داسـتـان پـيـامـبـران جـلد اول : از آدم (ع ) تا عيسى (ع )
نوشته : سيد على موسوى گرمارودى
آفرينش آدم
خـداونـد تـوانـاى دانـا، كـائنـات را
بـهـنجار آفريده و هستى ، از او پيدايى يافته است : آسـمـانـهـا پـا
بـرجـاى و هـر يك برجاى خويش استوار؛ و زمين نيز استوار است و بر آن ،
كـوهـها ايستاده و دشتها، خفته و اقيانوسها، موج انگيز و چشمه ها و
رودها، روان و گياهان ، بارور و آفتاب ، در سپيده آفرينش گرما بخش و
روز فروز و با پرتو حياتبخش خويش ، بـى شـتـاب در پـويـش و ماه ، در
تابش شباهنگام ، فريبا و در حركت آرام خود بر سينه تيره شب ، چون خيزش
مرواريد است بر مخمل سياه ....
در اين ميان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا ((آدم
)) را از عدم بيافريند
(1) و هـسـتـى را بـا او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آيينه
زمينى چهره او بنگرد و او را جانشين خويش كند
(2) زيرا از آن پيش ، امانت ((خلافت خود))
را بر آسمانها و زمين و كوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن
، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش
((آدم )) نهد.
پس ، به فرشتگان ـ همه ـ فرمود:
ـ برآنم تا از خاك ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خويش در او بر دمم ؛
پس چون او را به اعتدال آفريدم و از روح خود در او دميدم ، همه بر او
سجده بريد.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
ـ پروردگارا! با دانشى كه به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داريم كه كسى را
خلق خواهى كـرد در زمـيـن تـبـاهـى خـواهـد افـكـنـد و خـونـهـا
خـواهـد ريـخـت ؛ و حال آنكه ما تسبيحگوى و تقديس كننده تو هستيم .
خداوند فرمود:
ــ من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تكوين آدم مى نگريستند.
آسمان ، در حيرت ايستاده بود.
بـه اراده الهـى ، انـدك انـدك ، گـل آدم شكل گرفت و اندام ، به گونه
اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زيرين آدم
(3) ، همسر او حوا نيز فراهم آمد.
ايـن دو انـدام ، در كـنـار يـكـديـگـر همچنان كالبدهايى بى روح بودند.
راستاى قامت آدم ، اندكى از حوا بلندتر، و فراخناى سينه اش ، كمى
گسترده تر بود و عضلاتش محكمتر و در كـمـال مـوزونـى ، سـتـبـرتـر؛ بـا
ابـروانى پر پشت و بينى كشيده و چشمانى درشت .
(4)
حـوا، بـا لطافت اشك و گل ، زنى كامل و با گيسوانى كشيده ، و اندامى
موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطيف تر و ظريف تر.
سـرانـجـام ، آن لحـظه الوهى بزرگ در رسيد و خداوند، از روح ربوبى خويش
، در آدم و حوا دميد.
آن دو كـه تـا لحـظـه اى پـيـش ، دو تـنـديـس هـمـگـون امـا بـى روح و
سـاكـن بودند، اينك پلكهايشان به هم مى خورد و سينه هايشان هوا را به
درون خويش مى كشيد و اندامهايشان به حركت در مى آيد و قلبهايشان به
تپش مى افتاد.
و اكـنـون در سينه هر دو، دلى مى تپد كه در آدم ، انگار معجونى است از
خميره مهر و عشق و از پـولاد و آب ، با غمها و شادى هايى بزرگتر و
ناپيداتر و در حوا، گويى ، نخست از اشك و شادى است و آنگاه از عفت و
عاطفه و نيز از عشق و مهر مادرى ...
(( فتبارك الله احسن الخالقين .
))
پـس آنـگـاه خـداونـد، دانـش تمام اسماء
(5) را در حيطه كاينات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا
اگر مى توانند، او را از اين اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
ـ پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هيچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته
اى نداريم ، همانا دانا و فرزانه تويى .
پـروردگـار، بـه آدم اشـارت فـرمـود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ
فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه كرد. و خداوند به
فرشتگان فرمود:
ـ آيـا به شما نگفتم كه من پنهان آسمانها و زمين را و هر چه را آشكار و
يا نهان مى داريد، مى دانم ؟ اينك ، همه بر آدم سجده بريد.
(6)
بـه فـرمـان خـداونـد، يـكـبـاره ، هـمـه فرشتگان الهى ، در سراسر
آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در ايـن مـيان ، شيطان كه از آتش آفريده شده بود و جن بود و از فرشتگان
نبود ـ هر چند بـا عـبـادتـهـاى بـسـيـار خـود را به مقام فرشتگان
رسانده بود ـ ناگهان از سر غرور و خـودبـيـنـى و كـبـر، از بـندگى
خداوند و اطاعت فرمان او سر پيچيد و بى راه شد. او به خـويـش نگريست و
خود را فراتر ديد و سر خم نكرد. سجده نبرد و ايستاد و از ناسپاسان شد.
خداوند به او فرمود:
ـ با وجود فرمان من ، چه چيز تو را از سجده بر آدم بازداشت ؟
ـ من از او بهتر و برترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى .
پروردگار فرمود:
ـ از ايـن جـايـگـاه و مـقـام آسـمـانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه
خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .
(7)
ـ از ايـن جـايـگـاه و مـقـام آسـمـانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه
خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .
شـيـطان كه خود را در آتش قهر الهى يافت و دانست كه ديگر راه نجاتى
ندارد، به مهر و راءفـت پـروردگـار پـنـاه برد و از خداوند خواست كه او
را تا روز باز پسين مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
ـ به تو مهلت داده شد.
چون شيطان دانست كه تا روز باز پسين مهلت يافته است و تا آن روز در
امان خواهد بود، بار ديگر گستاخى آغاز كرد و با بى شرمى به خداوند گفت
:
ـ به خاطر اين گمراهى كه نصيب من كردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به
كمين خواهم نشست و آنگاه از پيش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان
خواهم تاخت و تو بيشتر آنان را سپاسگزار نخواهى يافت .
پروردگار فرمود:
ـ از آسـمـان ، نـكـوهـيده و رانده ، بيرون رو. دوزخ را از تو و هر كس
از بنى آدم كه از تو پـيـروى كـند، پر خواهم كرد! اما بدان كه بر
بندگان من چيرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى كه به ميل خويش از تو
پيروى كنند.
شيطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بيرون شد.
آدم و حوا در بهشت
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.
(8)
نـخـسـتين چيزى كه در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خويش ساخت ، هواى پاك
، ملايم ، لطيف و عـطـر آگـيـن آن بـود. آنـگـاه روشـنـايـى دل انگيز
آفتاب كه همه جا، چون فرشى زرين ، گسترده بود. هوا نيز نه گرم و نه سرد
و هميشه بهار بود. ديگر، رنگارنگى موجودات به ويژه چشم نوازى و تنوع
گياهان ، چشمه ساران ، درياچه ها، آبگيرها، كوهها، تپه ها، جنگلها،
باغها و خلنگزارها، و نيز فراوانى ميوه ها و خوردنيها و آشاميدنيها
بود.
آدم و حـوا، پـا بـه پـاى يـكـديـگر، به گردش و كشف زيباييهاى بهشت
پرداختند: گاه از بـيـدسـتـانـهـاى بـسـيـار مـى گـذشـتـنـد كـه بـر دو
سـوى جـويـبـارهـاى زلال سـايـه انـداخـتـنـد و شـاخـسـاران افشان خود
را در آينه آب رها كرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسيدند كه
سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپيد و نـيز زنبقها و
لاله ها و شقايقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از تركيب جادويى
رنـگـها كه با نوازش نسيم هر لحظه رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از
گذرگاهى در مـيـانـه كـوهـسـاران مـى گـذشـتـنـد؛ يـا از دهـانه غارى
كه صخره هاى اطراف آن پوششى زبـرجـدگـون از سرخس داشت و از پيشانى غار
تا زمين ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حـريـر، فـروهـشـتـه بود.
گاه در جنگلى انبوه و فشرده ، زير درختهاى تناور و پر سـايـه ، بـه
جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. اين درختان ، با برگريزان زيباى خود، سطح
شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام كه
آدم يا حوا، بـرگـهـا را بـا دسـت كـنـار مـى زدنـد و چـهـره خـويـش را
در زلال آينه فام آن مى شستند.
زيباتر از همه ، دنياى پرهياهوى جانداران ، به ويژه پرندگان بود. مرغان
بهشتى ، با رنـگ آمـيـزى خـيره كننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه
اى شگرف داشتند و با آواز روح نـواز خـويـش ، نـغـمـه هـايـى از
مـوسـيـقـى طـبـيـعـت را در فـضـا مى پراكندند. تنوع شـكـل و انـدازه
آنـهـا نيز بسيار ديدنى بود: برخى به كوچكى پروانه بودند و برخى بـه
بـزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز كه طنين صدايشان ، تمام آغوش يك دره
را از سيطره موسيقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زيباى ديگر، از آبزيان رنگارنگ گرفته تا
خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه ديدنى بودند.
آن دو گـاه سـاعـتـهـا در كـنـار آبـگـيـرى مـى نـشستند و حركت ماهيان
را در بلور واره آب مى نگريستند. گاه با نوباوه زيباى غزالى در
خَلَنگزارى مى دويدند و او را تا كنار مادرش همراهى مى كردند و سپس به
تماشاى شير نوشيدنش از پستان مادر مى ايستادند.
در بهشت همه چيز درخشان ، ديدنى ، شفاف و چشمگير بود:
گـلهـايـى بـه ظرافت خيال ، گلهايى به روشنايى حباب آب ، گلهايى افشان
، گلهايى پـريـشـان ؛ گلهايى كه دور درختى پيچيده و چرخيده و بدان
پيوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترين شاخسار آن ، افشان ، دوباره
تا زمين باز گشته بودند...
گـلهـايـى كـه در آبـگـيـرهـاى شـفـاف ، زيـر آب روييده و كف آبگير را
زينت داده بودند و نيلوفرهاى كه بازوان را بر آب رها كرده بودند.
مهم تر از همه آنكه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود كه از
همه آن نعمتها بـرخـوردار بـاشـنـد و از هـمـه خـوردنـيـها، هر قدر و
هر گاه كه دوست مى داشتند، استفاده بـرنـد. تـنـهـا و تـنـهـا،
خـداونـد آنـان را از خوردن ميوه يك گياه باز داشته بود: گندم .
(9)
هـنـگامى كه خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، اين گياه را به ايشان
نشان داد و فرمود كـه بـه آن نـزديـك نـشوند. نيز به ايشان يادآور شد
كه شيطان در كمين آنان است ، مبادا ايشان را بفريبد.
آدم و حـوا، گـاهـى در گـشـت و گذار خود، اين گياه را از دور مى ديدند،
اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزديك نمى شدند.
بارى ، آن دو، در كمال آسايش و نيكبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانيد.
شـيـطـان دشمن نيكبختى آنان ، آن دو را از دور مى پاييد. زيرا كه به
خاطر مهلتى كه از پـروردگـار گـرفـتـه بـود، مـى تـوانـسـت بـه بـهـشـت
آنـان داخـل شـود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زير نظر
مى داشت و مى ديد كه آن دو، هـمه جا در كنار يكديگر، كامياب و برخوردار
از نعمت هستند. نيز گاه با هم به نيايش پـروردگار بزرگ و نماز او مى
ايستند و او را تقديس مى كنند و به پيشگاه او سجده مى بـرنـد و
پـيـشانى بر خاك مى سايند. گاه از ديدن شگفتيهاى خلقت در بهشت ـ گلى
زيبا، آبـگـيـرى درخـشـان ، پـرنـده اى بـا رنـگـى هو شربا ـ عظمت
پروردگار را به يكديگر يادآور مى شوند و خداى را تسبيح مى گويند. شيطان
، در آتش كينه و حسد مى سوخت و در پـى يـافتن راهى بود تا بتواند به آن
دو نزديك شود. زيرا كه آنان به فرمان خداوند از او سـخـت دورى مـى
كـردنـد. امـا شيطان دست بر نمى داشت ، يعنى حسد نمى گذاشت كه دست
بردارد. پس بر آن شد كه از عاطفى بودن حوا سوء استفاده كند و از طريق
او كم كم بـه هر دو نزديك شود و وسوسه خويش را بياغازد. شيطان ، داستان
آن گياه ممنوع را مى دانـسـت و مـى دانست كه تنها راه محروم كردن آدم و
حوا از آن همه نعمت و آسايش و نيكبختى ، همان گياه است . اما چگونه مى
توانست آنان را وادار كند كه از آن گياه بخورند، در حالى كه هنوز
نتوانسته بود حتى يك كلمه با آنان سخن بگويد.
سرانجام ، پس از چاره جوييهاى بسيار، به اين نتيجه رسيد كه خود را
بيشتر نشان دهد و فـاصـله خـويـش را با آنان كمتر كند، تا رفته رفته
حالت بيگانگى و رمندگى آنان از بـيـن بـرود و آنـگـاه ايـن فـرصـت بـه
دسـت آيـد كـه در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگويد.
(10)
يـك روز، در گـذرگـهى تنگ ، شيطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان
به ناگزير با او رويارو شدند. آدم به او گفت :
ـ از سر راه ما كنار رو اى نفرين شده خداوند!
ـ مرا ببخشيد، اما من سخن بسيار مهمى دارم كه بايد به شما...
ـ ما هيچ سخنى با تو نداريم ، دور شو! نفرين خدا بر تو باد!
ـ اما من ، درباره آن گياه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهيب زد:
ـ گفتم دور شو، ما هيچ حرفى از تو نخواهيم شنيد.
شـيـطـان ، نـاگـزيـر از سـر راه آنـان كـنـار رفـت ؛ امـا در دل احساس
مى كرد كه سرانجام پيروز خواهد شد.
چند روز ديگر، دوباره بر سر راه آنان ايستاد. اين بار، به آنان گفت :
ـ شـمـا بـه سـخـن مـن گوش دهيد، اگر نادرست بود نپذيريد. اى آدم آيا
نمى خواهى گياه جـاودانـگـى را بـه تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى
خورم كه خيرخواه شما هستم . مى خـواهـم گـيـاهى را به شما نشان دهم كه
اگر از آن بخوريد، جاودان خواهيد بود و هرگز پير نخواهيد شد و نخواهيد
مرد و همواره در بهشت خواهيد ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با كلماتى سخت و درشت ، شيطان را
براند. اما حوا به او گفت :
ـ آدم ! او سـوگـنـد مـى خورد كه خير ما را مى خواهد. چرا بايد از
شنيدن حرفهاى او به ما زيان برسد؟
شيطان ، از اين حرف او استفاده و بار ديگر گفت :
ـ سـوگـنـد بـه خـداونـد بـزرگ كـه راست مى گويم . اين درخت و ميوه آن
نه تنها زيانى براى شما ندارد، بلكه شما را جاودان خواهد كرد. هر چند
خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدايى او را كه نمى توانم
انكار كنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از مـيـوه ايـن گـيـاه
بـخـوريـد، جـاودان خـواهـيـد شـد. مـگـر نـه ايـن اسـت كـه درخـت
نـيـز، مـثـل هـزاران هـزار گـيـاه ديـگـر، در بهشت براى شما آفريده
شده و يكى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...
(11)
شـيـطـان ، آن قـدر بـه وسـوسـه خود ادامه داد كه سرانجام سست شد و هيچ
نگفت . گويى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش كرده بود. براى شيطان
كه آماده فريب دادن او بود، همين سكوت كافى بود. پس بى درنگ از ميوه آن
گياه چيد و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حـوا، سـخـت دل نـگـران بودند. اما كنجكاوى برانگيخته شده آنان و
سوگندهاى مكرر شيطان و همچنين پاكى فطرت آنها، باعث شد كه فريب او را
بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، ميوه گياه ممنوع را به دهان
بردند....
بـه مـحـض ايـنـكـه شيطان يقين كرد آنان ميوه را خورده اند، صداى قهقهه
شادمانه و چندش آورش در فضا پيچيده و فرياد برآورد:
ـ اى آدم ، وجـود تـو بـاعث شد كه من از مقام قرب الهى رانده شوم .
ديدى كه چگونه انتقام خـود را گرفتم و تو را از بهشت محروم كردم ؟ با
اين همه ، بدان كه با تو و فرزندان تـو، بـر روى زمين بيشتر كار خواهم
داشت و خواهى ديد كه از وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم
تافت .
يـكـبـاره ، تمام جامه هايى كه بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را
پوشيده مى داشت فرو ريـخـت . آنـان خـود را عـريان ديدند و به ناچار و
با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
ـ اى آدم و حـوا، آيـا بـه شـمـا نگفتم كه به اين درخت نزديك نشويد؟
آيا نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شماست ؟
آنان ، پشيمان و اندوهگين ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
ـ پـروردگـارا، مـا بـه خـود سـتـم كرديم . اگر ما را نبخشايى و بر ما
رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهيم بود.
خـداونـد تـوبـه آنـان را پـذيـرفـت و بـر آنـان رحـم كـرد در عـيـن
حال ، زمين را مسكن آنان قرار داد و از اين رو، به آنان فرمود:
ـ اينك فرود آييد؛ برخى دشمن برخى ديگر. شما را در زمين ، تا هنگامى
معين ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پـس آنـگـاه طـوفـانـى بـرخاست : همه جا تاريك شد و صداهاى مهيب در همه
جا طنين افكند. لحـظـاتـى بـعـد، آدم و حـوا، هـر يـك خود را در
بيابانى خشك و بى آب ، در زير آفتابى سوزان يافت .
آنان دانستند كه ديگر رفاه و نعيم بهشت به پايان آمده است و از آن پس
در جايى زندگى خـواهـنـد كـرد كه هر چيز و هر كردار، در آن از دوگانگى
كفر و ايمان ، هدايت و گمراهى و مسئووليت و اختيار تهى نيست .
هـر كس در هر كردار و هر حركت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت
، رسته است و اگـر از يـاد و رضـاى خـدا اعراض كرد و روگرداند، به
شيطان وابسته است . آدمى در انـتـخـاب راه خـويـش مـخـتـار ولى بـايـد
بـدانـد كـه در هـمـان حال مسؤ ول است .
(12)
آدم و حوا در زمين
ايـنـك ، زمين بود و مشكلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنكى ،
تشنگى ، هراس ، تنهايى ، اندوه جدايى از بهشت ...
زوزه گـرگـهـاى گـرسـنـه در شـبـهـاى سـرد و تـاريـك ، تازيانه بادهاى
سخت ، سيلى رگـبـارهـاى تـنـد، چـنـگى كه فضاى غم آلود غروب و تماشاى
شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نـخـسـت سـر پـناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از
خطر وحوش و سرما، بياسايند و پناه گيرند.
آدم ، نـاگـزيـر فـكـر خـود را بـه كـار انداخت و چيزى نگذشت كه آن دو،
سر پناهى ساده بـراى خـود سـاخـتـند و از آنچه در اطراف خويش مى يافتند
نخستين ابزارهاى زندگى بر روى زمين را فراهم آورند.
كـوتـاه زمـانـى بـعد، اولين گام تشكيل جامعه بشرى برداشته شد: حوا
آبستن شده بود. نخست از تغيير حالت هاى خويش مى هراسيد اما غريزه مادرى
و نيز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پايان يك روز دشوار و طولانى ، حوا
يك پسر و يك دختر به دنيا آورد: قابيل و خواهر دو قلوى او را.
هـر دو تـنـهـايى رستند و به كودكان خويش دل بستند. با بزرگتر شدن
كودكان ، محيط آرام و ساكت اطرافشان ، از هياهويى شاد و شيرين انباشته
شد و زندگى آنان معناى ويژه اى يافت .
هـنـوز ايـنـان بـسـيـار كـوچـك بـودنـد كـه حـوا دوبـاره آبـسـتـن شـد
و نـه ماه و اندى بعد، هـابـيـل و خواهر دو قلويش نيز به جمع چهار نفرى
نخستين خانواده بشرى پيوستند و آدم و حوا، پس از سختيها و رنجهاى بسيار
و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخكامى ، دلشاد و امـيـدوار شـدنـد و
سـخـت بـه فـرزنـدان عـزيـز خـود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت
گماشتند.
هابيل و قابيل
(13)
سـالهـا از پـى هـم مـى گـذشـت و فـرزنـدان در آغـوش پر مهر پدر و مادر
مى باليدند و بزرگ تر مى شدند.
ديگر، هابيل و قابيل و خواهرانشان ، هر يك ، جوانى برومند شده بود.
از هـمـان آغـاز جـوانـى ، قـابيل به زمين روى آورد و با راهنمايى پدر،
به زراعت پرداخت . هـابـيـل نـيـز بـه فـراهـم آوردن احـشـام و گـله
دارى بـز و گـوسـفـنـد و شـتـر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا
كمك مى كردند.
از ايـن چـهـار فـرزنـد، هـابيل و خواهر دو قلوى قابيل ، زيباتر از آن
دو تن ديگر بودند. خـواهـر تـواءمـان قـابـيـل ، دخـتـرى كـامـل ،
بـرازنـده و بـسـيـار زيـبـا بـود و هـابيل ، با بالاى بلند و گردن
افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زيبا
مى نمود.
يـك روز كـه دخـتـران در خـانـه نـبـودنـد و هـابـيـل و قابيل نيز
بيرون از خانه ، به دنبال كار خود بودند، حوا به آدم گفت :
ـ آدم ! آيـا وقـت آن نـرسـيـده اسـت كـه فـرزنـدانـمـان ، هـر يـك
همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بياورد....؟
ـ چـرا، مـدتـى اسـت كه در اين فكر هستم . امروز، پس از نيايش چاشتگاهى
، از پروردگار خواهم خواست كه مرا در اين امر راهنمايى فرمايد.
از آنـجـا خـداونـد اراده فـرمـوده بـود نسل آدم فزونى گيرد و در پهنه
زمين زندگى كند و سـرشـتـهـا و طـبـايـع گـونـاگـون پـديد آيد و زمين
عرصه بروز خير و شر و سعادت و شـقـاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر
كدام از پسران ، خواهر ديگرى را به همسرى برگزيند.
(14)
آن شب ، هنگامى كه همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
ـ خـداونـد امـروز بـه مـن امـر فـرمـوده كـه فـرمـان او را در مـورد
ازدواج شـما به اطلاعتان برسانم .
دخـتـران ، بـا شـرم ، از زيـر چـشـم بـه هـم نـگـريـسـتـنـد و هابيل
سر را به زير افكند اما قابيل با شتاب پرسيد:
ـ بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
ـ خداوند فرمود كه هر يك از شما دو برادر، با خواهر تواءمان ديگرى
ازدواج كند.
كـلام پـدر، چـون آب سـردى بـود كـه نـاگـهـان بـر سـر قـابيل ريخته
باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رويش پريد؛ نخست لحظه اى ساكت ماند
و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و
ابرو در هم كشيد و گستاخانه بانگ برداشت :
ـ مـن ايـن فرمان را نمى پذيرم . چرا نبايد با خواهر دو قلوى خود
ازدواج كنم ؟ چرا برادر كوچك ترم خواهر زيباى مرا به همسرى بگيرد؟
ـ پسرم ! اين فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نبايد از فرمان او سرپيچى كنى
.
ـ دوبـاره از خـداونـد بـپـرس ! نارضايى مرا به او بگو! من از اين
فرمان خشنود نيستم و نـمـى تـوانـم ايـن را پنهان كنم . من خواهر
تواءمان خود را دوست مى دارم . حتما راه ديگرى وجود دارد.
ـ پـسـرم ! مـن و مادرت ، يك بار در بهشت ، سرپيچى از فرمان خداوند را
آزموديم . سالها بـه درگـاه او گـريـسـتـيـم تـا از گـنـاه مـا درگذشت
؛ با آنكه ما، به اين گستاخى ، در بـرابـر دسـتـور صـريح او مقاومت
نكرده بوديم . در حقيقت بر خود ستم كرده بوديم و از بهشت رانده شديم .
قابيل گفت :
ـ پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خداوند بار ديگر
در ميان بگذار. اين بار اگر فرمانى داد، سرپيچى نخواهم كرد.
خـداونـد فـرمـان داد كـه هـر يـك از آن دو ـ هـابـيـل و قـابـيـل ـ
بـه دلخـواه خـود چـيـزى بـراى خـدا قـربـان كـنـد. از هـر كـدام كـه
مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خويش را خود برگزيند.
آدم ، فـرمـان خـدا را بـه فـرزنـدان ابـلاغ كـرد و قـرار شـد كـه
فـرداى آن روز هر يك ، قـربـانـى خـود را حـاضـر آورد؛ هـر كـدام را
كـه خـداونـد در آتـش قبول خويش سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هـابيل ، بهترين شتر سرخ موى جوان و زيبايى را كه در گله خود داشت حاضر
كرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زير لب ، چيزهايى مى گفت :
ـ خـداونـدا! شـرمـنـده احـسـانـهـاى تـوام . مـى دانـم كـه هر چه دارم
از توست . با سپاس از نعمتهايى كه به من عطا كرده اى ، اينك در اجراى
فرمان تو، ميان داده هاى تو، از اين شتر بـهـتـر نـداشتم ، و گرنه همان
را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، اين قربانى
ناچيز را از من قبول كن !
امـا قـابـيـل ، از مـيـان گـنـدمـهـاى بـسـيـار و گـوناگون خود كه
ذخيره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
بـا خـود انـديـشـيد: گندم هاى مزرعه پايين ، با آن دانه هاى طلايى و
شفاف - كه چشم را خيره مى كند - به راستى حيف است كه در آتش قربانگاه
سوزانده شود؛ حالا كه قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را
كه چندان كشيده و مرغوب نيست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ايستاده بودند و هر يك به پذيرفته شدن قربانى خود
اميدوار بود.
لحـظـه اى بـعـد، آتـش انـتـخـاب الهـى در رسيد و در پيش چشم همه ، در
تن شتر گرفت ! هابيل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قـابـيـل ، كـه در تـقديم قربانى اخلاص نورزيده بود، برآشفت و سخت
اندوهگين شد. اما چـاره اى نـبـود و ابـهـامـى وجـود نـداشـت .
نـاگـزيـر، از ازدواج بـا خـواهـر تـوامـان خـود دل كند و هابيل ، با
خواهر زيباى او ازدواج كرد.
بـه ايـن تـرتـيـب ، غـائله ازدواج از مـيـان بـرخـاسـت . امـا كـيـنـه
بـرادر در دل قـابـيـل نـشـسـتـه بـود و هـر روز، آتـش آن بـيـشـتـر
زبـانـه مـى كـشـيـد. يـك روز كـه هـابـيـل بـا گـله خـود از كـنـار
مـزرعـه قـابـيـل مـى گـذشـت ، قابيل به او گفت :
ـ هـابـيـل ! سـرانـجـام تو را خواهم كشت . من هر وقت تو را مى بينم ،
به ياد شكست خود مى افتم . تا تو را از ميان برندارم ، راحت نخواهم شد.
ـ برادر عزيزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نيست . خداوند قربانى
را تنها از پـرهـيزكاران مى پذيرد. چاره ، كشتن من نيست ، در پرهيزكارى
است . حتى اگر قصد كشتن من كنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم
كشت ؛ زيرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دسـت از ايـن خـيـال
بـاطل بدار و از ارتكاب اين گناه ، عالم بيم داشته باش . زيرا به دوزخ
خواهى رفت كه كيفر ستمكاران است . بهتر است به خاطر اين فكرهاى بد، از
خدا طلب عفو و آمرزش كنى . به خاطر داشته باش كه ابليس ، وقتى كه با
فريب و نيرنگ ، پـدر و مـادر را از بهشت بيرون راند، به آدم گفت : با
فرزندان تو بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و از وسوسه و اغواى هيچ
يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سـيـنـه قـابـيـل ، ديـو كـيـنـه بيدار شده بود و جز به كشتن برادر،
آرام نمى گرفت . سرانجام در يك روز، آنچه نبايد بشود، شد.
آن روز قابيل مى دانست كه برادرش كدام سو در كوهپايه هاى اطراف گله خود را به چرا
برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو كاسه خون بود. آتش كين خواهى به جانش
افتاده بود و او را ملتهب مى كرد و بر سرعت قدمهايش مى افزود.
گله را از دور ديد. از كنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پيش رفت .
ابتدا برادر را نديد. لحظه اى مى چرخيد، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته
بود. به طرف او شتافت .
كينه ، پرده اى تار در پيش چشم او كشيده بود. نه بى گناهى و پاكى برادر را مى ديد و
نه پليدى كردار خود را. بالاى سر برادر ايستاد و به او نگريست كه گيسوان انبوهش دور
چهره زبياى او ريخته و گرماى ملايم آفتاب پاييزى ، روى پيشانى و بنا گوشش ، در بن
موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم كه بر ورق گل .
سينه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس كه مى كشيد بالا و پايين مى رفت ، چون زورقى كه
بر امواج بركه اى آرام ، رها شده باشد و دستهايش چون دو پاروى بلند، در دو سوى
اندام كشيده اش ، افتاده بود شايد در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى كه در راه
داشتند، سخن مى گفت زيرا سايه لبخندى شيرين ، روى لبهايش به چشم مى خورد..
اما قابيل ، ديگر چيزى نمى ديد؛ كينه ، او را كور كرده بود و اينك با سنگى گران در
دست ، بالاى سر برادر ايستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاريخ بشرى فرا رسيد، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ،
لحظه خشم عنان گسيخته ، لحظه كشتن برادر: قابيل ، چون ديوى كژ آيين ، سنگ را با
تمام نيرو بالا برد و بر سر برادر كوبيد.
و خون ، از چشمه ها جوشيد و آسمان تيره شد و زمين لرزيد و نخستين سنگ بناى ستم ، در
جهان ، نهاده شد.
تن هابيل ، نخست ، تكانى سخت خورد و همزمان ، آهى كوتاه كشيد؛ سپس چشمان به خون
آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر كه بالاى سرش ايستاده بود نگريست و آنگاه به
آسمان نگاهى كرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، يك دو بار، پا را بر
خاك كشيد و سپس از حركت ايستاد... اينك جاودانه به خواب رفته بود....
نسيمى مى وزيد و گيسوان انبوه آغشته به خونش را - و نيز يك دو شقايق را كه در كنار
كالبدش رسته بود - به نوازش تكان مى داد...
قابيل كه گويى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گيج ، به پيكر بى جان
برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختيار در كنار او زانو زد و سپس سر بر سينه
برادر نهاد و در تيرگى اندوه و پيشيمانى غرق شد.
ناگهان از يادآورى اينكه با پيكر برادر چه كند، بر خود لرزيد: چگونه آن را از ميان
بردارد كه پدر و ديگران در نيابند؟
سراسيمه برخاست و حيران به هر سو نگريست .
نخست پيكر برادر را بى اراده بر دوش كشيد و چون ديوانگان گامى چند، هر سوى دويد...
سپس چون اين كار را بيهوده يافت ، پيكر را بر زمين نهاد و به فكر فرو رفت اما گويى
در سرش آتش زبانه مى كشيد. هيچ فكرى به خاطرش نرسيد و راه به جايى نبرد.
پشيمانى از ستمى كه روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس
بدى انباشته بود. طنين آه كوتاهى كه برادر در واپسين لحظه حيات از جگر كشيده بود،
انگار هنوز در كوه و دشت مى پيچيد و سوزش نگاه چشمان زيبا و خون آلود و پر ملامتش ،
دل قابيل را پاره پاره مى كرد...
تمام روزهاى بلند و زيباى دوران كودكى ، اينك از پيش چشمش مى گذشت :
تمام آن لحظه ها كه او و برادرش ، شاد و بى خيال ، دست در دست در حاشيه رودخانه ها
و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دويدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى كه با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود،
يكديگر را گرم كنند.
روزى را به خاطر آورد كه پدر، بز كوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به
خانه آورده بود و او و برادرش به تقليد از آن نوباوه ، از پستان پر شير آن بز، شير
مى مكيدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در
ايام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از ياد آورى تمام اين خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان
كردن كالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى
ترديد پدر يا همسر هابيل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و
رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود كه نمى دانست چه بايد بكند. در تمام عمر،
كشته انسانى نديده بود.
سرانجام خداوند، كلاغى را برانگيخت تا با شكافتن زمين ، گردويى را كه به منقار داشت
در پيش چشم او در خاك كند و آن را پنهان سازد. قابيل دريافت كه بايد برادر را به
همين صورت به خاك بسپارد. اما ناگهان احساس حقارت كرد و سخت متاءثر شد با خود گفت
: واى بر من كه از اين كلاغ نيز كمترم !
بدين ترتيب ، داستان نخستين خانواده بشرى با اين سرانجام دلگزا به پايان رسيد.(15)