در
مصيبت فاطمه (عليها السلام ) نيز مى گويد:
فاطمه اءم الشرف بنت الرسول (صلى الله عليه و آله و
سلم ) |
|
باعث ايجاد كون اصل الاصول |
ديد يك عالم پدر رفتش ز دست |
|
ديده جيحون كرد و در ماتم نشست |
شد بر او در ماتم خيرالورى |
|
ساحت كون و مكان ماتم سرا |
آتش غم شعله زن و ز دود آه |
|
قيرگون بنمود روى مهر و ماه |
وز فغان يك شهر شد ز افغان او |
|
يك جهان سوزان ز سوز جان او |
بر غمش هر دم غمى افزوده گشت |
|
از الم هر لحظه تن فرسوده گشت |
هفت روز از اين مصيبت چون گذشت |
|
بر وى از هفتاد سال افزون گذشت |
روز هفتم خواست با شوق تمام |
|
كه مزار باب را آرد سلام |
طاقت از كف داد قامت راست كرد |
|
آن قيامت كه دلش مى خواست كرد |
آمد اندر مسجد از كاشانه اش |
|
حق تجلى كرد اندر خانه اش |
ز آتش دل هر زمان در پيچ و تاب |
|
و ز سر شك ديده غرق سيل آب |
تا كه آن بانوى اقليم الست |
|
بر سر قبر پدر نالان نشست |
لطمه زد بر رخ ز سر معجر كشيد |
|
هم چُه جان ، قبر پدر در بر كشيد |
گاه رفت از هوش و گاه آمد به هوش |
|
گاه در افغان و گاهى در خروش |
مو پريشان غنچه لب باز كرد |
|
درد دلها با پدر آغاز كرد |
كاى پدر رفتى عزيزت خوار شد |
|
جان شيرينت ز جان بيزار شد |
فوتم بعد از تو بابا شد تمام |
|
زندگى بر من شد اى بابا حرام |
آن وصيتها تمام از ياد رفت |
|
خانمانم اى پدر بر باد رفت |
جان بابا از غمت خون شد دلم |
|
درد هجرت گردد آخر قاتلم |
دل پس از مرگ تو با مردن خوش است |
|
صبر با هجر تو آب و آتش است |
ما گرفتار غم و اغيار شاد |
|
از شماتت هاى دشمن داد، داد |
با على مردم به خشم افتاده اند |
|
نور چشمانت ز چشم افتاده اند |
مانده در محراب خالى جاى تو |
|
مسندت شد مجلس اعداى تو |
آتش كينن امتت افروختند |
|
خانه ام را پيكر و در سوختند |
كاش مى ديدى على را جان باب |
|
دستگير خصم و در گردن طناب |
ياورانت جمله در آزار او |
|
غير من تنها نبودى يار او |
شوم مستى با لگد چون پيل مست |
|
استخوان پهلويم در هم شكست |
سيلى كين چهره ام آزرده ساخت |
|
جور گردون نوگلم پژمرده ساخت |
محسنم روزى كه آمد در برت |
|
هيچ پرسيدى ز حال دختر؟! |
در اعانت اهل ظلم
شيخ ابوالفتوح در تفسير خود در ذيل آيه شريفه
رب بما اءنعمت على فلن اءكون ظهيرا للمجرمين .(166)
(پروردگارا! به شكرانه نعمتى كه به من دادى هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم
بود) در قضيه حضرت موسى (عليه السلام ) و كشتن قبطى ذكر نموده مى
نويسد: عبدالله مسلم امير خراسان فرستاده نزد عطاء بن ابى رياح و گفت :
مى خواهم عطاء اهل بخارا را به دست تو كنم كه تو مرد با انصاف هستى تا
حق هر كس واجب دهى . عطا استعفاء خواست ، به او گفتند: چه ضررى براى تو
دارد اگر مباشر اين كار شوى وقتى چيزى بر نگرفتى و خيانتى نكردى بر تو
وبالى نباشد. گفت : نخواهم از ظالمان باشم در عمل ايشان .
فيه ايضا عبدالله بن وليد گفت : عطاء بن ابى رياح را گفتم مرا برادرى
است صاحب عيال و در ديوان به قلم چيزى نويسد و از آنجا قوتى به دست آرد
و كار ديگر نداند اگر آنان كار را نكند عيال را تقصير باشد و بايد براى
امرار معاش آنها قرض نمايد روا باشد اين كار؟ گفت : عامل كيست ؟ گفتم :
خالد بن عبدالله . گفت : روا نباشد معاونت ظالمان كردن در عمل ، ايشان
بايد دست از آن كار بدارد تا خداى او را مستغنى گرداند.
فيه ايضا در خبر است چون روز قيامت خلايق را در موقف سياست بدارند
منادى از جانب رب العزة ندا كند:
اءين الظلمة و
اءعوان الظلمة ؟!(167)
(ستمكاران و ياوران آنها كجايند؟) همه را جمع نمايند حتى كسانى كه برى
لهم قلما، يعنى براى آنها قلم تراشيده ، اءو لاق لهم دواة
(168) يا دواتى براى آن ها سياه نموده ، در دوزخ
اندازند. در خبر است يكى از جمله صالحان براى شفاعتى در ديوان رفت تا
دفع ظلمى از مظلومى بنمايد آن صاحب ديوان گفت : قلم را نيك كن تا
بنويسم كه از او چيزى نگيرم . او قلم را اصلاح نمود و نوشت كه از او
چيزى نخواهم و كسانى كه رفته اند از او چيزى نگيرند و برگردند. چون
نوشت و قلم را زمين نهاد آن صالح قلم را برداشت و سرش را شكست ،
ديوانى گفت : چرا چنين كردى ؟ گفت : مى ترسم به اين قلم چيزى بر كسى
بنويسى به ظلم و من از جمله كسانى باشم كه تو را به قلم يارى نموده
باشم . و تحت حديث :
حتى من برى لهم قلما اءو
لاق لهم دواة باشم .
علامه مجلسى در جلد يازدهم
((بحار
))
(چاپ رحلى ) روايت نموده از ابو بصير كه گفت : همسايه اى در كوفه داشتم
كه از توابع و حواشى سلطان بود و به اين جهت مال بسيارى به دست آورده
بود و مشغول لهو و لعب و شرب خمر بود و مرا در همسايگى خود اذيت مى
كرد. پس چند مرتبه به خود او گفتم كه حركات تو مرا اذيت مى كند.
اعتنائى ننمود تا يك مرتبه به او الحاح نمودم . پس در جواب من گفت : اى
ابو بصير! من مردى مبتلا هستم ، تو مردى معافى . پس اگر حال مرا نزد
صاحب خود حضرت صادق (عليه السلام ) عرضه بدارى اميدوارم خدا مرا به اين
جهت از ابتلاء به عصيان خلاص نمايد. ابو بصير مى گويد: كلام او در قلب
من موقعى پيدا كرد چون در مدينه شرفياب حضور مبارك حضرت صادق (عليه
السلام ) شدم حال آن مرد را از براى آن بزرگوار نقل نمودم . حضرت
فرمود: چون به كوفه برگردى او به ديدن تو خواهد آمد، به او بگو جعفر بن
محمد الصادق (عليه السلام ) گفت ترك آن عمل و آنچه در او هستى بنما از
متابعت و اتباع لهو و لعب ، من ضامن مى شوم از براى تو بر خداوند عالم
بهشت را. ابو بصير مى گويد: چون به كوفه مراجعت نمودم آن مرد به ديدن
من آمد مثل ساير مردم . او را نگاه داشتم تا منزل خلوت شد پس به او
گفتم آنچه امام (عليه السلام ) فرموده بود. پس آن مرد چون فرمايش حضرت
را شنيد به گريه در آمد گفت : تو را به خدا، جعفر بن محمد (عليه السلام
) اين كلام را به تو فرمود؟! پس من قسم خوردم آنچه را كه به تو گفتم
فرموده حضرت است ؛ پس آن مرد گفت : كفايت است مرا. برخاست و رفت چند
روز ديگر گذشت ، دنبال من فرستاد و مرا طلبيد چون منزل او رفتم ديدم
برهنه است و در عقب در خانه ايستاده گفت : اى ابو بصير! در منزل من
چيزى از مال دنيا نمانده است ، مگر آنكه از او خارج شدم و در راه خدا
انفاق نمودم به اين حالتم كه مى بينى . ابو بصير مى گويد: من نزد
برادران دينى رفته و از براى او جمع نمودم آنچه را كه خود را به او
بپوشاند و آنها را به او دادم . چند روز ديگر گذشت ، عقب من فرستاد كه
من مريضم مرا عيادت كن . نزد او رفتم او را معالجه مى نمودم تا آنكه او
را حال احتضار رسيد، من در نزد او نشسته بودم و او مشغول جان دادن بود
كه غشوه اى او را روى داد پس از آنكه به خود آمد به من گفت : اى ابو
بصير! قد وفى صاحبك لنا. صاحب تو به وعده خود وفا نمود. اين را گفت و
جان را به جان آفرين تسليم نمود. چون موسم حج رسيد در مدينه رفتم به
جهت رفتن مكه و مشرف شدن به خدمت امام صادق (عليه السلام )، امام (عليه
السلام ) در حجره تشريف داشت . من هنوز يك پايم در دهليز خانه بود و يك
پاى ديگرم در صحن خانه ، فرمودند: يا ابا بصير! قد و فينا لصاحبك ،
يعنى ما وعده خود را براى صاحب تو وفا نموديم .
(169)
شيخ جليل بهاء الدين عاملى رحمة الله در
((اربعين
)) از محمد بن يعقوب كلينى رحمة الله او هم به
اسناد خود از على بن ابى حمزه رحمة الله روايت نموده كه گفت : مرا
دوستى بود از كُتّاب و منشيان بنى اميه به من گفت : از مولايت حضرت
صادق (عليه السلام ) اذن طلب نما تا من شرفياب خدمتش شوم . پس من اذن
حاصل نموده اذنش دادند داخل شد و سلام كرد و نشست . پس عرض نمود: فداى
تو شوم ! من در ديوان اين قوم بودم (يعنى بنى اميه به قرينه كلام بعد)
و من از دنياى آنها مال بسيارى به دست آوردم و چشم پوشيدم از تحصيل آن
، يعنى مبالاتى در تحصيل آن ننمودم و اجتناب از حرام و شبهات نكردم .
پس حضرت فرمودند: اگر طايفه بنى اميه نمى يافتند كسى را كه از براى
ايشان كتابت نمايد و انشاء بروات و حواليه ماليات را بنويسد و جمع
نمايد از براى ايشان غنائم را و مقاتله نمايد و اعانت كند آنها را به
قتال با دشمنان آنها و حاضر شوند به نماز ايشان و به آنها در نماز
اقتداء نمايد هر آينه حق ما را غصب نمى نمودند.
(170)
فرمايش آن بزرگوار دلالت دارد بر حرمت اعانت ظالمين ولو بالنسبه به
مباحات شاهد بر مدعا، قول آن بزرگوار است كه فرمود: و يشهد جماعتهم .
(در جماعت آنها حاضر شود.) و مويد مدعا است
(171) حديث حسنى كه آن را شيخ روايت نموده از ابن ابى
يعفور كه گويد: من در نزد حضرت صادق (عليه السلام ) بودم كه بعض از
اصحاب آن بزرگوار داخل شدند بر آن حضرت عرض كردند: بسا مى شود مردى از
شيعيان شما در تنگى امر معاش يا فشار امر دنيا قرار مى گيرد پس خوانده
مى شود به سوى بنائى كه بنا نمايد يا نهرى كه او را حفر نمايد يا
مسناتى كه او را اصطلاح نمايد پس چه مى فرمائيد شما در اين مطلب يعنى
بنى اميه آنها را براى اين كارها مى خواهند. حضرت فرمودند: دوست ندارم
من گره براى آنها بزنم يا سر مشكى از براى آنها ببندم و لو از براى من
پر و مملو باشد بين مشرق و مغرب يعنى اگر چه به واسطه اين عمل جزئى
آنچه كه در ميان مشرق مغرب است به من بدهند و نه اينها را به عمل آوردن
بلكه كشيدن قلمى هم كه يك عمل جزئى كار چندان نمايانى نيست ، همين حكم
را دارد. پس فرمود: به درستى كه ياران ظالمان و اعوان آنها در روز
قيامت در سراپرده ها از آتش هستند تا آنكه حكم كند خداوند ميان بندگان
خودش .
در روايت صحيحه از يونس بن يعقوب رحمة الله از حضرت صادق (عليه السلام
) روايت نموده كه حضرت فرمود: اعانت منما ايشان را ولو در بناء مسجد
باشد. و اين احاديث چنانچه بديهى است و ظاهر است در حرمت اعانت به آنها
ولو بالنسبه به مباحات بلكه مندوبات هم . مجمل آنكه پس حضرت فرمودند:
اگر وا مى گذاشتند مردم ايشان را و آنچه در دست ايشان بود، چيزى از
اموال دنيويه را واجد نمى شدند مگر آنچه در دستشان بود. پس آن جوان عرض
نمود: فدايت شوم ! آيا براى من مخرجى از اين كارى كه نموده ام هست يا
نه ؟ حضرت فرمودند: اگر چيزى بگويم عمل مى كنى ؟ عرض كرد: مى كنم . پس
حضرت فرمود: خارج شو و بيرون بيا از تمام آنچه در ديوان ايشان به دست
آورى به اين نحو: آنهائى را كه مى شناسى مال ايشان را به ايشان رد نما
و آنهائى را كه نمى شناسى اموالشان را از عوض آنها صدقه بده چون چنين
كنى من از براى تو ضامن مى شوم كه خداوند بهشت را روزى تو نمايد. پس آن
جوان مدتى سر به زير افكند، پس عرض كرد: فدايت شوم ! اين كار را مى كنم
. ابن ابى حمزه مى گويد: آن جوان با ما از مدينه به كوفه كه سكنى او
بود مراجعت نمود و آنچه را كه از امام شنيده بود به عمل آورد و هر چه
اموال داشت از دست خود بيرون نمود حتى لباس بدن خويش را هم داد! پس
ما شيعيان پولى از ميان خودمان براى او جمع نموديم و لباسى براى او
خريده فرستاديم . چند ماهى گذشت پس آن جوان مريض شد و ما او را عيادت
مى نموديم . على بن ابى حمزه مى گويد: روزى بر او وارد شديم ديدم ، در
حال احتضار است . پس در آن حال چشم خود را باز نموده و گفت : اى على !
قسم به خدا، صاحب تو كه (مراد حضرت صادق (عليه السلام ) است ) وفا به
ضمانت خود نمود! پس از دنيا رفت و ما به تجهيز و تكفين و تدفين او
مشغول شديم . پس به مدينه رفته و شرفياب حضور حضرت صادق (عليه السلام )
شدم . چون آن بزرگوار مرا ديد فرمود: يا على !
وفينا والله لصاحبك ! يعنى به خدا قسم براى رفيقت وفا كرديم .
پس من عرض كردم : قربانت شوم ! راست مى فرمائيد خود او هم در حين موت
همين را اظهار نمود و تصديق كرد.
(172)
در خبر است از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود: هر كه
دعا كند ظالمى را به بقاء عمر، دوست داشته كه بر خدا در زمين عاصى شود.
(173)
محدث نورى - نور الله مرقده - در
((كلمه طيبه
)) مى نويسد: از حضرت رسول روايت است كه فرمود:
چون فاجرى را مدح كنند عرش خدا به لرزه در مى آيد.
(174)
قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ):
العلماء اءمناء الرسل ما لم يخالطوا السلطان فاذا فعلوا ذلك فقد خانوا
الرسل فاحذروهم و اعتزلوهم .(175)
(پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: علما تا وقتى با
سلطان دنيايى همدم نشوند مورد اعتماد پيامبران هستند. ولى اگر همدم
سلطان شدند به پيامبران خيانت كرده اند پس ، از آنها كناره بگيريد.)
و فى ((الكشكول
)): اذا راءيت العالم يلازم السلطان فاعلم اءنه
لص و اياك اءن تخدع بما قال انه يرد مظلمة اءو يدفع عن مظلوم فان هذه
خدعة ابليس اتخذها فخا.(176)
(در
((كشكول
)) آمده :
اگر عالمى همدم سلطان باشد بدان كه دزد است و مبادا فريب حرفش را بخورى
كه شكايتى برده يا ستمى را از مظلومى دفع كرده است . اين همان فريب
شيطان است كه تله و دام اين عالم شده است .)
عن ابى عبدالله (عليه السلام ) فى قوله تعالى :
(و لا تركنوا الى الذين ظلموا...)(177)
و هو الرجل ياءتى السلطان فيحب بقائه الى اءن يدخل يده فى كيسه فيعطيه
.
(امام صادق (عليه السلام ) در تفسير آيه 113 سوره هود:
((بر ظالمان تكيه نكنيد...
)) فرمودند:
اين ظالم ، دوستدار بقاى عمر سلطان است تا سلطان هميشه دست به كيسه كند
و عطايش دهد.)
نقل بعض العلماء العظام اءن صاحبى المعالم و
المدارك قصدا مشهد الرضا (عليه السلام ) قيل لهما ان سلطان العجم لا بد
من اءن يزوركما فرجعا و قالا: زيارة الرضا (عليه السلام ) مستحب و
ملاقاة السلطان حرام .
(بعضى از علماى بزرگوار نقل نمودند كه مولفين كتابهاى معالم و مدارك
قصد زيارت مشهد امام رضا (عليه السلام ) را داشتند كه به آنها گفته شد
شاه ايران بايد با شما ديدار كند. آن دو از سفر زيارتى منصرف شدند و
فرمودند: زيارت امام رضا (عليه السلام ) مستحب است ولى ملاقات با شاه
حرام است .)
نقل عن بعض الاءكابر اءنه ساءله خياط قال له :
انى اخيط السلطان ثيابه فهل ترانى داخلا بها فى اءعوان الظلمة ؟
فاءجابه باءن الداخل فى اءعوان الظلمة من يبيعك الابرة و اللخيط و اءنت
من الظلمة انفسهم .
(از بعض بزرگان نقل شده كه خياطى از او پرسيد: من كه لباس سلطان را مى
دوزم ، آيا جزو ياران ستمكاران هستم ؟ آن بزرگ در جواب فرمود: آن كس كه
به تو سوزن و نخ مى فروشد ياور ستمكاران است و تو جزو خود ستمكاران
هستى .)
در
((نامه دانشوران
)) در
ضمن ترجمه شيخ ابراهيم قطيفى كه معاصر با محقق كركى بوده مرقوم داشته
كه زمان مجاورت شيخ مزبور در مشاهد مشرفه ائمه عراق (عليه السلام )
سلطان مبرور شاه طهماسب صفوى جايزه اى براى شيخ فرستاد نپذيرفت و
فرمود: از اخذ آن بى نيازم و به قبول آن احتياجى ندارم . آورنده بناچار
برگرداند. اين بود تا وقتى كه محقق ثانى على بن عبدالعال به نيت زيارت
به عراق مشرف شد و با شيخ ابراهيم در رواق روضه مقدسه ملاقات نمود، در
اثناء مكالمات با وى فرمود: تو در رد جوائز سلطان طريق خطا رفته اى چه
در اين باب ارتكاب حرام وگرنه مكروه نموده اى ! زيرا كه حسن بن على
(عليه السلام ) جوائز معاويه - لعنة الله عليه - و اتباع او را قبول
نموده و در علم اصول مبرهن شده تاسى به امام يا واجب و يا مستحب و ترك
آن حرام وگرنه مكروه است . نه درجه اين سلطان از درجه معاويه فروتر و
نه مقام تو از حسن بن على (عليه السلام ) بلندتر. شيخ به جوابهاى چند
متمسك شده و به جوابهاى اقناعى اكتفا نمود، و شيخ مزبور در
((رساله حائريه
)) خود
معارضه خود با محقق كركى در خصوص جوائز سلطان به اين نحو نوشته كه :
روزى داخل حرم حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام ) شدم ديدم شيخ
مزبور يعنى شيخ على كه هم معروف به محق كركى است مشرف است رفتم و نزد
او نشستم ، اتفاقا مولانا جمال الدين از آنجا در آمد، محقق در حضور او
با من از در اعتراض در آمد و گفت : تو جايزه سلطان را چرا قبول نكردى
؟ گفتم : تا از ارتكاب مكروه ايمن باشم . گفت : جوائز سلطان نه مكروه
است بلكه يا واجب است يا مستحب . گفتم به چه دليل ؟ گفت : قول و فعل
معصوم ؛ چه حسن بن على (عليه السلام ) جوائز معاويه را قبول فرمود و
تاسى به معصوم يا واجب است يا مستحب على اختلاف المذهبين . در جواب
گفتم كه : شهيد اول رحمة الله در كتاب
((دروس
)) فرموده :
ترك اءخذ
الجوائز من السلطان الظالم اءفضل و لا يعارض ذلك اءخذ الحسن (عليه
السلام ) جوائز معاويه فان ذلك من حقوقهم (عليهم السلام ). يعنى
ترك گرفتن جايزه هاى پادشاه ظالم افضل است و البته گرفتن حسن (عليه
السلام ) جايزه هاى معاويه را با فتواى مذكور معارضه نمى كند و اشكالى
بر او وارد نمى نمايد؛ زيرا كه جوائز معاويه خود بالاءصاله حقوق ائمه
(عليهم السلام ) بوده و آن ملعون بر سبيل غصب و عدوان تصرف مى نمود.
محقق فرمود: در
((دروس
))
چنين عبارتى نيست من عبارت را نشان ايشان دادم تا اينكه عاقبت به
مرجوحيت جوازش ، او را الزام نمودم .
(178)
صاحب
((حدائق
)) در مسئله
اخذ جوائز سلطان جابر تاييد بر فرمايش شيخ قطيفى مى نمايد و فرمايش
محقق ثانى يعنى كركى را انتقاد و به مغالطه ستوده چنانكه در كتاب
انيس المسافر و جليس الحاضر خود كه مشهور
به
((كشكول بحرينى
)) است
گويد: هر چند مرا لياقت و شايستگى نيست كه فيما بين اين دو دانشمند
بزرگ محاكمه كنم ، ولى تحقيق مقام بر وجه اجمال اين است كه در مسئله
اخذ جوائز سلطان جابر، بر كلام محقق ، آثار مغالطه ظاهر است به چند
دليل :
اول آنكه حسن بن على (عليه السلام ) جوائز معاويه را از آن روى اخذ مى
فرمايد كه جمله جوائز حقوق ايشان بوده چنانچه دنيا و مافيها از آن ائمه
معصومين (عليهم السلام ) است تا چه رسد به آن زخارف قليله كه در قبضه
تصرف آن ملعون طاغى ياغى بوده ، پس در جواز قبول جوائز نمى توان به فعل
حسن بن على (عليه السلام ) تمسك جست و حكم تاسى را در اين مقام جارى
نمى توان ساخت ؛ زيرا كه وجوب يا استحباب تاسى در فعلى است كه جهت
اختصاص آن به امام ، نامعلوم باشد.
دوم آنكه در قبول جوائز معاويه - لعنة الله عليه - حضرتش معذور بود، چه
با معاويه به مصالحت قيام نموده بود تا آنكه شيعيان و دوستان خويش را
از بى اعتدالى آن ملعون ماءمون دارد؛ پس اگر جوائز را رد مى فرمود چنين
گمان مى نمود كه حضرت (عليه السلام ) از صلح و عهد خود برگشته و هواى
خلافت دارد لاجرم بر قتل شيعيان قيام مى نمود پس به اين احتمال به فعل
حضرت نتوان در جواز اخذ تمسك جست .
سوم آنكه خداى تعالى مى فرمايد:
و لا تركنوا الى
الذين ظلموا...؛(179)
يعنى (به سوى ستمكاران ميل نكنيد كه شما را آتش دوزخ بسوزاند) و قبول
جوائز قطعا مستلزم ركون است ، چه بنا بر فحواى :
الانسان عبيد الاحسان يعنى از نيكى پذيرفتن ، بنده شدن پديد
آيد. تا چه رسد به ركون و آرميدن به ايشان و اخذ جوائز از ايشان ،
(180)
مقدمه ركون محرم مى باشد و مقدمه حرام در صورت استلزام حرام ، حرام است
و از آيه كريمه موارد مخصوصه اى از قبيل عمل معصوم به دليل خارج شده و
سائر افراد در تحت نهى عام قرار گرفته اند و باقى خواهند بود، و نهى
عام قرار گرفته اند و باقى خواهند بود، و نهى :
((و
لا تركنوا
)) كه صريح در حرمت است دامنگير آخذ
جوائز ظالم جائر مى شود؛ به هر معنى كه براى ركون باشد از قبيل بودن او
به معنى ميل كردن چنانچه ابن عباس گفته : اى لا تميلوا
))
يا به معنى رضا چنانچه ابو العاليه گفته :
((اى
و لا ترضوا
)). يا به معنى لحوق به ايشان چنانچه
قتاده گفته :
اى و لا تلحقوا بهم يا به
معنى مداهنه چنانچه سدى و ابن زيد گفته اند:
((اى
لا تدهنوا
)). يا به معنى سكون به سوى ايشان
چنانچه ابن كيسان گفته :
اى و لا تسكنوا اليهم ؛
زيرا كه در تمام معانى مذكوره ركون كه ميل قلبى است از آخذ نسبت به
معطى جائر حاصل است . در تفسير
((منهج الصادقين
)) است كه يعنى ميل اندك به ستمكاران مكنيد، چون
تزيّى به زى ايشان و تعظيم ذكر ايشان و اختلاف و اظهار محبت با ايشان و
طمع در هداياى ايشان ، تا چه رسد به ميل بسيار به آنها يا معاونت نمودن
بر آنها.
(181)
محدث نورى - طاب ثراه - در
((كلمه طيبه
)) مى نويسد كه : شنيدم از فخر الشيعه و ذُخر
الشريعه سيد الفقهاء و مصباح الاءتقياء البدر الاءزهر جناب شيخ جعفر
شوشترى كه حاكم بروجرد روزى به ديدن جناب عالم جليل جناب سيد مرتضى
طباطبائى رفت ، پس از شرفيابى و قضاى وَطَر و برخاستن چون به صحن خانه
آمد آية الله فى عَصِرهِ و ناموس زمانه و دهره فرزند ارجمندشان سيد
مهدى بحرالعلوم رحمة الله را كه در آن وقت بحسب سمن در شمار اطفال و
قابل نشستن در مجلس نبود ملاقات كرد و ايشان را به حاكم معرفى كردند
حاكم ايستاد و اظهار مهربانى با او نمود پس جناب سيد به خدمت پدر رسيد
گفت : بايد مرا از اين بلد بيرون برى مى ترسم هلاك شوم . پدر فرمود:
چرا؟ گفتم : مى بينم قلب خود را از آن ساعتى كه حاكم به من مهربانى
نموده فى الجملة ميلى به او پيدا كرده و آن بُغضى كه بايد به او داشته
باشم ندارم ديگر نبايد در اينجا ماند. پس به اين سبب از بروجرد به
عتبات عاليه هجرت نموده . البته كسى كه پايه ديانتش در صغر سن به اين
استحكام باشد نتيجه چنان خواهد شد در بزرگى كه پر كرد صيت (يعنى آوازه
) كرامت و فضل و عبادت آن جناب عالم را.
(182)