علم اخلاق اسلامى
ترجمه كتاب جامع السعادات
جلد اول

تاليف: عالم ربانى علامه مولى مهدى نراقى
ترجمه: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى


و از انواع رذائل (مربوط به قوه عاقله):

شرك
است و شرك اين است كه غير از خداى سبحان مؤثرى در وجود قائل باشد، و اگر اين غير - خواه بت‏باشد يا ستاره يا انسان يا شيطان - پرستيده شود شرك در عبادت است.و اگر پرستش نكند لكن به سبب اعتقاد به اينكه منشا اثر است و در آنچه مورد رضاى خدا نيست از وى اطاعت كند شرك در طاعت است.اولى شرك جلى و دومى شرك خفى ناميده مى‏شود.و قول خداى تعالى به اين معنى اشاره دارد:

«و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون‏» (يوسف، 106) «و بيشتر آنها به خدا ايمان نياورند مگر آنكه با خدا شريك گيرند» .

در اين شكى نيست كه شرك بزرگترين گناهان كبيره هلاك كننده و موجب خلود در آتش است و اجماع امت‏بر اين مطلب فراهم است، و آيات و اخبارى كه در اين باره وارد شده بيرون از شمار است.

و بايد دانست كه شرك مراتبى دارد كه در بحث ضد آن يعنى توحيد روشن خواهد شد، و شرك اگر چه شاخه‏اى از جهل است، چنانكه توحيد كه ضد آن است از نمونه‏هاى يقين و علم است، ذكر جداگانه آن دو در اينجا لازم نيست، جز اينكه چون ذكر توحيد در كتب اخلاق متعارف است، ما نيز به پيروى از آن روش عنوان جداگانه‏اى ذكر مى‏كنيم و به پرتو اندكى از آن اشاره مى‏كنيم، زيرا استقصا و تحقيق كامل درباره آن و فرو رفتن در ژرفاى آن در توانائى ما نيست و با اين بحث مناسبت ندارد، كه توحيد دريايى عظيم و بيكران است.

پيوست
توحيد در فعل
«توحيد» ضد شرك است، و آن يا توحيد در اصل ذات است‏به معنى عدم تركيب خارجى و عقلى در ذات خداى متعال و اينكه صفات او عين ذات اوست، و از اينجا لازم مى‏آيد كه خداى تعالى وجود صرف و بحت و بسيط باشد، يا توحيد در وجوب وجود ست‏به معنى نفى شرك در وجوب وجود از او (و چون اين دو قسم توحيد در حكمت متعاليه ثابت‏شده است در اينجا از آنها بحث نمى‏كنيم)، يا توحيد در فعل و تاثير و ايجاد است، به اين معنى كه فاعل و مؤثرى جز او وجود ندارد.

اين قسم از توحيد است كه ما مراتب و متعلقات آن را در اينجا ذكر مى‏كنيم:

اين توحيد - چنانكه گفته‏اند - چهار مرتبه دارد: قشر (پوست)، و قشر قشر، و لب (مغز) و لب لب، مانند گردو كه دو پوست و دو مغز دارد، و مغز آن روغن دارد كه لب لب است. (مرتبه اول) اين است كه انسان به زبان بگويد لا اله الا الله، و حال آنكه دلش منكر و از آن غافل باشد، مانند توحيد منافقان، و اين توحيد صرفا به زبان است و سودى ندارد جز اينكه گوينده آن در دنيا از شمشير و نيزه [كه مشرك و كافر را تهديد مى‏كند] محفوظ است. (مرتبه دوم) دل معناى آن لفظ را تصديق كند، چنانكه شان عموم مسلمين است، و اين اعتقاد عوام مردم است و صاحب آن موحد است، به اين معنى كه در دل به آن معتقد است و درباره آنچه در دل دارد دروغ نمى‏گويد.اما اين اعتقاد موجب گشادگى و صفاى قلب نيست، و لكن صاحب خود را، اگر با آن عقيده از دنيا برود و گناهان آن را ضعيف نكند، از عذاب در آخرت نگاه خواهد داشت. (مرتبه سوم) اين است كه توحيد و يگانگى خداى تعالى را از راه كشف و به واسطه نور الهى مشاهده كند، چنانكه با اينكه اشياء كثير را مى‏بيند ولى همه را صادر از واحد حق بداند، و اين مقام مقربان است، و دارنده آن موحد است، به اين معنى كه جز يك فاعل و يك مؤثر نمى‏بيند، زيرا براى او حق چنانكه هست منكشف است. (مرتبه چهارم) اين است كه در وجود جز يكى هيچ نبيند، و اين مرتبه را اهل معرفت فناء در توحيد مى‏نامند، زيرا صاحب اين مرتبه چون جز واحد - تعالى - را نمى‏بيند خود را نيز نمى‏بيند، و چون خود را نديد به واسطه آنكه مستغرق در «واحد» است از خود در توحيد خود فانى مى‏شود، يعنى از رؤيت‏خود فانى مى‏گردد، و اين مشاهده صديقان است، و صاحب آن موحد است‏يعنى در شهود خود غير از واحد را نمى‏بيند، و همه را از اين حيث كه كثيرند نمى‏بيند بلكه از حيث وحدت مى‏بيند و اين مرتبه نهائى توحيد است.

مرتبه اول، همچون پوست روى گردوست كه هيچ سودى ندارد و اگر به دهان نهى تلخ است و اگر به درونش بنگرى زشت منظر است و اگر به عنوان هيزم به كاربرى آتش را خاموش و دود را بسيار سازد و اگر در خانه بگذارى جا را تنگ كند.پس هيچ فايده و مصلحتى در آن نيست جز اينكه مدتى بگذارند براى حفظ پوست زيرين بر گردو بماند، سپس دور انداخته مى‏شود.همين‏طور توحيد زبانى صرف بى‏حاصل و بى‏ثمر و پر ضرر و در ظاهر و باطن مذموم است.لكن مدتى در حفظ مرتبه دوم تا هنگام مرگ سودمند است.

و مرتبه دوم، مثل پوست زيرين است، چنانكه اين پوست نسبت‏به پوست رويى نفع ظاهرى دارد، زيرا مغز را بهنگام نگه‏دارى در انبار از فساد حفظ مى‏كند، و اگر جدا شود نفعى از آن به عنوان سوخت عايد مى‏شود لكن نسبت‏به مغز بسيار كم ارزش است، همين‏طور است مجرد اعتقاد (بدون كشف و شهود) نسبت‏به گفتار زبانى.زيرا به وسيله آن نجات اخروى حاصل مى‏شود ولى نسبت‏به مرتبه كشف و شهودى كه با گشادگى سينه (انشراح صدر) به سبب تابش نور حق در آن حاصل مى‏شود ارزش كم و ناقصى دارد.

و مرتبه سوم، مثل مغز است، چنانكه مغز فى نفسه نفيس و با ارزش است و گوئى مقصود و مطلوب همان است لكن نسبت‏به روغن خالص خود خالى از آميختگى نيست، همين طور است توحيد فعل از راه كشف كه مقصد عالى سالكان راه حق است، جز اينكه خالى از آميختگى با ملاحظه غير و توجه و التفات به كثرت، نسبت‏به كسى كه جز واحد حق هيچ نمى‏بيند، نيست.

و مرتبه چهارم، مانند روغن بيرون كشيده از مغز است.و همانطور كه لب و عصاره لذاته مطلوب و فى نفسه مرغوب است، همين‏طور انحصار نظر بر مشاهده حق اول لذاته مقصود و فى نفسه محبوب است.

تنبيه: اگر گفته شود: دستيابى به مرتبه چهارم توحيد چگونه ممكن است و حال آنكه تحقق آن متوقف است‏بر عدم مشاهده غير واحد، با اينكه هر كس زمين و آسمان و ديگر اجسام محسوس را كه كثيرند مشاهده مى‏كند، و چگونه كثير واحد است؟

در پاسخ مى‏گوئيم: كسى كه يقين كند كه همه ممكنات از حيث ذات خود عدمهاى صرف‏اند، و تحقق وجود آنها از خداى سبحان است، و آنگاه نور عظمت و جلال حق چنان بر دلش بتابد و حب و انس به او طورى بر قلبش احاطه و غلبه كند كه غير او از يادش برود، در اين صورت چه جاى استبعاد است كه شدت استغراق در درياى عظمت و جلال و كمال و جمال و غلبه حب و انس به او با عدم انگاشتن كثرت و ريشه‏دار دانستن وحدت، و ثبوت اين معنى در قلبش موجب شود كه در شهود خود جز او را نبيند، و غير او از وى غايب گردد، زيرا نظر بصيرت باطنى او منحصر است‏به چيزى كه حقيقت و واقعيت است.

و آنچه مى‏تواند شدت اين استبعاد را درهم شكند اين است كه: كسى كه مشغول به سلطان يا حاكم مقتدر و مستغرق در ملاحظه سطوت و مهابت اوست‏بسا از مشاهده غير او غفلت كند.و عاشقى كه مستغرق در مشاهده جمال معشوق است و عشق او سراسر وجودش را فراگرفته غير او را نمى‏بيند، با اينكه كثرت در برابرش تحقق دارد.و ستارگان در روز موجودند لكن به علت اينكه نور آنها در كنار نور خورشيد مغلوب و مضمحل است ديده نمى‏شوند.پس اگر طبيعى است كه نور خورشيد بر نور ستارگان چيره و قاهر شود به طورى كه آنها را از ديد ظاهر غايب و پنهان كند، چه استبعادى دارد كه نور وجود حقيقى بر موجودات ضعيف و ممكن - الوجود غالب و قاهر باشد، به گونه‏اى كه همه آنها از نظر عقل و بصيرت غايب گردند. (20)

اما نكته اين است كه اين مشاهدات كه در آنها جز خداى واحد حق ظهور ندارد مداوم نيست، بلكه همچون برق زودگذر است و دوام آنها بسيار كمياب است و بندرت اتفاق مى‏افتد.

فصل 2: توكل بر اين پايه است كه جز خدا مؤثرى وجود ندارد
بدان كه براى آدمى ممكن نيست كه در كارها بر خداى تعالى توكل حقيقى داشته باشد مگر اينكه به مرتبه سوم توحيد رسيده باشد، و اين مرتبه است كه توكل به آن مرتبط مى‏شود نه ديگر مراتب.زيرا مرتبه چهارم پايه توكل نيست و مرتبه اول صرفا نفاق است و فايده‏اى نمى‏رساند.و مرتبه دوم - يعنى مجرد اعتقاد به توحيد - موجب حصول توكل چنانكه سزاوار است نمى‏شود.زيرا همه مسلمين به توحيد معتقدند با اينكه توكل به نحو شايسته در آنها وجود ندارد.

پس مناط در توكل مرتبه سوم توحيد است، و آن اين است كه براى بنده به سبب نور حق روشن و منكشف شود كه جز خدا فاعل و مؤثرى وجود ندارد.

و منشا هر موجودى و هر فعلى از خلق و روزى، و عطاء و منع، و غنى و فقر، و صحت و بيمارى، و عزت و ذلت، و زندگى و مرگ...و هر چيزى كه نامى دارد، يگانه مبدع و مخترع آن خداى تعالى است كه هيچ شريك و انبازى براى او نيست.و بعد از كشف اين مطلب ديگر به غير او هيچ توجه و نظر نكند، بلكه بيم و اميدش يكسره به او و وثوق و اعتمادش تنها بر او باشد، كه فاعل منحصر و يگانه اوست نه غير او، و جز او همه مسخر و رام اويند كه هيچ استقلالى حتى در به حركت درآوردن ذره‏اى در پهنه آسمانها و زمين ندارند.و هنگامى كه درهاى معارف به روى انسان گشوده شد اين مطلب براى او تمامتر و كاملتر از مشاهده با چشم روشن مى‏شود. و فقط شيطان است كه او را از اين توحيد باز مى‏دارد و در قلب او به واسطه التفات به بعضى از وسائط كه در آغاز آنها را منشا اثر براى بعضى از امور مى‏پنداشت‏شائبه شرك مى‏اندازد، چنانكه براى باران بر ابر اعتماد مى‏كند و براى روئيدن كشت و رشد و نمو زراعت‏به بارش باران اميد مى‏بندد و در سير و حركت كشتى به وزش باد دل خوش مى‏دارد، و در حدوث حوادث زمينى بر ستاره‏بينى و ارتباط كواكب با اين حوادث تكيه مى‏كند.

همچنين شيطان در دل آدمى وسوسه مى‏كند و به او مى‏گويد: چگونه همه چيز را از خدا مى‏دانى؟ و حال آنكه فلان انسان با اختيار خود به تو روزى مى‏رساند، كه اگر بخواهد به تو مى‏دهد و اگر بخواهد نمى‏دهد.و اين شخص ديگر قادر است كه گردن ترا با شمشير بزند و اگر بخواهد از تو در مى‏گذرد، پس چرا از او نترسى و به او اميد نبندى و حال آنكه كار تو به دست اوست و تو اين را مى‏بينى و در آن شك ندارى؟ !

و ترديدى نيست كه امثال اين توجهات نتيجه جهل به حقايق امور است، و كسى كه شيطان را بر خود مسلط سازد تا چنين وسوسه‏هائى بر قلبش بيفتد از جاهلان به معارف و حقايق است.زيرا كسى كه حقيقت جهان چنانكه هست‏بر او منكشف شود، مى‏داند كه آسمان و ستارگان و باد و ابر و باران و انسان و حيوان و ديگر مخلوقات همگى مقهور و مسخر وجود يگانه حق تعالى هستند كه شريك و انبازى ندارد.پس مى‏داند كه مثلا باد همان هواست و هوا بخودى خود و بدون محرك به حركت در نمى‏آيد، و اين محرك تا محرك ديگرى نداشته باشد هوا را به جنبش در نمى‏آورد...و همين طور تا برسد به محرك اول كه نه محركى دارد و نه به خود متحرك است.و حال به همين منوال است در مورد ديگر وسائط از قبيل افلاك و ستارگان و كائنات جو و موجودات زمينى از جماد و نبات و حيوان.

بنابراين توجه و التفات آدمى در نجات خود به برخى چيزها از قبيل باد و باران يا انسان يا حيوان همانند توجه و التفات كسى است كه به اعدام محكوم شده است، و فرمانروا يا پادشاهى به نويسنده خود امر كند كه فرمان عفو و آزادى او را بنويسد.آنگاه آن شخص زبان به مدح و ستايش كاغذ يا مركب يا قلم يا نويسنده بگشايد و بگويد: اگر كاغذ يا قلم يا مركب يا نويسنده نبود من نجات نمى‏يافتم، و رهائى خود را از كاغذ و مركب بداند نه از قلم يا از قلم بداند نه از نويسنده يا از نويسنده بداند نه از فرمانروائى كه به نويسنده فرمان داده و نويسنده فرمانبردار اوست.و كسى كه مى‏داند كه قلم از خود اختيار و حكمى ندارد و در دست نويسنده رام و مسخر است، و نويسنده نيز از خود حكم و اختيارى ندارد و فرمانبردار فرمانرواست، به قلم و نويسنده التفات ندارد و جز فرمانروا را سپاس نمى‏گويد.

بلكه حالت‏سپاسگزارى از فرمانروا چنان فكر او را مشغول مى‏كند كه كاغذ و مركب و قلم و نويسنده را از ياد مى‏برد.

و شكى نيست كه همه مخلوقات از آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و زمين و هر حيوان يا جمادى در قبضه قدرت الهى‏اند، همچنانكه قلم در دست كاتب و كاتب در دست‏سلطان و فرمانروا.اما اين صرفا مثال ناقصى است درباره آن كسى كه پادشاه و زمامدار را كاتب حقيقى مى‏داند، و حال آنكه چنين نيست و كاتب حقيقى خداى سبحان است چنانكه فرموده:

«و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى‏» (انفال، 17) «و هنگامى كه تير انداختى تو نينداختى بلكه خدا انداخت‏» .

پس كسى كه براى او كشف شود كه همه آنچه در آسمانها و زمين است مسخر و تحت فرمان واجب الوجود حق است، در همه وجود مؤثرى جز او نمى‏بيند، و شيطان از او نااميد و منصرف مى‏گردد، و از آميختگى توحيد او به شرك مايوس مى‏شود.

اما آن كه سينه‏اش به نور خداوند گشاده و منشرح نگشته باشد، بصيرت درونى‏اش از ديدار جبار آسمانها و زمين و مشاهده او در وراى همه مخلوقات ناتوان و كوتاه است، و از اين رو در بعضى از اين موجودات مسخر توقف مى‏كند و اين حالت جهل محض است.و خطاى او در اين باره همانند خطاى مورى است كه اگر بر كاغذى بجنبد مى‏بيند كه نوك قلم كاغذ را سياه مى‏كند، و ديدش تا انگشتان و دست نمى‏رسد تا چه رسد به صاحب دست.و پندارد كه قلم است كه سفيدى را سياه مى‏كند و اين خطا از تنگى حدقه چشم و كوتاهى ديد است كه از نوك قلم فراتر نمى‏رود.

فصل 3: مناجات پنهان صاحبدلان
يكى از عارفان (21) گفته است: خداوند با قدرتى كه همه چيز را به سخن آورده براى صاحبدلان و ديده‏وران حقايق همه ذرات زمين و آسمان را به نطق و سخن آورده است، تا آنجا كه تقديس و تسبيح آنها و گواهيشان را بر عجز خويش بشنوند، به زبان واقع كه نه عربى است و نه عجمى و حروف و الفاظ و بانگ و آواز ندارد، و هيچ كس آن را جز با گوش عقل ملكوتى نتواند شنيد و گوش ظاهر حسى ناسوتى را ياراى شنيدن آن نيست.و اين نطقى كه همه ذرات زمين و آسمان با ارباب قلوب دارند همان «مناجات سر» است و براى آن نهايت و انجامى نيست، كه اين كلمات از درياى بيكران كلام الهى مدد مى‏گيرد:

«قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا» (كهف، 109) «بگو اگر دريا مركب كلمات پرودرگار من باشد، پيش از آنكه كلمات پروردگارم پايان پذيرد دريا پايان يابد اگر چه نظير آن را نيز به كمك آوريم‏» .

چون اين كلمات اسرار ملك و ملكوت را به نجوا مى‏گويد و هر كسى نتواند محرم راز و موضع سر باشد بلكه سينه‏هاى آزادگان محل اسرار است، پس آن مناجات به آزادگان صاحبدلان اختصاص يافته است.و اينان نيز آن اسرار را به اغيار باز نمى‏گويند كه افشاى راز از دنائت و فرومايگى است، و هرگز ديده‏اى كه شخص امين اسرار فرمانروائى را كه تنها و در نهان به او نجوا شده در ملا عام فاش سازد.اگر افشاى هر سرى روا بود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از افشاى سر قدر نهى نمى‏فرمود و امير المؤمنين عليه السلام به برخى اسرار مخصوص نمى‏شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى‏فرمود:

«لو تعلمون ما اعلم لضحكتم قليلا و لبكيتم كثيرا» «اگر آنچه من مى‏دانم شما نيز مى‏دانستيد خنده‏تان كم و گريه‏تان بسيار بود» . بلكه همين مقدار را براى اين ياد مى‏كند تا كم بخندند و بسيار بگريند.

اما دو چيز مانع است كه ارباب مشاهده مناجات ذرات عالم ملك و عالم ملكوت را حكايت كنند: (يكى) منعى كه از افشاى سر شده است و (دوم) بى‏حد و حصر بودن كلمات آنها.و ما اينك اندكى از بعضى از مناجات اسباب و وسائط را كه به عجز خود اعتراف دارند نقل مى‏كنيم تا با جميع افعال صادره از همه اسباب و وسائط كه مسخر قدرت خداوند مقايسه شود.و از اينجا اجمالا كيفيت ابتناء توكل بر او فهميده مى‏شود، و براى اينكه كلمات ملكوتى آنها را بفهميم آنها را به حروف و الفاظ و اصوات برمى‏گردانيم.پس مى‏گوئيم:

يكى از اهل شهود كه بينش او با فروغ نور الهى است‏به كاغذى كه چهره‏اش بامركب سياه شده بود گفت: «چرا سيماى سفيد و نورانى خود را سياه كرده‏اى؟» كاغذ در پاسخ گفت: «من چهره خويش را سياه نكرده‏ام.اين مركب است كه مرا سياه كرده، از او بپرس كه چرا چنين كرده؟» از مركب پرسيد كه چرا چهره كاغذ را سياه كردى، مركب گفت: «پاسخ اين سؤال بر عهده قلم است كه مرا به ستم از دوات بيرون كشيده.» از قلم پرسيد، او به دست و انگشتان نويسنده احاله كرد، و دست هم به قدرت و نيرو، و آن هم به اراده ارجاع داد، و هر يك به عجز خود و به مقهور و مسخر بودن و به ناتوانى براى مخالفت اعتراف نمود.

و چون از اراده پرسيد، گفت: «من به خودى خود برانگيخته نمى‏شوم، بلكه به فرمان رسول قاهرى كه از حضرت قلب با زبان عقل بر من وارد مى‏شود براى به جنبش درآوردن برانگيخته مى‏شوم.و اين رسول علم است.پس سؤال از انگيزش من متوجه عقل و قلب و علم است‏» .

و چون از اين سه پرسش كرد، «عقل‏» گفت: «من چراغى هستم كه افروختگى من از خودم نيست‏بلكه افروخته شده‏ام‏» .

و «قلب‏» گفت: «اما من لوحى هستم كه خود باز نشده‏ام بلكه مرا گسترده‏اند» .

و «علم‏» گفت: «اما من نقشى هستم كه پس از روشن شدن چراغ عقل مرا بر لوح قلب منتقش ساخته‏اند، و به خود نقش نبسته‏ام بلكه ديگرى مرا نقش بسته است.از آن قلمى بپرس كه مرا بعد از بر افروختن چراغ عقل بر لوح قلب نقش كرد» . (22)

در اين موقع سائل سرگشته و متحير شد و گفت: «اين قلم و اين لوح و اين خط و اين چراغ كدام است؟ كه من جز قلم نى و لوح آهنين يا چوبين (23) و خطى جز با مركب و چراغى جز از آتش نمى‏شناسم.و در اين منزل سخن از لوح و قلم و خط و چراغ مى‏شنوم، ولى چيزى از اينها نمى‏بينم‏» .

علم به او گفت: «در اين صورت سرمايه تو اندك و توشه‏ات كم و مركب سواريت ضعيف است، و مواضع هلاك در راه تو بسيار.اگر مى‏خواهى اين طريق را تا مقصد طى كنى، بدان كه در راه تو سه عالم وجود دارد: (نخست) عالم ملك و شهادت (محسوس)، كاغذ و مركب و قلم و دست و انگشتان از اين عالم است، و از اين منازل به آسانى مى‏گذرى.و (دوم) عالم ملكوت پائين‏تر، كه همچون كشتى بين خاك و آب است، كه نه مانند آب در اضطراب است، و نه مانند خاك ساكن و ثابت است، و قدرت و اراده و علم از منازل اين عالم است.و (سوم) عالم ملكوت اعلى، كه ماوراى من است، و چون از من درگذرى به منازل آن برسى.و منزل اول آن قلم است كه علم به وسيله آن بر لوح دل نوشته مى‏شود، و در اين عالم دشتهاى پنهاور و كوههاى بلند و درياهاى غرق كننده است‏» .

سائل سالك پرسيد: «من در كار خويش سخت‏سرگشته‏ام و نمى‏دانم كه مى‏توانم اين راه پر بيم و هراس را بپيمايم يا نه، آيا نشانه‏اى هست كه توانائى خود را در اين راه‏پيمائى بشناسم؟» گفت: «آرى! چشم بگشاى و نور ديده و نيروى بينائى خود را يكسره به سوى من متوجه كن.اگر حقيقت آن قلم كه به وسيله آن بر صفحه دل نگاشته مى‏شود بر تو آشكار شد، دور نيست كه تو شايسته اين طريق باشى، زيرا هر كه از عالم ملكوت پائين‏تر در گذرد و فراتر رود و نخستين درب ملكوت اعلى را بكوبد به وسيله قلم اسرار بر او كشف مى‏گردد.مگر نمى‏دانى كه امور و اسرار غيب به همين وسيله براى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كشف و هويدا گشت و قول خداى تعالى درباره اين معنى نازل شد:

«اقرا باسم ربك الذى خلق...اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم‏» (غلق 1، 3- 5) «بخوان به نام پروردگارت كه آفريد...بخوان و پروردگارت ارجمندتر است همان كه به وسيله قلم آموخت‏به انسان آنچه نمى‏دانست‏» . و اين قلم قلم الهى است كه از چوب و نى نيست.مگر نشنيده‏اى كه كالاى خانه شبيه صاحب خانه است؟ و حال آنكه دانستى كه ذات خداى تعالى با ديگر ذوات شباهتى ندارد، جسم نيست و مكان ندارد، و همچنين دست او مانند ديگر دستها نيست، و قلم او به ديگر قلمها و سخن او به ديگر سخنها و خط او به ديگر خطوط شبيه نيست.بلكه اينها امورى است الهى از عالم ملكوت اعلى، و بنابراين دست او از گوشت و استخوان و خون نمى‏باشد، و قلم او از نى و لوح او از چوب و كلام او از صوت و حرف و خط او از نقش و رسم و رقم و مركب او از زاج و ماز و نيست.پس اگر اين حقايق را اين چنين مشاهده نكنى از اهل تشبيه و تجسم (24) خواهى بود و پروردگار خود را نشناخته‏اى، زيرا اگر ذات و صفات خداى تعالى را از ذات و صفات اجسام منزه مى‏دانى و كلام او را از حروف و اصوات پاك مى‏نمايى، چرا درباره دست و قلم و لوح و خط او توقف و ترديد مى‏كنى و اينها را از جسميت و تشبيه به غير تنزيه نمى‏كنى؟»

وقتى سائل سالك اين را از علم شنيد به قصور و كوته‏بينى خود آگاه شد و چشم بصيرتش، پس از زارى و درخواست از پروردگار خود، گشوده گشت و اين نكته بر او مكشوف گرديد كه قلم الهى چنانكه علم وصف كرد نه از چوب است و نه از نى، و نه سر دارد و نه دم، و پيوسته بر دل آدميان همه گونه علم را مى‏نويسد، آنگاه از علم سپاسگزارى كرد و او را وداع گفت، و به پيشگاه قلم الهى رو آورد و به او گفت:

«اى قلم! ترا چه رسد كه پيوسته بر دلها علومى را مى‏نويسى كه به وسيله آنها اراده‏ها برانگيخته شود تا قدرت بر كارهاى مقدور را به جنبش بياورد؟» قلم الهى گفت: «مگر آنچه را كه در عالم ملك و ماده ديدى و از پاسخ قلم آدمى شنيدى كه چگونه به دست احاله كرد فراموش كردى؟ پاسخ من هم مثل جواب اوست، كه من مسخر دست‏خداى تعالى هستم كه «يمين ملك‏» ناميده شده، درباره من از او بپرس كه در قبضه قدرت اويم و او مرا مى‏گرداند، پس مقهور و مسخرم.و فرقى بين قلم الهى و قلم آدمى در معناى تسخير نيست و فرق فقط ظاهرى و صورى است.» سائل گفت: «يمين ملك كيست؟» قلم گفت: «مگر سخن خداى تعالى را نشنيده‏اى:

و السموات مطويات بيمينه؟» (25) (زمر، 67) «و آسمانها به دست [قدرت] او به هم پيچيده است.» گفت: «چرا، شنيده‏ام.» گفت: «و قلمها نيز در دست قدرت اوست و اوست كه آنها را مى‏گرداند» .

پس سائل از نزد قلم به يمين سفر كرد، تا او را ديد و دريافت كه شگفتيهاى او از شگفتيهاى قلم افزون است، و ديد كه دستى است نه مانند ديگر دستها، و انگشتانى نه مانند ديگر انگشتها.و چون ديد كه قلم در دست او در حركت است، از سبب به حركت درآوردن قلم پرسيد.

يمين پاسخ داد: «جواب من همان است كه از دست انسان در عالم شهادت (محسوس) شنيدى، كه ترا به قدرت حواله كرد، زيرا دست از خود حكمى ندارد، بلكه محرك او قدرت است‏» .

پرسش كننده به عالم قدرت سفر كرد و در آنجا عجايبى ديد كه شگفتيهاى پيشين در نظرش حقير مى‏نمود، از او درباره سبب به حركت درآوردن يمين پرسيد.

قدرت گفت: «من صفتى براى قادر هستم از او بپرس، كه پاسخ بر عهده موصوف است نه صفت‏» .

در اين هنگام نزديك بود كه در دل سائل خلل پديد آيد و به جرات و گستاخى زبان سؤال و بازخواست‏بگشايد، اما با گفتارى استوار ثابت قدم شد و از وراى سرادقات (سراپرده‏هاى) جلال عرشى چنين ندا برآمد:

«لا يسال عما يفعل و هم يسالون‏» (انبياء، 23) «خدا از آنچه مى‏كند سؤال و بازخواست نمى‏شود اما آنها سؤال و بازخواست مى‏شوند» .

پس سراسيمگى و دهشت از حضرت ذوالجلال او را فراگرفت و مدتى در غشوه خود بيهوش افتاد، و چون به هوش آمد گفت: «منزهى خدايا! چه عظيم است‏شان تو و پر عزت است‏سلطان تو، به تو بازگشت و بر تو توكل مى‏كنم، و ايمان آوردم كه تو ملك جبار واحد قهارى، از غير تو بيمى و به غير تو اميدى ندارم، و از عقاب تو به عفو تو و از خشم تو به رضاى تو پناه مى‏برم، و جز اين براى من شايسته نيست كه از تو درخواست و به پيشگاه تو تضرع كنم و بگويم:

«اشرح لى صدرى‏» (طه، 25) «سينه‏ام را بگشاى‏» تا ترا بشناسم، «و احلل عقدة من لسانى‏» (طه، 27) «و گره از زبانم باز كن‏» تا ترا ثنا گويم.

از پس پرده ندا آمد: «طمع مكن كه بتوانى ثناى شايسته بگويى، كه سرور انبياء صلى الله عليه و آله و سلم در اين آستان جز اين سخن نيفزود كه گفت:

«سبحانك لا اثنى ثناء عليك كما انت اثنيت على نفسك‏» «خدايا! منزهى از اينكه من ترا ثنائى [در خور تو] گويم آنچنانكه خود خويش را ثنا گويى‏» ، و طمع مكن كه به معرفت [شايسته و كامل] دست‏يابى كه سيد اوصياء گفت:

«العجز عن درك الادراك ادراك، و الفحص عن سر ذات السر اشراك‏» «ناتوانى از درك آن ادراك خود ادراك است، و تفحص از سر آن ذات نهان شرك است‏» .پس بهره تو از درگاه ما همين بس كه از ملاحظه جلال و جمال ما عاجزى و از ادراك نكته‏هاى حكم ما و افعال ما قاصرى‏» .

در اين موقع سائل سالك بازگشت و از پرسشها و عتابها و اعتراضهاى خود پوزش خواست، و به قلم و يمين و علم و اراده و قدرت و آنچه بعد از آن است گفت:

«عذر مرا بپذيريد كه من در اين ديار غريبم و بتازگى به اين بلاد در آمده‏ام، و اكنون عذر شما براى من درست و صحيح است و برايم كشف شد كه آن يگانه ملك و ملكوت و يكتاى عزت و جبروت همانا خداى واحد قهار است، و شما جز مسخر فرمان و قهر و قدرت او نيستيد و در دست او مى‏گرديد، و او نسبت‏به وجود «اول‏» است، زيرا موجودات به ترتيب يكى بعد از ديگرى از او صادر مى‏شوند، و او نسبت‏به سير مسافران به سوى او «آخر» است، كه اين مسافران پيوسته از منزلى به منزلى بالا مى‏روند تا سرانجام به او برسند، پس او «اول‏» است در وجود و «آخر» است در شهود، و او «ظاهر» است نسبت‏به كسى كه او را با چراغى مى‏جويد كه در قلب خود با بصيرت درونى كه مى‏تواند در عالم ملكوت نفوذ كند برافروخته است، و او «باطن‏» است نسبت‏به فروماندگان عالم محسوس كه مى‏خواهند او را با حواس ظاهرى دريابند» .

و اين همان توحيد در فعل است‏براى سالكان، كه وحدت فاعل را با چشم دل ديده‏اند و كلام ذرات ملك و ملكوت را با گوش جان شنيده‏اند.و اين توحيد بستگى به ايمان به عالم ملكوت و توانائى مسافرت به آن و شنيدن سخن از اهل آن دارد.و كسى كه از اين عالم بيگانه است و استعداد وصول به آن را ندارد و او را توان پيمودن راهى كه ياد كرديم نيست، براى مثل او شايسته است كه به توحيد اعتقادى كه در عالم ملك و شهادت يافت مى‏شود روى آورد، يعنى با بعضى از دلائل به وحدت فاعل علم پيدا كند، مثل اينكه براى او گفته شود: هر كسى مى‏داند كه يك خانه با دو رئيس و صاحب و يك شهر با دو امير و حاكم تباه مى‏شود، پس عالم را خداوند و مدبرى است‏يگانه و يكتا، زيرا:

«لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» (انبياء، 22) «اگر در آسمان و زمين خدايانى جز الله بود تباه مى‏شدند» .

و اين استدلال مطابق است‏با آنچه در عالم محسوس ديده است، و به اين ترتيب به قدر عقل و استعدادش نهال اعتقاد توحيد در دلش كاشته مى‏شود، و پيغمبران مكلفند كه با مردم به اندازه عقلشان سخن گويند.

حق اين است كه اين توحيد اعتقادى اگر نيرومند باشد مى‏تواند ريشه و ستون توكل قرار گيرد.زيرا اعتقاد اگر قوى شد همان عمل مكاشفه را در برانگيختن احوال روحانى ايفا مى‏كند، جز اينكه غالبا ضعيف مى‏شود و دستخوش اضطراب و تزلزل مى‏گردد و نيازمند است كه با گفتار و سخنان مربوط پاسدارى شود.و اما كسى كه به مكاشفه و شهود راه يافته و آن را به خود پيموده، ترسى از آن خطر درباره او نيست، بلكه اگر پرده كنار رود يقين او افزون نشود هر چند روشنى آن بيشتر مى‏شود.

آگاهى: بدان كه آنچه پايه و بنياد توحيد مذكور است، يعنى اينكه همه اشياء از اسباب و وسائط مقهور و مسخر قدرت ازلى مى‏باشند آشكار است.و بقيه آنچه در اين مقام آورديم از گفتار ابو حامد غزالى است كه يكى از علماى اخلاق ما [شيعه] از او پيروى كرده است، و اشكالى در آن نيست مگر در مورد افعال و حركات انسان زيرا بديهى است كه نوعى اختيار براى انسان هست، زيرا آدمى به اراده خود حركت مى‏كند و به اراده خود از حركت‏باز مى‏ايستد، علاوه بر اين كه اگر در همه افعال و حركات خود مسخر و مقهور بود جبر لازم مى‏آمد و تكليف و ثواب و عقاب صحيح نبود.و براى تحقيق اين مساله جاى ديگرى هست و اينجا مناسب و در خور آن نيست.و حق اين است كه آنچه درباره آن گفته شده خالى از قصور و نقص نيست، و بهتر است درباره آن سكوت نمود و به آداب شرع مؤدب بود.