فقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم :
يا اباذر لو اءن احدا منهم اشتهى شهوة من شهوات الدنيا فيصبر فلا يطلبها كان له من
الاجر بذكر اهله ، ثم يغتم و يتنفس كتب الله بكل نفس الفِى الف حسنة ، و محا عنه
الفِى الف سيئة ، و رفع له الفِى الف درجة . و اءنْ شئت حتّى ازيدك يا اباذر؟
فقُلْتُ: نعم يا رسول الله زدنى ، فقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : لو اءن احدا
منهم يصبر مع اصحابه لا يقطعهم و يصبر فِى مثل جوعهم و مثل غمهم كان له من الاجر
كاجر سبعين ممن غزا معى غزوة تبوك .
فرمود: اى اباذر! اگر يكى از آنان به يكى از شهوات و خواهش هاى دنيا ميل كند ولى
صبر كند و به دنبال آن نرود، به خاطر آن كه اهلش از او درخواست كند پاداش برد، و
چون غمگين شود و آهى كشد خداوند به هر نفسى كه مى كشد دو ميليون حسنه برايش بنويسد،
و دو ميليون گناه از او پاك سازد، و دو ميليون درجه او را بالا برد. اى اباذر! اگر
خواهى برايت بيافزايم ؟
گفتم : آرى ، اى رسول خدا، برايم بيفزا.
فرمود: اگر يكى از آنان در رفاقت با ياران خود صبر پيشه كند و از آنان نبرد، و در
گرسنگى و اندوه با آنان شريك بوده و صبر ورزد پاداش هفتاد نفر از كسانى كه در جنگ
تبوك همراه من بوده اند، خواهد داشت .
و اءنْ شئت حتّى ازيدك ؟ قُلْتُ: نعم يا رسول الله زدنا،
قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : لو اءن احدا منهم وضع جبينه على الارض ثم قَالَ:
آه آه ، فتبكى ملائكة السماوات السبع لرحمتهم عليه ، فقَالَ الله تعالى : يا
ملائكتى ما لَكُمْ تبكون ؟ فيَقوُلوُن : الهانا و سيدنا كيف لا نبكى و وليك على
الارض يَقوُل فِى وجعه : آه ؟ فيَقوُل الله تعالى : يا ملائكتى اشهدوا انتم انى راض
عن عبدى باَلَّذِى يصبر على الشدة و لا يطلب الراحة ، فتقول الملائكة : يا الهانا و
سيدنا لا تضر الشدة بعبدك و وليك بعد اءن تقول هَذَا القول ، فيَقوُل الله تعالى :
يا ملائكتى اءنّ وليى عندى كمثل نبى من انبيايى ، و لو دعانى وليى و شفع فِى خلقى
شفّعته فِى اكثر من سبعين الفا، و لعبدى و وليى فِى جنتى ما يتمنى . يا ملائكتى و
عزتى و جلالى لاءنا ارحم بوليى ، و انا خير له من المال للتاجر و الكسب للكاسب ، و
فِى الآخرة لا يعذب وليى و لا خوف عليه . ثم قَالَ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه
عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم : طوبى لهم .
و اگر خواهى برايت بيفزايم ؟ گفتم : آرى اى رسول خدا، برايمان بيفزا.
فرمود: اگر يكى از آنان پيشانى خود را بر زمين نهد و چند بار ((آه))
بگويد، فرشتگان هفت آسمان از روى دلسوزى و شفقت بر او به گريه آيند، پس خداى متعال
فرمايد: اى فرشتگان من ! چرا مى گرييد؟ گويند: اى معبود و سرور ما! چگونه نگرييم و
حال آن كه دوست تو در زمين از روى درد ناله سر مى دهد و آه مى گويد. پس خداى متعال
فرمايد: اى فرشتگان من ! شاهد باشيد كه من از بنده خودم به سبب آن كه بر رنج و سختى
صبر نموده و راحتّى نمى جويد راضيم ، فرشتگان گويند: اى معبود و سرور ما! پس از اين
سخنى كه فرمودى هرگز شدت و سختى به بنده و دوست تو زيانى نتواند رساند، خداى متعال
فرمايد: اى فرشتگان من ! دوست من در نزدم مانند يكى از پيامبران من است ، و اگر
دوستم مرا بخواند و براى آفريدگانم شفاعت كند شفاعت او را براى بيش از هفتاد هزار
نفر مى پذيرم . و براى بنده و دوست من در بهشت من هر چه آرزو كند فراهم است .
اى فرشتگان من ! به عزت و جلالم سوگند، من از هر كس به دوست خودم مهربانترم ، و من
براى او از مال براى تاجر و كسب براى كاسب بهترم ، و دوست من در آخرت عذاب نبيند و
بيمى بر او نيست . سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خوشا به حال آنان
.
يا اباذر! لو اءن احدا منهم يصلى ركعتين فِى اصحابه افضل عند
الله من رجل يعبد الله فِى بل لبنان عمرَ نوح . و اءنْ شئت حتّى ازيدك ؟ يا اباذر!
لو اءن احدا منهم يسبح تسبيحة خير له من اءن تصير له جبال الدنيا ذهبا، و نظرة الى
واحد منهم احب الىّ من نظرة الى بيت الله الحرام ، و لو اءن احدا منهم يموت فِى شدة
بين اصحابه له اجر مقتول بين الركن و المقام و له اجر من يموت فِى حرم الله ، و من
مات فِى حرم الله آمنه الله تعالى من الفزع الاكبر و ادخله اَلْجَنَّة .
اى اباذر! اگر يكى از آنان در ميان ياران خود دو ركعت نماز گزارد برتر است از مردى
كه به اندازه عمر نوح عليه السلام خداوند را در كوه لبنان عبادت كند. و اگر خواهى
برايت بيفزايم ؟ اى اباذر! اگر يكى از آنان تسبيحى گويد براى او بهتر است از اين كه
همه كوه هاى دنيا براى او طلا گردد. و يك نگاه به يكى از آنان نزد من از نگاه به
خانه كعبه محبوبتر است .
و اگر يكى از آنان در ميان ياران خود در حال سختى جان دهد پاداش كسى را كه در ميان
ركن و مقام كشته شده باشد خواهد داشت و نيز پاداش كسى را كه در حرم خدا مرده باشد،
و هر كس در حرم خداوند بميرد خداوند متعال او را از ترس و وحشت روز قيامت در امان
داشته و به بهشتش برد.
و اءنْ شئت ازيدك يا اباذر؟ قُلْتُ: نعم يا رسول الله ،
قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : يجلس اليهم قوم مقصرون مثقلون من الذنوب فلا
يقومون من عندهم حتّى ينظر الله اليهم فيرحمهم و يغفر لهم ذنوبهم لكرامتهم على الله
.
ثم قَالَ النبى صلى الله عليه و آله و سلم : المقصر منهم افضل عند الله من الف
مجتهد من غيرهم . يا اباذر! ضحكهم عبادة ، و فرحهم تسبيح ، و نومهم صدقة ، و
انفاسهم جهاد، و ينظر الله اليهم فِى كل يوم ثلاث مرات . يا اباذر انى اليهم لمشتاق
. ثم غمض عينيه و بكى شوقا ثم قَالَ: اللهم احفظهم و انصرهم على من خالف عليهم ، و
لا تخذلهم ، و اقر عينى بهم يَوْم الْقِيَامَةِ، ((الا اءنّ
اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون .))
(284)
و اگر خواهى برايت بيفزايم اى اباذر؟ گفتم : آرى ، اى رسول خدا، فرمود: گروهى كه در
پيشگاه الهى مقصرند و پشتشان از بار گناهان سنگين شده است در حضور آنان مى نشينند،
پس از نزد آنان بر نخيزند جز اين كه خداوند بر آنان نظر رحمت اندازد پس به ايشان
رحم آورد و گناهانشان را بيامرزد، به خاطر كرامتى كه آنان نزد خداوند دارند.
سپس فرمود: مقصر از آنان نزد خداوند از هزار كوشاى غير آنان برتر است .
اى اباذر! خنده شان عبادت و شاديشان تسبيح و خوابشان صدقه و نفس هايشان جهاد است ،
و خداوند روزى سه مرتبه به آنان نظر افكند، اى اباذر! من خيلى مشتاق آنانم . سپس
فرمود: خداوندا، آنان را محفوظ بدار و بر مخالفتشان پيروز كن و دست از ياريشان مدار
و روز قيامت چشم مرا به ديدارشان روشن ساز؛ هان كه اولياى خدا نه بيمى بر آنانست و
نه اندوهى دارند.
و فِى ((مجالس الصدوق))
باسناده عن رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم اءِنَّهُ قَالَ:
كان من زهد يحيى بن زكريا عليهماالسلام اءِنَّهُ اتى بيت المقدس فنظر الى المجتهدين
من الاحبار و الرهبان عليهم مدارع الشعر و برانس الصوف و اءِذَا هم قد خرقوا
تراقيهم و سلكوا فيها السلاسل و شدوها الى سوارى المسجد، فلما نظر الى ذلك ايت امّه
فقَالَ: يا اماه انسجى لى مدرعة من شعر و برنسا من صوف حتّى آتى بيت المقدس فاعبد
الله مع الاحبار و الرهبان . فقَالَت له امه : حتّى ياتى نبى الله و اوامر فِى ذلك
.
و در ((مجالس)) صدوق با سند خود از
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه فرمود: از زهد يحيى بن زكريا
عليهماالسلام اين بود كه روزى به بيت المقدس رفت ، چشمش افتاد به احبار و راهبان
كوشاى در عبادت ، ديد جبه هايى از مو بر تن و كلاه هاى پشمينه اى كه ويژه عبادت است
بر سر نهاده ، و دوشهاى خود را سوراخ نموده زنجيرهايى از ميان آن رد كرده و بدان
وسيله خود را به ستون هاى مسجد بسته اند،(285)
چون اين را ديد نزد مادرش آمد و گفت : مادر جان جبه اى از مو و كلاهى از پشم برايم
ببافت تا به بيت المقدس روم و در كنار اين احبار و راهبان به عبادت خداوند بپردازم
.
مادرش گفت : صبر كن تا پيامبر خدا (حضرت زكريا عليه السلام) بياييد و در اين مورد
با او مشورت كنم .
فلما دخل زكريا عليه السلام اخبرته بقمالة يحيى ، فقَالَ له
زكريا عليه السلام : يا بنى ! ما يدعوك الى هَذَا و انما انت صبى صغير؟ فقَالَ له :
يا ابه ! اما راءيت من هو اصغر منى سنّا قد ذاق الموت ؟ قَالَ: بلى ، ثم قَالَ عليه
السلام لامه : انسجى له مدرعة من شعر و برنسا من صوف . ففعلت ، فتدرع المدرعة على
بدنه و وضع البرنس على راءسه ثم اتى بيت المقدس فاقبل يعبد الله عز و جل مع الاحبار
و الرهبان حتّى اكلت مدرعة الشعر لحمه ، فنظر ذات يوم الى ما قد نحل من جسمه فبكى ،
فاوحى الله عز و جل اليه : يا يحيى اتبكى ما قد نحل من جسمك ! و عزتى و جلالى
لواطلعت الى اَلْنَّار اطلاعة لتدرّعت مدرعة الحديد فضلا عن المنسوج . فبكى حتّى
اكلت الدموع لحم خدّيه و بدا للناظرين اضراسه .
چون زكريا عليه السلام آمد مادرش آن حضرت را از گفتار يحيى با خبر ساخت ، زكريا
عليه السلام فرمود: پسر جانم چه چيز تو را به اين كار فرا خوانده در حالى كه تو
كودكى صغير هستى ؟ گفت : پدرم مگر نمى بينى كه افرادى كم سن و سال تر از من لذت مرگ
را چشيده اند؟ فرمود: آرى ، سپس به مادرش فرمود: جبه اى از مو و كلاهى از پشم برايش
بباف . مادرش بافت ، يحيى عليه السلام جبه را به تن كرده كلاه را بر سر نهاده ، به
بيت المقدس رفت و در كنار ساير احبار و راهبان به عبادت پرداخت ، تا اين كه آن جبه
مويين گوشت بدنش را خورد. روزى چشمش به بدن نحيف و لاغر خود افتاد و گريست ، خداى
عز وجل به او وحى فرمود كه : اى يحيى به خاطر اين كه جسمت نحيف و لاغر شده مى گريى
؟! به عزت و جلالم سوگند؟ اگر نظرى بر آتش دوزخ مى افكندى همانا جبه آهنين به تن مى
كردى چه رسد به جبه بافتنى ! پس يحيى عليه السلام آن قدر گريست كه اشكها گوشت گونه
اش را خورد و دندان هاى او در نظر بينندگان آشكار شد.
فبلغ ذلك امه ، فدخلت عليه ، و اقبل زكريا عليه السلام ، و
اجتمع الاحبار و الرهبان فاخبروه بذهاب لحم خديه ، فقَالَ: ما شعرت بذلك ، فقَالَ
زكريا عليه السلام : يا بنى ! ما يدعوك الى هَذَا؟ انما سالت ربى اءن يهبك لى لتقر
بك عينى ، قَالَ: انت امرتنى بذلك يا ابه ! قَالَ: و متى ذلك يا بنى ؟ قَالَ: الست
القائل : اءنّ بين اَلْنَّار و اَلْجَنَّة لعقبة لا يجوزها الا لبكاؤ ون من خشية
الله ؟ قَالَ: بلى ، فجد و اجتهد و شاءِنَّكَ غير شاءنى .
اين خبر به مادرش رسيد و به نزد او رفت ، زكريا عليه السلام و ساير احبار و راهبان
نيز جمع شده نزد او رفتند و او را از رفتن و تراشيده شدن گوشت گونه اش با خبر
ساختند، گفت : من خودم نفهميده بودم . زكريا عليه السلام فرمود: پسر جانم ! چه چيز
تو را به اين كار فرا خوانده ؟ جز اين نيست كه من از خداوند خواسته بودم كه تو را
به من ببخشد كه موجب روشنى چشمم باشى ، گفت : اى پدر! خود شما مرا به اين كار امر
فرموده اى . فرمود: چه زمانى پسر جانم ؟ گفت : مگر شما نفرموده ايد كه : همانا ميان
دوزخ و بهشت گردنه اى است كه جز كسانى كه از روى خشيت و بيم از خداوند بسيار مى
گريند از آن عبور نتواند كرد؟ فرمود: آرى ، پس كوشش و تلاش كن كه شاءن تو غير
شاءن من است .
فقام يحيى فنفض مدرعته ، فاخذته امه فقَالَت : اءتاءذن لى يا
بنى اءنْ اتخذ لك قطعتى لبود تواريان اضراسك و تنشفان دموعك ؟ فقَالَ ها شاءِنَّكَ.
فاتخذت له قطعتى لبود تواريان اضراسه و تنشفان دموعه ، فبكى حتّى ابتلّتا من دموع
عينيه فجرى عن ذراعيه ، ثم اخذهما فعصرهما فتحدر الدموع من بين اصابعه ، فنظر زكريا
عليه السلام الى ابنه و الى دموع عينيه ، فرفع راءسه الى السماء فقَالَ: اللهم اءنّ
هَذَا ابنى و هذه دموع عينيه و انت ارحم الراحمين .
يحيى عليه السلام برخاست و جبه اش را تكاند، ماردش او را گرفت و گفت : پسر جانم آيا
اجازه مى دهى كه دو قطعه نمد برايت فراهم كنم كه دندانهايت را بپوشاند و اشك هاى تو
را خشك كند؟ گفت : بكن . مادرش دو قطعه نمد كه دندانهاى او را پوشانده و اشكهايش را
خشك مى كرد برايش فراهم كرد.
سپس آن قدر گريست كه نمدها از اشك چشمانش تر شد، و اشكها بر آستينش روان شد، يحيى
آن ها را گرفت و چلاند و اشكها از ميان انگشتانش فرو ريخت . زكريا عليه السلام
نگاهى به فرزند خود و به اشكهاى ديدگانش انداخت ، سپس سر به آسمان برداشت و گفت :
خداوندا! اين فرزند من و اين اشكهاى ديدگان اوست ، و تو مهربان ترين مهربانانى .
و كان زكريا عليه السلام اءِذَا اراد اءن يعظ بنى اسرائيل
يلتفت يمينا و شمالا فان راءى يحيى لم يذكر جنة و لا نارا. فجلس ذات يوم يعظ بنى
اسرائيل و اقبل يحيى قد الّف راءسه بعباءة فجلس فِى غمنار النسا، و التفت زكريا
عليه السلام يمينا و شمالا و لم ير يحيى فاءنشاء يَقوُل : حدثنى جبرئيل عليه السلام
، عن الله تبارك و تعالى اءنْ فِى جهنم جبلا يقَالَ له : السكران ، فِى اصل ذلك
الجبل واد يقَالَ له : الغضبان لغضب الرحمن تبارك و تعالى ، فِى ذلك الوادى جب فِى
نار،(286)
فِى ذلك الجب توابيت من نار، فِى تِلْكَ التوابيت صناديق من نار و ثياب من نار و
سلاسل من نار و اغلال من نار.
و زكريا عليه السلام هرگاه مى خواست بنى اسارئيل را موعظه كند به راست و چپ رو مى
كرد و اگر يحيى عليه السلام را مى ديد نامى از بهشت دوزخ نمى برد. روزى به موعظه
بنى اسرائيل نشست و يحيى عليه السلام در حالى كه عبايى را بر سر خود كشيده بود پيش
آمد و در ميان جمعيت مردم نشست . زكريا عليه السلام به راست و چپ نگريست و يحيى
عليه السلام را نديد، شروع به سخن كرد و فرمود: جبرئيل عليه السلام از خداى متعال
برايم حديث كرد كه : در دوزخ كوهى است به نام سكران ، در پاى اين كوه رودى است كه
به خاطر غضب خداى متعال غضبان نام دارد، در اين رودخانه چاهى از آتش است ، در آن
چاه تابوتهايى از آتش ، و در آن تابوت ها نيز صندوق هايى آتشين و لباس هايى آتشين و
زنجيرهايى آتشين و غل و پايبندهايى آتشين وجود دارد.
فرفع يحيى راءسه فقَالَ: و اغفلتاه من السكران . ثم اقبل
هائما على وجهه . فقام زكريا عليه السلام من مجلسه فدخل على ام يحيى فقَالَ لها: يا
ام يحيى قومى فاطلبى يحيى فانى تخوفت اءن لا نراه الا و قد ذاق الموت . فقامت فخرجت
فِى طلبه حتّى مرت بفتيان من بنى اسرائيل فقَالَوا لها: يا ام يحيى اين تريدون ؟
قَالَت : اريد اءن اطلب ولدى يحيى ، ذكرت اَلْنَّار بين يديه فهام على وجهه . فمضت
ام يحيى والفتيان معها حتّى مرت براع فقَالَت : يا راعى ! هل راءيت شابا من صفته
كذا و كذا؟ فقَالَ لها: لعلك تطلبين يحيى ؟ قَالَت : نعم ، ذلك ولدى ، ذكرت
اَلْنَّار بين يديه فهام على وجهه .
يحيى عليه السلام سر برداشت و گفت : واى چقدر از ((سكران))
غافليم ! سپس برخاست و بى هدف و سر برگشته بيرون رفت . زكريا عليه السلام از جاى
خود برخاست ، به نزد مادرش رفت و فرمود: اى ام يحيى ! برخيز و در پى يحيى برو كه مى
ترسم ديگر او را نبينم مگر وقتى كه او مزه مرگ را چشيده باشد. وى برخاست و در طلب
او بيرون شد تا به چندى از جوانان بنى اسرائيل گذر كرد، گفتند: اى ام يحيى كجا مى
روى ؟ گفت : به دنبال يحيى فرزندم ، نزد او نامى از آتش برده شد و او سرگردان بيرون
دويد. مادر يحيى با جوانان رفتند تا به شبانى رسيدند، گفت : اى شبان ! آيا جوانى كه
داراى چنين و چنان مشخصاتى است نديدى ؟ گفت : شايد به دنبال يحيى مى گردى ؟ گفت :
آرى ، او فرزند من است ، نزد او نامى از آتش برده شد و او سرگردان بيرون دويد.
قَالَ: انى تركته الساعة على عقبة ثنية كذا و كذا نافعا
قدميه فِى الماء رافعا بصره الى السماء يَقوُل : و عزتك يا مولاى لا ذقت بارد
الشراب حتّى انظر منزلتى منك . و اقبلت امه فلما راءته ام يحيى دنت منه فاخذت
براءسه فوضعته بين ثدييها و هى تناشده بالله اءن ينطلق معها الى المنزل . فانطلق
معها حتّى الى المنزل ، فقَالَت له ام يحيى : هل تترك مدرعة الشعر و تلبس مدرعة
الصوف فاءِنَّهُ الين ؟ ففعل . و طبخ له عدس فاكل و استوفى ، فنام فذهب به النوم
فلم يقم لصلاته ، فنودى فِى منامه : يا يحيى بن زكريا! اردت دارا خيرا من دارى ، و
جوارا خيرا من جوارى ؟ فاستيقظ فقَالَ: يا رب ! اقلنى عثرتى ، الهى فو عزتك لا
استظل بظل سوى ظل بيت المقدس . و قَالَ لامه : ناولينى مدرعة الشعر فقد علمت
اءِنَّكَما ستوردانى المهالك .
گفت : من همين ساعت او را در گردنه فلان جا ديدم كه پاهاى خود را در آب فرو بره و
ديدگانش را به آسمان دوخته مى گفت : مولاى من ! به عزتت سوگند هرگز آب سرد ننوشم تا
منزلت خود را در نزد تو ببينم . مادرش پيش آمد، چون چشمش به او افتاد نزديكش شده
سرش را گرفت و به سينه چسبانيد و به خداوند سوگندش مى داد كه با او به خانه باز
گردد.
يحيى عليه السلام با مادر خود به راه افتاد تا به منزل رسيد، مادرش گفت : آيا اين
جبه مويى را رها مى كنى و لباس پشمينه كه نرم تر است بپوشى ؟ يحيى عليه السلام همين
كار را كرد. مادرش مقدارى عدس برايش پخت ، و او خورد تا سير شد و خوابيد، پس
خوابش برد تا جايى كه براى نماز برنخاست
(287) در خواب ندايش رسيد: اى يحيى بن زكريا! آيا خانه اى بهتر از
خانه من و جوارى بهتر از جوار من مى خواهى ؟ از خواب بيدار شد و گفت : پروردگارا از
لغزش من درگذر، معبود من ! به عزتت سوگند زير هيچ سايه اى جز سايه بيت المقدس
ننشينم ، و به مادرش گفت : همان جبه مويين را به من بده ، من دانستم كه شما دو نفر
مرا به هلاكت خواهيد افكند.(288)
فتقدمت امه فدفعت ! اليه المدرعة و تعلقت به ، فقَالَ: لها
زكريا: يا ام يحيى ادعيه فان ولدى قد كشف له عن قناع قلبه و لن ينتفع بالعيش . فقام
يحيى فلبس مدرعته و وضع البرنس على راءسه ثم اتى بيت المقدس ، فجعل يعبد الله تعالى
مع الاحبار حتّى كان من امره ما كان .(289)
مادرش همان جبه را به وى باز گرداند و خود را به وى چسبانيد، زكريا عليه السلام
فرمود: اى ام يحيى ! رهايش ساز كه فرزندم حجاب از دلش برداشته شده و هرگز از
زندگانى بهره نخواهد برد. يحيى عليه السلام برخاست جبه خود را پوشيد و كلاه بر سر
نهاد و به بيت المقدس رفت ، و در كنار احبار [و راهبان] به عبادت پرداخت تا كارش
رسيد به آن جا كه رسيد (پيامبر شد).
اى عزيز! مبتدى صاحب خلوت است ، و منتهى صاحب عزلت . خلوت آن است كه از خلق گوشه
گيرى ، و عزلت آن كه خود را از ميان برگيرى . سهل بن عبدالله تسترى مى گويد:
اسواء المعاصى حديث النفس .(290)
بيچاره طوطى اگر با خود سخن نگفتى كى در زندان قفس بخفتى ؟ تا با خويش همدم نشد در
قفس بر او محكوم نشد.
چون هستى توست با تو در پوست |
|
هى هى نه تو را حكايت اوست |
تا دسته گل ! خار نگريخت |
|
در گردن دلبران نياويخت |
آيينه چو زنگ خويش بگذاشت |
|
از روى بتان نقاب برداشت |
از مهر عالم صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند كه : فرزند آدم را چه بهتر بودى ؟
گفت : آن كه نبودى تا همه آن دم بودى . عزيز من !
طلب ، آفتست و ارادت ، وبال |
|
وجودت حجابست ، وجدان محال |
تمناى قرب و خيال حضور |
|
غروريست نفسانى اى دور دور |
چو رشته كه با يكدگر بافته است |
|
هر آن كس كه گم مى شود يافته است |
عجب حاَلَّتِى است ! هيچ چيز به سايه نزديكتر از نور نيست و هيچ چيز چون سايه از
نور دور نيست .
و فِى (( نهج البلاغه))
عَنْ نَوْفٍ الْبَكَالِيِّ قَالَ: رَاءَيْتُ اءَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع ذَاتَ
لَيْلَةٍ- وَ قَدْ خَرَجَ مِنْ فِرَاشِهِ فَنَظَرَ فِى النُّجُومِ- فَقَالَ لِي يَا
نَوْفُ اءَ رَاقِدٌ اءَنْتَ اءَمْ رَامِقٌ- فَقُلْتُ بَلْ رَامِقٌ قَالَ يَا نَوْفُ
طُوبَى لِلزَّاهِدِينَ فِى الدُّنْيَا- الرَّاغِبِينَ فِى الْاخِرَة - اءُولَئِكَ
قَوْمٌ اتَّخَذُوا الاَْرْضَ بِسَاطا- وَ تُرَابَهَا فِرَاشا وَ مَاءَهَا طِيبا- وَ
الْقُرْآنَ شِعَارا وَ الدُّعَاءَ دِثَارا- ثُمَّ قَرَضُوا الدُّنْيَا قَرْضا عَلَى
مِنْهَاجِ الْمَسِيحِ- .
يَا نَوْفُ إِنَّ دَاوُدَ ع قَامَ فِى مِثْلِ هَذِهِ السَّاعَةِ مِنَ اللَّيْلِ-
فَقَالَ إِنَّهَا لَسَاعَةٌ لَا يَدْعُو فِيهَا عَبْدٌ إِلَّا اسْتُجِيبَ لَهُ-
إِلَّا اءَنْ يَكوُن عَشَّارا اءَوْ عَرِيفا اءَوْ شُرْطِيّا- اءَوْ صَاحِبَ
عَرْطَبَةٍ وَ هِيَ الطُّنْبُورُ اءَوْ صَاحِبَ كَوْبَةٍ وَ هِيَ الطَّبْلُ- وَ
قَدْ قِيلَ اءَيْضا إِنَّ الْعَرْطَبَةَ الطَّبْلُ- وَ الْكَوْبَةَ الطُّنْبُورُ -.(291
)
و در (( نهج البلاغه)) از نوف بكّالى
روايت كرده است كه گفت : شبى ديدم اميرالمومنين عليه السّلام از بستر خود بيرون
آمده نگاهى به ستارگان انداخت و فرمود: اى نوف ! خوابى يا بيدار؟ گفتم : بيدارم اى
اميرمومنان ! فرمود: اى نوف ! خوشا حال زاهدان در دنيا و راغبان به آخرت ! اينان
گروهى هستند كه زمين را فرش و خاكش را بستر و آبش را عطر و قرآن را لباس زير و دعا
را لباس روى خود قرار داده (در پنهانى قرآن خوانند و در آشكار دعا كنند) و همچون
روش مسيح عليه السلام دنيا را بريده و پشت سر انداخته اند.
اى نوف ! داوود عليه السلام در چنين ساعتى از شب برخاست ، و گفت : اين ساعتى است كه
بنده اى در آن دعا نكند جز آن كه مستجاب شود مگر اينكه باج بگير يا خبرگزار و جاسوس
يا ماءمور امنيتى (در دولت جائر) يا طنبور زن و طبل زن باشد.
و فِى (( نهج البلاغه)):
و لقد دخل موسى بن عمران و معه اخوه هارون - عليهما السلام - على فرعون ، و عليهما
مدارع الصوف ، وبايديهما العصى ، فشرطا له ان اسلم بقاء ملكه ، ودوام عزه ، فقَالَ:
الا تعجبون من هذين يشرطان لي دوام العز، وبقاء الملك ، وهما بما ترون من حال الفقر
والذل ، فهلا القي عليهما اساورة من ذهب ؟ اعظاما للذهب وجمعه ، واحتقارا للصوف و
لبسه .(292)
و نيز در همان كتاب است كه : و همانا موسى بن عمران همراه با برادرش هارون
عليهماالسلام بر فرعون وارد شدند در حالى كه جبه اى پشمينه به تن و عصايى در دست
داشتند، و با او شرط كردند كه اگر اسلام آورد حكومتش پايدار و عزتش مدام بماند.
فرعون گفت : آيا از اين دو تن تعجب نمى كنيد كه با اين حالت فقر و ذلت خود براى من
دوام عزت و بقاى ملك را شرط مى كنند؟ پس چرا دستبندهايى از طلا براى آن ها نيست ؟ و
اين سخن را از روى اهميتى كه براى طلا و جمع آورى آن و حقارتى كه براى پشم و پوشيدن
آن قائل بود گفت .
و در ((عين الحياة)) در ترجمه حديث
وصيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابى ذر در نزد اين فقره :
يا اباذر! و اخفض صوتك عند الجنايز و عند الفتال و عند
قراءة القرآن ، حديثى از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نقل نموده است كه :
حضرت عليه السلام به مشايعت جنازه اى مى رفتند، شنيدند كه حضرت فرمودند كه - خوشا
به حال كسى كه نفس خود را ذليل شمارد، و كسبش حلال باشد، و باطنش شايسته باشد، و
خلقش نيكو باشد.(293)
و عن على عليه السلام : اءِنَّهُ كان قليلا ياكل اللحم ، و
اءِنَّهُ يَقوُل : لا تجعلوا بطونكم قبور الحيوان .(294)
و روايت است كه على عليه السلام بسيار كم گوشت مى خورد، مى فرمود: شكمهاى خود را
قبور حيوان قرار ندهيد.
و فِى شرح (( نهج البلاغه))
فِى مقام زهد على عليه السلام : ((و كان لا ياكل اللحم الا
نادرا و كان يَقوُل : لا تجعلوا بطونكم مقبرة للحيوان . و يقصد بذلك التنفير عنه)).(295)
و در شرح (( نهج البلاغه)) در مقام
زهد على عليه السلام گويد: و جز در موارد نادر گوشت نمى خورد، و مى فرمود:
((شكمهاى خود را مقبره حيوان قرار ندهيد)).
و با اين بيان مى خواست از خوردن آن جلوگيرى كند.
و فِى (( نهج البلاغه)):
افضل الاعمال ما اكرهت عليه نفسك .(296)
و در ((نهج البلاغه)) آمده است :
برترين اعمال آن است كه خود را بر آن مجبور سازى .