و در
قصيده فتح خيبر مى گويد:
و ما انس لا انس الذين تقدما |
|
و فرهما و الفر قد علما حوب
(400) |
و للراية العظمى و قد ذهبا بها |
|
ملابس ذل فوقها و جلابيت |
عذرتهما ان الحمام لمبغض |
|
و ان بقاء النفس للنفس محبوب
(401) |
يعنى و آنچه را كه فراموش نمايم ، اين مطلب را فراموش نمى نمايم كه آن
دو نفر تقدم جستند به حرب و فرار كدند از جهاد و حال آنكه مى دانستند
فرار از جهاد از گناهان موبقه است و هم فراموش نمى كنم كه رايت بزرگ
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را حمل كردند و به جنگ بردند
اما لباس مذلت و جلباب عار بر آن پوشانيدند به سبب فرار از حرب ؛ پس
عذر مى خواهد از ايشان كه باكى نيست هر كس مرگرا دشمن دارد و طالب حيات
خويش است يعنى آن كس ، كس ديگر است كه مى فرمايد:
و الله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل الى
محالب امه (به خدا سوگند! پسر ابو طالب به مرگ مانوس تر از طفل
به سينه مادر است .)
(402)
و آن شخص شخص ديگرى است كه مى فرمايد:
اءنا الموت المميت خواض المنيات (منم آن
مرگ كشنده غوطه ور در مرگها.)
(403)
پس ابن ابى الحديد به ابوبكر مى گويد آهسته برو و به حال خود باش كه
همچنين نيست هر كس قصد مرتبه عاليه نمود بتواند تحمل سنگينى بار آن
بنمايد. دور شو از اين خيال ! تو را چه به مرتبه عاليه ! بگذار تا در
اين مرتبه قدم گذارد آن بزرگوارى كه از علو و مجد رداء و ازار بر تن
كرده و آن جوانمردى كه رگ تيم بن مره در او نيست
(404) مرادش از تيم بن مره جد ابوبكر است كه معروف به
دنائت و پستى مى باشد و از براى ايشان رتبه و شرفى نيست چنانكه عمير بن
الاءهلب الضبى كه يكى از انصار عايشه است در حرب جمل در وقت مرگ خود مى
خواند:
لقد اوردتنا حومة الموت امنا |
|
فلم تنصرف الا و نحن وراء |
(مادرمان (ام المومنين عايشه ) ما را به صحنه مرگ در آورده ، و برنگشت
مگر در حالتى كه ما در عقب قرار گرفته بوديم )
اطعنا بنى تيم لشقوة جدنا |
|
فما تيم الا اعبد و اماء(405)
|
(ما به جهت بدبختى جدمان از بنى تيم اطاعت كرديم و تيمى ها جز مشتى
غلام و كنيز نبوده اند.)
و ابن ابى الحديد در بقيه كلمات خود فرمايد در مدح اميرالمومنين (عليه
السلام ) كنايه اش با ابوبكر است . مى گويد: مجد و بزرگوارى براى آن
بزرگوارى است كه هيچ گاه بت لات را پرستش ننمود و تمام اهل تسنن قبول
دارند كه اميرالمومنين (عليه السلام ) هيچ وقت بت را سجده نكرد و لهذا
هرگاه اسم آن جناب را مى برند،
((كرم الله وجهه
)) مى گويند. و شيخ ازرى چه خوب فرموده در حق
على (عليه السلام ):
لك فى مرتقى العلى و العوالى |
|
درجات لا يرتقى اءدناها |
(تو در مراتب بلندى و برترى ، درجاتى دارى كه هيچ كس به پايين ترين
آنها هم نمى تواند برسد)
اين معناك من معانى اناس |
|
كان معبودها اتباع هواها(406)
|
(كجا مى توان خصال تو را با صفات مردمى كه پرستشگر هوى و هوسهاى خود
بوده اند مقايسه كرد).
و آن جوانمردى كه در بردن آيات برائت معزول نشد به خلاف تو كه پيغمبر
آيات را اول به تو داد كه بروى مكه و بر كفار مكه بخوانى چون از مدينه
بيرون رفتى جبرئيل نازل شد بر آن حضرت كه بايد اداء اين امر نشود مگر
بر دست تو يا مردى كه به منزله جان تو باشد
(407)
كه پس آن حضرت على را فرستاد كه آيات را از تو بگيرد و تو را معزول كرد
و فرمود: من تو را معزول نكردم بلكه از آسمان امر عزل تو آمد. و باز مى
فرمايد: آن جوانمردى كه رسول خدا او را از مرتبه امامت به جماعت عقبش
نكرد، مرادش كنايه ابوبكر است كه چون مريضى رسول خدا شديد شد و بلال
آمد
((الصلاة
)) گفت : آن
جناب فرمود: من حالم مقتضى آمدن مسجد نيست يكى از شماها جلو بايستد با
او نماز بخوانيد. عايشه گفت : پدرم ابوبكر را بگوئيد در محراب بايستد.
حفصه گفت : پدرم عمر را بگوئيد. ابوبكر تعجيل كرد و در محراب ايستاد و
تكبير نماز گفت و مردم هم دنبال او صف بستند و رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم ) به جهت آنكه مبادا ابوبكر اين امامت را دست آويز خود كند
و بعدها در خلافت طمع بندد فرمود: مرا به مسجد بريد. اميرالمومنين
(عليه السلام ) و فضل بن عباس زير بغلهاى آن حضرت را گرفتند و آن جناب
را به مسجد بردند در حالى كه از ضعف ، پاهاى خود را به زمين مى كشيد و
قوت راه رفتن نداشت . پس با دست اشاره كرد و ابوبكر را از محراب پس كرد
و خود آن جناب نماز مختصرى گذاشت و ابوبكر و عمر را فرمان داد كه از
مدينه بيرون روند و تجهيز جيش اسامة بن زيد نمايند و لعنت فرمود آنكه
تخلف از جيش كند. هنوز اسامه از جُرف حركت نكرده بود كه رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) وفات نمود، ابوبكر امى رشد بر امير خود كه
اسامة بن زيد باشد و ابن ابى الحديد در شعر خود:
و لا كان فى بعث ابن زيد اشاره به همين مطلب كرده و باز مى
گويد: آن جوانمردى كه نبود در روز غار كه دلش از ترس در طپش و خفقان
باشد و نه در روز بدر در زير سايبان بنشيند و از ترس خود را ظاهر نكند.
بلكه آن جوانمرد همان كس است كه در وقتى كه رسول خدا به غار تشريف برد،
در جاى رسول خدا خوابيد و به حكم
والجود بالنفس
اءقصى غاية الجود، جان خود را فداى پسر عم خود رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) نمود و شمشيرهاى برهنه كفار قريش را بر جان
خود خريد و ابوبكر با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به غار
رفت . لكن از ترس اينكه مبادا كفار به جستجوى پيغمبر به غار بيايند
چندان در حزن و غم شد، طپش قلب او را عارض شد و رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) او را فرمود:
لا تحزن ان
الله معنا.(408)
و در روز بدر از ترس كفار قريش در سايه عريش نشسته بود، اميرالمومنين
(عليه السلام ) در درياى حرب غوطه مى خورد و پيوسته پيكر ابطال را به
خاك هلاك مى افكند تا آنكه به ضرب شمشير او، رؤ ساى قريش كشته شدند و
فتح از براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) واقع شد و شيخ ازرى
اشاره به مضمون همين شعر كرده در آنجا كه فرمود:
اءين هذا من راقد فى فراش |
|
المصطفى يمسع العدى و يراها |
(اين كجا قابل مقايسه است با كسى كه در بستر پيامبر مى خوابيد در حالى
كه صداى دشمن را مى شنيد و آنان را مى ديد)
اهو المختفى بظل عريش |
|
حيث ظل الكماة كان قناها(409)
|
(يعنى ابوبكر پنهان شده در سايه سايه بان در هنگامى كه سايه افكنده بود
بر سر شجاعان نيزه هاى خطى يعنى مشغول جنگ بودند و مقاتله مى نمودند.)
پس ابن ابى الحديد گفته : آن جوانمردى كه رداء و ازار مجد و بزرگوارى
را بر خود پوشيده آن امام هدايت كننده است كه ايثار كرد و قرص نان خود
را به مسكين و يتيم و اسير داد، در عوض آن نان ، قرص خورشيد نورانى در
آسمان براى او برگشت .
(410)
ابن ابى الحديد اين مضمون را از شعر ابن نما شاعر، اخذ كرده است چنانچه
در شرح نهج البلاغه گفته و آن شعر اين است :
جاد بالقرس و الطوى مل جنبي |
|
ه و عاف الطعام و هو سغوب |
فاءعاد القرص
(411) المنير عليه ال |
|
قرص
(412) و المقرض الكرام كسوب
(413) |
گويند كه حضرت امير سقايت نخلى فرمود: در عوض يك مُد از جو، پس آن را
دست آسيا كردند و نان پختند چون خواست بر آن افطار فرمايد سائلى بر در
خانه آمد آنحضرت نانش را به سائل داد و شب گرسنه خوابيد و شاعر گفته كه
: بخشش كرد قرص نان خود را به سائل در حالى كه از گرسنگى پهلوهاى
نازنينش پر بود و كراهت داشت از خوردن طعام به ملاحظه سائل با آنكه
گرسنه بود پس چون قرص نان به سائل داد در عوض قرص نورانى خورشيد براى
او به آسمان برگشت و قرض دهنده كريم كسب كننده است :
(414)
صاحب بن عباد در معنى حديث شريف علوى كه فرموده :
انا قسيم الجنة و النار نيكو سروده :
ابا حسن لو كان حبك مدخلى |
|
جهنم كان الفوز عند جحيمها(415)
|
(اى ابوالحسن ، اگر دوست دارى تو مرا به دوزخ ببرد، رستگارى در همان
آتش دوزخ است )
و كيف يخاف النار من كان موقتا |
|
باءن اميرالمومنين قسيمها |
(چگونه از آتش بهراسد كسى كه ايمان دارد امير مومنان (عليه السلام )
تقسيم كننده آن است )
احب عليا لم ابا و ان فشا |
|
و ذلك فضل الله يوتيه من يشاء |
(دوست مى دارم على را و هيچ ترسى ندارم هر چند اين امر آشكار شود و اين
فضل و لطف خداست به هر كس بخواهد ارزانى مى دارد)
يقولون لى فضل عليا عليهم |
|
و لست اقول الدر خير من الحصى
(416) |
(به من مى گويند تو على را بر آنان برترى دادى و من نمى گويم كه درّ
بهتر از سنگريزه است !)
ايضا شافعى گفته :
الى م ، الى م و حتى متى |
|
اعاتب فى حب هذا الفتى |
(تا چه ، تا چه و تا كى و چند در محبت به اين جوانمرد مورد عتاب قرار
گيرد)
و هل زوجت فاطم غيره |
|
و فى غيره هل اتى ، هل اتى
(417) |
(و آيا فاطمه به غير او تزويج كرده شد؟ و آيا در حق غير او سوره
((هل اءتى
)) آمد؟)
اءيضا له :
لو اءن المرتضى ابدى محله |
|
لصار الخلق طرا سجدا له |
(به طور قطع اگر حضرت مرتضى على مقام خود را ظاهر كرده بود هر آينه
مردم همگى براى او به سجده در مى آمدند)
كفى فى فضل مولانا على |
|
وقوع الشك فيه اءنه الله |
(به فضل و بزرگوارى مولاى ما على همين بس است كه مورد شك قرار گرفته كه
آيا او خداست يا نه ؟)
و مات الشافعى و ليس يدرى |
|
على ربه اءم ربه الله
(418) |
(و شافعى چشم از جهان فرو بست در حالى كه ندانست على پروردگار اوست يا
پروردگارش خداست ؟)
لصفية بنت مالك اشتر
اءبالعسل المصفى يابن هند |
|
نبيع عليك اسلاما و دينا |
فلا والله ما نرضى بهذا |
|
و مولانا امير المومنينا |
فنحن على الحوض زوداه |
|
نزود و نسعد وداده |
فما فاز من فاز الا بنا |
|
و ما خاب من حبنا زاده |
فمن سرنا نال منا السرور |
|
و من سائنا ساء ميلاده |
و من كان غاصب حقا |
|
فيوم القيامة ميعاده |
محبة اولاد الرسول وسيلة |
|
الى نيل رضوان و ملك مؤ بد |
فواها لمن ابدا مودة غيره |
|
بصدق و اخلاص و عزم مؤ كد |
جمعى از صلحاء نجف اشرف نقل نمودند كه كسى در خواب ديد كه از هر قبرى
كه در آن بلده طيبه است - چه در شهر و چه در خارج شهر - ريسمانى از آن
قبر كشيده شده به قبر مطهر حبل الله المتين اميرالمومنين ، از خواب
بيدار شد و اين اشعار را انشاد نمود:
اذا مت فادفنى الى جنب حيدر |
|
ابى شبر اكرم به و شبير |
فلست اءخاف النار عند جواره |
|
و لا اتقى من منكر و نكير |
فعار على حامى الحمى و هو فى الحمى |
|
اذا ضل فى البيداء عقال بعير(419)
|
از منشدات خود آن حضرت در ذكر پاره اى از فضائل آن جناب كه در جواب
نامه معاويه مرقوم مى فرمايد و پس از آنكه معاويه مى خواند و بر مضمون
آن مطلع مى شود امر مى كند نامه را پاره كنند تا اهل شام به فضائل آن
حضرت پى ببرند!
محمد النبى اخى و صهرى |
|
و حمزة سيد الشهداء عمى |
و جعفر الذى يضحى و يمسى |
|
يطير مع الملائكة ابن امى |
و بنت محمد سكنى و عرسى |
|
مشوب لحمها بدمى و لحمى |
و سبطا احمد ولداى منها |
|
فمن منكم له سهم كسهمى |
سبقتكم الى الاسلام طرا |
|
غلاما ما بلغت اوان حلم |
و اؤ جب لى ولايته عليكم |
|
رسول الله يوم غدير خم
(420) |
و بر عكس شيخ ازرى رحمة الله در ذكر مطاعن شيخين ، فرموده
اءى مرمى من الفخار قديما |
|
او حديثا اصابه شيخاها |
(آن دو شيخ شان (ابوبكر و عمر) به كدام افتخار قديم يا جديد دست
يافتند؟)
اءى اكرومة و لو انها قلت |
|
و دقت اليهما انتماها |
(كدام ارجمندى و كرامت - هر چند كم و ناچيز باشد - به آن دو نسبت داده
اند؟)
ان يكونا كزعمهم اسدى باءس |
|
فاءى الفرائس افترساها |
(اگر به گمان آنها، آن دو همچون دو شير عرصه نبرد بوده اند، پس كدام
شكار را شكار كرده اند؟)
كيف لم يظفروا و لو بجريح |
|
و يد الليث جمة جرهاها |
(اگر آنچنان شجاع بوده اند پس چطور است كه حتى يك نفر هم در ميدان نبرد
به دست آنها مجروح نگشته در حالى كه دست شير بايد خيلى مجروح بر جاى
گذارد!)
ان يكن فيهما شجاعة قرم |
|
فلما ذا فى الدين ما بذلاها |
(اگر در آن ، دو شجاعت و دليرى افراد دلاور وجود داشته پس چرا در راه
دين اين دليرى را به كار نگرفته اند؟)
دخراها لمنكحر و نكير |
|
ام لاجناد مالك ذخراها(421)
|
(آن دليرى را ذخيره كرده اند براى پاسخگويى به نكير و منكر يا براى
لشكريان مالم دوزخ اندوخته اند؟)
ابو عبدالله حسين بن احمد معروف به ابن حجاج كه از شعراء قرن چهارم
هجرى است در حضور سيد مرتضى علم الهدى سروده است :
يا صاحب القبة البيضاء على النجف |
|
من زار قبرك واستشفى لديك شفى |
زوروا ابا الحسن الهادى فانكم |
|
تحظون بالاءجر و الاءقبال و الزلف |
زوروا لمن يسمع النجوى لديه فمن |
|
يزره بالقبر ملهوفا لديه كفى |
و قل سلام من الله على |
|
اهل السلام و اهل العلم و الشرف |
انى اتيتك يا مولاى من بلدى |
|
مستمسكا بحبال الحق بالطرف |
راج باءنك يا مولاى تشفع لى |
|
و تسقنى من رحيق شافى اللهف |
فانك الاية الكبرى التى ظهرت |
|
للعارفين باءنواع من الطرف |
هذى ملائكة الرحمن دائمة |
|
يهبطن نحوك بالالطاف و التحف |
كالسطل والجام والمنديل جاء به |
|
جبرئيل ما اءحد فيه بمختلف |
و قصة الطائر المشوى عن انس |
|
يخبر بما نصه المختار من شرف |
لا قدس الله قوما قال قائلهم |
|
بخ بخ لك من فضل و من شرف |
و بايعوك بخم ثم آكدها |
|
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بمقال منه غير
خفى |
عافوك و اطرحوا قول النبى و لم |
|
يمنعهم قوله هذا اخى خلف |
هذا وليكم بعدى فمن غلقت |
|
به يداه فلن يخشى و لم يخف |
فالشافعى يرى الشطرنج من ادب |
|
و ابن حنبل فيما قال لخ يخف |
يقول ان اله العرش ينزل فى |
|
زى الاءنام بقد اللين الهيف |
على حمار يصلى فى المساجد قد |
|
اءرخى ذوائبه منه على الكتف |
يمشى بنعلين من تبر شراكهما |
|
در و يخطر فى ثوب من الصلف |
و قول نعمان فى شرب المدام باءن |
|
لا حد فيه و لا اثم لمغترف |
و مالك قال لوطوا بالغلام و لا |
|
تخشوا مقالة من قد جاء بالسخف |
محللا اكل لحم الكلب مبتدعا |
|
مخالفا للذى يروى عن السلف |
قل لابن سكرة ذى البخل والخرف |
|
عن ابن حجاج قولا غير منحرف |
يابن البغايا الزوانى العاهرات و من |
|
سلقلقياتهم قد حضن من خلف |
بحب حيدرة الكرار مفتخرى |
|
به شرفت و هذا منتهى الشرف
(422) |
در جلد پانزدهم
((بحار
))
(چاپ قديم ) علامه مجلسى رحمة الله است روايت مى كند؛
زرارة بن اوفى مى گويد:
دخلت على على بن الحسين (عليه السلام ) فقال :
يا زرارة ، الناس فى زماننا على ست طبقات اسد و ذئب و ثعلب و كلب و
خنزير و شاة ؛ اما الاءسد فملوك الدنيا يحب كل واحد اءن يغلب و لا يغلب
، اءما الذئب فتجاركم يذموا اذا اشتروا و يمدحوا اذا باعوا، و اءما
الثعلب فهولاء الذين ياءكلون باءديانهم و لا يكون فى قلوبهم ما يقولون
بالسنتهم ، اءما الكلب يهر(423)
على الناس بلسانه و يكرهه الناس من شره (شر لسانه ) و اما الخنزير
فهولاء المخنثون و اءشباههم لا يدعون الى فاحشة الا اجابوا و اءما
الشاة فالذين يجر شعورهم و يوكل لحومهم و يكسر عظمهم فكيف تصنع الشاة
بين اسد و ذئب و ثعلب و كلب و خنزير.(424)
(ترجمه روايت : زرارة بن اوفى مى گويد: داخل شدم بر مولى على بن الحسين
(عليهما السلام ) فرمود: اى زراره ، مردم زمان ما منقسم به شش طائفه
مى شوند: پاره اى شيرند و بعضى گرگ اند و برخى روباه اند و گروهى سگ
اند و عده اى خوك اند و طايفه اى گوسفندند. اما مراد از شير، پادشاهان
دنيايند كه هميشه دوست دارند بر ديگران غالب شوند و كسى بر آنها غلبه
پيدا نكند، و اما گرگ ، پس آنها تجار و كسبه اند همين كه مى خواهند
متاعى بخرند مذمت و عيب او را مى گويند و چون مى خواهند چيزى بفروشند
تعريف او را براى مشترى مى كنند؛ و اما روباه ، مردمى اند كه به لباس
دين و كلمات پندآميز و شيرين ، دنيا را مى طلبند و در دلهاى آنها نيست
آنچه به زبان مى گويند يعنى دين فروشند؛ و اما سگ ، مردمى هستند فرياد
مى زنند و مردم را به زبان آزار مى دهند و مردم هم آنها را ناخوش دارند
از ترس زبانشان ؛ و اما خوك آنها الواط و بى عار از مردمند كه به هر
عمل زشتى كه آنها را مى خوانند اجابت نموده و مرتكب مى شوند؛ اما
گوسفند آنهايند كه پوست و پشم آنها را مى برند گوشتشان را مى خورند و
استخوانشان را مى شكنند پس چه كند گوسفند بيچاره بين شر و گرگ و سگ و
خوك و روباه !)
نيز در جلد پانزدهم
((بحار
))
چاپ قدرم است .
عن موسى بن جعفر (عليهما السلام ) قال : الناس
على اءربعة اءصناف : جاهل مترد معانق لهواه و عابد متقو كلما ازداد
عبادة ازداد كبرا و عالم يريدان يوطاء، عقباه و يحب محمدة الناس و عارف
على طريق الحق يحب القيام به فهو عاجز او مغلوب فهذا مثل اهل زمانك و
ارجحهم عقلا.(425)
(ترجمه روايت : منقول است از موسى بن جعفر (عليه السلام ) كه فرمود:
مردم بر چهار صنفند: نادانى كه به واسطه پيروى هوا و خواهش نفس خود را
به هلاكت مى افكند؛ و عابدى كه در عبادت قوى است ولى هر قدر بر عبادت
مى افزايد بر كبرش افزوده مى شود؛ و عالمى كه ميل دارد مردم عقب سرش
راه بروند و مردم در اجتماعات و مجالس مردم او را ستايش كنند؛ و
عارفى كه در طريق حق است و ميل دارد قيام به حق كند ولى يا عاجز است يا
مغلوب كه مورد سرزنش و آزار ديگران واقع مى شود. اين مثل اهل زمان تو
است قضاوت و ترجيح از حيث عقل بين اين چهار طايفه با تو است .)
سئل اميرالمومنين (عليه السلام ) عن فساد احوال
عامة الخلق قال (عليه السلام ) انها هى من فساد الخاصة و انما الخاصة
لتقسمون على خمسة اقسام العلماء و هم الادلاء على الله و الزهاد و هم
الطريق الى الله و التجار و هم امناء الله و الغزاة و هم انصار دين
الله و الحكام و هم رعاة خلق الله فاذا كان العالم طماعا و للمال جماعا
فبمن يستدل و اذا كان الزاهد راغبا و لما فى اءيدى الناس طالبا فبمن
يقتدى و اذا كان التاجر خائنا و للزكوة مانعا فبمن يستوثق و اذا كان
الغازى مرائيا و للملك ناظرا فبمن يذب عن المسلمين . و اذا كان الحاكم
ظالما و للاحكام جائرا فبمن ينصر المظلوم على الظالم فوالله ما اتلف
الناس الا العلماء الطماعون و الزهاد الراغبون و التجار الخائنون و
الغزاة المراؤ ن و الحكام الجائرون (و سيعلم الذين ظلموا اءى منقلب
ينقلبون .)(426)(427)
(ترجمه روايت : سوال شد از وجود مقدس مولى اميرالمومنين - عليه صلوات
الملك المبين - از فساد حال عامه خلق فرمود: فساد عامه از فساد خواص
مردم است ، و خاصه هم بر پنج قسمت منقسم مى شوند.
اول : علما و آنها رهبران خلقند به سوى خدا.
دوم : زهاد كه آنها راه هاى هدايتند.
سوم : تجار كه آنها امين خدايند بر بندگان .
چهارم : غزاة و لشگرى كه آنها ياوران دين خدايند.
پنجم : حكام و فرمانروايان كه آنها پاسبان و حافظ خلقند وقتى زمانى آمد
كه علماء با طمع و حريص بر جمع مال شدند پس به كه مى توان راه به سوى
خدا پيدا كرد!؟
و زهاد راغب به دنيا و طالب شدند آنچه را كه در دست مردم است پس به كه
اقتدا و پيروى كنند؟!
و تجار خيانتكار و مانع زكات شدند پس به كه مى توان اطمينان پيدا
نمود؟!
و غزاة و لشكريان رياكار و نظرشان به سلطنت و مملكت دارى بود پس به كه
از مسلمين دفاع شود و از اجانب حفظ شوند؟!
و چون حكام و فرمانروايان ظالم شدند و در احكام جور كردند پس به كه
يارى جويد مظلوم بر ظالم ؟! پس قسم به خدا! مردم را به هلاكت نينداختند
مگر علماء طماع و زهاد مايل به دنيا و تجار خائن و غزاة رياكار و
فرماندار جائر و زود است كه ظالمين سزاى عمل خود را خواهند ديد.)
فى ((مجمع البحرين
)) فى حديث على (عليه السلام ) و لتبلبلن بلبلة
و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر حتى يعود اءسفلكم اءعلاكم و
اءعلاكم اءسفلكم كاءنه يريد الامتحان و الاختبار و الابتلاء لتميز
المحق من المبطل .(428)
فيه اءيضا فى الحديث : لابد للناس اءن يمحصوا و يغربلوا. قيل يجوز اءن
يكون من الغربال الذى يغربل به الدقيق و يجوز ان يكون من غربلت اللحم
اذا قطعته .
فيه تبلبلت الانس اختلطت و تساطن سوط القدر اختلطتم اختلاط القدر فيه
قال بعض شراح الحديث و لتشاطن (بالشين المعجمعه ) بمعنى غليان القدر
اظهر.
فيه فى الحديث لابد للناس اءن يمحصوا و يغربلوا. اى يبتلوا و يختبر و
ليعرف جيدهم من رديهم .
فيه فى حديث على (عليه السلام ) و ذكر فتنة فقال يمحص الناس فيها تمحص
ذهب المعدن من التراب ، اءى يختبرون فيها كما تختبر الذهب ليعرف الجيد
من الردى من التمحيص و هو الابتلاء و الاختبار.