علم اخلاق اسلامى
ترجمه كتاب جامع السعادات
جلد اول

تاليف: عالم ربانى علامه مولى مهدى نراقى
ترجمه: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى


فصل 6: عمل همان سزا و پاداش است
هر نفسى در آغاز آفرينش از خويها و ملكات عارى و خالى است، و هر خوى و ملكه‏اى از راه تكرار فعل و آثار مخصوص آن تحقق مى‏يابد.بيان اين مطلب اين است كه هر گفتار يا كردار انسان مادام كه در مرحله وجود حسى است‏بهره‏اى از ثبات و پايدارى ندارد زيرا دنيا و جهان مادى سراى تغير و دگرگونى و زوال است، و ليكن از هر سخن و عملى اثرى در نفس آدمى حاصل مى‏شود، و چون مكرر شد آن اثر استوار و ثابت‏باقى مى‏ماند و ملكه و صفت راسخ و ريشه‏دار مى‏گردد.مثلا زغالى كه در كنار آتش قرار گيرد در آغاز گرماى اندكى در آن پديد مى‏آيد و چون حرارت شدت يافت آتش مى‏گيرد و روشن مى‏شود، آنگاه صورت و حقيقت آتش به خود مى‏گيرد يعنى آنچه را در كنارش باشد مى‏سوزاند و به چيزهائى كه قابل باشند روشنى مى‏بخشد.حالات نفسانى نيز چنين است كه چون نيرو و قوتش افزون شود به صورت خويها و ملكات راسخ و صورتهاى باطنى در مى‏آيد كه خود مبدا و منشا آثار مناسب و ويژه خود خواهد بود.

بنابراين نفوس انسانى در آغاز خلقت و فطرت خود همچون صفحه‏هاى خالى از نقشها و صورتهاست كه هر خلقى را به آسانى مى‏پذيرد، و هنگامى كه هر اخلاقى در آن ريشه‏دار و محكم گرديد قبول اخلاق ضد آنها دشوار و سخت مى‏شود، و از اين رو تعليم و تربيت كودكان و نقش بستن هر صورت و صفتى در نفس آنها آسان است ولى تعليم بزرگسالان و بار گردانيدن آنان از صفاتى كه پيدا كرده‏اند به سبب استحكام و استوارى آنها مشكل و بلكه بسيار دشوار است.

علماى اخلاق را در اين معنى اختلافى نيست كه اين ملكات و افعالى كه ملازم و همراه آنهاست اگر مقرون به فضيلت‏باشد براى نفس موجب التذاذ و بهجت و شادى مى‏شود و رفاقت فرشتگان و نيكان و پاكان را در پى دارد.و اگر خويهاى پست و ناشايسته باشد درد و رنج و عذاب به دنبال مى‏آورد و در خور همنشينى با شياطين و اشرار خواهد بود.آنچه مورد اختلاف است كيفيت و نحوه ثواب يا عذابى است كه آن خويها و ملكات به دنبال دارند.كسى كه سزا و پاداش را مغاير با آن عمل مى‏داند مى‏گويد هر ملكه و فعلى منشا مى‏شود براى ثواب يا عقابى كه مغاير با آن است و از طريق فعل خداى سبحان به تفصيلى كه در شريعت معين شده است‏بر آن مترتب خواهد شد.

و كسى كه معتقد است كه عمل همان جزاء و پاداش است مى‏گويد حالات و كيفيات نفسانى چون شدت و قوت يابد و به صورت ملكه درآيد در عالم باطن و ملكوت به صورتى مناسب و همانند خود متصور و پديدار مى‏شود، زيرا هر چيزى در هر عالمى صورت خاص و مناسب آن عالم را خود مى‏گيرد.مثلا علم در حال بيدارى امرى عرضى است كه به وسيله عقل يا وهم ادراك مى‏شود و در حال خواب به صورت سير جلوه مى‏كند (24) .آنچه در اين دو عالم آشكار مى‏شود يك چيز است و آن همان علم است لكن در هر عالمى به صورتى ظهور و جلوه مى‏كند.

و سرور و شادمانى در عالم خواب به صورت گريه نمودار مى‏شود.و از اين رو گاهى آنچه در يك عالم ترا خوشحال مى‏كند در عالم ديگر بدحالى مى‏آورد.

بنابراين لذات جسمانى كه در اين عالم ترا شادمان مى‏سازد در سراى جزاء به صورتى ظاهر مى‏شود كه براى تو اسف انگيز و ناخوشايند و مايه رنج و آزار است و ترك لذات جسمانى و تحمل مشقتهاى عبادات و طاعات و صبر بر مصيبتها و بلاها با اينكه در اين عالم ناملايم و رنج آور است در عالم آخرت ترا مسرور و شاد مى‏كند.

آنگاه معتقدان به اين نظريه گاهى بر اين صورت [برزخى]، اگر از فضائل اخلاق و اعمال باشد، نام فرشته مى‏نهند و اگر از رذائل اخلاق و اعمال باشد نام شيطان مى‏گذارند.و گاهى بر اولى نام غلمان و حور و امثال اينها مى‏گذارند و بر دومى نام مار و عقرب و مانند اينها مى‏نهند.و فرق و تفاوتى بين اين دو كار برد و اطلاق در معنى نيست، اختلاف در نامگذارى است.

و اين نظريه همان قول به تجسد اعمال به صورت مانوس و شادى بخش يا به صورت وحشتناك و رنج‏آور است، و درباره صحت اين عقيده احاديث متعدد رسيده است: از جمله، روايتى است كه اصحاب ما از قيس بن عاصم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده‏اند كه فرمود: «اى قيس! عزت را ذلت و زندگى را مرگ و دنيا را آخرت همراه است، و براى هر چيزى نگاهبانى و بر هر كارى حسابرسى هست، و براى هر اجلى وقتى معين شده است.و ناگزير با تو قرينى هست كه همراه تو دفن خواهد شد و او زنده است و تو در حالى كه مرده‏اى با او دفن خواهى شد.

پس اگر او گرامى و بزرگوار باشد ترا گرامى و بزرگوار خواهد كرد و اگر پست و لئيم باشد ترا پست و خوار خواهد ساخت.سپس جز با تو محشور نخواهد شد و تو نيز جز با او محشور نخواهى شد و جز درباره او از تو نخواهند پرسيد.پس بكوش تا قرين و همراه تو شايسته باشد كه اگر صالح باشد مونس تو خواهد بود و اگر ناشايسته و فاسد باشد جز از او ترس و وحشت‏به تو نخواهد رسيد، و او همان عمل تو است‏» .

و روايتى ديگر حديثى است كه مضمون آن به طور مستفيض (25) از ائمه عليهم السلام به ما رسيده است: «هر كه فلان عمل را انجام دهد خداى تعالى فرشته‏اى بيافريند كه تا روز قيامت‏براى او استغفار كند» .و اين حديث نيز رسيده است: «بهشت زمين نرم هموارى است كه درختان كاشته شده‏اش [گفتن] سبحان الله است‏» .و نيز روايت‏شده است: «كافر از گناه مؤمن خلق مى‏شود» .و نيز: «انسان در گرو عمل خويشتن است‏» .و ديگر حديثى است از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم: «كسى كه در ظرف طلا و نقره بنوشد آتش دوزخ در شكمش راه مى‏يابد» .و بر اين نكته اين قول خداى سبحان دلالت دارد:

«و ان جهنم لمحيطة بالكافرين‏» (توبه 49) «و دوزخ فراگير كافران است‏» .

و اين گفتار خداى تعالى به آن معنى اشاره دارد:

«و لا تجزون الا ما كنتم تعملون‏» (يس، 54) .

«جز آنچه عمل كرده‏ايد سزا نخواهيد ديد» .

و همچنين «انما تجزون ما كنتم تعملون‏» (طور، 16) .

«فقط سزاى آنچه كرده‏ايد خواهيد ديد» .

زيرا كه فرمود:

«ما كنتم تعملون‏» «آنچه مى‏كرديد» و نفرمود «بما كنتم تعملون‏» «به سبب آنچه مى‏كرديد» [يعنى جزا و پاداش را خود عمل قرارداد نه نتيجه عمل] .

فيثاغورس، فيلسوف يونانى، گفته است: «در افعال و اقوال و افكار تو چيزهائى بر تو نمودار مى‏شود و از هر حركت فكرى يا قولى يا عملى صورتى روحانى براى تو پديدار خواهد شد.اگر آن حركت از روى خشم يا شهوت باشد مايه و ماده شيطان مى‏شود و ترا در زندگى از دريافت نور و روشنى پوشيده و در پرده نگه مى‏دارد، و اگر آن حركت از روى عقل باشد فرشته‏اى گردد كه در دنيا از همدمى و همگامى با او لذت برى و در آخرت به وسيله او به جوار رحمت و كرامت الهى نائل آيى‏» .

اين كلمات صراحت دارد بر اينكه مواد اخروى بدنهاى اشخاص تحقق همان تصورات باطنى و نيات قلبى و ملكات نفسانى است كه به صورتهاى روحانى متصور مى‏شود و وجود آنها جنبه ادراكى به خود مى‏گيرد.و انسان وقتى كه علاقه‏اش از اين دنياى ناپايدار بريده شد و هنگام مسافرتش به سراى پايدار فرا رسيد و از كارها و سرگرميهاى دنياى دون رها گشت و پرده طبيعت از جلوى ديدگانش كنار رفت، و چشم جانش بر رخسار ذات حقيقى‏اش افتاد و به صفحه باطن و نامه نفس خود و لوح دل خويش نظر افكند - كه گفتار خداى سبحان:

«و اذ الصحف نشرت‏» . (تكوير، 10) . «و چون نامه‏ها پراكنده شود» و نيز:

«فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد» (ق، 22) «پرده‏ات را از تو برداشتيم و امروز ديده‏ات تيزبين است‏» .

ناظر به همين معنى است - ادراك او فعليت‏يابد و علمش عينى شود و رازش آشكار گردد.آنگاه ثمرات افكار و اعمال خود را ببيند، و نتايج انديشه‏ها و كارهاى خويش را مشاهده كند و بر سزاى نيكيها و بديهاى خود آگاهى يابد، و همه حركات و سكنات در برابرش حاضر شود، و حقيقت اين قول خداى را، سبحانه، ادراك كند:

«و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا»

(اسراء، 13- 14) «هر انسانى را، اعمالش [يا سرنوشتش] را به گردنش آويخته‏ايم و روز قيامت نامه‏اى براى او بيرون خواهيم آورد. نامه خويش بخوان! كافى است كه امروز خود حسابگر خود باشى‏» .

آنگاه كسانى كه در دنيا از حالات خود غافل بوده و ساعات عمر خويش را تباه ساخته‏اند مى‏گويند:

«ما لهذ الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها، و وجدوا ما عملوا حاضرا، و لا يظلم ربك احدا» (كهف 49) .

«اين چه نامه‏اى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست مگر آن را به شمار آورده، و هر چه كرده‏اند حاضر يابند، كه پروردگارت به هيچ كس ستم نمى‏كند» .

يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا» (آل عمران، 30) .

«روزى كه هر كس آنچه كار خوب كرده و آنچه كار بد كرده حاضر بيابد و دوست دارد كه ميان او و كارهاى بدش فاصله‏اى بس دور باشد.» و آنچه عقيده تجسم اعمال را تاييد مى‏كند اين است كه ملكات اخلاقى صورتهاى روحانى باقى و جاويدان به خود مى‏گيرد و موجب ابتهاج و التذاذ يا احساس وحشت و درد مى‏شود، چنانكه اگر اين ملكات و نيات باقى و ابدى نباشد براى خلود در بهشت و دوزخ دليل صحيحى نداريم.زيرا اگر پاداش يا عذاب را به اقتضاى خود كردار و گفتار بدانيم، با توجه به اينكه كردار و گفتار [در مدت كوتاهى پديد آمده و] زوال پذيرند لازم مى‏آيد كه مسبب با از ميان رفتن سبب باقى بماند و حال آنكه چنين چيزى باطل است.و چگونه رواست كه خداوند حكيم بندگان خود را براى معصيت و نافرمانى در مدتى كوتاه تا ابد عذاب كند.

پس موجب و منشا خلود همان بقا و ثبات نيات و رسوخ و پابرجائى در ملكات است، و با اين وصف است كه هر كس به اندازه ذره‏اى نيكى يا بدى كند اثر آن را در نامه نفس خود يا در نامه‏اى كه عاليتر و برتر از ذات اوست هميشه و تا ابد خواهد يافت، چنانكه خداى سبحان مى‏فرمايد:

«فى صحف مكرمة، مرفوعة مطهرة، بايدى سفرة كرام بررة‏»

(عبس، 13- 15) «در صحيفه‏هاى ارجمند، والا و پاك، به دست نويسندگان گرامى نيك.» راز اين مطلب اين است كه چيزى كه هنگام مرگ و مفارقت نفس از دنيا با نفس باقى بماند و در اين سراى تكليف از آن زدوده و برطرف نشود تا ابد با آن باقى مى‏ماند و هرگز از آن جدا نشود، زيرا بعد از جدائى از عالم تكليف آنچه موجب زايل و برطرف شدن آن است ديگر در كار نخواهد بود.

آشكار است كه اين عقيده - نزد ديندارانى كه معتقد به آنند - بيان چگونگى ثواب و عقاب روحانى است‏با اينكه به بهشت و جهنم جسمانى معترفند.زيرا اگر مراد از آن صرفا و منحصرا لذت و ثواب و درد و عقاب و باغها و كاخها و حور و غلمان و آتش و دوزخ و درخت زقوم و خار خشك و ديگر چيزهائى كه در شريعت مقدس درباره امور قيامت ذكر شده است‏بود آنگاه آن عقيده مخالف ضرورت دين اسلام بود.

(تنبيه) : دنيا و آخرت با يكديگر تضاد دارند، يعنى هر چه آدمى به يكى از آن دو نزديك شود از ديگرى دور مى‏شود و به عكس، چنانكه برهانهاى فلسفى و شواهد ذوقى و دلائل نقلى [قرآن و حديث] بر اين مطلب دلالت دارند.

بنابر اين هر ملكه يا حركت‏يا گفتار يا كردارى كه بنده را به سراى طبيعت و دنياى فريبنده نزديك كند از عالم بهجت و سرور دور مى‏سازد، و بالعكس.پس بدترين حال را مردمى دارند كه حقيقت دنيا و آخرت و تضاد آن دو را نشناخته‏اند و از بدى پايان كار نمى‏هراسند و عمر خويش يكسره در طلب دنيا و امر معاش صرف مى‏كنند و كوشش خويش در جلب منافع مادى و رسيدن به شهوت و لذت يا به دست آوردن برترى دنيوى يا رياست‏خواهى يا مال‏اندوزى، بى‏آنكه درباره فايده‏اى كه از آن حاصل مى‏شود بينديشند، منحصر مى‏سازند، چنانكه اين عادت بيشتر دنياداران است.و غير از اين امور چيزى از معارف حقيقى و فضائل اخلاقى و اعمال شايسته كه موجب نزديكى به عالم جاودانى است نمى‏شناسند، گوئى خود را در دنيا مخلد مى‏دانند، و اميدى به پاداش عمل و سزاى كردار ندارند و به آنچه مؤمنان و پرهيزكاران اميدوارند، يعنى خير هميشگى و لذاتى مخالف اين لذات زودگذر و فانى كه درندگان و چهارپايان در آن شريكند، اعتقادى ندارند.و چون مرگ آنان را دريابد باحسرت و پشيمانى نااميد از رحمت‏خداوند مى‏گويند:

«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله‏» (زمر، 56) .

«اى دريغ از قصورى كه درباره خدا كردم‏» .

از بدى پايان كار به خدا پناه مى‏بريم و از او توفيق كسب سعادت جاويد مى‏خواهيم.

فصل 7: تاثير مزاج در اخلاق
سرشت و مزاج انسانى را دخالت و تاثيرى تمام در صفات و ملكات اخلاقى است.برخى از مزاجها در اصل آفرينش مستعد بعضى خلق و خويهاست و برخى ديگر مناسب و مقتضى خلاف آن.و ما به يقين درمى‏يابيم كه بعضى از افراد، صرف نظر از اسباب و علل خارجى، بر حسب جبلت‏خود چنانند كه با كمترين سببى به خشم مى‏آيند يا مى‏ترسند يا غمگين مى‏شوند، و با كمترين چيز تعجب‏آورى مى‏خندند، و بعضى ديگر بر خلاف اينانند.گاهى اعتدال قوا طورى فطرى است كه انسان را به عقل كامل و اخلاق فاضله رهنمون مى‏شود و قوه عاقله بر دو قوه خشم و شهوت غلبه و تسلط دارد، چنانكه در انبياء و ائمه عليهم السلام چنين است.

و گاهى تجاوز قوا از حد وسط چنانست كه عقل آدمى را ناقص و صفات او را پست مى‏گرداند و قوه عاقله وى تحت‏سلطه خشم و شهوت قرار مى‏گيرد، چنانكه در بسيارى از مردم چنين است.

اما حق اين است كه، چنانكه بيان آن خواهد آمد، صفات رذيله و خويهاى زشت را مى‏توان با معالجاتى كه در علم اخلاق مقرر شده است زايل و برطرف ساخت.بنابراين در برطرف كردن نقائص و تحصيل فضائل بايد سعى و كوشش كرد.شگفتا كه مردمى در بازگرداندن بهبود جسمانى كه از ميان رفتنى و ناپايدار است اين همه سعى و مبالغه مى‏كنند، ولى در تحصيل صحت روحانى كه باقى و پايدار است نمى‏كوشند، قول طبيب نامسلمان را در خوردن و آشاميدن داروهاى ناگوار و نفرت‏آور و واكوشيدن و اشتغال به كارهاى زشت را براى صحت و بهبود زايل شدنى اطاعت مى‏كنند، ولى دستور طبيب الهى را براى تحصيل سعادت دائم و جاويد پيروى نمى‏كنند.

اما آنچه موجب مى‏شود كه نفس انسان به حال نقص و نقصان باقى بماند يا به علت عدم توجه به مطلوب است‏به جهت گرفتارى به موانع يا اشتغال به نقيض كه دردسترس اوست، يا به واسطه كثرت اشتغال به سرگرميها و لذات حسى يا به علت ضعف قوه عاقله است.پس اگر عنايت الهى شامل حال وى نشود پيوسته نقصان افزايش مى‏يابد و او را از كمالى كه براى آن آفريده شده است دور مى‏كند، تا آنكه سرانجام هلاك ابدى و شقاوت جاودانى گريبانش را خواهد گرفت، كه از اين حالت‏به خدا پناه مى‏بريم.و اگر رحمت ازلى شامل حالش شود و همت و كوشش خود را صرف رفع نقائص و اكتساب فضائل كند همواره از مرتبه‏اى از مراتب كمال به مرتبه بالاتر مى‏رود تا آنكه از اهل مشاهده جلال و جمال حق مى‏گردد و به جوار قرب پروردگار متعال تشرف مى‏يابد و به سرور و بهجت‏حقيقى واصل مى‏شود، كه همانند آن را هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به قلب بشرى خطور نكرده است، و به خوشحالى و مسرتى دست مى‏يابد كه در قول خداى سبحان به آن اشاره شده است:

«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين (سجده، 17) .

«كسى نمى‏داند كه [به پاداش آن عملها كه كرده‏اند] چه مسرتها برايشان نهان كرده‏اند» .

فصل 8: تاثير تربيت در اخلاق
خلق عبارت است از «ملكه‏اى نفسانى كه باعث صدور افعال به آسانى و بدون نياز به تفكر و تامل و نگرش است‏» و «ملكه‏» حالت و كيفيتى نفسانى است كه دير و به كندى زوال مى‏پذيرد.و در مقابل، «حال‏» كيفيتى نفسانى است كه به سرعت از ميان مى‏رود.و سبب وجود خلق يا مزاج است، چنانكه گفته شد، يا عادت به اينكه كارى را با فكر و تامل انجام دهد، يا با تكلف و صبر و پايدارى بر آن كه در اين صورت «ملكه‏» مى‏شود و به آسانى پديد مى‏آيد هر چند مخالف اقتضاى مزاج باشد.

دانشمندان پيشين در امكان يا عدم امكان زايل كردن و از ميان بردن اخلاق اختلاف دارند. [بعضى معتقدند كه هيچ خلق و خوئى در انسان فطرى نيست و بنابراين همه خويها تغيير پذير است، و دسته‏اى ديگر برآنند كه همه خويها فطرى است و لذا هيچ خلق و خوئى تغيير پذير نيست.] و قول سوم اين است كه بعضى از خلق‏ها فطرى و طبيعى است كه زوال آن امكان‏ناپذير است و بعضى غير طبيعى و حاصل اسباب خارجى است كه زوال آن ممكن است.دانشمندان متاخر قول اول را ترجيح داده و گفته‏اند: اخلاق نه طبيعى و فطرى است و نه مخالف طبيعت، بلكه نفس به ذات خود قابل و مستعد اتصاف به هر يك از دو طرف تضاد است، يا به آسانى اگر موافق مزاج باشد، يا به سختى اگر مخالف آن باشد.پس اختلاف مردم در اخلاق به علت اختلاف آنان در انتخاب اسباب خارجى و اشتغال به آنهاست.

دليل قول اول، اين است كه هر خلقى قابل تغيير است و هر چه تغيير پذير باشد طبيعى و فطرى نيست.پس نتيجه مى‏شود كه هيچ خلقى طبيعى و فطرى نيست.

اين قول بر آن است كه كبراى قياس (هيچ تغييرپذيرى فطرى نيست) بديهى است، و صغرى (هر خلقى تغييرپذير است) درك و دريافت وجدانى است.زيرا مى‏يابيم كه بدان با مصاحبت نيكان نيك مى‏شوند، و نيكان با مجالست‏بدان بد مى‏شوند.و نيز مى‏بينيم كه تاديب اثرى شگرف در زوال اخلاق دارد، و اگر اين امر نبود قوه تفكر و تامل بى‏فايده بود و تاديبها و سياستها باطل و بى‏نتيجه بود و شرايع و اديان لغو و بيهوده مى‏نمود.و همچنين به دليل قول خداى سبحان كه:

«قد افلح من زكاها» (شمس، 9) .

«هر كه نفس خويش تزكيه كرد رستگار شد.» و به دليل قول پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم: «حسنوا اخلاقكم‏» ، «اخلاق خود را نكو سازيد» ، و نيز اين حديث ديگر: «بعثت لاتمم مكارم الاخلاق‏» ، «من براى تكميل اخلاق نيك مبعوث شده‏ام.» اما اين دليل (قول اول) به واسطه اينكه صغراى دليل كليت ندارد قابل قبول نيست.ما مشاهده مى‏كنيم كه بعضى از اخلاق در نزد بعضى اشخاص قابل تغيير و تبديل نيست‏بخصوص آنچه متعلق به قوه نظريه است، مانند حدس و حفظ و ضبط مطالب و حدت ذهن و خوش فكر بودن و حسن تعقل، يا اضداد آنها چنانكه از حال بعضى از دانشجويان و طلاب آشكار و معلوم است، و سعى ايشان در تبديل آنها با كوشش زيادى كه مى‏كنند بى‏نتيجه است.

و اينكه گفته شده است كه در صورت تغيير ناپذيرى اخلاق لازم مى‏آيد كه قوه مميزه تعطيل شود و تاديب و سياسات باطل گردد مردود است.زيرا سخن ما اين است كه صغراى دليل كليت ندارد يعنى همه خويها تغيير نمى‏پذيرد.

و اما با قبول اينكه بعضى يا اكثر آنها قابل تغيير و تبديل‏اند، بر خلاف آنچه ذكر شده، تاديب و سياست و شرائع و اخلاق باطل نمى‏شود، چنانكه علم طب به سبب بهبود ناپذيرى بعضى از بيماريها باطل نمى‏شود، با اينكه ما مى‏دانيم كه بعضى از امراض علاج ناپذيرند.

برهان قول دوم، اين است كه همه اخلاق تابع سرشت و مزاج است، و مزاج قابل تغيير و تبديل نيست، و اختلاف مزاج يك شخص در مراحل عمر منافاتى با اين قول ندارد، زيرا اخلاق تابع جميع مراحل مزاج است، و قول پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مؤيد اين عقيده است كه:

«الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة خيارهم فى الجاهلية خيارهم فى الاسلام‏» .

«مردم كانهائى هستند همچون كانهاى زر و سيم، خوبانشان در روزگار جاهليت نيكانشان در اسلام‏اند.» و نيز اين قول او صلى الله عليه و آله و سلم:

«اذا سمعتم ان جبلا زال عن مكانه فصدقوه، و اذا سمعتم برجل زال عن خلقه فلا تصدقوه، فانه سيعود الى ما جبل عليه‏» «چون شنيديد كه كوهى از جاى خود كنده شده باور كنيد.و چون شنيديد كه مردى از خلق و خوى خويش دست كشيده باور مكنيد، كه او به خوى جبلى و فطرى خود باز خواهد گشت.» پاسخ، اين است كه توابع مزاج از شرايط و مقتضياتى است كه امكان زوال و از ميان رفتن آنها هست نه اينكه از لوازم ذاتى باشد كه انفكاك آنها ممتنع است، زيرا در حكمت اثبات شده است كه نفوس انسانى در حقيقت‏يكسان و متفقند، و در آغاز خلقتشان از همه اخلاق و احوال عارى و خالى‏اند، چنانكه اين شان عقل هيولانى است.آنگاه آنچه از آنها پديد مى‏آيد از مقتضاى انتخاب و اختيار و عادت يا استعدادهاى بدنى و زمينه مزاجى است، و مقتضى چيزى است كه زوال آن ممكن است مانند سرما براى آب، نه اينكه انفكاك آن مانند زوجيت‏براى عدد چهار ممتنع و محال باشد.و حديث اول دلالت روشنى بر مطلوب ندارد و حديث دوم علاوه بر اينكه اصالت آن نزد ما ثابت نشده است دلالتش بر خلاف مطلوب ايشان است، زيرا قول «سيعود الى ما جبل عليه‏» «به خوى جبلى خويش باز خواهد گشت‏» به اين معنى است كه زايل و دگرگون شدن خلق به اسباب خارجى از قبيل تاديب و نصايح و مانند اينها امكان دارد و آنچه به اسباب زايل مى‏شود با رفتن آن اسباب باز مى‏گردد همچون سرماى آب كه به برخى اسباب زايل مى‏شود و بعد از زوال سبب باز مى‏گردد.و اگر حفظ اسباب ادامه يابد هيچگاه بازگشت‏حاصل نمى‏شود.

پس چون بطلان اين دو قول (زايل شدن و زايل نشدن اخلاق به طور مطلق) ثابت‏شد، قول حق غير از آن دو، يعنى قبول اين است كه بعضى يا اكثر اخلاق قابل تبديل است.زيرا اولا اين امر محسوس و آشكار است و ثانيا در غير اين صورت سياسات و شرايع باطل و بى‏معنى خواهد بود و ثالثا حتى خلق چارپايان تغيير - پذير است زيرا شكار وحشى اهلى مى‏شود و انس مى‏گيرد و اسب سركش رام مى‏گردد و سگ از برجستن و حمله كردن به تادب و نگهبانى دگرگون مى‏شود.

پس چرا تحول و تغيير در انسان امكان‏پذير نباشد.و اينكه برخى از صفات و خويها نسبت‏به برخى ديگر تغيير ناپذير است، و اين را مشاهده و تجربه نشان مى‏دهد، از اين روست كه اين «برخى خلق و خويها» متعلق تكليف نيست مانند اخلاقى كه به قوه عقليه تعلق دارد مثل هوش و حافظه و خوش فكرى و غير اينها.و مطالعه دقيق نشان مى‏دهد كه اشخاص در ازاله و پيراستن و نيز اتصاف و آراستن خلق و خويهاى خود به ضد آنها مختلف و متفاوتند، بعضى زود و به آسانى و برخى دير و به دشوارى مى‏توانند چنين كنند.و از اين رو اگر مردم عالم را به دقت‏بنگريم دو شخص را نمى‏توان يافت كه در همه اخلاق يكسان باشند، چنانكه دو نفر را در چهره و قيافه نمى‏توان همانند يافت.و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين مطلب اشاره دارد:

«اعملوا فكل ميسر لما خلق له‏» «عمل كنيد كه هر كسى براى آنچه آفريده شده آمادگى دارد» .

ارسطو گفته است: «بدان ممكن است‏به وسيله تاديب و تربيت نيك شوند لكن اين امر كليت ندارد.در بعضى چنان تاثير مى‏كند كه اخلاق بد را بكلى زايل و ريشه كن مى‏كند و در بعضى آن را كاهش مى‏دهد و در بعضى اصلا تاثير نمى‏كند» .

منظور از تغيير اين نيست كه مثلا خشم و شهوت بكلى از ميان برود، زيرا اين محال است.خشم و شهوت براى فايده‏اى ضرورى در طبيعت انسان آفريده شده، و اگر خشم از انسان بكلى ريشه كن شود انسان در مقابل آنچه او را هلاك و اذيت مى‏كند از خود دفاع نخواهد كرد و از جهاد با كفار امتناع خواهد نمود.

و اگر ميل و اشتهاى خوراك از او زائل شود زنده نمى‏ماند.و اگر تمايل جنسى از او بكلى برداشته شود نسل منقطع خواهد شد. بلكه منظور، برگرداندن آنها از افراط و تفريط به حد وسط و اعتدال است.و آنچه از صفت‏خشم مطلوب است اين است كه از جبن و ترسوئى و از تهور و بيباكى بركنار و به صفت‏شجاعت و غيرت متصف باشد و غيرت و شجاعت اين است كه هر گاه حصول آن شرعا و عقلا نيكو و شايسته باشد پديد آيد و وقتى عدم آن مستحسن است پديدار نشود.و در صفت‏شهوت نيز حال به همين منوال است.

شك نيست كه به كمال رساندن بعضى از موجودات ناقص كه در آنها نيروى كمال يافت مى‏شود وقتى ممكن است كه مشروط به شرطى باشد كه در اختيار آدمى است، چنانكه هسته خرما ممكن است‏به وسيله پرورش قوه‏اى كه در آن است نخل شود، و عليت‏يافتن اين به شرط پروراندن آن به دست آدمى است.همين طور تعديل دو نيروى خشم و شهوت با رياضت و مجاهده به سبب وجود قوه تعديل در آن دو ممكن است.و فعليت‏يافتن تعديل آن دو مشروط به شرطى است كه در اختيار انسان است‏يعنى رياضت و مجاهده، هر چند ريشه كن كردن آن دو براى ما غير ممكن است، همان‏گونه كه معدوم كردن هيچ موجودى و ايجاد هيچ معدومى براى ما ممكن نيست.

نكته ديگر اين است كه شرايط تغيير و تحول نسبت‏به اشخاص و خلق و خويها متفاوت است.و به همين دليل دگرگون ساختن اخلاق به اختلاف درجات و مراتب سياستها و تاديبها فرق مى‏كند، به اين معنى كه خلق ناپسند و نكوهيده‏اى ممكن است‏به وسيله مرتبه و درجه معينى از تاديب برطرف شود.و آسانترين موقع براى پذيرش هر خلق و خوئى سالهاى كودكى است زيرا كه نفوس اطفال از اضدادى كه مانع پذيرش باشد خالى است و بنابراين بر پدران واجب است كه فرزندان خود را به آداب نيكو تربيت و تاديب كنند و آنان را از ارتكاب اعمال زشت‏بازدارند تا اينكه نفوسشان به ترك رذائل و پرداختن به فضائل عادت كند، و نخستين تاديب كننده قانون و سنت الهى است، و در درجه دوم صاحبان افكار و اذهان نيرومندى كه داراى معارف حقه باشند.و واجب است كسانى كه مورد تاديب و تربيت‏اند اولا به قوانين و سنن الهى پايبند باشند و ثانيا با حكم و مواعظ آگاهى و تنبه پيدا كنند.

فصل 9: شرف علم اخلاق به سبب شرافت موضوع و غايت آن است
هنگامى كه دانستى كه حيات حقيقى انسان متوقف بر تزكيه و تهذيب اخلاق از طريق معالجاتى است كه در علم اخلاق مقرر و بيان گرديده است، در خواهى يافت كه اين علم شريفترين و سودمندترين علوم است زيرا شرف هر علمى به شرف موضوع و هدف و غايت آن است.چنانكه شرف پزشكى بر دباغى به اندازه شرف تن آدمى بر پوست چارپايان است، و موضوع اين علم نفس ناطقه است كه حقيقت و لب انسان است، كه شريفترين نوع موجودات است چنانكه در علوم عقلى اثبات شده است.و غايت اين علم كامل ساختن و رساندن وى از نخستين حد وجودى انسان به آخرين مرتبه رشد و كمال اوست.وجود انسان داراى چنان وسعت و دامنه‏اى است كه نخستين افق و حد آن به افق و حد چارپايان و آخرين حد كمال آن به افق فرشتگان متصل است، و تفاوتى كه بين افراد نوع انسان يافت مى‏شود در ديگر انواع حيوانات يافت نمى‏شود، كه در ميان نوع انسان پست‏ترين موجودات و هم شريفترين مخلوقات وجود دارد.چنانكه گفته شده است:

و لم ار امثال الرجال تفاوتت لدى المجد حتى عد الف بواحد نديدم چو مردان كه اندر بزرگى تفاوت، هزارى به يك تن برابر

و يا اين بيت فارسى:

اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى كز آسمان بلندتر و از خاك كمترى

و گفتار سرور پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم به اين تفاوت اشاره دارد كه مى‏فرمايد: «من با امتم سنجيده شدم و بر آنان برترى يافتم‏» .و شك نيست كه اين تفاوت به سبب اختلاف در اخلاق و صفات است، زيرا همگى در جسميت و آنچه مربوط به آن است مشتركند.

و اين علم باعث رسيدن انسان به بالاترين مراتب اخلاق و صفات انسانى است و انسانيت‏با آن تمام مى‏شود و از حضيض حيوانيت‏به اوج مراتب فرشته بودن عروج مى‏كند.و كدام دانش و فنى است كه پستترين موجودات را به شريفترين آنها برساند.و به همين دليل حكماى پيشين علم را به نحو حقيقى جز بر علم اخلاق اطلاق نمى‏كردند، و آن را اكسير اعظم مى‏ناميدند و در صدر تعاليم خود قرار مى‏دادند و در تدوين و تعليم آن سعى بليغ مى‏نمودند و در بحث اجمالى و تفصيلى آن مى‏كوشيدند و معتقد بودند كه هر گاه متعلم در اخلاق مهذب نباشد ديگر علوم او را سودى نمى‏بخشد.

و همچنانكه بدنى كه بيمار است هر چه غذايش بيشتر شود فساد و شرش فزونتر گردد، همين گونه نفسى كه از اخلاق بد و مذموم پاك نشده است آموختن علوم جز تباهى و فسادش نيفزايد.و از اين رو بيشتر كسانى كه به زى علما در آمده‏اند حالشان از حال عوام بدتر است.آنان يا به سبب حرص بر جمع مال و غفلت از حقيقت مال يا به واسطه غلبه دوستى جاه و مقام از وظايف ايمانى و اسلامى منحرف مى‏شوند و در عين حال مى‏پندارند كه مروج دين و مذهب‏اند، يا به علت كثرت شك و شبهه در گمراهى و سرگردانى فرو مى‏روند، يا به سبب ميل و شوقى كه به مراء و جدال در انجمنهاى رجال دارند مى‏خواهند بر همگنان تفوق و برترى يابند، و يا زبان بر بزرگان دانشمندان و حكما مى‏گشايند، و به آداب و رسوم شرع و آئين تعبد نمى‏ورزند به اين پندار كه مقتضى قواعد حكمت چنين است، و نمى‏دانند كه حكمت‏حقيقى همان است كه قوانين الهى و شرايع نبوى عطا كرده‏اند.و گوئى نمى‏دانند كه علم بدون عمل گمراهى است، و درباره گفتار پيامبرشان صلى الله عليه و آله و سلم نينديشيده‏اند كه فرمود:

«قصم ظهرى رجلان، عالم متهتك، و جاهل متنسك‏» «دو نفر كمرم را شكستند، عالم پرده در، و جاهل متعبد» .و نيز قول او صلى الله عليه و آله و سلم را به ياد نمى‏آورند كه:

«البلاهة ادنى الى الخلاص من فطانة بترآء» «بلاهت و كودنى به نجات و رستگارى نزديكتر است تا تيز هوشى بى‏حاصل‏» .

و اين همه نيست مگر به علت كوشش نكردن در تهذيب و نيكو ساختن اخلاق و فرمان نبردن از اين امر خداى سبحان:

«و اتوا البيوت من ابوابها» (بقره، 189) «به خانه‏ها از در آنها درآئيد» .

فصل 10: نفس و نامها و قواى چهارگانه آن
آنچه درباره تجرد نفس شناختيم همانا تجرد ذاتى است نه تجرد از لحاظ فعل، زيرا نفس از لحاظ فعل به جسم و آلت نيازمند است، و تعريف نفس اين است كه جوهرى ملكوتى است كه در حاجات خود بدن را به كار مى‏گيرد، و همو حقيقت و ذات انسان است، و اندامها و قوا آلات اوست زيرا كه فعل آنها به نفس وابسته است، و او را بر حسب اعتبارات مختلف نامهائى است، گاهى او را «روح‏» نامند زيرا زندگى تن به آن بستگى دارد، و گاهى «عقل‏» نامند زيرا ادارك معقولات مى‏كند و زمانى «قلب‏» خوانند زيرا به وسيله خاطرات دگرگون مى‏شود.

و گاهى اين الفاظ در معانى ديگرى كه از قرائن فهميده مى‏شود به كار مى‏رود.

قواى نفس: نفس را چهار قوه يا نيروست: قوه عقلانى فرشته صفت، قوه غضب درنده خو، قوه شهوت حيوانى و قوه وهمى شيطانى.

كار و شان نيروى عقلانى، ادراك حقايق امور و تمييز بين خير و شر و فرمان دادن به افعال نيك و نهى از صفات زشت است.نيروى خشم موجب صدور افعال درندگان از قبيل كينه و دشمنى و آزار رساندن به مردم است.و از نيروى شهوت جز كارهاى حيوانات يعنى شكم پرستى و شهوت رانى جنسى برنمى‏آيد.و كار قوه واهمه (شيطانى) استنباط انواع مكر و حيله و رسيدن به اغراض خود با نيرنگ و فريب است.

اما هر يك از اين قوا را فايده‏اى است.فايده قوه شهويه حفظ و ادامه حيات بدن است كه آلت تحصيل كمال براى نفس است.و فايده وجود قوه غضبيه اين است كه حدت و تندى قواى شهوى و شيطانى را در هم بشكند و هنگامى كه آن دو بخواهند در شهوات و فريبكارى فرو روند و در آنها پافشارى كنند آنها را تحت قهر و غلبه خود درآورد زيرا آن دو قوه به آسانى از عقل اطاعت نمى‏كنند بر خلاف نيروى خشم كه آن دو قوه به آسانى از آن اطاعت مى‏كنند و به وسيله آن تاديب مى‏شوند.

و به همين مناسبت افلاطون درباره صفت درنده خوئى و بهيمى گفته است:

«قوه سبعيت در نرمى و انعطاف‏پذيرى مانند طلاست، و بهيميت در سختى و انعطاف ناپذيرى مانند آهن است‏» .و نيز گفته است: «چه دشوار است كه كسى كه در شهوات فرو رفته است‏با فضيلت‏شود» .بنابراين كسى كه دو قوه واهمه و شهويه از او در انتخاب و پذيرش حد وسط اطاعت نمى‏كنند بايد از قوه غضب خود كه برانگيزنده غيرت و حميت است كمك بگيرد تا بتواند بر آن دو چيره و غالب شود.و اگر با اين استعانت‏باز هم فرمان نبرند، چنانچه بعد از ارتكاب خواسته‏ها و آنچه در خور آنهاست پشيمان نشود اين امر دلالت‏بر غلبه آن دو بر قوه عاقله و مغلوب شدن عقل از آنهاست، و در اين صورت ديگر اميدى به اصلاح او نيست.ولى اگر ندامت در او پيدا شد اصلاح ممكن است و بايد در اين راه بكوشد و از لطف خداوند مايوس نباشد، كه راههاى خير باز است و درهاى رحمت الهى بسته نيست.

«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (عنكبوت، 69) «كسانى كه در راه ما مجاهدت كنند به راههاى خويش هدايتشان مى‏كنيم‏» .

و فايده قوه واهمه ادراك معانى جزئى و استنباط چاره‏ها و نكته‏هايى است‏براى رسيدن به مقاصد صحيح.

بيان اين مطلب اين است كه واهمه و خيال و متخيله سه قوه متباين‏اند و اين سه قوه با سه قوه پيشين مباين‏اند.كار قوه واهمه ادراك معانى جزئى و كار نيروى خيال ادراك صور [جزئى] و كار قوه متخيله تركيب آن دو و جدا ساختن آنهاست.و هر يك از مدركات اين قوه يا مطابق با واقع است‏يا اختراع خود آن است‏بدون اينكه در نفس الامر نيز تحقق داشته باشد، و يا از مقتضيات عقل و شرع و از وسائل نيل به مقاصد صحيح است، و يا از اسباب و دواعى شيطانى و در خور غضب و شهوت است.در صورت اول وجودش خير و كمال و در صورت دوم شر و فساد است.و در مورد همه قوا حال به همين منوال است.

گفته شده است كه آنچه در قرآن به عنوان نفس مطمئنه (با آرامش) و نفس لوامه (ملامتگر) و نفس اماره (فرمان دهنده) به بدى و گناه وارد شده، اشاره به اين قواى سه‏گانه يعنى عاقله و سبعيه و بهيميه است.

و حق اين است كه اينها اوصاف سه‏گانه نفس بر حسب اختلاف احوال نفس است.يعنى اگر قوه عاقله نفس بر سه قوه اخير الذكر پيروز شد و آنها مقهور و مطيع آن شدند و اضطراب قوه عاقله كه حاصل از دفاع اوست‏برطرف شد، به دليل سكون و آرامشى كه در اين موقع تحت اوامر و نواهى او برايش پديد آمده و به واسطه ميل به ملائمات خود كه مقتضى و فراخور طبيعت و خلقت اوست، «مطمئنه‏» ناميده مى‏شود.و اگر قوه عاقله به چنين غلبه‏اى دست نيافته و در مقام كشمكش و دفاع است، هر زمان كه عقل به سبب ارتكاب معاصى مغلوب شد ولى براى نفس ملامت و ندامت رخ نمود «لوامة‏» ناميده مى‏شود.و اگر قوه عاقله بدون دفاع تسليم و مغلوب شد «اماره بالسوء» ناميده مى‏شود، زيرا هنگامى كه نيروى عقل را از دست داد و بدون مدافعه مطيع قواى شيطانى شد چنان است كه گوئى خود امر كننده به بدى است.

نحوه اجتماع اين قوا در انسان همانند گرد آمدن فرشته يا حكيمى است‏با سگى و خوكى و شيطانى در يك جا كه در ميان آنها كشمكش و نزاع برخيزد، به طورى كه هر كه غالب گردد بر ديگران حاكم شود و هيچ فعلى يا صفتى پديدار نشود مگر آنچه مناسب و مقتضى طبيعت و خلقت اوست.بدين سان پيكر انسان ظرف اجتماع اين چهار است.فرشته يا حكيم قوه عاقله است و سگ قوه غضبيه، كه سگ براى رنگ و شكلش سگ و مذموم نيست‏بلكه به واسطه حقيقت‏سگى و درندگى يعنى حرص و آزمندى بر حمله آوردن بر مردم و گزيدن و زخم زدن است، و نيروى خشم موجب اين است.پس هر كه اين قوه در او غلبه داشته باشد او حقيقة سگ است، هر چند مجازا نام انسان بر او نهاده باشند.و خوك قوه شهويه است، و شيطان قوه واهمه و نزديكى آن دو قبلا ذكر شد.و نفس آدمى همواره جايگاه كشمكش و تدافع اين قواست تا اينكه يكى غلبه كند.در اين حال، نيروى خشم به ستم و آزار و دشمنى و كينه مى‏خواند، و خوى و صفت‏بهيمى به كارهاى زشت و حرص برخوردنيها و آميزشها دعوت مى‏كند، و نيروى شيطانى، خشم درنده خو و شهوت و بهيميت را برمى‏انگيزد و به هيجان مى‏آورد و بر كار آن دو (غضب و چهارپا صفتى) مى‏افزايد.

اما كار و شان عقل اين است كه نيروى شهوت را بر خشم درنده خو مسلط مى‏كند و حدت و شدت شهوت را به وسيله مسلط ساختن درندگى و سبعيت‏بر آن مى‏شكند.و مكر و كيد شيطان را با بصيرت نافذ و نورانيت روشن بين خود كشف و رد مى‏كند.

بدين گونه اگر عقل بر همه آنها چيره شود و آنها را چنان تحت‏سياست‏خود درآورد كه در هيچ كارى جز به اشاره او اقدام نكنند و همگى به راه وسط و اعتدال كشانده شوند، عدالت در كشور تن پديدار و آشكار مى‏شود.و اگر نتوانست‏بر آنها غلبه كند و از چيره شدن بر آنها ناتوان ماند آنها بر او چيره مى‏شوند و او را به استخدام خود در مى‏آورند.پس سگ پيوسته در گزندگى و آزار است، و خوك در فحشاء و منكر، و شيطان در انديشه حيله و نيرنگ و به كار بردن مكر و فريب تا سگ (غضب) را راضى و خوك (شهوت) را سير گرداند.از اين رو همواره برده و اسير سگ گزنده يا خوك آزمند و شيطان ستيزنده و گمراه خواهد ماند و اگر عنايت و رحمت الهى دستش را نگيرد هلاك ابدى و بدبختى جاويد او را خواهد گرفت.

اجتماع اين نيروهاى چهارگانه در انسان را مى‏توان به سوار بر چهارپائى تشبيه كرد كه در جستجوى شكار مى‏رود و سگى با خود دارد و جاسوسى از طرف راهزنان همراه اوست.سوار همان عقل است و چهارپا شهوت و سگ غضب است و جاسوس همان قوه وهميه از جاسوسان شيطان است.پس اگر همه اينها تحت‏سياست و تدبير آن سوار باشند وى آنچه را به صلاح همه است‏به كار مى‏گيرد و به مقصود خود نائل مى‏شود.ولى اگر غلبه و فرمان به دست چهارپا يا سگ باشد سوار به تپه‏ها و پرتگاهها كه صلاح او نيست كشيده خواهد شد و بسختى به هلاك و مرگ در خواهد افتاد.و اگر همه تحت امر و نهى جاسوس قرار گيرند و به مكر و نيرنگ وى فريفته شوند آنان را با خدعه و تزوير از راه راست منحرف و گمراه خواهد ساخت و به دام دزدان و راهزنان خواهد افكند.

همچنين اگر همه نيروها تحت فرمان و سيطره عقل درآيند مسالمت و سازش بين همه آنها برقرار خواهد شد و همگى مانند دستگاه واحدى خواهند گرديد.

زيرا مؤثر و مدبر در اين هنگام جز يك نيرو نيست كه هر يك از ديگر قوا را به كار شايسته و درخور خود در اوقات مناسب خواهد گماشت.و در نتيجه از هر يك همان صادر مى‏شود كه براى آن آفريده شده و از حيث اندازه و وقت و كيفيت‏سزاوار آن است.و به اين ترتيب نفس و قواى آن به شايستگى و صلاح خواهند بود.

«قد افلح من زكيها» (شمس، 9) «هر كه نفس خود را پاك كرد رستگار شد» .

و اگر عقل چيره و غالب نشود كشاكش بين او و ديگر قوا در مى‏گيرد، و اين كشمكش افزون مى‏شود تا اينكه به انحلال آلت و نيرو مى‏كشد اگر عقل مغلوب شود و در نتيجه نفس و قواى آن تباه و هلاك مى‏شود.

«و قد خاب من دسيها» (شمس، 10) .

«و هر كه نفس را بيالود زيانكار شد» .

(تتمه) چون روشن شد كه نفس چهار قوه متخالف دارد، و قواى ديگرى نيز دارد كه در علم طبيعى بيان شده است، بر حسب غلبه بعضى از اين قوا بر برخى ديگر در نفس اختلاف بزرگى پديدار مى‏شود.و اين اختلاف در نفوس به سبب اختلاف صفات و خويهائى است كه از غلبه بعضى از قواى متخالف پديد مى‏آيد.

زيرا نفس از آغاز خلقت از همه خلق و خويها و ملكات عارى و تهى است و فعليتى ندارد بلكه صرفا بالقوه است.و از اينرو قائم بذات نيست‏بلكه قائم به بدن است.

آنگاه به واسطه قواى خود به اكتساب علوم و اخلاق مى‏پردازد.و صور علميه و اعمال در او نقش مى‏بندد و به واسطه آنها قوام پيدا مى‏كند و به مقصد و غايت‏خلقت‏خود نائل مى‏شود.

و چون قواى نفس متخالف و در كشمكش‏اند مادام كه يكى از آنها غلبه نكند نفس در مرتبه و عالم خاص خود وارد نمى‏شود بلكه همواره عرصه نزاع و كشمكش براى آثار مختلف و احكام متباين است تا آنكه يكى از آنها پيروز و چيره شود و آثار آن پديدار گردد و به عالم ويژه خود درآيد.

و چون قوه عاقله از سنخ ملائكه، و قوه واهمه از حزب ابليسان و قوه غضبيه از مرتبه و افق درندگان، و قوه شهويه از عالم چهارپايان است، بنابراين بر حسب غلبه يكى از اينها نفس يا فرشته يا شيطان يا سگ يا گراز خواهد شد.اما اگر سلطه و غلبه براى عقل قهرمان حاصل شود احكام و آثار او در كشور جان آشكار مى‏شود و حالات نفس به انتظام درمى‏آيد.و اگر اين غلبه و سلطه براى قوه‏اى ديگر پيدا شود آثار آن ظاهر مى‏گردد و نفس به فساد و هلاك مى‏افتد و دنيا و آخرتش مختل و تباه مى‏شود.

مطلب ديگر اين است كه منشا كشمكش و همچنين تجرد و بقا و جاودانگى نفس انسانى همان نيروى عقل اوست، زيرا درگيرى و كشمكش بين او و قواى ديگر پديد مى‏آيد و ليكن در نفوس ديگر حيوانات به علت فقدان عقل اين نزاع و كشاكش وجود ندارد هر چند در غلبه يكى از اين قوا در آنها تفاوتى هست.پس در شياطين واهمه غالب است و در درندگان غضب و در چهارپايان شهوت چيره و مسلط است.و اما نيروى فرشتگان منحصر در عقل است و در آنها ساير قوا وجود ندارد و از اين رو در مورد آنان نزاع و كشمكش واقع نمى‏شود.و اما انسان جامع همه اين عوالم است و در ميان مخلوقات تنها اوست كه به صفات متقابل اختصاص يافته است.و از اين رو نماينده و مظهر اسماء متقابل الهى گشته و قابليت‏خلاف ربانى يافته و دو عالم صورت و معنى در او جمع شده است.

و فرشتگان اگر چه به مقام بهشت روحانى و لوازم آن يعنى اشراقات علمى و لذات عقلى اختصاص يافته‏اند و ليكن از جنبه جسمانى و لوازم آن بى‏بهره‏اند.

و اجسام آسمانى هر چند بر حسب قواعد حكمت داراى نفوس ناطقه‏اند ولى از طبايع گوناگون و كيفيات مختلف محرومند و مراتب متفاوت ندارند و نقص و كمال و دگرگونى احوال براى آنها نيست، بر خلاف انسان كه همه مراتب مختلف را داراست و اطوار و مراحل متعدد و متنوع جماد و نبات و حيوان و ملك را سير مى‏كند و از همه اين مراتب مى‏گذرد و به مرتبه شهود وحدت صرف نائل مى‏شود و بنابراين از افق فرشتگان فراتر مى‏رود.پس او نسخه جامع حقايق عالم ملك و عالم ملكوت و آميزه‏اى از دو عالم خلق (آفرينش) و امر (فرمان) است (26) .امير مؤمنان عليه السلام فرموده است:

«ان الله خص الملك بالعقل دون الشهوة و الغضب، و خص الحيوانات بهما دونه، و شرف الانسان باعطاء الجميع، فان انقادت شهوته و غضبه لعقله صار افضل من الملائكة لوصوله الى هذه المرتبة مع وجود المنازع و الملائكة ليس لهم مزاحم‏» .

«خداوند فرشته را به عقل اختصاص داد و خشم و شهوت در او قرار نداد، و حيوانات را شهوت و غضب داد و عقل نداد ولى انسان را با اعطاء همه آنها جامه تشريف پوشانيد.پس اگر شهوت و غضب او مطيع عقلش شود از فرشتگان برتر آيد زيرا با وجود منازع به اين مرتبه نائل شده است و حال آنكه فرشتگان را مزاحمى نيست‏» .

پيوست (27)
از آنچه گفته شد آشكار است كه انسان جنبه‏اى روحانى دارد كه بدان وسيله با ارواح پاك و فرشتگان قدسى در خور و همدم است، و جنبه‏اى جسمانى دارد كه از آن طريق با درندگان و چهارپايان همانند است.به وسيله بخش جسمانى مدتى كوتاه در اين عالم حسى اقامت مى‏كند و به وسيله بخش روحانى به عالم علوى و جهان برين منتقل مى‏شود و در آنجا براى ابد در مصاحبت قدسيان خواهد بود، بشرط اينكه با قواى خود در جهت كمالات مخصوص آن قوا حركت و تلاش كند، تا بخش روحانى بر بخش جسمانى غالب آيد، و تيرگيها و كدورتهاى طبيعت را از جان خود بزدايد، و آثار روحانى از قبيل علم به حقايق اشياء و انس و محبت نسبت‏به خداى تعالى و آراستگى به فضائل و صفات نيك در او پديدار شود.و در اين حال به سبب غلبه و پيروزى جنبه روحانى‏اش در ملا اعلى جاى مى‏گيرد و لطائف حكمت را از آنان استفاضه مى‏كند و به نور الهى روشن و تابناك مى‏گردد.و اين حال بر حسب دفع وابستگيها و علائق جسمانى افزوده مى‏شود تا آنجا كه همه پرده‏هاى ظلمانى طبيعت از او برداشته مى‏شود و تمامى پوششهاى مادى از او كنار مى‏رود.از همه دردها و حسرتها آزاد و رها مى‏شود و به ذات خود براى هميشه مسرور و شادمان خواهد بود، و از فيوضات نور اول كه به او پرتو مى‏افكند خوشحال و مبتهج مى‏باشد.و سرور و شادى او جز به آن ذات نخواهد بود و به چيزى جز آشكار ساختن حكمت‏حقيقى در ميان اهل آن خرسند و مبتهج نيست.و انس و مودت پيدا نمى‏كند مگر با كسانى كه با او سنخيت داشته باشند و بخواهند از او كمالات معنوى را فرا گيرند.

همچنين به مفارقت و از دست رفتن دنيا و آنچه در آن است اهميتى نمى‏دهد و اعتنائى نمى‏كند، و تن و مال و همه برخورداريهاى دنيا را جز رنج و وبال و مايه خستگى و تعب خود نمى‏داند مگر به اندازه احتياج ضرورى كه بدن او در تحصيل كمال به آن نيازمند است.و همواره به مصاحبت ذوات نورانى ميل و اشتياق دارد، و جز آنچه خداى تعالى از او خواسته عملى انجام نمى‏دهد، و به چيزى روى نمى‏آورد مگر آنكه بدان وسيله به او نزديك شود.و براى شهوات پست‏حيوانى با او مخالفت نخواهد كرد، و به خدعه‏ها و نيرنگهاى طبيعت فريفته نمى‏شود، و به چيزى كه مانع سعادت اوست التفات و توجهى نمى‏كند، و به واسطه از دست دادن محبوبى و در گذشتن مطلوبى اندوهگين نخواهد شد.و چون از امور طبيعى بكلى پاك و صافى شد عوارض نفسانى و خيالات شيطانى يكسره از او زايل مى‏شود و خواست و طلب او نسبت‏به امور خارجى از ميان خواهد رفت.و در اين هنگام از معارف الهى سرشار و از شوق و بهجت الهى پر خواهد شد، و حقايق در عقل او همانند قضاياى اوليه (28) كه در آن تقرر دارد استقرار خواهد يافت. بلكه علم او به اين حقايق روشنتر و آشكارتر از علم وى به آنها (اوليات عقلى) خواهد بود.و هنگامى كه به اين مرتبه از كمال رسيد مستعد وصول به دورترين و بالاترين مرتبه كمال و جوار ملا اعلى خواهد شد، و به آنجا مى‏رسد كه «هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به ضمير و درون هيچ بشرى خطور نكرده است‏» .و به آنچه در كتاب الهى اشاره شده است نائل و فائز مى‏شود كه مى‏فرمايد:

«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏» (سجده، 17) .

«هيچ كس نمى‏داند كه چه مسرتها براى ايشان نهان كرده‏اند» .