از هيچكس نمى هراسيد و جز خدا به هيچكس نيازمند نبود. مردى تمام ، و جوانمردى برومند بود.
اينك ، پدر، دوباره به ديدار او از فلسطين به مكه آمده است اما، ((ابرهاى همه عالم شب و روز، دلش مى گريند)).
پـدر مـضـطـرب اسـت و غـمـگـيـن ؛ و ايـن اضـطـراب و غـم در چـهـره پـدر، از نـگـاه هوشمند اسماعيل ، پنهان نمى ماند:
ـ پدر، شما را چون سفر پيشين ، شادمان نمى بينم ، حقيقت چيست ؟
پدرى كه اشك در چشمانش حلقه زده است و ديگر حتى يك موى سياه در تمام سر و صورت نـدارد، بـه آن بـهـار جوانى و شكوفه شاداب زندگانى نگاهى پراندوه مى افكند و مى گويد:
ـ فـرزنـد دلبـنـدم ! تـو مـى دانـى كـه خواب پيامبران ، ((رؤ ياى صادق )) است و من در خـواب فـرمـان يـافـتـه ام كـه تو را در پيشگاه خداوند، قربانى كنم . چگونه از فرمان خداوند سربپيچم ؟
چگونه دل از تو بركنم ؟
و سخت تر از همه ، چگونه اين خبر را به مادرت بدهم ؟
ـ پـدر! ايـنـك مـن هـيـجـده سـاله ام ، خـوب و بـد را تشخيص مى دهم و تكليف خود را باز مى شناسم . اگر فرمان خداوند اينست كه من به دست تو به ديدار او بشتابم ، زهى سعادت من ...
مـادرم هاجر نيز، بنده فرمانبردار خداست و هرگز در عمر خويش از فرمان حق ، سرنپيچيده است . در انجام فرمان خداوند درنگ مكن . اگر خدا بخواهد مرا از شكيبايان خواهى يافت .
كـاردى در كـف پـدر و طـنـابـى در دسـت پسر، در پى هم ، از دامنه كوهسار بالا مى رفتند. خـورشـيـد بـر بـلنـدتـرين قلمرو روزانه خويش ايستاده بود. پدر، پير و شكسته ، كنار صخره اى در كمر كوه ايستاد. آنسوتر بوته اى بلند و خودرو، به چشم مى خورد.
پسر گفت :
ـ پدر، كارد را تيز كنيد؛ اگر زودتر خلاص شوم ، شما كمتر رنج خواهيد برد.
و با گفتن اين سخن ، طنابى را كه در دست داشت به سوى پدر دراز كرد و ادامه داد:
ـ اگر قربانى خدا هستم ، دستان مرا چون قربانيان ببنديد.
آنگاه پشت به پدر كرد و بازوان مردانه اش را در پشت سر، به هم نزديك ساخت و منتظر ايستاد.
پـدر كـه آرام آرام مـى گريست ، دستهاى او را با طناب بست و بعد با دست روى او را به سـوى خـود بـر گـردانـيد و فرزند را براى آخرين بار چون جان در آغوش گرفت و بر بـنـاگـوش و گـردنـش بوسه زد. انگشتان استخوانى و مرتعش ‍ خود را در انبوه گيسوان فـرزنـد فرو برد و به نوازش پرداخت و هر دو تلخ گريستند. نسيمى ملايم مى وزيد و در نوازش گيسوان اسماعيل ، انگشتان پدر را يارى مى كرد.
اسماعيل گفت :
ـ پـدر شـكـيـبـا بـاشيد. من بر آنم كه در پيشگاه خداوند پشت به شما به زانو بنشينم و شـما فرمان خداى را بجاى آوريد، زيرا مى ترسم اگر چشمتان به چشم و چهره من بيفتد، در امر خدا درنگ روا داريد.
پـس ، اسـمـاعـيـل بـر كـرسـى صـخره رو به صحرا زانو زد. ابراهيم كارد را بر ديواره صـخـره ، صـيـقـل داد و آنـرا خـوب تـيـز كـرد و با زانوانى لرزان پشت فرزند بر پاى ايستاد.
يـكـبـار ديـگـر قامت برومند فرزند را برانداز كرد كه اينك چون بره آهويى معصوم پيش پاى او زانو زده و چشمان را فرو بسته و سر را بالا گرفته و آماده قربانى شدن بود.
نگاه از او برداشت و نگاهى به صلابت كوهسار افكند و احساس كرد غمى سنگينتر از كوه ، بـر سـيـنـه خـسـتـه و دل شـكـسـتـه او، سـنگينى مى كند. اما آيا از فرمان و آزمون خداوند گزيرى هست ؟
پـس به خويش نهيب زد و با دست چپ پنجه در موى مجعد فرزند فرو برد و نام خداوند را بر زبان آورد و با دست راست ، كارد را بر گلوى فرزند نهاد.
از هـول انـدوه ، چـشـمـان خـويـش را نـيز فرو بست و كارد را چندين بار محكم و سريع بر گلوى فرزند فشرد و ماليد.
امـا انـگـار كـرد كـه از دسـتـپـاچـگـى و فـشـار غـم ، پـشـت كـارد را بـر گـلوى اسـمـاعـيـل نـهـاده بـود زيرا هر چه بيشتر مى فشرد، كمتر مى بريد. چشم را گشود و به كارد و بر گلوى فرزند نگريست اما لبه تيز كارد بر گلو بود و نمى بريد.
در همين لحظه ، صدايى ملكوتى ، در كوه پيچيد:
ـ اى ابـراهـيـم ! تـو از امـتحان سرفراز بر آمده اى ، ما قربانى تو را پذيرفتيم ؛ اينك به جاى اسماعيل ، هديه ما را قربانى كن !
نـگاه بهت زده ابراهيم ، در پى صدا مى چرخيد كه پشت بوته اى بلند قوچى را ديد بر پاى ايستاده و به او مى نگرد.
دسـت اسـمـاعـيـل را گشود و فرزند را در آغوش گرفت و هر دو به سپاس ‍ سجده كردند و به فرمان خداوند، قوچ را به جاى اسماعيل ، نهادند و كارد با نخستين اشاره دست ابراهيم ، از بناگوش قربانى در گذشت و خون قوچ ، تمام صخره را گلگون كرد.
بـار ديـگـر وقـتـى ابـراهـيـم بـه ديـدار فـرزند و همسر، به مكه آمد، هاجر وفات كرده و اسـمـاعـيـل دخترى از قبيله جرهم را به همسرى ستانده بود. و چون او را ناسازگار يافت ، بـا اشـاره پـدر، وى را طـلاق گـفت و با دخترى زيبا و شكيبا و مؤ من ، پيمان و زناشويى بست .
آخـريـن بارى كه ابراهيم به مكه آمد، بسيار پير و شكسته شده بود اما همچنان صلابت و سطوت ابراهيمى با با خويش داشت .
خرمن گيسوان سپيدش چون ابريشم بر شانه ها افتاده بود و ابروانش مردانه تو همچنان سپيده بود؛ با محاسنى به رنگ برف ، در چهره اى به گونه ماهتاب . چشمان خدا بين او با نگاهى ژرف ، آميخته مهر و عزم و ايمان و صلابت و شفقت پيامبرانه و اراده مردانه بود.
در اين آخرين سفر، از پسر خواسته بود كه با او به سوى تپه اى روبروى چشمه زمزم بـرونـد. وقـتـى پـدر از تـپـه بـالا مـى رفـت ، اسـمـاعـيـل كـه بـه دنبال وى روان بود، در قامت او مى نگريست و در وجود او هم پيرى و شكستگى يكصد و هفتاد و انـدى سـال زيـسـتن را مى ديد و هم ايستادگى ، مبارزه ، مقاومت و بت شكنى را. فرمانهاى دشـوار الهـى را بـا سـرافـرازى انـجـام داده و ايستاده زيسته بود. و اينك ، در پيرى نيز همچنان سرفرازتر از قله ها بود و نه تنها عمر دراز هيچ از بزرگى او نكاسته ، بلكه بر وقار صولت او نيز، افزوده بود. اكنون پدر، روى تپه ايستاده بود و به اطراف مى نگريست .
اسماعيل پرسيد:
ـ پـدر، در ايـن آفـتـاب گرم ، براى چه ، بر اين تپه ايستاده ايد و مرا به چه منظور تا اينجا آورده ايد؟
ـ پـسـرم ، از سـوى خـداونـد فرمان يافته ام كه درست در جاى همين تپه خانه اى براى او بنا كنم و تو بايد مرا يارى كنى .
روزهـا بـه سـرعت از پى هم مى گذشت و در انتهاى هر روز گرم كه سراسر آن را پدر و پـسـر بـى وقـفـه از تـپه خاكبردارى مى كردند؛ مقدار كمى از ارتفاع تپه كوتاه مى شد ولى سرانجام ، از تپه چيزى بر جاى نماند و هر دو با شگفتى بسيار با چشمان خويش ، پـى هـاى از پـيـش آمـاده خـانه خدا را زيارت كردند! تكبير ابراهيم ، از شكر و شادى ، در دامنه صخره ها پيچيد؛ آنگاه به پسر گفت :
ـ ديـدن ايـن اعـجـاز الهـى در اين پى هاى از پيش بر آمده و ساخته امروز چيزى بر اطمينان گسترده من نيفزود؛ اما من روزى را به ياد مى آورم كه دلم اطمينان امروز را نداشت .