حال اين حقيقت با اين كه وحدت ذاتى دارد گاهى در صور متكثره
اى كه هر كدام احكام جداگانه اى دارند ظهور مى كند مانند صور اشخاص گناگون ، و گاه
در صورت حقيقت واحدى جلوه گر مى شود مانند صور عقلى . و همانطور كه دو چيز كه در
صورت مختلفند گاهى در جاى ديگرى اتحاد پيدا مى كنند، گاهى نيز به عكس مى شود و همان
جا هر كدام به صورت خاصى در مى آيند، و باز در جاى ديگرى هر كدام به صورت آن ديگرى
در مى آيد، مانند شادى كه در رؤ يا به صورت گريه نمودار مى شود، و امثال آن از
امورى كه با ممارست تعبير خواب به خوبى معلوم مى گردد.
و محصل هَذَا اءِنَّ الحقيقة مغايرة لجميع الصور اَلَّتِى
تتجلى فِيهَا على المشاعر الظاهرة و الباطنة ، الجسمانية و الروحانية مغايرة من حيث
ذاته لَا من حيث الوجود، و اءنّ تِلْكَ الحقيقة من حيث ذاتها قابلة للظهور بصور
مختلفة الاحكام ؛ و اءنّ جميع الصور اَلَّتِى تظهر هى بها مساوية الاقدام بالنسبة
اليها، و ليس بعضها اولى بها من البعض فِى حد ذاتها، بل اءِنَّمَا يخصص تِلْكَ
الصور بعينها لها احكام المواطن و المشاعر. فالعلم حقيقة واحدة تظهر فِى موطن
اليقظة بصورة عرضية محتجبة عَن الحس مدركة بالعقل كلية و بالوهم اللبن . و كما
اءَنْ الظاهر على المدارك الباطنة فِى اليقظة حقيقة العلم ، كذلك الظاهر على
المشاعر فِى الرؤ يا حقيقة العلم ، الا اءِنَّهُ يتجلى فِى كل موطن بصورة بعينها
لها ذَلِكَ الموطن .
نتيجه اين بيان آن است كه : حقيقت ، مغاير جميع صورى است كه در آن صور براى مشاعر
ظاهرى و باطنى ، جسمانى و روحانى جلوه مى كند، البته از حيث ذات مغاير است نه از
حيث وجود؛ و اين كه آن حقيقت از جهت ذات خود قابليت آن دارد كه به صورت هاى مختلف
الاحكام در آيد؛ و اين كه تمام صورى كه آن حقيقت بدان ها جلوه مى كند نسبت به آن
حقيقت مساوى اند و هيچكدام در حد ذات خود نسبت به آن حقيقت از ديگرى اولويت ندارد،
بلكه اين صور هر كدام اختصاصا حكام مواطن و مشاعرى را كه در آن ها ظهور مى يابند
دارا مى باشند. مثلا ((علم)) حقيقت
واحدى است كه در حال بيدارى به صورت عرضى كه پوشيده از حس است و در عقل به صورت كلى
و در وهم به صورت جزئى ادراك مى شود، ظهور مى نمايد، و همين علم در رؤ يا به صورتى
جوهرى يعنى ((شير)) جلوه مى كند. و
همانطور كه آن چيزى كه در بيدارى بر قواى باطنى ادراك ظهور مى كند حقيقت علم است ،
همانطور آن چيزى هم كه در رؤ يا بر مشاعر و قواى ادراكى جلوه مى كند حقيقت علم است
، جز اين كه اين حقيقت در هر جايى مطابق شرايط همان جا خودنمايى مى كند.
ثُمَّ اءنّ المحجوب المنغمس فِى احكام الطبيعة اَلَّتِى لَا
يعرف الحقايق الا بصورها لتعودها بالعوايد المالوفة الطبيعة ينكر الحقيقة عند تبدل
الصور، و لَا يعرفها لتحولها فِى ملابسها. لكن العارف الدراك اَلَّذِى له نفس قوية
لَا يصير مغلوبا باحكام خصوصيات المواطن و لَا يحجبها حكم موطن عَن احكام المواطين
الاخر بل يعرفها فِى ساير ملابسها. و لما كانت هَذِهِ النكتة خفية مخالفة لما ارتكز
فِى الطبايع المالوفة المتمكنة فِى الطبايع و العوايد، مع جلالة شاءنها و كونها
مرقاة على الاطلاع على اسرار خفية امر باتقانها و المحافظة عليها.
حال آن شخص محجوبى كه غرق احكام طبيعت است و حقايق را جز به صورت نمى شناسد - از آن
رو كه به عادتها و شرايط مالوف طبيعى عادت پيدا نموده است - حقيقت را به هنگام
تبديل صورت ها منكر مى شود و آن حقيقت را چون در ملابس و پوشش هاى گوناگون تحول
پيدا نموده باز نمى شناسد.
ولى عارف دراكى كه داراى نفسى نيرومند است مغلوب احكام خصوصيات مواطن نمى گردد و
حكم يك موطن او را از احكام مواطن ديگر محجوب نمى دارد بلكه آن حقيقت را در ساير
پوشش هاى خود باز مى شناسد. و چون اين نكته بسيار ظريف و پوشيده است و مخالف آن
چيزى است كه در طبايعى كه به عالم طبيعت و عادت هاى ظاهرى عادت پيدا كرده اند
ارتكاز يافته ، با همه اهميتى كه دارد و با اين كه نردبانى است كه با آن مى توان بر
اسرار پوشيده دست يافت ، دستور داده شده كه آن را خوب بفهمند و از آن به خوبى
محافظت نمايند)).
ثُمَّ قَالَ: كاءِنَّكَ فيما قرع سمعك من هَذِهِ المقدمات
اطلعت على حقيقة الانطباق بين العوالم ، فانها باسرها صورة حقيقة واحدة متخالفة من
جهات تخالف احكام المواطن اَلَّتِى تشترطها النفس فِى مدراج صعودها و هبوطها و
المدارك اَلَّتِى هى مقتضى تِلْكَ المواطن ، بل حقيقة العوالم فانها صور تظهر على
النفس فِى مواطنها. بل اءِنَّكَشف عليك اسرار غامضة من احوال المبدا و المعاد و
ظهوره فِى الكثرات ، فَاءِن ذَلِكَ يتحصل و يتقوم بالنفس و مراتبها، و اسرار المعاد
فِى ظهور الاعمال و الاخلاق الظاهرة فِى النَّشْاءَة الدنيوية بالصور الخاصة ، و
فِى النَّشْاءَة الخروية بالصور اَلَّتِى تقتضيها احكام تِلْكَ النَّشْاءَة كما فصل
فِى الشريعة .
سپس فرموده : ((گويا از اين مقدماتى كه به گوش تو رسيد بر
حقيقت انطباق ميان عوالم آگاهى يافتى ، چه همه عوالم صورت يك حقيقتند كه از جهت
تفاوت احكام مواطن مختلفِى كه نفس در مدارج صعود و نزول خود مشروط مى دارد و
مدراك هر كدام به مقتضاى آن مواطن آن را مى يابند، اختلاف و تفاوت پيدا مى كند؛
بلكه بر حقيقت خود عوالم نيز؛ چه آن صورت هايى است كه هر كدام در جاى خود براى نفس
ظهور مى يابد. بلكه اسرار پيچيده اى از احوال مبداء و معاد و ظهور آن در كثرات برا
يتو مكشوف مى گردد، زيرا همه اين ها با نفس و مراتب آن حصول پيدا نموده و قوام مى
يابد؛ و نيز اسرار معاد از قبيل ظهور اعمال و اخلاق ، كه در نشاءة دنيا به صور خاصى
نمود دارند و در نشاءه آخرت با صورت هاى ديگرى كه مقتضاى احكام آن نشاءه است ظهور
مى يابند، چنان كه در شريعت به تفصيل بيان شده است .
و تيسر عليك ايضا مشاهدة الواحد الحقيقى فِى الكثرات من غير
شوب ممازجة و لَا انلفصال ، و تسلقت الى حقايق ما انباء به لسان النبوات من ظهور
الاعمال و الاخلاق فِى المواطن المعادية بصور الجساد، و كيفية وزن الاعمال ، و
اطلعت على سرّ قَوْله تعالى : و اءنّ جهنم لمحيطة بالكافرين ،(1263)
و اءنّ الاية بظاهرها تدل على احاطة جهنم بالكافرين فِى زمان الحال ، و لَا حاجة
الى الصرف عَن الظاهر بناء على التحقيق اَلَّذِى سبق ، فَاءِن الاخلاق الرذيلة و
العقايد الباطلة هى محيطة بهم فِى هَذِهِ النَّشْاءَة هى بعينها جهنم اَلَّتِى
ستظهر فِى الصور الموعودة عليهم كما انذهم الشارع عليه السلام ، الا اءِنَّهُم لَا
يعرفون ذَلِكَ لعدم ظهورها فِى هَذِهِ النَّشْاءَة عليهم فِى تِلْكَ الصورة ، و هم
لفرط جهلهم بالحقايق لَا يعرفون الحقايق الا بصورها؛ و اما النفس المحيطة بالحقايق
و تقلبها فِى الصور بحسب المواطن فيعرف حقيقة الامر، بل قد ينعكس ذَلِكَ الى مرآة
خيالية اَلَّتِى هى مشكاة مصابيح النفس فتشاهد تِلْكَ الصور باعينها مع مشاهدتها
للصور المحسوسة ، فَاءِن النفوس الناطقة لَا يشغلها شاءن عَن شاءن و لَا يليها
موطن عَن موطن ، و اءن لم تكن هَذِهِ الحال دائمة بل مختلفة بحسب خواص الاوقات و ما
يتبعها من الاحوال ، كما ورد فِى الحديث المشتمل لرؤ يته للجنة و اَلْنَّار و هو
فِى الصلاة حذاء الحايط.
و نيز مشاهده واحد حقيقى را در كثرات ، بدون شائبه اين كه ممازجت يا انفصالى صورت
گيرد، براى تو آسان مى گردد، و به حقايق آن چه كه لسان وحى به آن خبر داده از قبيل
ظهور اعمال و اخلاق در معاد به صورت اجساد، و چگونگى سنجش اعمال ، راه خواهى يافت ،
و بر راز اين آيه كه ((همانا جهنم هر آينه بر كافران احاطه
دارد)) واقف خواهى گشت ، و اين كه اين آيه به ظاهر خود دلالت
دارد بر اين كه در همين حال جهنم بر كافران احاطه دارد، و نيازى به صرف آيه از ظاهر
خود و تاءويل آن نيست بنابر تحقيقى كه گذشت ، چه اخلاق رذيله و عقايد باطله اى كه
در همين دنيا به آنان احاطه دارد عينا همان جهنمى است كه به زودى [در عالم قيامت يا
پس از مرگ] در همان صورى كه به آنان وعده داده شده ظهور پيدا مى كند همانطور كه
شارع مقدس آنان را از آن بيم داده است ، جز اين كه [در اين جا] آن را نمى شناسند
زيرا جهنم در اين نشاءه در آن صورت ها براى آنان نمودار نيست ، و آنان نيز به خاطر
جهل فراوان خود به حقايق ، حقايق را جز در صورت هاى خاص خود نمى بينند؛ ولى نفسى كه
محيط به حقايق است و از تقلب و دگرگونى هايى كه در صور مختلف به حسب مواطن گوناگون
پيدا مى كند آگاه است حقيقت مطلب را مى داند، بلكه بسا اين مطلب در آيينه خيالى اى
كه به منزله چراغدان براى چراغ نفس است منعكس شده بنابراين آن صورت ها را عينا
مشاهده مى كند با اين كه آن ها را در صورت محسوس خود نيز مشاهده مى نمايد، زيرا كه
نفوس ناطقه را اشتغال به چيزى از اشتغال به چيز ديگر باز نداشته و هيچ موطنى آن ها
را از موطن ديگر به خود مشغول نمى دارد، هر چند كه اين حال دائمى نيست بلكه به حسب
خواص اوقات مختلف و احوال گوناگونى كه بدان دست مى دهد، اختلاف پيدا مى كند، چنان
كه در حديث آمده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم بهشت و دوزخ را ديد در حالى
كه مقابل ديوار مشغول نماز بود.
و ايضا تعرف من ذَلِكَ التحقيق معنى قَوْله تعالى : اَلَّذِى
نَ ياكلون اموال اليتامى ظلما اءِنَّمَا ياكلون فِى بطونهم نارا،(1264)
و قَوْله صلى الله عليه و آله و سلم : اَلَّذِى نَ يشربون فِى آنية الذهب و الفضة
اءِنَّمَا يجرجر(1265)
فِى بطونهم نارا، فَاءِن ظاهره يدل على وقوع هَذِهِ الحال فِى المآل . و الجرجرة
بمعنى الصب و هو متعد بنفسه ، فيَكوُن فاعل قَوْله ((يجرجر))
الضمير الراجع الى قَوْله ((اَلَّذِى))
و ((نار جهنم)) مفعولا؛ و قَوْله صلى
الله عليه و آله و سلم : اءنّ اَلْجَنَّة قيعان و اءنّ غراسها سُبْحَانَ اللَّهِ وَ
بِحَمْدِه ، فَاءِن هَذَا الحديث يدل على اءَنْ هَذَا القول بعينه غراسها، الى غير
ذَلِكَ من غوامض الحكم و الاسرار الالهية ، و علمت اءَنْ جميع ذَلِكَ على الحقيقة
لاالمجاز كما توهمه المتوهمون ؛ و كذلك قَوْله : الدنيا مزرعة الْاخِرَة ،(1266)
فَاءِن معناه اءَنْ الاخلاق المكتسبة فِى الدنيا مادة اَلْجَنَّة و اَلْنَّار، و هى
تظهر فِى تِلْكَ المواطن بصورتها و صورة ما يظهر فِيهَا اللذايذ و المكاره .
و نيز از اين تحقيق معناى اين آيه : ((آنان كه اموال يتيمان
را به ناحق مى خورند جز اين نيست كه در شكمهاشان آتش مى خورند))
و معناى اين حديث : ((آنان كه در ظروف طلا و نقره آب مى
نوشند جز اين نيست كه در شكمهاشان آتش مى ريزند)) را مى فهمى
، چه ظاهر اين ها دلالت دارد كه اين حال در آينده (قيامت) حاصل مى شود [در صورتى كه
چنين نيست بلكه در همين نشاءه آتش مى خورند و نمى دانند].(1267)
و نيز به معناى اين حديث ((همانا بهشت ، زمين خشك و هموارى
است و نهالهايى كه در آن كاشته مى شود ذكر سُبْحَانَ اللَّهِ
وَ بِحَمْدِه است)) پى مى برى ، چه اين حديث دلالت
دارد كه اين اذكار عينا همان نهال ها هستند [نه اين كه خداوند به ازاء آن ها
نهالهايى مى آفريند]، و نيز ساير حكمت ها و اسرار پيچيده الهى را مى فهمى ، و مى
دانى كه همه اين ها به طريق حقيقت بيان شده نه مجاز، چنان كه اهل وهم توهم كرده
اند؛ و نيز معناى حديث ((دنيا مزرعه آخرت است))
را مى فهمى ، زيرا كه معناى آن اين است كه خوى هايى كه در دنيا كسب شده اند ماده و
خميرمايه بهشت و دوزخ اند كه در آن مواطن به صور خود و صور چيزهايى كه لذتها و
ناخوشايندى ها در آن ها ظهور مى كنند، ظهور و بروز پيدا خواهند نمود)).
ثُمَّ قَالَ: لعلك تقول : كيف يَكوُن العرض بعينه هو الجوهر،
و كيف يَكوُن المعنى واحدا والحال هَذِهِ اءنّ الحقايق متخالفة بذواتها؟ فنقول : قد
لوحنا اليك اءَنْ الحقيقة غير الصورة ، فانها فِى حد ذاتها و صرافة سذاجتها عارية
عَن جميع الصور اَلَّتِى تتجلى بها، لكنها تظهر فِى صورة تارة و فِى غيرها اخرى ، و
الصورتان متغايرتان قطعا لكن الحقيقة المتجلية فِى الصورتين بحسب اختلاف الموطنين
شى ء واحد.
سپس فرموده : ((ممكن است بگويى : چگونه عرض مى تواند عينا به
جوهر تبديل شود؟ و چگونه معنا مى شود معنا يكى باشد و حال آن كه اين حقايق ذاتا با
يكديگر تفاوت دارند؟ در پاسخ گوييم : ما برايت ترسيم نموديم كه حقيقت در ذات و
صرافت بساطت خود غير از صورت است و از جميع صورى كه بدان جلوه مى كند عارى است ،
ولى گاهى در يك صورت و گاه در صورت ديگرى ظهور مى نمايد، اين دو صورت قطعا با
يكديگر متفاوتند ولى حقيقتى كه به حسب اختلاف مواطن در اين دو صورت جلوه نموده يك
چيز است .
و ما اشبه ذَلِكَ مما يَقوُل ه اهل الحكمة النظرية اء:
الجواهر باعتبار وجودها فِى الذهن اعراض قائمة به محتاجة اليه ، ثُمَّ هى فِى
الخارج قائمة بانفسها متسغنية عَن غيرها. فاءِذَا اعتقدت اءَنْ حقيقة تظهر فِى موطن
بصور عرضية محتاجة ، و فِى آخر بصور مستقلة مستغنية تكون جوهرية فاجعل ذَلِكَ
تانيسا لك تكسر به صولة نبوطبعك عنه فِى بدو النظر حتّى ياتيك اليقين و تشرف على
حقيقة قَوْله صلى الله عليه و آله و سلم : النوم اخ الموت ؛(1268)
و قول صاحب سره و باب مدينة علمه : النَّاس نيام فاءِذَا ماتوا انتبهوا.(1269)
و چقدر شبيه است اين نظريه با آن چه اهل حكمت نظرى گفته اند كه : جواهر به اعتبار
وجودشان در ذهن اعراضى هستند كه قائم به ذهن و نيازمند به آنند، ولى همان جواهر در
خارج از ذهن قائم بنفس اند و از غير خود بى نياز.
پس هرگاه اعتقاد دارى كه يك حقيقت ممكن است در يك جا به صورت عرض و محتاج جلوه كند،
و در جاى ديگر به صورت جوهرى مستقل و بى نياز، پس اين مطلب را براى خود تانيسى قرار
ده تا صولت سركشى طبع خود را از قبول آن كه در ابتداى نظر رخ مى دهد بشكنى و يقين
برايت حاصل شده و بر حقيقت اين حديث نبوى : ((خواب برادر مرگ
است)) اطلاع حاصل نمايى ، و نيز بر قول صاحب سر و در شهر علم
آن حضرت [يعنى اميرمؤ منان عليه السلام] كه فرموده : ((مردم
خوابند، چون بميرند بيدار شوند.))
اءرايت الحقيقة الواحدة كيف ظهرت على القوة العاقلة بصورة
وحدانية لطيفة مجردة ، ثُمَّ ظهرت على الحواس بصور متخالفة كثيرة مادية ، فكانها
تنزلت مع النفس عَن صرافة تجردها و وحدتها الى التكثر و التعدد؟ و اءِذَا ترقت الى
مرتبة التجرد الصرف توحدت . و [ان] للحقايق مع النفس صعودا و هبوطا فهى اذن موجودة
مع النفس لَا فِى الخارج عنها و هى تصاحبها فِى مواطنها المختلفة ، و تنصبغ فِى كل
موطن من مواطنها باحكامها من الوحدة و الكثرة و اللطافة و الكثافة .
آيا ديده اى كه چگونه يك حقيقت به صورت يگانگى و لطيف و مجرد براى قوه عاقله ظهور
مى نمايد، سپس همان حقيقت به صورت هاى مختلف كثير و مادى براى حواس ظاهر مى شود كه
گويا همراه با نفس از صرافت تجرد و وحدت خود به تكثر و تعدد نزول يافته است ؟ پس
هرگاه كه نفس به مرتبه حواس برسد آن صور نيز به غايت تكثر و تعدد مى رسند، و هرگاه
نفس به مرتبه تجرد صرف صعود يابد آن صور نيز وحدت مى يابند. و حقايق را با نفس ،
صعود و نزولى است ، بنابراين آن ها همراه نفس موجودند نه در خارج از آن و با نفس در
مواطن مختلف همراهى مى كنند و در هر موطنى به مناسبت احكام آن موطن از وحدت و كثرت
و لطافت و ضخامت ، رنگ همان موطن را به خود مى گيرند.
و من ثُمَّ اقول : شاءن العلم تكثير الواحد و ذَلِكَ فِى
العلم التفصيلى المتحصل بما يلى الجهة السالفة من النفس ، و كماله فِى المشاعر
الظاهرة ؛ و توحيد الكثير، و ذَلِكَ فِى العلم الاجمالى المتقوم بما يلى الجهة
العالية من النفس ، و كماله فِى المدارك الشهودى المعبر بنور الولاية ، و هو غاية
المراتب ، و يليه فِى الشرف مرتبة الذوق الفطرى .(1270)
و از همين جاست كه من گويم : شاءن علم به كثرت آوردن واحد است ، و اين در مورد علم
تفصيلى است كه در جهت پايين نفس حاصل مى شود، و كمال آن در مشاعر ظاهرى است ؛ و
نيز به وحدت آوردن كثير است ، و اين در مورد علم اجمالى است كه در جهت عالى و بالاى
نفس حصول و قوام مى يابد، و كمال آن در مدرك شهودى است كه از آن به نور
((ولايت)) تعبير مى شود كه آن غايت و
نهايت مراتب است ، و پس از آن از نظر شرافت و اهميت مرتبه ذوق فطرى قرار دارد.
هَذَا كلامه و يظهر منه معنى قول اميرالمؤ منين عليه السلام
: العلم نقطة كثرها الجاهلون
(1271) و ذَلِكَ اءَنْ العلم الحقيقى المتقوم بما يلى الجهة العالية
من النفس و مدركه الشهودى ، و اما العلم التفصيلى المتحصل بما يلى الجهة السافلة من
النفس و يَكوُن فِى المشاعر الظاهرة فهو صور مختلفة لتِلْكَ الحقيقة الواحدة ،
فيَكوُن العلم حينئذ هو تِلْكَ الحقيقة البسيطة اَلَّذِى عبّر عنه بالنقطة .
اين بود كلام او، و از آن معناى قول اميرمؤ منان عليه السلام ظاهر مى شود كه فرمود:
((علم يك نقطه است ، جاهلان زيادش نمودند)).
چه علم حقيقى همان است كه در جهت عالى نفس قوام مى يابد و مدرك آن شهودى است ، و
اما علم تفصيلى كه در جهت سافله نفس حاصل مى شود و در مشاعر ظاهرى نمود دارد صور
مختلفِى است از همان حقيقت واحد، بنابراين علم همان حقيقت بسيطى است كه از آن تعبير
به ((نقطه )) مى شود.
و ربما ظهر منه ايضا الاشارة الى معنى قَوْله : علم ما كان و
علم ما يَكوُن فِى القرآن فِى سورة الفاتحة ، و علم الفاتحة فِى البسملة منها.(1272)
و ذَلِكَ اءَنْ العلم الحقيقى هو علم التوحيد، و ساير العلوم من توابعه ، و قد ظهر
منه ما برز بصور مختلفة و عبارت متفاوتة ، و اقصر ما يعبر عنه هو البسملة لاشتمالها
على اصوله .
و بسا كه از آن اشاره اى به معناى اين حقيقت پيدا شود كه : ((علم
گذشته و آينده در قرآن در سوره فاتحه است ، و علم فاتحه در
بسم الله آن نهفته است)).
زيرا علم حقيقى همان توحيد است و ساير علوم از توابع آن به شمار مى روند، كه مقدارى
از آن به صور مختلف و عبارات متفاوتى بروز پيدا كرده است ، و كوتاهترين تعبير از آن
علم ، بسم الله است كه مشتمل بر اصول علم توحيد است .
و يظهر منها ايضا سرّ الهى فِى شاءن اميرالمؤ منين عليه
السلام و هو اءَنْ حقيقته برزخ بين عالم الوجوب و الامكان ، فهو معلوم من وجه و
مجهول من وجه آخر. فبالجهة الثانية قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : لَا يعرف
عليا الا الله تعالى و انا، و لَا يعرفنا الا على .(1273)
و بالجهة الاولى دخلت تحت عالم البشر. و اما حقيقته فهو النور المشار اليه بقَوْله
صلى الله عليه و آله و سلم : خلقت انا و علىّ من نور واحد.(1274)
فكانا بتِلْكَ الصورة النورانية قبل خلق الخلق ، ثُمَّ لما بعث الله الانبياء بعث
عليا معهم بتِلْكَ الصورة او بغيرها، كما قَالَ جبرئيل عليه السلام للنبى صلى الله
عليه و آله و سلم : اءنّ الله بعث عليا مع الانبياء باطنا و معك ظاهرا.(1275)
و نيز سرى الهى در شاءن اميرمؤ منان عليه السلام از آن ظاهر مى شود و آن اين كه :
حقيقت آن حضرت برزخى ميان عالم وجوب و امكان است ، پس از جهاتى معلوم و از جهتى
مجهول است ، و از جهت دوم [يعنى جهت مجهول بودن حقيقت آن حضرت] است كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم فرمود: ((على را جز خدا و من ، و خدا
و مرا جز على نمى شناسد)).
و به جهت اول است كه در عالم بشريت داخل است . اما حقيقت آن حضرت همان نورى است كه
در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن اشاره شده است كه :
((من و على از يك نور آفريده شده ايم)). و پيش از
آفرينش خلق هر دو در همين صورت نورانى بودند، سپس چون خداوند انبيا را برانگيخت على
را به همان صورت نورانى يا به صورتى ديگر با آنان مبعوث نمود، چنان كه جبرئيل عليه
السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت : ((خداوند
على را با انبياء به طور باطنى و با تو به طور ظاهرى مبعوث فرمود)).
ثُمَّ لما جرى عليه القلم الالهى فِى الولادة افيض على
تِلْكَ الحقيقة صورة تناسب هَذَا العالم ، لكن لَا نقصرها على صورة واحدد بل يجوز
اءَنْ يظهر عليه السلام بالصور المتعددة اما متناسبا كما ورد فِى حضوره عند جميع
الاموات ، و يموت فِى الساعة الواحدة الوف من النَّاس ، و كما اءِنَّهُ روى
اءِنَّهُ اضافه اربعون رجلا من الصحابة فِى وقت واحد، فيَكوُن اشارة الى تعدد الصور
المفاضة على تِلْكَ الحقيقة النورانية القدسية تدبرها نور واحد فِى نهاية القوة و
الاطلاع على عالمى الوجوب و الامكان ؛ و اما متناسبه من بعض الوجوه كما روى اءَنْ
الحسين عليه السلام لما استشهد راءى رجل من عكسر ابن زياد و اناس من اهل السودان
اسدا عظيما يخرج من غيضة كان هناك فياتى الى بدن الحسين عليه السلام و يقبله و يبكى
، فسالوا الجن اَلَّذِى نَ [كانوا] ينوحون عليه فقَالَوا: هَذَا ابوه اميرالمؤ منين
عليه السلام .
سپس وقتى قلم الهى در مورد ولادت حضرتش جريان يافت ، صورتى كه مناسب اين علم باشد
بر آن حقيقت افاضه شد، ولى محدود به يك صورت نيست بلكه جايز است كه آن حضرت به صور
متعددى جلوه كند؛ حال يا صورتى متناسب ، چنان كه در حديث وارد است كه حضرتش نزد
جميع كسانى كه در شرف مرگ اند حضور مى يابد و حال آن كه هزارها كس در يك ساعت مى
ميرند، و نيز روايت است كه چهل نفر از صحابه در يك زمان از آن حضرت در ميهمانى
پذيرايى كردند؛ و اين اشاره به اين است كه صور چندى بر آن حقيقت نوراين قدسى افاضه
گشته است كه آن حقيقت آن صور را در نور واحدى در نهايت قوت و اطلاع از عالم وجوب و
امكان تدبير مى نموده است . يا اين كه آن صورت از بعضى جهات متناسب است ، چنان كه
روايت است كه : چون امام حسين عليه السلام شهيد شد مردى از سپاه ابن زياد و مردمى
چند از اهل سودان شير بزرگى را ديدند كه از جنگلى كه در آن اطراف بود بيرون مى شدو
كنار بدن حسين عليه السلام مى آمد و آن را مى بوسيد و گريه مى كرد، پس از اجنه اى
كه بر آن حضرت نوحه گرى مى كردند سؤ ال نمودند، در پاسخ گفتند: اين پدرش اميرالمؤ
منين عليه السلام است .
و يظهر ايضا منه سر ما روى اءَنْ بعض الائمة كان اسمر اللون
، مع اءِنَّهُ يجب اءَنْ يَكوُن الامام احسن النَّاس فِى الخلق و الخلق ، و حقيقته
كما ورد اءِنَّهُم كانوا يظهرون على النَّاس على صور مختلفة بحسب ما تحتمله عقَوْله
م . و كذلك فِى مراتب الالحان و الاصوات . و قد بقى هنا اسرار كثيرة طوينا ذكرها
حذرا من التطويل)).(1276)
انتهى كلام السيد نعمة الله على ما فِى ((شرح الغوالى)).
و نيز از آن ظاهر مى شود سر اين كه روايت شده بعضى از امامان عليهم السلام گندمگون
بوده اند، با اين كه لازم است امام از همه مردم در خلقت و اخلاق نيكوتر باشد؛ و
حقيقت اين مطلب آن است كه طبق روايات رسيده ، آن بزرگواران بر مردم مطابق آن مقدار
كه قابل تحمل براى عقل آنان بود به صور گوناگونى ظهور مى يافته اند. و مطلب در مورد
[اختلاف] آهنگها و صداها نيز از همين قرار است . اسرار ديگرى نيز باقى ماند كه به
جهت پرهيز از درازى سخن از ذكر آن ها خوددارى نموديم)).
پايان سخن سيد نعمت الله در ((شرح غوالى)).
و موافق اين تحقيق است آن چه در ((مكاتيب))
است كه : ((دنيا اسم است و آخرت مسمى ، چنان چه اشاره اى
لطيفه بدان هست در كلام ابن عباس رحمه الله كه از آن چه در بهشت است نيست در دنيا
مگر نام ها، هر چه در دنيا است تماثيل و صور و حقايق قائمه است در آخرت .
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((باد خوشى از شبكه
در بهشت مى آيد)).(1277)
و فرمود: ((حر و برد از نفس جهنم است )).(1278)
پس صاحب همت را هميشه روى به حقايق تواند بود و به صور و ضلال فريفته نگردد و دل
بدان نبندد)).(1279)