راه روشن ، جلد هشتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف
- ۴ -
سبب تفاوت مردم در دوستى
خداوند
بدان كه مؤ منان چون در اصل ايمان شريكند
در اصل محبت نيز مشاركت دارند، ليكن در ميزان معرفت و دوستى دنيا با
يكديگر متفاوتند. چه تفاوت اشيا به سبب تفاوت اسباب آنهاست و بيشتر
مردم از معرفت الهى جز صفات و نامهايى از او را كه شنيده و ياد گرفته و
حفظ كرده اند و چيز ديگرى نمى دانند، و بسا براى آنها معنيهايى را تصور
مى كنند كه خداوند از آنها منزه است ، و نيز بسا بر حقيقت آنها آگاهى
نيافته و معانى فاسدى هم براى تصور نكرده اند، بلكه از روى تسليم و
تصديق به آنها ايمان آوره و بحث را ترك و به عمل مشغول شده اند. اينان
از اصحاب يمين و اهل سلامتند و خيال پروران گمراهانند، و دانايان به
حقايق مقربانند. خداوند حال اين سه دسته را بيان كرده و فرموده است :
فاما ان كان من المقربين ، فروح و ريحان و جنة
نعيم .
(88) و اگر امور را جز از طريق مثال درك نمى كنى در
تفاوت محبت را برايت مثالى مى آورم و مى گويم : فى المثل اصحاب هر
امامى اعم از عالمان و عاميان در داشتن دوستى آن امام بر هم شريكند، چه
در شناخت مراتب فضيلت و ديندارى و حسن سيرت و صفات پسنديده او با
يكديگر مشاركت دارند، ليكن عامى از دانش امام به طور محمل و فقيه به
نحو مفصل آگاه است ؛ زيرا اگر كسى تصنيف مصنفى را ببيند و آن را بپسندد
و از اين راه به فضل او آگاه شود ناگزير او را دوست و به او گرايش
خواهد داشت ؛ و اگر تصنيف ديگرى ببيند كه از آن بهتر باشد و بيشتر مورد
پسند او واقع شود ناچار نسبت به او محبت مضاعفى پيدا مى كند و دلش بيش
از آنچه مصنف اول گراييده بود به وى مايل مى شود، چه معرفت او به دانش
وى مضاعف شده است . همچنين هنگامى كه انسان معتقد شود كه فلان شاعر
شعرش نيكوست او را دوست مى دارد و چون از غرايب شعر او چيزى بشنود كه
گوياى مهارت و هنرمندى او در آن باشد معرفت و محبت او نسبت به وى افزون
مى شود. هنرها و فضيلتهاى ديگر نيز به همين گونه است . اما عامى مى
شنود كه فلانى كتاب تصنيف مى كند و تصانيف او نيكوست ، ليكن نمى داند
كه در كتابهاى او چه آمده است ؛ لذا معرفت او محمل و گرايش او به وى به
اندازه معرفتش خواهد بود. اما انسان با بصيرت هنگامى كه تصنيف را بررسى
كند و بر شگفتيهاى آن آگاهى يابد لا محاله محبت او به مصنف چند برابر
مى شود؛ زيرا شگفتيهاى هنر و شعر و تصنيف بر كمال صفات فاعل و مصنف
دلالت دارد، و همه جهان مصونع خدا و تصنيف اوست ، و عامى به طور اجمال
اين را مى داند و به آن معقتد است ، اما آن كه داراى بينش است صنع
خداوند را به تفصيل مطالعه و بررسى مى كند تا آن حد كه در پشه
شگفتيهايى از عجايب صنع خداوند و كمال صفات او در دل افروزن و معرفت او
زياد مى گردد و محبت وى نسبت به خداوند افزايش مى يابد، و هر چه بيشتر
بر عجايب صنع خداوند آگاهى شد به سبب آنها بيشتر بر عظمت و جلال صانع
آنها استدلال مى كند و بر معرفت و محبت او افزوده مى شود، و درياى اين
معرفت يعنى شناخت عجايب صنع خداوند كرانه ندارد. از اين رو تفاوت اهل
معرفت در دوستى خداوند قابل حصر و شمارش نيست .
از جمله چيزهايى كه سبب تفاوت محبت مى شود اختلاف اسباب پنجگانه اى است
كه براى محبت ذكر كرده ايم . چه كسى كه مثلا خداوند براى آن دوست بدارد
كه به او احسان و انعام مى كند و او را به خاطر ذاتش دوست ندارد محبت
او ضعيف خواهد بود، زيرا با تغييرى در احسان محبتش تغييرى خواهد كرد، و
دوستى او نسبت به خداوند در حالت بلا با دوستى او در حال فراخى تفاوت
خواهد داشت . اما كسى كه خداوند را براى ذاتش دوست بدارد يا به سبب
كمال و جمال و محد و عظمتش او را مستحق دوستى بداند با تفاوت در احسان
محبتش تفاوت خواهد كرد. اين امر و امورى نظير آن سبب تفاوت مردم در
محبت است ، و تفاوت در محبت سبب تفاوت در سعادت آخرت مى باشد، از اين
رو خداوند متعال فرموده است : وللاخرة اكبر
درجات و اكبر تفصيلا.
(89)
سبب قصور مردم ار درك
معرفت خداوند
بدان آشكارترين و روشنترين موجودات خداوند متعال است و اين امر
مقتضى آن است كه معرفت او نخستين معارف و روشنترين و آسانترين براى
فهمها و خردها باشد در حالى كه وضع خلاف آن است ، از اين رو ناگزير از
بيان سبب آن مى باشيم .
گفتيم كه آشكارترين و روشنترين موجودات خداوند متعال است و اين به
معناى است كه آن را جز با مثال نمى توان دانست . اين مثال آن است كه
اگر ما انسانى را ببينيم كه مى نويسد يا مى دوزد، زنده بودن او نزد ما
از ظاهرترين امور مى باشد اما حيات و دانش و قدرت و اراده او براى
نوشتن يا دوختن از ديگر صفات ظاهرى و باطى او براى ما آشكارتر است . چه
صفات او مانند شهوت ، خشم ، بردبارى ، تندرستى و بيمارى و امثال اين
صفات او را نمى شناسيم ، و همه صفات ظاهرى او را نيز نمى دانيم و يا
نسبت به برخى از آنها شك داريم مانند مقدراى قامت و اختلاف رنگ پوست و
جز اينها، ليكن حيات و با حيات و قدرت و اراده او داشته باشد؛ زيرا اين
صفات را به هيچ وجه با حواس پنجگانه نمى توان درك كرد، و ممكن نيست
حيات و قدرت و اراده اش را جز با دوختن و حركات او را بدانيم ، و بر او
جز يك دليل كه آن نيز روشن و آشكار است وجود ندارد. اما همه آنچه را مى
بينيم و با حواس ظاهر و باطن درك مى كنيم بر وجود خداوند و قدرت و دانش
و ديگر صفات او به طور گواهى مى دهد اعم از سنگ ، كلوخ ، گياه ، درخت ،
حيوان ، آسمان ، زمين ، آب ، ستاره ، دريا، خشكى ، آتش ، هوا، و جوهر و
عرض بلكه نخستين گواه بر او نفوس و اجسام و صفات و دگرگونيهاى احوال و
تغيير دلها و همه اطوار و حركات و سكنات ماست آشكارترين چيزها در علم
ما خود ما و سپس محسوساتى است كه با حواس پنجگانه درك مى شوند و پس از
آن مدركات حاصل از طريق بصيرت و عقل است ، و براى هر يك از اين مدركات
يك مدرك و يك شاهد و يك دليل وجود دارد اما همه آنچه در اين عالم است
گواهانى گويا و دلايلى حاضر بر وجود آفريننده و مدبر و اداره كننده و
محرك آنهاست و همگى گوياى علم و قدرت و لطف و حكت اوست ، و موجودات
مدركه بى شمارند.
بنابر اين اگر حيات نويسنده نزد ما روشن است در حالى كه يك گواه بيش
ندارد و آن حركت دست اوست كه ما آن را احساس مى كنيم چگونه وجود كسى
نزد ما محقق نباشد كه در جهان هستى و در داخل نفوس ما و خارج آن چيزى
يافت نمى شود جز اين كه بر او و عظمت و جلال او گواهى مى دهد، زيرا هر
ذره اى از ذرات اين جهان به زبان حال فرياد ميكند كه وجود و حركت او
برخاسته از ذات او نيست و نيازمند ايجاد كننده و به حركت در آوردنده اى
ست اين را نخست تركيب اعضا و بهم پيوستن استخوانها و گوشتها و عصبها و
محل رويش مويها و تشكل اعضا و بهم پيوستن استخوانها و گوشتها و عصبها و
محل رويش مويها و تشكل اعضا و ديگر اجزاى ظاهر و باطن ماگواهى مى دهد،
چه ما مى دانيم كه آنها به خودى خودبهم نپيوسته اند؛ چنان كه مى دانيم
دست نويسنده به نيروى خود به حركت در نيامده است سپس چون در جهان هستى
هيچ مدرك و محسوس و معقول و حاضر و غايبى نيست جز اين كه آن گواه و
معرف وجود و كثرت ظهور اوست ، خردها از درك او حيران و سراسيمه گشته
است ؛ زيرا آنچه خرد ما از درك آن قاصر و درمانده مى شود دو سبب دارد:
يكى اين كه آن چيز ذتا پيچيده و پوشيده باشد، و مثال آن روشن است . دوم
آن كه وضوح آن به نهايت رسيده باشد چنان كه شبپرده در شب مى بيند و در
روز نمى بيند نديدن او در روز به سبب پوشيدگى و خفاى روز نيست بلكه به
سبب شدت ظهور آن است ؛ زيرا چشم شبپره ضعيف است و هنگامى كه خورشيد مى
تابد نور آن غلبه مى كند و قوت ظهور آن و ضعف بينايى شبپره مانع ديد آن
مى شود و تنها زماين بينايى دارد كه تاريكى با روشنايى بياميزد و ظهور
نور ضعيف شود.
خردهاى ما نيز به همين گونه ضعيف است و جمال حضرت حق در نهايت تابش و
درخشندگى و فراگير مى باشد به طورى كه ذره اى از ملكوت آسمانها و زمين
از شمول آن بيرون نيست ، لذا ظهور او سبب خفاى او شده است منزه است
خداوندى كه به سبب تابش انوار خود در حجاب قرار گرفته و بر اثر كمال
ظهور خويش از بصيرتها و چشمها مختلفى شده است ؛ و نبايد از اختفاى او
به سبب ظهور در شگفت شوى چه اشياء به اضداد خود آشكار مى شوند، و آنچه
وجود او عام و فراگير است به حدى كه ضدى برايش نيست شناخت او دشوار مى
باشد، و اگر اشيا در دلالت با هم مختلف باشند تفاوتها را بزودى مى توان
يافت ليكن اگر از حيث دلالت يك نواخت و مشترك باشند كار دشوار خواهد شد
نمونه آن نور خورشيد است كه بر زمين مى تابد و ما مى دانيم كه اين نور
يكى از اعراض است كه در زمين پديدار مى شود و با غروب خورشيد زايل مى
گردد. اگر خورشيد هميشه مى تابيد و غروبى نداشت گمان مى كرديم كه در
اجسام هياتى جز رنگهاى آنها كه سياهى و سپيدى و جز اينهاست وجود ندارد
چه ما در سياه جز سياهى و در سپيد جز سپيدى نمى بينيم اما روشنايى را
به تنهايى و جداگانه درك نمى كنيم ليكن هنگامى كه خورشيد غروب كند و
همه جا تاريك شود تفاوت ميان اين دو حالت را درك مى كنيم و مى فهميم كه
اجسام به نورى روشن و به صفتى متصف شده و به هنگام غروب از آن جدا شده
است وجود نور را به عدم آن شناخته ايم و اگر عدم آن نبود جز بد شوارى
بر آن آگاه نمى شديم چه در آن صورت اجسام را در تاريكى و روشنايى
متشابه متشابه مى ديديم نه مختلف ، با اين كه نور آشكارترين محسوسات
است و محسوسات ديگر به وسيله آن شناخته مى شوند.
اكنون بنگر كه آنچه در نفس خود ظاهر و ظاهر كننده غير خودش مى باشد
هرگاه ضد آن عارض نشود چگونه به سبب ظهور خود ابهام و اختفاى او فراهم
مى شود خداوند متعال ظاهرترين موجودات است و همه اشيا به او هويدا و
آشكار است اگر او را عدم يا غيبت يا تغييرى باشد آسمانها و زمين نابود
و ملك و ملكوت معدوم و تفاوت ميان اين دو حالت درك مى شود؛ و اگر برخى
اشيا به او و بعضى به غير او موجود بود ميان دو چيز در دلالت تفاوت
وجود داشت ليكن دلالت او در همه اشيا تام و بر نظام واحد، و وجود او در
همه احوال دايمى است و خلاف آن غير ممكن مى باشد بنابراين شدت ظهور او
موجب خفا و پوشيدگى شده و همين امر سبب قصور فهمها گرديده است اما كسى
كه داراى بينشى قوى است و نيرويش به ضعف نگراييده و از اعتدال برخوردار
باشد در جهان جز خدا چيزى نمى بيند و غيرى براى او نمى شناسد؛ مى داند
كه در عالم هستى جز خدا و افعال او چيزى وجود ندارد، و افعال وى اثرى
از آثار قدت او و تابع اوست لذا در حقيقت بودن او وجودى براى آنها نيست
، و وجود منحصر به خداوند يگانه بر حقى است كه هستى همه افعال به اوست
كسى كه حالش بدين گونه باشدبه هيچ فعلى نمى نگرد جز اين كه در آن ،
فاعل را مى بيند، و آن را از حيث اين كه آسمان يا زمين يا حيوان يا
درخت است فراموش مى كند بلكه از حيث اين كه صنع حق يگانه است آن را
مشاهده مى كند.
بنابر اين چنين كسى به غير خدا نمى نگرد، او مانند كسى است كه به شعر
يا خط يا تصنيف كسى نظر كند، و آثار او را از جهت اين كه آثار اوست
مشاهده كند نه آن كه بخواهد به آنچه بر كاغذ رقم زده شده از حيث مركب و
مازو و زاج بنگرد، چه در اين صورت به غير مصنف نظر نكرده است سرتاسر
جهان تصنيف خداوند متعال است ، كسى كه به آن از حيث اين كه فعل خداوند
است بنگرد، و آن را فعل خداوند بشناسد،و آن را براى اين كه فعل خداست
دوست بدارد چنين كسى تنها به خدا نگريسته و جز او را نشناخته و غير او
را دوست نداسته است او موحدى است بحق كه در جهان جز خدا چيزى نمى بيند،
و به خودش از حيث آن كه كسى است نمى نگرد بلكه خود را از جهت آن كه
بنده خداست مشاهده مى كند اين همان كسى است كه در باره او گفته مى شود
در توحيد و در نفس خود فانى شده است ، و به همين مطلب اشاره كرده آن كه
گفته است : ما با خود بوديم و از خود فانى شديم ، آنگاه به خود باقى
مانديم .
اين امور در نزد ارباب بينش روشن است ، ليكن بر فهمهاى ضعيف دشوار شده
است سبب دشوارى آن يا ضعف ادراك و يا اشتغال به خود و اعتقاد به اين
است كه بيان و توضيح اين مطالب براى ديگران به آنها مربوط نيست ؛ و
همين امر موجب قصور فهمها از شناخت خداوند شده است علاوه بر اين همه
مدركاتى كه بر خدا گواهى مى دهد آنها را انسان در كودكى و به هنگام
فقدان عقل درك مى كند و زمانى كه غريزه عقل اندك اندك در او ظاهر شود
انديشه او در شهواتش مستغرق مى گردد، و به سبب طول انس با مدركات و
محسوسات خود وقع آنها از دل او بيرون مى رود، لذا هرگاه ناگهان حيوان
يا گياه عجيبى ببيند يا با فعلى از افعال الهى كه خارق عادت و شگفت
انگيز باشد روبرو شود بى اختيار زبانش به معرفت حق گشوده مى شود و
سبحان الله بر زبان مى آورد در حالى كه در سراسر روز، خود و اعضاى خويش
و حيوانات ديگرى را كه با آنها انس گرفته و همه شواهد قطعى در اين جهت
هستند مى بيند و به سبب طول انس گوش دل او گواهى آنها را نمى شنود.
ما اگر كور مادرزاى را فرض كنيم كه به بلوغ رسد و عاقل باشد و در اين
زمان يك باره پرده از جلو چشم او برداشته شود چون ناگهان چشم او به
آسمان و زمين و درختان و گياهان و جانداران بيفتد بيم آن است كه از
مشاهده اين عجايب كه خداوند آفريده است از كثرت شگفتى از عقل تهى گردد.
اين امور و نظاير آنها از اسبابى است كه با فرو رفتن در غرقاب شهوات
راه كسب انوار معرفت را به روى خلق سد كرده و او را از شنا در بحر
پهناور آن بازداشته است و در نتيجه مردم در به دست آوردن معرفت الهى
مانند هوشى هستند كه سوار الاغش بود و الاغش را مى جست كه به او مثل
زده اند.
آرى امور روشن چون طلب شود دشوار مى گردد، و رمز نقصان معرفت مردم همين
است كه بايد به حقيقت دانسته شود از اين رو گفته اند:
فقد ظهرت فلا ثحفى على اجد الاعلى اءكمه لا يعرف القمرا
(90)
لكن بطنت بما اءظهرت محتجبا و كيف يعرف من
بالعرف قد سترا
(91)
بيان معناى شوق به خداوند
بدان كسى كه حقيقت محبت به خداوند را
منكر است ناچار حقيقت شوق به او را نيز انكار مى كند، چه شوق تنها نسبت
به محبوب قابل تصور است ؛ و ما وجود شوق به خداوند را و اين كه دارنده
معرفت ناگزير از آن است هم از طريق اعتبار و نظر كردن به نور بصيرت و
هم از طريق اخبار و آثار اثبات مى كنيم :
اما از طريق اعتبار: آنچه از اين در اثبات محبت گفته شد در اثبات شوق
نيز كافى است زيرا هر محبوبى در غيبت خود مورد اشتياق است و اگر حاضر و
ديدارش حاصل باشد شوق مورد ندارد؛ چه شوق جستن و نگريستن براى رسيدن به
امرى است و آنچه موجود است خواسته نمى شود. توضيح مطلب اين است كه شوق
تنها درباره چيزى قابل تحقق است كه از جهتى ادراك آن ممكن و از جهت
ديگر ناممكن باشد، و آنچه ادراك آن اصلا غير ممكن است استياقى به آن
نيست ؛ چه آن كه شخصى را نديده و اوصاف او را نشنيده اشتياق به او قابل
تصور نمى باش و آنچه به طور كامل ادراك مى شود شوق به آن نيزى موردى
ندارد، زيرا كمال ادراك شوق قابل تصور نيست . بنابراين شوق به چيزى
مربوط مى شود كه از جهتى قابل ادراك باشد و از جهت ديگر ادراك نشود، و
اين دو صورت دارد:
1 - اين كه چيزى اندكى نمايان است ليكن محتاج است كه به طور كاملتر
آشكار گردد. اين مطلب جز با آوردن مثالى از مشهودات روشن نمى شود و آن
اين كه هرگاه معشوق كسى از او غايب مى شود و خيال او در دلش باقى بماند
مشتاق آن است كه خيال او با ديدار معشوق كامل شود، و هرگاه ياد و خيال
و شناخت او از دلش محو شود به طورى كه او را بكلى فراموش كند قابل تصور
نيست كه به او اشتياق داشته باشد، و اگر او را ببيند تصور نمى رود كه
در اين هنگام مشتاق شناخت او باشد، لذا معناى شوق اين است كه او خواهان
آن است كه خيال معشوق را با ديدن او كامل گرداند. همچنين هرگاه او را
در تاريى ببيند به طورى كه حقيقت رخسار او بر وى مكشوف نشود آرزو مى
برد كه با ديدنش خيال او تحقق يابد و كامل گردد، و كشف كامل رخسار او
بدان است كه روشنايى بر آن بتابد.
2 - اين كه رخسار محبوش از ببيند، ليكن مثلا مو و ديگر زيباييها و
اعضاى او را مشاهده نكند. در اين صورت آرزوى ديدن آنها را دارد، اگر چه
هرگز آنها را نديده و خيالى كه زاييده رؤ يت است در نفس او پديد نيامده
باشد. اما مى داند كه وى را اندام و اعضايى زيباست ليكن از طريق تفصيل
جمال او را درك نكرده است لذا مشتاق آن است كه آنچه هرگز نديده است بر
او مكشوف شود.
اين هر دو وجه در مورد قابل تصور است ، بلكه براى همه اهل معرفت لازم و
ضرورى است ؛ زيرا آنچه از امور آلهى صاحبان معرفت روشن شده اگر چه در
كمال وضوح است ليكن گويى اين مطلب در پشت پرده نازكى قرار دارد و در
نهايت روشنى و وضوح نيست بلكه مشوب به تخيلات مى باشد، چه در اين جهان
خيالات نيست به همه معلومات از حيث تمثى و تقليد كوتاهى ندارد. اينها
براى اهل معرفت رنج دهنده و منغض كننده مى باشد و مشغله هاى دنيوى نيز
به اين كدورات مى افزايد، زيرا كمال وضوح از طريق مشاهده و تجلى كامل
ميسر است و اين امر جز در آخرت تحقق نمى يابد. و همين امر ضرور تا موجب
بروز شوق است كه منتهاى مطلوب عارفان است و اين يكى از دو نوع شوق مى
باشد كه عبارت از استكمال وضوح در چيزى است كه تنها اندكى واضح شده است
.
اما نوع دوم آن است كه امور آلهى را نهايت نيست و براى هر بنده اى از
بندگان خدا برخى از آنها روشن مى شود و امور بى نهايت ديگرى همچنان
پيچيده و مبهم باقى مى ماند. دارنده معرفت وجود آنها را مى داند و آگاه
است كه آنها در نزد خداوند روشن و معلومند، و نيز توجه دارد كه
معلوماتى را كه نمى داند بيشتر از آن چيزهايى است كه مى داند، از اين
رو پيوسته نگران و مشتاق است كه در بقيه معلوماتى كه نسبت به آنها
شناختى به دست نياورده و آنها را اصلا نمى شناسد، چه به صورت واضح و چه
مبهم به اصل معرفت دست يابد. شوق نخست در سراى آخرت منتهى به معنايى مى
شود كه آن را رؤ يت و لقا و مشاهده مى نامند و تصور نمى رود كه در دنيا
اين شوق آرام شود. ابراهيم بن ادهم كه از مشتاقان بود گفته است : يك
روز گفتم : اى پروردگار من ! اگر به يكى از دوستان خود چيزى داده اى كه
پيش از لقاى تو دلش بدان آرام گرفته آن را به من عطا كن چه ناآرامى مرا
رنجور كرده است . گفته است : در خواب ديدم كه گويا در پيش روى او
ايستاه ام و فرمود: اى ابراهيم ! آيا شرم ندارى كه از من چيزى مى خواهى
كه پيش از لقاى من دلت بدان آرام مى گيرد، آيا هيچ مشتاق پيش از ديدن
دوست خود آرام مى گيرد؟ گفتم : پروردگارا! من در دوستى تو حيران شده ام
نمى دانم چه مى گويم مرا بيامرز و بياموز كه چه بگويم ، فرمود: بگو:
بارالها! مرابه قضايت راضى كن ، و به بلايت شكيبايى ، و به شكر
نعمتهايت توفيق ده . لذا اين شوق تنها در آخرت آرام مى شود اما شوق دوم
شايد نه در دنيا به پايان برسد و نه در آخرت ، زيرا پايان آن اين است
كه در آخرت از جلال و صفات و احكام و افعال خداوند آنچه را معلوم اوست
براى بنده مكشوف شود و اين امرى محال است چه آنها را نهايتى نيست و
بنده پيوسته مى داند كه از جمال و جلال حق تعالى چيزهايى باقى است كه
هنوز بر او روشن نشده است ، از اين رو شوق او هرگز فرو نمى نشيند.
بويژه كسى كه مى بيند بالاتر از درجه او درجات بسيارى است ، زيرا او با
وجود حصول اصل وصال چشم به استكمال وضوح دوخته است ، و به همين سبب
شوقى لذتبخش در خود مى بيند كه در آن هيچ درد و رنجى وجود ندارد؛ و دور
نيست كه الطاف كشف و شهود به طور متوالى و تا بى نهايت ادامه ادامه
يابد و نعمت و لذت تا ابدالاباد در افزايش باشد و لذتى كه از لطايف
نعمتها پياپى به او مى رسد وى را از احساس شوق نسبت به آنچه برايش حاصل
نشده است باز دارد اين امر مشروط به آن است كه حصول كشف در چيزى كه در
دنيا اصلا مكشوف نشده ممكن باشد چه آن دادنى نيست ، و در اين صورت نعمت
در حدى كه چند برابر نشود متوقف مى گردد لكن دايمى و مستمر خواهد بود،
و شايد قول حق تعالى كه فرموده است : نورهم يسعى
بينايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا
(92) گواه آن است كه اصل نور را بايد در دنيا توشه راه
خود ساخت آنگاه در آخرت تابش آن افزايش مى يابد اما اين كه در آخرت نور
تابان تازه اى به كسى داده شود چنين چيزى نخواهد بود، و در اين باره
بگمان حكم كردن خطرناك است و هنوز چيزى بر ما معلوم نشده است كه بتوان
براى اعتماد كرد از حق تعالى مى خواهيم كه بر دانش و رشد ما بيفزايد و
حق را چنان كه هست به ما بنماياند همين مقدار كه در خصوص اعتبار و
انوار بصيرت گفته شد روشنگر حقايق شوق ومعانى آن است .
اما شواهد اخبار و آثار آنها بيشتر از آن است كه بشمار آيد از جمله
آنها دعايى است كه از پيامبر خدا صلى الله عليه واله مشهور است ، در
اين دعا عرض مى كند: ((بار خدايا! رضاى
تو را پس از قضا، وخوشى زندگى را پس از مرگ ، و لذت نظر به وجه كريم
و شوق لقاى تو را در خواست مى كنم
(93) )) ابوالدارداء به
كعب الاخبار گفت : از اخص آياتى كه در تورات است مرا آگاه كن ، گفت :
خداوند مى فرمايد: ((شوق نيكان به لقاى
من بسيار است ، اما اشتياق من به ديدار آنها شديدتر است
))؛ و گفت : و در كنار آن نوشته شده است :
((كسى كه مرا بجويد مرا مى يابد، و آن كه
غير مرا بجويد مرا نمى يابد)) ابوالدرداء
گفت : گواهى مى دهم كه من نيز از پيامبر خدا صلى الله عليه واله شنيدم
كه همين سخن را فرمود: و در اخبار داووداست كه : ((خداوند
فرمود: اى داوود! به اهل زمين ابلاغ كن كه من دوست كسى هستم كه مرا
دوست بدارد، همنشين كسى هستم كه همنشين من باشد، و مونس كسى هستم كه به
ياد من انس گيرد، و يار آن كه با من يار باشد، و كسى را بر مى گزينم كه
مرا بر گزيند، و فرمانبردار كسى هستم كه فرمانبردارم باشد، هر بنده اى
مرا دوست بدارد و اين را به يقين از دل او بدانم او را براى خودم مى
پذيرم و او را چنان بدوستى مى گيرم كه هيچ كس از آفريدگانم را بر او
مقدم نمى دارم هر كس مرا بحق بجويد مرا مى يابد، و آن كه جز مرا بجويد
مرا نخواهد يافت ، اى مردم زمين اين غروى را كه بر آنيد ترك كنيد و به
سوى كرامت و مصاحبت و مجالست من بياييد و به من انس گيريد تا با شما
انس گيرم و به سوى محبت شما بشتابم ، چه من سرشت دوستانم را از سرشت
ابراهيم خليل ، موساى كليم و محمد برگزيده خود آفريده ام و من دلهاى
مشتاقان را از نور خود خلق و به جلال خود متنعم كرده ام .
از يكى از پيشينيان روايت شده است كه خداوند به يكى از صديقان الهام
فرمود كه مرا در ميان بندگانم بندگانى است كه مرا دوست مى دارند، من
نيز آنها را دوست مى داريم ، مشتاق من هستند، من نيز به آنها اشتياق
دارم ، مرا ياد مى كنند من هم آنها را ياد مى كنم و به من مى نگرند من
نيز به ديده رحمت به آنها مى نگرم اگر به راه آنها روى تو را دوست مى
دارم و اگر از منحرف شوى تو را دشمن خواهم داشت عرض كرد: پروردگارا!
نشانه چيست ؟ فرمود: در روز سايه ها را مانند شبان مهربان به گوسفندانش
رعايت مى كنند، و به غروب خورشيد چنان مشتاقند كه پرندگان به هنگام
غروب به آشيانه خدا اشتياق دارند هنگامى كه شب در آيد و تاريكى با
روشنى بياميزد و بسترها گسترده شود و پرده ها آويخته گردد، و هر دوستى
با دوستش خلوت كند به خاطر من به پا مى خيزند و روى خود را بر زمين مى
نهند و به راز و نياز مى پردازند و نعمتهاى مرا سپاس مى گويند، برخى در
فرياد و گريه و بعضى در آن و ناله اند، دسته اى ايستاده و گروهى نشسته
اند، بعضى در حال ركوع و برخى در سجودند، آنچه را به خطار من تحمل مى
كنند مى بينم ، و آنچه از دوستى من شكوه مى كنند مى شنوم نخستين چيزى
كه به آنها مى دهم سه چيز است :
اول - از نور خود در دل آنها مى اندازم تا از من خبر دهند چنانكه من از
آنها خبر مى دهم .
دوم - اگر آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست در ترازوى آنها باشد من
آنها را براى آنان اندك مى شمارم .
سوم - روى خود را به سوى آنها مى گردانم آيا گمان مى كنى كسى مى داند
به آن كه روى خود را به سوى او مى كنم چه خواهم داد؟
در اخبار داوود (عليه السلام ) است كه خداوند به او وحى فرمود: اى
داوود! تا چند بهشت را ياد مى كنى و اشتياق به مرا از من درخواست نمى
كنى ؟ عرض كرد: پروردگار! مشتاقان تو كيانند؟ فرمود: مشتاقان من كسانى
هستند كه آنها را از هر تيرگى پاك و به هشدار خودبيدار و روزنه اى در
دلهاى آنها باز كرده ام كه به من مى نگرند، و من دلهاى آنها را به دست
خود حمل مى كنم و بر آسمان مى گذارم سپس فرشتگان برگزيده را فرا مى
خوانم ، هنگامى كه گرد آيند برايم سجده مى كنند، من مى گويم : شما را
گرد نياروده ام تا برايم سجده كنيد بلكه شما را فرا خوانده ام تا دلهاى
مشتاقان خود را بر شما عرضه بدارم ، و به اهل شوق بر شما مباهات كنم ،
هر آينه دلهاى آنها در آسمان به فرشتگان روشنايى مى دهد چنان كه خورشيد
به اهل زمين روشنى مى بخشد.
اى داوود! دلهاى مشتاقان را از رضوانم آفريده ام و آنها را به نور
رخسارم متنعم گردانيده ام و آنان را سخنگوى خود كرده ام و ابدانشان را
نظر گاه خود به سوى زمين قرار داده ام و از دلهاى ايشان راهى ساخته ام
كه از آن به من مى نگرند و هر روز شوق آنان افزايش مى يابد.
داوود (عليه السلام ) عرض كرد: پروردگارا اهل محبت خود را به من نشان
بده ، فرمود: اى داوود! به كوه لبنان برو در آن چهارده تن وجود دارد كه
برخى از آنها جوان و بعضى ميان سال و بقيه كهنسال اند هنگامى كه
نزدآنها رفتى سلامم را به آنها برسان ، و به آنها بگو: پروردگارتان به
شما سلام مى رساند و مى گويد: آيا حاجتى از من نخواهيد؟ چه شما دوستان
و برگزيدگان من هستيد، به شادى شما شاد مى شوم ، و براى آنچه دوست
داريد تسريع مى كنم . داوود نزد آنها آمد، آنان را در كنار چشمه اى
يافت در حالى كه همگى به تفكر در عظمت حق تعالى و ملكوت او سرفرو برده
بودند هنگامى كه نگاهشان به داوود افتاد برخاستند تا پراكنده شوند
داوود به آن ها گفت : من فرستاده خدا به سوى شما هستم آمده ام تا پيام
پروردگارتان را به شما برسانم پس رو به سوى او كردند و به گفتار او گوش
فرادادند و چشمانشان را به زمين دوختند داوود گفت : من فرستاده خدا
به سوى شما هستم آمده ام تا پيام پروردگارتان را به شما برسانم پس رو
به سوى او كردند و به گفتار او گوش فرادادند و چشمانشان را به زمين
دوختند داوود گفت : من فرستاده خدا به سوى شما هستم او شما را سلام مى
رساند و مى فرمايدم آيا حاجتى از من نمى خواهيد؟ آيا مرا ندا نمى كنيد؟
تا آواز و گفتارتان را بشنوم چه شما دوستان و برگزيدگان منيد به شادى
شما شاد مى شوم و براى آنچه دوست داريد تسريع مى كنم ، و در هر ساعت به
شما نظر مى افكنم همان نظرى كه مادر مهربان از روى شفقت به فرزندش مى
افكند. پس اشكهايشان بر روى گونه هايشان روان شد سپس پير آنان گفت :
خداوندا تو منزهى تو منزهى ما بندگان و بنده زادگان توايم بيامرز ما را
از آنچه در عمر گذشته دلهاى ما را از ياد تو بريد، ديگرى گفت : خدايا
تو منزهى تو منزهى مابندگان و بنده زادگان توايم به حسن نظر در آنچه
ميان ما و تواست بر ما منت گذار ديگرى گفت : خدايا تو منزهى تو منزهى
ما بندگان و بنده زادگان توايم آيا بر دعا دليرى كنيم در حالى كه مى
دانى كه ما در امور خود به چيزى نياز نداريم ، ما را در ادامه راه خود
پايدار بدار و با اين كار منت خود را بر ما كامل گردان ديگرى گفت : ما
در طلب خشنودى تو مقصريم به جود خود ما را بر آن يارى فرما. ديگرى گفت
: از نطفه اى ما را آفريدى و به تفكر در عظمت خود بر ما منت نهادى ؛
آيا كسى كه به تفكر در عظمت و جلال تو مى انديشد مى تواند بر سخن گفتن
گستاخى كند، خواست ، ما تقرب به نور تو است ديگرى گفت : به سبب عظمت
شاءنت و نزديكى تو به دوستانت و منتهاى بسيارى كه بر اهل محبت خود دارى
زبان ما از دعا كردن كند شده است ديگرى گفت : دلهاى ما را به ذكر خود
هدايت كردى و ما را براى اشتغال به بندگى ات فراغت دادى پس كوتاهى ما
را در شكر گزارى ات بيامرز. ديگرى گفت : خداوندا حاجت ما را مى دانى كه
آن ديدن رخسار تو است ديگرى گفت : چگونه بنده بر مولاى خود گستاخ شود
اكنون كه به خودبه دعا كردن دستور داده اى نورى به ما عطا كن كه با آن
در ظلمات ميان آسمانها راه يابيم ديگرى گفت : تو را مى خوانيم كه رو به
سوى ما كنى و آن را بر ما پايدار بدارى ديگرى گفت : از تو مى خواهيم
نعمتى را كه به ما ارزانى داشته و بدان بر ما تفضل فرموده اى كامل
گردانى . ديگرى گفت : ما به خلق تو هيچ نيازى نداريم با ديدار جمال خود
بر ما منت گذار ديگرى گفت : من از ميان اينان از تو مى خواهم كه چشمانم
را از نگريستن به دينا و مردم آن و دلم را از اشتغال به غير آخرت كور
گردانى ديگرى گفت : ما مى دانيم كه تو دوستانت را دوست مى دارى بر ما
منت گذار به اين كه دل ما را جز به خود مشغول نفرمايى .
آنگاه خداوند به داوود وحى فرمود: به آنها بگو سخنان شما راشنيدم و
آنچه را خواستيد اجابت كردم و بايد هر يك از شما از رفيقش جدا شود و
براى خود حفره اى در زمين فراهم كند، چه مى خواهم از ميان خود و شما
پرده بردارم تا نور و جلال مرا نظاره كنيد داوود عرض كرد: پروردگارا
اينان به چه چيزى اين رتبه را از تو يافتند؟ فرمود: به سبب حسن ظن و
دست كشيدن از دنيا و اهل آن و خلوت كردن و راز و نياز گفتن با من ، چه
آن مرتبه اى است كه تنها كسى آن را مى يابد كه دنيا و اهل آن راترك
گويد و به ياد آنها مشغول نشود و دلش را براى من فارغ سازد و مرا بر
همه خلق من برگزيند، در اين هنگام است كه به او توجه مى كنم و نفس او
را برايش فارغ مسازم و حجاب ميان خود و او را بر مى دارم تا مانند
بيننده اى كه با چشم خود چيزى را نظاره مى كند مرا ببيند، و در هر ساعت
كرامت خود را به او مى نمايانم و به نور وجه خود او را نزديك مى گردانم
، اگر بيمار شود مانند مادر مهربان نسبت به فرزندش او را پرستارى مى
كنم و اگر تشنه شود او را سيراب مى كنم و طعم ياد خود را به او مى
چشانم ، اى داوود! چون اين را درباره او به جا آوردم نفس او از دنيا و
اهل آن بيزار مى شود، و براى آن دنيا را محبوب او نمى كنم تا او را از
اشتغال به ياد من باز ندارد او مى خواهد كه در ورودش به من شتاب شود
ليكن من خوش ندارم كه او را بميرانم چه او از ميان خلق مورد نظر من است
، وى جز من كسى را نمى بيند و من جز او را نمى بينم اى داوود! اگر او
را ببينى نفسش گداخته و تنش نزار و اعضايش شكسته است ، هنگامى كه مى
شنود من به وجود او بر فرشتگان و اهل آسمانها مباهات مى كنم دلش از جا
كنده مى شود و ترس و عبادتش افزون مى گردد اى داوود! به عزت و جلالم
سوگند او را در فردوس برين جاى مى دهم و سينه اش را به ديدار خود شفا
مى بخشم تا آن اندازه كه راضى شود، رضايتى در بالاترين حد.
و نيز در اخبار داوود آمده است : به بندگانم كه به محبت من رو آورده
اند بگو چه زيانى براى شما داشت كه از خلق محجوب شديد چه من حجاب خود و
شما را بر داشتم تا به چشم دل به من بنگريد، و چه زيانى براى شما به
بار آورد كه دنيا را از شما دريغ داشتم ، چه دين خود را براى شما
گستردم ، و چه زيانى خشم خلق به شما رسانيد چون شما رضاى مرا خواستيد.
و نيز در اخبار داوود است كه خداوند به او وحى فرمود: اى داوود! تو
گمان مى كنى مرا دوست مى دارى ، اگر مرا دوست مى دارى محبت دنيا را از
دلت بيرون كن ، چه دوستى من و دوستى دنيا در يك دل جمع نمى شود اى
داوود! محبت مرا خالص گردان ، و با اهل دنيا به نوعى آميزش كن ، دينت
را به من واگذار و به عهده مردمان مگذار اما آنچه براى تو روشن شده و
موافق محبت من است به آن تمسك جو، و آنچه بر تو مشكل شده آن را به من
واگذار، حق است بر من كه تربيت و تعليم تو ار خود بر عهده گيرم و رهبر
و دليل تو باشم به تو مى بخشم بى آن كه از من بخواهى و بر سختيها تو را
ياور خواهم بود، چه من به ذات تو مى بخشم بى آن كه از من بخواهى و بر
سختيها تو را ياور خواهم بود چه من به ذات خويش سوگند خورده ام كه تنها
به بنده اى ثواب و پاداش دهم كه خواست وا اراده خويش را رها سازد و خود
را تسليم من كند و بداند كه او از من بى نياز نيست هنگامى كه چنين باشى
ترس و خوارى را از تو دور مى كنم وانس و حلاوت ياد خود را در دلت
جايگزين مى سازم زيرا من به ذات خود سوگند خورده ام هر بنده اى به خود
تكيه كند و به افعال خود نظر داشته باشد او را به اعمالش واگذارم ،
چيزها را به من نسبت ده نه به عمل خود تا دچار رنج نشوى و همنشين تو از
تو سودى نبرد براى معرفت من حدى معين مكن چه آن را نهايتى نيست هر زمان
عطاى بيشترى بخواهى به تو خواهم داد و براى طلب زيادتى از من اندازه اى
در نظر مگير، سپس به بنى اسرائيل اعلام كن كه ميان من و هيچ كس از
خلقمن نسبت و پيوندى وجود ندارد؛ و بايد رغبت و گرايش آنها را به من
زياد گردانى تا به آنها چيزى بدهم كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده
و به دل هيچ بشرى خطور نكرده است مرا در ميان دو چشم خود قرار ده و به
ديده دل به من بنگر، و به چشم سر به كسانى كه خرد آنها را از خود محبوب
كرده ام و در نتيجه عقل آنها مهمل مانده و به قطع ثواب من از خود راضى
شده اند منگر، چه به عزت و جلال خود سوگند ياد كرده ام كه ثوابهاى خود
را نسبت به بنده اى كه براى آزمون و امروز فردا كردن به طاعت من در
آمده مباح نكنم .
نسبت به متعلمان و دانش آموزان فروتن باش ، و به مريدان گردنگشى مكن ،
اگر دوستانم بدانند كه مريدن در نزد من چه منزلتى دارند همچون زمين مى
شوند تا بر آنها راه روند.
اى داوود! اگر مريدى را از مستى غفلتى كه به آن دچار است بيرون آورده
رها سازى تو را حاذق مى نويسم و كسى را كه حاذق بنويسم بر او وحشتى
نباشد و نيازى به مخلوق نخواهد داشت .
اى داوود! به گفتار من تمسك جو و از خود براى خود بهره گير، و از نفس
خويش ايمن مباش تا از محبت من محجوب شوى بندگانم را از رحمت من نوميد
مگردان شهوتهاى خود را به خاطر من قطع كن چه من شهوتها را براى ضعفاى
خلق مباح كرده ام ، اقويا را چه شده است كه به شهوتها مى گرايند، زيرا
شهوتها از حلاوت راز و نياز با من مى كاهد، و كمترين عقوبتى كه از سوى
من به اقويا به سبب بهره گيرى آنها از شهوات مى رسد آن است كه دلهايشان
را از خودم محجوب مى كنم ، چه من دنيا و خوشگذرانى آن را براى دوست خود
نمى پسندم .
اى داوود! ميان من و خود عالمى قرار مده تا به مستى خود تو را از محبت
من محجوب كند، اينان راهزنان بندگان مريد منند. براى ترك شهوتها از
مداومت در روزه كمك گير، و در افطار دليرى مكن چه من مداومت در روزه را
دوست مى دارم .
اى داوود! به دشمنى با نفس خويش و منع آن از شهوتها خود را دوست من كن
تا بر تو نظر رحمت افكنم و پرده ها را ميان من و خودت برداشته بينى من
در آن هنگام كه تو را مورد انعام قرار مى دهم با و مدارا مى كنم تا بر
تحصيل ثوابهايم قدرت يابى و من آن را پوشيده مى دارم تابر طاعت من تمسك
جويى .
و نيز خداوند به داوود وحى فرمود: اى داوود! اگر آنانى كه از من رو
گردانيده اند بدانند كه من چگونه انتظار آنها را مى كشم و چه مدارايى
باآنهاو چگونه مشتاقم كه گناهان را ترك كنند از بسيارى شوق به من مى
ميرند، و از محبت من مفاصل آنها از هم جدا مى شود.
اى داوود! اين خواست و روشن من است نسبت به كسانى كه از من روگردانيده
اند. پس رفتار من با آنها كه به من رو مى آورند چگونه خواهد بود.
اى داوود! بنده هرگاه خود را از من بى نياز بداند از هر موقع ديگر به
من محتاجتر است ؛ و بنده هنگامى كه از من روى گرداند از هر وقت ديگر
بيشتر مورد ترحم من باشد؛ و بنده آنگاه كه به سوى من باز مى گردد از هر
مان ديگر بزرگتر است .
اين اخبار و نظاير آنها كه بى شمارند دلايلى بر اثبات محبت و شوق و انس
مى باشند اما تحقيق معناى آنها از آنچه پيش ازاين بيان شده معلوم
گرديده است .
مى گويم : در مصباح الشريعه از امام صادق
(عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : مشتاق به هيچ خوردنى رغبت نمى
كند، از هيچ آشاميدنى لذت نمى برد، هيچ خوابى گواراى او نيست ، با
دوستى انس نمى گيرد، و در خانه اى سكنا نمى گزيند، در هيچ آبادى آرام
نمى گيرد، جامه نرم نمى پوشد و قرار و آرامش نمى يابد جز اين كه شب و
روز خداوند را عبادت مى كند و اميداوار است به آنچه مشتاق آن است برسد
و با زبان شوق با او راز و نياز كند و از آنچه در ضمير دارد پرده
بردارد. چنان كه خداوند از موسى بن عمران (عليه السلام ) خبر داده كه
در ميعادگاه پروردگارش مى گويد: و عجلت اليك رب لترضى
(94) . پيامبر صلى الله عليه واله درتفسير اين آيه
فرموده است : ((موسى (عليه السلام ) و
نخوابيد و به چيزى از اينها متمايل نشد))
هنگامى كه به ميدان شوق وارد شدى با نفس خويش و مقاصد خود در دنيا وداع
كن و هر چه را كه با آن انس دارى رها ساز، و ز غير مشوق خود محرم شو و
ميان مرگ و زندگى نداى لبيك الهم لبيك سرده تا خداوند پاداش تو را بزرگ
گرداند مشتقا مانند غريقى است كه هدفى جز رهايى خود ندارد و آنچه را
غير از اين است فراموش كرده است .(95)
محبت خداوند نسبت به
بندگانش و معناى آن
بدان شواهد بسيارى در قرآن است كه دلالت دارد بر اين كه خداوند
بنده اش را دوست مى دارد، از اين رو ناگزير بايد معناى اين دوستى را
دانست ، و ما پيش از توضيح اين معنا شواهد محبت او را ذكر مى كنيم :
فرموده است : يحبهم و يحبونه
(96) ؛ و نيز: ان الله يحب الذين
يقاتلون فى سبيله صفا
(97) ؛ و نيز ان الله يحب
التوابين و يحب المتطهرين
(98) از اين رو خداوند متعال قول آنانى را كه مدعى شدند
محبوب خدايند رد كرده و فرموده است : فلم
يعذنوبكم .
(99)
از پيامبر خدا صلى الله عليه واله روايت شده كه فرموده است : هرگاه
خداوند بنده اى را دوست بدارد، هيچ گناهى به او زيان نمى رساند، و توبه
كننده از گناه مانند كسى است كه هيچ گناهى نكرده است سپس اين آيه را
تلاوت فرمود: ان الله يحب التوابين
(100) ؛ معناى اين آيه آن است كه هرگاه خداوند او را
دوست بدارد پيش از مرگ توبه او را مى پذيرد و گناهان گذشته اش اگر چه
بسيار باشد به او زيانى نمى رساند چنان كه پس از قبول اسلام كفر پيش از
آن تاثير ندارد همچنين خداوند آمرزش گناه را شرط محبت قرار داده و
فرموده است : قل ان كنتم تحبون الله فابعونى
يحببكم الله و يغفرلكم ذنوبكم
(101) .
پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند
دنيا را به آن كه او را دوست مى دارد و به آن كه او را دوست نمى دارد
مى دهد ليكن ايمان را تنها به كسى مى دهد كه خداوند او را دوست مى
دارد.))(102)
و نيز فرموده است : ((كسى كه براى خداوند
فروتنى كند خدا به او رفعت مى دهد و كسى كه تكبر ورزد خدا او را پست مى
گرداند، و آن كه زياد ياد خدا كند خداوند او را دوست مى دارد.))(103)
و نيز از سوى پروردگارش خبر داده كه خداوند فرموده است :
((بنده پيوسته با نوافل به من تقرب مى
جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم و هرگاه او را دوست بدارم من گوش او
مى شوم كه با آن مى شنود و... تا آخر(104)
حديث .))
زيد بن اسلم گفته است : خداوند همواره بنده را دوست مى دارد تا دوستى
اش به جايى مى رسد كه به او مى گويد: هر چه خواهى بكن من تو را آمرزيدم
.
آنچه از الفاظ محبت در اخبار و آثار وارد شده از حد شمار بيرون است و
ما بيان كرديم كه محبت بنده نسبت به خداوند حقيقت است و مجاز نيست ، چه
محبت از نظر وضع لغت عبارت از گرايش نفس به چيزى موافق است ، و عشق
گرايش شديدى است كه بر نفس غالب مى شود، و ما روشن كرديم كه احسان
موافق نفس است و جمال نيز چنين است ؛ لذا جمال و احسان گاهى با چشم سر
و زمانى با چشم دل درك مى شوند و محبت هر يك از اين دو را تابع است و
اختصاصى به چشم سر ندارد.
اما محبت خداوند نسبت به بنده چيزى نيست كه ما بتوانيم با عقل و فهم
خود آن را درك كنيم و اصلا غير ممكن است كه آن بدين معنا باشد، چه
اسامى و الفاظ وقتى كه بر خداوند و غير او اصلاق شوند اطلاق آنها بر هر
دو به هيچ وجه به يك معنا نيست ، حتى واژه وجود كه فراگيرترين الفاظ
مشترك است به يك معنا بر خالق و مخلوق اطلاق نمى شود، چه وجود آنچه غير
از خداست از وجود خداوند پديد آمده و وجود تابع هرگز با وجود متبوع
برابر نيست و تساوى تنها در اصلاق نام است نظير اين معنا مشترك بودن
اسب و درخت در واژه جسم است زيرا معناى جسميت و حقيقت آن در هر دو به
طور متشابه موجود است بى آن كه يكى از آنها در آن استحقاق اصالت داشته
باشد چه جسميت يكى از ديگرى حاصل نشده است اما اصلاق واژه وجود بر خالق
و مخلوق چنين نيست ، و اين تباين در ديگر واژه ها از قبيل علم و اراده
و قدرت روشنتر است ، و در همه مخلوق شبيه خالق نيست ، زيرا خالق متعال
در ذات و همه صفات خود منزه و مقدس است از اين كه به مخلوقى از قله عرش
گرفته تا منتهاى فرش شباهت داشته باشد وضع كننده لغايت اين واژه ها را
نخست براى خلق وضع كرده چه خلق پيش از خالق در خردها و فهمها وارد شده
است و به كار بردن درباره خالق بر سبيل استعاره و مجاز و نقل است .
چنان كه گفته شد محبت از نظر وضع لغت عبارت از ميل نفس به چيزى است كه
موافق و مناسب اوست و اين جز در نفوس ناقص قابل تصور نيست ، چه نفس
بارسيدن به آنچه موافق اوست كمال مى يابد و از وصول به آن لذت مى برد،
و اين امر درباره خداوند متعال محال است ، زيرا همه كمال و جمال و بها
و جلال كه در الوهيت ممكن است در خداوند حاضر و حاصل و از ازل تا ابد
براى او واجب و متحقق است و تجدد يا زوال آنها قابل تصور نيست بنابراين
او به غير از آن جهت كه غير اوست نظر ندارد بلكه نظرش تنها به ذات
وافعال خويش است و در وجود چيزى جز ذات وافعال او وجود ندارد به همين
مناسبت شيخ ابو سعيد مهنه اى هنگامى كه آيه يحبهم و بحبونه را براى او
قرائت كردند گفت : بحق آنها را دوست مى دارد چه او جز خود را دوست نمى
دارد لذا الفاظى كه درباره محبت خداوند نسبت به بندگانش وارد است تاويل
مى شوند، زيرا معناى آنها بازگشت دارد به اين كه : خداوند حجاب را از
دل كسى كه او را دوست مى دارد بر مى دارد تا آن جا كه به چشم دل خدا را
مى بيند، و به وى توانايى مى دهد كه تقرب او را به دست آورد، و خواست
خداوند نسبت به او در ازل همين بوده است و نيز درون او را از ورود غير
خدا به آن پاك مى كند، و او را از علايق و موانعى كه ميان او و مولايش
حايل مى شود فارغ مى گرداند به طورى كه جز به جق و از حق نمى شنود، و
جز به حق نمى گويد چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه واله از سوى حق
تعالى بيان كرده است : ((بنده پيوسته
بانوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم و چون او را
دوست بدارم گوش او مى شوم ... تا آخر حديث .))
بنابر اين محبت خداوند درباره كسى كه مورد محبت اوست هرگاه به اراده
ازلى كه موجب توانايى اين بنده در سلوك راه قرب شده نسبت داده شود ازلى
خواهد بود، و هرگاه به فعل او كه برداشتن حجاب از دل بنده است نسبت
داده شود حادثى است كه به سبب حدوث مقتضى آن پديد آمده است ، چنان كه
خداوند فرموده است : ((بنده پيوسته با
نوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم
)) بنابراين تقرب او به نوافل سبب صفاى باطن و برداشته
شدن حجاب از دل وى و حصول درجه قرب از سوى پرودرگار براى او شده است ؛
وهمه اينها تفضل خداوند و لطف او به اين بنده است و معناى محبت آلهى
نسبت به بنده همين است اين معنا جز با آوردن مثالى دانسته نمى شود، و
آن اين بنده همين است اين معنا جز با آوردن مثالى دانسته نمى شود، و آن
اين كه : پادشاهى بنده اش را به خود نزديك مى كند، وبه سبب رغبتى كه به
او دارد به وى اجازه مى دهد كه در همه اوقات بر بساط او حاضر شود اجازه
پادشاه يا بدين منظور است كه از نيروى او كمك گيرد، و يا به سبب شراب و
طعام او را آماده سازد، در اين هنگام مردم مى گويند: پادشاه او را دوست
مى دارد، ليكن واقع آن است كه شاه به خاطر مقصدى كه مواقفق و ملايم طبع
اوست بدو تمايل دارد. گاهى هم پادشاه بنده اى را مقرب درگاه خويش مى
كند و او را از ورود برخود ممنوع نمى سازد و در اين كار منظورش سود
بردن و يا يارى جستن از او نيست ، بلكه به خطار آن است كه بنده ذاتا
آراسته به اخلاق شايسته وصفات پسنديده اى است كه سزاوار است به پادشاه
تقرب داشته باشد و از نزديك بودن به او بهره مند گردد، و پادشاه درباره
او جز اين غرضى ندارد، و هنگامى كه شاه حجابى را كه ميان خود و اوست
بردارد گفته خواهد شد كه شاه او را دوست مى دارد؛ و چون از صفات
پسنديده چيزى كسب كند كه مقتضى رفع حجاب باشد گفته مى شود به او تمسك
جسته و خود را محبوب شاه گردانيده است محبت خداوند نسبت به بنده به
معناى دوم است نه به معناى اول ، و تمثيل آن به معناى دوم به شرطى دست
است كه در تجبئدد قرب تغيرى در درك بنده پديد نيايد چه دوست آن است كه
به خدا نزديك باشد و نزديكى بهخدا مستلزم دورى جستن از صفات بهايم و
درندگان و شيطانها و آراستگى به اخلاق پسنديده است كه صفات الهى است
تقرب به خدا قرب به صفات است نه به مكان ، و كسى كه تقرب نداشته هنگامى
كه مقرب شود دگرگون شده است به همين سبب بسا گمان رود كه با تجدد قرب
صفت بنده و صفت پروردگار هر دو تغيير مى يابد، زيرا بنده پس از آن كه
تقرب نداشته مقرب شده است ليكن اين امر درباره حق تعالى ممتنع است چه
تغيير د راومحال است بلكه صفات كمال و جمال او هميشه به همان گونه است
كه در ازل بوده است . اين مطلب جز با مثالى از تقرب اشخاص به يكديگر
نزديك مى شوند و زمانى با حركت كردن يكى و ثابت بودن ديگرى تغير يابد
قرب در صفات نيز به همين گونه است ، چه شاگرد مى كوشد كه در درجات علم
و كمال به استاد خود برسد در حالى كه استاد در درجه علم خويش متوقف است
و با فرود آمدن در مرتبه شاگرد به حركت در نمى آيد، شاگرد از حضيض جهل
به سوى قله دانش پيوسته در تحرك و ترقى است تا آنگاه كه به درجه استاد
نزديك شود ليكن استاد در مرتبه خودثابت و غير متغير است .
ترقى بنده در درجات قراب الهى را نيز بايد به همينگونه دانست ، چه آدمى
هر قدر از حيث صفات كاملتر و از نظر علم جامعتر و احاطه او به حقايق
امور بيشتر و قدرت او در سركوب شيطانها و ريشه كن كرده شهوتها
استوارتر، و پاكى او در دفع رذايل آشكارتر باشد به درجه كمال نزديكتر
خواهد بود، ليكن منتهاى كمال به خداوند متعال اختصاص دارد، و هر كس
به اندازه كمالى كه دارد مقرب درگاه اوست آرى گاهى شاگرد توانايى مى
يابد به درجه استاد نزديك و يا با او برابر شود و يا بر او برترى يابد،
لكن اين امر در مورد حق تعالى محال است چه براى كمال او نهايتى نيست و
سلوك بند در درجات كمال پايان پذير است و در حد معنى به نهايت مى رسد؛
لذا اميد برابرى نمى توان داشت .
بنابر اين درجات قرب متفاوت است و آنها را به هيچ وجه نهايتى نيست ، چه
مراتب كمال بى نهايت است ؛ از اين رو محبت خداوند نسبت به بنده آن است
كه با دفع سرگرميها و گناهان از او، و پاكيزه كردن درون وى از تيرگيهاى
دنيا و رفع حجاب از دلش وى را به خود نزديك گرداند به طورى كه گويا خدا
را با چشم دلش مى بيند اما محبت بنده نسبت به خداوند عبارت از ميل او
به درك اين كمال است كه او از آن تهى است و ناچار مشتاق به دست آوردن
آن مى باشد و چون چيزى از آن را درك كند لذت مى يابد، ليكن شوق و محبت
به اين معنا در مورد حق تعالى محال است .
اگر بگويى : محبت خداوند نسبت به بنده امرى پوشيده است وبنده به چه
چيزى مى تواند بداند كه خدا او را دوست مى دارد.
پاسخ اين است كه مى تواند به نشانه هايى بر آن استدلال كند پيامبر خدا
صلى الله عليه واله فرموده است : ((چون
خدابنده اى را دوست بدارد او را دچار بلا مى كند و اگر زياد او را دوست
بدارد او را به خود اختصاص مى دهد)) و
پرسيدند آن چگونه است ، فرمود: ((مال و
خويشاوندى براى او باقى نمى گذارد))(105)
بنابراين نشانه دوستى خداوند نسبت به بنده آن است كه او را از غير خود
هراسناك مى كند و ميان او و غير خودش حايل مى شود.
به عيسى (عليه السلام ) گفتند: ((چرا
الاغى نمى خرى كه بر آن سوارى شوى ؟ فرمود: من نزد خداوند گراميتر از
آنم كه مرا از خود به الاغى مشغول كند؟ در خبر است :
((هر گاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را مبتلا مى
كند اگر شكيبايى ورزد او را اختيار مى كند واگر خشنود باشد او را بر مى
گزيند))(106)
يكى از دانشمندان گفته است : هنگامى كه خود را ببينى كه او را دوست
دارى واو را ببينى كه تو را مبتلا مى كند بدان او مى خواهد دوستى خود
را با تو خالص كند.
يكى از مريدان به استادش گفت : چيزى از دوستى به من نشان داده شد،
استادش گفت : اى فرزند! آيا او تو را به محبوبى جز خود مبتلا كرده است
تا تو او را بر آن محبوب برگزيده باشى ؟ پاسخ داد: نه ، استاد گفت :
اميد دوستى نداشته باش چه آن را به بنده اى نمى دهد جز آنگاه كه او را
مبتلا و آزمايش كند پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است :
((هر گاه خداوند بنده اى را دوست بدارد
ازنفس او واعظى واز دل او منع كننده اى قرار مى دهد تا او را امر و نهى
كند))(107)
؛ و نيز فرموده است :((هرگاه خداوند خير
بنده اى را بخواهد او را به عيبهايش بينا مى گرداند))؛
و مهمترين نشانه ها آن است كه خدا را دوست بدارد چه اين امر دلالت بر
آن دارد كه خداوند او را دوست مى دارد.
اما كارى كه نشانه آن باشد كه محبوب حق تعالى است آن است كه خداوند
امور ظاهر وباطن وآشكار و نهان او را سرپرستى كند، و فرمانرواى او،
مدبر امور او، زينت بخش اخلاق او، به كار برنده جوارح او، به صلاح
آورنده ظاهر و باطن او باشد، انديش هاش را يكى كند، دنيا را در دلش
دشمن گرداند، او را از غير خودبه وحشت اندازد، بالذت راز و نياز در
خولتها مونس او شود، حجابهاى ميان او و معرفتش را براى او بر دارد، اين
امور و امثال اينها نشانه دوستى خداوند نسبت به بنده است و ما اكنون
نشانه هاى محبت بنده را نسبت به خداوند ذكر مى كنيم چه اين نيز نشانه
دوستى خداوند نسبت به بنده است و ما اكنون نشانه هاى محبت بنده را نسبت
به خداوند ذكر مى كنيم چه اين نيز نشانه محبت خداوند نسبت به بنده است
.
|