بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۴۸ -


پس سلمان كه در اين بهشت معنوى به سر مى برد چگونه متوجه بهشت صورى و مشتاق بدان تواند بود؟ چه در بهشت صورى آن چه ملائم با نفس حيوانى است در اعلى مراتب و كاملترين درجات لذات موجود است . و ميان اين دو بهشت فاصله زياد و فرقى بسيار حاصل است .

و ديگر آن كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: ((باش ‍ در دنيا به بدن خودت و باش در آخرت به قلب خودت)).(1162)

و قيل لحسان بن ابى سنان : ما علامة العارفين ؟ قَالَ: اءَنْ يَكوُن عيشهم فِى الدنيا بالمدافعد، و ذكرهم بالمداومة ، و عبادتهم بالمؤ انسة ، و قلوبهم بتعظيم الله ناظرة ، و ارواحهم حول العرش ‍ جوالة ، و السنتهم بطرايف الحكمة ناطقة ، فيطرحون انفهسم فِى الحر الشديد و البلية ، و يطرحون اسرارهم ؛ الحر للوصلة و المشاهدة .

به حسان بن ابى سنان گفته شد: نشانه عارفان چيست ؟ گفت : اين كه زندگيشان در دنيا به طرد دنيا و سهل گيرى بگذرد، ذكرشان به دوام ، عبادتشان با انس ، دلهاشان نظاره گر تعظيم خداوند، ارواحشان در اطراف عرش به گردش ، و زبانشان به لطايف حكمت گويا باشد، خودشان را در گرماى شديد و گرفتارى اندازند، و سر ضميرشان را در گرما براى وصل و مشاهده افكنند.

و قَالَ ابراهيم بن ادهم : من علامات العارف اءَنْ يَكوُن اكثر همه التفكر و العبرة ، و اكثر كلامه الثناء و المدحة ، و كثر علمه الطاعة و الخدمة ، و اكثر نظره الى لطايف صنع رب العزة .

ابراهيم بن ادهم گويد: از نشانه هاى عارف اين است كه بيشتر همتش انديشه و عبرت گرفتن ، بيشتر سخنش مدح و سناى [الهى]، بيشتر عملش اطاعت و خدمت ، و بيشتر نگاهش به لطايف صنع خداوند صاحب عزت باشد.

و يقَالَ: العارف فِى رياض القدس يرتع ، و فِى بحار الشوق يسبح . و علامة ذَلِكَ اءَنْ يَكوُن جميع شغله فِى الله ، و قراره مع الله ، و سروره من الله ، و انسه بالله ، و مفره الى الله ، و حبه لله ، و شوقه الى الله .

و گويند: عارف در چمنزار قدس مى گردد، و در درياهاى شوق شنا مى كند. و نشانه آن اين است كه همه سرگرميش در خداست ، و آرامشش با خداست ، و شاديش از خداست ، و انسش با خداست ، و گريزش به سوى خداست ، و دوستش براى خداست ، و شوقش به سوى خداست .

و سئل يحيى بن معاذ: متى يعرف الرجل اءِنَّهُ على تحقيق المعرفة ؟ قَالَ: اءِذَا جتمع فيه خمس خصال : معرفة الوحدانية ، و الاقرار بالربوبية ، و ترك الانداد، و الوفاء بالعبودية ، و الاخلاص ‍ بالفردانية .

قيل : و ما علامة ذَلِكَ؟ قَالَ: اءِذَا شغل نفسه بخدمة مولاه ، و لسانِهِ بذكر مولاه ، و قلبه بذكر عظمة مولاه ، و سره بمؤ انسة قرب مولاه . و ايضا من علاماته اءَنْ تراه متغير اللون من خسوف فراقه ، ذائب الاطراف من هيبة جلاله ، طويل الانتظار شوقا اليه .

از يحيى بن معاذ پرسش شد: بنده چه زمانى مى فهمد كه تحقيقا معرفت پيدا كرده است ؟ گفت : آن گاه كه پنج خصلت در او جمع باشد: شناخت يگانگى خداوند، اقرار به ربوبيت پروردگار، ترك انباز براى خدا، وفاى به بندگى و اخلاص با يكدله شدن براى حضرت حق .

گفته شد: نشانه آن چيست ؟ گفت : آن گاه كه نفس او به خدمت ، زبانش به ذكر، دلش به ياد عظمت ، و سرش به انس قرب مولايش ‍ مشغول باشد. و نيز از نشانه هايش اين است كه او را چنان بينى كه از خوف جدايى خدا رنگش پريده ، و از هيبت جلال ربوبى اعضاء و جوارحش ذوب شده ، و از شوقى كه به حضرت او دارد دائما در انتظارش به سر مى برد.

قَالَ بعض العارفين لما سئل من علامات العارف و المحب و الخايف و العابد فَقَالَ: العابد ذونصب ، و الخائف ذو هرب ، و المحب ذو شعف ، و العارف ذو طرب .

يكى از عارفان وقتى از نشانه هاى عارف ، محب ، خائف و عابد را پرسيدند، گفت : عابد داراى رنج ، خائف دارنده گريز، محب داراى شعف ، و عارف داراى طرب و شادى است .

و يقَالَ: اءنّ من علامات العارف اءَنْ يَكوُن خوفه من الله فِى كل شى ء، و اءِنَّهُ بالله فِى كل شى ء، و رجوعه الى الله فِى كل شى ء، و سروره الى الله فِى كل شى ء.

و گويند: از نشانه هاى عارف اين است كه در هر چيز از خدا مى ترسد، و در هر چيز به خدا انس دارد، و در هر چيز به خدا مراجعه مى كند، و در هر چيز به خدا دلشاد است .

و قيل لابى يزيد - رحمه الله -: متى يعرف العبد اءِنَّهُ على تحقيق المعرفة ؟ قَالَ: اءِذَا كان كلامه وحدانيا، و عقله ربانيا، و همه صمدانيا، و عيشه روحانيا، و علمه نورانيا، و حديث سماويا، فحينئذ يجعل الله قلبه موضع نظره و موطن سره و يزينه بحلل ربوبيته ، و يدخله دار الامارة من سلطانه ، فيدور هَذَا العبد بالفؤ اد حول منتهى عزه ، و يرتع فِى روضات قدسه ، و يطير بجناح المعرفة فِى سرادقات غيبه ، و يجول فِى ميدان قدرته ، و حجب جبروته ، فلو اءَنْ اهل الغفلة اطلعوا على قلوب اهل المعرفة عند جولانهم فِى عظمة الله سبحانَهُ لماتوا فزعا.

به ابى يزيد (ره) گفته شد: بنده چه زمانى مى فهمد كه تحقيقا معرفت پيدا نموده ؟ گفت : آنگاه كه كلامش وحدانى (منحصر به خدا)، عقلش ربانى ، همتش صمدانى ، زندگيش روحانى ، علمش ‍ نورانى ، و سخنش آسمانى باشد، آن گاه است كه خداوند دلش را جايگاه نظر و موطن سر خود قرار مى دهد، و او را با زيورهاى ربوبيت خود زينت مى بخشد، و او را به فرماندارى حكومت خويش وارد مى كند، پس اين بنده با دل خود در اطراف منتهاى عزت الهى دور مى زند، و در چمنزار قدس او در ناز و نعمت غوطه مى خورد، و با بال معرفت در سراپرده هاى غيب او به پرواز در مى آيد، و در ميدان قدرت و حجب جبروت او گردش مى كند. پس اگر غافلان از حال دل هاى عارفان به هنگام گردش در عظمت خداى سبحان آگاه شوند از شدت ترس جان سپرند.

قيل : يا ابايزيد، فما علاماتهم فِى الدنيا؟ قَالَ: البلاء يَكوُن عندهم عسلا، و الشدايد عندهم سكرا، و الاحزان عندهم رطبا. و ما علاماتهم فِى الْقِيَامَةِ؟ قَالَ: كل واحد يَقوُل يَوْم الْقِيَامَةِ: نفسى نفسى ، الا العارف فاءِنَّهُ يَقوُل : ربى ربى ، مرادى مرادى .

گفته شد: اى ابا يزيد، نشانه هاشان در دنيا چيست ؟ گفت : بلا در نظر آنان عسل ، سختى ها در نظرشان شكر، و غم ها در نزدشان خرماست .

گفته شد: نشانه هاشان در قيامت چيست ؟ گفت : هر كس در قيامت [به فكر خود است و] گويد: خودم ، خودم ، جز عارف كه [كه به فكر خداست و] گويد: پروردگارم ، پروردگارم ، مرادم ، مرادم .

قيل : لو اءَنْ الله سبحانَهُ ابدى جزءا من الف جزء من نور العارف لخلقه لاحترقوا جميعا من كمال جلاله ، و لكن كل امرء يراه على قدر معرفته و منزلته و مقامه لَا على وجه التحقيق .

گفته اند: اگر خداى سبحان يك جزء از هزار جزء نور عارف را براى آفريدگان خود آشكار سازد همگى از كمال جلال او بسوزند، ولى هر كس آن را به اندازه شناخت و منزلت و مقام خود مى بيند نه به طور حقيقى و واقع و آنگونه كه هست .

و قَالَ ابويزيد: لو بدت ذرة من نور النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم لاحترق ما بين العرش الى الثرى .

ابويزيد گويد: اگر ذره اى از نور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آشكار شود همانا آن چه ميان عرش و فرش است خواهد سوخت .

و قَالَت رابعة البصرية : كمال العارف لَا يدركه مخلوق .

رابطه بصرى گويد: هيچ مخلوقى به كمال عارف راه نمى يابد.

و قيل لواحد من اهل المعرفة : متى يعرف العبد اءِنَّهُ من اهل المعرفة ؟ قَالَ: اءِذَا كان يطير يقلبه من الحق الى الحق بلا التفات منه الى ما سواه ؛ و لو لَا تلذذه بذكره لمات كمدا.

به يكى از عارفان گفته شد: بنده كى مى فهمد كه ازاهل معرفت شده است ؟

گفت : آن گاه كه قلبش از حق به سوى حق پرواز كند بدون آن كه به غير او توجهى داشته باشد، و اگر از ذكر او التذاذ نمى يافت همانا از غصه مى مرد.

و قيل لبعضهم : متى يعلم العبد اءِنَّهُ من اهل المعرفة ؟ قَالَ: اءِذَا كان يميز الخواطر النفسية من الخواطر الروحية ، و الارادة الدنياوية من الارادة الاخروية ، و الهمم العلوية من الهمم السفلية . فمن رزق التوفيق على حفظ حدود صدق وفاء العبودية ، و القيام بشرايطها، و وجدان السبيل الى طريق حفظ تحقيقها، ثُمَّ قام بذكره و ذكر ذكر ذكره ، ثُمَّ شكره و شكر شكر شكره ، فاءِذَا كان كذلك كان مع النفس بلا نفس ، و مع الدنيا بلا دنيا، و مع القلب بلا قلب ، و مع الروح بلا روح .

به يكى ديگر گفته شد: بنده كى مى فهمد كه از اهل معرفت شده است ؟

گفت : آن گاه كه انديشه هاى نفسانى را از انديشه هاى روحانى ، و خواسته هاى دنيايى را از خواسته هاى اخروى ، و همت هاى بلند را از همت هاى پست باز مى شناسد. پس هر كس كه توفيق حفظ حدود و فاى راستين عبوديت ، و قيام به شرايط آن ، و يافتن راه حفظ تحقيق و عملى ساختن آن روزى او شود، سپس به ذكر او قيام نمايد و ياد ياد او را به خاطر آورد، سپس او را سپاس گزارد و سپاس سپاس او را نيز سپاس نهد، هرگاه چنين شود او بدون نفس ‍ با نفس ، و بدون دنيا با دنيا، و بدون دل با دل ، و بدون روح با روح است .

و هَذَا كما روى عَن ابن عباس اءِنَّهُ قَالَ: بلغنا اءَنْ عيسى و يحيى كانا يسيران فِى بعض الطريق فصدم يحيى امراءة ، فَقَالَ له عيسى عليه السلام : يا ابن خالة لقد اصبت اليوم ذنبا عظيما؟ قَالَ: و ما هو؟ قَالَ: امراءة صدمتها، قَالَ يحيى : و الله ما شعرت بها. فَقَالَ عيسى عليه السلام : سبحان الله ! نفسك معى ، فاين قلبك و روحك ؟ قَالَ: عند الله مستاءنس به ، يا عيسى فلو اءَنْ قلبى سكن الى جبرئيل عليه السلام او الى احد غير الله تعالى طرفة عين لظننت انى ما عرفت الله حق معرفته .

و اين همانگونه است كه از ابن عباس روايت شه كه گفت : به ما چنين رسيده است كه عيسى و يحيى عليهماالسلام به راهى مى رفتند يحيى با زنى برخورد كرد و لطمه اى به آن زن رسيد، عيسى عليه السلام به او گفت : اى پسر خاله ، امروز گناه بزرگى مرتكب شدى ! گفت : چه بود؟ گفت : به زنى صدمه اى وارد ساختى ، يحيى گفت : به خدا سوگند متوجه نشدم . عيسى عليه السلام گفت : سبحان الله ، نفس تو با من بود، پس دل و روحت كجا بود؟ گفت : نزد خدا و با او مانوس بود. اى عيسى اگر يك چشم به هم زدن دلم به جبرئيل عليه السلام يا يكى ديگر غير از خداى متعال آرام مى گرفت ، گمان مى داشتم كه خدا را آن طور كه بايد نشناخته ام .

قيل : المعرفة على خمسة احرف : الميم و العين و الراء و الفاء و الهاء. فمن وجد فِى نفسه معنى هَذِهِ الاحرف فليعلم اءِنَّهُ من اهلها. فاما الميم فَاءِن يَكوُن ملك نفسه . و العين بان يَكوُن عبدالله على صدق الوفاء. و الراء الراغب الى الله بالكلية . والفاء فوض امره الى الله . و الهاء هرب عَن كل مادون الله . ثُمَّ [من] ملك نفسه ، و عبد ربه ، و رغب الى الله ، و فوض امره الى الله ، و هرب عما دونه ، فليعلم اءِنَّهُ من اهلها.

و اءنْ كان عارفا يملك النفس على قدر معرفته بكبريائه و بعظمته ، و يعبد ربه على قدر معرفته بربوبيته ، و يرغب اليه على قدر معرفته بفضله و امتنانه ، و يفوض امره اليه على قدر معرفته بملكه و سلطانه .

گويند: معرفت پنج حرف است : ميم ، عين ، راء، فاء و هاء. هر كس ‍ معناى اين حروف را در خود يافت ، بداند كه اهل معرفت است .

اما ميم آن است كه مالك نفس خود باشد و آن را مهار كند. عين آن است كه با صدق و فا خدا را عبادت كند.

راء آن است كه با تمام وجود به خدا راغب باشد.

فاء آن است كه كار خود را به خداوند تفويض كند و به او واگذارد.

و هاء آنست كه از هر چه غير خداست بگريزد هرب . پس ‍ هر كه نفس خود را مهار كند، به عبادت پروردگار پردازد، به سوى خدا راغب باشد، كارش را به خدا واگذارد، و از غير خدا گريزان باشد، بداند كه اهل معرفت است .

و اگر عارف باشد به اندازه شناختش از كبريا و عظمت خداوند نفس خود را مهار مى كند، به اندازه شناختش از ربوبيت او عبادت او مى كند و به اندازه شناختش از فضل و بخشش او به او رغبت مى ورزد، و به اندازه شناختنش از ملك و سلطنت او كارش را به او وا مى گذارد.

قَالَ نعيم : همّة العارفين متصلة بمحبة الرحمن ، و قلوبهم ناظرة الى مواضع العز من العزيز، و هم مسجونون فِى الدنيا بين اهلها، مغمومون بطول البقاء فيها، لا راحة لهم دون الخروج منها، و الكينونة عند مسرة الله فيها، فيا لها من نزهة و اشتياق و صفوة .

نعيم گفته : همت عارفان به دوستى خداى رحمان متصل ، و دلهاشان به مواضع عزت الهى ناظر است ، آنان در دنيا ميان اهل آن زندانى ، و از طول بقاء در آن اندوهگين اند، آنان را راحتّى نيست جز به بيرون شدن از آن ، و بودن در آن با شادى خداوند، وه چه نزهت و اشتياق و صفايى !

و حكى اءَنْ حبيب العجمى كَثِيرا ما كان يوم التروية بالبصرة ، و يرى بعرفات يوم عرفة . فقيل له [فى] ذَلِكَ، فَقَالَ: هو اقل ما اصاب اليه اهل الهمة .

حكايت است كه حبيب عجمى بسا بود كه روز ترويه (هشتم ذى الحجه) در بصره بود و روز عرفه (نهم ذى الحجه) در عرفات ديده مى شد. در اين مورد با او گفتگو مى شد، گفت : اين كمترين چيزى است كه اهل همت بدان دست يافته اند.

و حكى اءَنْ ذاالنون قَالَ: حضرت جنازة بمصر، قيل لى : هَذَا رجل سمع صوتا بالبارحة فخر ميتا. قَالَ: فسالتهم عَن الصوت ما هو؟ قيل : فسمع قائلا يَقوُل : عظمت همة عين طمعت فِى اءَنْ تراكا.

حكايت است كه ذوالنون گفت : در مصر بر سر جنازه اى حاضر شدم ، به من گفته شد: اين مردى است كه ديشب صدايى شنيد و مرده اش به زمين افتاد.

پرسيدم : آن صدا چه بود؟ گفته شد: شنيد كه گوينده اى مى گفت : ((بلند است همت آن چشمى كه طمع ديدن تو را دارد))!

و حكى اءَنْ [اءبا] عبدالله قَالَ: كنت فِى بعض مسيرى فاءِذَا انا باناس قد اجتمعوا عند بعض الجبال منتظرين ، فقُلْتُ لهم : فيم انتم منتظرون ؟ قَالَوا: ننتظر رجلا من البدلاء يخرج فِى كل سنة من وسط هَذَا الجبل و يدخل جبلا آخر. قَالَ: فما لبثت ساعة اءذْ جاء الرجل و عليه مسوح و فِى وجهه سيماء العارفين ، فدنوت منه قبل اءَنْ يدخل الجبل فاخذت بكلمه و قُلْتُ: من اءَنْتَ رحمك الله ؟ فَقَالَ: ابن كراع فاع (1163)فاءِنَّهُ غيور. و نزع المسح من يدى و مضى و غاب عنى .

حكايت است كه [ابو]عبدالله گفت : در يكى از راه ها مى رفتم كه ناگاه مردمى را ديدم كه نزد يكى از كوه ها جمع شده منتظر كسى بودند، گفتم : منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر يكى از مردان خداييم كه هر سال از ميان اين كوه بيرون آمده به كوه ديگرى داخل مى شود. ساعتى بيش نماندم كه آن مرد آمد و لباس ‍ پشمينه پوشيده و سيماى عارفان از چهره اش نمودار بود. پيش از آن كه داخل كوه شود نزديك او شده ، آستينش را گرفته و گفتم : خدا تو را رحمت كند، تو كه هستى ؟ گفت : فرزند يك پاچه فروش ‍ (كله پز، طباخ) خشمگين زيرا كه غيور است ! و جامه اش را از دستم كشيد و رفت و از نظرم پنهان گشت .

و حكى اءَنْ رابعة كانت حاجة فِى طريق مكة ، فاقبل اليها رجل فَقَالَ: يا هَذِهِ، كلى بكلك مشغول . فقَالَت : يا هَذَا، اءنْ كنت صادقا فكلى لك مبذوب ، الا اءَنْ لى اختا احسن منى و هى وراءك . فالتفت الرجل ، فلطمته الرابعة على وجهه فقَالَت : اليك عنى يا بطال ، ادعيت محبتنا ثُمَّ نظرت الى غيرنا؟ رايتك من بعيد فقُلْتُ: وجدت عارفا، فلما تكملت قُلْتُ: وجدت عاشقا، فلما جربتك وجدتك كذابا، ما راءيت معك صفاوة العارفين و مروتهم ، و طريقة العاشقين و صيانتهم . فصاح الرجل و جعل التراب على راءسه و جعل يَقوُل : ادعيت محبة مخلوق فاعرضت بوجهى عنه ، فجائت اللطمة على الوجه ، فاخاف اءَنْ ادعى محبة الخالق ، فاءِذَا اعرضت بقلبى عنه اءَنْ يَكوُن اللطمة على القلب .

حكايت است كه رابعه در راه مكه به حج مى رفت ، مردى روبه وى آمد و گفت : اى زن ، تمام وجودم به تو مشغول است . گفت : اگر راست گويى من نيز تمام وجودم مبذول تو است ، جز اين كه خواهرى دارم از خودت زيباتر كه پشت سرت ايستاده . آن مرد به عقب روى كرد، رابعه سيلى محكمى بر او زد و گفت : اى هرزه از من دور شو، آيا دوستى ما را ادعا دارى و به غير ما نظر مى كنى ؟ تو را كه از دور ديدم گفتم : عارفِى پيدا كردم ، چون سخن گفتى ، گفتم عاشقى يافتم ، و چون آزمايشت كردم دروغگويت يافتم ، نه صفا و مروت عارفان را با تو ديدم و نه راه و صيانت نفس عاشقان را.

آن مرد فريادى بر آورد و خاك بر سر مى كرد و مى گفت : مدعى دوستى مخلوقى شدم و چون از وى روى گرداندم از سوى او سيلى به صورتم خورد. پس مى ترسم كه مدعى دوستى خالق شوم و چون دل از او بگردانم سيلى بر قلبم خورد.

و حكى اءِنَّهُ كان لفتح الموصلى صبى فيوم من الايام عانقه و قبّله ، فنودى اءَنْ يافتح ، ادعيت محبتنا و فِى قلبك حب غيرنا؟ فصاح صيحة فخر مغشيا عليه .

حكايت است كه فتح موصلى فرزندى داشت ، يكى از روزها او را در آغوش كشيد و بوسيد، به او ندا رسيد كه اى فتح ، مدعى دوستى ما هستى و در دلت دوستى غير ما هست ؟ وى فريادى كشيد و بيهوش بر زمين افتاد.

وقَالَ فتح المصولى : كان لى ابن فوقعت فِى قلبى محبة له ، فبقيت تِلْكَ الليلة عَن وردى ، و ذهب نشاطى فِى التلاوة و لم اجد لذايذ المناجاة كما كنت اجد قبل ذَلِكَ، فجلست اءستغفرالله ، و ما شعرت اءَنْ الفترة من اى شى ء وقعت ، فغلبتنى عيناى ، فنمت ، فاءِذَا يهاتف يَقوُل : يا فتح ، هكذا فعلنا بمن ادعى محبتنا ثُمَّ مال الى غيرنا. فقُلْتُ: يا قرة عينى اءِنَّمَا اردت به فيخلفنى فيطيعك ، فَاءِن كنت تعلم انى صادق خفذه اليك الساعة . قَالَ: فانتبهت من صياح والدته ، و قد قام ليبول فوقع فِى البئر.(1164)

فتح موصلى گويد: فرزندى داشتم كه محبت او در دلم افتاده بود، آن شب از ورد خود باز ماندم ، نشاطم در تلاوت قرآن از دست رفت و لذت مناجات را آن چناءِنَّكَه پيش از آن مى يافتم نيافتم . به استغفار نشستم ولى ندانستم كه اين سستى از چه چيز دست داده است . خوابم برد پس در خواب ديدم كه هاتفِى مى گفت : اى فتح ! با كسى كه مدعى محبت ماست سپس به ديگرى دل مى بندد اين چنين عمل مى كنيم .

گفتم : اى نور چشم من ، خواستم او جاى مرا بگيرد و تو را اطاعت كند، حال اگر مى دانى راست مى گويم او را همين لحظه از من بگير. پس از فرياد مادرش بيدار شدم ، چه آن كودك برخاست براى بول كردن و در چاه افتاد.

و قَالَ سرى السقطى : من احب شيئا غير الله صار ابكم و اعمى فِى الظلمات ليس بخارج منها.

سرى سقطى گويد: هر كه غير خدا را دوست بدارد، كر و كور در تاريكى قرار مى گيرد كه از آن بيرون شدنى نيست .

و قَالَ ذوالنون المصرى : دخلت على امراءة من العارفات فقُلْتُ لها: يا هَذِهِ، علمينى شيئا مما عندك . قَالَت : يا ذالنون ! من زعم حب المولى فالمولى يجرّ به بالبلوى ، ثُمَّ بالدنيا، ثُمَّ بالعقبى ، فَاءِن التفت الى شى ء منها ولّى عنه المولى ، فاءِذَا ولى عنه المولى ولى عنه كل شى ء من العرش الى الثرى .

ذوالنون مصرى گويد: بر يكى از زنان عارف وارد شده به او گفتم : مرا از آن چه دارى چيزى تعليم كن ، گفت : اى ذوالنون ! هر كس ‍ گمان دوستى مولى دارد مولا او را به بلا، سپس به دنيا و سپس به عقبى آزمايش مى كند، پس اگر به چيزى از آن ها التفات كند مولى از او روى گرداند، و چون مولى از او روى گردان شود از عرش تا فرش هر چه هست از او روى بگرداند.

و فِى ((المجالس ابن الشيخ)) عَن ابى عبدالله عليه السلام : من اخرجه الله تعالى من ذل المعصية الى عزّ التقوى اغناه الله بلا مال ، و اعزه بلا عشيرة ، و آنسه بلا بشر، و من خاف الله عزّ و جل خاف منه كل شى ء، و من لم يخف الله عزّ و جل اخاف الله من كل شى ء.(1165)

در ((مجالس ابن شيخ)) از امام صادق عليه السلام روايت است كه : هر كه را خدا از خوارى گناه به عزت تقوا بيرون كشد، او را بدون مال بى نياز، و بدون قوم خويش عزيز مى كند، و بدون هيچ بشرى خود مونس او خواهد شد.

و هر كه از خدا بترسد همه چيز از او بهراسد، و هر كه از خدا نترسد خداوند او را از هر چيز بترساند.

واعلم اءَن الانس و الخوف و الشوق من آثار المحبة الا انّها آثار مختلفة تختلف على المحب بحسب نظرة و ما يغلب عليه فِى وقته ، فلما غلب عليه التطلع من وراء حجب الغيب الى منتهى [الجمال] و استشعر قصوره عن الاطلاع على كنه الجلال انبعث القلب على الطلب و انزعج له و هاج اليه ، [ف]يسمى هذه الحالة فِى الانزعاج شوقا، و هو بالاضافة الى امر غايب . و اءِذَا غلب عليه الفرح بالقرب و مشاهدة الحضور بما هو حاصل من الكشف ، و كان نظره مقصورا على مطالعة الجمال الحاضر المكشوف غير ملتفت الى ما لم يدركه بعد، استبشر القلب بملاحظته ، فيسمى استبشاره انسا. و اءنْ كان نظره الى صفات العز و الاستغناء و عدم المبالاة و خطر امكان الزوال و البعد، تاءلم القلب بهَذَا الاستشعار، فيسمى تالمه خوفا، و هذه الاحوال تابعة لهذه الملاحظات ، و الملاحظات تابعة لاسباب لايمكن حصرها.

بدان كه : انس و خوف و شوق از آثار محبت است با اين تفاوت كه آن ها آثار مختلفِى هستند كه هر كدام به حسب نظر محب و طبق حالى كه در آن وقت بر او غلبه دارد بر وى دست مى دهد، پس هر گاه حالت اطلاع پيدا كردن از پشت حجب غيب به منتهاى جمال ربوبى بر وى غالب آيد، و به عدم توانايى خود بر اطلاع از كنه جلال آگاهى پيدا كند دل بر طلب برانگيخته شده و بى قرار و مشتاقاءِنَّهُ بدان سو ميل كند، اين حالت بى قرارى را ((شوق)) گويند، و شوق نسبت به امر غايب صورت مى گيرد. و چون حالت سرور و شادابى كه از نزديكى به او و مشاهده حضورى كه از طريق كشف به دست آمده بر او غالب آيد و نظرش مقصود بر مطالعه جمال حاضر مكشوف باشد بى آن كه به آن چه هنوز بدان دست نيافته التفاتى داشته باشد، دل بدان ملاحظه و ديدار شاد مى گردد، و اين شادى را ((انس)) گويند. و اگر نظر به صفات عزّ و بزرگى و بى نيازى و بى باكى حضرت حق و خطر امكان زوال و بعد از بارگاه او داشته باشد، دل با توجه به اين شعور و آگاهى دردمند مى شود، و اين درد را ((خوف)) نامند. و اين احوال تابع همين ملاحظات است ، و اين ملاحظات نيز تابع اسباب بى شمارى است .

فالانس معناه استبشار القلب و فرحه بمطالعة الجمال حتّى اءِنَّهُ اءِذَا ذغلب و تجرد عَن ملاحظة ما غاب عنه و ما يتطرق اليه من خطر الزوال عظم نعمه و لذته ، و من هنا نظر بعض العارفين حيث قيل له : اءَنْتَ مشتاق ؟ فَقَالَ: [لَا]، اءِنَّمَا الشوق الى غايب ، فاءِذَا كان الغايب حاضرا فالى من اشتاق ؟ و هَذَا كلام من استغرقه الفرح و لم يلتفت الى ما بقى فِى عالم الامكان . و من غلب عليه الانس لم تكن شهوته الا فِى الانفراد و الخلوة و الاستيحاش عَن النَّاس . ((عجبا للخلايق كيف ارادوا بك بدلا؟ عجبا للقلوب كيف استانست بسواك))؟ و فِى بعض الادعية : ((الهى ماءِذَا وجد من فقدك ، و ماءِذَا فقد من وجدك))؟

پس معناى انس ، سرور و شادى دل است به مطالعه جمال حق ، تا اين كه چون اين حالت بر وى غلبه يابد و خود را از ملاحظه آن چه از نظر او پنهان شده و از خطر زالى كه از بدو راه مى يابد، تهى دارد نعمت و لذت او بزرگ گردد، و از همين رو است كه وقتى به يكى از عارفان گفتند: تو مشتاق هستى ؟ گفت : [نه]، شوق به چيزى است كه غايب بوده و در دسترس نباشد، و هرگاه غايب حضور داشته باشد پس به كه مشتاق باشم ؟ آرى اين سخن كسى است كه غرق فرح و شادى بوده و به آن چه كه در عالم امكان باقى مانده التفاتى نداشته باشد. و هر كس كه انس بر او غلبه يابد جز به تنهايى و خلوت گزينى و وحشت از مردم مايل نباشد.