راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى
- ۲۰ -
در
كشف
الغمه از على (عليه السلام) نقل شده است ، فرمود:
((در خدمت رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله )
بوديم ، رو به ما كرد و فرمود: به من بگوييد: چه چيز براى زنان بهتر
است ؟ همه ما از پاسخ عاجز مانديم تا متفرق شديم . به فاطمه
عليهاالسلام مراجعه كردم و گفتم كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله )
چنين چيزى را از ما پرسيد، هيچ كدام از ما ندانست و جواب نداد، فاطمه
عليهاالسلام فرمود: ولى من آن را مى دانم : بهترين چيز براى زنان آن
است كه نه آنها مردان را ببينند و نه مردان آنها را ببينند. خدمت رسول
خدا (صلى اللّه عليه و اله ) برگشتم و عرض كردم : يا رسول خدا! شما
پرسيديد: چه چيز براى زنان بهتر است ؟ بهترين چيز براى ايشان آن است كه
نه آنها مردان را ببينند. فرمود: چه كسى تو را آگاه ساخت ، در حالى كه
تو نزد من بودى و آن را نمى دانستى ؟ عرض كردم : فاطمه ، رسول خدا (صلى
اللّه عليه و اله ) شگفت زده شد و فرمود: براستى كه فاطمه پاره تن من
است .))(771)
از مجاهد نقل شده كه مى گويد: پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) از خانه
بيرون شد در حالى كه دست فاطمه را گرفته بود. فرمود: ((هر
كه اين را مى شناسد و هر كه نمى شناسد، بداند كه اين فاطمه دختر محمّد
(صلى اللّه عليه و اله ) پاره تن من و قلب و روح من است ، هر كه او را
بيازارد مرا آزرده ، و هر كه مرا بيازارد خدا را آزرده است .))(772)
در كتاب
الفردوس از پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) نقل شده است :
((اگر على (عليه السلام) نبود، براى فاطمه
عليهاالسلام همتايى نبود.))(773)
و نيز در همان كتاب از ابن عباس به نقل از پيامبر (صلى اللّه عليه و
اله ) آمده است كه فرمود: ((يا على ، خداوند
فاطمه را به همسرى تو در آورد و زمين را مهريه او قرار داد پس هر كس با
دشمنى تو روى زمين راه رود، مرتكب حرام شده است .))(774)
ابن بابويه ضمن حديث طولانيى را كه راجع به تزويج اميرالمؤمنين عليه
السلام با فاطمه ايراد كرده ، آورده است كه پيامبر (صلى اللّه عليه و
اله ) مقدارى آب به دهانش كرد و فاطمه عليهاالسلام را طلبيد، او را در
مقابل خود نشاند سپس آب دهانش را ميان طشت لباسشويى پاشيد و پاها و
صورت را ميان طشت شست و آنگاه فاطمه را خواست و مشتى از آب برداشت بر
سر فاطمه عليهاالسلام ريخت و مشتى ديگر به سينه اش و بالاخره روى بدنش
پاشيد. سپس طشت ديگرى طلبيد و على (عليه السلام) را خواست و با على
(عليه السلام) نيز همان كارى را كرد كه با فاطمه عليهماالسلام كرده
بود. آنگاه آنها را در آغوش كشيد، عرض كرد: خداوندا! اينها از منند و
من از ايشانم ، خداوندا چنان كه از من پليدى را برطرف كرده اى و مرا
پاك و پاكيزه قرار داده اى از ايشان نيز پليدى را برطرف كن و آنان را
پاك و پاكيزه گردان ! سپس فرمود: برخيزيد و به خانه تان برويد، خداوند
ميان شما الفت افكند و به راه و رفتار شما بركت دهد و وضع معيشت شما را
اصلاح كند! و بعد از جا برخاست و با دست خود، در را به روى آنها بست .(775)
ابن عباس مى گويد: اسماء نقل كرد كه من همچنان به رسول خدا (صلى اللّه
عليه و اله ) مى نگريستم ، آن حضرت ، بخصوص ايشان را دعا مى كرد و كسى
را در دعاى به ايشان شركت نمى داد تا وارد حجره خود شد.(776)
در روايتى آمده است كه فرمود: ((خداوند به راه و
رفتار شما بركت دهد و شما را متحد سازد و بين دلهاى شما بر اساس ايمان
الفت ايجاد كند! امور خانواده ات را بر عهده گير! درود بر شما.))(777)
از نافع بن ابى حمراء نقل شده كه مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و
اله ) را هشت ماه تمام مى ديدم هر وقت براى نماز صبح از خانه بيرون مى
آمد از در خانه فاطمه عليهاالسلام مى گذشت و مى گفت :
((درود بر شما، نماز! همانا خداوند اراده فرموده است تا از شما
اهل بيت پليدى را ببرد و شما را پاك و پاكيزه قرار دهد.))(778)
از جابر بن عبداللّه روايت شده است كه مى گويد: چون رسول خدا (صلى
اللّه عليه و اله ) فاطمه را به همسرى على (عليه السلام) در آورد،
(فرمود:) ((خداى تعالى از بالاى عرش دستور اين
تزويج را صادر كرد و جبرئيل خطبه عقد را خواند و ميكائيل و اسرافيل با
هفتاد هزار فرشته شاهد بودند و خداوند به درخت طوبى وحى كرد كه هر چه
در، ياقوت و مرواريد دارى ثنا كن و به حورالعين وحى كرد تا آنها را جمع
كنند زيرا آنها به دليل خوشحالى از تزويج فاطمه با على آن گوهرها را تا
روز قيامت به يكديگر هديه مى دهند.))(779)
از شرحبيل بن سعيد نقل شده كه مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله
) در بامداد عروسى فاطمه عليهاالسلام با كاسه اى شير بر آن حضرت وارد
شد، فرمود: ((پدرت فدايت باد! از اين شير بياشام
، سپس رو به على عليه السلام كرد و فرمود: پسر عمويت فدايت باد! شير
بنوش .))(780)
از على (عليه السلام) نقل شده كه مى گويد: ((شنيدم
رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) مى فرمود: خداى تعالى من ، على ،
فاطمه ، حسن و حسين را از يك نور آفريده است .))(781)
از اسماء بنت عميس نقل شده كه مى گويد: من خود شاهد بودم كه فاطمه
عليهاالسلام بعضى از فرزندانش را به دنيا آورد ولى وقت زايمان ، خونى
مشاهده نكردم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) به من فرمود:
((فاطمه يك حوريه بهشتى است كه به صورت انسان
آفريده شده است .))(782)
از على (عليه السلام) نقل شده كه از پيامبر (صلى اللّه عليه و اله )
پرسيدند: بتول يعنى چه ؟ يا رسول اللّه ما شنيده ايم كه مى فرماييد:
((مريم بتول است و فاطمه بتول است
)) فرمود: ((بتول ، زنى
است كه خون حيض نبيند، زيرا حيض در دختران انبياء ناپسند است .))(783)
از امام باقر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: ((چون
فاطمه عليهاالسلام به دنيا آمد، خداوند به فرشته اى وحى كرد، او به
زبان حضرت محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) سخن گفت و نوزاد را فاطمه
ناميد. سپس فرمود: من تو را به علم و دانش ممتاز كردم و از خون حيض بر
كنار ساختم . امام باقرفرمود: براستى كه خداوند او را در ازل به علم و
دانش ممتاز و از خون قاعدگى پاك ساخته بود.))(784)
در روايت ديگرى از ابوهريره نقل است كه مى گويد: فاطمه را از آن جهت
فاطمه گفتند كه خداوند دوستانش را از آتش دوزخ بر كنار ساخته است .(785)
از جعفر بن محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) به نقل از پدرش روايت شده كه
مى گويد: ((رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله )
فرمود: فاطمه ! آيا مى دانى براى چه تو را فاطمه ناميدند؟ على (عليه
السلام) پرسيد: چرا؟ فرمود: چون او و پيروانش از آتش دوزخ بر كنار شده
اند.))(786)
از آن حضرت نقل شده كه گويد: ((فاطمه
عليهاالسلام در نزد خداى تعالى نه اسم دارد: فاطمه ، صديقه ، مباركه ،
طاهره ، زكيه ، رضيه ، مرضيه ، محدثه ، و زهراء. فرمود: از آن جهت او
را فاطمه گفتند، كه از بدى بريده است ، و اگر على (عليه السلام) نبود
او در روى زمين همتايى نداشت .))(787)
از امام باقر (عليه السلام) پرسيدند كه چرا حضرت زهرا عليهماالسلام را
زهرا ناميدند؟ فرمود: ((براى آن كه خداى تعالى
آن حضرت را از پرتو عظمت خود آفريد و چون تاءييد تمام آسمانها و زمين
را به نور خود روشن كرد و چشم فرشتگان خيره گشت و براى خدا به سجده
افتادند و عرض كردند: اى خدا و اى مولاى ما اين چه نورى است ؟ خدا به
ايشان وحى كرد، اين قسمتى از نور من است كه در آسمان خود جا داده ام و
آن را از عظمت خويش آفريده ام ، آن نور را از صلب پيامبرى از پيامبرانم
بيرون آوردم و آن پيامبر را بر تمام انبياء برترى دادم و از همان نور،
امامانى را به وجود مى آورم كه قيام به امر كرده و به حقانيت من هدايت
مى كنند و پس از پايان گرفتن وحى ، آنان را جانشينان خود در زمين قرار
مى دهم .))(788)
از على (عليه السلام) نقل شده كه مى گويد: ((رسول
خدا (صلى اللّه عليه و اله ) به فاطمه عليهاالسلام فرمود: دخترم ! خداى
تعالى توجهى به دنيا فرمود، در نتيجه مرا بر مردان جهان برگزيد سپس
دوباره عنايتى كرد، همسر تو را بر مردان جهان برگزيد، و نيز سومين بار
به دنيا نگريست پس تو را بر زنان جهان برگزيد و بالاخره مرتبه چهارم
توجهى فرمود و پسران تو را بر جوانان عالم برگزيد.))(789)
درباره معناى قول خداى تعالى :
فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه
(790) روايت شده است كه فرمود: ((حضرت
آدم (عليه السلام) به حق محمّد، على ، فاطمه ، حسن و حسين از خداوند
درخواست كرد.))(791)
از پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) نقل شده است كه فرمود:
((بهشت مشتاق چهار تن از زنان است ؛ مريم دختر
عمران ، آسيه دختر مزاحم ، همسر فرعون كه در بهشت همسر پيامبر است ، و
خديجه دختر خويلد كه در دنيا و آخرت همسر پيامبر (صلى اللّه عليه و اله
) است و فاطمه دختر محمّد (صلى اللّه عليه و اله ).))(792)
در روايت عايشه آمده است : بانوى زنان بهشت چهار زن است : مريم دختر
عمران ، فاطمه دختر محمّد (صلى اللّه عليه و اله )، خديجه دختر خويلد و
آسيه دختر مزاحم ، همسر فرعون .(793)
از ابوسعيد خدرى نقل شده
(794) كه گويد: روزى از روزها، بامدادان على عليه
السلام فرمود: فاطمه ! آيا غذايى دارى به ما بدهى ؟ فاطمه گفت : نه به
حق خدايى كه پدرم را به نبوت و تو را به وصايت گرامى داشته ، صبحانه
چيزى نزد من وجود ندارد كه به شما بدهم و دو روز است كه چيزى در خانه
نيست جز همان مقدارى كه شما را بر خود و پسرانم ؛ حسن و حسين مقدم
داشتم ، على (عليه السلام) فرمود: فاطمه ! چرا به من نگفتى تا پى چيزى
براى شما بروم ؟ گفت : يا اباالحسن من از خدايم شرم دارم كه درباره
چيزى كه توانايى آن را ندارى ، خودت را به مشقت بيندازى ، على (عليه
السلام) پس از شنيدن سخنان فاطمه عليهاالسلام با توكل به خدا و به اميد
او از خانه بيرون شد، يك دينار قرض گرفت تا بدان وسيله نيازمنديهاى
خانواده اش را از بازار بخرد. مقداد بن اسود با آن حضرت رو به رو شد.
آن روز، روزى بسيار گرم بود به طورى كه آفتاب رنگ سر و صورت مقداد را
تغيير داده و پايش را آزرده بود. همين كه على (عليه السلام) او را ديد،
اعتراض كرد و فرمود: مقداد! چه باعث شده كه در اين موقع از خانه بيرون
شده اى ؟ عرض كرد: يا اباالحسن ! اجازه بده من بروم و از ماجراى من
نپرس . فرمود: برادر! سزاوار نيست تا من از راز تو آگاه نشده ام از من
بگذرى و بروى ، عرض كرد: يا اباالحسن ! به خدا من مايلم و از شما خواهش
مى كنم اجازه دهيد بروم و پرده از راه من برنداريد! على (عليه السلام)
فرمود: برادر! سزاوار نيست كه تو حالت را از ما پنهان بدارى . پس گفت :
يا اباالحسن ! حالا كه نمى پذيرى ، به خدايى كه محمّد (صلى اللّه عليه
و اله ) را به نبوت و تو را به وصايت گرامى داشت چيزى باعث بيرون آمدن
من از خانه نشد مگر اندوه و ناتوانى ، زن و بچه ام را گرسنه ترك كردم ،
وقتى كه صداى گريه آنها را شنيدم عرصه بر من تنگ شد، اندوهناك ، بدون
هدف از خانه بيرون شد، اين حالت و داستان من است ! اشك از چشمان على
(عليه السلام) سرازير شد به طورى كه محاسنش را تر كرد. فرمود: به آن
كسى كه تو قسم خوردى ، سوگند ياد مى كنم ، مرا نيز از خانه بيرون نكشيد
مگر همان چيزى كه باعث بيرون آمدن تو از خانه شده است . اكنون من يك
دينار به قرض گرفته ام ، تو اين يك دينار را بگير، من تو را بر خود
مقدم مى دارم . دينار را به وى داد، برگشت و به مسجد رفت ، نماز ظهر و
عصر و مغرب را به جا آورد. همين كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله )
نماز مغرب را خواند، چشمش به على كه در صف اول بود، افتاد، با پايش به
او اشاره كرد، على (عليه السلام) از جا بلند شد در كنار در مسجد به
پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) رسيد، سلام داد، رسول خدا (صلى اللّه
عليه و اله ) جواب سلامش را داد و فرمود: يا اباالحسن ، آيا در خانه
شامى دارى تا ما را پذيرايى كنى كه همراه تو بياييم ؟ على سرافكنده
ماند، از خجالت نمى دانست چه جوابى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله
) بدهد. البته پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) جريان آن يك دينار را مى
دانست ؛ كه على (عليه السلام) از كجا گرفته و در كجا خرج كرده ، زيرا
خداوند پيامبر را به وسيله وحى خبر داده بود و او را امر فرموده بود تا
آن شب نزد على شام تناول كند! چون سكوت على (عليه السلام) را ديد،
فرمود: يا اباالحسن چرا نمى گويى نه ، تا برگردم و يا آرى ، تا همراه
تو بيايم ؟ عرض كرد: از روى شرم و احترام به شما ساكت شدم ، حالا
بفرماييد در خدمتتان باشيم . رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) دست على
(عليه السلام) را گرفت ، رفتند تا به خانه فاطمه عليهاالسلام وارد
شدند، در حالى كه او ميان محراب بود، نمازش را تمام كرده بود و پشت سرش
ظرف بزرگى قرار داشت كه بخار از آن بلند مى شد. همينكه صداى رسول خدا
(صلى اللّه عليه و اله ) را شنيد از محراب نمازش بيرون آمد و به آن
حضرت سلام داد. پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) جواب سلام او را داد و
دستى بر سر فاطمه عليهاالسلام كه از هر كسى برايش عزيزتر بود كشيد و
فرمود: دخترم خدا رحمتش را شامل حال تو كند، چگونه روز را به شب رساندى
؟ عرض كرد: به خوبى . فرمود: رحمت خدا بر تو باد! غذا آماده شده شام ما
را بياور! فاطمه عليهماالسلام آن ظرف را برداشت و آورد، مقابل رسول خدا
(صلى اللّه عليه و اله ) و على (عليه السلام) قرار داد. على (عليه
السلام) همينكه چشمش به غذا افتاد، و بوى غذا به مشامش رسيد، نگاه تندى
به فاطمه عليهاالسلام كرد، فاطمه گفت :
سبحان اللّه چرا چنين تند نگاه كردى ، مگر نافرمانيى از من سر
زده تا سزاوار خشم تو باشم ؟ على (عليه السلام) فرمود: چه خطايى از اين
بالاتر مى توانست از تو سر بزند، آيا ديروز بين من و تو صحبت نشد و تو
مجدّانه به خدا قسم ياد نكردى كه دو روز است غذايى نخورده اى ؟! راوى
مى گويد: فاطمه عليهاالسلام نگاهى به آسمان كرد و گفت : خدا در آسمان و
زمين مى داند كه من جز حق را نمى گويم . على (عليه السلام) فرمود:
فاطمه ! پس اين غذا از كجا است ؟ غذايى كه من هرگز نه رنگى چون رنگ آن
را ديده ام و نه بويى مانند بوى آن را استشمام كرده ام و نه گواراتر از
آن را خورده ام ؟ راوى گويد: پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) دست
مبارك و پاكيزه اش را بين شانه هاى على (عليه السلام) گذاشت و فشرد و
سپس فرمود: يا على ! اين غذا عوض آن دينار است ، اين از جانب خدا پاداش
دينار تو است . خداوند هر كه را بخواهد بى حساب روزى مى دهد. آنگاه اشك
چشم پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) جارى شد و فرمود: سپاس خدا را كه
نخواست شما را از اين دنيا بيرون برد تا اين كه تو را يا على به منزله
زكريا و فاطمه را به منزله مريم دختر عمران قرار دهد.))
شمّه اى از اخلاق ، صفات
و كرامات ابامحمّد حسن بن على عليهماالسلام
امام حسن (عليه السلام) از نظر خلق و خوى
، سيره و بزرگوارى بيش از همه كس به رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله )
شباهت داشت .(795)
از انس بن مالك نقل شده است كه مى گويد: كسى كه بيش از حسن بن على عليه
السلام به رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) شباهت نداشت .(796)
نقل شده است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: ((حسن
بن على عليه السلام از سينه تا سر، و حسين (عليه السلام) از سينه به
پايين ، بيش از همه كس به رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) شباهت داشت
.))(797)
آورده اند كه فاطمه عليهاالسلام پسرانش ؛ حسن و حسين را در وقت بيمارى
رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) كه در همان بيمارى از دنيا رفت ،
خدمت آن حضرت آورد، عرض كرد: ((يا رسول اللّه
اين دو، پسران تو هستند، چيزى به يادگار به ايشان بسپار فرمود: امّا
حسن ، سيرت و بزرگوارى مرا دارد و امّا حسين ، جود و شجاعت مرا دارا
است .))(798)
جنابذى چنين نقل كرده است : ((امّا حسن ، هيبت و
آقايى مرا دارد و امّا حسين
جراءت وجود مرا.))(799)
سعيد بن عبدالعزيز نقل كرده ، مى گويد: امام حسن (عليه السلام) شنيد
مردى از پروردگار تقاضا دارد كه ده هزار درهم نصيب او كند. امام حسن
عليه السلام پس از شنيدن درخواست او به منزلش برگشت و آن مبلغ را براى
وى فرستاد.(800)
نقل شده است كه مردى خدمت امام حسن (عليه السلام) رسيد و حاجتى درخواست
كرد. فرمود: ((حق درخواست تو در نظر من بزرگ ، و
اطلاع من از آنچه براى تو لازم است نيز در نظر من مهم است ولى دست من
از رساندن آنچه كه شايستگى دارى كوتاه است ، در حالى كه كثير در پيشگاه
ذات مقدس خدا اندك است ، و آنچه در ملك من است در برابر اداى شكر و
سپاس تو كافى نيست حال اگر تو اندك مرا بپذيرى و زحمت كوشش و اهتمام بر
آنچه را كه از واجب تو بر عهده من است از من برطرف سازى ، در اين باره
اقدام مى كنم . عرض كرد: يابن رسول اللّه ، من اندك را پذيرايم و از
لطف و بخشش شما سپاسگزارم و اگر هم چيزى ندهيد عذر شما را قبول دارم .
پس امام حسين (عليه السلام) وكيلش را طلبيد و مخارجش را محاسبه كرد تا
به آخر رسيد، فرمود: هر چه از سيصد هزار درهم بيشتر است بياور، پنجاه
هزار درهم حاضر كرد. فرمود: آن پانصد دينار چه شد؟ عرض كرد: نزد من
است ، فرمود: آن را هم بياور، آورد، تمان آن درهم و دينارها را به آن
مرد داد و فرمود: كسى را براى بردن آنها بياور، او رفت و دو باربر
آورد، امام حسن (عليه السلام) يك رداء هم براى كرايه آن دو باربر داد.
غلامان امام (عليه السلام) سوگند ياد كردند كه در نزد ايشان حتى يك
درهم نمانده است . امام (عليه السلام) فرمود: ليكن من اميدوارم كه نزد
خدا پاداش فراوانى داشته باشم .(801)
ابوالحسن مداينى نقل كرده ، مى گويد: حسن و حسين عليهماالسلام و
عبداللّه بن جعفر به قصد حج بيرون شدند، توشه سفرشان تمام شد، گرسنه و
تشنه ماندند، گذرشان به خيمه پيرزنى افتاد، پرسيدند: نوشيدنى دارى ؟
گفت : آرى . پس شترها را خواباندند، آن زن كه جز يك گوسفند در گوشه
خيمه چيزى نداشت رو به آنها كرد و گفت : اين گوسفند را بدوشيد و شيرش
را ميل كنيد. آنها چنان كردند، پرسيدند: غذا هم دارى ؟ گفت : خير، جز
همين گوسفند چيزى نداريم . بايد يكى از شما آن را بكشد و من غذايى براى
خوردن شما فراهم كنم ، يكى از آنها بلند شد و گوسفند را سر بريد و پوست
كند، سپس آن زن غذايى براى ايشان فراهم كرد و آنها خوردند و بعد ماندند
تا خنك شدند و چون عازم رفتن شدند به آن زن گفتند: ما از مردم قريش
هستيم ، آهنگ اين سمت را داريم و اگر به سلامت برگشتيم ، نزد ما بيا كه
ما به تو نيكى خواهيم كرد، سپس حركت كردند و رفتند. هنگامى كه شوهر آن
زن آمد، زن جريان آن مردان و گوسفند را براى شوهرش نقل كرد، مرد عصبانى
شد و گفت : واى بر تو، گوسفند مرا براى كسانى كه نمى شناسى ، مى كشى
بعد به من مى گويى كه مردانى از قريش بودند. اين گذشت ، پس از مدتى به
ضرورتى آن زن و مرد به مدينه رفتند. آنها كارشان اين بود كه شتر به آن
جا مى بردند و مى فروختند و از اين راه زندگى مى كردند. گذر پير زن به
يكى از كوچه هاى مدينه افتاد، اتفاقا امام حسن عليه السلام كه در منزلش
نشسته بود، پير زن را شناخت ول پير زن آن حضرت را نمى شناخت . حضرت
غلامش را فرستاد تا پير زن را برگرداند. به او فرمود: اى بنده خدا آيا
مرا مى شناسى ؟ عرض كرد: خير. فرمود: من همان مهمان شما هستم در فلان
روز، پير زن گفت : پدر و مادرم فدايت ، من شما را نشناختم ، فرمود: اگر
تو مرا نمى شناسى ، من تو را مى شناسم آنگاه امام حسن (عليه السلام)
دستور داد از گوسفندان زكات (كه براى فروش آورده بودند) هزار گوسفند
براى آن زن خريدند و هزار دينار هم به او دادند و او را به همراه غلامش
نزد برادرش ، امام حسين (عليه السلام) فرستاد. امام حسين (عليه السلام)
پرسيد: برادرم حسن چقدر پاداش داد؟ عرض كرد: هزار ديار و هزار
گوسفند. امام (عليه السلام) با شنيدن اين سخن دستور داد به مقدار
مرحمتى امام حسن (عليه السلام) به او بدهند سپس همراه غلامش او را
نزد عبداللّه بن جعفر فرستاد. عبداللّه پرسيد: حسن و حسين عليهماالسلام
چقدر پاداش دادند؟ عرض كرد: دو هزار دينار نقد و دو هزار گوسفند.
عبداللّه نيز دستور داد دو هزار دينار و دو هزار گوسفند به او دادند و
گفت : اگر اول نزد من آمده بودى ، آنها را به زحمت انداخته بودى ! پير
زن با همه اين اموال نزد شوهرش بازگشت .(802)
از قول عايشه نقل شده است كه مردى از اهل شام وارد مدينه شد، ديد مردى
بر استر زيبايى سوار است ، گفت : بهتر از او كسى را نديده بودم ، دلم
شيفته او شد، پرسيدم : كيست ؟ گفتند: حسن بن على بن ابى طالب است دلم
پر از كينه و خشم و حسد شد از اين كه چرا على (عليه السلام) چنين
فرزندى داشته باشد! به سمت او رفتم و گفتم : تو پسر پسر ابوطالبى ؟ گفت
: من پسر او هستم گفتم : تو پسر فلان پسر فلان پسر فلانى ! شروع كردم
به دشنام دادن و ناسزا گفتن به او و پدرش و او همچنان ساكت بود تا اين
كه من شرم كردم ، همين كه حرف من تمام شد، خنديد و فرمود: گمان مى برم
كه غريبى و از مردم شام هستى ؟ عرض كردم : آرى ، فرمود: بنابراين همراه
من بيا تا اگر به منزل احتياج دارى ، به تو منزل بدهم و اگر به پول
نيازمندى ، به تو پول بدهم و هر حاجتى كه دارى بر آورده كنم . با شنيدن
اين سخنان ، از او شرمنده شدم و از اخلاق كريمه اش تعجب كردم و برگشتم
در حالى كه چنان او را دوست مى داشتم كه هيچ كس را آنقدر دوست نداشتم .(803)
از محمّد بن على نقل شده كه مى گويد: امام حسن (عليه السلام) فرمود:
((من از پروردگارم شرمنده خواهد شد، اگر او را
ملاقات كنم در حالى كه پياده براى زيارت خانه اش نرفته باشم . از اين
رو بيست مرتبه با پاى پياده به مكه رفت .))(804)
از ابونجيح نقل شده است كه حسن بن على (عليه السلام) پياده سفر حج كرد
و اموالش را (در راه خدا با فقرا) به دو قسمت تقسيم كرد.(805)
از شهاب بن ابى عامر نقل شده است كه حسن بن على (عليه السلام) دو مرتبه
تمام اموالش را با خدا تقسيم كرد حتى يك لنگه كفش از جفت كفشش را داد.(806)
از على بن زيد بن جذعان نقل شده كه گويد: حسن بن على (عليه السلام)
دوبار تمام مالش را در راه خدا داد و سه مرتبه هم هر چه داشت با خدا
تقسيم كرد، به طورى كه يك لنگه نعلينش را مى داد و يكى را نگاه مى داشت
و يك لنگه كفش را مى داد و يكى را نگاه مى داشت .(807)
از ابن سيرين نقل شده كه مى گويد: حسن بن على (عليه السلام) با زنى
ازدواج كرد، پس صد كنيز و با هر كنيز هزار درهم براى او فرستاد.(808)
از حسن بن سعيد از قول پدرش نقل شده كه مى گويد: حسن بن على عليه
السلام با دو زن به عقد موقت ، در برابر بيست هزار درهم و چند مشك عسل
ازدواج كرد، يكى از آنها - كه به نظر من زن حنفيه باشد - گفت : متاعى
ناچيزى از دوستى جدا شدنى !(809)
از آن حضرت درباره بخل پرسيدند، فرمود: ((بخل آن
است كه شخص آنچه را كه در راه خدا داده از بين رفته ، ببيند و آنچه
را كه نداده مايه شرافت بيندازد.))(810)
مردى خدمت آن حضرت رسيد و گفت : فلانى درباره شما بدگويى مى كند.
فرمود: ((مرا به زحمت انداختى ، اكنون از خدا مى
خواهم كه هم از من بگذرد و هم از او.))
|