بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۴ -


و در (( حدايق )) گويد: روايت است كه داود عليه السلام روزى سخت گريه كرد، چون آخر شب فرا رسيد گفت : پروردگار من ، آيا به گريه فراوانم رحمت نمى آورى ؟ خداى بزرگ به او وحى فرستاد: اى داود گناهت را فراموش و گريه ات را ياد آورده اى ؟! گفت : معبود من و سرور من ! گناه خود را فراموش ‍ نكرده ام ولى از تواميد بخشش دارم . سپس گفت : معبودا! من هرگاه به تلاوت زبور مشغول مى شدم آب روان از جريان مى ايستاد، وزش باد باز مى ايستاد، پرندگان بر سرم سايه مى افكندند و حيوانات وحشى اطراف محرابم گرد مى آمدند، ولى همه اين ها را از دست داده ام ؛ آيا اين همه وحشت (و تنهايى ) به خاطر اين گناه است ؟ خداى بزرگ به او وحى فرستاد كه : اى داود، آدم را با دست خود آفريدم ، از روح خود در او دميدم ، فرشتگانم را به سجده وى مامور ساختم ، لباس كرامتم را به وى پوشاندم ، تاج عنايتم بر سرش نهادم ، و در وقت تنهايى و احساس وحشت كنيز خود حواء را تزويج وى كردم و بهشتم را براى آن دو روا داشتم ؛ پس چون مرا نافرمانى كرد او را از جوار خود بيرون راندم و تاج وقارم را از او برگرفتم . اى داود، هر كس ما را فرمان برد تقربش بخشيم ، و هر كس از ما چيزى بخواهد به او عطا مى كنيم ، وهر كس ما را نافرمانى كند مهلتش مى دهيم ، پس اگر به سوى ما همان گونه كه بود بازگردد او را مى پذيريم .

و فى (( شرح الصحيفة )) عن ابى سعيد الخدرى : ان النبى صلى الله عليه و آله قال : ممن كان قبلكم قتل تسعا و تسعين نفسا، فسال عن اعلم اهل الارض ، فدل على راهب ، فاتاه فقال : انى قتلت تسعا و تسعين نفسا، فهل لى من توبة ؟ فقال : لا؛ فقتله ؛ فكمل به مائة . ثم سال عن اعلم اهل الارض ؛ فدل على رجل عالم ؛ فقال : انى قتلت مائة نفس فهل لى من توبة ؟ فقال : نعم ؛ و من يحول بينك و بين التوبة ؟ انطلق الى ارض كذا و كذا فان بها اناسا يعبدون الله ، فاعبدالله معهم ، و لا ترجع الى ارضك ، فانها ارض سوء.

و در (( شرح صحيفه )) از ابو سعيد خدرى روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: يكى از پيشينيان نود و نه كس (بى گناه ) را كشته بود، سپس از عالمترين مردم روى زمين جويا شد، او را به راهبى رهنمايى كردند، نزد وى رفت و گفت : من نود و نه كس را كشته ام ، آيا مرا توبه اى هست ؟ گفت : نه ، او را نيز كشت و صد نفر كامل شد. سپس از عالمترين مردم روى زمين جويا شد، او را به مرد عالمى ره نمودند، به او گفت : من صد كس را كشته ام ، آيا مرا توبه اى هست ؟ گفت : آرى ، چه كسى است كه ميان تو و توبه فاصله شود؟ به فلان سرزمين برو كه در آن جا مردمى هستند كه به عبادت خدا مشغولند، تو نيز با آنان به عبادت مشغول شو و به سرزمين خود باز نگرد كه آن جا سرزمين بدى است .

فانطلق حتى اذا انصف فاتاه ملك الموت فقبض روحه . فاختصمت فيه ملائكة الرحمة و ملائكة العذاب ؛ فقالت ملائكة الرحمة : جاءنا مقبلا؛ و قالت ملائكة العذاب : انه لم يعمل خيرا قط. فاتاه ملك فى صورة آدمى ، فجعلوه (حكما) بينهم ؛ فقال : قيسوا ما بين الارضين ، فالى ايتهما كان ادنى فهو له . فقاسوا فوجدوه ادنى الى الارض التى اراد؛ فقبضته ملائكة الرحمة .

وى روانه شد، چون به نيمه راه رسيد ملك الموت آمد و او را قبض روح نمود. فرشتگان رحمت و فرشتگان عذاب در مورد وى به مخاصمه افتادند؛ فرشتگان رحمت گفتند: او به سوى ما آمده بود؛ و فرشتگان عذاب گفتند؛ او هرگز عمل خوبى انجام نداد. فرشته اى در صورت انسانى در آن جا حاضر شد، او را ميان خود داور ساختند. وى گفت : فاصله دو مكان را اندازه بگيريد، به هر كدام نزديكتر بود از آن اوست . اندازه گرفتند ديدند به سرزمينى كه قصد داشت به آن جا رود نزديكتر است ، پس فرشتگان رحمت او را دريافت داشتند.

و فى رواية : و كان الى القرية الصالحة اقرب بشبر، فجعل من اهلها، و فى رواية : فاوحى الله الى هذه تباعدى ، و الى هذه ان تقربى ؛ و قال : قيسوا ما بينهما، فوجدوه الى هذه اقرب بشبر، فغفر له . (64)

و در روايتى است : (( يك وجب به آن سرزمين صالحه نزديك بود، بنابراين از اهل آن جا محسوب شد )) . و در روايتى ديگر است : (( پس خداى بزرگ به يك طرف زمين وحى كرد: دور شو، و به سوى ديگر وحى كرد: نزديك شو، و گفت : ميان اين دو اندازه گيرى كنيد، پس او را يك وجب به آن سرزمين نزديكتر ديدند، پس آمرزيده شد )) .

اى عزيز! در (( فتوحات )) آورده كه : (( قوم تعريف كرده اند توبه را به ترك گناه در حال ؛ و پشيمانى بر آن چه گذشته است ؛ و عزم بر آن كه عود نكند. اما در اعتبار عزم سخنى است ، زيرا كه حال تائب از سه بيرون نيست : يا مى داند كه اين گناه را مى كند، و در اين حال عزم متصور نيست . و يا مى داند كه اجراء نمى كند، و اين زمان عزم را فايده اى نيست . يا متردد است بر اجراء و عدم اجراء، و در اين هنگام اگر عزم كند احتمال هست كه مودى شود به نقص عهد، و منخرط شود در سلك ناقضان عهد؛ و در حق ايشان وعيد ثابت شده . پس مناسب چنين مى نمايد كه به جاى عزم پناه برد به حضرت حق سبحانه و تعالى ، و تضرع و زارى نمايد از اجراى گناه ، چنانكه ابوالبشر آدم صفى الله عليه السلام اين طريق را اختيار كرد )) . (65)

ابن ضعيف مى گويد كه : اطمينان حالى تائب دارد بر عدم معصيت ، و عزم مى نمايد بر اين كه در مستقبل نيز به توفيق الهى عود ننمايد؛ پس نقضى و سخنى بر قوم وارد نمى آيد.

اى عزيز! در توبه باز است و توبه مقبول است تا آفتاب از مغرب طلوع بكند. و احاديث در اين باب بسيار است ؛ پس رو از توبه مگردان و در توبه بكوش . و يك در از هشت در بهشت باب توبه است .

قال النبى صلى الله عليه و آله : باب التوبة خلف المغرب ، له مصراعان من ذهب مكللان بالدر و الياقوت ، ما بين المصراع الى المصراع الاخيرة مسيرة اربعين عاما للراكب المسرع . و ذلك الباب مفتوح منذ خلق الله تعالى خلقه الى صبيحة ليلة طلوع الشمس من مغربها. (66)

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در توبه در پس مغرب است . دو لنگه از طلا دارد كه به در و ياقوت مزين است ، ميان يك لنگه تا لنگه ديگر به اندازه مسير حركت چهل سال يك سواره تندرو فاصله است . اين دراز روزى كه خداى متعال خلق خود را آفريده باز است تا صبح شبانگاهى كه خورشيد از مغربش طلوع كند. (67)

مولانا

توبه را از جانب مغرب درى   باز باشد تا قيامت بر درى (68)
تا ز مغرب برزند سر آفتاب   باز باشد آن در از وى رومتاب
هست جنت را ز رحمت هشت در   يك در توبه است زان هشت اى پسر (69)

اسماء هشتگانه بهشت

بدان كه نام بهشت اول عدن است . دوم وسيله است . سيم فردوس است . چهارم خلد است . پنجم نعيم است . ششم جنة الماوى است . هفتم دارالسلام است . هشتم دارالقرار است .

نام در اول توبه است . دوم زكاة است . سيم صلاة است . چهارم باب الامر و النهى است . نام در پنجم حج است . ششم ورع است . نام در هفتم باب القرار است . نام در هشتم باب الصبر است .

آن همه گه باز باشد گه فراز   و آن در توبه نباشد جز كه باز
هين غنيمت دان كه در باز است زود   رخت آن جا كش به كورى حسود
پيش از آن كز قهر در بسته شود   بعد از آن زارى تو كس ‍ نشنود
بازگرد از كفر و اين در باز ياب   تا نگردى از شقاوت رد باب (70)

مروى است كه چون حق تعالى ابليس را از آسمان به زمين آورد، ابليس ‍ گفت : به حق عزت و عظمت تو، دور نمى شوم از فرزندان آدم تا بر كفر و ضلالت بميرند. خداى تعالى فرمود: به حق عزت و عظمت خودم ، من توبه را از بنده دور نمى كنم تا جانش باشد. (71)

دوم : زهد است . بايد مريد به كلى از دنيا اعراض كند، خواه مالى و خواه جاهى . فالزهد هو الخروج عن متاعها و شهواتها، و قليلها و كثيرها، و مالها و جاهها، كما ان بالموت يخرجون منها.

پس زهد بيرون شدن (اختيارى ) از متاع و شهوات و كم و زياد و مال و جاه دنياست ، چنان كه با مردن از همه اين ها (بدون اختيار) بيرون مى شوند.

اى عزيز! اتفاق مشايخ روى زمين و رواسخ هفت اقليم بر اين است كه سالك تا از عقبه دنياى دين رباى ، و طالب از ثقبه سراى راستين فرساى بيرون نيايد بر اورنگ وصول پاى ننهند، كما قال صلى الله عليه و آله : ترك الدنيا راس كل عبادة . اگر به خاطر آرد كه اكثر مقتدايان ، در صورت ، جاه و خيمه و بارگاه داشته اند، زنهار اين خطور در پيش راه نيارد، كه اطوار اين راه مختلف است ؛ نسبت به منتهيان ديگر است ، و نسبت به مبتدى ديگر. مبتدى و منتهى ، بيمار و تندرستى اند. (72)

و اعلم ان الفقر عبارة عن فقد مايحتاج اليه مع عدم القدرة عليه . فان كان مضطرا الى ما يفقده ، خص باسم المضطر. و ان لم يكن مضطرا ولكن كان بحيث لو اتاه كرهه و هرب من شمه ، خص باسم الزاهد. و ان كان بحيث لا يكرهه ولكن لايرغب فيه الى حد (لا) يفرح بحصوله ، خص باسم الراضى . و ان كان بحيث يفرح بحصوله ولكن لايسعى فى تحصيله ، خص باسم القانع . و ان كان بحيث يسعى فى تحصيله و لايتركه الا للعجز، خص باسم الحريص . و اما المستغنى فهو الذى يستوى عنده الماء و المال فى انه لايلتفت الا على قدر الحاجة منه . و انما لم يسم غنيا لان الغنى هو الذى لايحتاج اصلا، و ذلك هو الله تعالى لا غير. و بهذا ظهر فساد قول من قال : (( الغنى اءفضل من الفقير )) ، لان الغناء صفته تعالى شانه .

و بدان كه فقر عبارت است از نداشتن مايحتاج زندگى با عدم قدرت بر پيداكردن آن . پس اگر به آن چه ندارد نياز ضرورى داشته باشد (( مضطر )) است . و اگر مضطر نبود ولى به گونه اى است كه اگر به دستش آيد آن را ناخوش دارد و از بويش مى گريزد، (( زاهد )) است . و اگر آن را ناخوشايند هم نمى دارد ولى رغبتى هم بدان نمى ورزد به حدى كه با به دست آوردنش ‍ شاد نمى گردد (( راضى )) است . و اگر به گونه اى است كه با حصولش شاد مى شود ولى در تحصيلش نمى كوشد (( قانع )) است . و اگر به گونه اى است كه در تحصيلش هم مى كوشد و دست بر نمى دارد مگر به خاطر عجز و ناتوانى (( حريص )) است . اما (( مستغنى )) كسى است كه آب و مال نزد وى برابر است به اين گونه كه به هيچ كدام جز به قدر نياز التفات نمى كند. چنين كسى را (( غنى )) نخوانده اند، زيرا (( غنى )) كسى است كه اصلا نيازى ندارد، و او خداى متعال است و بس . و از اين جا ظاهر مى شود فساد قول كسى كه گفته است : (( غنى از فقير برتر است )) ، زيرا غنا و بى نيازى صفت خداى متعال است .

فالزهد عبارة عن عزوف النفس عن الدنيا مع القدرة عليها، لاجل الاخرة ، فلا يتصور الزهد بمن ليس له مال و لا جاه و لا ساعدته الدنيا. و علامة الزهد فى الجاه ان يستوى عنده ذامه و مادحه . و العلامة الجامعة لهما غلبة حب الله تعالى على القلب ، وحلاوة الطاعة ، و بغض الدنيا. و من زهد فى الدنيا و هويها مشتهيا فهو متزهد. و الافضل ان يزهد طوعا فى كل شى ء حتى نفسه رغبة فى لقاء الله تعالى لا لرغبة و لا لرهبة ، و يزهد فى زهده كمن رمى كسرة خبزة لكلب ليتوصل بذلك الى الدخول الى الملك . و لذا قال صلى الله عليه و آله : الدنيا حرام على اهل الاخرة ، و الاخرة حرام على اهل الدنيا، و هما حرامان على اهل الله . (73)

پس زهد عبارت است از دل كندن و كناره گيرى از دنيا با قدرت داشتن بر به دست آوردن آن ، به خاطر دست يافتن به آخرت . بنابراين زهد نسبت به كسى كه مال و جاهى ندارد و دنيا با او همراهى نكرده است متصور نيست . نشانه زهد در جاه اين است كه نكوهش كننده و ستايشگر او در نظرش ‍ يكسان باشند. و نشانه كلى آن در اين دو اين است كه حب خداى متعال و شيرينى طاعت و دشمنى دنيا بر قلب غالب باشد. و كسى كه در دنيا زهد ورزد در حالى كه خواهان مشتهيات آن باشد زاهد نماست . و بهتر است كه در هر چيزى حتى در خودش از روى طوع و رغبت زهد ورزد، به خاطر رغبت در لقاء خداى متعال نه به خاطر رغبت و بيم (نسبت به بهشت و دوزخ )؛ و در زهد خود چون كسى باشد كه پاره نان را جلو سگ اندازد تا بدين وسيله به دخول بر شاه دست يابد. از اين رو فرموده : (( دنيا بر اهل آخرت حرام ، و آخرت بر اهل دنيا حرام ، و هر دو بر اهل الله حرامند )) .

اى عزيز! چون سالك از ورطه انهماك در معاصى و زلات بيرون آيد، و زنگ هوا از مرآة طبيعت او زدوده گردد، و حقيقت دنيا بلكه آخرت نيز چنان چه هست بر وى منكشف شود، پس رغبت او از آن ها صرف گرديده روى به حق آرد. از آن جاست كه زهد بعد از توبه مذكور شد. پس زهد ترك رغبت است و اين دو قسم است :

اول - ترك تمتعات دنيوى ، مثل تمتع به مآكل و مشارب و مناكح و حب مال و جاه و ذكر خير و تقرب ملوك و نفاذ امر و غير اين ها. و اين ترك رغبت مبتنى بر رغبت به آخرت است ، چه دنيا فانى وآخرت باقى است .

دوم - ترك رغبت است از دنيا و آخرت از جهت ملاحظه نقصان دنيا و آخرت در جنب حق سبحانه و تعالى . و زهد به حسب حقيقت اين است ، زيرا كه قسم اول زهد مبتنى است بر رغبت به لذات نفسانيه باقيه ، پس ‍ حقيقت ترك رغبت وجود نيافته ، زيرا كه به جاى آن رغبتى پيدا شده از آن جنس و اكمل از آن ، و اين رغبت كامله با رغبت به حق سبحانه و تعالى جمع نشود. پس طالبان حق را ناچار است كه به هيچ چيز آرام نگيرد جز به او.

پوشيده نماند كه چون معنى زهد ترك رغبت است پس با حضور مال و جاه جمع تواند شد، و اكثر مشايخ در حق منتهيان تجويز كرده اند. و اين ضعيف مى گويد كه : دنيا دشمن خداست ، و حضور مال و جاه دنياست ، و حضور دشمن دوست با حضور دوست جمع نمى شود. پس بايد كه زهد را مطمح نظر نسازد و مقصود اصلى ندارد، چه مقصود اصلى حق سبحانه و تعالى است .

و قال النبى صلى الله عليه و آله : اذا رايتم العبد قد اوتى صمتا و زهدا فى الدنيا فاقربوا منه ، فانه يلقى الحكمة . (74)

و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هرگاه بنده را ديديد كه سكوت و زهد در دنيا به او داده شده ، نزديك وى شويد كه القاء حكمت مى كند.

و قال صلى الله عليه و آله : ان اردت ان يحبك الله فازهد فى الدنيا. (75)

و فرمود: اگر خواستى خداوند تو را دوست دارد، در دنيا زاهد باش .

و قال داود الطائى : صم عن الدنيا، و اجعل فطرك الاخرة ، (76) و فر عن الناس .

و داود طائى گويد: از دنيا روزه دار، و آخرت را افطار خود ساز. و از مردم بگريز.

قيل : سمع بعض العلماء رجلا يقول : اين الزاهدون فى الدنيا و الراغبون فى الاخرة ؟ فقال له : يا هذا، قلب الكلام وضع يدك على من شئت .

گفته اند: يكى از علما شنيد از مردى كه مى گفت : كجايند زاهدان در دنيا و راغبان به آخرت ؟ به او گفت : آى مرد! سخن را عكس كن و بر هر كه خواهى دست گذار.

و عن الحسن البصرى قال : مرض سلمان - رحمه الله - مرضه الذى مات عنها، فدخل عليه سعد يعوده و قال : يا سلمان كيف تجدك ؟ قال : فبكى ، فقال : ما يبكيك ؟ فقال : و الله ما ابكى حبا للدنيا، و انما ابكى لهذه الاساود حولى . فقال سعد: فنظرت ، فو الله ما رايت حوله الا اجانة و مطهرة .

و از حسن بصرى نقل است كه : سلمان به بيمارى مرگ افتاد، سعد به عيادت وى رفت و گفت : اى سلمان ، حالت چطور است ؟ او گريست ، سعد گفت : موجب گريه ات چيست ؟ گفت : به خدا سوگند، از روى دوستى دنيا نمى گريم ، و گريه ام به خاطر اين مال بسيارى است كه در اطراف من است . سعد گويد: من نگاه كردم ، به خدا سوگند در اطراف او جز يك طشت و ابريق چيز ديگرى نديدم .

و روى انه لما بعث الى المداين ركب حماره وحده و لم يصحبه احد، و وصل الى المداين خبر قدومه ، فاستقبله اصناف الناس على طبقاتهم ، فلما راوه قالوا له : ايها الشيخ اين خلفت اميرنا؟ قال : و من اميركم ؟ قالوا: الامير سلمان الفارسى صاحب رسول الله صلى الله عليه و آله . فقال : لا اعرف الامير، و انا سلمان الفارسى ، ولست بامير. فترجلوا له و قادوا اليه المراكب و الجنايب ، فقال : ان حمارى هذا خير لى و ارفق و اوفق .

و روايت است كه : چون به جانب مدائن گسيل شد، تنها برالاغش سوار شد و هيچ كس همراه او نبود. خبر ورودش به مدائن رسيد. مردم از همه طبقات به استقبال وى رفتند، چون او را ديدند گفتند: اى پيرمرد، امير را كجا پشت سر گذاشتى ؟ گفت : اميرتان كيست ؟ گفتند: امير، سلمان فارسى ، يار رسول خدا صلى الله عليه و آله . گفت : امير را نمى شناسم ، ولى سلمان منم ، و امير نيستم ، همگى به خاطر او پياده شدند و مركبها و اسبهاى گزيده و حسابى برايش آوردند، گفت : همين الاغم براى من بهتر و ملايم تر و موافق تر است .

فلما دخل البلد ارادوا ان ينزلوه دار الامارة ، فقال : مالى و الدار الامارة و لست بامير ! فنزل على حانوت فى السوق ، و قال : ادعوا صاحب الحانوت . فاستاجره منه ، و جلس هناك يقضى بين الناس . و كان معه و طاء يجلس ‍ عليه ، و مطهرة يتطهر بها للصلاة ، و عكازة يعتمد عليها فى المشى . فاتفق ان سيلا وقع فى البلد، فارتفع صياح الناس بالويل و العويل و يقولون : وا اهلاه ، و وا ولداه ، و وا مالاه . فقام سلمان ، و وضع وطاءه على عاتقه ، و اخذ مطهرته و عكازته ، و ارتفع على صعيد و قال : هكذا ينجو المخففون يوم القيامة .

چون به شهر وارد شد خواستند او را در دارالاماره سكنى دهند، گفت : مرا با دارالاماره چه كار؟ من كه امير نيستم ! پس در يكى از دكانهاى بازار بار انداخت و گفت : صاحب اين دكان را فرا خوانيد. دكان را از وى اجاره نمود، و همانجا نشست و ميان مردم به قضاوت مى پرداخت . پلاسى داشت كه بر آن مى نشست ، و ابريقى كه با آن براى نماز وضو مى ساخت ، و عصايى كه در راه رفتن بر آن تكيه مى نمود. اتفاقا سيلى آمد كه در شهر سرازير شد، فرياد مردم به داد و واى بلند شد، مى گفتند: خانواده مان ، بچه هايمان ، مالهايمان ! سلمان برخاست ، پلاس خود را بر دوش انداخت و ابريق و عصايش را به دست گرفت و بر بلنديى رفت و گفت : سبكباران اينگونه در قيامت نجات مى يابند.

قيل لحاتم الاصم : على ما بنيت امرك ؟ قال : على اربع خصال : علمت انى ميت فلم اركن الى الدنيا. و علمت ان عملى لا يعمله غيرى ، فاشتغلت به . و علمت ان الموت ياتى بغتة ، فبادرت بالتوبة . (77)

به حاتم اصم گفتند: كار خود را بر چه بنا گذاشته اى ! گفت : بر چهار خصلت : 1 - دانستم كه خواهم مرد، پس بر دنيا اعتماد نكردم و بدان دل نبستم . 2 - دانستم كه عمل مربوط به مرا هيچ كس جز خودم انجام نمى دهد، پس بدان پرداختم . 3 - دانستم كه مرگ ناگهانى مى رسد، پس به توبه مبادرت كردم . 4- ...

و قال ابو يزيد لابى موسى بن عبدالرحيم : فيما ذا تتكلم ؟ قال : فى الزهد عن الدنيا. فنفض يده و قال : ظننت انك تتكلم فى شى ء، الدنيا اى شى ء حتى نتزهد فيها. و مثال ذلك من قصد دار ملك متوقعا عن عطائه او جاهه ليعيش فى نعمة مدة حياته ، فمنعه من دخول الدار كلب بالباب ، فالقى اليه كسرة خبز حتى اشتغل الكلب بها و دخل الرجل الدار؛ افتراه بتلك الكسرة التى القاها من يده مع ما انتهى اليه من قرب الملك و نعيم الابد خسر شيئا؟ فالشيطان كلب على باب الله ، يمنع عنه عباد الله ، و الدنيا لقمة ، ان تلذذت باكلها ساعة او بعض ساعة تاذيت بثقلها ثم نتنها و رجيعها مدة ، تاءكل ... (78)

ابو يزيد به ابى موسى بن عبدالرحيم گفت : درباره چه سخن مى گويى ؟ گفت : در زهد و بى رغبتى به دنيا. وى دستش را تكان داد و گفت : پنداشتم كه در مورد چيزى سخن مى گويى ، دنيا چى هست كه در آن زهد ورزيم ؟! و حكايت آن اين است كه كسى قصد خانه پادشاهى كند و از او چشمداشت عطا و مقام داشته ، تا بتواند در طول زندگانيش در رفاه و نعمت به سر برد، و سگى جلو در مانع ورود او شود، پس پاره نانى نزد آن اندازد تا سگ بدان سرگرم شود و آن مرد داخل خانه گردد. آيا چنين بينى كه او با انداختن پاره نانى از دست ، در برابر هدفى كه بدان دست مى يابد از نزديكى شاه و نعمت هميشگى چيزى از دست داده است ؟ شيطان سگى است كه در جلو در خانه خدا ايستاده و مانع بندگان خدا از او مى شود؛ و دنيا لقمه اى است كه اگر ساعتى يا لختى به خوردن آن مشغول شوى ، با سنگينى حاصل از آن و سپس با بوى گند و مدفوع آن مدتى در آزار و اذيت خواهى بود...

و مما يحكى عن الورع : ان اباالحسن (79) ترك اكل لحم الغنم اربعين سنة لما نهيت الترك الغنم فى تلك الناحية ، و كان ياكل السمك . فحكى له ان بعض الامراء تغذى الى حافة ذلك النهر، فلما فرع من الغذا طرح ما بقى فى سفرته فى النهر الذى كان يصاد له منه السمك ، فاجتنب له اكل السمك اربعين سنة اخرى .

و از جمله حكايات درباره ورع اين است كه : ابوالحسن ، پس از آن كه تركان در آن ناحيه گوسپندان را غارت كردند، چهل سال خوردن گوشت را ترك كرد، و ماهى مى خورد. برايش حكايت كردند كه يكى از امراء لب اين نهر غذا خورد، و پس از خوردن غذا باقى آن را كه در سفره مانده بود در همان نهرى ريخت كه براى او ماهى از آن صيد مى كنند، و او بدين خاطر چهل سال ديگر از خوردن ماهى پرهيز كرد.

يكى مرد صياد با دام و شست (80)   سوى رود شد دست رودش ‍ بدست
شكارى كه كردى سپردى به رود   روان او ز كف در فكندى بزود
پدر وجه پرسيد ازو در جواب   چنين بر زبان شدكه ماهى در آب
چو از حق شود غافل افتد به دام   چنين لقمه اى هست بر ما حرام
كسانى كه با خويش آورده اند   هم از كودكى بالغى كرده اند

و عن النبى صلى الله عليه و آله : الا اخبركم بملوك اهل الجنة ؟ قالوا: بلى يا رسول الله . قال صلى الله عليه و آله : كل ضعيف مستضعف اغبر اشعث ذى طمرين لا يؤ به به ، لو اقسم بالله لابره . (81)

و از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت است كه : آيا شما را از پادشاهان اهل بهشت خبر ندهم ؟ گفتند: چرا اى رسول خدا. فرمود: هر ناتوان مستضعف زرد چهره ژوليده مويى كه دو جامه كهنه به تن دارد و كسى به او اعتنا نكند، كه اگر خدا را سوگند دهد همانا خداوند سوگندش را جامه عمل بپوشاند.

چون پيغمبر را گفتند كه اگر خواهى بطحاء مكه پر از زر به تو دهيم ، گفت : لا، بل اجوع يوما فاصبر، و اشبع يوما فاشكر. (82)

... نه ، بلكه روزى گرسنه مى مانم تا صبر كنم ، و روزى سير تا شكر نمايم .

و فى (( نهج البلاغة )) : الزهد كله بين كلمتين من القرآن : قال الله تعالى : (( لكيلا تاسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم )) . و من لم ياس على الماضى ، و لم يفرح بالآتى فقد اخذ الزهد بطرفيه . (83)

و در (( نهج البلاغة )) وارد است كه : همه زهد در دو كلمه از قرآن خلاصه شده است ، خداى متعال فرموده : (( تا بر آن چه از دست شما رفت اندوه مداريد، و به آن چه به شما عطا كرده شادمان نگرديد )) . و هر كه بر گذشته اندوه نخورد، و به آينده دلخوش نگردد، همانا دو طرف زهد را به دست آورده است .

و سئل صلى الله عليه و آله ايضا عن الزهد، قال صلى الله عليه و آله : ترك ما يشغلك عن الله . الدنيا يوم و لنا فيه صوم . (84)

و از رسول خدا صلى الله عليه و آله از زهد پرسش شد، فرمود: ترك هر چيزى است كه تو را از خدا مشغول دارد. دنيا يك روز است ، و ما آن را روزه داريم .

هر كه غم قوت يكروزه دارد قوت اين روزه ندارد. خلق را وعده افطار به عيد است ، و افطار عيد اين جماعت از آن وعده بعيد است .

صوفيان در دمى دو عيد كنند   عنكبوتان مگس قديد كنند
صوفيان از دو عيد دم نزنند   جز ره نيستى قدم نزنند

و فى كتاب (( ادب النفس )) عن ابى عبدالله عليه السلام : ان داود عليه السلام قال : يا رب ، اخبرنى بقرينى فى الجنة و نظيرى فى منازلى ، فاوحى الله اليه ان ذلك متى ابو يونس عليه السلام قال : فاستاذن الله عزوجل فى زيارته ، فاذن له . فخرج داود و سليمان ابنه عليهما السلام حتى اتيا موضعه ، فقيل لهما: هو فى السوق ، فسالا عنه اهل السوق ، فقيل لهما: اطلباه فى الحطابين ، فقال لهما جماعة من الناس : نحن ننتظره ، الان يجى ء. فجلسا ينتظرانه اذا اقبل و على راسه وقر من الحطب . فقام اليه الناس ، فالقى الحطب و حمد الله تعالى و قال : من يشترى طيبا بطيب ؟ فساومه واحد، و زاد آخر، حتى باعه من بعضهم .