بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۱۲ -


و فِى ((الكافى)) عن الباقر عليه السلام اءِنَّهُ قَالَ: اذكر عيش ‍ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم فَاءِنَّمَا كان قوته من الشعير و حلواه من التمر و وقوده السف اءِذَا وجده .(297) و لا تغفر من الحصر.

و در ((كافى)) از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:

((زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به ياد آر كه جز اين نيست كه خوراكش از جو و حلوايش خرما و هيزمش شاخ درخت خرما بود اگر مى يافت)).

و از حصرى كه با تعبير ((جز اين نيست)) به كار رفته غافل مباش .

و فِى ((الكافى)) عن الصادق عليه السلام : من زهد فِى الدنيا اثبت الله الحكمة فِى قلبه .(298)

و نيز از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : هر كه در دنيا زهد پيشه كند خداوند حكمت را در قلبش جايگزين سازد.

و فِى ((الكافى)) فِى باب مذمة الدنيا فِى حديث طويل : اءن عيسى عليه السلام التفت الى الحواريين فقَالَ: يا اولياء الله ! اكل الخبز اليابس بالملح الجريش و النوم على المزابل خير كثير مع عافية الدنيا و الْاخِرَة .(299)

و در ((كافى)) در باب مذمت دنيا در ضمن حديثى طولانى روايت كرده است كه : عيسى عليه السلام رو به حواريين نموده فرمود: اى اولياى خدا! خوردن نان خشك با نمك زبر و خوابيدن در زباله دان ها بسيار خوب است اگر همراه با عافيت دنيا و آخرت باشد.

و فِى ((المجالس)): يا على اخواءِنَّكَ ذبل الشفاه ، تعرف الرهبانية من وجوههم .(300)

و در ((مجالس)) آمده است كه : اى على ! برادران تو خشك لبانند، و رهبانيت و ترك دنيا از سيمايشان نمايان است .

و عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم : الدنيا حرام على اهل الآخرة ، و الآخرة حرام على اهل الدنيا، و هما حرامان على اهل الله .(301)

و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت است كه : دنيا بر اهل آخرت حرام ، و آخرت بر اهل دنيا حرام ، و هر دو بر اهل الله حرام است .

و فِى ((الكافى)) عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ: اءنْ شيعة على عليه السلام كانوا خمص البطون ، ذبل الشفاه ، اهل رافة و علم و حلم ، يعرفون بالرهبانية ، فاعينوا على ما انتم عليه بالورع و الاجتهاد.(302)

و در ((كافى)) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شيعيان على عليه السلام لاغر شكم و خشك لب و اهل رافت و دانش و بردبارى ، و به رهبانيت شناخته بودند، پس اعتقاد حق خود را با پرهيز و كوشش تقويت نماييد.

و فِى كتاب ((التحصين)) و فِى وصية النبى صلى الله عليه و آله و سلم لاسامة : يا اسامة ! ترك القوم الحلال من الطعام و الشراب طلبا للفضل و الآخرة ، و لم يتكالبوا عل يالدنيا كتكالب الكلاب على الجيف ؛ اكلوا العقل ، و لبسوا الخلق ، تراهم شعثا غبرا،(303) اءِذَا نظر النَّاس اليهم ظنوا انّ بهم داء و ما بهم من داء، و ظنوا انهم خولطوا و ما خولطوا و لكن خالط القوم حزن عظيم ، تخيل النَّاس اءِنَّهُ ذهب عقَوْله م و ما ذهبت عقَوْله م و لكن نظروا بقلوبهم الى امر ذهبت بعقَوْله م عن الدنيا، فهم فِى الدنيا عند اهلها يمشون بلا عقل .

يا اسامة ! عقلوا حين ذهبت عقول النَّاس ، لهم الشرف الاعلى و المحل الاسنى و الاسمى .(304)

و در ((تحصين)) آورده است كه : در سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه : اى اسامه ! آن قوم خوراك ها و نوشيدنى هاى حلال را براى دستيابى به فضل و آخرت ترك كرده اند، و همچون سگانى كه بر سر مردارى با هم مى جنگند بر سر دنيا با هم نستيزند، غذا به اندازه سد رمق خورند و لباس كهنه پوشند، مى بينى كه ژوليده مو و غبار آلودند، چون مردم به آنان نگرند پندارند كه بيمارند ولى بيمار نيستند، و پندارند كه ديوانه اند ولى ديواءِنَّهُ نيستند بلكه اندوهى بزرگ با آنان در آميخته است ، و مردم پندارند كه عقل اينان از دست رفته است ولى عقلشان از دست نرفته بلكه با دلهاى خود به امرى نگريسته اند كه عقلهاشان را از توجه به دنيا برده است ، از اين رو در دنيا در نظر اهل دنيا مردمى بى عقل اند كه راه مى روند.

اى اسامه ! آن وقت كه همه مردم بى عقل بودند آنان سر عقل بودند، شرف اعلى و و محل بلند و بالا از آن ايشان است .

حكى عن عبدالبارى اءِنَّهُ قَالَ: خرجت مع اخى ذى النون فاءِذَا نحن بصبيان يرمون واحدا بالحجارة ، فقَالَ لهم اخى ذوالنون : ما تريدون من هَذَا الرجل ؟ فقَالَوا: هَذَا رجل مجنون و مع ذلك بزعم اءِنَّهُ يرى الله تعالى . قَالَ: فدنونا منه فاءِذَا هو شاب و عليه سيماء العارفين ، فسلمنا عليه و قلنا له : اءنْ هؤ لاء يَقوُلوُن : اءِنَّكَ نزعم اءِنَّكَ ترى الله تعالى ؟ فقَالَ: اليك عنى يا بطال ! لو فقدته اقل من طرفة عين لمت فِى ساعتى . ثم انشاء يَقوُل :

طلب الحبيب من الحبيب رضاه   و منى الحبيب من الحبيب لقاه
ابدا يلاحظه بعينى قلبه   و القلب يعرف ربه و يراه
يرضى الحبيب من الحبيب بقربه   دون العباد فما يريد سواه

فقُلْتُ له : اء مجنون انت ؟ فقَالَ: اما عند اهل الارض فنعم ، و اما عند اهل السماء فلا. فقُلْتُ لا: فكيف حالك مع المولى ؟ قَالَ: منذ عرفته ما جفوته . فقُلْتُ: منذكم عرفته ؟ قَالَ: منذ جعل اسمى فِى المجانين .

از عبدالبارى حكايت كرده اند كه گفت : با برادرم ((ذوالنون)) بيرون شدم ، كودكى چند ديديم به يكى سنگ مى پراكند، برادرم به آنها گفت : از اين مرد چه مى خواهيد؟ گفتند: اين مرد ديواءِنَّهُ است و با اين حال مى پندارد كه خداى متعال را مى بيند. ما نزديك او شديم ديديم جوانى است كه سيماى عارفان دارد، به او سلام نموده گفتيم : اين گروه گويند كه : تو چنين پندارى كه خداى متعال را مى بينى ؟ گفت : اى بيكاره ! از من دور شو، اگر در كمتر از يك چشم به هم زدن او را نيابم همان آن خواهم مرد. سپس اين اشعار را گفت :

طلب دوست از دوست رضاى اوست   آرزوى دوست از دوست ديدار او

دائما با دو چشم دلش او را مشاهده مى كند، و دل صاحب خود را مى شناسد و مى بيند. دوست تنها از نزديك شدن دوستش به ساير بندگان راضى است ، بنابراين جز حبيبش را نخواهد)).

به او گفتم : آيا تو ديوانه اى ؟ گفت : در نظر زمينيان آرى ، اما در نظر آسمانيان نه . گفتم : حال تو با مولى چگونه است ؟ گفت : از روزى كه او را شناختم به وى جفا نكردم . گفتم : از كى او را شناخته اى ؟ گفت : از آن روز كه نامم را در دفتر ديوانگان قرار داده است .

و لذا قيل : ليس كل من يرى عليه اثر الزهد فهو زاهد، و لا كل من يرى عليه اثر الرغبة فهو راغب ، و لاكل من عليه اثر الحماقة فهو احمق ، و لا كل من عليه اثر الجنون فهو جنون ، و لا كل من يرى عليه اثر البطالة فهو بطال ، و لا كل من عليه اثر الغفلة فهو غافل .

و از همين رو گفته اند: نه هر كه اثر زهد دارد زاهد است ، و نه هر كه اثر رغبت دارد راغب ، و نه هر كه اثر حماقت دارد احمق ، و نه هر كه اثر جنون دارد مجنون ، و نه هر كه اثر بيكارى دارد بيكاره ، و نه هر كه اثر غفلت دار غافل مى باشد.

و از اين جاست كه گفته اند: عشاق به واسطه اشتعال آتش محبت و اشتغال مشاهده جمال آن حضرت از صحبت خلق بس متنفرند و در حالت خويش بس متفكر. با اغيار احوال باز نگويند، از كوى ملامت راه سلامت نجويند؛ ناموس در ايشان محبوس است و ديوانگى از ايشان محسوس . عَلَم نيك نامى انداخته اند، و قدم بدنامى برداشته ، و ميوه خودكامى گذاشته ، و شيوه ناكامى گرفته اند.

مائيم به كنج نامرداى محبوس   در قبضه مالك ممالك محروس
فرزانگى و عافيت از ما پنهان   رسوايى و ديوانگى از ما محسوس

جمعى پريشانى ايشان را بر ديوانگى حمل كرده اند و اين غايت نادانى است ، جمعيت ايشان در پريشانى است ، و ديواءِنَّهُ دانستن ايشان را از نادانى است . از هستى نيست شده اند و از مسلمانى بت پرست گشته ، و صلاح ايشان در رسوايى است ، و دين ايشان در ترسايى . در طلب عشق و حالتند نه در پى جهل و ضلالت . اين طايفه از پلاس مسكنت به لباس سلطنت در نيايند، و خود را از غايت كمال به زيور جمال نيارايند. كسوت ايشان شال سيه است ، و جمعيت ايشان حال تبه . خاك سر كوى مذلتند و بازيچه اطفال محلت . در سينه كه گنجينه محبت است تخم كينه نكارند، و از حال صمد به ياد نمد نپردازند.

اى عزيز! وصول به نهاية النهاية مربوط به طى مقامات عشره است كه اول آن ها توبه و آخرش رضا است . و هيچ مقامى در مراتب كمال فوق مقام رضا نيست ، چه رؤ يت اخروى نيز به حقيقت مقام رضا كما ينبغى در آخرت ظهور خواهد يافت و حصول مقامات ديگر در آخرت متصور نيست . چه ، توبه و زهد و توكل و صبر متصور نيست ، و شكر هر چند در آن جا متحقق است اما آن شكر شعبه اى از رضا است نه امرى است مباين با رضا.

و گاه هست كه در كامل ، امرى منافِى اين مقامات مى بينيم . جوابش آن است كه اين مقامات مخصوص قلب و روح كامل است نه قَالَبش ، و نسبت به اخص خواص اين مقامات در نفس ‍ مطمئنه نيز حصول مى يابد اما قَالَب از اين معنى خالى و بى نصيب است هر چند از او سورت و شدت مى نمايد. شخصى از شبلى پرسيد كه : تو دعوى محبت مى كنى و اين فربهى تو منافِى محبت است ! در جواب او اين شعر خواند:

احب قلبى و ما درى بدنى   ولو درى بدنى ما اقام بى سمنى

دلم دوست دارد ولى بدنم نمى داند، و اگر بدنم مى دانست فربهى و چاقيم نمى ماند.

پس منافِى اين مقامات اگر در قَالَب كاملى ظهور كند ضرر ندارد در حصول آن مقام نسبت به باطن آن كامل ، و در غير كامل نقايض ‍ آن مقامات در كليه او ظهور مى كند و به باطن و ظاهر، در راغب دنيا مى گردد و حقيقت او را شامل مى شود و به قلب و قَالَب بى طاقتى و اضطراب ، ظهور مى نمايد و به روح و بدن ، كراهت ظاهر مى گردد، و همين چيزهاست كه حق تعالى قباب اولياى خود ساخته است و اكثر مردم را از كمالات اين بزرگواران محروم داشته است . و در ايفاى اين چيزها در اوليا حكمتى است غامض و آن عدم امتياز حق است از باطل كه از لوازم اين داراست كه محل ابتلاست . و حكمت ديگر در ابقاء اين اشياء در كامل اگر چه به حسب صورت باشد ترقى ايشان است . چه ، اگر اين اشياء از ايشان بالكليه مرفوع شود راه ترقى مسدود گردد و در رنگ ملك محبوس مى مانند.

و فِى ((الكافى)) عن اب يجعفر عليه السلام : ما يبالى من عرفه الله هَذَا الامر اءن يَكوُن على قلة جبل ياكل من نبات الارض حتّى ياتيه الموت .(305) و فِى آخر: ولو كان على راءس جبل يعبد الله حتّى يجيئه الموت .(306)

و در ((كافى)) از امام باقر عليه السلام روايت كرده است كه : ((هر كس كه اين امر ((ولايت)) را شناخت باكى ندارد كه بر قله كوهى باشد و از گياه زمين بخورد تا مرگش فرا رسد)).

و در حديث ديگرى است كه : ((اگر چه بر سر كوهى باشد خداى را بپرستد تا مرگش فرا رسد.

و عن الصادق عليه السلام فِى مقام ذم الدنيا: الا ما لابد له من كسر يشد بها صلبه ، و ثوب يوارى به عورته من اغلظ ما يجد و اخشنه - و فِى آخره - فجد واجتهد و اتعب بدنه حتّى بدت الاضلاع و غارت العينان .(307)

و از امام صادق عليه السلام در مقام نكوهش دنيا روايت كرده است كه : ((... مگر آن چه از آن ناگزير است از قبيل گرده نانى كه بدان سبب پشت خود را راست كند، و سخت ترين و خشن ترين لباسى كه بدان وسيله عورتش را بپوشاند... و سعى و كوشش كند و بدن خود را به رنج و تعب اندازد تا دنده هايش نمايان شود و چشمانش گود رود.))

و فِى ((الخصال)) قَالَ عليه السلام : عليكم بالصفيق من الشباب فان من رقّ ثوبه رق دينه ، و لا يقومن احدكم بين يدى الرب - جل جلاله - و عليه ثوب يشف .(308)

و در ((خصال)) روايت كرده است كه فرمود: بر شما باد به پوشيدن لباس ضخيم و كلفت ، چه هر كس لباسش نازك باشد دينش نيز نازك (و ناپايدار) است ، و هيچگاه هيچ يك از شما در برابر پروردگار جليل با لباس نازك نايستد.

و فِى ((عورات التلعكبرى)) عن الحسن بن كثير الخزاز، عن ابيه قَالَ: رايت اباعبدالله عليه السلام و عليه قميص غليظ - الى اءن قَالَ- و كانوا عليهم السلام يلبسون اغلظ ثيابهم اءِذَا قاموا الى الصلاة .(309)

و در ((دعوات تلعكبرى)) از حسن بن كثير خزاز، از پدرش ‍ روايت كرده است كه گفت : امام صادق عليه السلام را ديدم كه پيراهنى خشن به تن داشت ... و آن بزرگواران عليهم السلام چون به نماز مى ايستادند خشن ترين لباس هاى خود را مى پوشيدند.

و فِى ((الكافى)) قَالَ: رايت اباعبدالله عليه السلام و عليه قميص غليظ خشن تحت ثيابه و فوقه جبة صوف و فوقها قميص ‍ غليظ، فمسستها فقت : جعلت فداك اءنّ النَّاس يكرهون لباس ‍ الصوف ، فقَالَ: كلا، كان ابى محمد بن على عليهماالسلام يلبسها و كان على بن الحسين عليهماالسلام يلبسها، و كانوا عليهم السلام يلبسون اغلظ ثيابهم اءِذَا قاموا الى الصلاة ، و نحن نفعل ذلك .

و در ((كافى)) (از ابن كثير) روايت كرده است كه : امام صادق عليه السلام را ديدم كه پيراهنى ضخيم و خشن زير لباسش ‍ پوشيده بود و روى آن جبه اى از پشم و روى آن پيراهنى خشن پوشيده بود، من دستى به آن كشيدم و گفتم : فدايت شوم ، مردم پوشيدن لباس پشمينه را خوش ندارند، فرمود: چنين نيست . پدرم محمد بن على و نيز على بن الحسين عليهم السلام لباس ‍ پشمينه مى پوشيدند، و چون به نماز مى ايستادند خشن ترين لباس ‍ خود را مى پوشيدند، و ما نيز چنين كنيم .

و فِى ((الكافى)) عن ابى عبدالله عليه السلام : اتخذ مسجدا فِى بيتك - الى اءن قَالَ - فالبس ثوبين غليظين من اغلظ ثيابك فصلّ فيمها.(310) رواهما؛ ((الوسائل)).(311)

و در ((كافى)) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : ((در خانه ات مسجدى قرار ده ... پس دو لباس ضخيم و خشن از خشن ترين لباس هاى خود را بپوش و در آن دو نماز كن)). اين دو حديث را در ((وسائل)) روايت كرده است .

و فِى ((المنهاج)) للعلامة : ((و لبس الحسن عليه السلام الصوف تحت ثيابه الفاخرة من غير اءن يشعر احد بذلك)).(312)

و در ((منهاج)) علامه آمده است : و حسن عليه السلام زير لباس ‍ فاخر و قيمتى خود لباس پشمينه پوشيد بى آن كه كسى بدان پى ببرد.

و فيه ايضا: ((اءِنَّهُ نمم الى المتوكل بعلى بن محمد عليهماالسلام اءن فِى منزله سلاحا و شيعة من اهل قم و اءِنَّهُ عازم على الملك . فبعث اليه جماعة من الاتراك فهجموا على منزله ليلا فلم يجدوا فيها شيئا و وجدوده فِى بيت مغلق عليه و هو يقراء القرآن ، و عليه مدرعة من صوف و هو جالس على الرمل و الحصى متوجها الى الله تعالى يتلو القرآن .(313)

و نيز در همان كتاب آمده است : از على بن محمد (امام هادى) عليه السلام در نزد متوكل سعايت كردند كه در منزل خود اسلحه و ياورانى از اهل جمع جمع كرده و قصد به دست گرفتن حكومت دارد. متوكل عده اى از ترك ها را فرستاد و آنان شبِاءَنَّهُ به منزل حضرت يورش بردند ولى چيزى نيافتند، و او را در اطاقى در بسته يافتند كه مشغول خواندن قرآن بود و قبايى پشمينه به تن داشت و بر روى ريگها و سنگريزه هايى نشسته ، روى دل به خداى متعال نموده و قرآن مى خواند.

و فِى ((التهذيب)) عن محمد بن كثير، عن ابيه قَالَ: رايت على ابى عبدالله عليه السلام جبة صوف بين ثوبين غليظين ، فقُلْتُ له فِى ذلك ، فقَالَ عليه السلام : رايت ابى عليه السلام يلبسها، انا اءِذَا اردنا اءن نصلى لبسنا اخشن ثيابنا.(314)

و در ((تهذيب)) از محمد بن كثير، از پدرش روايت كرده است كه گفت : امام صادق عليه السلام را ديدم كه جبه اى پشمينه در ميان دو لباس ضخيم و خشن به تن داشت ، در اين مورد با او گفتگو كردم ، فرمود: پدرم را ديدم كه لباس پشمينه مى پوشيد، ما هرگاه بخواهيم نماز بگزاريم خشن ترين لباس خود را مى پوشيم .

و فِى ((مكارم الاخلاق)) عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ: كان لابى ثوبان خشنان يصلى فيهما صلواته ، و اءِذَا اراد الحاجة لبسهما و سال الله تعالى حاجته .(315)

در ((مكارم الاخلاق)) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : پدرم دو لباس خشن داشت كه نمازهاى خود را در آن ها مى خواند، و چون مى خواست از خداوند حاجتى طلبد آن دو را مى پوشيد و حاجت خود را از خداى متعال مسالت مى كرد.

و فِى ((الجالس)): اذ خرج علينا على عليه السلام متّزرا باءزار من صوف مرتديا بمثله .(316)

و در ((مجالس)) آمده است كه : ناگاه على عليه السلام به سوى ما بيرون شد در حالى كه ازارى پشمينه پوشيده و ردايى از همان جنس نيز بر دوش داشت .

و فِى ((المجالس)) عن الصادق عليه السلام اءِنَّهُ قَالَ عليه السلام فِى حق من لبس لباسا لينا: لئن امكننى الله لاخضمنه خضما، و لاقيمن عليه حد المرتد، و لاضربنه الثمانين بعد الحد، و لاسدن كل سد، افلا صوف ؟ افال وبر؟ افال رغيف .(317)

و نيز از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : درباره كسى كه لباس نرمى پوشيده بود فرمود: اگر خداوند به من قدرت دهد همانا آن را قطعه قطعه مى كنم و حد مرتد را بر او جارى سازم ، و پس از حد نيز هشتاد ضربه بر او زنم ، و هرگز او را به خود راه ندهم . مگر پشم نيست ؟ مگر كرك نيست ؟ مگر گرده نانى نيست ؟

و قد تقدم حكاية يحيى عليه السلام و مدارع شعره ، و كذا حكاية موسى و هارون عليهماالسلام انهما لما ذهبا الى فرعون كان لباسهما من الصوف . و الاخبار الواردة فِى لباس (قميص) الصوف و الحث عى لبسه كثيرة .

و داستان يحيى عليه السلام و لباس هاى مويين او، و نيز داستان موسى و هارون عليهماالسلام كه وقتى به سوى فرعون رفتند لباس پشمينه به تن داشتند، گذشت . و اخبار وارده درباره لباس ‍ پشمينه و تاءكيد بر پوشيدن آن بسيار است .

و فِى ((قرب الاسناد)): اءنّ جعفر بن محمد عليهماالسلام كان ياخذ الثوب الجديد فيامر به فيغمس فِى الماء.(318)

و در ((قرب الاسناد)) روايت كرده است كه : جعفر بن محمد عليهماالسلام لباس نو را مى گرفت و دستور مى داد آن را در آب فرو برند.(319)

قيل لعابد: خذ حظك من الدنيا فاءِنَّكَ فان عنها. قَالَ: الان وجب اءن لا آخذ حظى منها.

به عابدى گفتند: بهره خود را از دنيا برگير كه از دنيا خواهى رفت . گفت : حال واجب شد كه بهره خود را از آن نگيرم .

و قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : رُب اشعث اغبر ذى طمرين مدقع بالابواب لو اقسم على الله لابره .(320)

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: با ژوليده موى غبار آلود كهنه جامه اى كه او را از درها (ى سلاطين و بزرگان) با خفت و خوارى رد كنند در حالى كه اگر خدا را سوگند دهد، خداوند سوگند او را جامه عمل پوشاند.

و فِى ((الكافى)) عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ: شيعتنا هم الشاحبون الذابلون الناحلون ، اَلَّذِى نَ اءِذَا جنهم الليل استقبلوه بحزن .(321)

و در ((كافى)) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شيعيان ما رنگ پريدگان خشك لبان لاغر اندامان هستند، آنان كه چون پرده سياهى شب بر آنان افتد آن را با حزن و اندوه استقبال كنند.

و عن على بن ابى حمزة قَالَ: رايت ابالحسن عليه السلام يعمل فِى ارض [له] قد استنقعت قدماه فِى العرق ، فقُلْتُ: جعلت فداك اين الرجال ؟ فقَالَ: يا على قد عمل بالبيل (باليد - خ ل) من هو خير منى فِى ارضه و من ابى . فقُلْتُ: من هو؟ فقَالَ: رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و اميرالمؤ منين و آبايى كلهم عليهم السلام كانوا قد عملوا بايديهم و هو من عمل النبيين و المرسلين و الاوصياء و الصالحين .(322)

و از على بن ابى حمزه روايت كرده است كه گفت : اباالحسن (امام كاظم) عليه السلام را ديدم كه در زمين خود كار مى كرد به حدى كه قدمهاى مباركش خيس از عرق شده بود، گفتم : فدايت شوم مردان كجا هستند؟ فرمود: اى على ! همانا در زمين خود با بيل (با دست) كار كرده است كسى كه از من و پدرم بهتر بود. گفتم او كيست ؟ فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤ منين عليه السلام ، و همه پدرانم عليهم السلام همه با دست خود كار مى كردند، و اين كار انبيا و مرسلين و اوصياء و صالحان است .

قَالَ اميرالمؤ منين عليه السلام : قراءت التوراة و الانجيل و الزبور و الفرقان ، فاخترت من كل كلمة . من التوراة : من صمت نجا. و من الانجيل : من قنع شبع . و من الزبور: من ترك الشبهات فقد سلم من الآفات . و من القرآن : و من يتوكل على الله فهو حسبه .(323)

و اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: تورات و انجيل و زبور و فرقان را خواندم و از هر كدام كلمه اى را انتخاب نمودم .

از تورات : ((هر كه خوشى گزيد نجات يافت .))

و از انجيل : ((هر كه قناعت ورزيد سير گشت)).

و از زبور: ((هر كه از امور شبهه ناك دست كشيد از آفت ها سالم ماند)).

و از فرقان : ((هر كه بر خدا توكل كند خدا او را بس است)).

و قيل : قلوب العلماء خمسه : العلم و الحلم و الايمان و العقل و الكرم .

و قلوب الاولياء خسمة : الصمت و الذكر و ترك الطمع و الفكر و قيام الليل و صيام النهار.

و قلوب المؤ منين خمسة : الزهد و الخوف و ترك الشهوة و الرفق بعباد الله و ترك الطمع .

و قلوب الغافلين خمسة : الغفلة و الشهوة و اللهو و الضحك و المزاح .

و قلوب المنافقين خمسة : البغض و النفاق و الخبث و المكر و بغض العباد.

و گفته اند: دلهاى علماء پنج است : علم و حلم و ايمان و عقل و كرم .

و دلهاى اولياء پنج : سكوت و ذكر و ترك طمع و فكر و شب زنده دارى و روزه دارى .(324)

و دلهاى مؤ منان پنج : زهد (بى رغبتى به دنيا) و بيم و ترك اميال نفسانى و مدارا با بندگان خدا و ترك طمع .

و دلهاى غافلان پنج : غفلت و شهوت و لهو (سرگرمى) و خنده و شوخى .

و دلهاى منافقان پنج : دشمنى و دورويى و خباثت (بدطينتى) و مكر و دشمنى بندگان خدا.

و عن البهلول : البلوغ بلوغان : بلوغ الاطفال و بلوغ الرجال . اما بلوغ الاطفال فبخروج المنى ، و اما بلوغ الرجال فبالخروج عن المُنى .

و بهلول گفته است : بلوغ دو نوع است : بلوغ اطفال و بلوغ مردان . بلوغ اطفال به خارج شدن منى است ، و بلوغ مردان به بيرون آمدن از مُنى و آرزوست .

و از اين اخبار و اخبار گذشته و آينده در تضاعيف كتاب ، خصوص در باب عالم بالله معلوم مى شود تا نفس را انسان به لجام رياضت مقيد نسازد و از مرتبه بهايم در نگذشته است ، ميان او و انسانيت بودن بعيد(325) است . و تفصيل اين معنى انشاء الله در مرتبه دوم از حكمت عملى خواهد آمد.

موانع چون در اين عالم چهار است   طهارت كردن از وى هم چهار است
نخستين پاكى از احداث و انجاس   دوم از معصيت و از شر وسواس
سيم پاكى زاخلاق ذميمه است   كه با وى آدمى همچون بهيمه است
چهارك پاكى سر است از غير   كه اينجا منتهى مى گرددش سير
هر آن كو كرد حاصل اين طهارت   شود بى شك سزاوار مناجات

اى مناجاة الله اياه . بسم الله الرحمن الرحيم ، راه اين است مرد باش برو.