راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى
- ۱۸ -
فصل :
صاحب
كشف الغمه
(722) مى گويد: اما شجاعت اميرالمؤمنين عليه السلام و
جراءت و برخورد با همگنان و توانايى و پايدارى اش - آن جا كه قدمها مى
لرزيد - و استقامت زيادش هنگامى كه مغز سرها پراكنده مى شد و هيبت و
سطوتش در حالى كه قلب دليران مى تپيد و پا بر جايى او در جايى كه پاى
قهرمانان مى لرزيد و دلاورى اش در وقتى كه دلها از سينه ها جدا مى شد و
شجاعتش موقعى كه آسياى جنگ مى گرديد و خونها فوران مى كرد و سر نيزه ها
برمى آمد و فرو مى رفت و حماسه آن حضرت در حالى كه مرگ دندانهايش را
باز كرده بود، و جانبازى اش در آن هنگام كه ترسوها به عقب برگشته (از
ميدان جنگ فرار مى كردند) و غبار غم زدودن او از چهره رسول خدا (صلى
اللّه عليه و اله ) در حالى كه بعضى از اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه
و اله ) پا به فرار نهاده بودند و او جان عزيزش را به اميد اجر و
پاداشى كه خدا مهيا كرده بود، نثار مى كرد، و اين امرى است مشهور و
حالتى است ظاهر و هويدا، زنده و مرده آن را مى دانند و اخبار و شروح
احوال متضمن آن است ، دور و نزديك در اطلاع از آن همسانند، دوست و دشمن
در اقرار به آن اتفاق نظر دارند، بيگانه و خويش به هنگام نقل ، آن را
باور دارند، يكه تاز و شير مرد اسلام و بنيانگذار و قوام بخش ركن ايمان
، اداره كننده امور و هموار كننده دشواريها، پراكنده كننده جمعيت
كافران و درو كننده ساقه هاى اجتماعشان به وسيله ذوالفقار و آواره
كننده ايشان از ديارشان به دشتها و بيابانها. آن كه پرندگان و درندگان
را در روز نبرد و پيكار، ضيافت مى كرد. شمشير برّان خدا و نايب حق
تعالى در عدالت گسترى ، نشانه واضح و دليل روشن و برهان كوبنده خدا و
رحمت جامع ، نعمت گسترده و كيفر باز دارنده او، كسى كه سرزمين بدر شاهد
مقام او و روز حنين يكى از روزهاى اوست ، عمل سر نيزه و شمشير او را از
احد و جنگ خيبر - موقعى كه خداوند با دستهاى او فتح كرد - و روز خندق
بپرس ، روزى كه عمرو دست بر خاك نهاد و يا چهره بر زمين افتاد. اين ها
مختصرى از اوصاف آن حضرت است . كه به جاى خود تفصيل و بيانى دارد و
مقاماتى كه باعث خشنودى خداى مهربان و مواضعى كه شرك را بيمناك و
متزلزل كرد و آن را به ذلت و زبونى كشاند و خوار و فرومايه گردانيد، و
جايگاههايى كه جبرئيل او را در آن جايگاهها كمك مى كرد و ميكائيل او را
يار و ياور بود و خداوند با عنايات خود او را مدد مى كرد و رسول خدا
دعاهاى خيرش را بدرقه راه او مى ساخت ، قلب اسلام به وسيله او مى تپيد
و امدادهاى غيبى الهى به او مى رسيد.
از مسند ابن حنبل به نقل از هبيره آمده است كه گفت : حسن بن على عليه
السلام براى ما خطبه اى ايراد كرد و فرمود: ((ديروز
مردى از شما جدا شد كه در علم و دانش كسى از پيشينيان به پايه او نمى
رسيد و آيندگان در عمل نظير او را نخواهند ديد، رسول خدا (صلى اللّه
عليه و اله ) او را به عنوان پرچمدار به جبهه گسيل مى داشت ، در حالى
كه جبرئيل از راست و ميكائيل از سمت چپ او حركت مى كرد و وى برنمى گشت
تا پيروز مى شد.))(723)
در پايان حديث ديگرى از مسند ابن حنبل كه با همان مضمون نقل شده ، آمده
است :
((از طلا و نقره جز هفتصد درهم بعد از خود باقى
نگذاشت كه از بخشش او اضافه آمده بود و آن را جهت خريد خادمى براى
خانواده اش فراهم كرده بود.))(724)
شيخ مفيد - خدايش رحمت كند - مى گويد:(725)
از جمله آيات الهى خارق العاده در وجود اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن
است كه براى هيچ كس به اندازه آن حضرت مبارزات عديده با همگنان و
نيروهاى متعدد با قهرمانان كه در طول زمان روى داده و معروف گرديده ،
ثبت نشده است . وانگهى در بين كسانى كه با جنگها سر و كار داشته اند
كسى نيست مگر آن كه دچار شرى شده و زخم و عيبى به او رسيده است جز
اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه با وجود شركت در جنگهاى بسيار، از جانب
دشمن زخمى به او نرسيد و كسى از دشمنان زيانى به او نرسانيد تا اين كه
جريان آن حضرت با ابن ملجم - لعنت خود بر او باد - پيش آمد و ناگهانى
او را به قتل رساند. براستى خداى تعالى اين اعجوبه را به وسيله آياتى
كه در او قرار داده بود، يكتا و يگانه ساخته و او را به دانشى فروزان و
سرشار از حقيقت و معنويت امتياز بخشيده است و بدان وسيله وى را در
رسيدن به جايگاهى در نزد خود و به كرامتى كه بدان از تمام مردم ممتاز
گشته ، راهنمايى كرده است . از جمله آيات خداوند در آن حضرت آن است كه
هيچ جنگجويى را نام نبرده اند كه در ميدانهاى جنگ با دشمن برخورد كند
جز اين كه گاهى پيروز مى شده و گاهى پيروز نمى شده و هيچ يك از
جنگاوران زخم و جراحتى به دشمن خود وارد نكرده است مگر آن كه حريف زخم
خورده گاهى هلاك شده و گاهى بهبود يافته است . و سابقه ندارد كه از دست
جنگجويى هيچ هماوردى خلاص شود و از ضربت حريف نجات يابد و از معركه جان
سالم بدر برد جز اميرالمؤمنين كه بدون ترديد با هر هماوردى كه مبارزه
مى كرد پيروز بود و هر قهرمانى را كه با او پيكار مى كرد به هلاكت مى
رساند، و اين نيز يكى از امتيازاتى است كه آن حضرت را از عموم مردم جدا
مى سازد و خداوند بدان وسيله در همه وقت و هر زمان ، خرق عادت كرده است
، و او يكى از آيات روشن پروردگار است . و نيز يكى از آيات خداى تعالى
در وجود اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين است كه با وجود جنگهاى زياد و
طولانى كه در آنها حضور داشت . و كشته هاى فراوان كه در آن جنگها از
دليران و سران دشمن به جا گذاشت و همدستى آنان در برابر آن حضرت و مكر
و حيله آنها در كشتن او و كوشش و تلاشى كه در اين باره به خرج مى
دادند، هرگز به احدى از آنها پشت نكرد و از هيچ كس شكست نخورد و از جا
نجنبيد و از هيچ يك از هماوردان هراسى به خود راه نداد. در حالى كه
ديگر جنگاوران در نبرد با دشمن گاهى پايدارى كرده و گاهى از دشمن رو بر
تافته گاهى مبارزه كرده و گاهى از ترس ، از ورود در صحنه خوددارى كرده
اند و چون جريان از اين قرار است كه ما تعريف كرديم ، پس از آنچه گفتيم
ثابت شد كه وى تنها آيت درخشان و معجزه آشكار و خرق عادتى بود كه به
وسيله او خداوند شر را راهنمايى كرده و پرده از وجوب اطاعت خود برداشته
و او را بر همه مخلوقاتش ممتاز كرده است .
فصل :
اما كرامات
(726) آن حضرت و آنچه از اخبار به امور غيبى بر زبان او
جارى شده است . از جمله : خبر دادنش از حال خوارج كه از دين بيرون
شدند. توضيح مطلب آن كه چون ايشان اجتماع كردند و تصميم بر پيكار آن
حضرت گرفتند، سوار بر مركب به جانب ايشان شتافت ، مردى سواره ، در حالى
كه ركاب مى زد او را ملاقات كرد، عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! چون آنها
از تصميم شما مطلع شده بودند، از نهروان عبور كردند و به هزيمت رفتند.
فرمود: آيا تو آنها را ديدى كه عبور كردند؟ گفت : آرى فرمود: به خدايى
كه محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) را مبعوث كرده است ، آنها از نهروان
عبور نمى كنند و به كاخ دختر كسرى نمى رسند تا اين كه جنگجويانشان به
دست من كشته شوند و تنها كمتر از ده نفر از آنها باقى بماند و از اصحاب
من كمتر از ده تن كشته شوند. آنگاه سوار بر مركب با آنان جنگيد و جريان
در همه موارد همان طور كه خبر داده بود واقع شد و آنها از نهر عبور
نكردند.
و از جمله كرامات و خبرهاى غيبى آن حضرت ، داستانى است كه ابن شهر آشوب
در كتاب خويش ، نقل كرده است (و آن داستان از اين قرار است ):(727)
وقتى كه على (عليه السلام) وارد كوفه شد، جمعى به عنوان نماينده مردم
خدمت آن حضرت رسيدند. در ميان ايشان ، جوانى بود كه بعدها از شيعيان آن
حضرت شد و در ميدانهاى جنگ در ركاب آن حضرت مى جنگيد. زنى را از قبيله
اى خواستگارى كرد، به او تزويج كردند، روزى امام (عليه السلام) نماز
صبح را كه خواند به كسى كه در نزد او بود گفت : به فلان جا برو، مسجدى
آن جا خواهى ديد، در كنار مسجد، خانه اى است ، از آن خانه صداى مرد و
زنى بلند است كه با هم مشاجره مى كنند، آنها را نزد من بياور. آن شخص
رفت و برگشت در حالى كه آن دو نفر همراهش بودند، حضرت رو به آنها كرد و
فرمود: چرا امشب مشاجره شما به درازا كشيد؟ آن جوان گفت : يا
اميرالمؤمنين ، اين زن را من خواستگارى و با او ازدواج كردم ولى همينكه
با او خلوت كردم در خودم نسبت به وى احساس نفرتى كردم كه مانع از
نزديكى من با او شد و اگر مى توانستم پيش از فرا رسيدن روز، شبانه او
را بيرون كنم ، بيرون مى كردم اين بود كه بسيار ناراحت شدم و مشاجره
كرديم تا اين كه امر شما رسيد و به خدمت رسيديم . آنگاه امام رو به
حاضرين كرد و فرمود: چه بسيار سخنى كه اگر ديگران بشنوند در مخاطب اثر
نمى كند، حاضران از جا بلند شدند و كسى جز آن دو نفر در نزد امام
نماند. پس على عليه السلام رو به آن زن كرد و فرمود: آيا تو اين جوان
را مى شناسى ؟ عرض كرد: خير. فرمود: هرگاه من تو را از حال آگاه سازم
تو خواهى پذيرفت و انكار نخواهى كرد؟ عرض كرد: خير يا اميرالمؤمنين .
فرمود: آيا تو فلان زن دختر فلانى نيستى ؟ عرض كرد: چرا، فرمود: آيا تو
پسر عمويى نداشتى كه هر دو دلبسته هم بوديد؟ گفت : چرا. فرمود: آيا
نبود پدر تو مانع از ازدواج شما دو نفر شد و او را به همين جهت از
همسايگى اش بيرون كرد؟ گفت : چرا. گفت : آيا نبود كه شبى تو براى قضاى
حاجت از خانه بيرون رفتى و او تو را ناگهانى گرفت و به اجبار با تو
آميزش كرد و باردار شدى و تو جريان را از پدرت پنهان كردى ولى به مادرت
گفتى ؟ و چون زمان وضع حمل فرا رسيد مادرت شبانه تو را بيرون برد و تو
بچه اى به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيده و از بيرون ديوار،
جاى قضاى حاجت انداختى پس سگى آمد و او را بو كرد، ترسيدى سگ او را
بخورد سنگى به طرف سگ انداختى و به سر بچه خورد و سرش زخمى شد و تو
با مادرت دوباره سوى او برگشتيد و مادرت سر او را با پارچه اى از گوشه
رواندازش بست سپس او را ترك كرديد و رفتيد و از حال او بى خبر مانديد؟
آن زن ساكت ماند. امام (عليه السلام) به او فرمود: حقيقت را خودت بگو.
گفت : آرى يا اميرالمؤمنين به خدا سوگند كه اين جريان را غير از مادرم
هيچ كس نمى دانست . فرمود: خداوند مرا بر اين جريان مطلع ساخت ؛ پس آن
بچه را صبح كه شد قبيله فلان برداشتند و در ميان آنها تربيت شد تا اين
كه بزرگ شد و با ايشان به كوفه آمد و از تو خواستگارى كرد در حالى كه
او پسر تو است . آنگاه رو به آن جوان كرد و فرمود: سرت را برهنه كن .
او برهنه كرد، اثر زخم را ديدند، امام (عليه السلام) به آن زن گفت :
اين جوان پسر تو است ، خداوند او را از آنچه حرام فرموده ، حفظ كرد.
فرزندت را بردار و برو، بين شما نكاح روا نيست .
و از آن جمله ، داستانى است كه حسين بن ذكوان فارسى
(728) روايت كرده است و مى گويد: يا اميرالمؤمنين على
بن ابى طالب (عليه السلام) بودم . مردم نزد آن حضرت آمدند و از افزايش
آب فرات شكايت كردند كه باعث نابودى زراعت ما شده است و مايليم كه از
خدا بخواهد آب فرات را بكاهد. امام (عليه السلام) از جا برخاست و وارد
خانه شد در حالى كه مردم اجتماع كرده و منتظر آن حضرت بودند. آن حضرت
از خانه بيرون شد در حالى كه جامه و عمامه و برد رسول خدا (صلى اللّه
عليه و اله ) را بر تن داشت و در دستش چوبى بود. اسبش را طلبيد و سوار
شد و راه افتاد و اولادش به همراه آن حضرت بودند و مردم ، از جمله من
پياده حركت كرديم تا در كنار فرات توقف كرد و از اسب پياده شد و دو
ركعت نماز مختصر خواند. آنگاه از جا بلند شد و آن چوب را به دست گرفت و
روى پل رفت در حالى كه غير از حسن و حسين عليهم السلام و من كسى همراهش
نبود پس چوب را به سوى آب دراز كرد، آب فرات به قدر يك ذراع كم شد.
فرمود: آيا اين مقدار شما را بس است ؟ مردم گفتند: خير، يا
اميرالمؤمنين ، برخاست و با چوب دستى اشاره كرد و آن را سوى آب دراز
كرد، آب فرات يك ذراع ديگر كم شد. همچنين كرد تا اين كه سه ذراع كم شد.
گفتند: بس است يا اميرالمؤمنين . پس سوار شد و به منزلش برگشت .(729)
از جمله ، خبر دادن آن حضرت از داستان شهادت خويش است ، توضيح مطلب آن
كه چون از پيكار با خوارج فارغ شد، در ماه رمضان به كوفه بازگشت ، در
مسجد امام جماعت شد و دو ركعت نماز به جا آورد، سپس به منبر رفت ، خطبه
بسيار جالبى ايراد كرد، آنگاه روكرد به پسرش حسين عليه السلام فرمود:
اى ابومحمّد چند روز از اين ماه گذشته است ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤمنين
سيزده روز. سپس از امام حسين (عليه السلام) پرسيد: اى ابوعبداللّه چند
روز از اين ماه - يعنى رمضان - مانده است ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤمنين
هفده روز. آنگاه دست به محاسنش كشيد، كه در آن هنگام سفيد شده بود، و
فرمود: بايد آن را به خون سرم خضاب كنند (آنگاه كه شقى ترين آنها به پا
خيزد) سپس فرمود:
اريد حباءه و يريد قتلى |
|
غذيرى من خليلى من مراد(730)
|
عبدالرحمن بن ملجم مرادى اين سخن امام (عليه السلام) را مى شنيد، در
دلش هراسى افتاد، اين بود كه آمد در حضور على (عليه السلام) ايستاد و
گفت : يا اميرالمؤمنين خداوند شما را در پناه خود نگه دارد، اين دست
راست و اين دست چپ من در اختيار شما، هر دو را ببريد و يا مرا بكشيد.
على (عليه السلام ) فرمود: چگونه تو را بكشم در حالى كه تو هنوز نسبت
به من گناهى مرتكب نشده اى ؟ و اگر بدانم كه تو مرا خواهى كشت باز هم
تو را نخواهم كشت ، ولى به خاطر دارى كه دايه يهوديى داشتى ، روزى از
روزها به تو گفت اى نظير پى كننده ناقه ثمود؟ عرض كرد: چنين است يا
اميرالمؤمنين . پس على (عليه السلام) ساكت شد و چون شب نوزدهم ماه فرا
رسيد، برخاست تا براى نماز صبح از خانه بيرون شود، فرمود: دلم گواهى مى
دهد كه در اين ماه كشته مى شوم ، در را باز كرد، (دستگيره ) در به
كمربندش آويخت و اين شعر را خواند:
اشدد حيازيك للموت |
|
فان الموت لاقيك |
و لا تجزع من الموت |
|
اذا حل بواديك |
آنگاه از خانه بيرون رفت و به شهادت رسيد، درود خدا بر او باد.(731)
از جمله حديث ميثم تمار و خبر دادن امام (عليه السلام) از حال وى و دار
آويختن و محل دار زدنش و درخت خرمايى است كه بر آن آويخته مى شود. و
اين داستان مشهور است .(732)
از جمله خبرهاى غيبى ، آن كه حجاج كميل بن زياد را طلبيد و او فرار
كرد. پس سهم فاميل او را از بيت المال بريد، كميل وقتى كه چنين ديد گفت
: من پير مردم ، عمرم به پايان رسيده است ، سزاوار نيست كه من باعث
محروميت فاميلم از سهميه شان باشم اين بود كه نزد حجاج رفت . حجاج گفت
: من دوست داشتم كه بر تو دست يابم . كميل فرمود: اكنون چنگالت را جدا
نكن ! از عمر من جز اندكى نمانده است هر چه مى خواهى بكن . زيرا وعده
گاه ، نزد خدا است و پس از كشتن ، حسابى در كار است و اميرالمؤمنين على
بن ابى طالب (عليه السلام) به من خبر داده است كه تو كشنده منى ، حجاج
پس از شنيدن سخنان كميل ، گردن او را زد.(733)
و از آن جمله ، آن كه حجاج روزى گفت : مايلم يكى يكى از اصحاب ابوتراب
را دستگير كنم و با ريختن خون او به خدا تقرب جويم ! گفتند: ما كسى را
سراغ نداريم كه از قنبر غلام وى بيشتر با ابوتراب مصاحبت داشته باشد.
پس قنبر را طلبيد، آوردندش ، حجاج پرسيد: قنبر تويى ؟ گفت : آرى .
پرسيد: غلام على بن ابى طالب هستى ؟ پاسخ داد: خدا سرپرست و مولاى من و
اميرالمؤمنين ولى نعمت من است . حجاج گفت : از دين على تبرى بجوى !
فرمود: دينى بهتر از دين او را به من نشان بده ! گفت : من تو را خواهم
كشت ، پس خودت انتخاب كن ، كدام نوع كشته شدن را دوست دارى ؟ فرمود: من
آن را به تو واگذاردم . پرسيد: چرا؟ فرمود: تو مرا به نحوى نخواهى كشت
مگر اين كه تو خود همان طور كشته خواهى شد و اميرالمؤمنين (عليه
السلام) مرا خبر داده است كه مرگم به صورت سر بريدن بنا حق و از روى
ستم خواهد بود. حجاج پس از شنيدن اين سخنان دستور داد قنبر را سر
بريدند.(734)
و از جمله مطلبى است كه به براء بن عازب فرمود: ((اى
براء، پسرم حسين را مى كشند، در حالى كه تو زنده اى و او را يارى
نخواهى كرد)) چون امام حسين (عليه السلام) كشته
شد براء گفت : راست گفت على عليه السلام : امام حسين (عليه السلام)
كشته شد و من او را يارى نكردم . از اين رو اظهار حسرت و پشيمانى مى
كرد.(735)
از جمله ، آن حضرت در يكى از سفرها، در سمتى از لشكريان خود در سرزمين
كربلا توقف كرد و نگاهى به راست و چپ انداخت و اشكش جارى شد. فرمود:
((به خدا قسم اين جا محل خواباندن شترانشان و
جاى شهادت آنها است )) عرض شد: يا اميرالمؤمنين
اين جا كه كجا است ؟ فرمود: كربلا، گروهى اينجا كشته مى شوند كه بى
حساب وارد بهشت مى گردند و از آن جا رفت . مردم معنى سخن امام را
نفهميدند تا اينكه جريان امام حسين (عليه السلام ) اتفاق افتاد.(736)
از جمله خبرهاى غيبى مطلبى است كه مردم نقل كرده اند، موقعى كه به صفين
عزيمت مى كرد. يارانش به آب نيازمند شدند و در سمت راست و چپ هر جا را
جستند، آب نيافتند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) كمى آنها را از جاده به
بيراهه برد، در آن بيان ديرى نمودار شد، به آن جا رفتند و از كسى كه آن
جا بود، از آب پرسيدند او در پاسخ گفت : بين ما و آب دو فرسخ فاصله است
و در اين جا آبى نيست ، براى من آب از راه دور مى آورند و من در مصرف
آن سختگيرى مى كنم و اگر نه از تشنگى مى ميرم . اميرالمؤمنين عليه
السلام فرمود: آنچه را كه اين راهب مى گويد، بشنويد. گفتند: شما دستور
مى دهيد به آن جا كه او به ما نشان داد برويم ، شايد تا توان رفتن
داريم ، به آب برسيم . حضرت فرمود: شما نيازى به رفتن آن جا نداريد،
گردن استرش را به سمت قبله گرداند و به جايى در نزديكى دير اشاره كرد
فرمود: آن جا را بگشاييد، گشودند. سنگ بزرگى نمودار شد كه مى درخشيد.
گفتند: يا اميرالمؤمنين اين جا سنگ بزرگى است كه هيچ بيلى در آن كارگر
نيست ، فرمود: آن سنگ روى آب است سعى كنيد آن را از جا بكنيد كه اگر
كنده شود، آب خواهيد يافت اصحاب جمع شدند و خواستند آن را حركت دهند،
ديدند هيچ راهى ندارد و براى آنها مشكل است . امام عليه السلام چون آن
حال را ديد پا از زين برگرداند و آستين بالا زد و انگشتانش را از يك
طرف زير سنگ برد و آن را حركت داد و با دست آن را از جا كند و چندين
ذراع به دور انداخت . پس آب براى آنها ظاهر شد و آنان به سوى آب
شتافتند و نوشيدند، گواراترين و سردترى و زلالترين آبى بود كه در آن
سفر، آشاميده بودند. فرمود: توشه راه برداريد و سيرآب شويد، و آنها به
گفته امام (عليه السلام) عمل كردند، آنگاه كنار سنگ آمد و آن را با دست
خود برداشت و در جاى قبليش قرار داد و دستور داد اثر آن را با خاك از
بين ببرند در حالى كه راهب از بالاى ديرش نگاه مى كرد. پس صدا زد اى
قوم ! مرا پايين بياوريد آنها وى را پايين آوردند، راهب مقابل
اميرالمؤمنين عليه السلام ايستاد عرض كرد: اى مرد آيا تو پيامبر مرسلى
؟ فرمود: نه ، گفت : پس فرشته مقربى ؟ گفت : نه پرسيد: پس تو كيستى ؟
فرمود: من وصى رسول خدا محمّد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و اله )،
خاتم پيغمبرانم ، گفت : دستت را باز كن تا به دست تو اسلام بياورم . پس
اميرالمؤمنين (عليه السلام) دستش را گشود و فرمود: شهادتين بگو. گفت :
اشهد
ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و اشهد انك وصى رسول
اللّه و احق الناس بالا مر من بعده ؛ سپس
(737) شرايط اسلام را پذيرفت . امام (عليه السلام)
پرسيد: با اين كه مدت زيادى بر دين خودت بودى چه چيز باعث گرايش تو به
اسلام شد؟ عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ، اين دير، براى يافتن كسى ساخته
شده است كه اين سنگ را بكند و از زير آن آب جارى سازد و داناى پيش از
من در طلب اين امر از دنيا رفت و به اين آرزو نرسيد و خداوند آن را
نصيب من كرد. ما در كتابهاى خود يافته ايم و از دانشمندانمان به ما
رسيده است كه در اين جا چشمه اى است كه روى آن سنگى قرار دارد كه جز
پيامبر با وصى پيامبر آن را نمى داند و ناگزير او ولى خدا است كه مردم
را به حق مى خواند: او جاى اين سنگ را مى شناسد و توانايى كندن آن را
دارد. و چون ديدم تو اين كار را كردى و آنچه ما انتظار داشتيم تحقق
يافت و به آرزويم رسيدم ، از اين رو امروز به دست تو اسلام آوردم و به
حق تو سرورى تو ايمان پيدا كردم . چون اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن
را شنيد بقدرى گريه كرد كه محاسنش از اشك چشمش تر شد و گفت : سپاس خداى
را كه در پيشگاهش فراموش نشده ام . سپاس خداى را كه در كتابهاى آسمانى
اش مرا ياد كرده است . سپس مردم را طلبيد و فرمود: سخنان برادر
مسلمانتان را بشنويد. آنها گوش دادند و خدا را شكر و سپاس گفتند كه
معرفت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را به ايشان الهام فرمود و امام
(عليه السلام ) حركت در حالى كه راهب نيز همراه ايشان بود. پس مردم شام
با او مى جنگيدند و به شهادت رسيد، اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود بر
جنازه او نماز خواند و وى را دفن كرد و استغفار زيادى براى او نمود و
هر وقت از او ياد مى كرد، مى فرمود: دوست من بود.(738)
و از جمله داستانى است كه علماى شيعه نقل كرده اند كه خورشيد دو مرتبه
يكى زمان پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) و ديگرى پس از رحلت آن حضرت
براى اميرالمؤمنين (عليه السلام) برگشت ؛(739)
اسماء بنت عميس ، ام سلمه ، جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى با
جمعى از اصحاب پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) روايت كرده اند؛ كه
پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) روزى در منزلش بود و على (عليه السلام)
در حضور ايشان كه جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند با او به آرامى سخن
مى گفت ، چون وحى تمام فكر او را به خود مشغول كرد، سر روى زانوى
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گذارد و سرش را بلند نكرد تا خورشيد از
انظار ناپديد شد. حضرت على (عليه السلام ) نماز عصر را نشسته با اشاره
به جا آورد و چون پيامبر (عليه السلام) به خود آمد به اميرالمؤمنين
فرمود: نماز عصر از دستت رفت ؟ عرض كرد: در حال نشسته و با اشاره به جا
آوردم ، فرمود: از خدا بخواه ، خورشيد را برمى گرداند تا تو نماز را
ايستاده و در وقت بخوانى ، براستى كه خداوند دعايت را به خاطر اطاعت تو
از خدا و رسولش ، برآورده مى كند. اين بود كه اميرالمؤمنين از خدا
خواست تا خورشيد را برگرداند! خورشيد برگشت و در جاى خودش - به هنگام
عصر - در آسمان قرار گرفت . و چون آن حضرت نمازش را به جا آورد، غروب
كرد. اسماء گويد: به خدا سوگند كه هنگام غروب خورشيد، صدايى شبيه صداى
ارّه از آن شنيدم . اما بعد از رحلت پيامبر (صلى اللّه عليه و اله )
موقعى كه آن حضرت مى خواست از فرات به سمت بابل عبور كند، بسيارى از
يارانش سرگرم عبور دادن چهار پايانشان بودند او با جمعى از اصحاب نماز
عصر را به جا مى آورد ولى نماز اكثريت مردم فوت شد و آنها در آن باره
صحبت مى كردند. همينكه امام (عليه السلام) شنيد، از خداوند درخواست
بازگشت خورشيد را كرد تا همه يارانش نماز را با هم بخوانند، خداوند
درخواست آن حضرت را اجابت كرد: خورشيد بازگشت و در حالتى همانند وقت
عصر قرار گرفت . همينكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) با آن جمع سلام
نماز را داد، خورشيد ناپديد شد و صداى طپش شديدى از آن شنيده شد كه
مردم ترسيدند و تسبيح و تهليل و استغفار زيادى گفتند. سپاس فراوان خدا
را بر نعمتش كه در ميان آنها ظاهر شد، و اين خبر در همه جا پيچيد.
از جمله خبرهاى غيبى آن كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مردى را به نام
عيزار متهم كرد كه خبرهاى آن حضرت را به معاويه مى رساند، ولى او انكار
كرد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: آيا قسم مى خورى كه تو اين كار
را نكرده اى ؟ گفت : آرى . آنگاه سوگند ياد كرد و قسم خورد. على (عليه
السلام ) فرمود: اگر دروغ بگويى خداوند چشمت را نابينا كند. هنوز هفته
تمام نشده بود كه نابينا شد و با عصاكش بيرون مى آمد، زيرا خداوند
نابينائى اش را سلب كرده بود.(740)
و از جمله اين كه آن حضرت مردم را قسم داد؛ هر كس از پيامبر (صلى اللّه
عليه و اله ) شنيده است كه مى فرمود: ((هركه را
من مولا و سرورم ، على مولا و سرور اوست ))
گواهى دهد، دوازده تن از اصحاب پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) گواهى
دادند. انس بن مالك كه ميان جمعيت بود، گواهى نداد، اميرالمؤمنين (صلى
اللّه عليه و اله ) فرمود: انس ! با اين كه آنچه را آنها شنيده بودند،
تو هم شنيده بودى چه باعث شد كه گواهى ندادى ؟ عرض كرد: يا
اميرالمؤمنين پير شده ام و فراموش كرده ام . اميرالمؤمنين فرمود:
خداوندا اگر دروغ مى گويد او را مبتلا به پيسى كن به طورى كه شال سرش
آن را نپوشاند! طلحة بن عمير مى گويد: خدا را شاهد مى گيرم كه پيسى را
در پيشانى اش ديدم .(741)
و از جمله اميرالمؤمنين (عليه السلام) به خدا قسم داد هر كس از پيامبر
(صلى اللّه عليه و اله ) شنيده است كه مى فرمود: ((هر
كه را من مولايم پس على مولاى اوست ، خداوندا دوست بدار هر كه او را
دوست دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد (و يارى كن هر كه او را
يارى كند((- گواهى دهد! دوازده تن از بدريون ،
شش تن از سمت چپ و شش تن از سمت راست بلند شدند و گواهى دادند. زيد بن
ارقم مى گويد: من در ميان كسانى بودم كه شنيده بودند ولى كتمان شهادت
كردم از اين رو خداوند مرا نابينا كرد. و بعدها به خاطر اين كه شهادت
نداده بود پشيمان بود و استغفار مى كرد.(742)
و از جمله ، آن حضرت روى منبر فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدايم ،
وارث پيامبر رحمت و همسر بانوى زنان اهل بهشتم ، منم سرور اوصيا و
آخرين وصى از اوصياى پيامبران ، كسى جز من چنين ادعايى نمى كند جز آن
كه دچار بلايى گردد. مردى از قبيله عبس - كسى كه زيبنده نبود چنين حرفى
را بزند - گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم ! هنوز از جا بلند
نشده بود كه در اثر تماس با شيطان ديوانه شد پايش را گرفتند تا در مسجد
كشيدند، و ما از كسانش پرسيديم كه سابقه چنين ديوانگى را در او سراغ
داشتيد؟ گفتند: نه ، هرگز.(743)
|