فصل 11: حقيقتخير و سعادت و جمع بين اقوال مختلف درباره آنها
بدان كه هدف و غايت در تهذيب نفس از رذائل و تكميل آن به فضائل رسيدن به خير و
سعادت است، و حكماى پيشين گفتهاند: «خير» دو گونه است: مطلق و نسبى.خير مطلق
همان است كه مقصود از ايجاد كل است، زيرا كل هستى به او شوق دارد و او غايت
غايات است.و خير نسبى آن است كه وسيله وصول به خير مطلق است.و «سعادت» ، رسيدن
هر شخصى با حركت ارادى خود به كمالى است كه در خلقت او نهاده شده است.و
بنابراين فرق بين خير و سعادت اين است كه خير نسبتبه اشخاص متفاوت نيست ولى
سعادت نسبتبه آنان مختلف است.
ظاهر گفتار ارسطو اين است كه خير مطلق همان كمالات نفسانى است و خير نسبى و
اضافى چيزى است كه يا به تحصيل كمالات كمك مىكند مانند تعلم و تندرستى، يا
براى آنها سودمند است مانند مال و ثروت.
اما سعادت نزد حكماى نخستين فقط مربوط به نفوس است و گفتهاند كه بدن را در آن
بهرهاى نيست، و سعادت را در اخلاق فاضله منحصر كردهاند.و استدلال آنان در اين
باره اين است كه حقيقت انسان همان نفس ناطقه است و بدن فقط آلت اوست، پس آنچه
به عنوان كمال بدن به شمار مىآيد همان سعادت انسان نيست.
ولى نزد متاخرين ايشان نظير ارسطو و پيروان وى سعادت مربوط به شخص است و شخص
مركب از نفس و بدن است، و بنابراين سعادت هم به نفس و هم به بدن متعلق است.زيرا
هر آنچه با بخشى از شخص معين ملائم و سازگار باشد نسبتبه وى سعادت جزئى
است.وانگهى صدور افعال نيكو و زيبا بدون وسائل تسهيل آنها و ياوران و بخت مسعود
و جز اينها كه راجع به نفس نيست دشوار است.و لذا سعادت را تقسيم كردهاند به
آنچه متعلق استبه بدن من حيث هو، مانند تندرستى و اعتدال مزاج، و به آنچه به
وسيله آن به آشكار كردن نيكوئيها واصل مىشود.
و مثل آن مانند چيزهائى است كه سزاوار مدح و ستايش است مانند مال و كثرت ياران
و آنچه موجب نيكنامى و شيوع ستايش و تحسين است، و آنچه متعلق به دستيابى به
مقاصد و اغراض بر مقتضاى آرزوست و آنچه به نفس باز مىگردد، يعنى حكمت و اخلاق
پسنديده.و گفتهاند كه كمال سعادت جز با اين پنج امر حاصل نمىشود، و به اندازه
نقصان آنها در آنها نقص پديد مىآيد.و نيز گفتهاند كه فوق اينها سعادت محض
قراردارد كه هيچ سعادتى به آن نمىرسد.و آن از مواهب عاليه و اشراقات علمى و
ابتهاجات عقلى است كه خداى سبحان بدون هيچ سبب ظاهرى به بعضى از بندگان خود
افاضه مىفرمايد.
حكيمان نخستين از آنجا كه سعادت جسمانى و بدنى را نفسى مىنمودند تصريح كردند
كه سعادت بزرگ مادام كه نفس وابسته به بدن و آلوده به كدورتهاى طبيعت و
اشتغالات مادى استحاصل نمىشود بلكه حصول آن در اين حالت ميسر نيست.زيرا سعادت
مطلق براى نفس مادام كه به اشراقات عقلى و انوار الهى روشن نشود، به طورى كه
تام و تمام ناميده شود، حاصل نخواهد شد.و اين مقام موقوف استبه رهائى تام او
از ظلمت جهان مادى.
اما معلم اول (ارسطو) و پيروان وى بر اين عقيدهاند كه حصول سعادت عظمى براى
نفس با تعلق به بدن نيز ممكن است.زيرا حصول آن براى كسانى كه همه فضائل را در
خود جمع دارند و به تكميل ديگران نيز اشتغال مىورزند آشكار است.و چقدر ناروا و
ناپسند است كه گفته شود چنين كسانى وقتى زندهاند ناقصاند و هنگامى كه مرگ
آنان فرا رسد تام و كامل مىشوند.بنابراين سعادت را مراتبى است كه نفس با
مجاهده مىتواند از پلهها و مدارج آن بالا رود تا اينكه به آخرين مرتبه آن
برسد و در اين موقع به سعادت تام و كامل نائل مىشود اگر چه قبل از مفارقت از
تن باشد و اين حال مىتواند بعد از آن نيز باقى بماند.
اما حكماى اسلام معتقدند كه سعادت در زندگان تمام و كامل نمىشود مگر اينكه همه
كمالات متعلق به روح و بدن در آنان جمع شود.و پائينترين مرتبه سعادت اين است
كه سعادت بدنى بر سعادت نفسانى بالفعل غالب باشد مگر اينكه در عين حال شوق به
سعادت نفسانى و حرص بر اكتساب كمالات انسانى فزونتر و غالبتر باشد.و بالاترين
مرتبه سعادت اين است كه هم فعليت و هم شوق براى كمال و سعادت روحى بيشتر باشد،
اگر چه توجه و التفات به اين دنيا و تنظيم امور آن بالعرض رخ خواهد نمود.
و اما درباره درگذشتگان كه از امور بدنى بىنيازند سعادتشان فقط به نفس بستگى
دارد يعنى سعادت آنان مختص به ملكات فاضله و علوم حقيقى يقينى و وصول به مشاهده
جمال ابدى و ديدار جلال سرمدى است.و گفتهاند كه سعادت آدمى در حالت اول (نفس
با بدن) آميخته به ظواهر حسى و آلوده به تيرگيها و كدورتهاى طبيعى است و اما در
حالت دوم (نفس مفارق از بدن) به واسطه خالى و عارى بودن از آن تيرگيها صافى و
خالص است.در اين حالت است كه انسان همواره به انوار الهى روشن است و از پرتو
عقل كسب نور مىكند.به ياد خداوند و انس با او مولع و حريص است و غرق درياى
عظمت و قدس اوست، و هيچ التفاتى به ماسوا ندارد، و تصور حسرت از فقدان لذت يا
محبوبى درباره او نابجاست.و به طلب چيزى شوق و رغبتى نشان نمىدهد، و از وقوع
آنچه مردم از آن بر حذرند هراسى ندارد، بلكه از همه چيز منصرف شده و به واسطه
نيروى عقل خود كوشش و هم خويش را يكسره بر امور الهى منحصر مىكند بدون اينكه
به غير اين امور التفات و اعتنائى داشته باشد.
اين قول از يك سو نظريه معلم اول را از اين حيث كه سعادت را براى بدن اثبات
مىكند ترجيح مىدهد، و از سوى ديگر طريقه پيشينيان را از اين حيث كه سعادت
عظمى را براى نفس مادام كه وابسته به بدن است نفى مىكردند ترجيح مىدهد.و در
نزد ما قول درست و حق و شايسته انتخاب همين است.زيرا شك نيست كه آنچه وسيله
رسيدن به سعادت مطلق استخود سعادتى است نسبى. و معلوم است كه مقصود كسى كه
متعلقات بدنها مانند تندرستى و مال و ياران و ياوران را سعادت مىداند از اين
روست كه اينها به عنوان آلت و وسيله تحصيل سعادت حقيقى قرار مىگيرند نه اينكه
خود به طور مطلق سعادت باشند.زيرا هيچ خردمندى معتقد نيست كه تندرستى و متاع
دنيوى اگر چه وسيلهاى براى خشم و عذاب خداوند قرار گيرد و مانع رسيدن آدمى به
عطا و پاداش او باشد باز هم سعادت است.
و همچنين شك نيست در اينكه نفس مادام كه وابسته به بدن و در زندان طبيعت گرفتار
استبراى او مقام عالى عقل بالفعل حاصل نمىشود، و حقايق چنانكه هستند به طور
كامل براى او مكشوف نخواهد شد و به حقيقت ابتهاجات عقلى و لذات حقيقى نخواهد
رسيد، اگر چه براى بعضى از وارستگان از پرده تن در يك آن رخ نمايد و برق آسا
بگذرد.
بنابر اين از سخنان همه علماء اخلاق آشكار شد كه حقيقتخير و سعادت چيزى جز
معارف حقيقى و اخلاق پاك نيست.و با اينكه قضيه چنين است، زيرا كه حقيقتخير و
سعادت براى خودش خواستنى و مطلوب است و آنها هميشه با نفس باقىاند، مع ذلك در
اين شك نيست كه آثار مترتب بر آن دو [خير و سعادت] مانند حب و انس به خدا و
ابتهاجات عقلى و لذات روحانى اعتبارا غير از آنهاست، اگر چه از آن دو جدا
نمىشود و مطلوبيت ذاتى آن آثار شديدتر و قويتر است و نام خير و سعادت براى
آنها مناسبتر و اولى است هر چند همه درخورند كه خير و سعادت ناميده شوند.بدين
سان مىتوان ميان اقوال صاحبان نظر و استدلال [حكما و فلاسفه] و اصحاب كشف و
حال [عرفا و متصوفه] و اهل شرع و ظاهر (نقل و روايت) [متشرعه و اهل حديث] جمع
كرد، به طورى كه دسته اول را نظر اين است كه حقيقتسعادت همان عقل و علم است و
دسته دوم معتقدند كه حقيقتسعادت عشق است و دسته سوم بر اين عقيدهاند كه زهد و
ترك دنياست.
فصل 12: سعادت جز به اصلاح دائم همه صفات و قوا حاصل نمىشود
(شرايط حصول سعادت)
سعادت جز به اصلاح مداوم و مستمر جميع صفات و قوا حاصل نخواهد شد، بنابراين با
اصلاح بعضى از آنها و به طور گاهگاه حاصل نمىشود، چنانكه تندرستى و تدبير
منزل و سياست مدن جز به اصلاح همه اعضاء و اشخاص و طوايف در همه اوقات حاصل
نخواهد شد.پس سعادتمند مطلق كسى است كه همه صفات و افعال خويش را به نحو ثابت و
دائم اصلاح كند به طورى كه دگرگونى احوال و زمانها آنها را تغيير ندهد، در
برابر حدوث مصائب و فتنهها صبر و شكيبائىاش از دست نرود و سختيها و رنجها شكر
و سپاس او را از ياد نبرد، و كثرت شبهات يقين وى را زايل نسازد، و بزرگترين
آسيبها و بلاها رضا و خرسندى او را از ميان نبرد، و بدى كردن ديگران نيكى كردن
او را به فراموشى نسپارد، و دشمنى كسان مهر و دوستى او را برطرف نكند.خلاصه
آنكه تفاوتى در حالش پديد نيايد، و لو آنچه بر ايوب پيغمبر يا بر برناس حكيم
وارد شد بر او فرود آيد، زيرا او ذاتا داراى شهامت است و اخلاق و صفاتش راسخ و
استوار گشته و به عوارض طبيعت اعتنائى ندارد و شادمانى و ابتهاج او به واسطه
نورانيت و ملكات شريف خويش است.بلكه سعادتمند واقعى به سبب تجرد و تعالى خود از
امور جسمانى فراتر رفته از تصرف طبايع فلكى بيرون است و از تاثير ستارگان و
اجرام سماوى برتر و متعالى است و سعد و نحس آنها در او هيچ تاثيرى ندارد و از
خورشيد و ماه منفعل نيست.اهل تسبيح و تقديس را به سه گانگى و شش گانگى چه
كار.چه بسا تجرد و قوت نفوسشان به مرتبهاى رسد كه براى آنان ملكه توانائى بر
تصرف در مواد كائنات، و لو در افلاك و آنچه در آنهاست، حاصل شود، چنانكه براى
افضل و اشرف پيامبران و سرور اوصياء كه صلوات خداوند بر آن دو و آلشان باد از
شكافته شدن ماه و بازگشتخورشيد حاصل آمد.
از آنچه گفته شد آشكار است كه كسى كه به سبب ورود مصائب دنيوى بىتابى و جزع
مىكند و از ناملايمات و سختيهاى طبيعت نگران و مشوش مىشود و خود را در معرض
شماتت دشمنان و رقت و ترحم دوستان درمىآورد از زمره سعادتمندان بيرون است.
زيرا فطرتش سست و ناتوان شده و جبن بر طبيعتش مستولى و غالب گشته و ديگر به
ابتهاجات و شكفتگيهائى كه امثال اين پستيها را از نفس دفع و طرد مىكند نائل
نمىشود.
و همچنين اگر كسى صبر و رضا را به تكلف بر خود تحميل كند و در ظاهر به
سعادتمندان تشبه جويد ولى در باطن آشفته و مضطرب باشد اين حالت را نمىتوان
سعادت دانست زيرا سعادت واقعى اين است كه اخلاق فاضله به صورت ملكات راسخ و
ريشهدار درآمده باشد به طورى كه دگرگونيها و رخدادهاى زندگى ظاهرا و باطنا
تغييرى در آنها (اخلاق فاضله) پديد نياورد. خداوند ما و همه طالبان را به اين
مقام شريف برساند.
پيوست
آخرين مرتبه سعادت تشبه به مبدا (خدا) است
حكما تصريح كردهاند كه بالاترين مرتبه سعادت اين است كه انسان در صفات خود به
مبدا تشبه كند: به اين معنى كه فعل زيبا از اين جهت كه زيباست از او صادر شود
نه براى غرض و هدف ديگرى از قبيل جلب نفع و دفع ضرر.و اين هنگامى تحقق مىيابد
كه حقيقت وى، كه از آن به عقل الهى و نفس ناطقه تعبير مىشود، خير محض گردد به
اين نحو كه از همه پليديهاى جسمانى و آلودگيهاى حيوانى پاك شود و چيزى از عوارض
طبيعى و خيالات و اوهام نفسانى پيرامون او جولان ندهد، و وجودش از انوار الهى و
معارف حقيقى پر و سرشار شود و به حقايق واقعى يقين داشته باشد، و چنان عقل محض
شود كه همه معقولاتش مانند قضاياى اولى [بديهى و ضرورى] گردد، بلكه ظهور آنها
شديدتر و انكشافشان تمامتر باشد.و در اين هنگام است كه خداى سبحان براى او در
صدور افعال اسوه نيكوست، و افعال او الهى مىگردد يعنى شبيه به افعال خداى
تعالى خواهد شد، چرا كه حسن و خوبى صرف او مقتضى بروز حسن، و جمال محض او مصدر
ظهور جميل استبدون آنكه به سببى خارجى نياز باشد.بنابر اين ذات او غايت فعل
اوست و فعل او عين غايت و غرض اوست.و هر چه بالذات و به قصد اول از او صادر
مىشود همانا به خاطر ذاتش صادر مىشود، هر چند از آن فعل فوائد بسيار بالعرض و
به قصد دوم به ديگران تراوش و سرايت مىكند.و گفتهاند كه وقتى انسان به اين
مرتبه برسد به بهجت الهى و لذت حقيقى ذاتى نائل آمده است و طبعش از لذات حسى و
حيوانى مشمئز و متنفر مىشود، زيرا كسى كه لذت حقيقى را ادراك كند مىداند كه
لذات ذاتى همان است، و لذت حسى لذت حقيقى نيست زيرا زودگذر و ناپايدار و فانى و
در واقع به منزله دفع الم است.و ليكن مىدانى كه تصريح به [بعضى از] اين مطالب
مخالف ظواهر شرع (29) و جاى تامل است.
فصل 13: مطابق هر يك از قواى چهارگانه لذتى و المى هست
چون دانستى كه قواى انسان چهار است - قوه نظرى يا عقلى، قوه واهمه يا خيال، قوه
غضب يا درندگى، و قوه شهوت يا بهيمى - بايد بدانى كه براى هر يك از آنها لذت و
المى هست، زيرا لذت (خوشى) ادراك ملائم و سازگار، و الم (درد و رنج و ناخوشى)
ادراك ناملايم و ناسازگار است.بنابر اين براى هر يك از غرايزى كه ادراك مىشود
لذتى وجود دارد كه همان رسيدن به مقتضاى طبع است كه براى آن آفريده شده، و المى
كه عبارت است از ادراك خلاف مقتضاى طبع.
«غريزه عقل» كه براى شناختحقايق امور آفريده شده است، لذتش در علم و معرفت
است و المش در جهل.و «غريزه غضب» چون براى انتقام و تسكين از خشم آفريده شده
است لذتش به مقتضاى طبع در غلبه و چيره شدن است و المش در عدم غلبه و چيرگى. و
«غريزه شهوت» كه براى به دست آوردن غذا كه قوام بدن به آن است آفريده شده لذتش
در رسيدن به غذاست و المش در نرسيدن به آن، و همچنين در ديگر حوائجبدن.بنابر
اين لذات و آلام نيز بر چهار گونهاند: عقلى، خيالى، غضبى و بهيمى.
لذت عقلى انبساط و ابتهاج حاصل از معرفت كليات اشياء و امور و ادراك ذوات مجرد
نورى است، و الم عقلى مانند انقباض و تيرگى حاصل از جهل است، و لذت قوه خيال
همچون شادى حاصل از ادراك صور و معانى جزئى ملائم و سازگار است، و الم خيال مثل
ادراك ناملايمات و ناسازگاريهاست.و لذت مربوط به قوه غضب همانند انبساط و
خوشحالى حاصل از پيروزى و نيل به جاه و مقام و رياست است، و الم وابسته به آن
مثل انقباض و گرفتگى حاصل از مغلوب و معزول شدن و از دست دادن مقام است.و لذت
بهيمى ادراك خوردن و آميزش و امثال اينهاست، و الم بهيمى ادراك گرسنگى و تشنگى
و گرما و سرما و نظاير اينهاست.و اين لذات و آلام به نفس مىرسند و در واقع نفس
است كه از آنها لذت مىبرد و متالم مىشود جز اينكه هر يك از آنها به واسطه قوه
مخصوص خود به نفس مىرسد.
گاهى بين آنچه متعلق به قوه وهم و خيال است و آنچه متعلق به قوه غضب است اشتباه
رخ مىدهد زيرا هر دو دسته با هم بر تخيل عارض مىشوند.اين اشتباه به اين نحو
رفع مىشود كه آنچه مربوط به غضب است اگر چه از راه تخيل پديد مىآيد ليكن آن
كه بعد از تخيل لذت مىبرد و متالم مىشود قوه غضب است كه به واسطه آن نفس
متاثر مىشود.پس در اين نوع از لذت و الم تا غضبيه متاثر نشود نفس متاثر
نمىگردد.و اما در مورد وهم و خيال آنچه لذت مىبرد و متالم مىشود همين دو قوه
است و اين تاثر آنها بىواسطه قوه غضبيه به نفس مىرسد.و آنچه اين فرق و تفاوت
را روشن مىكند اين است كه التذاذ و تالم خيالى متوقف بر غالب و مغلوب شدن در
عالم خارج نيست، و حال آنكه لذت و الم غضبيه متوقف بر غالب و مغلوب شدن در خارج
است.
سپس بايد دانست كه نيرومندترين لذتها لذت عقلى است زيرا جنبه فعلى داشته و ذاتى
انسان است و با اختلاف احوال زوال نمىپذيرد، ليكن لذات حسى انفعالى بوده و
عرضى و زوالپذير است.و اين لذات (حسى) در آغاز بر طبع آدمى خوش و گوارا است، و
با فزونى نيروى حيوانى افزون مىشود و با سستى و ضعف آن كاهش مىيابد تا آنكه
بكلى زايل و منتفى مىشود، و قبح اين گونه لذات نزد عقل آشكار است.و اما لذت
عقلى در آغاز وجود ندارد، زيرا ادراك لذت عقلى جز براى جانهاى پاك و آراسته به
اخلاق پسنديده حاصل نمىشود، و بعد از آنكه حاصل شد زيبائى و شرف آن آشكار
مىشود، و با رشد قوه عقل فزونى مىگيرد، تا آنجا كه به بالاترين مراتب مىرسد
و دستخوش نقصان و زوال نيست.
شگفتا كه بعضى گمان مىكنند كه لذت منحصر در لذات حسى است و آن را آخرين مرتبه
كمال و بالاترين درجه سعادت مىپندارند.و [بسيارى از] متشرعان لذات آخرت را به
باغهاى بهشت و حور و غلمان و امثال اينها منحصر مىدانند و آلام اخروى را به
آتش دوزخ و مار و عقرب و مانند اينها محدود مىكنند، و رسيدن به اولى و رهائى
از دومى را غايت و هدف زهد و عبادت خويش قرار مىدهند، گوئى نمىدانند كه اين
گونه عبادت عبادت مزدوران و بردگان است، لذات و مشتهيات كمتر را براى رسيدن به
بيشتر ترك مىكنند.كاش مىدانستم كه چنين پندار و كردارى چگونه بر كمال حقيقى و
قرب به خداى سبحان دلالت مىكند! و نمىدانم كه گريان از ترس آتش دوزخ و صاحب
شوق به لذات جسمانى كه مطلوب نفس بهيمى است چگونه از مقربان درگاه خداى متعال
به شمار مىآيد و به عنوان بلند پايه وصف مىشود!
گويا اينان سرور و ابتهاج روحانى و لذت معرفتبه خدا و حب و انس به او را ادراك
نمىكنند و گفتار سرور موحدان [يعنى امير المؤمنين على عليه الصلاة و السلام]
را نشنيدهاند كه:
«الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك و لكن وجدتك اهلا للعبادة
فعبدتك» .
«خدايا تو را از ترس آتش دوزخ يا طمع به بهشت نمىپرستم بلكه تو را شايسته
پرستش يافتم و پرستش كردم» .
خلاصه آنكه انسان بىشك در لذت حسى و جسمى با حشرات و كرمها و حيوانات پستشريك
است، و در بصيرت درونى و اخلاق فاضله به فرشتگان شبيه است، و چگونه شخص عاقل
راضى مىشود كه نفس ناطقه شريف و بزرگوار خود را خدمتگزار نفس ستبهيمى قرار
دهد.
و شگفتا از اين گروه [كسانى كه لذات را به لذات حسى منحصر مىكنند] با اين
اعتقاد كه مع ذلك كسى را كه از شهوات حيوانى كناره مىگيرد و لذات حسى را حقير
و خوار مىنگرد بزرگ مىدانند و در برابر او فروتنى و خضوع مىكنند و خود را
نسبتبه او بدبخت مىشمارند و اعتراف مىكنند كه وى نزديكترين مردم به خداى
سبحان و بلند پايهترين آنان است زيرا خود را از شهوات طبيعى پاك و منزه
ساختهاست.و همه آنها در اين قول متفقند كه مبدع كل عالم هستى از امور جسمى و
حسى منزه و متعالى است و چنين استدلال مىكنند كه اگر خداوند از آنها منزه
نباشد در او نقص لازم مىآيد و اين با راى و عقيده اولشان متناقض خواهد بود.
راز اين نكته اين است كه آنان اگر چه بر آن راى فاسد (قول به انحصار لذات حسى)
رفتهاند لكن چون غريزه عقل، هر چند ضعيف، در آنها وجود دارد به كمال حقيقى كه
ذاتا و جوهرا كمال است معتقدند و به نورانيت ذاتى آن حكم مىكنند، و آنچه را در
واقع فضيلت است فضيلت و آنچه را در واقع رذيلت است رذيلت مىدانند.و ناگزير
كسانى را كه از شهوات منزه و بركنارند بزرگوار و كسانى را كه در آنها فرو
افتادهاند خوار و حقير مىشمارند.
و دليل زشتى و قبح لذات حيوانى اين است كه اهل اين گونه لذات آنها را پنهان
مىكنند و به طور مخفى به آنها دست مىيازند و از آشكار ساختن آنها شرم دارند.و
وقتى به چنين لذاتى وصف شوند چهره و رخسارشان دگرگون شود چنانكه اين حال در
مورد كسى كه به كثرت خوراك و آميزش وصف مىشود ظاهر است، در صورتى كه فاش و
آشكار كردن كار نيكو و زيبا مطلقا نيك و زيباست، و صاحب آن دوست دارد كه آن را
آشكار كند و به آن وصف شود.به علاوه، بديهى است كه اين لذات لذات حقيقى نيست،
بلكه در واقع دفع و رفع آلام و رنجهاى بدن است (30) .پس آنچه هنگام خوردن و
آميزش، لذت تصور مىشود فقط راحتى از درد گرسنگى و سوزش و حرارت منى است و از
اين رو شخص سير از خوردن لذتى نمىبرد.و معلوم است كه راحتى از درد و رنج كمال
و خير نيست، زيرا كمال حقيقى و خير مطلق براى هميشه كمال و خير است.
هشدار و بيدار باش
(موعظه و نصيحت)
اكنون كه دانستى كه انسان در لذت عقلى با فرشتگان انباز است، و در ديگر لذايذ
كه حسى و متعلق به سه قوه ديگر، يعنى قواى سبعى و بهيمى و شيطانى، است مشارك
درندگان و چارپايان و شياطين است، اين را نيز بدان كه هر كس كه يكى از اين لذات
چهارگانه بر او غلبه كند مشاركت او با آن قوهاى كه بدان منسوب استبيشتر خواهد
بود تا آنجا كه وقتى اين غلبه تام و كامل شد او عين همان قوه خواهد بود.
پس اى دوست من بنگر كه نفس خود را در كدام جهت قرار مىدهى.اگر غلبه با قوه
شهوت تو باشد تا آنجا كه بيشتر هم و انديشه تو متوجه شهوات حيوانى مانند خوردن
و آشاميدن و آميزش و ديگر شهوات بهيمى باشد يكى از چهار پايان خواهى بود.و اگر
غلبه و چيرگى با قوه غضب تو باشد و ميل تو بيشتر به مناصب و رياست طلبى و آزار
مردم و ضرب و شتم و ديگر حركات درنده خوئى باشد به منزله درندگان خواهى بود.و
اگر غلبه با قوه شيطانى (قوه وهم) باشد تا آنجا كه غالب سعى و كوشش تو صرف
يافتن مكر و حيله براى رسيدن به مقتضيات دو قوه شهوت و غضب باشد و به انواع
نيرنگها و تزويرهاى وهمى دستيازى، در حزب شيطان داخل شدهاى.و اگر غلبه با قوه
عقل تو باشد تا آنجا كه جد و جهد تو مقصور بر فراگرفتن معارف الهى و پيروى از
فضائل اخلاق باشد به مرتبه وافق فرشتگان راه يافتهاى.
پس هر كه عاقل باشد و باخود دشمنى نكند بر او واجب است كه بيشتر همت و كوشش خود
را در تحصيل سعادت علمى و عملى و در زايل ساختن نقائص و كمبودهاى نفس خويش صرف
كند و از امور شهوانى و لذات جسمانى به اندازه ضرورت اكتفا كند.از غذا به آنچه
مايه اعتدال مزاج و حفظ حيات استبس كند و قصدش از آن لذتجوئى نباشد بلكه رفع
نياز ضرورى و دفع الم باشد و وقت و عمر خويش در به دست آوردن زيادتر تباه
نكند.و اگر از اين مقدار بيشتر خواهد بارى به قدرى باشد كه مقام و رتبه
انسانىاش حفظ شود و موجب پستى و ذلت نگردد.و از لباس به مقدار ضرورى و دفع
گرما و سرما بهره گيرد و اگر از اين بيشتر خواهد بقدرى باشد كه به حقارت و
خوارى نكشاند و موجب اتهام سقوط از طرف اقران و همكاران نشود.و از آميزش به
اندازهاى كه نوع حفظ شود و نسل باقى بماند بس كند و اگر بيش از اين خواهد از
حد سنتخارج نشود و از اينكه در مقتضيات شهوت و غضب فرورود بپرهيزد زيرا چنين
سقوطى مايه شقاوت هميشگى و هلاك ابدى است.
خدا را خدا را! اى برادران مواظب و مراقب جانها و نفوس خود باشيد، و پيش از
آنكه در درياهاى تباهى و مهلكه غرق شويد آنها را دريابيد و قبل از آنكه راهها
بر شما بسته شود از خواب غفلتبيدار شويد و پيش از آنكه خويها و ملكات مهلك و
عادات تباه كننده جايگير و استوار گردد به تحصيل سعادت پردازيد.زيرا زايل كردن
رذايل بعد از محكم و استوار شدن آنها در نهايت دشوارى است و مبارزه با حزب
شيطان بعد از بزرگسالى كمتر مؤثر است و غلبه بر نفس اماره پس از سستى و ضعف
پيرى بىاندازه مشكل است. لكن به هر حال ياس و نااميدى از لطف و رحمتخداوند
روا نيست و بايد به قدر توانائى كوشيد كه اين كار البته از به سر بردن در باطل
بهتر است، شايد خداوند با رحمت عظيم خود شما را دريابد.
شيخ فاضل ابن مسكويه (31) ، استاد علم اخلاق و نخستين كسى كه در عالم اسلام به
تدوين اين علم پرداخت گفته است: «من در سن پيرى و بعد از آنكه عادت در من
استوار و ريشهدار شده بود از خواب غفلتبيدار گشتم و بر آن شدم كه عنان جان و
نفس خويش را از ملكات رذيله بازگيرم و مجاهدهاى بزرگ آغاز كردم تا اينكه
خداوند مرا موفق گردانيد كه نفس خود را از آنچه مايه هلاك او بود رهائى بخشم»
.
پس هيچ كس نبايد از رحمتخدا مايوس شود كه اميد نجات براى هر كسى كه خواهان
باشد هست و درهاى فيض الهى همواره گشوده است.پس اى برادران!
به تهذيب نفوس خود پردازيد پيش از آنكه رئيس (عقل) زيردست و مرؤوس و مقهور شود
و جوهر انسانى شما تباه و حقيقتشما مسخ گردد و واژگونى و نگونسازى در در اخلاق
شما پديد آيد، كه اين حالتخروج از مرتبه انسانى و دخول در زمره بهائم و
درندگان و شياطين است.از اين حال به خدا پناه مىبريم و مىخواهيم كه ما را از
خسران و زيانى كه نهايت ندارد حفظ فرمايد. حكما كسى را كه از سياست و تدبير نفس
غافل خويش باز مانده و آن را رها كرده است همانند كسى دانستهاند كه ياقوت سرخ
گرانبهائى دارد و آن را در آتش شعلهور بيفكند تا بسوزد و سنگى بىارزش شود.
(تتمه) چنين مپندار كه اگر صفا و بهجت نفس به واسطه تيرگى و كدورت ناشى از گناه
از دستبرود جبرانپذير است.اين محال است، زيرا نهايت امر اين است كه بعد از آن
گناه كارى كنى كه آثار آن را محو سازد و نفس به حال پيش از آن معصيتباز
گردد.اما با آن كار نيك نور و سعادتى نيفزودى، كه اگر بدون گناه آن كار نيك را
كردهبودى نور و بهجت قلب افزوده مىگشت و درجهاى در بهشت حاصل مىشد.ولى به
واسطه گناه پيشين اين فايده از دست رفت و فايده آن تنها منحصر به بازگشت دل به
حال پيش از آن شد و اين نقصان و زيانى است كه چارهاى براى جبران آن نيست.و
مثال آن اين است كه آينهاى كه غبار و زنگار گرفته اگر صيقل زده شود هر چند
زنگار از رخ آن زدوده شود لكن به صفا و جلاى آن افزوده نشود بر خلاف آنكه اگر
اصلا زنگار نمىگرفت اين صيقل زدن صفا و جلاى آن را مىافزود.و سخن پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم به اين نكته اشارت دارد كه فرمود:
«من قارف ذنبا فارقه عقل لم يعد اليه ابدا» .
«هر كه گناهى مرتكب شود عقلى از او مفارقت كند كه هرگز به او باز نگردد».
پىنوشتها:
1. عالم اجسام و جسمانيات و زمان و زمانيات، عالم شهادت، مقابل عالم ملكوت و
عالم لاهوت و عالم جبروت.
2. عالم الهى، غيب، مقابل ناسوت.
3. عالم شهادت (محسوس) .عالم ماده، جهان نمود
4. عالم معنى، غيب، عالم مجردات.عالم نفوس.
5. عالم عظمت و جلال اسماء و صفات الهى، عالم عقول، مقابل عالم ناسوت.
6. منظور اين است كه در انسان مىتوان دو جنبه يا دو ناحيه اعتبار كرد، يكى بدن
كه ظاهر و آشكار است و ديگرى روح كه باطن و پنهان است.م.
7. از نخستين مقدمات و اركان علم اخلاق بخصوص اخلاقى كه مبتنى بر ايمان دينى
است اثبات تجرد و فنا ناپذيرى نفس است. زيرا در اين نظام اخلاقى اوامر و نواهى
الهى و آثار و نتايج آنها همراه با اعتقاد به معاد و زندگانى در عالم ديگر اساس
اخلاق و عامل مؤثر در اجرا و مواظبتبر آنهاست.و البته اين عقيده منافاتى با
حسن و قبح ذاتى اعمال يا تكليف وجدانى اخلاقى يا وجود انگيزههاى خير در انسان
يا آثار و نتايج اعمال نيك و بد در اين دنيا ندارد و بلكه آن را تاييد و تقويت
مىكند.و حتى مىتوان گفت كه بدون آن عقيده (عقيده به تجرد و بقاى نفس) اخلاق
از ارزش ذاتى و تعالى و قداستبرخوردار نيست و تنها بر حسب منافع و مصالح فردى
و اجتماعى كه نسبى و ناپايدار است ملحوظ است و ممكن است دستخوش سودجوئى ناروا و
دوروئى و ريا گردد كه اين همه خود بر خلاف حقيقت اخلاق است.
و اما با عقيده مادى بودن نفس و انكار تجرد و غير مادى بودن آن ديگر جائى براى
اخلاق به معنى ذاتى و حقيقى آن باقى نمىماند. زيرا در اين عقيده نفس جوهريت و
استقلالى ندارد و تنها پديدهاى فرعى يا نمود و شبه پديده است كه وابسته به
زندگى و مرگ تن و در خدمت تمايلات و لذات و شهوات آن است، و روشن است كه با اين
عقيده فضايل اخلاقى:
مانند عدالت و نوعدوستى و عفت و راستگوئى، بخصوص فضيلت عالى ايثار و فداكارى كه
مورد تحسين همه آدميان است، توجيهى ندارد.
به اين مناسبت و نيز بدين سبب كه شناخت نفس و قواى آن براى اصلاح و بهبود اخلاق
ضرورى است علماى اخلاق اسلامى، ابن مسكويه (در گذشته در سال 421 ه.) در «تهذيب
الاخلاق» ، محمد غزالى (در گذشته در سال 505 ه.) در «كيمياى سعادت» ، خواجه
نصير الدين طوسى (در گذشته در سال 672 ه.) در «اخلاق ناصرى» و مؤلف ما، مهدى
نراقى، (در گذشته در سال 1209 ه.) در كتاب حاضر (و پروى احمد نراقى در كتاب
«معراج السعادة») در آغاز به بحث درباره شناخت نفس و قواى آن و تجرد و بقاى آن
پرداختهاند.م.
8. يعنى در آن واحد مىتواند مثلا سفيدى و سياهى و شيرينى و ترشى را تصور
كند.م.
9. مقصود اين است كه عقل هم محال بودن اجتماع نقيضين را تصديق مىكند و هم حكم
مىكند كه بين نقيضين حد وسطى وجود ندارد (يك چيز يا هستيا نيست، شق ثالثى
وجود ندارد) و عقل به اين احكام از طريق منابع حسى نرسيده است زيرا امتناع و
محال بودن چيزى امر وجودى نيست كه در عالم خارج بتوان آن را يافت.امتناع اجتماع
نقيضين و عدم واسطه بين نقيضين از بديهيات و اوليات عقلى است كه همه تصديقات و
قياسات و احكام علمى و فلسفى ما مبتنى بر اين اصل عالى عقلى است (براى شرح و
توضيح بيشتر به كتابهاى منطق و فلسفه رجوع شود) .م.
10. يعنى ستون يا برج مربع را از دور مستدير مىبيند.م.
11. مثلا چوب يا پاروى فرو رفته در آب را كه درست استشكسته مىبيند.م.
12. مانند آتش گردان.م.
13. مانند زير گنبد.م.
14. چنانكه لامسه شخصى كه از جاى گرمى آمده آب نيم گرم را سرد و لامسه شخصى كه
از جاى سردى آمده همان آب را گرم احساس مىكند.م.
15. درباره بقاى نفس دلائل متعددى اقامه شده است كه بيشتر آنها نتيجه جوهريت و
تجرد نفس است.از جمله يكى اين است كه هر چه مركب و داراى اجزاء است (جسم)
دستخوش انحلال و نابودى است، لكن نفس كه بسيط و بدون اجزاء است در معرض نابودى
و زوال و فنا نيست.م.
16. قول مؤلف خالى از مسامحه نيست.ارسطو نفس را صورت بدن مىداند و صورت و ماده
واحد يگانهاى را تشكيل مىدهند كه جدا شدن و باقى ماندن يكى از آنها در عالم
خارج امكانناپذير است و بنابراين بقاى نفس افراد انسان بر حسب نظام فلسفى
ارسطو مشكل است.در واقع، بعضى از فلاسفه اسلامى گاهى عقايد و آرائى به ارسطو
نسبت دادهاند كه از او نيست.در اينجا مناسب و بجا بود كه نام افلاطون ذكر
مىشد كه معتقد به تجرد نفس و بقاى آن بوده و در رساله «فدون» چند دليل براى
آن آورده است.م.
17. ماده و صورت در اينجا به معنى ارسطوئى است، كه در عالم خارج روى هم رفته
شىء يگانهاى را تشكيل مىدهند و تمايز آنها تنها در فكر و به وسيله انتزاع
امكان دارد.
مثلا ميز از چوب (ماده) و هيات ميزى (صورت) تشكيل شده است كه در عالم خارج از
هم انفكاك ناپذيرند.پس آنچه در عالم اجسام و طبيعت تحقق دارد ماده صورت پذيرفته
است.م.
18. منظور از فضائل، اخلاق پسنديده و زيبا و نيكوى انسانى و مراد از رذائل،
اخلاق ناپسند و زشت و بد است، كه در اين كتاب اين معانى همواره براى اين الفاظ
مورد نظر است.م.
19. علماى اخلاق سير تكاملى انسان را در اخلاق در چهار مرحله مىدانند:
(1) تخليه، يعنى پاكسازى و خالى كردن خود از خويها و عادات نكوهيده و ناپسند و
آلودگيهاى عالم مادى.
(2) تحليه، يعنى آراستن نفس به صفات پسنديده و مطلوب انسانى.
(3) تجليه، يعنى انكشاف و جلوه و ظهور يافتن صفات و كمالات انسانى.
(4) فناء، كه وصول به كمال لايق و درخور انسانى است كه خود را در خدا فانى
مىسازد و به چيزى جز خدا و خواست و رضاى الهى نمىانديشد.
20. اشاره استبه فضيلت اعتدال و رعايتحد وسط نسبتبه دو حد افراط و تفريط كه
رذيلتند و شارع مقدس (ص) با گفتار خود: «خير الامور اوساطها» به اعتدال و حد
وسط دعوت فرموده است، و شرح معناى حد وسط و افراط و تفريط خواهد آمد.
21. آينهات دانى چرا غماز نيست زآنكه زنگار از رخش ممتاز نيست آينه كز زنگ
آلايش جداست بر شعاع نور خورشيد خداست رو تو زنگار از رخ او پاك كن بعد از آن
آن نور را ادراك كن
(مولوى)
22. به قول سعدى:
ظاهرش چون گور كافر پر حلل باطنش قهر خدا عز و جل ظاهرش طعنه زند بر بايزيد وز
درونش ننگ مىدارد يزيد
23. جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد تو كز سراى
طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
و نيز:
هر كه آئينه صافى نشد از زنگ هوا ديدهاش قابل رخساره حكمت نبود (حافظ)
24. چنانكه اگر كسى در خواب ببيند كه شير مىنوشد به عالم شدن تعبير مىكنند.م.
25. حديث مستفيض، حديثشايع و مشهور را گويند.
26. اشاره استبه آيه 54 سوره اعراف (الا له الخلق و الامر : بدانيد كه آفرينش
و فرمان از اوست) .
27. پيوست، در ترجمه «وصل» آورده شده است - اين عنوان در پايان بعضى از فصول
اين كتاب به معنى پيوند با آنها آمده است.
28. قضاياى اوليه يا ضروريه مانند: كل بزرگتر است از جزء خودش، چند چيز مساوى
با يك چيز خود مساويند، تناقض محال است و...م.
29. زيرا در بهشت كه سراى سعادت كامل است لذات حسى وجود دارد.م.
30. حق اين است كه هر لذتى خواه بدنى يا نفسانى عبارت است از اشباع شهوت يا
غريزهاى كه خواهان اشباع است، حتى جستجوى علم و معرفت در واقع اشباع غريزه حب
آگاهى و اطلاع است.جز اينكه طلب علم هرگز به حد اشباع نمىرسد.و لذا پيغمبر (ص)
فرمود: «منهومان لا يشبعان طالب علم و طالب مال» (دو گرسنهاند كه هرگز سير
نمىشوند: دانشجو و طالب مال) . اما غريزه جنسى و غريزه دوست داشتن خوراك و
امثال اينها وقتى به حد سيرى رسيد باز مىايستد. (حاشيه سيد محمد كلانتر، ناشر
متن عربى كتاب) .نظريه مؤلف و نظر ناشر متن عربى را نمىتوان تمام دانست و
نظريههاى ديگرى نيز درباره اين مطلب هست كه براى آگاهى از آنها بايد به
كتابهاى روانشناسى و فلسفى مراجعه كرد.م.
31. ابو على احمد بن محمد بن يعقوب ابن مسكويه، اصلا رازى و ساكن اصفهان بود.وى
از بزرگان علما و حكما و معاصر ابو على ابن سينا بود.در ايام جوانى مصاحب وزير
مهلبى و از خواص وى بود و بعدا از ندماى بزرگ «عضد الدوله» بويهى شد و سپس از
خواص وزير «ابن العميد» و پسرش «ابو الفتح» گرديد.او را تاليفات بسيارى است كه
برخى در حكمت است از جمله كتاب «الفوز الاكبر» و كتاب «الفوز الاصغر» و
«جاويدان خرد» به فارسى در حكمت كه شامل پنج هزار سطر است.و برخى در تاريخ است،
از جمله «تجارب الامم» و بعضى در اخلاق و از آن جمله كتاب مشهور «الطهارة» كه
مراد مصنف (نراقى) در اينجا همين كتاب است زيرا اين نخستين كتابى است كه در علم
اخلاق تصنيف شده است و فيلسوف محقق خواجه نصير الدين طوسى آن را ستوده است.وى
از علماء اماميه بود و قبرش در اصفهان است.ميرداماد هرگاه از قبر او مىگذشت
مىايستاد و فاتحه مىخواند (نقل از «الكنى و الالقاب» شيخ عباس قمى، به
اختصار) .
بخش دوم: در بيان اقسام اخلاق
فضائل چهارگانه و اقوال علماء اخلاق در حقيقت عدالت - حقيقت عدالت پيروى و
اطاعت عقل عملى از عقل نظرى است - عقل نظرى فضائل و رذائل را ادراك مىكند -
دفع اشكال در تقسيم حكمت - تحقيق حد وسط و اطراف آن (افراط و تفريط) - اجناس و
انواع رذائل - فرق بين فضيلت و رذيلت - عدالتبرترين و شريفترين فضيلت است -
اصلاح خود پيش از اصلاح ديگران، و شريفترين وجه عدالت عدالت زمامدار است - با
وجود محبتبه عدالت نيازى نيست - اكتساب فضائل از طريق صناعت اخلاق بايد بر طبق
ترتيب كمال طبيعى باشد.
فصل 1: فضائل چهارگانه و اقوال علماى اخلاق در حقيقت عدالت
در علم طبيعى روشن شده است كه نفس ناطقه را دو قوه است: نخست قوه ادراك و دوم
قوه تحريك.و براى هر يك دو شاخه است:
«شاخه اول» ادراك، عقل نظرى است كه به واسطه قبول صور علميه متاثر از مبادى
عالى است.
«شاخه دوم» ادراك، عقل عملى است كه مبدا به حركت درآوردن بدن در اعمال جزئى
است از طريق فكر و تامل (1) .اين شاخه (عقل عملى) از اين جهت كه مربوط و متعلق
به دو قوه شهوت و غضب است مبدا پيدايش بعضى از كيفيات فعلى يا انفعالى، مانند
شرم و خنده و گريه و غير اينهاست، و از اين جهت كه وهم و خيال را به كار مىبرد
مبدا استنباط آراء و فنون و صنايع جزئى است، و از حيث نسبتش به عقل و همدوشى و
پيوند با آن، وسيله و سبب حصول آراء كلى وابسته به اعمال است - مانند خوبى و
زيبائى راستگوئى و بدى و زشتى دروغگوئى و نظائر اينها.
شاخه اول قوه تحريك، نيروى غضب است و آن مبدا دفع ناملايمات از راه غلبه و
پيروزى است و شاخه دوم، نيروى شهوت است كه مبدا جلب سازگاريها و ملايمات است.
سپس بايد دانست كه هرگاه قوه نخستين (ادراك) بر ديگر قوا غالب آيد و از آنها
منفعل نباشد، بلكه قواى ديگر مطيع اوامر و نواهى او باشند، تصرف و عمل هر يك از
آنها به نحو اعتدال خواهد بود.و امور عالم انسانى انتظام خواهد يافت و ميان
قواى چهارگانه سازش و همكارى برقرار خواهد شد.پس هر يك از آنها مهذب خواهد شد و
فضيلت مخصوص خود را حاصل خواهد كرد. بدينگونه از تهذيب نيروى عقل، علم و سپس
حكمتبه دستخواهد آمد و از تهذيب قوه عامله عدالت و از تهذيب نيروى غضب حلم و
به دنبال آن شجاعت پديد مىآيد و از تهذيب شهوت عفت و خويشتندارى و پس از آن
سخاوت حاصل مىشود.و بنابر اين بيان مىتوان گفت كه عدالت، كمال قوه عملى (عقل
عملى) است.
بيان ديگر: گفته شدهاست كه: چون نفس داراى چهار قوه عاقله و عامله و شهويه و
غضبيه است، اگر حركات و افعال اينها بر وجه اعتدال باشد، و سه قوه اخير مطيع
اولى (عقل) باشند و در افعال فقط بر آنچه عقل تعيين مىكند گام بردارند، اولا
فضائل سهگانه حكمت و عفت و شجاعتحاصل مىشود.و ثانيا از حصول آنها كه مترتب
بر سازش قواى چهارگانه و اطاعت و انقياد سه قوه از اولى استحالتى پديد مىآيد
كه كمال و تماميت قواى چهارگانه است، و آن عدالت است.پس بنابر اين بيان، عدالت
كمال قوه عملى به تنهائى نيستبلكه كمال همه قواست.
به هر دو بيان اجناس [منطقى] فضائل چهار است: «حكمت» و آن عبارت است از
معرفتحقايق موجودات چنانكه هستند، و موجودات اگر وجودشان در قدرت و اختيار ما
نباشد، علم مربوط و متعلق به آنها حكمت نظرى ناميده مىشود.و اگر وجود آنها در
قدرت و اختيار ما باشد علم مربوط به آنها حكمت عملى ناميده مىشود.و «عفت» اين
است كه قوه شهويه تحت فرمان عقل باشد و از اوامر و نواهى آن پيروى كند تا كسب
آزادى كند و از اسارت و بردگى هواهاى نفسانى خلاص گردد.و «شجاعت» اطاعت قوه
غضب از عقل در اقدام بر كارهاى خطير است، كه در آنچه راى عقل مقتضى آن است
اضطراب نشان ندهد تا عملش ستوده و صبرش نيز پسنديده باشد.و تفسير اين فضائل سه
گانه نسبتبه آن دو بيان تفاوت نمىكند.
و اما «عدالت» بنابر تفسير اول عبارت است از انقياد و پيروى عقل عملى از عقل
نظرى در همه كارها و تصرفات خود، يا مهار كردن غضب و شهوت تحت رهبرى و دستور
عقل و شرع كه خود عقل نيز به وجوب اطاعت از آن حكم مىكند، يا سياست و اداره دو
نيروى خشم و شهوت و راه بردن آن دو به مقتضاى حكمت، و در اختيار داشتن آن دو در
دستيازيدن و بازداشتن آنها بر حسب اقتضا.و تعريف غزالى به همين بيان راجع است:
«عدالتحالت و قوهاى استبراى نفس كه خشم و شهوت را اداره و تدبير مىكند، و
آن دو را به مقتضاى حكمت راه مىبرد و آنها را در به كار انداختن و بازداشتن بر
حسب اقتضا، در اختيار دارد» .زيرا مراد از حالت و قوه در اينجا نيروى تسلط و
برترى داشتن عقل عملى است نه خود قوه عملى.
و تفسير عدالتبنابر بيان دوم عبارت است از ائتلاف همه قوا و اتفاق آنها بر
فرمانبرى از عقل، به طورى كه كشمكش از ميان برود و فضيلت مخصوص هر يك حاصل
شود.و شك نيست كه اتفاق و ائتلاف همه قوا كمال همه آنهاست نه كمال قوه عملى به
تنهائى. مگر اينكه گفته شود كه ائتلاف فقط در به كار بردن هر يك از قوا بر وجه
شايسته و مناسب خود تحقق مىيابد، و به كار انداختن هر قوهاى و لو قوه نظرى از
جانب قوه عملى است، زيرا شان و كار او به كار انداختن اين قوا در جاى شايسته و
در خور آنها به نحو اعتدال است، و بدون اين معنى صدور فعل از قوه تحقق
نمىپذيرد.
نكته ديگر اين است كه عدالتبنابر بيان اول امرى بسيط و مستلزم ملكات سهگانه
يعنى حكمت و عفت و شجاعت است، و بنابر بيان دوم ظاهرا احتمال بساطت و تركيب
دارد، هر چند احتمال بساطت در ستتر به نظر مىآيد از اين رو كه اعتدال اخلاقى
به منزله اعتدال مزاج است كه از تركيب و در آميختن عناصر متخالف حاصل مىشود، و
در اصول حكمت ثابتشده است كه مزاج كيفيتى بسيط است.
توضيح مطلب اين است كه هنگامى كه ملكات سهگانه حاصل شد براى عقل عملى قوه تسلط
و تدبير نسبتبه همه قوا حاصل مىشود، به طورى كه همگى فرمانبر او مىشوند و او
هر يك را به مقتضاى راى خود به كار مىبرد.پس اگر عدالت را عبارت از خود اين
قوه، يا خود تدبير و تصرف در بدن و امور منزل و شهر بدانيم، بدون دخالت
ملكههاى سهگانه، در اين صورت عدالتبسيط و فقط كمال عقل عملى خواهد بود.ولى
اگر عدالتبه عنوان خود آن ملكات در نظر گرفته شود در اين صورت ديگر مناسب نيست
كه آن را فضيلت جداگانهاى در شمار فضائل قرار دهيم.زيرا همه اقسام فضائل يك
قسم از آنها نخواهد بود، و ائتلاف و آميختگى آنها هيئتيگانهاى نيست كه بر
ملكات سه گانه عارض شود تا اينكه چيزى جداگانه و نوعى مركب باشد.
لكن بنابر هر دو طريق بيان، عدالت و ملكات سهگانه ملازم يكديگرند جز آنكه
بنابر طريق اول عدالت علت و ملكات سهگانه معلول و بنابر طريق دوم بر عكس خواهد
بود.زيرا حصول عدالت متوقف استبر وجود آن ملكات و آميختگى آنها، و آنها اجزاء
عدالتيا به منزله آن خواهند بود.
تكمله
عدالت پيروى عقل عملى از عقل نظرى است
حق اين است كه حقيقت عدالت همان تفسير اول است كه در بيان اول ذكر شد، يعنى
انقياد و اطاعت عقل عملى از قوه عاقله، و ديگر تفاسير ياد شده لازمه آن است،
زيرا انقياد مذكور مستلزم اتفاق قوا و تسلط و سياست عقل عملى بر دو قوه خشم و
شهوت است، يا خود سياست و تدبير آن دو و راه بردن و در اختيار داشتن آنها تحت
فرمان عقل نظرى است.و بنابر اين تفسيرها كه لازمه بيان اول است لازم مىآيد كه
عدالت جامع همه فضائل باشد و معناى آن در هر فضيلتى متحقق باشد به طورى كه هر
فضيلتى فردى از آن (عدالت) باشد. و تحقيق مطلب اين است كه انقياد عقل عملى
نسبتبه عقل نظرى مستلزم در اختيار داشتن و مهار كردن دو قوه خشم و شهوت تحت
فرمان عقل و سياست و تسلط او بر آنهاست و اين مستلزم اتفاق و هماهنگى و آميختگى
همه قواست.
پس همه فضائلى كه از دو قوه غضب و شهوت و حتى از عقل صادر مىشوند به توسط عقل
عملى و ضبط و مهار كردن قواست، ولى اين را نبايد كمال او دانست و از فضائل او
شمرد، و دليل اين آشكار است.و ضبط و مهار كردن مذكور غير از عدالت است.
پس حق اين است كه حقيقت عدالت صرفا انقياد قوه عامله نسبتبه قوه عاقله است، و
امورى مانند مهار كردن و تسلط و سياست از لوازم آن است و فضائلى كه توسط عقل
عملى از قواى ديگر صادر مىشود از لوازم عدالت است نه خود عدالت.بنابر اين كسى
كه عدالت را شامل همه فضائل مىداند نظرش به اعتبار لوازم عدالت است و كسى كه
عدالت را شامل همه فضائل نمىداند نظرش عدم چنين اعتبارى است.از اين رو مانعى
ندارد كه گفته شود كه عدالتبه دو معنى اطلاق مىشود: يكى عدالتبه معنى اخص و
ديگرى عدالتبه معنى اعم.
آنگاه علماى اخلاق براى هر يك از فضائل چهارگانه انواعى ذكر كردهاند (2) .
و همانگونه كه هر يك از فضائل حكمت و عفت و شجاعت را شامل انواعى دانستهاند
همچنين عدالت را نيز شامل انواعى مانند وفا [ى به عهد] و راستگوئى و عبادت و جز
اينها دانستهاند.
و بعد از آنكه دانسته شد كه عدالتبه تفسير اول عبارت است از انقياد قوه عامله
نسبتبه قوه عاقله در به كار گرفتن خود عقل و دو قوه غضب و شهوت، معلوم مىشود
كه همه فضائل تنها در صورتى حاصل مىشود كه قوه عامله آن سه قوه را به كار
گيرد.پس حقيقت هر فضيلتى به يكى از آن سه قوه متعلق است، هر چند حصول آن توسط
قوه عامله و استخدام و مهار كردن آن سه قوه است.زيرا صرف به كار گرفتن و در
اختيار داشتن آنها موجب نمىشود كه فضائل حاصله را به آن قوه نسبت دهيم و حال
آنكه صدور آن فضائل در حقيقت از ديگر قواست.و همچنين موجب استناد رذائلى كه به
سبب عدم انقياد قوه عامله (عقل عملى) نسبتبه عقل پديد مىآيد به اين قوه
(عامله) نيست.و آشكار است كه به مجرد انقياد يا عدم انقياد آن، فضائل و رذائلى
پديد نمىآيد كه به هيچ وجه به آن سه قوه متعلق نباشد.زيرا هر فضيلتيا رذيلتى
كه به توسط قوه عامله حاصل مىشود يا متعلق به قوه عاقله استيا به دو قوه خشم
و شهوت، و قوه عامله فى نفسه فضيلت و رذيلت جداگانهاى ندارد - چنانكه اين معنى
پوشيده نيست.به علاوه، اگر به كارگيرى و ضبط و مهار كردن منشا استناد فضائل
حاصله به قوه عامله است لازم مىآيد كه همه فضائل به آن قوه مستند باشد و در
نتيجه لازم مىآيد كه جميع فضائل تحت عنوان عدالت داخل و مندرج باشند.و همين
گونه است اگر عدالت را به طريق دوم تفسير كنيم - و اين معنى آشكار است.
بنابراين از اينكه آنان بعضى از فضائل را از انواع عدالتشمردهاند نه همه را،
تخصيص بدون مخصص (استثناء بىدليل) لازم مىآيد. پس فضائلى را كه به عنوان
انواع مندرج تحت عدالت قرار دادهاند بعضى عبارت است از انواع شجاعتيا لوازم
آن و بعضى عبارت است از انواع عفتيا آثار آن، هر چند قوه عامله از اين حيث كه
واسطه است در حصول همه آنها دخالت و تاثير دارد.اما ما از عقيده آنان پيروى
نمىكنيم بلكه به مقتضاى نظر كسانى مىرويم كه انواع و اصناف و نتايج فضائل و
رذائل را منتسب و متعلق به سه قوه مىدانند نه به عقل عملى.و همه آنها را بدان
گونه كه شايسته است تحت اجناس آنها قرار مىدهيم بدون اينكه هيچ يك از آنها را
تحت عنوان عدالت و ضد آن درآوريم.
مطلب ديگر اين است كه رذائل و فضائل (با دخالت قوه عمليه در حصول آنها به سبب
به كارگيرى سه قوه) يا متعلق به يكى از اين قواى سهگانهاند يا به دو قوه يا
به هر سه قوه.نمونه و مثال متعلق به يكى از آنها مانند جهل و علم كه متعلق به
عاقلهاند، و غضب و حلم كه متعلق به قوه غضبيهاند، و حرص و قناعت كه متعلق به
قوه شهويهاند.و اما آنچه متعلق به دو يا سه قوه است (يا اصنافى دارد كه بعضى
متعلق به بعضى ديگرند) مانند حب جاه يعنى طلب مقام و منزلت در دلها: پس اگر
مقصود از آن تسلط و استيلا بر مردم و برترى و تفوق بر آنها باشد از رذائل قوه
غضب است.و اگر مقصود از آن طلب مال براى رسيدن به شهوت شكم و غريزه جنسى باشد
از رذائل قوه شهويه است.و همچنين حسد يعنى آرزوى زوال نعمت از غير:
اگر انگيزه آن دشمنى است از رذائل قوه غضب است و اگر انگيزه آن صرفا وصول
نعمتبه اوست از رذائل قوه شهوت است.يا اينكه دو يا سه قوه مشتركا در نوع فضيلت
و رذيلتيا بعضى از اصناف آن دخالت دارد، مانند حسد كه انگيزه آن دشمنى و توقع
رسيدن نعمتبه او با هم است، و مانند غرور كه عبارت است از آرامش و آسايش يافتن
نفس بر وفق هوى و هوس و واداشتن نفس به رسيدن به آن از طريق خدعه و نيرنگ
شيطانى.
پس اگر نفس طبعا مايل به چيزى از خواهشها و مقتضيات شهوت باشد و از روى جهل آن
را براى خود خير پندارد اين صفت و انديشه (تمايل و پندار) از رذائل قوه عاقله و
شهوت است، و اگر مايل به خواهشها و مقتضيات نيروى خشم باشد و به سبب نادانى آن
را خير خود پندارد اين از رذائل دو قوه عاقله و غضب است.و اگر نفس به خواهشها و
مقتضيات هر دو با هم مايل باشد و آنها را خير خود انگارد از رذائل هر سه قوه با
هم خواهد بود.
اما مراد ما از تعلق صفتى به قواى متعدد و شمرده شدن آن از رذائل يا فضائل آنها
اين است كه براى هر يك از آنها تاثيرى در پيدائى و ايجاد آنها باشد، يعنى از
جمله علل فاعله و موجده باشد، به طورى كه اگر از فعل يكى از آن قوا صرف نظر
كنيم اين صفت پديد نيايد.مثلا غرور به ميل و اعتقاد متحقق خواهد شد، به اين
معنى كه هر يك از آن دو در پديد آمدن و ايجاد آن تاثير دارند، و اگر اعتقاد
متعلق به عاقله و ميل متعلق به شهوت و غضب نباشد غرور پديد نخواهد آمد.
ولى اگر دخالت قوهاى در ايجاد صفتى صرفا به عنوان انگيزه باشد، يعنى انگيزهاى
براى قوهاى ديگر در ايجاد و پيدائى اين فتباشد، به طورى كه اين صفتبا قطع
نظر از اين قوه به انگيزه ديگرى پديد آيد متعلق به اين قوه نخواهد بود و ما آن
را از رذائل و فضائل آن قوه نمىشماريم، بلكه متعلق به قوه ديگرى است كه مباشر
و متصدى پديد آوردن و ايجاد آن است، مانند غضب كه از نرسيدن به شهوت شكم و ميل
جنسى پديد مىآيد، هر چند انگيزه آن قوه شهوت است جز اينكه قوه شهوت و فعل آن
شركت و دخالتى در احداث و ايجاد آن ندارد.بلكه احداث از جانب قوه غضب است و
دخالتشهوت تنها تحريك و تهييج قوه غضبيه براى احداث و ايجاد است.و شك نيست كه
عاقله در صدور بيشتر صفات دخالت و تاثير دارد با اينكه آن صفات از رذائل يا
فضائل عاقله شمرده نمىشود.
و چون اين مطلب دانسته شد مىگوئيم كه ما نخست رذائل و فضائل عاقله و سپس رذائل
و فضائل قوه غضبيه و پس از آن رذائل و فضائل قوه شهويه و بعد آنچه را كه متعلق
به آن دو يا هر سه است ذكر مىكنيم.
پيوست
عقل نظرى مدرك فضائل و رذائل است
بدان كه عقل عملى و عقل نظرى هر يك از جهتى بر نفس سلطه و رياست دارد.اما رياست
عقل عملى از اين جهت است كه به كاربردن همه قوا حتى عاقله به نحو شايستهتر
موكول به آن است.و اما رياست عقل نظرى از اين روست كه سعادت برين و غايت همه
غايات يعنى آراستگى به حقايق موجودات مستند به آن است، و همچنين ادراك آنچه خير
و صلاح است در شان اوست، پس اوست كه راهنماى عقل عملى در كارها و تصرفات آن
است.
گفتهاند كه ادراك فضائل و رذائل اعمال در شان عقل عملى است، چنانكه شيخ
[الرئيس ابو على سينا] در «شفا» به اين معنى تصريح كرده و گفته است: «كمال عقل
عملى استنباط آراء كلى در فضائل و رذائل اعمال با ابتناء بر مشهوراتى است كه در
واقع با برهان مطابق است.و تحقيق اين برهان متعلق به كمال قوه نظرى است.» حق
اين است كه مطلق ادراك و ارشاد از جانب عقل نظرى است و او به منزله مشاور ناصح
و خيرخواه است و عقل عملى به منزله تنفيذ كننده و امضا كننده اشارات عقل نظرى
است و قوائى كه مورد اين اشاره و امضاستخشم و شهوت است.
دفع اشكال
تقسيم حكمت
اگر اشكال و گفته شود كه: دانشمندان حكمت را نخستبه نظرى و عملى، و حكمت عملى
را به سه قسم تقسيم كردهاند كه يكى از آنها علم اخلاق است كه مشتمل بر فضائل
چهارگانه است كه يكى از آنها حكمت است، پس لازم مىآيد كه حكمت قسمتى از خودش
باشد، مىگوئيم: حكمتى كه مقسم (تقسيم شونده) است علم به اعيان موجودات است،
اعم از موجودات الهى كه به قدرت بارى سبحانه و تعالى موجودند يا موجودات انسانى
كه در قدرت و اختيار ما قرار دارند و چون اين علم يعنى حكمت كه مقسم است قسمتى
از موجودات به معنى دوم (اعمال و اخلاق انسان) است، بحث از آن در علم اخلاق
اشكال و مانعى ندارد (3) .بنابر اين نهايت آنچه لازم مىآيد اين است كه حكمت
موضوعى باشد براى مسالهاى كه اين مساله يك جزء از آن (حكمت) استبه اين نحو كه
عنوانى در قلمرو آن قرار گيرد و آنگاه به عنوان ملكه پسنديده يا طريق اكتساب آن
به آن نسبت داده شود.
خلاصه آنكه مانعى ندارد كه علمى كه در آن از احوال موجودات بحث مىشود موضوعى
براى مسالهاى قرار گيرد، و در آن علم از صفتى درباره خود آن علم بحثشود براى
اينكه آن نيز از موجودات است، چنانكه در علم اعلى كه در آن از موجودات از حيث
وجودشان بحث مىشود، از خود علم (شناخت) نيز كه يكى از موجودات استبحث مىشود
و موضوعى براى مسالهاى از مسائل آن قرار مىگيرد.و از اينجا لازم نمىآيد كه
چيزى جزء خودش باشد.و نيز مىگوئيم همانطور كه حكمت عملى قسمى از مطلق حكمت
است زيرا عمل به تفكر و نظر وابسته است، همين طور اين (مطلق حكمت) قسمى از آن
(حكمت عملى) است زيرا نظر به عمل وابسته است.و در اين صورت همانگونه كه
عدالتبه يك اعتبار از حكمت است، همينگونه حكمتبه اعتبارى ديگر از عدالت است.
بنابراين، حيثيت و اعتبار مختلف مىشود و محذورى لازم نمىآيد.
و بعضى در پاسخ گفتهاند كه مراد از حكمتى كه يكى از فضائل چهارگانه است عبارت
است از به كار بردن عقل بر وجه نيكوتر و شايستهتر، و در اين صورت اصلا اشكال
وارد نيست زيرا حكمتبه اين معنى عين مقسم نيستبلكه جزء آن است.و در اين حال
بايد گفت كه حكمتبه اين معنى همان عدالت است كه بيان شد، با اينكه عدالت نيز
يكى از فضائل چهارگانه است.
آگاهى: علماى اخلاق تصريح كردهاند كه صاحب فضائل چهارگانه مادام كه فضائلش به
ديگران نرسد سزاوار مدح و ستايش نيست، و از اين رو داراى ملكه سخاوت بدون بذل و
بخشش سخى خوانده نمىشود بلكه شخص بسيار نفقه و پر خرج (منفاق) خوانده مىشود و
داراى ملكه شجاعتبدون ظهور آثار شجاعتشجاع خوانده نمىشود بلكه غيور خوانده
مىشود و صاحب ملكه كمتبدون بروز آن حكيم خوانده نمىشود بلكه مستبصر (طالب
بصيرت، بينادل) خوانده مىشود.
و آشكار است كه مراد از استحقاق و شايستگى مدح و تحسين، حكم عقل استبه وجوب و
لزوم آن.پس كسى كه اثر و ثمرش به ديگران مىرسد و مردم به نفع او اميدوار و از
ضررش ايمناند عقل ستايش او را به دليل جلب نفع و دفع ضرر لازم مىداند و اما
كسى كه به خير او اميدى نيست و از شرش ايمنى نيست عقل به وجوب مدح و ستايش او
حكم نمىكند هر چند در طريق كمال مراتبى را پيموده باشد.
فصل 2
تحقيق درباره حد وسط و اطراف آن (افراط و تفريط)
بىشك در برابر هر فضيلتى رذيلهاى كه ضد آن است وجود دارد.و چون دانستى كه
اجناس فضائل چهار است پس اجناس رذائل نيز در نظر اولى چهار است: جهل، كه ضد
حكمت است، و جبن، كه ضد شجاعت است، و شره (آزمندى) كه ضد عفت (خويشتندارى)
است، و جور (ستم) كه ضد عدالت است.
اما هنگام تحقيق آشكار مىشود كه براى هر فضيلتى حد معينى هست، و تجاوز از آن
به سوى افراط يا به سوى تفريط، به رذيلت منتهى مىشود.پس فضائل به منزله حد وسط
و رذائل به مثابه اطراف است.حد وسط بيش از يكى نيست و تعدد نمىپذيرد ولى اطراف
بيشمار و غير متناهى است.بنابراين فضيلت همانند مركز دائره است و رذائل همچون
ديگر نقاط مفروضه از مركز تا محيط است.مركز نقطه واحد و معين است و ديگر نقاط
مفروضه اطراف آن بيشمار و نامتناهى است.
بنابر اين در مقابل هر فضيلتى رذائل نامتناهى هست، زيرا حد وسط محدود و معين
است و اطراف نامحدودند، و فضيلت در نهايت دورى از رذيلتى است كه در نهايت رذائل
قرار دارد.و هر يك از رذائل به فضيلت نزديكتر است تا آن رذيلت (كه در نهايت
واقع است) . و مجرد انحراف از فضيلت از هر طرفى كه اتفاق افتد موجب افتادن در
رذيلتخواهد بود.ثبات و پايدارى بر فضيلت و استقامت در سلوك و رفتار در آن راه
به منزله حركتبر خط مستقيم است، و ارتكاب رذيلت همچون انحراف از آن است.و شك
نيست كه خط مستقيم كوتاهترين خطوط بين دو نقطه است و آن بيش از يك خط نمىتواند
باشد.
اما خطوط منحنى بين آن دو نقطه نامحدود و بيشمار است.پس استقامت و پايدارى در
طريق فضيلت راه و روش واحد دارد و انحراف از آن داراى راهها و روشهاى نامتناهى
است، و از اين روست كه انگيزههاى شر برانگيزههاى خير فزونى و غلبه دارد.
از آنچه گفته شد آشكار است كه يافتن حد وسط حقيقى دشوار است و پايدارى و
استقامتبر طريق اعتدال در نهايتسختى و دشوارى است، و همين است معنى و مفهوم
اين قول حكما: «به نقطه هدف رسيدن سختتر و مشكلتر است تا بازگشت از آن، و آنگاه
بر آن پايدارى كردن و منحرف نشدن و خطا نكردن باز هم دشوارتر و سختتر است»
.به همين سبب هنگامى كه سرور پيامبران و فخر رسولان در قول خداى تعالى:
«فاستقم كما امرت» (سوره هود، آيه 112) «پايدار باش چنانكه دستور يافتهاى»
به استقامت و پايدارى مامور شد فرمود:
«شيبتنى سورة هود» «سوره هود مرا پير كرد» .زيرا يافتن حد وسط حقيقى در بين
اطراف نامتناهى متقابل مشكل و دشوار است و پايدارى و ثبات قدم بر آن پس از
يافتن مشكلتر و دشوارتر است.
محقق طوسى (خواجه نصير الدين) و گروهى گفتهاند: «آنچه در روايات وارد شده كه
«صراط مستقيم» از مو باريكتر و از شمشير برندهتر استبه همين معنى اشاره
دارد» .لكن آشكار است كه اين تاويل (4) ، جرات و جسارت بر شريعت قويم (راست و
درست) و دريدن پردههاى سنت ارجمند است.زيرا در امور آخرت اعتراف و اذعان به
ظاهر آنچه وارد شده واجب است.بلى، چنانكه گذشت مىتوان گفت: امور اخروى كه
متضمن وعد و وعيد است همگى به همان نحو كه خبر داده شده محقق و ثابت است منتهى
صورتهائى استبراى اخلاق و خويها، و صفاتى كه در اين عالم كسب شده به وسيله آن
صور در عالم آخرت به حسب مراتب ظاهر مىشود.زيرا ظهور اشياء بر حسب اختلاف
مراتب و اختلاف عوالم و نشاهها متفاوت است، و مواد صورتهائى كه در اقامتگاه
معاد به راحتى و خوشى يا ناراحتى و ناخوشى منجر مىشود همان اخلاق و نياتى است
كه در اين عالم اكتساب شده است.و اين طريقه و عقيدهاى است كه آراء بزرگان حكمت
و عرفان بر آن قرار گرفته است، و ما متن آيات و اخبارى را كه بر آن دلالت دارد
آورديم و به حقيقتحال اشاره كرديم.بنابر اين «صراط مستقيم» كه همچون پلى بر
دوزخ كشيده شده صورتى استبراى حد وسط اخلاق، و دوزخ صورتى استبراى اطراف آن
(افراط و تفريط) .پس هر كه در اين جهان بر حد وسط ثابت قدم بماند در آن جهان از
صراط نمىلغزد و به بهشتى كه خداوند به پرهيزكاران و خويشتنداران وعده داده
مىرسد.و كسى كه در اين دنيا به اطراف (زيادهروى و نقصان) منحرف شود در آنجا
در دوزخى كه كافران را در برمىگيرد سقوط مىكند.
اما حد وسط يا حقيقى است و يا نسبى و اضافى.وسط حقيقى آن است كه نسبتش به دو
طرف يكسان باشد مانند عدد چهار سبتبه دو و شش.و همچنين مزاج معتدل حقيقى كه
پزشكان وجود آن را منكرند.و وسط نسبى آن است كه تحققش براى نوع يا شخص تا حد
امكان به حد وسط حقيقى نزديكتر است و كمال لايق نوع و شخص به آن متحقق مىشود
اگر چه به آن واصل نشود. پس نامگذارى به وسط (اگر چه وسط حقيقى نباشد) نسبتبه
اطراف آن است كه از وسط حقيقى نسبتبه آن دورترند.و اين مانند اعتدال نوعى يا
شخصى است كه طبيبان آن را اثبات كردهاند، و مراد از آن اعتدالى است كه تحققش
براى نوع و اشخاص امكانپذير است.و آن مقدار اعتدالى است كه فراخور هر نوع يا
شخص باشد.و اگر اعتدال حقيقى به معنى تساوى اجزاء بسيط عنصرى و تساوى آنها در
نيرو و نزديكى به اعتدال حقيقى نسبتبه طرفهاى ديگر موجود نباشد آن اعتدال
اضافى و نسبى ناميده مىشود.
اما آنچه در اينجا معتبر و مورد توجه است همان وسط نسبى و اضافى است زيرا يافتن
وسط حقيقى و پايدارى بر آن بسيار دشوار است و به همين جهت فضيلتبه اختلاف
اشخاص و احوال و زمانها مختلف مىشود.چه بسا مرتبهاى از اعتدال و حد وسط نسبى
با توجه به شخص يا حال يا وقت معين فضيلت است و نسبتبه غير آن رذيلت است (5) .
توضيح اين سخن اين است كه شك نيست كه وسط حقيقى در اخلاق چون در حكم نقطه تقسيم
ناپذير استيافتن و پايدارى بر آن ممكن نيست و از اين رو مىبينى كه كسى كه
متصف به فضيلتى باشد نمىتوان حكم كرد كه آن فضيلت «وسط حقيقى» است، مگر اينكه
گفته شود كه چون آن فضيلتبه وسط حقيقى نزديك است و نزديكتر از آن امكان ندارد
به سبب نزديكتر بودنش به آن، نسبتبه ديگر مراتب وسط نسبى است.پس اعتدال نسبى
براى آن در حكم پهنا و عرضى است كه وسطش اعتدال حقيقى و دو طرفش افراط و تفريط
است.و مادام كه از اين دو طرف بيرون نرفته اعتدالى نسبى و اضافى است و هر
اندازه به وسط حقيقى نزديكتر باشد كاملتر و نيرومندتر است و هرگاه از آن دو
خارج شد در رذيلت داخل شده است.
نبايد گفت كه: بنابر اين سزاوار است كه اعتدال طبى در مزاج نيز چنين باشد يعنى
عرضى داشته باشد كه وسطش اعتدال حقيقى و دو طرفش خارج از اعتدال طبى باشد، تا
آنجا كه هر اندازه به اعتدال حقيقى نزديك باشد اعتدال طبى قويتر و كاملتر است،
با اينكه قضيه چنين نيست، زيرا با دليل مىتوان نشان داد كه نزديكى به اعتدال
حقيقى مقتضى خروج از اعتدال طبى ستيا ضعف اعتدال طبى به سبب نزديكى به اعتدال
حقيقى است.
بيان مطلب اين است كه اعتدال حقيقى در مزاج به اين است كه اجزاء عناصر
[چهارگانه] در نيرو مساوى و برابر باشند، و اعتدال طبى در نوع يا يك شخص انسان
به اين است كه مثلا اجزاء گرما از ده تا دوازده و سرما از هشت تا نه و خشكى از
هفت تا هشت و ترى از شش تا هفتباشد.پس اگر اجزاء گرما شش و سرما پنج و خشكى
چهار و ترى سه باشد از اعتدال طبى بيرون استبا اينكه به اعتدال حقيقى نزديكتر
است.بلكه با فرض تساوى اجزاء عناصر چهارگانه (گرما، سرما، خشكى، ترى) تا آنجا
كه خود اعتدال حقيقى حاصل شود بازهم از اعتدال طبى خارج است.پس اعتدال حقيقى
همان اعتدال طبى نيست تا اينكه هر اندازه به آن نزديكتر باشد قويتر و كاملتر
باشد.
زيرا ما مىگوئيم كه: ادعا نمىكنيم كه وسط حقيقى اعتدال طبى استبلكه امرى
مغاير آن است، و اعتدال حقيقى در خارج آن است.بنابر اين آن را دو طرف است: يكى
آنكه اجزاء در تساوى نزديكتر شود از آنچه براى اعتدال طبى است تا به اعتدال
حقيقى برسد.و دوم آنكه دورتر گردد از آنچه براى آن تا بىنهايت هست.لكن وقوع
بعضى از مراتب دو طرف كه اعتدال حقيقى ناشى از آن است غير ممكن است.و اين
نكتهاى است قابل توجه و تامل.
و اگر گفته شود: وسطى كه در اينجا اعتبار شده است اگر نسبى و اضافى است، پهنا و
عرضى دارد، مانند پهنا و عرض مزاج، بنابر اين وصف آن با حدت و دقت مناسب و
درخور نيست، مىگوئيم: همانگونه كه در عرض مزاج مرتبهاى هست كه افضل مراتب و
نزديكترين مرتبه به اعتدال حقيقى است، همينگونه در عرض ميانهروى براى ملكات
مرتبهاى هست كه افضل مراتب و نزديكترين مرتبه به اعتدال و وسط حقيقى است، و
همين مطلوب بالذات است.و شك نيست كه خصوص اين حد وسط پهنا و عرض وسيعى ندارد، و
بنابر اين وصف آن با دقت و حدت سخت و دشوار نيست.و اما ديگر مراتب وسط هر چند
خالى از آلودگيهاى افراط و تفريط نيستند لكن هرگاه تا اندازهاى به مرتبه مطلوب
نزديك باشند به طورى كه نوع يا شخص بر كمال شايسته خود باقى بماند از اعتدالها
و فضائل به شمار مىآيند، چنانكه مرتبهاى از عرض مزاج با اينكه به اعتدال
حقيقى نزديكتر نيست اعتدال محسوب مىشود، زيرا نوع يا شخص در آن باقى و محفوظ
مىماند به نحوى كه خللى (آشفتگى و نابسامانى) در افعال آن پديد نمىآيد هر چند
خالى از انحراف نيست، و اگر اين مراتب نيز با حدت و دقت وصف شوند دليلش اين است
كه يافتن آنها و پايدارى بر آنها نيز بدون سختى و دشوارى نيست.
فصل 3: اجناس و انواع رذائل
از آنچه گفته شد آشكار است كه در برابر هر فضيلتى رذائل نامتناهى از دو طرف
افراط و تفريط وجود دارد، و براى هر يك نام خاصى نيست و شمارش همه امكان ندارد
و در وظيفه عالم اخلاق هم نيست، بلكه وظيفه وى اين است كه اصول و قوانين كلى را
بيان كند نه اينكه موارد جزئى را احصا كند.
و بيان قانونى كه لازم و ضرورى است اين است كه انحراف از حد وسط، به طرف افراط
و يا به طرف تفريط است.پس در برابر هر فضيلتى دو جنس رذيلت قرار دارد.و چون
شمار اجناس فضائل چهار است اجناس رذائل هشت است.
در برابر حكمت دو رذيلت است: جربزه (زيركى و استعداد فريفتن و گول زدن) و بلاهت
(كودنى) .اولى در طرف افراط است و به كار بردن فكر در آنچه سزاوار و شايسته
نيستيا بيش از اندازه شايسته.و دومى در طرف تفريط است و عبارت است از تعطيل و
به كار نبردن نيروى فكر در آنچه سزاوار استيا كمتر به كار بردن آن.بهتر استبه
جاى جربزه «سفسطه» يعنى حكمت آميخته به دروغ و اندوده به تزوير، و به جاى
بلاهت «جهل» بسيط تعبير كنيم.زيرا حقيقتحكمت عبارت است از علم به حقايق اشياء
و امور چنانكه هستند و اين متوقف بر اعتدال قوه عاقله است.و چون عقل شدت و حدتى
خارج از حد اعتدال پيدا كند از حد شايسته خود بيرون مىرود و به استخراج امور
بسيار باريكى كه با واقع مطابق نيست مىپردازد و علم به اين امور ضد حكمت در
طرف افراط است، و چون براى آن (عقل) كندى و كودنى پيدا شود چيزى در نمىيابد و
علم به حقايق براى او حاصل نمىشود و اين همان جهل است كه ضد حكمت در طرف تفريط
است.
و در برابر شجاعت دو رذيلت هست: تهور (بىباكى) و جبن (ترسوئى) .
تهور در جانب افراط و عبارت است از اقدام در امورى كه بايد از آنها پرهيز كرد.
و جبن در طرف تفريط است و آن ترس و اجتناب از كارهائى است كه بايد به آنها
اقدام كرد.
و در برابر عفت (خويشتندارى) دو رذيلت هست: شره (آزمندى و هرزگى) و خمود
(افسردگى و بىحسى) .اولى در طرف افراط است و عبارت است از فرو رفتن در لذات و
شهواتى كه بنابر شرع و عقل نيكو و پسنديده نيست، و دومى در طرف تفريط است و
عبارت است از بازداشتن نفس از طلب آنچه براى بدن ضرورى است.
و در برابر عدالت دو رذيلت قرار دارد: ظلم (ستم كردن) و انظلام (ستم كشيدن)
.ظلم در طرف افراط است و به معنى تصرف در حقوق و اموال مردم به ناحق است، و
انظلام در طرف تفريط است و به معنى ظلم پذيرى و ستمكشى از ظالم و انقياد و
مذلت نسبتبه وى در آنچه از تعدى و جور مىخواهد.
حق اين است كه عدالتبا ملاحظه لوازم انفكاك ناپذيرش، يك طرف دارد به نام جور و
ظلم و آن شامل صفات مذموم است، و اختصاص به تصرف در حقوق و اموال مردم، بدون
جهتشرعى، ندارد.زيرا عدالتبه اين معنى - چنانكه قبلا دانستى - عبارت است از
اينكه عقل عملى همه قوا را تحت اشاره و فرمان عقل در اختيار و در ضبط خود داشته
باشد و بنابراين جامع همه كمالات است. پس ظلم كه مقابل و ضد آن است جامع همه
نقائص است، زيرا ظلم عبارت است از وضع و قرار دادن شىء در غير موضعش، و اين
تعريف شامل همه صفات و افعال زشت و ناپسند مىشود.پس ظلمپذيرى چون خود صفتى
مذموم و نكوهيده است ظلم است، علاوه بر اينكه كسى كه به ظالم فرصتستم كردن
مىدهد و از روى خوارى و زبونى به اطاعت و انقياد او گردن مىنهد به خود ستم
مىكند و ظلم به خويشتن نيز از اقسام ظلم است.
اين بود بيان طرفين (افراط و تفريط) هر يك از اجناس چهارگانه فضيلت.
اما هر يك از اجناس رذائل و فضائل اخلاقى را انواع و لوازمى است كه علماى اخلاق
در كتابهاى خويش ياد كردهاند، و براى عدالت نيز انواعى ذكر كردهاند.
و از آنچه گذشت دانستى كه تخصيص بعضى از صفات به اندراج تحت عنوان عدالت دليل و
وجهى ندارد، زيرا همه رذائل و فضائل به قواى سهگانه، يعنى عقل و غضب و شهوت،
متعلقاند، هر چند قوه عامله از اين حيث كه واسطه است در همه آنها دخالت دارد.
بنابراين ما همه را تحت اجناس قواى سهگانه درمىآوريم بدون آنكه هيچ يك را تحت
عنوان عدالت مندرج سازيم.و دانستى كه بعضى از آنها تنها به عقل مربوط و متعلق
است و بعضى فقط به قوه غضب و بعضى فقط به قوه شهوت، و برخى به دو يا سه قوه
باهم. و ما آنها را در چهار مقام ذكر مىكنيم.
و براى آگاهى و احاطه بيشتر در اينجا اجمالا به نامهاى اجناس و انواع و لوازم
هر جنس اشاره مىكنيم و نخست آنچه را به قوه عاقله متعلق است، سپس آنچه را
متعلق به غضب است و آنگاه متعلق شهوت و بعد آنچه را متعلق به دو يا هر سه قوه
است ذكر مىكنيم.نخستبه ذكر رذيلت مىپردازيم، آنگاه به فضيلتى كه ضد آن است،
اگر نامى داشته باشد، اشاره مىكنيم.سپس در باب معالجه، علاج هر يك از اجناس و
انواع و نتايج رذايل را شرح مىدهيم و در ذيل آن فضيلتى را كه ضد آن استبيان
مىكنيم.
نخست دو جنس رذيلت را براى هر قوه و بعد ضد آن دو را كه جنس فضيلت آنهاست ذكر
مىكنيم.سپس انواع و نتايج را به نحو مذكور توضيح مىدهيم، يعنى در آغاز احكام
و معالجه رذيلت را بيان مىكنيم، آنگاه به ضد آن اشاره مىكنيم و آنچه را در
ستايش آن براى ترغيب طالبان تحصيل فضيلت و اجتناب از ضدش وارد شده ذكر
مىكنيم.بنابراين از روش علماى اخلاق در جداسازى رذائل و فضائل و ذكر جداگانه
هر يك از آن دو پيروى نمىكنيم.
نكته ديگر اين است كه بيان انواع رذائل و لوازم آنها (تعريف و تفسير، فرق و
تمييز و غيره) چنانكه علماى اخلاق ذكر كردهاند خالى از آشفتگى و اختلال نيست،
و مادر اين مورد از روش آنان پيروى نمىكنيم و آنچه را نظر صحيح اقتضا مىكند
بيان مىكنيم. پس مىگوئيم:
دو جنس رذيلتبراى قوه عقليه عبارتند از: «جربزه و سفسطه» كه در طرف افراط است
و «جهل بسيط» كه در جانب تفريط است.و ضد آن دو علم و حكمت است.اما انواع و
لوازم مترتب بر آن دو عبارتند از: «جهل مركب» كه از پستى كيفيت است، و «حيرت و
شك» كه در طرف افراط است، و ضد جهل مركب ادراك حق استيا لا اقل زوال علم به
اينكه خود را عالم مىپندارد (6) .و ضد حيرت، جزم به يكى از دو طرف شك است و از
اينجا معلوم مىشود كه يقين ضد هر يك از آن دو (جهل مركب و حيرت) است.زيرا يقين
اعتقاد جازمى است كه مطابق واقع باشد.پس به اعتبار جزمى كه در آن است ضد حيرت
است و به اعتبار مطابقتبا واقع ضد جهل مركب است.و منشا حصول يقين، راست و
درستبودن ذهن و صفاى آن است همراه با مراعات شرايط استدلال.و منشا جهل مركب
كجى و اعوجاج ذهن يا خطاى در استدلال است، يا وجود مانعى از رسيدن به حق مانند
تعصب جاهلانه يا تقليد كوركورانه و امثال اينها.و منشا حيرت قاصر بودن يا تيرگى
ذهن است، يا اضطراب و تشويشى كه موجب تجاوز از مطلوب يا عدم احاطه به مقدمات آن
است.و از آن جمله «شرك» است و ضد آن توحيد است.
و از جمله «وسوسههاى» ى نفسانى و خيالات باطل شيطانى است و اين نيز از پستى
كيفيت است، و ظاهرا اين از رذائل دو قوه و هم و متخيله به شمار مىآيد نه قوه
عاقله، زيرا غالبا عاقله از اختلال آن دو بر كنار نيست.اما عذر آن را در اين
باره قبلا دانستى، و ضد آن انديشهها و خيالات پسنديده است كه از آن جمله فكر
درباره نو آوردهها و شگفتيهاى صنع خداى سبحان است، و از جمله «استنباط مكر و
حيله» استبراى رسيدن به خواهشها و مقتضيات شهوت و غضب، و اين در جانب افراط
است.
اما دو جنس رذائل در مورد قوه غضب عبارتند از: «تهور» و «جبن» و دانستى كه ضد
اين دو رذيلت، «شجاعت» است.و اما انواع و لوازم و نتايج مترتب بر آنها، از
جمله «خوف» (ترس) است و آن حالت آزار دهنده نفسانى است كه از انتظار مكروه و
ناگوار يا زوال مرغوب و مطلوب پديد مىآيد.ترس صفتى است ناپسند و مذموم مگر در
مورد معصيت و خيانتيا ترس از خداوند و عظمت او.و ضد خوف، امن و آرامش خاطر
است، و فضائل آن به دليل اينكه مقتضاى عقل است ممدوح است و ضد آن امن از مكر
خداوند است، و آن خوفى كه ممدوح است ملازم رجاء (اميد) است و ضد آن ياس و
نااميدى است.
و از جمله «كوچكى و ضعف نفس» استيعنى ملكه عجز و ناتوانى از تحمل حوادث
ناگوارى كه بر آدمى وارد مىشود و اين از نتايج جبن است، و ضدش بزرگى و قوت نفس
استيعنى ملكه تحمل آنچه بر او وارد مىشود، و از جمله تحمل تحمل حوادث هول
انگيز و دستيازيدن به كارهاى سخت و توانائى مقاومتبا شدائد و آلام است و
«ثبات و پايدارى» ناميده مىشود.و ضد آن اضطراب هنگام رو آوردن شدائد و مشكلات
و ناملايمات است.و از جمله ثبات، ثبات و پايدارى در ايمان است.
و از جمله «دون همتى» استيعنى كوتاهى از طلب امور شريف و عالى و اين از لوازم
ضعف و كوچكى نفس است، و ضد آن «بلند همتى» است كه از لوازم بزرگى و شجاعت نفس
است، يعنى سعى در تحصيل سعادت و كمال، و جستجو و طلب امور عالى بدون ملاحظه نفع
و ضرر دنيوى.و از نمونهها و افراد «بلند همتى» شهامت است كه تفسيرش خواهد
آمد.
و از جمله «عدم غيرت و حميت» استيعنى كوتاهى و اهمال در حفظ آنچه بايد حفظ
كرد، و اين نيز از نتايج كوچكى و ضعف نفس است، و ضدش غيرت و حميت است.
و از جمله «عجله» (شتابزدگى) است و آن معناى ثابت و دائمى است در دل كه باعث
مىشود انسان به هر كارى كه به خاطرش خطور كند بىدرنگ اقدام كند، و اين نيز از
نتايج كوچكى و ضعف نفس است، و ضدش درنگ و تانى (آهستگى) است. و «تعسف» (بدون
تدبير و رويه كار كردن) نزديك به عجله است، و ضدش يعنى «توقف» نزديك به درنگ و
آهستگى است، و بيان فرق بين آنها خواهد آمد.و وقار (آهستگى و بردبارى) شامل
تانى و توقف است و آرامش و سكون نفس است در حركات و افعال چه در آغاز كار و چه
در اثناى آن، و اين خوى از لوازم بزرگى و شجاعت نفس است.
و از جمله «سوء ظن (بدگمانى) به خداى تعالى و به مؤمنان» است و اين خوى از
لوازم جبن و ضعف نفس است، و چه بسا از پستى كيفيتباشد، پس ضدش يعنى حسن ظن
(خوش گمانى) به خدا و مؤمنان از آثار شجاعت و بزرگى نفس است.
و از جمله «غضب» است و آن حركتى است نفسانى كه موجب حركت روح از درون به بيرون
براى غلبه مىشود و در طرف افراط قرار دارد و ضد آن حلم است.
و از جمله «انتقام» است كه از نتايج غضب است و ضد آن عفو و گذشت است.
و از جمله «عنف» (درشتى و سختگيرى) است كه آن نيز از نتايجخشم است و ضدش رفق
(مدارا) است.
و از جمله «كينهتوزى» است و آن دشمنى ريشهدار است، يعنى بدخواهى و طلب زوال
خير از مسلمين، و اين نيز از آثار غضب است.
و از جمله «عداوت» آشكار است و ضد آن «نصيحت» استيعنى خير خواهى و دفع شر و
فساد از هر مسلمانى.غضب و كينهتوزى لوازمى دارد از قبيل زدن و دشنام دادن و
نفرين و عيب كردن.
و از جمله «عجب» يعنى خود بزرگ بينى است و ضد آن شكسته نفسى و خود كوچكبينى
است.
و از جمله «كبر» يعنى خود را از ديگران بزرگتر شمردن است و ضد آن تواضع
استيعنى براى خود برترى و مزيتى بر غير نديدن.
و از جمله «افتخار» استيعنى مباهات و فخر فروشى به كمالى كه در خود مىپندارد
و آن از شاخههاى كبر است.
و از جمله «بغى» يعنى تجاوز و ستم است و سركشى و عدم انقياد نسبتبه كسى كه
اطاعت از او واجب است، و آن نيز از شاخههاى كبر است.و ضد آن تسليم و انقياد
است نسبتبه كسى كه اطاعت از او واجب است.
و از جمله «ستودن خويش» استيعنى خود را از عيب و نقص پاك دانستن.و ضد آن
اعتراف به نقائص خويش است.
و از جمله «عصبيت» استيعنى حمايت از خود و منسوبان خود به ناروا و برخلاف حق.
و از جمله «كتمان حق» (پنهان داشتن حق) است و ضد اين دو خوى اخير انصاف و بر
حق بودن است.
و از جلمه «قساوت» (سنگدلى) است و آن متاثر نشدن از مشاهده درد و رنجهاى
همنوعان است.و ضد آن رحمت است.
و اما دو جنس رذائلى كه به قوه شهوت مربوط استيكى «شره» (آزمندى و هرزگى) و
ديگرى «خمود» (افسردگى و بىحسى) است و ضد آن دو «عفت» (خويشتندارى) است.و
اما انواع و نتايج و لوازم متعلق به آنها عبارتند از:
«دنيا دوستى» و «مال دوستى» و ضد آن دو «زهد» (بىميلى به دنيا و مال) است، و
«غنى» (بىنيازى) و ضد آن فقر است و «حرص» و ضد آن قناعت است، و «طمع» و ضد
آن «استغناء» (بىنيازى خواستن) از مردم است، و «بخل» و ضد آن سخا (بذل و
بخشش) است كه همه انفاقها تحت اين عنوان مندرج است، و «طلب حرام» و اجتناب
نكردن از آن، و ضد آن پارسائى و تقوا به معنى خاص است، و «غدر و خيانت» و ضد
آن دو امانت است، و «انواع فسق و فجور» از قبيل زنا و لواط و شرابخورى و اشتغال
به لهو و لعب و مانند آن است، و از جمله «فرو رفتن در باطل» است و از جمله
«بيهودهگوئى و زيادهگوئى» است و ضد آن دو خاموشى يا به قدر ضرورت سخن گفتن
است.
و اما رذائل و فضائلى كه به دو يا سه قوه متعلق است، مهمترين آنها عبارتند از:
«حسد» و ضد آن خيرخواهى است، و «اهانت و تحقير و ايذاء» و ضد اينها بزرگ شمردن
و خوددارى از آزار و اذيت ديگران است، و ايذاء نزديك استبه ظلم به معنى اخص،
يا اعم از آن است، و ضد ظلم به معنى اخص عدالتبه معنى اخص است، و «ترساندن و
اندوهگين كردن مسلمان» و ضد آن دو برطرف كردن ترس و اندوه از اوست، و «ترك كمك
به مسلمين» و ضد آن برآوردن نياز ايشان است، و «خوشامدگوئى» در امر به معروف
و نهى از منكر، و ضد آن كوشش در اين كار است، و «دورى و كنارهگيرى از
برادران» و ضد آن الفت گرفتن و ديدار كردن است، و «قطع رحم» و ضد آن صله رحم
است، و «عاق والدين شدن» و ضد آن نيكى كردن به پدر و مادر است، و «عيب جوئى»
و ضد آن پردهپوشى است، و «فاش كردن راز» و ضد آن نگهدارى راز است، و
«فسادانگيزى بين مردم» و ضد آن اصلاح ميان آنهاست، و «شاد شدن به غم مسلمين»
، و «ستيزه و جدال و خصومت» و ضد اينها سخن خوب و خوش است، و «استهزاء و مسخره
كردن» و ضد آن مزاح (لطيفهگوئى و شوخ طبعى) است، و «غيبت» (بدگويى) مردم و
ضد آن ستودن آنان و جلوگيرى از نكوهش و بدگويى است، و «دروغگوئى» و ضد آن
راستگويى است، و براى همه آفات زبان، چه آنها كه ضد خاصى دارد و چه آنها كه ضد
خاصى ندارد، ضدى به معنى عام هست و آن خاموشى است، و «حب جاه و شهرت» و ضد آن
حب گمنامى است، و «دوست داشتن مدح و ستايش ديگران و بدحال شدن از ذم و نكوهش
آنان» و ضد آن مساوى شمردن آن دو است، و «ريا» و ضد آن اخلاص است، و «نفاق»
(دورويى) و ضد آن يكسان بودن پنهان و آشكار است، و «غرور» (فرفتگى) و ضد آن
هوشيارى و دانائى و زهد است، و «درازى آرزو» و ضد آن كوتاهى آرزوست، و «مطلق
گناه» و ضد آن ورع و تقوا به معنى اعم است، و «بىحيائى» و ضد آن حياء است، و
«اصرار بر گناه» و ضد آن توبه است و بالاترين مراتبش انابه و محاسبه و مراقبه
در ضديتبا «اصرار بر گناه» به توبه نزديك است، و «غفلت» و ضد آن نيت و اراده
داشتن است، و «بىرغبتى» و ضد آن شوق است، و «كراهت» و ضد آن حب است، و «جفا»
و ضد آن وفاء است و آن از كمال حب است، و «دورى» [از خدا] و ضد آن انس [به
خدا] است و از لوازم آن حب خلوت و عزلت است، و «سخط» (ناخشنودى خدا) و ضد آن
رضا (خشنودى) است، و نزديك به اين معنى «تسليم» است كه تفويض ناميده مىشود،
بلكه بالاتر از رضاست چنانكه خواهد آمد، و «حزن» و ضد آن سرور است، و «ضعف
وثوق و اعتماد به خدا» و ضد آن توكل است، و «كفران» (ناسپاسى) و ضد آن شكر
(سپاسگزارى) است، و «جزع و بىتابى» و ضد آن صبر است، و «فسق» و آن خروج از
طاعت و عبادت خداوند است و ضد آن طاعت و عبادت است.و تحت اين عنوان «عبادات
مقرر در شرع» مندرج است از قبيل طهارت، نماز، ذكر و تلاوت قرآن و زكاة و خمس و
روزه و حج و زيارتها، و ما زكاة و خمس را در بخش انفاق و بقيه را در بخش عبادات
ذكر خواهيم كرد.
آگاهى: علماى اخلاق متعرض برشمارى فضائل و رذائل و داخل كردن بعضى را ضمن بعضى
ديگر و اشاره به قوه برانگيزنده آنها به نحوى كه ما تفصيل داديم نشدهاند بلكه
فقط بعضى را ذكر كردهاند و از گفتار آنان در بعضى جاها بر مىآيد كه با چنين
ادخالى مخالفند.
سر اين مطلب اين است كه بسيارى از صفات داراى جهات مخالف است كه هر يك از آنها
مناسب قوهاى است، چنانكه به آن اشاره كردهايم.پس اختلاف در ادخال به سبب
اختلاف اعتبار جهات است.و دانستى كه آنچه جهات مختلف دارد متعلق به قواى متعددى
است كه ما همه را مبدا آن قرار مىدهيم و از رذائل يا فضائل آن مىشمريم و به
هيچ يك از آن قوا اختصاص نمىدهيم.نكته ديگر اين است كه بسا هست كه بعضى صفات
از جهتى ستوده و پسنديده است و از فضائل به شمار مىآيد و از جهت ديگر از رذائل
محسوب مىشود، مثلا محبت و خوف و رجاء.حب اگر متعلق به دنيا و امور دنيوى باشد
ناپسند و از رذائل به شمار است، و اگر متعلق به خدا و اولياء او باشد ستوده است
و از فضائل شمرده مىشود.خوف اگر از چيزى باشد كه عقلا نبايد از آن ترسيد از
رذائل قوه غضب است، و اگر از معاصى خويش يا از عظمتخداوند باشد از فضائل است.و
رجاء اگر نابجا باشد از رذائل و اگر بجا باشد از فضائل است، و بر همين قياس
آنچه جهات و اعتبارات مختلف دارد.
فصل 4: فرق بين فضيلت و رذيلت
اجمالا دانسته شد كه فضائل ياد شده ملكات مخصوصاند كه آثار معلومى دارند، و
بسا كه از بعضى مردم افعالى شبيه به فضائل صادر شود و در واقع فضائل نباشد.
از اين رو بايد فرق بين آن دو بيان شود تا امر بر غافل مشتبه و پوشيده نشود كه
باعث گمراهى خواهد شد.پس مىگوئيم:
دانستى كه فضيلتحكمت عبارت است از علم به حقايق اشياء و اعيان موجودات چنانكه
هستند، و حكمت از يقين و آرامش خاطر جدا نخواهد بود.بنابر اين صرف فراگرفتن
بعضى از مسائل و بيان كردن آن حتى به نحو شايسته و درست اما بدون وثوق و
اطمينان نفس حكمت نيست، و فرا گيرنده چنين چيزى حكيم نيست، زيرا حقيقتحكمت از
اذعان يقينى منفك نيست و او فاقد اين حال است.مثل او مانند تشبه كودكان به
مردان است، يا بعضى از حيوانات [همچون طوطى و ميمون] كه اقوال و افعال انسان را
محاكاة و تقليد مىكنند.
اما فضيلت عفت (خويشتندارى) را دانستى كه عبارت است از ملكه اطاعت و فرمان
بردن قوه شهوت از عقل، به طورى كه كار و تصرف قوه شهوت محدود به امر و نهى عقل
باشد، به اين معنى كه مقدم داشتن مصلحت و رو گرداندن از مفسده به اشاره و تجويز
او باشد و در اوامر و نواهى عقل مخالفت نكند.و سزاوار است كه انگيزه اتصاف به
آن ملكه (خوى) و صدور آثار آن صرفا همان فضيلت و كمال بودن آن براى نفس و حصول
سعادت حقيقى باشد، نه چيزى ديگر از قبيل دفع ضرر يا جلب نفع يا اضطرار و
ناچارى.بنابر اين اعراض از لذايذ دنيوى براى كسب و تحصيل لذايذ بيشترى از همان
نوع، عفت نيست، چنانكه بعضى كسان ترك دنيا را براى دنيا مىخواهند، و همچنين در
ترك آن به سبب سستى و ضعف و خود آن قوه و آلت آن يا به علت اينكه از كثرت
دستيازى به آنها حال نفرت پديد آمده استيا به واسطه ترس از بيماريها يا آگاهى
مردم و سرزنش آنان يا به سبب درك نكردن آن لذات چنانكه حال كوهنشينان و
بيابانگردان چنين است، اينها و مانند اينها عفت نيست.
اما فضيلتشجاعت، دانستى كه ملكه انقياد و اطاعت قوه غضب از عقل استبه طورى كه
كارها و تصرفاتش بر حسب امر و نهى او باشد.و اتصاف به آن و صدور افعال و آثار
آن انگيزهاى جز كمال و فضيلتبودن آن نداشته باشد.بنابر اين اقدام بر كارهاى
هولناك و فرو رفتن در جنگهاى سخت و بزرگ و بىباكى نسبتبه درد و رنجها و
شكنجهها براى رسيدن به جاه و مال يا دستيابى به همسرى صاحب جمال، يا ديگر
شهوتها صادر از ملكه شجاعت نيستبلكه منشا آن يا رذيلت آزمندى يا ترس است
چنانكه حال لشكريان ستمكار يا راهزنان و دزدان چنين است.
پس كسى كه در كارهاى هولناك بيشتر فرو مىرود و براى رسيدن به آن اغراض حتى
نسبتبه قهرمانان جرات بيشترى بروز مىدهد بيشتر ترسو و حريص است، نه اينكه
واقعا شجاعتر و دلاورتر باشد.و بر همين قياس، وقوع در مهلكهها و خطرها كه ممكن
استبه سبب تعصب درباره نزديكان و پيروان باشد و بسا باعث آن تكرار اين افعال
همراه با غلبه و پيروزى است و او مغرور از آن بنا به عادت باكى از اقدام
ندارد.مثل او مانند مرد مسلحى است كه از جنگ با يك كودك پروائى ندارد و بنابر
اين عدم احتراز وى به سبب شجاعت نيستبلكه به واسطه ناتوانى كودك است.و از اين
قبيل استحمله كردن و دليرى نمودن بعضى از حيوانات كه از ملكه شجاعت ناشى نشده
استبلكه از طبيعت نيرو و غلبه صادر شده است.
خلاصه آنكه شجاع واقعى افعالش به فرمان و اشاره عقل صادر مىشود و انگيزهاى جز
نيك و زيبا بودن شجاعت ندارد، و چه بسا مواردى كه حذر كردن از آنچه هولناك است
مقتضى عقل است و با شجاعت منافاتى ندارد، و بسا كه استقبال از بعضى خطرها نشان
شجاعت نيست و از اين رو گفتهاند كه ناله و بىتابى نكردن هنگام شدت وقايع
مصيبتبار و درد و رنجهاى پىدرپى نشان ديوانگى است نه شجاعت.و همچنين خود را
بدون سبب عقلى يا شرعى در مهالك انداختن، مثلا متعرض درندگان موذى شدن، يا از
كوه و جاهاى بلند پرتاب كردن يا بدون دانستن شنا در دريا و مانند آن افكندن از
نشانههاى جنون و حماقت است.
با اينكه شجاعت در آغاز موجب آزار و رنج است ولى لذت آن در پايان پديدار مىشود
(بخصوص اگر در حمايت از دين و آئين و دفاع از عقايد حقه به كار رود) .پس انسان
شجاع چون دوستدار كار زيباست و بر راى صحيح ثابت قدم است وقتى دانست كه عمرش
دستخوش زوال و نابودى است و آثار كار زيبا با گذشت روزگار باقى مىماند، زيباى
باقى و پايدار را بر پست و دون فانى و ناپايدار بر مىگزيند، و از دين و عقيده
خود دفاع مىكند، و از آنچه همنوعانش حذر مىكنند باكى ندارد، زيرا مىداند كه
ترسوى بزدل در حمايت از دين مقصر است، و مقاومت لشكر شيطان اگر چند روزى دوام
يابد، با آلودگى به لذت و پستى زائل شدنى است، و او به محروميت از سعادت جاويد
راضى نمىشود.از اين رو فخر شجاعان و سرور دلاوران [على عليه السلام] كه درود
خداى رحمان بر او باد به ياران خود فرمود: «اى مردم! اگر كشته نشويد بازهم
خواهيد مرد، سوگند به آن كه جان پسر ابى طالب به دست اوست هزار ضربه شمشير بر
سر آسانتر است از مرگ در بستر» .
خلاصه آنكه هر كارى كه از شجاع در هر وقت صادر مىشود به مقتضاى عقل و مناسب آن
موقع است.و شجاع داراى نيروى تحمل بر مصيبتها و ملكه صبر بر سختيهاى روزگار
است، و از شدايد امور آشفته و مضطرب نمىشود، و آنچه را عامه مردم بزرگ
مىشمارند كوچك مىشمرد، و هنگامى كه خشمگين مىشود خشمش به مقتضاى عقل است، و
انتقامش محدود استبه آنچه عقل و شرع نيكو مىشمرند و به آنچه سزاوار نيست تعدى
و تجاوز نمىكند.بايد دانست كه انتقام به طور مطلق بد و ناپسند نيست، و در
بسيارى جاها نزد عقل و شرع مستحسن است، و حكما تصريح كردهاند كه عدم انتقام از
كسى كه سزاوار است از او انتقام گرفته شود در نفس آدمى افسردگى و زبونى پديد
مىآورد كه جز با انتقام از ميان نمىرود، و بسا هست كه اين افسردگى و زبونى به
بعضى از رذائل مهلك مىكشاند.
اما عدالت، دانستى كه عبارت است از اطاعت و انقياد قوه عملى از عقل، يا همدوشى
و سازش قوا با يكديگر و بودن آنها زير فرمان عقل، به طورى كه تنازع و كشمكش از
ميانشان برخيزد و بعضى بر بعض ديگر غلبه و چيرگى نيابند، و بر هيچ كارى جز آنچه
عقل مقرر مىدارد اقدام نكنند.و اين معنى هنگامى به كمال مىرسد كه براى انسان
ملكه راسخى پديد آيد كه همه كارهايش به آسانى با ميانهروى و اعتدال صادر شود،
و غايت و هدف ديگرى نداشته باشد جز خود اين ملكه كه فضيلت و كمال است.بنابر اين
كسى كه كارهاى اشخاص عادل را با تكلف و به ريا يا براى جلب قلوب مردم يا به دست
آوردن جاه و مال انجام مىدهد عادل نيست.
و بر همين قياس همه انواع فضائل كه تحت اجناس مذكور مندرج است كه در برابر هر
يك از آنها رذيلهاى شبيه آن وجود دارد، پس سزاوار است كه طالب سعادت آنها را
بشناسد و از آنها بپرهيزد، مثلا سخاوت عبارت از ملكهاى است كه با وجود آن مال
به آسانى به مستحق آن بخشيده مىشود، در حالى كه غايتبرانگيزنده آن صرفا فضيلت
و كمال بودن آن باشد نه اغراض ديگر. بنابراين بخشش و بذل مال براى به دست آوردن
بيشتر يا دفع ضرر يا نيل به مقام يا رسيدن به لذات حيوانى سخاوت نيست.و همين
گونه استبذل و بخشش در مورد غير مستحق و اسراف در خرج، زيرا مبذر به اهميت قدر
و ارزش مال جاهل است، و نمىداند كه اگر در مواقعى مال نباشد اهل و عيال تباه
مىشوند و آدمى از كسب معارف و فضائل اعمال باز مىماند، و مال در ترويج احكام
دين و نشر فضيلت و حكمت دخالت و تاثيرى بزرگ دارد.
بسا هست كه منشا اسراف و تبذير ناآگاهى به صعوبت تحصيل مال حلال است، و اين حال
غالبا براى كسى پيش مىآيد كه ناگهان از طريق ميراث يا غير آن مالى به كف آورده
كه به رنج و كار و كوشش خود نبوده است، و مثل وى همان كسى است كه از دشوارى كسب
مال حلال غافل است، زيرا كسبها و سودهاى طيب و پاك جدا اندك است، و مبادرت به
بسيارى از كسبها براى آزادگان مشكل است.و به همين جهت است كه آزادگان از مال
دنيا تهىدست و كم بهرهاند و از بختخود شكايت دارند.و در مقابل اينان كسانى
هستند كه به سبب بىمبالاتى در تحصيل مال به هر نحو و از هر طريق كه باشد بيشتر
برخوردارند.يكى از حكما گفته است: «به دست آوردن مال همچون بالابردن سنگ گران
به قله كوه است و انفاق و خرج كردن آن همانند رها كردن آن است» .
فصل 5: عدالتشريفترين فضيلتهاست
عدالتشريفترين و برترين فضيلتهاست، از آن رو كه جامع همه فضائل يا ملازم و
همراه آنهاست، چنانكه جور و ظلم شامل همه رذائل يا موجب آنهاست، زيرا عدالت وضع
نفسانيى است كه تعديل همه صفات و افعال، و باز آوردن زياده (افراط) و نقصان
(تفريط) به حد وسط و اعتدال به سبب آن است، و همچنين درهم شكستن شدت كشمكش و
تخالف بين قواى مختلف بدان سان كه آميختگى و هماهنگى ميانشان برقرار شود و
فضيلت واحدى در نفس پديد آيد كه حاصل آن ميانهروى بين كارهاى متخالف باشد، به
واسطه عدالت است.پس همه فضائل مترتب بر عدالت است و از اين رو افلاطون فيلسوف
الهى گفته است: «وقتى كه براى انسان عدالتحاصل شود هر يك از اجزاء و قواى نفس
از آن روشن مىگردد و بعضى از بعض ديگر نور مىگيرند و در اين هنگام نفس براى
كار ويژه خود به بهترين وجه برمىخيزد و سرانجام به آفريننده خود، سبحانه، تقرب
پيدا مىكند» .
از خواص عدالت و فضيلت آن اين است كه نزديكترين صفات به وحدت است، و كارش اين
است كه از كثرتها واحد را بيرون مىكشد و بين متباينها تاليف و هماهنگى برقرار
مىسازد و بين مختلفها همكارى ايجاد مىكند، و اشياء را از كمى و بسيارى و
نقصان و زياده به حد وسطى كه همان وحدت استباز مىآورد.و امور متخالف در اين
مرتبه به نوعى اتحاد مىرسند، و حال آنكه بدون عدالت افراط و تفريط كثرت و
گسترش پيدا مىكند.و شك نيست كه وحدت شريفتر از كثرت است، و هر اندازه چيزى به
آن نزديكتر باشد بهتر و كاملتر و پايدارتر و از تباهى و فساد دورتر است.
پس هرگاه در ميان اشياء متخالف ارتباط و اتحادى حاصل شود و از اين اتحاد هيئت و
نظام واحدى پديد آيد از آنچه بود كاملتر گردد.و به همين دليل گفتهاند: كمال هر
صفتى اين است كه به ضد خود نزديك شود.و كمال هر شخص اين است كه چنان به صفات
متقابل متصف باشد كه آنها را سازگار و هماهنگ سازد.تاثير اشعار موزون و نغمهها
و آهنگهاى متناسب، و دلكشى صورتهاى زيبا همه به سبب وحدت تناسب است.و نسبت
مساوات در هنر موسيقى يا غير آن به واسطه نزديكى به وحدت بهترين نسبتهاست، و
ديگر نسبتها به آن باز مىگردد.
بالجمله، اختلاف اشياء در كمال و نقص بر حسب اختلاف آنها در وحدت و كثرت است.پس
اشرف موجودات واحد حقيقى است كه موجد و مبدا كل موجودات است كه نور وحدت را بر
هر موجودى به قدر استعداد آن افاضه مىكند چنانكه نور وجود نيز به همين نحو
مىتابد.پس هر وحدتى از وحدتها خواه جوهرى باشد يا اخلاقى يا فعلى يا عددى يا
مزاجى، سايهاى است از وحدت حقه او، و هر قدر به او نزديكتر باشد وجود شريفترى
است، و اگر اعتدال و وحدت عرضى كه سايه وحدت حقيقى است نبود دائره وجود به كمال
نمىرسيد، زيرا پديد آمدن مواليد (7)
از چهار عنصر متوقف بر حصول اتحاد و اعتدال است، و وابستگى نفس ربانى به بدن به
سبب حصول نسبت اعتدال است، و از اين روست كه تعلق نفس به بدن با زوال آن از
ميان مىرود، زيرا كه نفس عاشق نسبتشريف اعتدال است هر جا كه يافتشود.
تحقيق مطلب اين است كه وحدت و تناسب معناى يگانهاى است كه به اختلاف محلها
مختلف مىشود، چنانكه در اجزاء عنصرى كه آميختگى و امتزاج آنها اعتدال مزاج را
به وجود مىآورد، و در اعضاء زيبائى ظاهرى را و در گفتار و سخن فصاحت را و در
ملكات نفسانى عدالت را و در حركات غنج و دلال را و در نغمات آهنگهاى لذت بخش را
پديد مىآورد و نفس عاشق اين معنى است در هر مظهر و جلوهگاهى كه ظاهر شود و به
هر صورتى كه تجلى كند و به هر لباسى كه درآيد.
فانى احب الحسن حيث وجدته و للحسن فى وجه الملاح مواقع
من زيبائى را هر جا كه بيابم دوست دارم و زيبائى در چهره نمكين پايگاهى دارد
و بسيارى و كمى و نقصان و زياده اشياء را به تباهى و فساد مىكشاند، اگر
ميانشان مناسبت وجود نداشته باشد كه به نحوى اعتدال و وحدت حفظ شود.در اين مقام
[يعنى با حفظ وحدت و اعتدال] است كه نفحات قدسى مىدمد كه جانهاى اهل جذبه و
شوق را به جنبش و اهتزاز در مىآورد و مشام صاحبان ذوق و تاله را عطرآگين
مىسازد، كه اگر اهل آنى رو به آن سو كن.
اكنون كه شرف عدالت و لزوم آن را براى عمل به مساوات و بازگرداندن هر افراط و
تفريطى به حد وسط شناختى، اين را نيز بدان كه عدالتيا متعلق به اخلاق و افعال
استيا به تقسيم اموال يا به معاملات و داد و ستدها يا به احكام و سياستها.و
عادل در هر يك از اين امور به منظور برقرار كردن تساوى و تعادل افراط و تفريط
را به اعتدال و وسط برمىگرداند.و شك نيست كه اين كار مشروط استبه علم به
ماهيت و طبيعتحد وسط، تا اينكه برگرداندن دو طرف به آن ممكن باشد.و اين علم در
نهايت دشوارى است، و جز با رجوع به ميزان و معيارى كه حد وسط را در همه چيز باز
شناسد ميسر نيست، و اين ميزان فقط شريعت الهى است كه از منبع وحدت حقه حقيقى
صادر شده است، كه معرفتبه حد وسط در همه چيز به نحو شايسته همين است.اين معرفت
متضمن بيان تفصيلى همه مراتب حكمت عملى است.بنابراين عادل حقيقى بايد به قوانين
الهى كه از جانب خداى سبحان براى حفظ مساوات صادر شده استحكيمى عالم باشد.
علماى اخلاق گفتهاند كه عادل سه كس است: اول، عادل بزرگتر كه همان شريعت الهى
صادره از نزد خداى سبحان براى حفظ مساوات است.دوم، عادل متوسط كه حاكم عادل است
و او تابع قوانين الهى و شريعت نبوى و جانشين و نماينده شريعت در حفظ مساوات
است.سوم، عادل بىزبان، يعنى درهم و دينار كه مساوات در معاملات و مبادلات را
حفظ مىكند.
بيان مطلب اين است كه انسان مدنى بالطبع است و افراد انسان به يكديگر محتاجند و
زندگى آنان جز با تعاون و همكارى صورت نمىپذيرد.بنابر اين كشاورز به بازرگان و
بالعكس و نجار به رنگرز و بالعكس نيازمند است و همينطور ديگرانى كه بين آنان
مبادله محصول كار رخ مىدهد كه بايد ميانشان مساوات حفظ شود تا كشمكش و تنازع
پديد نيايد.و حفظ مساوات از طريق بيشى و كمى كارها و مانند آن ممكن نيست، زيرا
چه بسا يك كار كم مساوى كار بسيار باشد مانند فكر و نظر مهندس و تدبير فرمانده
لشكر، كه انديشه و نظر آنان در يك لحظه بسا با كار كثير يك كارگر و يك رزمنده
مساوى باشد.پس حفظ مساوات بين آنان به اين است كه به وسيله دينار و درهم كارهاى
گوناگون ارزشيابى شود تا اعتدال و برابرى و يكسانى حاصل آيد.و نحوه گرفتن و
دادن روشن شود و شركت در معاملات به روشى باشد كه متضمن افراط و يا تفريط
نباشد.گفتهاند كه به عادلهاى سهگانه مذكور در اين آيه كتاب الهى اشاره شده
است:
«و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و انزلنا الحديد فيه باس
شديد و منافع للناس...» (حديد، 25) .
«ما پيامبران خود را با دلائل روشن فرستاديم و با ايشكان كتاب و ميزان [حق]
نازل كرديم تا مردم عدل را بپا دارند و آهن را نازل كرديم كه در آن صلابتشديد
و سودها براى مردم هست...» مراد از كتاب شريعت است و ميزان اشاره به وسيله
شناخت نسبتبين مختلفها و از جمله دينار و درهم دارد، و حديد همان شمشير حاكم
عادل است كه مردم را بر حد وسط نگه مىدارد.
در مقابل عادل، ستمكار و برهم زننده تساوى است كه يا جائر بزرگ است، كه خارج از
شريعت است و كافر ناميده مىشود، يا جائر متوسط، و او كسى است كه از احكام حاكم
عادل اطاعت نمىكند و طاغى (سركش) و باغى (ستمگر) ناميده مىشود، يا جائر كوچك،
و او كسى است كه احكام دينار و مبادله را رعايت نمىكند، و براى خود بيشتر از
حقش مىستاند و به ديگران كمتر از حقشان مىدهد، و دزد و خائن ناميده مىشود.
سپس بايد دانست كه عدالتبر سه گونه است:
نخست، آنچه ميان بندگان و خالقشان، سبحانه، جريان دارد.زيرا عدالت چون عبارت
است از عمل به مساوات به اندازه امكان، و واجب الوجود سبحانه و تعالى بخشنده
حيات و كمالات و آنچه هر موجود زندهاى به آنها نياز دارد (مثلا ارزاق)
مىباشد، و در جهان ديگر براى ما بهجت و سرورى آماده فرموده كه هيچ چشمى نديده
و هيچ گوشى نشنيده است، و هيچ روزى نمىگذرد مگر اينكه بخششها و نعمتهائى به ما
مىرسد كه زبانها از برشمردن آنها گنگ و ناتوان است.
پس در برابر اين همه نعمتهاى بىپايان، براى خداى تعالى بر گردن ما حقى ثابت
است كه بايد حتى المقدور ادا كنيم تا عدالت فى الجمله حاصل شود، زيرا هر كه
نيكى ديگرى را به نحوى تلافى و جبران نكند جائر و ستمكار است.
اما تلافى و پاداش نسبتبه اشخاص مختلف است.مثلا اداى حق احسان رهبر و پيشواى
مسلمين غير از اداى حق احسان ديگران است.زيرا تلافى احسان او دعا و نشر خوبيهاى
اوست.و تلافى احسان غير او مثل بخشش مال و سعى در برآوردن حوائج او و مانند
اينهاست.و واجب سبحانه به كمك و يارى و كار و كوشش ما نيازى ندارد، و ليكن بر
ما واجب است كه نظر به رعايت عدالتحقوقى را ادا كنيم كه به وسيله آنها مساوات
فى الجمله حاصل مىشود مانند معرفت او و محبتبه او و تحصيل عقايد حقه و اخلاق
فاضله، و در فرمان بردن نسبتبه آنچه فرستادگان او آوردهاند از قبيل نماز و
روزه و جز اينها و در راه رسيدن به جايگاهها و مقامات شريف بكوشيم.اگر چه توفيق
ادراك اين همه خود از جمله نعمتهاى اوست كه سپاس و پاداشى ديگر دارد، اما اگر
بنده تكليف بندگى به جا آورد و وظيفه طاعات را به انجام رساند و با داشتن
اختيار و قدرت بر معاصى و سيئات آنها را ترك كند از جور مطلق بيرون مىرود و
ديگر ستمكار مطلق نيست هر چند اصل اختيار و قدرت بلكه اصل وجود و حيات او همگى
از خداى سبحان است.
دوم، عدالتى است كه در ميان مردم جريان دارد: از قبيل اداى حقوق و برگرداندن
امانات و رعايت انصاف در معاملات و مبادلات و بزرگداشتبزرگان و دادرسى مظلومان
و ضعيفان.پس اين گونه عدالت اقتضا مىكند كه هر كس به حق خود راضى باشد و به
ديگرى ستم نكند و هر يك از همنوعان را به قدر امكان بر حق خود وادارد تا به
يكديگر ظلم و جور نكنند و هر كس حقوق برادران مؤمن خود را به حسب توانائى ادا
كند.در حديث نبوى آمده است:
«ان للمؤمن على اخيه ثلاثين حقا لا براءة له منها الا بالاداء او العفو: يغفر
زلته، و يرحم غربته، و يستر عورته، و يقيل عثرته، و يقبل معذرته، و يرد غيبته،
و يديم نصيحته، و يحفظ خلته، و يرعى ذمته، و يعود مرضته، و يشهد ميتته، و يجيب
دعوته، و يقبل هديته، و يكافىء صلته، و يشكر نعمته، و يحسن نصرته، و يحفظ
حليلته، و يقضى حاجته، و يشفع مسالته، و يسمت عطسته، و يرشد ضالته، و يرد
سلامه، و يطيب كلامه، و يبر انعامه، و يصدق اقسامه، و يواليه و لا يعاديه، و
ينصره ظالما او مظلوما، فاما نصرته ظالما فيرده عن ظلمه و اما نصرته مظلوما
فيعينه على اخذ حقه، و لا يسامه، و لا يخذله، و يحب له من الخير ما يحب لنفسه و
يكره له من الشر ما يكره لنفسه.» «مؤمن سى حق بر برادر خود دارد كه ذمهاش برى
نخواهد شد مگر با اداء آنها يا گذشت صاحب حق: 1- لغزش او را ببخشد، 2- در
غربتبه او مهربانى كند، 3- شرمگاهها و زشتيهاى او را بپوشاند، 4- خطاها و
سهوهاى او را دور كند و براندازد، 5- عذرش را بپذيرد، 6- مانع غيبت درباره او
شود، 7- همواره او را خيرخواهى كند، 8- شرط دوستى را نگه دارد، 9- ذمهاش را
پاك و برى سازد، 10- هنگام بيمارى به عيادت او برود، 11- در تشييع جنازهاش
حاضر شود، 12- دعوتش را اجابت كند، 13- هديهاش را بپذيرد، 14- صله او را به
طور مساوى تلافى كند، 15- احسانش را سپاس گزارد، 16- بخوبى ياريش كند، 17-
ناموسش را حفظ كند، 18- حاجتش را برآورد، 19- براى حل مشكلش شفاعت كند، 20-
عطسه او را عافيتبخواهد [پس از عطسه بگويد: خدا به شما عافيت دهد يا بگويد:
يرحمك الله.]، 21- در وقت گمراهى راهنمائى و ارشادش كند، 22- سلامش را پاسخ
دهد، 23- سخنش را پاك و خوب تلقى كند، 24- نيكيهاى او را پاداش نيك دهد، 25-
سوگندش را راست انگارد، 26- او را واقعا دوست دارد و با او دشمنى نكند، 27- او
را چه ظالم باشد و چه مظلوم يارى كند، اما يارى كردن او در حالى كه ظالم است
اين است كه او را از ظلم كردن باز دارد، و اما يارى كردن او هنگامى كه مظلوم
است اين است كه او را در گرفتن حقش يارى كند، 28- از او خسته و ملول نشود، 29-
او را خوار نسازد، 30- هر خوبى كه براى خود مىخواهد براى او بخواهد و هر بدى
كه براى خود نمىپسندد براى او نيز نپسندد.»
سوم، عدالتى كه بين زندگان و مردگان صاحب حق جريان دارد: از قبيل اداى ديون
آنان و عمل به وصيتشان و طلب رحمتبراى آنها به وسيله صدقه و دعا.و آنچه از
اقسام عدالت ذكر كرديم، خاتم رسولان صلى الله عليه و آله و سلم در دو سخن خود
به آنها اشاره فرموده است: «التعظيم لامر الله و الشفقة على خلق الله»
«بزرگداشت امر خدا و شفقتبر خلق خدا» .و در حديث ديگر: «الدين النصيحة: قيل
لمن؟
قال: لله و لرسوله و لعامة المؤمنين» «دين خيرخواهى است، پرسيدند براى چه كسى؟
فرمود براى خدا و درباره رسول او و سبتبه همه مؤمنان» .
بيدار باش
از آنچه گفته شد آشكار است كه كمال براى هر انسانى عبارت است از عدل و رعايتحد
وسط و ميانهروى در جميع صفات و افعال باطنى و ظاهرى، چه مربوط به شخص او يا
بين او و همنوعان باشد.و رستگارى و سعادت جز با پايدارى و استقامتبر حد وسط
حاصل نمىشود.پس اى دوست من بكوش تا جامع همه كمالات باشى و در مراتب سعادت بر
حد وسط پايدار بمانى.بدين سان كه اولا بين علم و عمل چنان در حد وسط باشى كه
بقدر امكان بين آن دو را جمع كنى و به يكى از آن دو اكتفا نكنى كه يكى از دو
شكننده كمر افتخار بنى آدم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باشى (8) .
و در عمل نيز ميان حفظ ظاهر و باطن متوسط الحال باش، نه اينكه در باطن پليد و
ناپاك و در ظاهر پاك باشى، همچون شخص زشت ترشروئى كه با لباس زيبا عيب خود
پنهان كند و نه بالعكس مانند گوهرى كه به كثافات آلوده باشد.بلكه سزاوار است كه
ظاهر تو آئينه باطنتباشد تا اينكه خوبيهاى تو بقدر آنچه ملكات فاضله باطنىات
مقتضى است نمودار شود.و در همه ملكات باطنى و افعال ظاهرى حد وسط بين افراط و
تفريط را - به نحوى كه در اين كتاب ذكر شد - انتخاب كن و بر آن پايدار بمان.
همچنين در علوم بين علوم باطنى عقلى و علوم ظاهرى شرعى حد وسط را برگزين و از
كسانى مباش كه نظر خود را صرفا بر ظواهر آيات محدود و مقصور مىكنند و از حقايق
آنها چيزى نمىشناسند، علماى حقيقى را نكوهش مىكنند و به آنان نسبت الحاد و
زندقه مىدهند.و نيز از كسانى مباش كه عمر خود يكسره در پندارهاى يونانيان صرف
كردند و از آنچه حامل وحى و فرقان (قرآن) آورده است غفلت كرده و دور
افتادهاند، علماى شريعت را مذمت مىكنند و آنان را قشرى و كج فهم
مىشمارند.براى خود ادعاى هوشمندى و تيز فهمى دارند و وارثان پيامبران را به
نادانى و نافهمى نسبت مىدهند.آنگاه در علوم عقلى بين طرق عقلا (حكما) حد وسط
را اختيار كن نه اينكه بر يكى از آنها جمود و جزم تقليدى و تعصب بورزى.پس بين
حكمت و كلام و اشراق و عرفان ميانهرو و بر حد وسط باش، و بين استدلال و برهان
و پاكسازى نفس به وسيله عبادت و رياضت جمع كن، و بنابراين نه صرفا متكلم باش كه
غير از جدل چيزى نشناسى و نه مشائى محض كه دين را رها كنى، و نه متصوفى كه به
ادعاى كشف و شهود بىدليل روشن و برهان خود را آسوده و راحت مىكند.
و در علوم شرعى بين اصول و فروع حد وسط را اختيار كن، نه اخبارى باش كه قواعد
قطعى را رها كنى و نه آنچنان اصولى كه به قياسات كلى بسنده كنى.
و در همه امور باطنى و ظاهرى بر اين روش مىرو، و آن را به كار بند تا تو را به
راه استوار هدايت و رشاد رهنمون شود، و براى اكتساب توشه معاد توفيق يابى.
دفع اشكال: اگر گفته شود كه خلاصه سخن شما اين است كه فضيلت در اخلاق و صفات
عبارت است از مساوات بدون زياده و نقصان، در حالى كه فزونى و فضل پسنديده است و
آن در جانب زياده است و بنابراين تحت عنوان عدالت كه به مساوات برمىگردد واقع
نمىشود.
مىگوئيم: بيشى و فزونى از لحاظ احتياط استبراى اينكه يقين حاصل شود كه نقصان
و كاستى رخ نداده است.و حد وسط در اخلاق همه جا به يك نحو نيست چنانكه زياده و
فزونى در سخاوت هنگامى كه به اسراف منجر نشود بهتر است از نقصان و كمى آن. پس
اين فزونى از فضيلت عدالت ناشى و صادر شده است، يعنى مبالغه در عدالت است و
عدالت را از حقيقت آن خارج نمىكند، زيرا افزون دهنده (آن كه تفضل مىكند) كسى
است كه به مستحق بيش از آنچه استحقاق دارد مىدهد و اين زياده مذموم و ناپسند
نيست، بلكه عدالت استبا رعايت احتياط، و از اين رو گفتهاند: «افزون دهنده از
عادل برتر است» .مذموم اين است كه به غير مستحق بدهد يا مساوات بين مستحقان را
رعايت نكند زيرا در موردى كه سزاوار نيست انفاق كرده است و چنين كسى تفضل كننده
ناميده نمىشود بلكه تباه كننده ناميده مىشود، و تفضل بر سبيل احتياط براى كسى
نيكو و پسنديده است كه خود شخص با ديگرى طرف معامله باشد ولى اگر بين جماعتى
باشد براى او جز عدل محض جائز نيست و فزونى دادن (كه تصرف در حق ديگران است)
نارواست.
تتميم
اصلاح خود پيش از اصلاح ديگران، و شريفترين وجه عدالت عدالت زمامدار است
خلاصه، حقيقت عدالت اين است كه بدان وسيله عقل كه خليفه خداوند استبر همه قوا
غالب آيد تا هر يك را در آنچه مقتضى راى و صلاحديد اوستبكار برد، و فسادى در
نظام عالم انسانى پديد نيايد.زيرا خداى سبحان انسان را به حكمتحق و مصلحت تام
خود از بسيارى از قواى متضاد مركب ساخت، و چون اين قوا به هيجان آيند و بخواهند
بر يكديگر چيره شوند و هيچ نيروى مقتدر خيرخواهى غلبه نكند، به سبب اين هيجان و
اضطراب و كشمكش انواع شر و بدى پديد مىآيد، و هر يك از قوا و غرايز مىخواهد
آدمى را به سوى خواست و ميل خود بكشاند، چنانكه اين وضع و حال در هر مركبى وجود
دارد.معلم اول (ارسطو) چنين شخصى را به انسانى تشبيه كرده است كه از دو يا چند
جهت او را مىكشند تا اينكه دو يا چند پاره شود.پس بر هر انسانى واجب است كه
بكوشد تا عقلش بر قواى مختلف او حاكم عادل و خير مطلق شود و اختلاف و كشمكش از
ميان برود و همگى بر راه صحيح و استوار باشند.
اما هر شخصى مادام كه قوا و صفات خود را تعديل نكند نمىتواند احكام عدالت را
بين شريكان خود در خانواده و شهر (جامعه) اجرا كند، زيرا آن كه از اصلاح خود
عاجز است چگونه مىتواند ديگران را اصلاح كند، و چراغى كه نزديك خود را روشنى
نمىبخشد چگونه دورتر از خود را روشن مىسازد.بنابراين كسى كه قوا و صفات خود
را تعديل كند و از افراط و تفريط بپرهيزد و بر جاده وسط ثابت قدم باشد، آماده و
مستعد سلوك در اين طريق بين همنوعان خواهد بود، و همو خليفه خداوند در زمين
است، و اگر چنين انسانى بين مردم حاكم شود و زمام مصالح آنان را به دست مقتدر
خود بگيرد شهرها براى اهل آنها نورانى و درخشان خواهد شد و همه امور بندگان به
صلاح خواهد آمد و حرث و نسل افزون خواهد شد و بركات آسمان و زمين دوام خواهد
يافت.
و آشكار است كه شريفترين و مهمترين عدالتها و برترين و عمومىترين سياستها
عدالتحاكم و زمامدار است، زيرا ديگر وجوه عدالتبه آن بستگى دارد و اگر آن
نباشد هيچ كس نمىتواند عدالت را رعايت كند.و چگونه جز اين تواند بود و حال
آنكه تهذيب اخلاق و تدبير منزل متوقف بر آسودگى خاطر و انتظام احوال است، و با
جور و ستم سلطان امواج متلاطم فتنهها سر بر مىآورد و انواع رنجها انبوه و
متراكم مىشود و موانع مزاحم آسايش و آرامش رخ مىنمايد و سختيها و بلاهاى
زمانه رو مىآورد و طالبان كمال همچون سرگشتگان در بيابانها نه راهى به منزل و
مقصد خويش مىيابند و نه راهنما و هدايت كنندهاى پيدا مىكنند.ميدان علم و عمل
ويران مىگردد و تاريكى همه اطراف آن دو را فرا مىگيرد و ديگر ملاك و معيارى
براى تحصيل سعادتها، يعنى آسايش خاطر و آرامش درون و انتظام ضروريات زندگى براى
افراد انسان، يافت نمىشود (9) .و از اين رو اگر در زمانى مثل زمان ما شهرها و
جامعهها مورد بررسى قرار گيرد و از درونهاى مردم آگاهى به دست آيد از هزاران
تن يكى يافت نمىشود كه توانسته باشد خود را اصلاح كند و امروزش از ديروز بهتر
باشد، بلكه شخص ديندارى را نمىبينى مگر اينكه بر فقدان اسلام و اهل آن گريان
است.و اين همان زمانى است كه سرور آدميان و عترت پاك و بزرگوار او كه بهترين
درود و سلام بر او و بر آنان باد از آن خبر دادهاند كه:
«لا يبقى من الاسلام الا اسمه، و لا من القرآن الا رسمه» «از اسلام جز نام آن
و از قرآن جز نوشته آن باقى نماند» .
بالجمله: ملاك و مناط در تحصيل كمالات و اخراج نفوس از جهل و نادانى همان
عدالتحاكم و زمامدار و توجه و اعتناى او به اعلاء كلمه اسلام وسعى و كوشش در
ترويج احكام دين و آئين است.از اين رو در آثار (10) آمده است: «هرگاه حاكم عادل
باشد در پاداش هر طاعتى از هر رعيتى شريك است و اگر ستمكار باشد در گناهان آنان
سهيم خواهد بود» .و سرور رسولان صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«اقرب الناس يوم القيامة الى الله تعالى الملك العادل و ابعدهم عنه الملك
الظالم» .
«نزديكترين مردم در قيامتبه خداى متعال زمامدار و حاكم عادل است و دورترين
آنان از او پادشاه ستمكار است» .
و نيز از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايتشده است:
«عدل ساعة خير من عبادة سبعين سنة» .
«يك ساعت دادگرى از هفتاد سال عبادت بهتر است» .
راز اين گفتار اين است كه اثر يك ساعت دادگرى بسا به همه شهرها و سرزمينها
مىرسد و تا گذشت روزگاران باقى مىماند.و يكى از بزرگان گفته است:
«اگر مىدانستم كه تنها يك دعاى من مستجاب مىشود آن را به اصلاح حال حاكم و
زمامدار اختصاص مىدادم تا اينكه سود آن عايد همگان گردد» .
روشنگرى
با وجود محبتبه عدالت نيازى نيست
اگر ميان مردم رابطه محبت و رشته مودت استوار گردد به زنجير عدل نيازى ندارند
زيرا دوستان و محبان نسبتبه آنچه خود نياز دارند در مقام ايثار و مقدم داشتن
ديگران بر خود بر مىآيند، و با اين حال چگونه ممكن استبه يكديگر جور و ستم
روا دارند.سر مطلب اين است كه رابطه محبت از رابطه عدالت تمامتر و قويتر است
زيرا دوستى وحدتى است فطرى و طبيعى و دادگرى وحدتى است قهرى و جبرى.به علاوه،
وحدت بدون محبت انتظام نمىپذيرد زيرا محبت انگيزه ايجاد در آفرينش است چنانكه
در حديث قدسى به اين معنى اشاره شده است: «كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف» «من
گنج نهان بودم و دوست داشتم كه شناخته شوم» .بنابراين محبتحاكم و سلطان مطلق
است و عدالت نايب و جانشين آن (11)
پيوست
اكتساب فضائل از طريق صناعت اخلاق بايد بر طبق ترتيب كمال طبيعى باشد
اكتساب فضائل را روش و ترتيبى است كه نبايد از آن انحراف جست.به اين بيان كه:
مبادى و عوامل حركاتى كه به كمالات رهنمون مىشود يا طبيعى است مانند حركت نطفه
در مراحل مختلف تا اينكه به كمال حيوانيتبرسد، يا از راه فن و صناعت است مثل
حركت چوب توسط آلات تا برسد به كمال تخت.اما حركات طبيعى چون منسوب به مبادى
عاليه [خدا و فرشتگان] استبر حركات صناعى كه منسوب به انسان است تقدم دارد، و
چون كمال آنچه در مرحله ثانوى است اين است كه به كمال اولى شبيه باشد، پس
شايسته است كه حركت صناعى به سوى كمال از حركت طبيعى پيروى و متابعت كند.
اكنون كه اين مطلب ثابتشد، بدان كه: تهذيب اخلاق چون امرى صناعى است در تحصيل
آن بايد از حيث ترتيب و روش به افعال طبيعى اقتدا كرد.بنابراين مىگوئيم: شك
نيست كه نخستين چيزى كه در كودك پديد مىآيد نيروى به دست آوردن غذاست و چون
اين نيرو افزايش يافت از راه گريه و فرياد غذا مىطلبد، و هنگامى كه حواسش
نيرومند شد و بر حفظ و نگهداشت پارهاى از صور توانا گشت صورت مادر يا دايه را
مىجويد، و اين همه متعلق به قوه شهويه است و كمال اين قوه به اين است كه آنچه
از امور شهوى به انسان تعلق دارد انجام پذيرد، و از همين قوه ميل به جستجوى
بقاء نوع برانگيخته مىشود و از اينجا ميل به زناشوئى و آميزش پديد مىآيد.
سپس آثار قوه غضب در او ظاهر مىشود تا آنچه را مايه آزار و زيان اوست و لو به
كمك ديگران از خود بگرداند.و كمال اين قوه حصول توانائى براى حفظ شخص خود و
اقدام بر حفظ نوع است.پس در او ميل به آنچه مايه برترى و تفوق است از قبيل
رياست و مقام و احترام پديد مىآيد.آنگاه آثار قوه تمييز پديدار مىگردد و رو
به فزونى مىرود تا به تعقل كليات توانا مىشود.
در اينجا كار تدبير و تكميل طبيعى و غريزى پايان مىپذيرد و تكميل صناعى و
اكتسابى آغاز مىشود.پس اگر استكمال اكتسابى و صناعى حاصل نشود آدمى بر همان
حال نخستباقى مىماند و به كمال حقيقى كه انسان براى آن آفريده شده است نائل
نمىشود. زيرا هيچ كس با اتصاف به جميع فضائل اخلاقى آفريده نشده است مگر كسى
كه از جانب خداوند به واسطه نفس قدسى خاصه مورد تاييد قرار گرفته باشد.و هر چند
بعضى از مردم نسبتبه ديگران استعداد بيشترى براى تحصيل بعضى از كمالات دارند،
ولى عموم مردم بايد از راه اكتساب و دانشجوئى در تكميل نفوس خود بكوشند.
از آنچه گفته شد آشكار است كه: طبيعت نخست قوه شهوت و سپس قوه غضب و بعد قوه
تمييز را پديد مىآورد، از اين رو در تكميل صناعى نيز بايد از آن پيروى كرد
يعنى بايد اولا قوه شهوت تهذيب شود تا عفتحاصل شود و ثانيا قوه غضب، تا
فتشجاعت پديد آيد و ثالثا قوه عقل، تا به حكمت آراسته شود.
پس كسى كه به اين ترتيب يكى از فضائل را به دست آورد تحصيل باقى براى او بسيار
آسان خواهد بود.اما اگر به غير از ترتيب مذكور فضيلتى كسب كند نبايد بپندارد كه
در آن صورت تحصيل بقيه ناممكن استبلكه ممكن است هر چند نسبتبه تحصيل آن با
ترتيب ياد شده دشوارتر است.زيرا عدم ترتيب موجب سختى حصول است نه عدم امكان آن،
چنانكه رعايت ترتيب موجب آسانى است نه مجرد امكان آن.
بنابراين در هر حال نبايد سعى و كوشش را رها كرد و از رحمتخداوند بخشنده متعال
مايوس شد، بلكه در جستجو و طلب بايد دامن همتبه كمر زد تا خداوند وصول به مقصد
و مطلوب را آسان سازد.
اما فضيلت اگر حاصل شود كوشش در حفظ و دوام و بقاء آن لازم است، و اگر حاصل
نباشد بلكه ضدش موجود باشد بايد از راه زايل كردن ضدش آن را به دست آورد.و از
اين رو فن اخلاق دو بخش دارد:
يكى آنكه راجع به حفظ فضائل است، و دوم آنكه در دفع رذائل سودمند است.
و علم اخلاق شبيه پزشكى است، از اين حيث كه علم طب نيز به دو بخش منقسم است:
يكى آنكه در بهداشت و حفظ سلامت است و دوم آنكه در دفع و معالجه بيمارى است.و
به همين جهت علم اخلاق را طب روحانى ناميدهاند، چنانكه پزشكى متعارف را طب
جسمانى خواندهاند، و به همين دليل است كه جالينوس (12)
به عيسى عليه السلام نوشت: «از طبيب بدنها به طبيب جانها» .پس همانطور كه در
طب جسمانى براى هر يك از دو بخش بهداشت و دفع بيمارى معالجه خاصى هست، همينطور
در طب روحانى براى هر يك از دو بخش حفظ فضائل و زايل كردن رذائل معالجات معينى
هست، كه ان شاء الله تعالى به ذكر آن خواهيم پرداخت.
پىنوشتها:
30- غرض از عقل عملى ادراك چيزى است كه مربوط به عمل است و الا عقل عملى مبدا
تحريك بدن و بنابراين قوه تحريك است نه قوه ادراك.
31- يعنى هر يك از فضائل چهار گانه (حكمت، عفت، شجاعت، عدالت) را به عنوان جنس
در نظر گرفته و براى آن انواعى ذكر كردهاند.
1- به عبارت ديگر حكمتبه معنى اول مقسم و اعم است از حكمتبه معنى دوم كه يكى
از اقسام (يعنى علم اخلاق) است.پس مقسم با قسم يكى نيست.
1- كه ظاهر روايت (يعنى وجود پل صراط) را انكار و آن را به معناى مورد نظر خود
تاويل مىكند.م.
1- چنانكه مثلا گفته شده است: «حسنات الابرار سيئات المقربين» «نيكيهاى نيكان،
بديهاى مقربان است» .
1- چون جهل مركب.از جهل و از جهل بر جهل تركيب شده است زوال آن يا به وسيله علم
حقيقى استيا لا اقل با زوال جهل بر جهل (يعنى بداند كه نمىداند) .م.
1- مقصود از مواليد، جماد و نبات و حيوان است كه به عقيده قدما از عناصر
چهارگانه (آب و خاك و آتش و هوا) پديد مىآيند.م.
1- اشاره استبه سخن پيامبر (ص) : «قصم ظهرى رجلان: عالم مستهتك و جاهل متنسك»
.
1- مؤلف بزرگوار بحق تحقق عدالت در جامعه را مشروط به عدالت زمامدار و حاكم
زمان دانسته و گفته است كه آسايش و آرامش خاطر و انتظام احوال مردم به آن بستگى
دارد و در صورت جور و ستم سلطان انواع فتنهها و سختيها و رنجها و آشفتگيها و
نابسامانيها پديد مىآيد و اين حقيقتى است انكارناپذير، و در اسلام عادل بودن
حاكم مورد تاكيد قرار گرفته است و چون حاكم بايد عادل به تمام معنى باشد، احكام
الهى را اجرا مىكند و به وظيفه ارشاد و راهنمائى و رهبرى همت مىگمارد و دليل
خواستاران حكومت اسلامى همين است.م.
10. احاديث و اخبار ماثوره.اهل حديث آنچه را كه از پيغمبر ماثور استخبر و آنچه
را از صحابه منقول است اثر گويند.
11. و به همين دليل شريعت اسلام پيش از هر چيز مردم را به برادرى و الفتبا
يكديگر دعوت مىكند، و هدف بسيارى از احكام اسلام مثل نماز جماعت و جمعه و
ايثار و احسان و تحريم غيبت و بدگوئى و مانند اينها ايجاد رابطه دوستى بين مردم
است، تا از اين طريق از قانون عدل كه سخت و تلخ استبىنياز شوند.م.
12. طبيب مشهور يونانى كه بعضى از مورخان اسلامى او را معاصر عيسى (ع)
دانستهاند ولى بيشتر مورخان تاريخ زندگى وى را بعد از حضرت عيسى ذكر
كردهاند.م.!