فصل 6: عمل همان سزا و پاداش است
هر نفسى در آغاز آفرينش از خويها و ملكات عارى و خالى است، و هر خوى و ملكهاى
از راه تكرار فعل و آثار مخصوص آن تحقق مىيابد.بيان اين مطلب اين است كه هر
گفتار يا كردار انسان مادام كه در مرحله وجود حسى استبهرهاى از ثبات و
پايدارى ندارد زيرا دنيا و جهان مادى سراى تغير و دگرگونى و زوال است، و ليكن
از هر سخن و عملى اثرى در نفس آدمى حاصل مىشود، و چون مكرر شد آن اثر استوار و
ثابتباقى مىماند و ملكه و صفت راسخ و ريشهدار مىگردد.مثلا زغالى كه در كنار
آتش قرار گيرد در آغاز گرماى اندكى در آن پديد مىآيد و چون حرارت شدت يافت آتش
مىگيرد و روشن مىشود، آنگاه صورت و حقيقت آتش به خود مىگيرد يعنى آنچه را در
كنارش باشد مىسوزاند و به چيزهائى كه قابل باشند روشنى مىبخشد.حالات نفسانى
نيز چنين است كه چون نيرو و قوتش افزون شود به صورت خويها و ملكات راسخ و
صورتهاى باطنى در مىآيد كه خود مبدا و منشا آثار مناسب و ويژه خود خواهد بود.
بنابراين نفوس انسانى در آغاز خلقت و فطرت خود همچون صفحههاى خالى از نقشها و
صورتهاست كه هر خلقى را به آسانى مىپذيرد، و هنگامى كه هر اخلاقى در آن
ريشهدار و محكم گرديد قبول اخلاق ضد آنها دشوار و سخت مىشود، و از اين رو
تعليم و تربيت كودكان و نقش بستن هر صورت و صفتى در نفس آنها آسان است ولى
تعليم بزرگسالان و بار گردانيدن آنان از صفاتى كه پيدا كردهاند به سبب استحكام
و استوارى آنها مشكل و بلكه بسيار دشوار است.
علماى اخلاق را در اين معنى اختلافى نيست كه اين ملكات و افعالى كه ملازم و
همراه آنهاست اگر مقرون به فضيلتباشد براى نفس موجب التذاذ و بهجت و شادى
مىشود و رفاقت فرشتگان و نيكان و پاكان را در پى دارد.و اگر خويهاى پست و
ناشايسته باشد درد و رنج و عذاب به دنبال مىآورد و در خور همنشينى با شياطين و
اشرار خواهد بود.آنچه مورد اختلاف است كيفيت و نحوه ثواب يا عذابى است كه آن
خويها و ملكات به دنبال دارند.كسى كه سزا و پاداش را مغاير با آن عمل مىداند
مىگويد هر ملكه و فعلى منشا مىشود براى ثواب يا عقابى كه مغاير با آن است و
از طريق فعل خداى سبحان به تفصيلى كه در شريعت معين شده استبر آن مترتب خواهد
شد.
و كسى كه معتقد است كه عمل همان جزاء و پاداش است مىگويد حالات و كيفيات
نفسانى چون شدت و قوت يابد و به صورت ملكه درآيد در عالم باطن و ملكوت به صورتى
مناسب و همانند خود متصور و پديدار مىشود، زيرا هر چيزى در هر عالمى صورت خاص
و مناسب آن عالم را خود مىگيرد.مثلا علم در حال بيدارى امرى عرضى است كه به
وسيله عقل يا وهم ادراك مىشود و در حال خواب به صورت سير جلوه مىكند (24)
.آنچه در اين دو عالم آشكار مىشود يك چيز است و آن همان علم است لكن در هر
عالمى به صورتى ظهور و جلوه مىكند.
و سرور و شادمانى در عالم خواب به صورت گريه نمودار مىشود.و از اين رو گاهى
آنچه در يك عالم ترا خوشحال مىكند در عالم ديگر بدحالى مىآورد.
بنابراين لذات جسمانى كه در اين عالم ترا شادمان مىسازد در سراى جزاء به صورتى
ظاهر مىشود كه براى تو اسف انگيز و ناخوشايند و مايه رنج و آزار است و ترك
لذات جسمانى و تحمل مشقتهاى عبادات و طاعات و صبر بر مصيبتها و بلاها با اينكه
در اين عالم ناملايم و رنج آور است در عالم آخرت ترا مسرور و شاد مىكند.
آنگاه معتقدان به اين نظريه گاهى بر اين صورت [برزخى]، اگر از فضائل اخلاق و
اعمال باشد، نام فرشته مىنهند و اگر از رذائل اخلاق و اعمال باشد نام شيطان
مىگذارند.و گاهى بر اولى نام غلمان و حور و امثال اينها مىگذارند و بر دومى
نام مار و عقرب و مانند اينها مىنهند.و فرق و تفاوتى بين اين دو كار برد و
اطلاق در معنى نيست، اختلاف در نامگذارى است.
و اين نظريه همان قول به تجسد اعمال به صورت مانوس و شادى بخش يا به صورت
وحشتناك و رنجآور است، و درباره صحت اين عقيده احاديث متعدد رسيده است: از
جمله، روايتى است كه اصحاب ما از قيس بن عاصم از پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم نقل كردهاند كه فرمود: «اى قيس! عزت را ذلت و زندگى را مرگ و دنيا را آخرت
همراه است، و براى هر چيزى نگاهبانى و بر هر كارى حسابرسى هست، و براى هر اجلى
وقتى معين شده است.و ناگزير با تو قرينى هست كه همراه تو دفن خواهد شد و او
زنده است و تو در حالى كه مردهاى با او دفن خواهى شد.
پس اگر او گرامى و بزرگوار باشد ترا گرامى و بزرگوار خواهد كرد و اگر پست و
لئيم باشد ترا پست و خوار خواهد ساخت.سپس جز با تو محشور نخواهد شد و تو نيز جز
با او محشور نخواهى شد و جز درباره او از تو نخواهند پرسيد.پس بكوش تا قرين و
همراه تو شايسته باشد كه اگر صالح باشد مونس تو خواهد بود و اگر ناشايسته و
فاسد باشد جز از او ترس و وحشتبه تو نخواهد رسيد، و او همان عمل تو است» .
و روايتى ديگر حديثى است كه مضمون آن به طور مستفيض (25) از ائمه عليهم السلام
به ما رسيده است: «هر كه فلان عمل را انجام دهد خداى تعالى فرشتهاى بيافريند
كه تا روز قيامتبراى او استغفار كند» .و اين حديث نيز رسيده است: «بهشت زمين
نرم هموارى است كه درختان كاشته شدهاش [گفتن] سبحان الله است» .و نيز
روايتشده است: «كافر از گناه مؤمن خلق مىشود» .و نيز: «انسان در گرو عمل
خويشتن است» .و ديگر حديثى است از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم: «كسى
كه در ظرف طلا و نقره بنوشد آتش دوزخ در شكمش راه مىيابد» .و بر اين نكته اين
قول خداى سبحان دلالت دارد:
«و ان جهنم لمحيطة بالكافرين» (توبه 49) «و دوزخ فراگير كافران است» .
و اين گفتار خداى تعالى به آن معنى اشاره دارد:
«و لا تجزون الا ما كنتم تعملون» (يس، 54) .
«جز آنچه عمل كردهايد سزا نخواهيد ديد» .
و همچنين «انما تجزون ما كنتم تعملون» (طور، 16) .
«فقط سزاى آنچه كردهايد خواهيد ديد» .
زيرا كه فرمود:
«ما كنتم تعملون» «آنچه مىكرديد» و نفرمود «بما كنتم تعملون» «به سبب آنچه
مىكرديد» [يعنى جزا و پاداش را خود عمل قرارداد نه نتيجه عمل] .
فيثاغورس، فيلسوف يونانى، گفته است: «در افعال و اقوال و افكار تو چيزهائى بر
تو نمودار مىشود و از هر حركت فكرى يا قولى يا عملى صورتى روحانى براى تو
پديدار خواهد شد.اگر آن حركت از روى خشم يا شهوت باشد مايه و ماده شيطان مىشود
و ترا در زندگى از دريافت نور و روشنى پوشيده و در پرده نگه مىدارد، و اگر آن
حركت از روى عقل باشد فرشتهاى گردد كه در دنيا از همدمى و همگامى با او لذت
برى و در آخرت به وسيله او به جوار رحمت و كرامت الهى نائل آيى» .
اين كلمات صراحت دارد بر اينكه مواد اخروى بدنهاى اشخاص تحقق همان تصورات باطنى
و نيات قلبى و ملكات نفسانى است كه به صورتهاى روحانى متصور مىشود و وجود آنها
جنبه ادراكى به خود مىگيرد.و انسان وقتى كه علاقهاش از اين دنياى ناپايدار
بريده شد و هنگام مسافرتش به سراى پايدار فرا رسيد و از كارها و سرگرميهاى
دنياى دون رها گشت و پرده طبيعت از جلوى ديدگانش كنار رفت، و چشم جانش بر رخسار
ذات حقيقىاش افتاد و به صفحه باطن و نامه نفس خود و لوح دل خويش نظر افكند -
كه گفتار خداى سبحان:
«و اذ الصحف نشرت» . (تكوير، 10) . «و چون نامهها پراكنده شود» و نيز:
«فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد» (ق، 22) «پردهات را از تو برداشتيم و
امروز ديدهات تيزبين است» .
ناظر به همين معنى است - ادراك او فعليتيابد و علمش عينى شود و رازش آشكار
گردد.آنگاه ثمرات افكار و اعمال خود را ببيند، و نتايج انديشهها و كارهاى خويش
را مشاهده كند و بر سزاى نيكيها و بديهاى خود آگاهى يابد، و همه حركات و سكنات
در برابرش حاضر شود، و حقيقت اين قول خداى را، سبحانه، ادراك كند:
«و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا
اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا»
(اسراء، 13- 14) «هر انسانى را، اعمالش [يا سرنوشتش] را به گردنش آويختهايم و
روز قيامت نامهاى براى او بيرون خواهيم آورد. نامه خويش بخوان! كافى است كه
امروز خود حسابگر خود باشى» .
آنگاه كسانى كه در دنيا از حالات خود غافل بوده و ساعات عمر خويش را تباه
ساختهاند مىگويند:
«ما لهذ الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها، و وجدوا ما عملوا حاضرا،
و لا يظلم ربك احدا» (كهف 49) .
«اين چه نامهاى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست مگر آن را به شمار آورده، و
هر چه كردهاند حاضر يابند، كه پروردگارت به هيچ كس ستم نمىكند» .
يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه
امدا بعيدا» (آل عمران، 30) .
«روزى كه هر كس آنچه كار خوب كرده و آنچه كار بد كرده حاضر بيابد و دوست دارد
كه ميان او و كارهاى بدش فاصلهاى بس دور باشد.» و آنچه عقيده تجسم اعمال را
تاييد مىكند اين است كه ملكات اخلاقى صورتهاى روحانى باقى و جاويدان به خود
مىگيرد و موجب ابتهاج و التذاذ يا احساس وحشت و درد مىشود، چنانكه اگر اين
ملكات و نيات باقى و ابدى نباشد براى خلود در بهشت و دوزخ دليل صحيحى
نداريم.زيرا اگر پاداش يا عذاب را به اقتضاى خود كردار و گفتار بدانيم، با توجه
به اينكه كردار و گفتار [در مدت كوتاهى پديد آمده و] زوال پذيرند لازم مىآيد
كه مسبب با از ميان رفتن سبب باقى بماند و حال آنكه چنين چيزى باطل است.و چگونه
رواست كه خداوند حكيم بندگان خود را براى معصيت و نافرمانى در مدتى كوتاه تا
ابد عذاب كند.
پس موجب و منشا خلود همان بقا و ثبات نيات و رسوخ و پابرجائى در ملكات است، و
با اين وصف است كه هر كس به اندازه ذرهاى نيكى يا بدى كند اثر آن را در نامه
نفس خود يا در نامهاى كه عاليتر و برتر از ذات اوست هميشه و تا ابد خواهد
يافت، چنانكه خداى سبحان مىفرمايد:
«فى صحف مكرمة، مرفوعة مطهرة، بايدى سفرة كرام بررة»
(عبس، 13- 15) «در صحيفههاى ارجمند، والا و پاك، به دست نويسندگان گرامى نيك.»
راز اين مطلب اين است كه چيزى كه هنگام مرگ و مفارقت نفس از دنيا با نفس باقى
بماند و در اين سراى تكليف از آن زدوده و برطرف نشود تا ابد با آن باقى مىماند
و هرگز از آن جدا نشود، زيرا بعد از جدائى از عالم تكليف آنچه موجب زايل و
برطرف شدن آن است ديگر در كار نخواهد بود.
آشكار است كه اين عقيده - نزد ديندارانى كه معتقد به آنند - بيان چگونگى ثواب و
عقاب روحانى استبا اينكه به بهشت و جهنم جسمانى معترفند.زيرا اگر مراد از آن
صرفا و منحصرا لذت و ثواب و درد و عقاب و باغها و كاخها و حور و غلمان و آتش و
دوزخ و درخت زقوم و خار خشك و ديگر چيزهائى كه در شريعت مقدس درباره امور قيامت
ذكر شده استبود آنگاه آن عقيده مخالف ضرورت دين اسلام بود.
(تنبيه) : دنيا و آخرت با يكديگر تضاد دارند، يعنى هر چه آدمى به يكى از آن دو
نزديك شود از ديگرى دور مىشود و به عكس، چنانكه برهانهاى فلسفى و شواهد ذوقى و
دلائل نقلى [قرآن و حديث] بر اين مطلب دلالت دارند.
بنابر اين هر ملكه يا حركتيا گفتار يا كردارى كه بنده را به سراى طبيعت و
دنياى فريبنده نزديك كند از عالم بهجت و سرور دور مىسازد، و بالعكس.پس بدترين
حال را مردمى دارند كه حقيقت دنيا و آخرت و تضاد آن دو را نشناختهاند و از بدى
پايان كار نمىهراسند و عمر خويش يكسره در طلب دنيا و امر معاش صرف مىكنند و
كوشش خويش در جلب منافع مادى و رسيدن به شهوت و لذت يا به دست آوردن برترى
دنيوى يا رياستخواهى يا مالاندوزى، بىآنكه درباره فايدهاى كه از آن حاصل
مىشود بينديشند، منحصر مىسازند، چنانكه اين عادت بيشتر دنياداران است.و غير
از اين امور چيزى از معارف حقيقى و فضائل اخلاقى و اعمال شايسته كه موجب نزديكى
به عالم جاودانى است نمىشناسند، گوئى خود را در دنيا مخلد مىدانند، و اميدى
به پاداش عمل و سزاى كردار ندارند و به آنچه مؤمنان و پرهيزكاران اميدوارند،
يعنى خير هميشگى و لذاتى مخالف اين لذات زودگذر و فانى كه درندگان و چهارپايان
در آن شريكند، اعتقادى ندارند.و چون مرگ آنان را دريابد باحسرت و پشيمانى
نااميد از رحمتخداوند مىگويند:
«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله» (زمر، 56) .
«اى دريغ از قصورى كه درباره خدا كردم» .
از بدى پايان كار به خدا پناه مىبريم و از او توفيق كسب سعادت جاويد
مىخواهيم.
فصل 7: تاثير مزاج در اخلاق
سرشت و مزاج انسانى را دخالت و تاثيرى تمام در صفات و ملكات اخلاقى است.برخى از
مزاجها در اصل آفرينش مستعد بعضى خلق و خويهاست و برخى ديگر مناسب و مقتضى خلاف
آن.و ما به يقين درمىيابيم كه بعضى از افراد، صرف نظر از اسباب و علل خارجى،
بر حسب جبلتخود چنانند كه با كمترين سببى به خشم مىآيند يا مىترسند يا غمگين
مىشوند، و با كمترين چيز تعجبآورى مىخندند، و بعضى ديگر بر خلاف
اينانند.گاهى اعتدال قوا طورى فطرى است كه انسان را به عقل كامل و اخلاق فاضله
رهنمون مىشود و قوه عاقله بر دو قوه خشم و شهوت غلبه و تسلط دارد، چنانكه در
انبياء و ائمه عليهم السلام چنين است.
و گاهى تجاوز قوا از حد وسط چنانست كه عقل آدمى را ناقص و صفات او را پست
مىگرداند و قوه عاقله وى تحتسلطه خشم و شهوت قرار مىگيرد، چنانكه در بسيارى
از مردم چنين است.
اما حق اين است كه، چنانكه بيان آن خواهد آمد، صفات رذيله و خويهاى زشت را
مىتوان با معالجاتى كه در علم اخلاق مقرر شده است زايل و برطرف ساخت.بنابراين
در برطرف كردن نقائص و تحصيل فضائل بايد سعى و كوشش كرد.شگفتا كه مردمى در
بازگرداندن بهبود جسمانى كه از ميان رفتنى و ناپايدار است اين همه سعى و مبالغه
مىكنند، ولى در تحصيل صحت روحانى كه باقى و پايدار است نمىكوشند، قول طبيب
نامسلمان را در خوردن و آشاميدن داروهاى ناگوار و نفرتآور و واكوشيدن و اشتغال
به كارهاى زشت را براى صحت و بهبود زايل شدنى اطاعت مىكنند، ولى دستور طبيب
الهى را براى تحصيل سعادت دائم و جاويد پيروى نمىكنند.
اما آنچه موجب مىشود كه نفس انسان به حال نقص و نقصان باقى بماند يا به علت
عدم توجه به مطلوب استبه جهت گرفتارى به موانع يا اشتغال به نقيض كه دردسترس
اوست، يا به واسطه كثرت اشتغال به سرگرميها و لذات حسى يا به علت ضعف قوه عاقله
است.پس اگر عنايت الهى شامل حال وى نشود پيوسته نقصان افزايش مىيابد و او را
از كمالى كه براى آن آفريده شده است دور مىكند، تا آنكه سرانجام هلاك ابدى و
شقاوت جاودانى گريبانش را خواهد گرفت، كه از اين حالتبه خدا پناه مىبريم.و
اگر رحمت ازلى شامل حالش شود و همت و كوشش خود را صرف رفع نقائص و اكتساب فضائل
كند همواره از مرتبهاى از مراتب كمال به مرتبه بالاتر مىرود تا آنكه از اهل
مشاهده جلال و جمال حق مىگردد و به جوار قرب پروردگار متعال تشرف مىيابد و به
سرور و بهجتحقيقى واصل مىشود، كه همانند آن را هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى
نشنيده و به قلب بشرى خطور نكرده است، و به خوشحالى و مسرتى دست مىيابد كه در
قول خداى سبحان به آن اشاره شده است:
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين (سجده، 17) .
«كسى نمىداند كه [به پاداش آن عملها كه كردهاند] چه مسرتها برايشان نهان
كردهاند» .
فصل 8: تاثير تربيت در اخلاق
خلق عبارت است از «ملكهاى نفسانى كه باعث صدور افعال به آسانى و بدون نياز به
تفكر و تامل و نگرش است» و «ملكه» حالت و كيفيتى نفسانى است كه دير و به كندى
زوال مىپذيرد.و در مقابل، «حال» كيفيتى نفسانى است كه به سرعت از ميان
مىرود.و سبب وجود خلق يا مزاج است، چنانكه گفته شد، يا عادت به اينكه كارى را
با فكر و تامل انجام دهد، يا با تكلف و صبر و پايدارى بر آن كه در اين صورت
«ملكه» مىشود و به آسانى پديد مىآيد هر چند مخالف اقتضاى مزاج باشد.
دانشمندان پيشين در امكان يا عدم امكان زايل كردن و از ميان بردن اخلاق اختلاف
دارند. [بعضى معتقدند كه هيچ خلق و خوئى در انسان فطرى نيست و بنابراين همه
خويها تغيير پذير است، و دستهاى ديگر برآنند كه همه خويها فطرى است و لذا هيچ
خلق و خوئى تغيير پذير نيست.] و قول سوم اين است كه بعضى از خلقها فطرى و
طبيعى است كه زوال آن امكانناپذير است و بعضى غير طبيعى و حاصل اسباب خارجى
است كه زوال آن ممكن است.دانشمندان متاخر قول اول را ترجيح داده و گفتهاند:
اخلاق نه طبيعى و فطرى است و نه مخالف طبيعت، بلكه نفس به ذات خود قابل و مستعد
اتصاف به هر يك از دو طرف تضاد است، يا به آسانى اگر موافق مزاج باشد، يا به
سختى اگر مخالف آن باشد.پس اختلاف مردم در اخلاق به علت اختلاف آنان در انتخاب
اسباب خارجى و اشتغال به آنهاست.
دليل قول اول، اين است كه هر خلقى قابل تغيير است و هر چه تغيير پذير باشد
طبيعى و فطرى نيست.پس نتيجه مىشود كه هيچ خلقى طبيعى و فطرى نيست.
اين قول بر آن است كه كبراى قياس (هيچ تغييرپذيرى فطرى نيست) بديهى است، و صغرى
(هر خلقى تغييرپذير است) درك و دريافت وجدانى است.زيرا مىيابيم كه بدان با
مصاحبت نيكان نيك مىشوند، و نيكان با مجالستبدان بد مىشوند.و نيز مىبينيم
كه تاديب اثرى شگرف در زوال اخلاق دارد، و اگر اين امر نبود قوه تفكر و تامل
بىفايده بود و تاديبها و سياستها باطل و بىنتيجه بود و شرايع و اديان لغو و
بيهوده مىنمود.و همچنين به دليل قول خداى سبحان كه:
«قد افلح من زكاها» (شمس، 9) .
«هر كه نفس خويش تزكيه كرد رستگار شد.» و به دليل قول پيغمبر صلى الله عليه و
آله و سلم: «حسنوا اخلاقكم» ، «اخلاق خود را نكو سازيد» ، و نيز اين حديث
ديگر: «بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» ، «من براى تكميل اخلاق نيك مبعوث شدهام.»
اما اين دليل (قول اول) به واسطه اينكه صغراى دليل كليت ندارد قابل قبول
نيست.ما مشاهده مىكنيم كه بعضى از اخلاق در نزد بعضى اشخاص قابل تغيير و تبديل
نيستبخصوص آنچه متعلق به قوه نظريه است، مانند حدس و حفظ و ضبط مطالب و حدت
ذهن و خوش فكر بودن و حسن تعقل، يا اضداد آنها چنانكه از حال بعضى از دانشجويان
و طلاب آشكار و معلوم است، و سعى ايشان در تبديل آنها با كوشش زيادى كه مىكنند
بىنتيجه است.
و اينكه گفته شده است كه در صورت تغيير ناپذيرى اخلاق لازم مىآيد كه قوه مميزه
تعطيل شود و تاديب و سياسات باطل گردد مردود است.زيرا سخن ما اين است كه صغراى
دليل كليت ندارد يعنى همه خويها تغيير نمىپذيرد.
و اما با قبول اينكه بعضى يا اكثر آنها قابل تغيير و تبديلاند، بر خلاف آنچه
ذكر شده، تاديب و سياست و شرائع و اخلاق باطل نمىشود، چنانكه علم طب به سبب
بهبود ناپذيرى بعضى از بيماريها باطل نمىشود، با اينكه ما مىدانيم كه بعضى از
امراض علاج ناپذيرند.
برهان قول دوم، اين است كه همه اخلاق تابع سرشت و مزاج است، و مزاج قابل تغيير
و تبديل نيست، و اختلاف مزاج يك شخص در مراحل عمر منافاتى با اين قول ندارد،
زيرا اخلاق تابع جميع مراحل مزاج است، و قول پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
مؤيد اين عقيده است كه:
«الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة خيارهم فى الجاهلية خيارهم فى الاسلام» .
«مردم كانهائى هستند همچون كانهاى زر و سيم، خوبانشان در روزگار جاهليت
نيكانشان در اسلاماند.» و نيز اين قول او صلى الله عليه و آله و سلم:
«اذا سمعتم ان جبلا زال عن مكانه فصدقوه، و اذا سمعتم برجل زال عن خلقه فلا
تصدقوه، فانه سيعود الى ما جبل عليه» «چون شنيديد كه كوهى از جاى خود كنده شده
باور كنيد.و چون شنيديد كه مردى از خلق و خوى خويش دست كشيده باور مكنيد، كه او
به خوى جبلى و فطرى خود باز خواهد گشت.» پاسخ، اين است كه توابع مزاج از شرايط
و مقتضياتى است كه امكان زوال و از ميان رفتن آنها هست نه اينكه از لوازم ذاتى
باشد كه انفكاك آنها ممتنع است، زيرا در حكمت اثبات شده است كه نفوس انسانى در
حقيقتيكسان و متفقند، و در آغاز خلقتشان از همه اخلاق و احوال عارى و
خالىاند، چنانكه اين شان عقل هيولانى است.آنگاه آنچه از آنها پديد مىآيد از
مقتضاى انتخاب و اختيار و عادت يا استعدادهاى بدنى و زمينه مزاجى است، و مقتضى
چيزى است كه زوال آن ممكن است مانند سرما براى آب، نه اينكه انفكاك آن مانند
زوجيتبراى عدد چهار ممتنع و محال باشد.و حديث اول دلالت روشنى بر مطلوب ندارد
و حديث دوم علاوه بر اينكه اصالت آن نزد ما ثابت نشده است دلالتش بر خلاف مطلوب
ايشان است، زيرا قول «سيعود الى ما جبل عليه» «به خوى جبلى خويش باز خواهد
گشت» به اين معنى است كه زايل و دگرگون شدن خلق به اسباب خارجى از قبيل تاديب
و نصايح و مانند اينها امكان دارد و آنچه به اسباب زايل مىشود با رفتن آن
اسباب باز مىگردد همچون سرماى آب كه به برخى اسباب زايل مىشود و بعد از زوال
سبب باز مىگردد.و اگر حفظ اسباب ادامه يابد هيچگاه بازگشتحاصل نمىشود.
پس چون بطلان اين دو قول (زايل شدن و زايل نشدن اخلاق به طور مطلق) ثابتشد،
قول حق غير از آن دو، يعنى قبول اين است كه بعضى يا اكثر اخلاق قابل تبديل
است.زيرا اولا اين امر محسوس و آشكار است و ثانيا در غير اين صورت سياسات و
شرايع باطل و بىمعنى خواهد بود و ثالثا حتى خلق چارپايان تغيير - پذير است
زيرا شكار وحشى اهلى مىشود و انس مىگيرد و اسب سركش رام مىگردد و سگ از
برجستن و حمله كردن به تادب و نگهبانى دگرگون مىشود.
پس چرا تحول و تغيير در انسان امكانپذير نباشد.و اينكه برخى از صفات و خويها
نسبتبه برخى ديگر تغيير ناپذير است، و اين را مشاهده و تجربه نشان مىدهد، از
اين روست كه اين «برخى خلق و خويها» متعلق تكليف نيست مانند اخلاقى كه به قوه
عقليه تعلق دارد مثل هوش و حافظه و خوش فكرى و غير اينها.و مطالعه دقيق نشان
مىدهد كه اشخاص در ازاله و پيراستن و نيز اتصاف و آراستن خلق و خويهاى خود به
ضد آنها مختلف و متفاوتند، بعضى زود و به آسانى و برخى دير و به دشوارى
مىتوانند چنين كنند.و از اين رو اگر مردم عالم را به دقتبنگريم دو شخص را
نمىتوان يافت كه در همه اخلاق يكسان باشند، چنانكه دو نفر را در چهره و قيافه
نمىتوان همانند يافت.و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين مطلب
اشاره دارد:
«اعملوا فكل ميسر لما خلق له» «عمل كنيد كه هر كسى براى آنچه آفريده شده
آمادگى دارد» .
ارسطو گفته است: «بدان ممكن استبه وسيله تاديب و تربيت نيك شوند لكن اين امر
كليت ندارد.در بعضى چنان تاثير مىكند كه اخلاق بد را بكلى زايل و ريشه كن
مىكند و در بعضى آن را كاهش مىدهد و در بعضى اصلا تاثير نمىكند» .
منظور از تغيير اين نيست كه مثلا خشم و شهوت بكلى از ميان برود، زيرا اين محال
است.خشم و شهوت براى فايدهاى ضرورى در طبيعت انسان آفريده شده، و اگر خشم از
انسان بكلى ريشه كن شود انسان در مقابل آنچه او را هلاك و اذيت مىكند از خود
دفاع نخواهد كرد و از جهاد با كفار امتناع خواهد نمود.
و اگر ميل و اشتهاى خوراك از او زائل شود زنده نمىماند.و اگر تمايل جنسى از او
بكلى برداشته شود نسل منقطع خواهد شد. بلكه منظور، برگرداندن آنها از افراط و
تفريط به حد وسط و اعتدال است.و آنچه از صفتخشم مطلوب است اين است كه از جبن و
ترسوئى و از تهور و بيباكى بركنار و به صفتشجاعت و غيرت متصف باشد و غيرت و
شجاعت اين است كه هر گاه حصول آن شرعا و عقلا نيكو و شايسته باشد پديد آيد و
وقتى عدم آن مستحسن است پديدار نشود.و در صفتشهوت نيز حال به همين منوال است.
شك نيست كه به كمال رساندن بعضى از موجودات ناقص كه در آنها نيروى كمال يافت
مىشود وقتى ممكن است كه مشروط به شرطى باشد كه در اختيار آدمى است، چنانكه
هسته خرما ممكن استبه وسيله پرورش قوهاى كه در آن است نخل شود، و عليتيافتن
اين به شرط پروراندن آن به دست آدمى است.همين طور تعديل دو نيروى خشم و شهوت با
رياضت و مجاهده به سبب وجود قوه تعديل در آن دو ممكن است.و فعليتيافتن تعديل
آن دو مشروط به شرطى است كه در اختيار انسان استيعنى رياضت و مجاهده، هر چند
ريشه كن كردن آن دو براى ما غير ممكن است، همانگونه كه معدوم كردن هيچ موجودى
و ايجاد هيچ معدومى براى ما ممكن نيست.
نكته ديگر اين است كه شرايط تغيير و تحول نسبتبه اشخاص و خلق و خويها متفاوت
است.و به همين دليل دگرگون ساختن اخلاق به اختلاف درجات و مراتب سياستها و
تاديبها فرق مىكند، به اين معنى كه خلق ناپسند و نكوهيدهاى ممكن استبه وسيله
مرتبه و درجه معينى از تاديب برطرف شود.و آسانترين موقع براى پذيرش هر خلق و
خوئى سالهاى كودكى است زيرا كه نفوس اطفال از اضدادى كه مانع پذيرش باشد خالى
است و بنابراين بر پدران واجب است كه فرزندان خود را به آداب نيكو تربيت و
تاديب كنند و آنان را از ارتكاب اعمال زشتبازدارند تا اينكه نفوسشان به ترك
رذائل و پرداختن به فضائل عادت كند، و نخستين تاديب كننده قانون و سنت الهى
است، و در درجه دوم صاحبان افكار و اذهان نيرومندى كه داراى معارف حقه باشند.و
واجب است كسانى كه مورد تاديب و تربيتاند اولا به قوانين و سنن الهى پايبند
باشند و ثانيا با حكم و مواعظ آگاهى و تنبه پيدا كنند.
فصل 9: شرف علم اخلاق به سبب شرافت موضوع و غايت آن است
هنگامى كه دانستى كه حيات حقيقى انسان متوقف بر تزكيه و تهذيب اخلاق از طريق
معالجاتى است كه در علم اخلاق مقرر و بيان گرديده است، در خواهى يافت كه اين
علم شريفترين و سودمندترين علوم است زيرا شرف هر علمى به شرف موضوع و هدف و
غايت آن است.چنانكه شرف پزشكى بر دباغى به اندازه شرف تن آدمى بر پوست چارپايان
است، و موضوع اين علم نفس ناطقه است كه حقيقت و لب انسان است، كه شريفترين نوع
موجودات است چنانكه در علوم عقلى اثبات شده است.و غايت اين علم كامل ساختن و
رساندن وى از نخستين حد وجودى انسان به آخرين مرتبه رشد و كمال اوست.وجود انسان
داراى چنان وسعت و دامنهاى است كه نخستين افق و حد آن به افق و حد چارپايان و
آخرين حد كمال آن به افق فرشتگان متصل است، و تفاوتى كه بين افراد نوع انسان
يافت مىشود در ديگر انواع حيوانات يافت نمىشود، كه در ميان نوع انسان
پستترين موجودات و هم شريفترين مخلوقات وجود دارد.چنانكه گفته شده است:
و لم ار امثال الرجال تفاوتت لدى المجد حتى عد الف بواحد نديدم چو مردان كه
اندر بزرگى تفاوت، هزارى به يك تن برابر
و يا اين بيت فارسى:
اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى كز آسمان بلندتر و از خاك كمترى
و گفتار سرور پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم به اين تفاوت اشاره دارد كه
مىفرمايد: «من با امتم سنجيده شدم و بر آنان برترى يافتم» .و شك نيست كه اين
تفاوت به سبب اختلاف در اخلاق و صفات است، زيرا همگى در جسميت و آنچه مربوط به
آن است مشتركند.
و اين علم باعث رسيدن انسان به بالاترين مراتب اخلاق و صفات انسانى است و
انسانيتبا آن تمام مىشود و از حضيض حيوانيتبه اوج مراتب فرشته بودن عروج
مىكند.و كدام دانش و فنى است كه پستترين موجودات را به شريفترين آنها برساند.و
به همين دليل حكماى پيشين علم را به نحو حقيقى جز بر علم اخلاق اطلاق
نمىكردند، و آن را اكسير اعظم مىناميدند و در صدر تعاليم خود قرار مىدادند و
در تدوين و تعليم آن سعى بليغ مىنمودند و در بحث اجمالى و تفصيلى آن
مىكوشيدند و معتقد بودند كه هر گاه متعلم در اخلاق مهذب نباشد ديگر علوم او را
سودى نمىبخشد.
و همچنانكه بدنى كه بيمار است هر چه غذايش بيشتر شود فساد و شرش فزونتر گردد،
همين گونه نفسى كه از اخلاق بد و مذموم پاك نشده است آموختن علوم جز تباهى و
فسادش نيفزايد.و از اين رو بيشتر كسانى كه به زى علما در آمدهاند حالشان از
حال عوام بدتر است.آنان يا به سبب حرص بر جمع مال و غفلت از حقيقت مال يا به
واسطه غلبه دوستى جاه و مقام از وظايف ايمانى و اسلامى منحرف مىشوند و در عين
حال مىپندارند كه مروج دين و مذهباند، يا به علت كثرت شك و شبهه در گمراهى و
سرگردانى فرو مىروند، يا به سبب ميل و شوقى كه به مراء و جدال در انجمنهاى
رجال دارند مىخواهند بر همگنان تفوق و برترى يابند، و يا زبان بر بزرگان
دانشمندان و حكما مىگشايند، و به آداب و رسوم شرع و آئين تعبد نمىورزند به
اين پندار كه مقتضى قواعد حكمت چنين است، و نمىدانند كه حكمتحقيقى همان است
كه قوانين الهى و شرايع نبوى عطا كردهاند.و گوئى نمىدانند كه علم بدون عمل
گمراهى است، و درباره گفتار پيامبرشان صلى الله عليه و آله و سلم نينديشيدهاند
كه فرمود:
«قصم ظهرى رجلان، عالم متهتك، و جاهل متنسك» «دو نفر كمرم را شكستند، عالم
پرده در، و جاهل متعبد» .و نيز قول او صلى الله عليه و آله و سلم را به ياد
نمىآورند كه:
«البلاهة ادنى الى الخلاص من فطانة بترآء» «بلاهت و كودنى به نجات و رستگارى
نزديكتر است تا تيز هوشى بىحاصل» .
و اين همه نيست مگر به علت كوشش نكردن در تهذيب و نيكو ساختن اخلاق و فرمان
نبردن از اين امر خداى سبحان:
«و اتوا البيوت من ابوابها» (بقره، 189) «به خانهها از در آنها درآئيد» .
فصل 10: نفس و نامها و قواى چهارگانه آن
آنچه درباره تجرد نفس شناختيم همانا تجرد ذاتى است نه تجرد از لحاظ فعل، زيرا
نفس از لحاظ فعل به جسم و آلت نيازمند است، و تعريف نفس اين است كه جوهرى
ملكوتى است كه در حاجات خود بدن را به كار مىگيرد، و همو حقيقت و ذات انسان
است، و اندامها و قوا آلات اوست زيرا كه فعل آنها به نفس وابسته است، و او را
بر حسب اعتبارات مختلف نامهائى است، گاهى او را «روح» نامند زيرا زندگى تن به
آن بستگى دارد، و گاهى «عقل» نامند زيرا ادارك معقولات مىكند و زمانى «قلب»
خوانند زيرا به وسيله خاطرات دگرگون مىشود.
و گاهى اين الفاظ در معانى ديگرى كه از قرائن فهميده مىشود به كار مىرود.
قواى نفس: نفس را چهار قوه يا نيروست: قوه عقلانى فرشته صفت، قوه غضب درنده خو،
قوه شهوت حيوانى و قوه وهمى شيطانى.
كار و شان نيروى عقلانى، ادراك حقايق امور و تمييز بين خير و شر و فرمان دادن
به افعال نيك و نهى از صفات زشت است.نيروى خشم موجب صدور افعال درندگان از قبيل
كينه و دشمنى و آزار رساندن به مردم است.و از نيروى شهوت جز كارهاى حيوانات
يعنى شكم پرستى و شهوت رانى جنسى برنمىآيد.و كار قوه واهمه (شيطانى) استنباط
انواع مكر و حيله و رسيدن به اغراض خود با نيرنگ و فريب است.
اما هر يك از اين قوا را فايدهاى است.فايده قوه شهويه حفظ و ادامه حيات بدن
است كه آلت تحصيل كمال براى نفس است.و فايده وجود قوه غضبيه اين است كه حدت و
تندى قواى شهوى و شيطانى را در هم بشكند و هنگامى كه آن دو بخواهند در شهوات و
فريبكارى فرو روند و در آنها پافشارى كنند آنها را تحت قهر و غلبه خود درآورد
زيرا آن دو قوه به آسانى از عقل اطاعت نمىكنند بر خلاف نيروى خشم كه آن دو قوه
به آسانى از آن اطاعت مىكنند و به وسيله آن تاديب مىشوند.
و به همين مناسبت افلاطون درباره صفت درنده خوئى و بهيمى گفته است:
«قوه سبعيت در نرمى و انعطافپذيرى مانند طلاست، و بهيميت در سختى و انعطاف
ناپذيرى مانند آهن است» .و نيز گفته است: «چه دشوار است كه كسى كه در شهوات
فرو رفته استبا فضيلتشود» .بنابراين كسى كه دو قوه واهمه و شهويه از او در
انتخاب و پذيرش حد وسط اطاعت نمىكنند بايد از قوه غضب خود كه برانگيزنده غيرت
و حميت است كمك بگيرد تا بتواند بر آن دو چيره و غالب شود.و اگر با اين
استعانتباز هم فرمان نبرند، چنانچه بعد از ارتكاب خواستهها و آنچه در خور
آنهاست پشيمان نشود اين امر دلالتبر غلبه آن دو بر قوه عاقله و مغلوب شدن عقل
از آنهاست، و در اين صورت ديگر اميدى به اصلاح او نيست.ولى اگر ندامت در او
پيدا شد اصلاح ممكن است و بايد در اين راه بكوشد و از لطف خداوند مايوس نباشد،
كه راههاى خير باز است و درهاى رحمت الهى بسته نيست.
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (عنكبوت، 69) «كسانى كه در راه ما مجاهدت
كنند به راههاى خويش هدايتشان مىكنيم» .
و فايده قوه واهمه ادراك معانى جزئى و استنباط چارهها و نكتههايى استبراى
رسيدن به مقاصد صحيح.
بيان اين مطلب اين است كه واهمه و خيال و متخيله سه قوه متبايناند و اين سه
قوه با سه قوه پيشين مبايناند.كار قوه واهمه ادراك معانى جزئى و كار نيروى
خيال ادراك صور [جزئى] و كار قوه متخيله تركيب آن دو و جدا ساختن آنهاست.و هر
يك از مدركات اين قوه يا مطابق با واقع استيا اختراع خود آن استبدون اينكه در
نفس الامر نيز تحقق داشته باشد، و يا از مقتضيات عقل و شرع و از وسائل نيل به
مقاصد صحيح است، و يا از اسباب و دواعى شيطانى و در خور غضب و شهوت است.در صورت
اول وجودش خير و كمال و در صورت دوم شر و فساد است.و در مورد همه قوا حال به
همين منوال است.
گفته شده است كه آنچه در قرآن به عنوان نفس مطمئنه (با آرامش) و نفس لوامه
(ملامتگر) و نفس اماره (فرمان دهنده) به بدى و گناه وارد شده، اشاره به اين
قواى سهگانه يعنى عاقله و سبعيه و بهيميه است.
و حق اين است كه اينها اوصاف سهگانه نفس بر حسب اختلاف احوال نفس است.يعنى اگر
قوه عاقله نفس بر سه قوه اخير الذكر پيروز شد و آنها مقهور و مطيع آن شدند و
اضطراب قوه عاقله كه حاصل از دفاع اوستبرطرف شد، به دليل سكون و آرامشى كه در
اين موقع تحت اوامر و نواهى او برايش پديد آمده و به واسطه ميل به ملائمات خود
كه مقتضى و فراخور طبيعت و خلقت اوست، «مطمئنه» ناميده مىشود.و اگر قوه عاقله
به چنين غلبهاى دست نيافته و در مقام كشمكش و دفاع است، هر زمان كه عقل به سبب
ارتكاب معاصى مغلوب شد ولى براى نفس ملامت و ندامت رخ نمود «لوامة» ناميده
مىشود.و اگر قوه عاقله بدون دفاع تسليم و مغلوب شد «اماره بالسوء» ناميده
مىشود، زيرا هنگامى كه نيروى عقل را از دست داد و بدون مدافعه مطيع قواى
شيطانى شد چنان است كه گوئى خود امر كننده به بدى است.
نحوه اجتماع اين قوا در انسان همانند گرد آمدن فرشته يا حكيمى استبا سگى و
خوكى و شيطانى در يك جا كه در ميان آنها كشمكش و نزاع برخيزد، به طورى كه هر كه
غالب گردد بر ديگران حاكم شود و هيچ فعلى يا صفتى پديدار نشود مگر آنچه مناسب و
مقتضى طبيعت و خلقت اوست.بدين سان پيكر انسان ظرف اجتماع اين چهار است.فرشته يا
حكيم قوه عاقله است و سگ قوه غضبيه، كه سگ براى رنگ و شكلش سگ و مذموم
نيستبلكه به واسطه حقيقتسگى و درندگى يعنى حرص و آزمندى بر حمله آوردن بر
مردم و گزيدن و زخم زدن است، و نيروى خشم موجب اين است.پس هر كه اين قوه در او
غلبه داشته باشد او حقيقة سگ است، هر چند مجازا نام انسان بر او نهاده باشند.و
خوك قوه شهويه است، و شيطان قوه واهمه و نزديكى آن دو قبلا ذكر شد.و نفس آدمى
همواره جايگاه كشمكش و تدافع اين قواست تا اينكه يكى غلبه كند.در اين حال،
نيروى خشم به ستم و آزار و دشمنى و كينه مىخواند، و خوى و صفتبهيمى به كارهاى
زشت و حرص برخوردنيها و آميزشها دعوت مىكند، و نيروى شيطانى، خشم درنده خو و
شهوت و بهيميت را برمىانگيزد و به هيجان مىآورد و بر كار آن دو (غضب و چهارپا
صفتى) مىافزايد.
اما كار و شان عقل اين است كه نيروى شهوت را بر خشم درنده خو مسلط مىكند و حدت
و شدت شهوت را به وسيله مسلط ساختن درندگى و سبعيتبر آن مىشكند.و مكر و كيد
شيطان را با بصيرت نافذ و نورانيت روشن بين خود كشف و رد مىكند.
بدين گونه اگر عقل بر همه آنها چيره شود و آنها را چنان تحتسياستخود درآورد
كه در هيچ كارى جز به اشاره او اقدام نكنند و همگى به راه وسط و اعتدال كشانده
شوند، عدالت در كشور تن پديدار و آشكار مىشود.و اگر نتوانستبر آنها غلبه كند
و از چيره شدن بر آنها ناتوان ماند آنها بر او چيره مىشوند و او را به استخدام
خود در مىآورند.پس سگ پيوسته در گزندگى و آزار است، و خوك در فحشاء و منكر، و
شيطان در انديشه حيله و نيرنگ و به كار بردن مكر و فريب تا سگ (غضب) را راضى و
خوك (شهوت) را سير گرداند.از اين رو همواره برده و اسير سگ گزنده يا خوك آزمند
و شيطان ستيزنده و گمراه خواهد ماند و اگر عنايت و رحمت الهى دستش را نگيرد
هلاك ابدى و بدبختى جاويد او را خواهد گرفت.
اجتماع اين نيروهاى چهارگانه در انسان را مىتوان به سوار بر چهارپائى تشبيه
كرد كه در جستجوى شكار مىرود و سگى با خود دارد و جاسوسى از طرف راهزنان همراه
اوست.سوار همان عقل است و چهارپا شهوت و سگ غضب است و جاسوس همان قوه وهميه از
جاسوسان شيطان است.پس اگر همه اينها تحتسياست و تدبير آن سوار باشند وى آنچه
را به صلاح همه استبه كار مىگيرد و به مقصود خود نائل مىشود.ولى اگر غلبه و
فرمان به دست چهارپا يا سگ باشد سوار به تپهها و پرتگاهها كه صلاح او نيست
كشيده خواهد شد و بسختى به هلاك و مرگ در خواهد افتاد.و اگر همه تحت امر و نهى
جاسوس قرار گيرند و به مكر و نيرنگ وى فريفته شوند آنان را با خدعه و تزوير از
راه راست منحرف و گمراه خواهد ساخت و به دام دزدان و راهزنان خواهد افكند.
همچنين اگر همه نيروها تحت فرمان و سيطره عقل درآيند مسالمت و سازش بين همه
آنها برقرار خواهد شد و همگى مانند دستگاه واحدى خواهند گرديد.
زيرا مؤثر و مدبر در اين هنگام جز يك نيرو نيست كه هر يك از ديگر قوا را به كار
شايسته و درخور خود در اوقات مناسب خواهد گماشت.و در نتيجه از هر يك همان صادر
مىشود كه براى آن آفريده شده و از حيث اندازه و وقت و كيفيتسزاوار آن است.و
به اين ترتيب نفس و قواى آن به شايستگى و صلاح خواهند بود.
«قد افلح من زكيها» (شمس، 9) «هر كه نفس خود را پاك كرد رستگار شد» .
و اگر عقل چيره و غالب نشود كشاكش بين او و ديگر قوا در مىگيرد، و اين كشمكش
افزون مىشود تا اينكه به انحلال آلت و نيرو مىكشد اگر عقل مغلوب شود و در
نتيجه نفس و قواى آن تباه و هلاك مىشود.
«و قد خاب من دسيها» (شمس، 10) .
«و هر كه نفس را بيالود زيانكار شد» .
(تتمه) چون روشن شد كه نفس چهار قوه متخالف دارد، و قواى ديگرى نيز دارد كه در
علم طبيعى بيان شده است، بر حسب غلبه بعضى از اين قوا بر برخى ديگر در نفس
اختلاف بزرگى پديدار مىشود.و اين اختلاف در نفوس به سبب اختلاف صفات و خويهائى
است كه از غلبه بعضى از قواى متخالف پديد مىآيد.
زيرا نفس از آغاز خلقت از همه خلق و خويها و ملكات عارى و تهى است و فعليتى
ندارد بلكه صرفا بالقوه است.و از اينرو قائم بذات نيستبلكه قائم به بدن است.
آنگاه به واسطه قواى خود به اكتساب علوم و اخلاق مىپردازد.و صور علميه و اعمال
در او نقش مىبندد و به واسطه آنها قوام پيدا مىكند و به مقصد و غايتخلقتخود
نائل مىشود.
و چون قواى نفس متخالف و در كشمكشاند مادام كه يكى از آنها غلبه نكند نفس در
مرتبه و عالم خاص خود وارد نمىشود بلكه همواره عرصه نزاع و كشمكش براى آثار
مختلف و احكام متباين است تا آنكه يكى از آنها پيروز و چيره شود و آثار آن
پديدار گردد و به عالم ويژه خود درآيد.
و چون قوه عاقله از سنخ ملائكه، و قوه واهمه از حزب ابليسان و قوه غضبيه از
مرتبه و افق درندگان، و قوه شهويه از عالم چهارپايان است، بنابراين بر حسب غلبه
يكى از اينها نفس يا فرشته يا شيطان يا سگ يا گراز خواهد شد.اما اگر سلطه و
غلبه براى عقل قهرمان حاصل شود احكام و آثار او در كشور جان آشكار مىشود و
حالات نفس به انتظام درمىآيد.و اگر اين غلبه و سلطه براى قوهاى ديگر پيدا شود
آثار آن ظاهر مىگردد و نفس به فساد و هلاك مىافتد و دنيا و آخرتش مختل و تباه
مىشود.
مطلب ديگر اين است كه منشا كشمكش و همچنين تجرد و بقا و جاودانگى نفس انسانى
همان نيروى عقل اوست، زيرا درگيرى و كشمكش بين او و قواى ديگر پديد مىآيد و
ليكن در نفوس ديگر حيوانات به علت فقدان عقل اين نزاع و كشاكش وجود ندارد هر
چند در غلبه يكى از اين قوا در آنها تفاوتى هست.پس در شياطين واهمه غالب است و
در درندگان غضب و در چهارپايان شهوت چيره و مسلط است.و اما نيروى فرشتگان منحصر
در عقل است و در آنها ساير قوا وجود ندارد و از اين رو در مورد آنان نزاع و
كشمكش واقع نمىشود.و اما انسان جامع همه اين عوالم است و در ميان مخلوقات تنها
اوست كه به صفات متقابل اختصاص يافته است.و از اين رو نماينده و مظهر اسماء
متقابل الهى گشته و قابليتخلاف ربانى يافته و دو عالم صورت و معنى در او جمع
شده است.
و فرشتگان اگر چه به مقام بهشت روحانى و لوازم آن يعنى اشراقات علمى و لذات
عقلى اختصاص يافتهاند و ليكن از جنبه جسمانى و لوازم آن بىبهرهاند.
و اجسام آسمانى هر چند بر حسب قواعد حكمت داراى نفوس ناطقهاند ولى از طبايع
گوناگون و كيفيات مختلف محرومند و مراتب متفاوت ندارند و نقص و كمال و دگرگونى
احوال براى آنها نيست، بر خلاف انسان كه همه مراتب مختلف را داراست و اطوار و
مراحل متعدد و متنوع جماد و نبات و حيوان و ملك را سير مىكند و از همه اين
مراتب مىگذرد و به مرتبه شهود وحدت صرف نائل مىشود و بنابراين از افق فرشتگان
فراتر مىرود.پس او نسخه جامع حقايق عالم ملك و عالم ملكوت و آميزهاى از دو
عالم خلق (آفرينش) و امر (فرمان) است (26) .امير مؤمنان عليه السلام فرموده
است:
«ان الله خص الملك بالعقل دون الشهوة و الغضب، و خص الحيوانات بهما دونه، و شرف
الانسان باعطاء الجميع، فان انقادت شهوته و غضبه لعقله صار افضل من الملائكة
لوصوله الى هذه المرتبة مع وجود المنازع و الملائكة ليس لهم مزاحم» .
«خداوند فرشته را به عقل اختصاص داد و خشم و شهوت در او قرار نداد، و حيوانات
را شهوت و غضب داد و عقل نداد ولى انسان را با اعطاء همه آنها جامه تشريف
پوشانيد.پس اگر شهوت و غضب او مطيع عقلش شود از فرشتگان برتر آيد زيرا با وجود
منازع به اين مرتبه نائل شده است و حال آنكه فرشتگان را مزاحمى نيست» .
پيوست (27)
از آنچه گفته شد آشكار است كه انسان جنبهاى روحانى دارد كه بدان وسيله با
ارواح پاك و فرشتگان قدسى در خور و همدم است، و جنبهاى جسمانى دارد كه از آن
طريق با درندگان و چهارپايان همانند است.به وسيله بخش جسمانى مدتى كوتاه در اين
عالم حسى اقامت مىكند و به وسيله بخش روحانى به عالم علوى و جهان برين منتقل
مىشود و در آنجا براى ابد در مصاحبت قدسيان خواهد بود، بشرط اينكه با قواى خود
در جهت كمالات مخصوص آن قوا حركت و تلاش كند، تا بخش روحانى بر بخش جسمانى غالب
آيد، و تيرگيها و كدورتهاى طبيعت را از جان خود بزدايد، و آثار روحانى از قبيل
علم به حقايق اشياء و انس و محبت نسبتبه خداى تعالى و آراستگى به فضائل و صفات
نيك در او پديدار شود.و در اين حال به سبب غلبه و پيروزى جنبه روحانىاش در ملا
اعلى جاى مىگيرد و لطائف حكمت را از آنان استفاضه مىكند و به نور الهى روشن و
تابناك مىگردد.و اين حال بر حسب دفع وابستگيها و علائق جسمانى افزوده مىشود
تا آنجا كه همه پردههاى ظلمانى طبيعت از او برداشته مىشود و تمامى پوششهاى
مادى از او كنار مىرود.از همه دردها و حسرتها آزاد و رها مىشود و به ذات خود
براى هميشه مسرور و شادمان خواهد بود، و از فيوضات نور اول كه به او پرتو
مىافكند خوشحال و مبتهج مىباشد.و سرور و شادى او جز به آن ذات نخواهد بود و
به چيزى جز آشكار ساختن حكمتحقيقى در ميان اهل آن خرسند و مبتهج نيست.و انس و
مودت پيدا نمىكند مگر با كسانى كه با او سنخيت داشته باشند و بخواهند از او
كمالات معنوى را فرا گيرند.
همچنين به مفارقت و از دست رفتن دنيا و آنچه در آن است اهميتى نمىدهد و
اعتنائى نمىكند، و تن و مال و همه برخورداريهاى دنيا را جز رنج و وبال و مايه
خستگى و تعب خود نمىداند مگر به اندازه احتياج ضرورى كه بدن او در تحصيل كمال
به آن نيازمند است.و همواره به مصاحبت ذوات نورانى ميل و اشتياق دارد، و جز
آنچه خداى تعالى از او خواسته عملى انجام نمىدهد، و به چيزى روى نمىآورد مگر
آنكه بدان وسيله به او نزديك شود.و براى شهوات پستحيوانى با او مخالفت نخواهد
كرد، و به خدعهها و نيرنگهاى طبيعت فريفته نمىشود، و به چيزى كه مانع سعادت
اوست التفات و توجهى نمىكند، و به واسطه از دست دادن محبوبى و در گذشتن مطلوبى
اندوهگين نخواهد شد.و چون از امور طبيعى بكلى پاك و صافى شد عوارض نفسانى و
خيالات شيطانى يكسره از او زايل مىشود و خواست و طلب او نسبتبه امور خارجى از
ميان خواهد رفت.و در اين هنگام از معارف الهى سرشار و از شوق و بهجت الهى پر
خواهد شد، و حقايق در عقل او همانند قضاياى اوليه (28) كه در آن تقرر دارد
استقرار خواهد يافت. بلكه علم او به اين حقايق روشنتر و آشكارتر از علم وى به
آنها (اوليات عقلى) خواهد بود.و هنگامى كه به اين مرتبه از كمال رسيد مستعد
وصول به دورترين و بالاترين مرتبه كمال و جوار ملا اعلى خواهد شد، و به آنجا
مىرسد كه «هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به ضمير و درون هيچ بشرى خطور
نكرده است» .و به آنچه در كتاب الهى اشاره شده است نائل و فائز مىشود كه
مىفرمايد:
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين» (سجده، 17) .
«هيچ كس نمىداند كه چه مسرتها براى ايشان نهان كردهاند» .