69-
نمونه اى از تواضع حضرت عيسى عليه السلام
روزى عيسى عليه السلام به حواريون (اصحاب نزديك و خاص ) خود فرمود:
(( من كارى با شما دارم ، آن را انجام دهيد.
)) (از آن جلوگيرى نكنيد.)
حواريون : كارت را انجام بده ، ما آماده انجام آن هستيم .
حضرت عيسى عليه السلام برخاست و پاهاى آنها را شست ، و آنها عرض
كردند: (( اى روح خدا! ما سزوارتر به اين كار
هستيم . ))
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: (( سزاوارترين
انسان به تواضع و فروتنى ، (( عالم
)) است ، من اين گونه به شما تواضع نمودم ، تا
بعد از من ، شما نسبت به مردم ، اين گونه تواضع كنيد.
)) آنگاه عيسى عليه السلام افزود:
بالتواضع تعمر الحكمه لا بالتكبر، و كذلك فى
السهل ينبت الزرع لا فى الجبل :
بناى حكمت با تواضع ساخته مى شود، نه با تكبر، و همچنين زراعت در زمين
نرم مى رويد، نه در زمين سخت . ))
(253)
70- مجازات همسفر عيسى ،
بر اثر خودبينى
حضرت عيسى عليه السلام كه برنامه سياحت و بيابانگردى ، از دستورهاى
دينش بود، در يكى از سياحت هاى خود، يكى از دوستانش كه كوتاه قد بود و
همواره در كنار حضرت عيسى عليه السلام ديده مى شد، به همراه عيسى عليه
السلام به راه افتاد، تا به دريا رسيدند، عيسى عليه السلام با يقين
خالص و راستين گفت : بسم الله ، سپس بر روى آب حركت كرد، بى آنكه غرق
شود.
آن شخص قد كوتاه وقتى كه عيسى عليه السلام را ديد كه بر روى آب راه مى
رود، با يقين خالصانه ، گفت : بسم الله ، و سپس بر روى آب افتاد، بى
آنكه غرق بشود، تا به عيسى عليه السلام رسيد، ((
خودبينى )) او را گرفت و با خود گفت :
(( اين عيسى روح الله است كه بر روى آب ، گام بر
مى دارد، من نيز روى آب حركت مى كنم . (( فما
فضله على ؟ - بنابراين ، عيسى عليه السلام چه برترى بر من دارد؟
)) همان دم زير پايش بى قرار شد و در آب فرو رفت
و فرياد زد: (( اى روح الله ! دستم به دامنت ،
مرا بگير و از غرق شدن نجات بده . ))
عيسى عليه السلام دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او فرمود:
(( اى كوتاه قد، مگر چه گفتى ؟ (كه در آب فرو
رفتى ).
كوتاه قد: گفتم ؛ اين روح الله است كه بر روى آب مى رود، من نيز بر روى
آب مى روم (بنابراين چه فرقى بين ما هست )، خودبينى مرا فرا گرفت (و در
نتيجه به مكافات رسيدم ).
عيسى عليه السلام فرمود: (( تو خود را (بر اثر
خودبينى ) در مقامى كه خدا آن را براى تو قرار نداده نهاده ، خداوند بر
تو غضب كرد، اكنون از آنچه گفتى توبه كن . ))
او توبه كرد، آنگاه به مرتبه اى كه خدا برايش قرار داده بود، بازگشت .
(254)
71 - حضرت عيسى عليه
السلام در روستاى بلازده و گفتگوى او با مرده زنده شده
روزى حضرت عيسى عليه السلام همراه حواريون ، در سير و سياحت خود به
روستايى رسيدند، در آنجا متوجه شدند اهل روستا و پرندگان و حيوانات آن
، همه به طور عمومى مرده اند، عيسى عليه السلام به همراهان فرمود:
(( معلوم است كه اينها به عذاب الهى گرفتار شده
اند. اگر آنها به تدريج مرده بودند همديگر را به خاك مى سپردند.
))
حواريون : اى روح خدا، از خداوند درخواست كن تا اينها را زنده كند و
علت عذابى را كه به سراغ آنها آمده ، براى ما بيان كنند، تا ما از
كردارى كه موجب عذاب الهى مى شود، دورى كنيم .
حضرت عيسى عليه السلام از درگاه خدا خواست تا آنها را زنده كند، از
جانب آسمان به عيسى عليه السلام ندا شد كه ((
آنان را صدا بزن )) .
عيسى عليه السلام شبانه بالاى تپه اى رفت و فرمود: ((
اى مردم روستا! )) يك نفر از آنها زنده شد و گفت
: (( بلى ، اى روح و كلمه خدا!
))
عيسى : واى به حال شما، كردار شما چه بوده ؟ (كه اين گونه شما را
دستخوش بلاى عمومى نموده است ).
فرد زنده شده : چهار چيز ما را مشمول عذاب الهى كرد: 1. طاغوت را مى
پرستيديم 2. دلبستگى به دنيا با ترس اندك از خدا داشتيم 3. آرزوى دور و
دراز 4. غفلت و سرگرمى به بازى هاى دنيا.
عيسى : دلبستگى شما به دنيا چه اندازه بود؟
فرد زنده شده : همانند علاقه كودك به مادرش ، هنگامى كه دنيا به ما روى
مى آورد شاد و خوشحال مى شديم ، و هنگامى كه دنيا به ما پشت مى كرد،
گريه مى كرديم و محزون مى شديم .
عيسى : طاغوتيان را چگونه مى پرستيديد؟
فرد زنده شده : از گناهكاران پيروى مى كرديم .
عيسى : عاقبت كارتان چگونه پايان يافت ؟
فرد زنده شده : شبى با خوشى بسر برديم ، صبح آن در ((
هاويه )) افتاديم .
عيسى : سجين چيست ؟
فرد زنده شده : سجين ، كوههاى گداخته به آتش است كه تا روز قيامت بر ما
مى افروزد.
عيسى : وقتى كه به هلاكت رسيديد، چه گفتيد، ماموران الهى به شما چه
گفتند؟
فرد زنده شده : گفتيم ما را به دنيا باز گردانيد، تا كارهاى نيك در آن
انجام دهيم و زاهد و پارسا شويم ، به ما گفته شد: ((
دروغ مى گوييد. ))
عيسى : واى به حال شما! چه شد غير از تو، شخص ديگرى از اين هلاكت شدگان
با من سخن نگفت .
فرد زنده شده : اى روح خدا! دهان همه آنها با دهنه آتشين بسته شده است
و آنهابه دست فرشتگان خشن ، گرفتار مى باشند، من در دنيا، ميان آنها
زندگى مى كردم ولى از آنها نبودم (و مانند آنها گناه نمى كردم ) تا
وقتى كه عذاب عمومى فرا رسيد، و مرا نيز فرا گرفت .
اكنون به تار مويى در لبه پرتگاه دوزخ آويزان مى باشم ، نمى دانم كه از
آنجا در ميان دوزخ واژگون مى شوم ، يا نجات مى يابم (احتمالا عذاب اين
شخص ، به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر بوده است ).
عيسى عليه السلام به حواريون رو كرد و فرمود:
يا اولياء الله اكل الخبز اليابس بالملح الجريش
و النوم على المزابل خير كثير مع عافيه الدنيا و الاخره :
اى دوستان خدا! خوردن نان خشك با نمك زبر و خشن و خوابيدن بر روى
خاشاكهاى آلوده ، بسيار بهتر است اگر همراه عافيت و سلامتى دنيا و آخرت
باشد.
(255)
72- پذيرش رهبرى حق ، شرط
استجابت دعا
در ميان بنى اسرائيل ، خانواده اى زندگى مى كردند كه هرگاه يكى از آنها
چهل شب تا صبح به طور پيوسته به عبادت و نيايش مى پرداخت ، بعد از آن
دعايش به هدف اجابت مى رسيد، يكى از افراد آن خانواده ، چهل شب به
عبادت و نيايش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعايش به استجابت نرسيد، او
بسيار پريشان شد و نزد عيسى عليه السلام رفت و گله كرد، و از او خواست
كه برايش دعا كند.
حضرت عيسى عليه السلام وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز
براى آن بنده پريشان ، دعا كرد، در اين هنگام خداوند به عيسى عليه
السلام چنين وحى نمود:
اى عيسى ! آن بنده من از راه صحيح خود دعا نمى كند، او امر مى خواند
ولى در دلش در مورد پيامبرى تو شك و ترديد دارد، بنابراين اگر آن قدر
دعا كند كه گردنش قطع شود و سر انگشتانش بريزد، دعايش را اجابت نمى كنم
.
عيسى عليه السلام ماجرا را به آن مرد گفت ، او عرض كرد:
اى روح خدا! سوگند به خدا همان گونه كه گفتى همان طور است ، من درباره
پيامبرى تو شك داشتم ، اكنون از خدا بخواه ، تا اين شك برطرف گردد.
حضرت عيسى عليه السلام دعا كرد، او به نبوت و رهبرى عيسى عليه السلام
يقين پيدا نمود، آنگاه خدا توبه او را پذيرفت ، مانند ساير افراد
خانواده اش پس از چهل شب عبادت ، دعايش به استجابت رسيد.
(256)
73- نااميدى ابليس از
گمراه كردن عيسى عليه السلام
روزى ابليس (شيطان جنى ) در گردنه افيق بيت المقدس سر راه عيسى عليه
السلام را گرفت ، با پرسشهايى مى خواست او را گمراه كند ولى از گمراه
كردن او نااميد و سركوفته شد و عقب نشينى كرد، سوال و جواب او و عيسى
عليه السلام به اين صورت بود:
ابليس : اى عيسى ! تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه
بدون پدر به دنيا آمدى .
عيسى : عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنين آفريد چنانچه آدم و حوا را
بدون پدر و مادر آفريد.
ابليس : تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيد كه در گهواره سخن
گفتى .
عيسى : بلكه عظمت مخصوص آن خدايى است كه مرا در نوزادى به سخن درآورد،
و اگر مى خواست مرا لال مى كرد.
ابليس : تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه از گِل ،
پرنده اى سازى و سپس به آن مى دمى و آن زنده مى شود.
عيسى : عظمت مخصوص خدايى است كه مرا آفريد و نيز آنچه را كه در تحت
تسخير من قرار داد آفريد.
ابليس : تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه بيماران را
درمان مى كنى و شفا مى بخشى .
عيسى : بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه به اذن او، بيماران را شفا مى
دهم و اگر اراده كند خود مرا بيمار مى سازد.
ابليس : تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه مردگان را
زنده مى كنى .
عيسى : بلكه عظمت از آن خدايى است كه به اذن او مردگان را زنده مى كنم
و آن را كه زنده مى كنم به ناچار مى ميراند، و خدا مرا نيز مى ميراند.
ابليس : تو آن كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه روى آب
دريا راه مى روى ، بى آنكه پاهايت در آب فرو رود و غرق گردى .
عيسى : بلكه عظمت از آن خدايى است كه دريا را براى من رام نمود، و اگر
بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابليس : تو آن كسى هستى كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمين
و آنچه در ميانشان است قرار مى گيرى ، امور آنها را تدبير مى نمايى ، و
روزى مخلوقات را تقسيم مى كنى .
اين سخن ابليس ، به نظر عيسى عليه السلام بسيار گران آمد، همان دم گفت
سبحان الله سماواته و ارضه و مداد كلماته وزنا
عرشه و رضى نفسه :
پاك و منزه است خدا از هر گونه عيب و نقص ، به اندازه پرى آسمان ها و
زمينش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش ، و خشنودى ذات پاكش .
ابليس آن چنان از اين سخن عيسى عليه السلام درمانده و ناتوان شد كه با
حال زار و شكست خورده از آنجا رفت و در ميان لجنزار كثيف افتاد.
(257)
آرى ، مردان خدا اين گونه شيطان را از خود مى رانند، و راه نفوذ او را
روى خود مسدود مى كنند.
74- نزول مائده آسمانى
حواريون مومنان خاص و ياران نزديك عيسى عليه السلام بودند، با اينكه
ايمان آورده بودند مى خواستند با ديدن معجزه ديگرى از عيسى عليه السلام
را كه آن هم مربوط به آسمان باشد قلبشان را سرشار از يقين گردد، به
عيسى عليه السلام عرض كردند: (( آيا پروردگار تو
مى تواند مائده اى از آسمان (يعنى غذايى از آسمان ) براى ما بفرستد؟
))
اين تقاضا كه بوى شك مى داد، حضرت عيسى را نگران كرد، به آنها هشدار
داد و فرمود: (( اگر ايمان آورده ايد از خدا
بترسيد. ))
حواريون گفتند: (( ما مى خواهيم از آن غذا
بخوريم تا قلبمان سرشار از اطمينان و يقين گردد و به روشنى بدانيم كه
آنچه به ما گفته اى راست است و بر آن گواهى دهيم . ))
هنگامى كه عيسى عليه السلام از حسن نيت آنها آگاه شد، به خدا عرض
كرد: (( خدايا! مائده اى (سفره اى از غذا) از
آسمان براى ما بفرست تا عيدى براى اول و آخر ما باشد، و نشانه اى از
جانب تو محسوب شود، و به ما روزى ده كه تو بهترين روزى دهندگان هستى .
))
خداوند به عيسى عليه السلام وحى كرد: (( من چنين
مائده اى بر شما نازل مى كنم ، ولى بايد متوجه باشيد كه مسئوليت شما
بعد از نزول اين مائده ، بسيار سنگين تر خواهد بود، اگر پس از مشاهده
چنين معجزه آشكارى هر كس از شما به راه كفر رود، او را آن چنان عذاب
كنم كه هيچ كس را آن گونه عذاب نكرده باشم )) .
(258)
مائده نازل شد، و در ميان آن چند قرص نان و چند ماهى بود و چون مائده
در روز يكشنبه نازل شد، مسيحيان آن روز را روز عيد ناميدند، و در دعاى
حضرت مسيح عليه السلام نيز آمده بود: (( مائده
موجب عيد براى ما شود. )) يعنى بر اساس توحيد و
ايمان است .
روايت شده : پس از چند بار نزول مائده ، خداوند به عيسى عليه السلام
وحى كرد (( مائده را براى تهى دستان قرار بده نه
ثروتمندان . ))
عيسى عليه السلام چنين كرد، ثروتمندان به شك و ترديد افتادند، مردم را
در مورد معجزه بودن مائده به شك انداختند، خداوند 333 نفر از مردان
آنها را به صورت خوك ، مسخ نمود كه حركت مى كردند و كثافات را مى
خوردند. بستگان آنها گريه كردند و دست به دامن حضرت عيسى عليه السلام
شدند، ولى بعد از سه روز به هلاكت رسيدند.
(259)
75 - رسولان عيسى عليه
السلام در شهر انطاكيه
شهر انطاكيه از شهرهاى بسيار معروف روم قديم بود. (و اكنون جزء كشور
تركيه است ) مردم اين شهر در بت پرستى و طاغوت و در لجنزار فساد و
گناهان گوناگون غوطه ور بودند. حضرت عيسى عليه السلام از جانب خدا
مامور شد تا دو نفر مبلغ براى هدايت آنها به سوى اين شهر بفرستد. عيسى
عليه السلام دو نفر از مومنان را تعيين كرده به سوى شهر انطاكيه
فرستاد، ولى ناآشنايى آنها با عوامل نفوذ در مردم ، از يك سو و لجاجت و
تيره دلى مردم انطاكيه از سوى ديگر، موجب شد كه نه تنها كسى به گفتار
آنها گوش نكند، بلكه به فرمان شاه روم ، آنها را دستگير كرده در
بتكده اى زندانى نمودند.
حضرت عيسى عليه السلام از وضع آنها باخبر شد، وصى خاص خود
(( شمعون الصفا )) را
براى هدايت و ارشاد مردم به انطاكيه فرستاد، شمعون به صورت ناشناس وارد
انطاكيه شد و با كمال متانت با مردم تماس گرفته ، متوجه شد مردم به
طور عجيبى شاه پرست هستند. و ارشاد آنها به اين سادگى ممكن نخواهد بود.
از راه تاكتيك وارد شد تا بلكه بتواند شخص شاه را به سوى خدا بكشاند
و موجب هدايت مردم و آزادى آن دو نفر فرستاده قبلى عيسى عليه السلام
گردد. به مردم گفت : (( من در اين شهر غريب هستم
، تصميم گرفته ام خداى شاه را بپرستم من با روش شاه موافقم ...
))
همين روش باعث شد كه اطرافيان شاه ، شمعون را نزد شاه بردند. شاه مقدم
او را گرامى شمرد و از او احترام شايانى به عمل آورد و دستور داد او را
با كمال احترام به بتكده ببرند تا از آنجا ديدار كند.
شمعون وارد بتكده شد، هنگام گردش ، آن دو نفر رسولان عيسى عليه السلام
را ديد كه در آنجا زندانى بودند، آنها شمعون را شناختند، مى خواستند
اظهار احترام كنند، كه شمعون اشاره كرد ساكت باشيد و وانمود كنيد كه با
من آشنا نيستيد.
شمعون پس از گردش در بتكده و اظهار بت پرستى و اطاعت از شاه ، بتكده را
ترك و به گردشهاى ديگرى پرداخت . ماموران به شاه روم گزارش دادند كه
شمعون از مريدان شما است و هيچ گونه خلافى از او ديده نشده است .
برنامه شمعون ، حدود يك سال به اين طريق گذشت ، تا روزى مهمان شاه شد و
فرصت را غنيمت شمرد و به او چنين گفت :
(( من در اين مدت كه به بتكده آمده و شد داشتم ،
دو نفر زندانى ديدم ، اكنون با كسب اجازه مى خواهيم بپرسيم علت زندانى
شدن آنها چيست ؟ ))
شاه : (( اين دو نفر سفره فتنه را در اين شهر
گستردند و ادعا مى كردند كه معبودى جز اين بتها هست و تنها او را بايد
پرستيد. براى جلوگيرى از اخلالگرى و اختلاف افكنى ، دستور داديم آنها
را زندانى كنند. ))
شمعون : چگونه آنها وجود معبودى جز بتها را ادعا مى كردند؟ دليلشان چه
بود؟ اگر دستور احضار آنها را بفرماييد و از نزديك گفتار آنها را
بشنويم خيلى متشكر مى شويم .
شاه : بسيار خوب . اكنون دستور احضار آنها را صادر مى كنم . با دستور
فوق ، دو نفر زندانى را به حضور شاه آوردند. شمعون در حضور شاه با آنها
به بحث و گفتگو پرداخت و سخن را چنين آغاز كرد: ((
عجيبا! مگر در جهان جر خدايانى كه در بتكده هستند، معبودى وجود دارد؟
))
رسولان : ما به خداى آسمانها و زمين اعتقاد داريم ، خدايى كه در فصل
بهار، صحراها را سبز و خرم مى كند و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى
را از آنها مى گيرد. خدايى كه خورشيد جهانتاب و ستارگان و ماه را
آفريده است .
شمعون : مردم روشنفكر هيچ ادعايى را بدون دليل نمى پذيرند، اين گفتار
پشت سرهم را كنار بگذاريد، ادعاى دليل همچون زدن كلوخ به سنگ است :
دليل شما بر ادعايتان چيست ؟
رسولان : بله ! اگر ما از خداى خود بخواهيم ؛ كور مادرزاد را بينا مى
كند و بيمار زمين گير را شفا مى بخشد.
شمعون به شاه گفت : دستور بدهيد تا كور مادرزادى را به اينجا بياورند.
شاه دستور داد و شخص فوق را آوردند. شمعون به آنها گفت :
(( اين كور را بينا كنيد. ))
آن دو نفر به سجده افتادند و از خداى خود، شفاى كور را خواستند. (و
شمعون در دل آمين گفت ) هنوز دعاى آنها به پايان نرسيده بود كه آن كور
بينا شد.
شمعون : اين كار عجيبى نيست ، خداى ما نيز بر چنين كارى قادر است .
(شاه آهسته به شمعون گفت : قول به آنها نده ، خدايان ما بر هيچ نفع و
ضررى قادر نيستند) كورى طلب كرد، وقتى شخص فوق حاضر شد، شمعون دعا كرد
و آن كور بينا شد. در اين هنگام شمعون به آن دو نفر گفت :
(( اين دليل در برابر دليل شما!
))
رسولان : خداى ما زمين گيران را شفا مى دهد. لذا زمين گيرى را حاضر
كردند و بر اثر دعاى آنها شخص فوق هم شفا يافت . شمعون دستور داد زمين
گيرى هم براى او آوردند و دعا كرد، او نيز شفا يافت .
در اينجا بود كه رسولان گفتند: (( خداى ما مرده
را زنده مى كند! ))
شمعون : (( اگر واقعا شما به اذن خدايتان مرده
را زنده مى كنيد من به خداى شما ايمان مى آورم . ))
بى درنگ شاه گفت : (( من نيز در اين صورت ايمان
مى آورم . ))
تصادفا هفت روز از مرگ پسر شاه مى گذشت ، شمعون به آن دو نفر گفت :
زنده كردن مرده از عهده خدايان ما خارج است ، اگر خداى شما به زنده
كردن مرده قادر است ، پسر شاه را زنده كنيد، تا من و شاه به خداى شما
معتقد شويم .
رسولان به سجده افتادند و با حالى خاص با خدا به راز و نياز پرداختند و
درخواست زنده شدن پسر شاه را نمودند. (و شمعون در قلبش آمين مى گفت )
پس از چند لحظه سر از سجده برداشته و گفتند: ((
كسى را به گورستان بفرستيد تا خبرى بياورد. ))
گروهى به گورستان رفتند و فرزند جوان شاه را ديدند كه زنده شده و تازه
از ميان قبر بيرون آمده و از سر و صورتش خاك مى ريزد. او را نزد شاه
آوردند، شاه با شور و شوق ، پسرش را در آغوش گرفت : سپس به او گفت :
(( ماجراى زنده شدن خود را براى ما تعريف كن .
))
پسر شاه : پس از مرگ به عذاب سختى گرفتار شدم ، امروز دو نفر را ديدم
به سجده افتاده و زنده شدن مرا از خدا مى خواهند، خداوند مرا بر اثر
دعاى آنها زنده كرد.
شاه : اگر آن دو نفر را ببينى مى شناسى ؟
پسر شاه : آرى كاملا مى شناسم .
شاه دستور داد مردم به صحرا روند و در جلو شاهزاده عبور كنند، اين
دستور اجرا شد. همين كه آن دو نفر در ميان جمعيت و در جلوى چشم شاه
عبور كردند، شاهزاده آنها را شناخت و گفت : ((
آن دو نفر اينها بودند. ))
شاه هماندم با صميم قلب به خداى جهان ايمان آورد، سپس رجال كشور و تمام
مردم به پيروى از شاه ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون با هوشمندى و تاكتيك خاص خود، هم آن دو نفر را آزاد
كرد و هم مردم انطاكيه را به خدايى يكتا معتقد نمود.
(260)
از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده : (( پسر
شاه گفت ؛ پس از مرگ در عذاب بودم ، ناگاه سه نفر را ديدم دست به دعا
برداشته و از خدا مى خواهند مرا زنده كند و آن سه نفر اين دو نفر و اين
شخص (اشاره به شمعون ) بودند. شمعون به آن دو نفر گفت :
(( من به خداى شما ايمان آوردم . )) شاه
گفت اى شمعون ! من به آنچه تو ايمان آوردى ايمان آوردم . وزرا نيز
گفتند: ما به آنچه سرورمان (شاه ) ايمان آورده ايمان آورديم و سپس
طبقات ديگر ايمان آوردند و در انطاكيه كسى بى ايمان نماند.
))
(261)
76- ملاقات عيسى عليه
السلام با سه دسته
روزى عيسى عليه السلام در مسير راه خود، با سه نفر ملاقات كرد، ديد
بدنى ضعيف دارند و رنگشان پريده است . پرسيد: ((
چرا چنين شده ايد؟
گفتند: ترس از آتش دوزخ ما را در چنين حالى افكنده است .
عيسى عليه السلام فرمود: (( بر خدا سزاوار شد كه
به خائف درگاهش ، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ كند.
)) سپس از آنجا گذشت و در مسير راه به سه نفر
بعدى برخورد كه حال و رنگشان پريشان تر و پژمرده تر از سه نفر اول بود،
پرسيد: (( چرا چنين شده ايد؟ ))
گفتند: (( اشتياق به بهشت ما را به اين صورت در
آورده . ))
عيسى عليه السلام فرمود: (( بر خدا سزاوار است
به آنچه اميد داريد به شما عطا كند. )) سپس از
آنجا نيز گذشت و با سه نفر ديگر روبرو شد و حال آنها را از دو دسته
قبلى پريشان تر و فرورفته تر ديد و در صورت آنها نشانه هاى نور مشاهده
كرد، پرسيد: (( چرا چنين شده ايد؟
)) گفتند: (( ما خدا را
دوست داريم ، عشق به خدا ما را چنين نموده است . ))
عيسى دوباره فرمود: (( انتم المقربون - مقربان
درگاه خدا شما هستيد. ))
(262)
77- تلخى و سختى مرگ
حضرت يحيى عليه السلام از پيامبران عصر عيسى عليه السلام بود و به عيسى
انس و علاقه خاص داشت . يحيى از دنيا رفت و پس از مدتى عيسى عليه
السلام كنار قبرش آمد و از خدا خواست تا او را زنده كند، دعايش
مستجاب شد؛ يحيى از قبر بيرون آمد. يحيى عليه السلام گفت :
(( از من چه مى خواهى ؟ ))
عيسى : مى خواهم با من در دنيا همان گونه كه در دنيا مانوس بودى ،
اكنون نيز دوست باشى و با من انس بگيرى .
يحيى : هنوز سختى و تلخى مرگ در وجودم از بين نرفته ، تو مى خواهى
دوباره باز گردم ، و در نتيجه بار ديگر به سختى و تلخى مرگ گرفتار شوم
.
عيسى عليه السلام او را رها كرد و يحيى به قبر خود بازگشت .
(263)
78- عيسى در فراق جانسوز
مادر
عيسى عليه السلام در عصر و زمانى بود كه در راه هدايت مردم ، رنجهاى
فراوانى كشيد و از مردم زخم زبانها و ناسزاها شنيد ولى وقتى نزد مادرش
مريم (س ) مى آمد، دلش آرام مى شد و حالات و بيانات مادر، مرهمى
شفابخش براى دل غمبار عيسى عليه السلام بود، مادرى كه سراپا نور و
محضرش انسان را به ياد خدا و ملكوت مى انداخت و هر گونه غمى را از دلها
مى زدود.
حضرت مريم (س ) روزها به صحرا و كوهستان مى رفت و در آنجا به عبادت و
نيايش مى پرداخت ، روزى در وادى دمشق در دامنه كوهى مشغول عبادت بود.
خسته شد و همانجا خوابيد تا رفع خستگى كند، همان دم از دنيا رفت .
حوريان بهشت نزد او آمدند، او را غسل داده و تجهيز نمودند و پارچه اى
سفيدى بر روى او كشيدند.
عيسى عليه السلام به سراغ مادرش آمد، ديد خوابيده و پارچه سفيدى بر
رويش كشيده شده ، او را بيدار نكرد، مدتى در اطراف او قدم زد، ديد
بيدار نشد. هنگام نماز و افطار مادرش فرا رسيد، ولى بيدار نشد، آهسته
كنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابى نشنيد، بلندتر صدا كرد باز جوابى
نشنيد، فهميد كه مادرش جان سپرده است . عيسى عليه السلام بسيار ناراحت
شد، داغ فراق مادر جگرش را كباب كرد، با دلى خونبار، جنازه مادر را به
بيت المقدس برد و جلوى در آن به خاك سپرد.
(264)
عيسى عليه السلام از فكر مادر بيرون نمى رفت . در اين حال روح مادرش را
ديد، شاد شد و پرسيد: (( مادر! آيا هيچ آرزويى
دارى ؟ ))
مريم (س ) پاسخ داد: (( آرى ، آرزويم اين است كه
در دنيا بودم و شبهاى سرد زمستانى را به مناجات و عبادت به درگاه خدا
به صبح مى رساندم و روزهاى گرم تابستان را روزه مى گرفتم .
))
(265)
از عمر همان بود كه در ياد تو بودم |
|
باقى همه سهو است و فسون است و فسانه |