خطبه
على (عليه السلام ) در باب امتحانات پيشامد روزگار
و من خطبة على (عليه السلام ): بعد از كشته شدن عثمان مردمان را
خطبه مى فرمودند: اءلا و ان بليتكم قد عادت
كهيئتها يوم بعث الله نبيه (صلى الله عليه و آله و سلم ) و الذى بعثنه
بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة حتى يعود اءسفلكم اءعلاكم و
اءعلاكم اءسفلكم و ليسبقن سباقون كانوا قد قصروا و ليقصرن سباقون كانوا
سبقوا والله ما كتمت و شمة و لا كذبت كذبة
(429)
(يعنى آگاه باشيد آنكه بليه و مصيبت شما عود نموده است و برگشته است
مثل صورت و هيئت بليه و مصيبت روزى كه خداوند مبعوث فرمود پيغمبر خود
را. مراد آن است كه زمان شما مثل زمان جاهليت و اهل اين زمان مثل اهل
زمان جاهليت مى باشند در غلبه نمودن جهل و ضلالت بر ايشان و دور شدن از
شريعت پيغمبر خود؛ بعد فرمود: قسم به حق آن خدائى كه فرستاد پيغمبر خود
را به حق ، كه جنبانيده و حركت داده مى شويد جنبانيدن و حركت داده شدنى
و غربال نموده مى شويد غربال شدن شديدى به حدى كه اعلاى شما به اسفل و
اسفل شما به اعلا برود. مرا شدت فتنه و امتحان و هم و غم و وساوس است
كه آن شخص را مضطرب و زى رو بالا نمايد؛ بعد فرمودند: به سبب اين
بَلبال و غربال نمودن سبقت مى گيرند به سوى ايمان سبقت گيرندگانى كه
قبل از اين تقصير و كوتاهى نمودند و هر آينه تقصير و كوتاهى مى نمايند
سبقت گيرندگانى كه بودند پيش از اين سبقت گرفته بودند. مراد آن است به
سبب امتحان و محك خوبانى كه ظاهرا خوب بودند بد مى شوند و بدى ذاتى
ايشان كه مخفى بوده بروز مى كند و بدانى كه ظاهرا بد بودند خوب مى شوند
و خوبى ايشان بروز مى كند و ظاهر مى شود؛ و بعد فرمودند: به خدا سوگند!
پنهان ننمودم از آنچه بايد گفت به قدر سر سوزن و دروغ نگفتم هرگز يك
دروغ گفتنى .)
فرمايش حضرت صادق (عليه السلام ) بدين مضمون
از جناب صادق (عليه السلام ) مروى است كه فرمودند:
ويل لطغاة العرب من اءمر قد اقترب ؛(430)
يعنى (واى بر طاغى ها و ياغى هاى عرب از امرى كه به تحقيق نزديك شده
است ) و مراد ظهور ولايت است . راوى عرض نمود: چقدر از اين طايفه با
آن حضرت مى باشند؟ فرمود: چند نفر قليلى . پس عرض نمود: اشخاصى كه
اظهار و ادعاى تشيع مى نمايند بسيارند. پس آن حضرت فرمود كه :
لابد للناس من اءن يمحصوا و يميزوا و يغربلوا و
يستخرج من الغربال خلق كثير. (پس چاره نيست از براى مردمان و
لابد است مر ايشان را از اين كه خالص كرده شوند و جدا كرده شوند و تميز
داده شوند و غربال كرده شوند و بيرون مى آيد از غربال خلق بسيارى ). و
نيز فرمودند: ان هذا الاءمر لا ياءتيكم الا بعد
ياءس . لا والله حتى يميزوا و لا والله حتى يمحصوا. لا والله حتى يشقى
من يشقى و يسعد من يسعد؛(431)
(معنى : به درستى كه اين امر ظهور حضرت صاحب الامر نمى آيد مر شما را
مگر بعد از مايوس شدن . نه به خدا سوگند نمى آيد تا وقتى كه از يكديگر
جدا كرده شويد نه به خدا سوگند نمى آيد تا وقتى كه خالص كرده شويد نه
به خدا سوگند نمى آيد تا وقتى كه بروز كند شقاوت آن كس كه شقى است و
سعادت هر كس كه سعيد است .)
و ايضا از امام محمد باقر (عليه السلام ) مروى است كه فرمودند در جواب
كسى كه عرض نمود: فرج شما در چه وقت است ؟ هيهات
هيهات ، لايكون فرجنا حتى تغربلوا حتى يذهب الكدر و يبقى الصفو؛
(معنى : دور است دور است ، نمى باشد فرج ما تا وقتى غربال كرده شويد و
برود كدورت دار و بماند صاف بى غش .)
و نيز فرمودند: ان حديثكم هذا لتشماءز منه قلوب
الرجال فمن اءقر به فزيدوه و من اءنكره فذروه اءنه لابد من اءن تكون
فتنة يسقط فيها كل بطانة و وليجة حتى يسقط من يشق الشعر يشعرتين حتى لا
يبقى الا نحن و شيعتنا؛(432)
(معنى : به درستى كه اين حديث شما حديث ظهور وحشت مى كند از آن دلهاى
مردمان بزرگ پس هر كس كه اقرار به آن دارد پس زياد نمائيد او را از اين
حديث و هر كس كه انكار دارد آن را پس واگذاريد آن را با آن از اين
مقوله سخن نگوئيد به درستى كه لابد و ناچار است از اينكه بوده باشد و
به هم رسد فتنه و امتحان كه ساقط بشود و بيفتد در آن فتنه از درجه
ايمان هر متشخص و بزرگى حتى اينكه مى افتد در آن فتنه كسى كه از شدت
فطانت و زيركى مى شكافد يك موى را و دو موى مى كند تا وقتى كه باقى نمى
ماند كسى مگر ما و شيعيان ما.)
مراد آن است كه امتحان كرده مى شوند مردمان و به محك زده مى شوند تا
اينكه هر كس كه مومن و از اهل عقل و شيعه ثابت قدم است معلوم شوند و
ديگران هم معلوم شوند و از يكديگر جدا شوند تا آنكه در زمان ظهور ولى
عصر - عجل الله تعالى فرجه الشريف - كه عذاب نازل مى شود بر دشمنان و
غير شيعيان و تخلف ندارد، عذاب . و غضب سرايت به دوستان و شيعيان نكند.
آيات كه صريح در اين معنى هست ، بسيار است ، از جمله :
اءحسب الناس اءن يتركوا اءن يقولوا آمنا و هم
لا يفتنون 2 و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و
ليعلمن الكاذبين ؛(433)
(يعنى : پنداشتند مردمان آنكه ترك كرده و سر داده شده اند و مى شوند به
محض اينكه بگويند ايمان آورديم و حال آنكه آزموده و به محك زده نشده
اند و هر آينه به تحقيق كه ما به محك زديم و امتحان نموديم آنچنان
اشخاص كه پيش از ايشان بودند پس بايد ايشان هم به محك زده و امتحان
كرده شوند تا آنكه خداوند بداند و ظاهر بسازد آنچنان اشخاصى كه در گفتن
و دعوى ايمان نمودن راستگو بودند و ظاهر بسازد آنهائى كه دروغگويند.)
از آن جمله فرمود حق تعالى : و لئن اءخرنا عنهم
العذاب الى اءمة معدودة ...(434)
در منقبت مولا در كتاب ((جنة العاليه
)) از ((لوامع الانوار))
ملا على آرانى كاشانى نقل نموده : روزى معاويه با عمرو بن عاص و يزيد
در جائى نشسته باهم صحبت مى نمودند. شخصى به عنوان هديه جامه نفيس
پرقيمتى براى معاويه هديه آورد عمرو عاص چون نظرش بر آن جامه افتاد ديك
طمعش به جوش آمد در جامه طمع كرد پس به معاويه گفت : اين چه جامه نيكو
است ! معاويه گفت : بلى بسيار خوب جامه اى است . عمرو فهميد معاويه به
آن جامه رغبت دارد. ديگر سخن نگفت . پس يزيد به پدرش معاويه گفت كه
اين چه عجب جامه اى است . معاويه گفت بلى ، خوب جامه اى است يزيد هم
دانست كه معاويه به آن جامه رغبت دارد و خود مى خواهد و به كسى نمى
دهد. لاجرم سخن نگفت . پس عمرو عاص گفت : ما هر يك شعرى در منقبت و
شاءن على (عليه السلام ) مى گوئيم هر يك بهتر گفتيم جامه را او بردارد.
به اين راضى شدند پس معاويه ابتدا كرد به كلام :
مديحة
خير الورى من بعد احمد حيدر |
|
و الناس ارض والوصى سماء |
يعنى نسبت مرتبه و مقام مردم با مرتبه و مقام وصى مثل نسبت مقام و
مرتبه زمين است به آسمان . آنگاه عمرو عاص گفت :
مديحة
و هو الذى شهد العدو بفضله |
|
والفضل ما شهدت به الاعداء |
يعنى آن حضرت كسى است كه شهادت مى دهد دشمن به فضل و زيادتى او و
ديگران در علم و حلم و شجاعت و غير اينها و فضيلت آن است كه دشمن شهادت
بدهد.
آنگاه يزيد گفت :
مديحة
كمليحة شهدت بها ضراءها |
|
والحسن ما تشهد به الضراء |
يعنى او مثل مليحه اى است يعنى زن صاحب حسنى است كه هووهاى او شهادت مى
دهند به حُسن او و حسن آن است كه شهادت بدهند به آن هووها. پس معاويه
آن جامه را خود برداشت و به هيچ كس نداد. صاحب
((لوامع
الانوار
)) بعد از نقل اين قضيه چنين گفته است :
الحق شعر عمرو عاص از آن دو مدبر عاصى و راهزن جمله ناس بهتر است .
(435)
اشعارى در توحيد
چهره دوست را نقاب كجاست |
|
روى اين شمس را سحاب كجاست |
غير آن گيسوى مسلسل يار |
|
در ره عشق و پيچ و تاب كجاست |
پير ميخانه خانه اش آباد |
|
كز كرم گفت آن خراب كجاست |
ساغر باده بى حسابم دادم |
|
با خراباتيان حساب كجاست |
آفت مرد هوش بيداريست |
|
داروى بيهشى و خواب كجاست |
چاره اين خيال سودائى |
|
يك صراحى شراب ناب كجاست |
همه در آستان حضرت دوست |
|
باز جويان كه آن جناب كجاست |
قصه بوالعجب همى گويم |
|
يك سخن فهم نكته ياب كجاست |
روز روشن گرفته شمع به دست |
|
در بيابان كه آفتاب كجاست |
در خم باده غوطه ور شب و روز |
|
مست پرسد خم شراب كجاست |
ماهيان را نديده غير از آب |
|
پرس پرسان ز هم كه آب كجاست |
ديده ات را حجاب كثرت بست |
|
ورنه آن روى را حجاب كجاست |
همه جا طلعتش معاينه بين |
|
يك رخ اندر هزار آينه بين |
هر كه را جاى در خرابات است |
|
فارغ از حادثات آفات است |
انده روزگار چند خورى |
|
باده خور باده اصل لذات است |
مى چو مصباح در زجاجه جام |
|
گفت ساقيش همچو مشكات است |
موسى جان به پاى خم بنشين |
|
اربعينى فَتَمّ ميقات است |
لوح دل صاف و ساده كن آنگاه |
|
اخذ الواح و نقش تورات است |
شاه خوبان به من چه تازى اسب |
|
كه دل از جلوه رخت مات است |
اى دورو زاهد ريائى خام |
|
باطنت گرگ ظاهرت شاة
(436) است |
بت پرستى و غافلى ، به خود آ |
|
هر چه گوئى خدا، خرافات است |
لا بگفتى وليك تا الا |
|
دير ماندى و لاى تو لات است |
لا اله توئى من الا الله |
|
فرق من با تو نفى و اثبات است |
نيك بنگر فثم وجه الله |
|
همه جا جلوه گاه آن ذات است |
جز يكى نيست جلوه اش به مثل |
|
چهره اى را هزار مرآت است |
همه جا طلعتش معاينه بين |
|
يك رخ از صد هزار آينه بين |
پيش ما غيبت و حضور يكى است |
|
راستى ماتم و سرور يكى است |
غم و شادى تفاوتى نكند |
|
نزد آنان كه سوگ و سور يكى است |
از بيابان امن عشق برو |
|
كه چراگاه شير و گور يكى است |
كبريائى حق چو كرد ظهور |
|
با سليمان مقام مور يكى است |
دست تقدير چون نتانى تافت |
|
ضعف در پنجه يا كه زور يكى است |
جامه كن گو به راه باش مباش |
|
در بر مفلسان عور يكى است |
گر نبينى تو روى او چه عجب |
|
روز و شب پيش چشم كور يكى است |
هر كه را ديده نيست در نظرش |
|
آية الظل و الحرور يكى است |
مشرق و مغرب از ميان برادر |
|
كه مهب صبا و بور يكى است |
از بتى خوان الا الى الله را |
|
به خدا مرجع امور يكى است |
نور خورشيد زد به روزنها |
|
روزنه گر هزار نور يكى است |
دو مبين زانكه در مظاهر كون |
|
بيشمارند و آن ظهور يكى است |
همه جا طلعتش معاينه بين |
|
يك رخ از صدهزار آينه بين |
كار گيتى كه جمله تو در توست |
|
همه در جاى خود بجا و نكوست |
اثر لطف و قهر او ميدان |
|
هر چه ترياق دوست ، زهر عدوست |
شد سياهى سفيد بختى زلف |
|
وين كجى راستى آن ابروست |
پى جمعيت پريشانى است |
|
آنچه آشفتگى در آن گيسو است |
من نگويم مپاش تخم طلب |
|
اين قدردان كه جذبها خودروست |
تا به چوگان غيب بربايند |
|
اين دل ما فتاده همچون گوست |
يار جانانه سخن پرداز |
|
كه ز جانت زياد دارم دوست |
خوش نشين سرو من به چشمانم |
|
سرورا جاى دائما لب جوست |
سر توحيد با تو بايد گفت |
|
هر كسى را نه تاب اين نيروست |
كار يك رو كنيم اى مه من |
|
هر چه بينى تجلى يك روست |
هم ز حافظ شنو هم از بنده |
|
گرچه نيكوئى سخن زانسو است |
دل سراپرده محبت اوست |
|
ديده آئينه دار طلعت اوست |
همه جا طلعتش معاينه بين |
|
يك رخ از صدهزار آينه بين |
ماسوا مرده عارفان زنده |
|
خلعت جانشان برازنده |
آفتابند پرورنده كون |
|
خواجگانند خلقشان بنده |
راه حق حسته اند و يافته اند |
|
چونكه جوينده است يابنده |
هست از پرتو عنايتشان |
|
جمله كاينات شرمنده |
چنبر چرخ را به هم شكنند |
|
كج رودگر سپهر گردنده |
تيشه اى از دعايشان بالله |
|
ريشه ظلم را كند كنده |
ديده اندر هياكل توحيد |
|
نور صبح ازل فروزنده |
صبحدم جذب حق كشانيدم |
|
به سوى گلستان شتابنده |
سبزه زار شكوفگان ديدم |
|
چرخ پر از نجوم رخشنده |
بود گلهاى نغز رنگارنگ |
|
همه دلكش تمام زيبنده |
من به حيرت كه بنگرم به كدام |
|
زين همه اختران تابنده |
دست بر گلبنى زدم ناگاه |
|
غنچه بشكفت و گفت با خنده |
همه جا طلعتش معاينه كن |
|
يك رخ از صدهزار آينه كن |
ايضا توحيديه :
دلا تا چند بى حاصل علاقه جسم و جان بينى
|
|
بيا از جسم و جان بگذر كه تا جان جهان بينى
|
گشاى آن چشم محرم را ببين يار مسلم را |
|
شكن برهان سلم را كه حق بى نردبان بينى |
يكى بزداى از دل شك كه چون صافى شود مدرك
|
|
الم نشرح لك صدرك ز سينه خود عيان بينى |
تويى از قدسيان اشرف بتازان بر فلك رفرف
|
|
كه از اءحببت اءن اعرف عيان گنج عيان بينى
|
برو منت كش از منان خداوندى كه دادت جان
|
|
زد و نان بهر آب و نان تو تا كى امتنان بينى
|
ز خود بينى است گر دانى حجاب جسم انسانى
|
|
خدا را ديد نتوانى تو تا خود در ميان بين
|
بنه رسم تكلف را نبينى تا تاءسف را |
|
به زر مفروش يوسف را كز اين سودا زيان بينى
|
بياراى آن سراى دل تماشا كن صفاى دل |
|
نظر كن در فضاى دل كه باغ و بوستان بينى
|
بكن طاوس جان زيور فكن كاوس دل افسر |
|
ز بال و پر ز فال و فر خطرها بى گمان بينى
|
حلاوتهاست در اين سر ز حلواى جهان بگذر |
|
كه از مصرت پر شكر ته كنعان كاروان بينى
|
ز ابناى زمان جان نيارائى نياسائى |
|
مگر روزى به پيدائى رخ صاحب زمان بينى |
زند صيقل به روى دين كند آئينه وش آئين |
|
جهان پر ز جور و كين پر از عدل و امان بينى
|
ز يمن مقدم مهدى شده كام جهان شهدى |
|
الا فرخنده آن مهدى كه وى را كامران بينى
|
بكش مى از سبوى او برى باش از عدوى او |
|
اقامت كن به كوى او اگر خواهى جنان بينى
|
علم و مال
فى ((زهر الربيع
)): هنا جوهرتان : الاولى :
در حديث وارد شده مردى شرفياب خدمت حضرت صادق (عليه السلام ) شد از
امور دنياى خود و آنچه به او رسيده از مشقتها و فقر شكايت نمود عرض
نمود: مردى است هم اسم من خداوند مال زيادى به او عطا فرموده .
حضرت فرمودند: اين قسم كه خدا كرده عين عدل است . عرض نمود: چگونه عدل
است يابن رسول الله ؟! فرمود: آيا راضى مى شوى خداوند آن مالى كه به او
عطا فرموده به تو عطا فرمايد و آن علم كه به تو عطا فرموده به او بدهد،
آن حمق كه به او داده به تو بدهد و آن عقل كه به تو افاضه فرموده به او
بدهد؟ عرض نمود: نه ولو ملك دنيا را به من بدهند. آن حضرت فرمود: اين
رزق روح است و مال رزق بدن ، اين قسمت شده است و آن هم قسمت شده است .
دو رزق را به تو عطا نمايد خلاف عدل است . آن مرد راضى شد به آنچه خدا
به او عطا فرموده و قام .
قال السيد رحمة الله فيه و لذلك : مى
بينى دنيا و اهل آن را بيشتر آنچه بهره مى برند از آن جاهل و احمق مى
باشند.
جوهرة ثانيه : بدان وفقك الله تعالى اينكه افضل اذكار
سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و
الله اكبر مى باشد. باقيات صالحات اين ذكر است براى گوينده آن
يك مرتبه غرس مى شود شجره در بهشت . ليكن فرموده اند جماعتى از علماء
دين گاهى است گفتن اين كلمات اربع از كبائر محرمه مى شود. اگر در غير
موقع واقع شود مثلا در وقتى كه غيبتى شنيدى از كسى و تو اقبال به آن
دارى و مى شنوى و گوش مى دهى تارة تعجب مى كنى و مى گوئى سبحان الله
چگونه چنين كرده ، تارة مى گوئى الحمد لله حمد مى كنم خدا را اين عمل
كه از اين شخص ذكر شد از من صادر نشده كه اگر اين شخص تسبيح و حمد تو
را بشنود به غضب مى آيد از تسبيح و حمد تو در اين هنگام به اين كلمات
طيبه غيبت نمودى :
اءيحب اءحدكم اءن ياءكل لحم
اءخيه ميتا:(437)
پس بر تو باد به دقت نمودن در اين لغزشگاه هاى لغزنده .
(438)
فيه ايضا: حكايت شده اينكه مردى اسم او شيخ خليفه شيخ عربى كان رجلا
صالحا جاء الى اصفهان ؛ مردى صالحى بود اصفهان آمد امراء او را تعظيم
مى نمودند به مدح و ثناء او و به منزلهاى خود او را دعوت مى نمودند. از
آنها چيزى عايد او نشد كه رفع گرفتارى او را بنمايد. قصيده اى انشاد
نمود. از جمله آن اين است :
هوا هم بارد و الاب سرد است |
|
تواضع هم خليفه خوب مرد است
(439) |
در باب موعظه
يعظكم لعلكم تذكرون .(440)
وعظ صفت خدا است غرض از ارسال رسل پند و بيدار نمودن غافلين و خوابها
است و به دين خداوند عالم دعوت نمودن است .
ينزل
الملائكة بالروح من اءمره على من يشاء من عباده اءن اءنذروا اءنه لا
اله الا اءنا فاتقون .(441)
به حضرت رسالت خطاب مى فرمايد:
يا اءيها المدثر
# قم فاءنذر.(442)
اى گليم به خود پيچيده برخيز و مردم را بترسان .
ادع الى سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة .(443)
قرآن را براى پند موعظه فرستاد.
قد جاءتكم موعظة
من ربكم و شفاء لما فى الصدور و هدى و رحمة للمومنين .(444)
به سوى شما موعظه را كه قرآن است فرستاديم .
انما اءنت منذر من يخشاها.(445)
آنكه در دلش خوف خدا هست بترسان . آن كسى كه دلش خوف ندارد موعظه در
او تاثير ندارد.
فاءعرض عن من تولى عن ذكرنا و
لم يرد الا الحياة الدنيا.(446)
از آن كسى كه مايل و مشتاق به سوى دنيا است رو بگردان . بعضى را در حقش
فرمود:
فذرهم حتى يلاقوا يؤ مهم الذى فيه
يصعقون .(447)
و نيز فرمود:
فذرهم فى غمرتهم حتى حين .(448)
و نيز در جاى ديگر فرمود:
و مهلهم قليلا # ان
لدينا اءنكالا و جحيما # و طعاما ذا غصة و عذابا اءليما.(449)
بگذارشان به حال خود نزد ما براى ايشان حاضر است عذاب شديد و طعام
گلوگير. و نيز فرمود:
و ذر الذين اتخذوا دينهم
لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا.(450)
واگذار اى پيغمبر ما كسانى را كه دينشان را لهو و لعب و بازيچه گرفته
اند و زندگانى دنيا آنها را مغرور نموده برايشان ديگر موعظه ثمر ندارد.
پاى دين كه در ميان آمد بازيچه قرار مى دهند.
جناب اميرالمومنين (عليه السلام ) جميع اوقات خود را به موعظه مى
گذراند و بر منبر كه مى رفت نيز موعظه مى كرد و در بازار مناسب هر صنفى
و كسى مردم را موعظه مى نمود. توى خانه زنها و بچه ها را جمع مى كرد يا
اگر نبودند به حسنين (عليهما السلام ) موعظه مى كرد. اگر كسى نبود مى
نوشت . تا نفس آخر موعظه مى فرمود. ثمره نبوت و امامت ، موعظه است ،
ثمره ملائى ، موعظه است . ولى حالا موعظه ننگ شده . بالاتر از همه
عملها، موعظه است . در خبر است :
و ما اعمال
الخير كلها و الجهاد فى سبيل الله و النهى عن المنكر الا كنفثة فى بحر
لجى ؛(451)
تمام عبادات و اعمال خير يك طرف ، موعظه يك طرف ، آنها مثل نَمى است
نسبت به دريا. بسيارى از اوقات مثل جارچى در ميان مسجد فرياد مى زد:
تجهزوا رحمكم الله فقد نودى فيكم بالرحيل و
اءقلوا العرجة على الدنيا و انقلبوا بصالح ما بحضرتكم من الزاد فان
اءمامكم عقبد كئودا و منازل مخوفة لابد من الورود عليها و الوقوف
عندها؛(452)
يعنى مهياى رفتن شويد منادى رحيل در ميان شما دادند كم كنيد عروج خود
را به دنيا، توشه صالح نمائيد، جلو شما عقبات سخت و منازل خوفناك مى
باشد. لابديد از ورود بر آنها و توقف شما در آن منزلها.
فى ((سفينة البحار))
عن ابى جعفر (عليه السلام )
قال (عليه السلام ): كان على (عليه السلام ) بكرة يطوف فى
اءسواق الكوفة سوقاسوقا و معه الدرة على عاتقه و كان له طرفان و كانت
تسمى
((سبيبة
)) فيقف على
سوق سوق فينادى (عليه السلام ): يا معشر التجار قدمواالاستخاره وتبركوا
بالسهولة و اقربوا من المبتاعين و تينوا بالحلم و تناهوا عن الكذب
واليمين و تجافوا عن الظلم و اءنصفوا المظلومين و لا تقربواالرباء و (و
لا تبخسوا الناس اءشياءهم و لا تعثوا فى الاءرض مفسدين )
(453)
يطوف فى جميع اءسواق الوفةفيقول هذا ثم يقول (عليه السلام )؛
(ترجمه : در
((سفينة البحار
))
محدث قمى رحمة الله است از امام پنجم باقرالعلوم (عليه السلام ) فرمود:
جدم اميرالمومنين كه همه روزه صبح در بازارهاى كوفه گردش مى فرمود در
حالى كه تازيانه بر دوش مباركش بود داراى دو طرف بود و نام آن تازيانه
سبيبه بود. سر هر بازار مى ايستاد. مى فرمود: اى گروه تجار! اول از خدا
طلب خير كنيد و بركت بخواهيد به سهل انگارى و خود را نزديك كنيد با اهل
معامله ، و زينت دهيد خود را به حلم و بردبارى و دورى جوييد از دروغ و
قسم خوردن و اجتناب كنيد از ظلم كردن و انصاف بدهيد با مظلومين متوجه
باشيد نزديك به ربا نشويد و وفا كنيد در كيل و وزن مبادا كم فروشى كنيد
و نباشيد فساد كننده در روى زمين . همه روزه در بازارهاى كوفه گردش مى
كرد و جملات بالا را مى فرمود. و سپس اين اشعار مى خواند:)
تفنى اللذاذة فمن نال صفوتها |
|
من الحرام و يبقى الاثم و العار |
تبقى عواقب سوء فى مغبتها |
|
لا خير فى لذة من بعدها نار(454)
|
و لذا وجود مقدس نبوى (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
شر بقاع الاءرض ، الاءسواق فهو ميدان ابليس يغدو
برايته و يضع كرسيه و يبث ذريته فبين مطفف فى قفيز او طائش
(455) فى ميزان او سارق فى ذراع اءو كاذب فى سلعة
(456) فيقول : عليكم برجل مات اءبوه و اءبوكم حى ، فلا
يزال مع اءول من يدخل و آخر من يرجع و خير البقاع ، المساجد و اءحبهم
اليه ، اءولهم دخولا و آخرهم خروجا.(457)
لذت غذاى حرام فانى مى شود، گناه و عار آن باقى مى ماند. بدى عواقب آن
در آخر امر مى ماند و خيرى نيست در لذتى كه عاقبت آن آتش باشد و معنى
كلام نبوى يعنى بدترين بقعه هاى زمين بازارها است كه ميدان ابليس است .
صبح كه شيطان عَلَم خود را استوار مى كند كرسى خود را مى گذارد و ذرية
خود را در بازار متفرق مى نمايد، وادار مى كند بعضى را به كم فروشى ،
بعضى را به انحراف در ميزان ، بعضى را به دزدى در ذراع ، بعضى را به
دروغ در سرمايه ؛ به ذريه خود مى گويد: بر شما باد به كسى كه پدر او
مرده و پدر شما زنده است . اول كسى كه داخل در بازار مى شود آنهايند و
آخر كسى كه از بازار خارج مى شود آنهايند و بهترين بقعه هاى زمين ،
مساجد است و محبوب ترين اشخاص به سوى خداى تعالى ، كسانى اند كه زودتر
داخل در مسجد مى شوند و از همه آخرتر خارج شوند.
فى ((مجموعة ورام
)): مر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )
برجل يبيع طعاما فساءله كيف تبيع ؟ فاءخبره فاءوحى الله اليه اءن ادخل
يدك فيه فادخل يديه فيه فاذا هو مبلول فقال النبى (صلى الله عليه و آله
و سلم ): ليس منا من غش مسلما؛(458)
(در
((مجموعه ورام
)) است
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گذشت به طعام فروشى كه مراد
گندم فروش است . فرمود: چند مى فروشى ؟ عرض كرد: فلان مبلغ . وحى به
آنجناب شد دست خود را داخل كن در ميان آن . حضرت دست خود را داخل در آن
طعام فرمود ديد تَر است ، فرمود: نيست از ما كسى كه غش نمايد با مسلمى
.)
كتاب ((الغارات
)) فى ((سفينة البحار))
عن ابى سعيد قال : كان على (عليه السلام ) ياءتى السوق فيقول (عليه
السلام ) يا اءهل السوق اتقوا الله و يااكم و الحلف فانه ينفلق السلعة
و يمحق
(459) البركة و ان التاجر فاجر الا من اءخذ الحق و
اءعطاه و السلام عليكم ثم يمكث الاءيام ثم ياءتى فيقول مثل مقالته ،
فكان (عليه السلام ) اذا جاء قالوا: (قد جاء المرد شكنبه ، اءى ) قد
جاء البطين ، فيقول (عليه السلام ): اءسفله طعام و اءعلاه العلم . و
فيه عنه كان (عليه السلام ) يخرج الى السوق و معه الدرة فيقول : اللهم
انى اءعوذ بك من الفسوق و من شر هذه السوق .(460)
فيه ايضا (عدة ) عن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) من ذكر الله فى
السوق مخلصا عند غفلة الناس و شغلهم بما فيه كتب الله لهم اءلف حسنة و
يغفر الله له يوم القيامة مغفرة لم تخطر على قلب بشر!(461)