شکوه شعر عاشورا در زبان فارسی

علی اکبر مجاهدی

- ۶ -


بر شانه هامان زخم مى روييد، زخمى كه هر دم تازه تر مى شد

از پر پر خون شقايق ها، هر ذرّه اين خاكْ رنگين است

بارى كه از ياران مان مانده ست ، همسنگران ! بسيار سنگين است

ما از تبار روشن عشقيم ، ما مرزبان مرز ايرانيم

ما راهيانِ راه خورشيديم ، ما يادگار آن شهيدانيم

در سنگر علم و سرافرازى ، ماييم و بارى از رسالت ها

ماييم و چشمانى كه مى بينند دروازه هاى صبح فردا را(195)

پيام شهيدان :

عـشـرت مـيـر مـعـظـّمـى ، از تـداوم (خـطّ سـرخ عـاشـورا) و از انـس بـى شـايـبـه دل ها با كربلا و از بلنداى قامت (شهدا) سخن مى گويد:

فضاى الفت ما، بوى كربلا دارد

ز ماست ، آن كه درين راه جاى پا دارد

نسيم دشت شقايق ، به روى گونه ما

ز خطّ سرخ شهيدان ، پيام ها دارد

هنوز حرمله ، در پشت ظلم پنهان ست

گلوى نازك هر كودك ، اين ندا دارد:

حسين ، قامت اسلام در اقامه ظهر

شهيد، قامتى از طول عصرها دارد(196)

(مـناعت طبع) ، (استغنا)، (ايثار) و (فداكارى)از ديگر مفاهيم ارزشى عاشورا به شمار مى رونـد كـه در روز عـاشـورا بـه طـور كـامـل ، مـجـال بـروز و ظـهـور يـافته اند و در شعر عـاشـورايـى دو دهـه اخـيـر پـس از مـقـوله (شـهـادت)بيش از هر مفهوم ارزشى ديگر، نظر شـعـراى مـتعهّد آيينى را به خود جلب كرده اند، چرا كه اين مقوله هاى ارزشى را بيشتر از هـر مـقـوله ديـگـرى در جـبـهه هاى هشت سال (دفاع مقدّس)و نيز در جريان پيروزى انقلاب اسـلامـى تـجـربه كرده اند و فرازهايى از اين مفاهيم عالى ارزشى را در وجود رزمندگان اسلام به تماشا نشسته اند.

حضرت عبّاس در فرهنگ (جبهه رفته ها) به عنوان يك (نماد مقدّس عاشورايى)شناخته مى شـود كـه تـوانـسـتـه اسـت ايـن مقوله هاى ارزشى را بيش از ديگرْ (شهدا) به منصه ظهور درآورده ، و جهانى را در برابر عظمت روحى خود به تكريم وادارد.

نماد واقعى ايثار:

سيّد مهدى حسينى ، به تصوير بديعى از (ايثار) در وجود سقّاى كربلادست يافته است :

عطش ، در چشم هايش موج مى زد

دل دريا، برايش موج مى زد

ز سوز تشنگى ، مى سوخت ساقى

و دريايى به پايش ، موج مى زد(197)!

انتخاب :

حسن احمد زاده ، در برابر آن همه (گذشت)و (فداكارىِ) سقّاى كربلا، انتخاب را (شرمنده) او مى بيند:

اى تشنه لبى كه آب ، شرمنده توست !

تا صبح جزا، سحاب شرمنده توست

در اوج عطش ، گذشتى از آب فرات

واللّه كه انتخاب ، شرمنده توست (198)

و شكوه كرمانشاهى ، احساس زيباى خود را در اين رابطه به گونه اى ديگر بازگو مى كند:

آن قدر نرفتيم ، كه مرداب شديم

همرنگ سكوت ، محو مهتاب شديم

هر بار نشستيم و مرورت كرديم

از شرم لبان تشنه ات ، آب شديم (199)!

پيشقدمى :

جلال محمّدى ، از قلم شدن دست علمدار كربلا، برداشت تازه اى دارد:

هنگام سفر، پيشقدم شد دستم

قربانىِ قامت علَم شد، دستم

تا نامه عشق را، به خون بنگارم

در محضر وصل او، قلم شد دستم (200)!

درد جستجو:

زكريّا تفعّلى ، به آبروى رفته دريا مى انديشد:

مردى كه به جستجوى دريا، مى رفت

با شكوِه به گفتگوى دريا مى رفت

هنگام نزول اشك از ديده مشك

ديدند كه آبروى دريا مى رفت (201)!

پايدارى :

تقى پور متّقى (م . پاسدار)، (استقامت)و (همّت)سقّاى كربلا را به طرز زيبايى بيان مى كند:

بر دامن او، گرد مدارا ننشست

سقّا، نفَسى ز كار خود واننشست

هر چند قلم شد، علَم بازوى او

با دست بريده ، باز از پا ننشست (202)!

اجر فداكارى :

شهاب يزدى ، در برابر اين همه فداكارى ، سؤ الى را از سر حيرت مطرح مى كند:

عبّاس ! دلى كه پاى بست تو بوَد

مشتاق لقاى حقْ پرست تو بود

امروز چه كرده اى كه فردا، زهرا

اسباب شفاعتش دو دست تو بود؟(203)

در ظهر عاشورا:

امين شيرازى ، در گرماگرم ظهر عاشورا، تصوير بلندى از قامت رساى سقّاى كربلا را به دست مى دهد. انگار خورشيد با تمام عظمتش در آينه فرات جلوه مى فروشد:

در رود زمانه ، پيچ و تاب افتاده ست

خورشيد، به خوف و اضطراب افتاده ست

ظهرست و، در آيينه چشمان فرات

تصوير بلند آفتاب افتاده ست (204)

شكوه عاطفه :

وحيد اميرى ، بُعد عاطفى اين شخصيّت استثنايى عاشورا را ـ كه ريشه در وفادارى او دارد ـ به زيبايى تفسير مى كند:

او، غربت آفتاب را حس مى كرد

در حادثه ، التهاب را حس مى كرد

بيتابى كودكانش آتش مى زد

وقتى خُنَكاى آب را، حس مى كرد!

دستى كه تا هميشه جارى است :

سـيـّد حـسـن حـسـيـنـى ، از (جريان)هميشگى (دستى)خبر مى دهد كه درحمايت (آب)از پاى افتاده است :

ز آن دست كه چون پرنده بيتاب افتاد

بر سطح كِرِخْت آبها، تاب افتاد

دست تو چو رود، تا ابد جارى شد

ز آن روى كه در حمايت آب ، افتاد(205)

قياس ؟ هرگز!

اگر در شعر ديروز عاشورا، علمدار كربلا را به استوارى (كوه)وعظمت (دريا) همانند مى كـردنـد، در شعر عاشورايى امروز، (كوه)و (دريا) را بايد در (استوارى)و (عظمت)به او تشبيه كرد آن هم با دو (پيش شرط) اساسى ، كه وقوع آن (غير ممكن)است :

از قهر تو، شاهين قدر پر ريزد

وز هيبت تو، شير قضا بگريزد

ماند به تو كوه ، اگر به رفتار آيد!

دريا به تو مى ماند، اگر برخيزد!(206)

چرا كه در فرهنگ عاشورا، (كوه ساكن)و (درياى بى حركت)راه ندارند، و اين (رفتار) و (خيزش)است كه به آن دو، معنا و مفهوم خاصّى مى بخشند.

و هـمـيـن هـمانندى را مى توان در ميان دو نماد (رخشندگى)و (بخشندگى)با (دليرى)و (بيباكى)برقرار ساخت ، به شرطى كه از عهده انجام دو كار (خطير) برآيند:

كو شير دلى كه پنجه با شير زند؟!

بى حمله ، ره هزار نخجير زند؟

ماند به تو خورشيد، اگر بخروشد!

ماند به تو شير، اگر كه شمشير زند(207)!

رسالت سقّايى :

و بـر ايـن بـاور اسـت كـه حضور سقّاى كربلا در شريعه فرات نه براى رفع عطش از خـود، كـه بـراى فرونشاندن (عطش آب)بوده است ، چرا كه وظيفه سقّايى كربلا ايجاب مـى كـند كه از تمامى كاينات ، رفع (عطش)شود و (فرات)كه مظهر دروغين سيرابى ، از اين قاعده كلّى مستثنى نيست :

آن روز كه شط در تب و تاب آمده بود

وز سوز عطش در التهاب آمده بود

ديدند كه آن سخر كرم مشك به دوش

تا بر لب شط رساند آب ، آمده بود!(208)

حماسه ماندگار:

جليل دشتى مطلق از هيمنه جوانمردى در عرصه كربلا خبر مى دهدكه قومى از تبار (سنگ)در برابر او، ايستاده اند، و در اين صحنه است كه (جوانمردى)و (ايثار) و (شرف)را مى توان در هياءت واقعى خود تماشا كرد:

اين جوان كيست كه در قبضه او، طوفان ست ؟

آسمان ، زير سُمِ مركب او حيران ست ؟

پنجه در پنجه آتش فكند، گاه نبرد

دشت از هيبت اين معركه ، سرگردان ست !

مشك بر دوش گرفته ست ، وَ دل را در مشت

كوهمردى كه همه آبروى ميدان ست

آن طرف : كوه جوانمردى ، ايثار، شرف

رو به رو: قوم جفا پيشه و سنگستان ست (209)

عطش غيرت :

اسـمـاعـيـل پورجهانى ، (ايثار) و (عطش)را در نگاه گرم سقّاى كربلا،هماغوش مى بيند و (روح بلند عاطفه)را پا به پاى عطش در حال (آب شدن) :

قطره اشك تو، يك دريا عطش

هُرم لب هاى تو، يك صحرا عطش

در نگاه گرم تو، حس مى شود

يك جهان ايثار، يك دنيا عطش

تا نبينى عاشقان را تشنه كام

آمدى درياى غيرت ! با عطش

بعد تو، روح بلند عاطفه

قطرهْ قطره آب مى شد با عطش (210)

رابطه :

عـلى انـسانى از منظر (عشق)به اين صحنه نگاه مى كند و در ميان (دست)و (علَم)و (مشك)يك رابطه (عاطفى)برقرار مى سازد، رابطه اى كه از هم گسيخته است :

اى ساقى سرمستِ ز پا افتاده !

دنبال لبت ، آب بقا افتاده

دست و علَم و مشك ، سه حرف عشق ست

افسوس ز هم ، اين سه جدا افتاده (211)!

كمال كرامت :

خـسرو احتشامى ، در باب كرامت هاى وجودى و عظمت روحى سقّاى كربلا، حرف هاى تازه اى دارد:

اى بسته بر زيارت قدّ تو، قامت آب !

شرمنده محبّت تو تا قيامت ، آب !

در ظهر عشق ، عكس تو لغزيد در فرات

شد چشمه حماسه ز جوش شهامت ، آب

دستت به موج ، داغ حباب طلب گذاشت

اوج گذشت ديد و كمال كرامت ، آب

بر دفتر زلالى شط، خطِّ (لا) كشيد

لعلى كه خورده بود ز جام امامت ، آب

ترجيع درد را ـ ز گريزى كه از تو داشت ـ

سر مى زند هنوز به سنگ ندامت ، آب

از جوهر شفاعت تيغت ، بعيد نيست

گر بگذرد ز آتش دوزخ ، سلامت آب !

مى خوانمت به نام اباالفضل و، شوق را

در ديدگان منتظرم بسته قامت ، آب (212)

روح ادب :

سـيـّد مـحـمـّد بوشهرى ، ارزش عاشورايى (گذشت)و (ادب)را دروجود سقّاى كربلا به زيبايى توضيح مى دهد، توضيحى كه با حماسه درآميخته است :

تا دست بسته ، باز كنى مشت آب را

داغت شكست هفت كمر، پشت آب را

نقش هزار زلزله ، در شط پديد شد

تا ريختى به روى زمين ، مشت آب را

دستت به آب لب نزد و لب به آب ، دست

حيران نهاده اى به لب ، انگشت آب را!

با آب ، دست و پنجه كمى نرم كرده اى

ماليده اى به خاك ادب ، پشت آب را(213)

آخرين خواهش :

عـلى يـزدان شـنـاس ـ ايـن شـاعـر جـوان بـوشهرى ـ چه زيبا و با احساس ،آخرين (خواهش)سقّاى كربلا را به تصوير مى كشد، خواهشى كه يك دنيا (عاطفه)و (همدردى)و (كرامت)به همراه دارد:

فرياد زد: برادر مظلوم !

درياب انتظار برادر را

صد خنجر برهنه ، روان بودند

تا گم كنند ناله حنجر را

امّا برادرش ـ همه اش ـ آمد

بر زانوان گرفته ، برادر را

(بى مشك آب ، آه ! توانم نيست

شرم از نگاه تشنه دختر را

بگذار من شهيد شوم ، آن گاه

تا خيمه ها ببر گل پر پر را)

آن وقت ، اشك نازك زيبايى

تر كرد گونه هاى برادر را

آن گاه ، سوى خيمه غمگينى

ديدم كه برد جسم كبوتر را(214)

تكيه گاه خيمه ها:

صادق رحمانى ، دستان بريده سقّاى كربلا را، تكيه گاه خيمه هاى ظهر عاشورا مى داند، كه تا هميشه بر پاست :

كاش مى گشتم ، فداى دست تو

تا نمى ديدم عزاى دست تو

خيمه هاى ظهر عاشورا، هنوز

تكيه دارد بر عصاى دست تو

يك چمن ، گلهاى سرخ نينوا

سبز مى گردد به پاى دست تو(215)

اين مرد بى زِره

احـد چـگـيـنـى ، از (تـيـغ بـى نـيـام)و (مرد بى زرهى)حرف مى زند كه (آيينه حسين)و (تكرار حيدر) است ، مردى كه از دست رفته بود، ولى از پا نمى نشست !

بر روى آفتاب ، خنجر كشيده ايد

ظلمت نصيب تان اى قوم شب پرست !

هر روزتان سياه اى نهروانيان !

رفته ز يادتان آن تيغ و ضرب شست ؟!

اين تيغ بى نيام ، اين مرد بى زره

آيينه حسين ، تكرار حيدر ست

در سرخى غروب ، خورشيد روشنى

در خون نشسته بود، از پا نمى نشست !(216)

آب ، بابا، اباالفضل !

ابوالقاسم حسينجانى ، از منظر شهودى به شريعه فرات مى نگرد و به خاطر مى آورد كه بارها (او) را در كنار (دل)و (دست)و (دريا) ديده است ، و به ياد كودكى اش مى افتد كه جز (آب ، بابا، اباالفضل !) تكليف شب نداشته است ، و اين استمرار عشق عاشورا است كه در وجود او، جريان پيدا كرده و فرصت (تماشا) را از او دريغ نداشته است :

كنار دل و دست و دريا، اباالفضل !

تو را ديده ام بارها، اباالفضل !

تو از آب مى آمدى ، مشگ بر دوش

و من در تو محو تماشا، اباالفضل !

دل از كودكى ، از فرات آب مى خورد

و تكليف شب : آب ، بابا، اباالفضل !(217)

درياى غيرت :

قـاسـم مـرام ، بـا ايـنـكـه بـراى نـام هـمـيـشـه سـبـز سـقـّاى كـربـلا معادل هاى ارزشى و نابى را پيدا كرده است ، ولى زبان واژه هاى پيشنهادى را باز براى اداى مقصود، رسا نمى بيند:

عبّاس ، يعنى : مرگ را باور نكردن

يك لحظه در ناباورى ها، سر نكردن

عبّاس ، يعنى : عشق و ايثار و شهامت

يعنى : نُمود بارزى از استقامت ...

آه اى خداى عشق ! معنا كن جنون را

تفسير كن در ديده ها، درياى خون را

وا كن ز پاى بغض ، زنجير تغافل

تا در ميان سينه ها، آتش كند گل

آخر تمام واژه ها، گنگ اند اينجا

هرگز نشايد قطره را، توصيف دريا

اينجا، زبان واژه مى گيرد ز حيرت

مى سوزم از شرم تو، اى درياى غيرت !

مردانگى ، بر پاى تو سر مى سپارد

مردى اگر دارد نشانى ، از تو دارد

از توست ، گر روح فتوّت سرفراز ست

گر بيرق مردانگى ، در اهتزاز ست (218)

مناعت طبع :

مشفق كاشانى ، با به تصوير كشيدن بى نصيبى (آب)و حسرتى كه درنرسيدن به آن لب هاى عطشناك از خود نشان مى دهد، (كرامت)وجودى و شكوه (مناعت)و (جوانمردى)سقّاى كربلا را روايت مى كند:

در شعله نگاه تو، نقشى نبست آب

موج هزار آينه ، در خود شكست آب

ز آن لعل لب ـ كه جوش زد از آتش عطش ـ

در گير و دار معركه ، طرفى نبست آب

تا شد قلم ، دو دست علمدار و، آب ريخت

ناليد جبرييل كه : اى واى ! دست ! آب !(219)

عظمت روحى :

غلامرضا سازگار (ميثم) ، (كرامت) ، (شهامت)و (عظمت)را وامدارعلمدار كربلا مى داند:

كرامت : قطرهْ آبى ازيم اوست

بزرگى : خساكسار مقدم اوست

شجاعت : آفتاب عرصه رزم

شهامت : سايه اى از پرچم اوست

امام عالم عشق ست عبّاس

كه برتر از دو عالم ، عالم اوست

به خونى كز دو چشمش ريخت سوگند:

دل ما، خانه درد و غم اوست (220)

عبدى كه مولا است :

حسن فرحبخشيان (ژوليده)نيشابورى از مكارم اخلاقى و ارزش هاى وجودى ديگرى ياد مى كند كه در وجود علمدار كربلا به تماشا نشسته است :

كـليـد قـفـل مشكل هاست ، عبّاس

به مردى ، شهره دنياست عبّاس

مروّت : ريزه خوار خوان لطفش

فتوّت : صورت و معناست : عبّاس

حسين بن على را، عبد صالح

ولى بر ما سوا، مولاست عبّاس (221)

مظهر غيرت :

سـيـّد رضا مؤ يّد، با مورد خطاب قرار دادن اين (غيرت خداوندى) ،(عظمت روحى)او را به تصوير مى كشد:

اى چمن عارض تو، دلگشا!

دست تواناى تو، مشكل گشا!

حضرت عبّاس و ابوفاضلى

مظهر غيرت ، يلِ دريا دلى

اى اثر سجده به پيشانيَت !

مه ، خجل از طلعت نورانيَت

مهر و وفا، خوشه اى خرمنت

صدق و صفا، گوشه اى از دامنت

كيست همانند تو در روزگار

كِش سه امام آمده ، آموزگار؟(222)

پاسدارى :

عـلى مـوسـوى گـرمـارودى ، درمـثـنـوى بلندعاشورايى خود، از (دست)و (جانى)سخن مى گويد كه اين : (شاخ ‌درخت باوفايى)وآن : (ميوه باغ كبريايى)است :

اى سروِ بلند باغ ايمان !

وى قُمرىِ شاخسار احسان !

دستى كه ، ز خويش وانهادى

جانى كه ، به راه دوست دادى

آن : شاخ درخت باوفايى ست

وين : ميوه باغ كبريايى ست

و (رسالت)سقّاى كربلا را در آن لحظات سرنوشت ساز (اطاعت)امر (امام)و (پاسدارى) از مشگ آبى مى داند كه به همراه دارد:

دستان خدا، ز تن جدا شد

و آن قامت حيدرى ، دو تا شد

بگرفت به ناگزير، چون جان

آن مشگ ز دوش خود به دندان

و آن گاه ، به روى مشك خم شد

وَز قامت او، دو نيزه كم شد!

جان در بدنش نبود و، مى تاخت

با زخمِ هزار نيزه ، مى ساخت

و تـقدير الهى بر اين قرار گرفته است كه (شهادت)او را با (حسرت)درهم آميزد، تا به مقام و منزلتى كه در خور اوست ، نايل آيد:

چون سوى زمين خميد، آن ماه

عرش و ملكوت بود همراه

تنها نفتاد بوفضايل

شد كفّه كاينات ، مايل !

چون مه ، شب چارده برآيد

دريا، به گمان فراتر آيد

اى بحر! بهل خيال باطل !

اين ماه كجا و بوفضايل ؟!

گيرم دو سه گام ، برتر آيى

كو حدِّ حريم كبريايى ؟(223)

شـاعـر متعهّد آيينى امروز، با تاءثير پذيرى از صحنه هاى شگرف جنگ تحميلى ـ كه در جـاى خود به آن خواهيم پرداخت ـ به دنبال شناخت (ارزش هاى عاشورايى)و به تصوير كشيدن آنها است .

شـاعـران روزگار ما، مدّتها است كه خيال (عمود آهنين)را از ذهن خود پاك كرده اند، چرا كه در ناكار آمدى اين تركيبات حسّ ترحّم برانگيز، ترديدى ندارند، و از اين روى به سرعت از كـنـار ايـن مـقـوله هـاى (تـكـرارى)و (مـلالت آور) عبور مى كنند ولى در كنار (ارزش ها) تـاءمـّلى درخوردارند. غلامرضا سازگار (ميثم)با اين كه در آفرينش نوحه ها و منظومه هـاى مـاتـمـى و نـاله بـرانـگـيـز و گـريـه خيز، يد طولانى دارد! ولى در دو دهه اخير با رويكرد جدّى به (مفاهيم ارزشى)در غناى محتوايى شعر خود كوشيده است :

اى عشق و ايثار، آفريده تو!

دل ، بسمل در خون تپيده تو!

خونريزى شمشير خشم توحيد

از تيغ ابروى كشيده تو

عبّاسى و، شير خدا نهاده

گلبوسه ها بر دست و ديده تو

روز ازل ـ از هست و بود عالم ـ

عشق و شهادت ، برگزيده تو

تصوير غيرت بر زمين كشيده

خونِ ز پيشانى چكيده تو

در مهد و مقتل ، با حسين بودن

مشى و مرام و خطّ و ايده تو

بر قلب تاريخ ، اين رجز نوشته

از خون بازوى بريده تو:

وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُموا يَمينى

اِنّى اُحامىْ ابداً عنْ دينىْ

اى عشق ثاراللّه ، عادت تو!

وى زنده ، توحيد از شهادت تو!

امواج خون ، روز نماز ايثار

سجّاده سرخ عبادت تو

آزادگى ، تا صبح روز محشر

دارد به لب ، عرض ارادت تو

حسرت برد در حشر هر شهيدى

بر عزّت و مجد و سعادت تو

آبى كه از كف ريختى به دريا

اقرار دارد بر سيادت تو

هر جا كه عاشورا و كربلا يى ست

خطّى ست از درس رشادت تو

اين بيت را، بايد هميشه خواندن

حتّى شب جشن ولادت تو:

وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُموا يَمينى

اِنّى اُحامىْ ابداً عنْ دينىْ(224)

آغاز فصل سپيده است :

فاطمه سالاروند، كه انگار صحنه هاى جنگ تحميلى برايش تداعى گراحياى (ارزش هاى عـاشـورايـى)است ، همانند آدمى كه خواب ديده باشد، به روايت رؤ يايى مى پردازد كه غمگنانه ولى متعهّدانه است :

چشمى گشوديم و ديديم خورشيدمان ، سربريده ست

بيرحمْ دستى ازين باغ ، يك دامن آلاله چيده ست

شيون كن اى دل ! دل من ! وقتى درين خاك تشنه

اين سو: سپيدار زخمى ، آن سو: صنوبر خميده ست

آه اى علمدار! برگرد، بى تو درين دخمه زرد

يك حسرت سرخ ، يك درد، در سينه ام قد كشيده ست

وقتى كه از عشق خواندى با حنجر پارهْ پاره

ديگر چه جاى رباعى ؟! ديگر چه جاى قصيده ست ؟!

آن سر كه بر نيزه ها بود، بر بام تاريخ مى گفت :

پايان اين فصل خونين ، آغاز فصل سپيده ست (225)

جوانمردى :

اكبر دخيلى (واجد)، مقوله هاى ارزشى : (مناعت طبع) ،(هدف مندى) ، (كرامت)و (جوانمردى)را در وجود علمدار كربلا به كمال مى بيند:

آبى براى رفع عطش ، در گلو نريخت

جان داد تشنه كام و، به خاك آبرو نريخت

دستش ، ز دست رفت و به دندان گرفت مشك

كاخ بلند همّت خود را، فرو نريخت

چون مهر خفت در دل خون شفق ، و ليك

اشكى به پيش دشمن خفّاشْ خو، نريخت

چون رشته اميد بريدش ز آب ، گفت :

خاكى چو من كسى به سر آرزو نريخت !(226)

شهادت ، بهترين انتخاب :

سـيـّد مـحـمـّد ضـيـاء قـاسـمـى ، دسـت هـاى بـريـده سـقـّاى كـربـلا را بـه دو بال سرخ همانند مى كند كه به سمت (آسمانى شعله ور) در پروازند و امام شهدا شاهد اين عروج استثنايى است :

دو بال سرخ افتادند از ماه و، تو مى ديدى

كه مى رفتند سوى آسمانى شعله ور، در خون (227)

(شهدا) را مى توان بهترين انتخابْگران تاريخ ناميد، چرا كه با انتخاب (شهادت)به قـلل مرتفعى در گستره عروج دست يافته اند كه ديگران ، حتّى از فيض تماشاى آن همه اوج ، محرومند.

با هم ، ابياتى از غزل عاشورايى سيّد جلال موسوى را، مرور مى كنيم :

در انتخاب خطر، استخاره ممنوع ست

كلام ، هيچ !... كه حتّى اشاره ممنوع ست !

نوشته اند به طومار جاده با خط خون :

براى مرد، عبور از كناره ممنوع ست !

تمام ما حصَل نهضت حسين اين ست

كه : نام مرد، به هر سنگواره ممنوع ست

نبينم اى غزل سرخ ! بيطرف باشى ؟

صريح باش ! دگر استعاره ممنوع ست

شهادت آمد و هفتاد و دو نفر گفتند:

در انتخاب خطر، استخاره ممنوع ست (228)

روح (عـبـادت)و (اطـاعـت)و تـلاش صـادقـانـه براى برقرارى رابطه قلبى با عوالم معنوى ، در تمامى صحنه هاى شگفتى آفرين كربلا خصوصاً در ظهر عاشورا به چشم مى خورد.

زمـزمـه هـاى عـاشـقـانـه شـهـداى كـربـلا در شـب عـاشـورا و نـمـاز مشتاقانه آنان به امامت سيّدالشّهدا در ظهر عاشورا دو نمونه بارز از اين (خودفراموشى ها) و (خداباورى ها) است .

روايت شاعران روزگار ما از اين مناجات ها و راز و نيازهاى پر شور، حاكى از كشش درونى آنان به عوالم روحانى است .

رابطه نماز و راز و پرواز:

قاسم درويشى ، رابطه (نماز) و (راز) و (پرواز) را به زيبايى توضيح مى دهد:

از آن پيمانه آغاز مى گفت

گواهى هاى خود را، باز مى گفت

بر آن سجّاده محض حسينى

دو ركعت راز، با پرواز مى گفت (229)

سجّاده سبز شكر:

سـيـّده راضـيه هاشمى ، (سجّاده سبز شكر) را به توصيف نشسته است ،و از (مردى)سخن به ميان مى آورد كه (خدا! خداى)او دل سنگ را ـ حتّى ـ به گريه واداشته است :

وقتى كه ، شكسته دل دعا مى كردى

سجّاده سبز شكر، وامى كردى

حتّى دل سنگ هم ، به داغ تو گريست

آن دم كه خدا! خدا! خدا! مى كردى (230)

آخرين وداع :

(تـكـبـيـر آخرين)امام حسين (ع) به هنگام وداع با كعبه ، بشْكوه ترين لحظه ها را در ذهن آدمى تداعى مى كند:

با كعبه ، وداع آخرين بود و حسين

چون اهل حرم ، كعبه غمين بود و حسين

بِشكوه ترين لحظه ، تداعى مى شد

تكبير نماز واپسين بود و، حسين (231)

اذان سرخ :

(اذان سـرخ)عـنـوان ايـن ربـاعـى عاشورايى است كه فضاى ظهر عاشورارا پر از ترنّم كرده است :

در قحطىِ گل ، هوا بهارى شده بود

در شطِّ عطش ، سپيده جارى شده بود

در لحظه پر شور اذان گفتن او

انگار فضا، پر از قنارى شده بود!(232)

عشق مى بارد:

جـعـفـر رسـول زاده (آشـفته) ، صحنه نماز پرشور (ظهر عاشورا) را، به تصوير كشيده است :

دشت ، سرخ ست و عشق مى بارد

با تو بودن ، چه عالمى دارد!

لاله ها، صف كشيده اند همه

سينه اى كو كه داغ بردارد؟!

تيرها، بر تنم فرود آييد

تا امامم نماز بگزارد

پيش چشمش فدا شدم ، اى كاش

آفتابى ، ستاره بشمارد!

آن كه تكبير خوان سجده توست

تن به محراب تيغ بسپارد

آشنايى كه قبله ، عاشق اوست

كاش ز اهل نمازم انگارد(233)

لحن بارانى :

سـيـّد مـحـمـّد ضياء قاسمى ، از تلاوت (آيه گل)با لحن (باران)بر سرنيزه ، و جارى شدن (قبله)در نگاه (تيغ)خبر مى دهد:

صداى بوى باران داشت ، تا خواند آيه گل را

سرت بالاى نى ، چون كهكشانى شعله ور در خون !

و قبله در نگاه تيغ جارى شد، كه با حلقت

نماز آخرينت را، بخوانى شعله ور در خون !(234)

تجسّم بردبارى :

جـليـل واقع طلب ، با اظهار شگفتى از بردبارى (بانوى كربلا)، نماز(نافله)خورشيد را در (تلاطم دريا) روايت مى كند:

بر آر تا بخروشد درين مجادله ، خاتون !

زبان زكام ، چو تيغ از نيام غايله ، خاتون !

اگر شود متلاطم ، خروش جارى زخمت

به خون و خاك نشنيد تمام قافله ، خاتون !

كه ديده است كه خورشيد، در تلاطم دريا

وضو نكرده ، بخواند نماز نافله خاتون !

زمين و زخم زبان زمينيان و، تو امّا

شنيده ام كه نكردى از آسمان گله ، خاتون (235)!

نماز خونين :

سـيـّد اكـبـر مـيـرجـعـفـرى ، قـاضـى شـريـح هـا را مـسـؤ ول فاجعه عاشورامى داند، و با طنزى نيشدار از آنها مى پرسد كه : نماز آغشته به خون ظهر عاشورا را چگونه مى بينند؟!

اين را نسيم گفت ـ شامى كه مى وزيد ـ

طوفان ، شكست خورد اى شاخه هاى بيد!

اينك نماز و خون ، آغشته ، در همند

قاضى شريح ها! فتوى نمى دهيد؟!

و بعد، پرده از رازشان برمى دارد كه چرا مسند (فتوا) را، آلوده كرده اند:

حقّالسُّكوت قوم ، يك لقمه قوت قوم

كمْ كم زياد شد از جانب يزيد

و هنگامى كه (طوفان)فروكش مى كند، بايد در انتظار قيام (شاخه هاى بيد) بود!

اين را نسيم گفت ـ صبحى كه مى وزيد ـ

طوفان به پا كنيد اى شاخه هاى بيد(236)!

ياران همراه :

(قـافـله حـسينى)آماده حركت به سمت (كربلا) است ، و ياران همراه براى اين كوچ سرخ ، لحظه شمارى مى كنند:

همره شدند، قافله اى را كه مانده بود

تا طى كنند مرحله اى را، كه مانده بود

و پـيـش از پـيـوسـتـن بـه اردوى (امـام) ، بـا طـرح يـك سـؤ ال : (رفتن و يا ماندن ؟)، (بودن و يا نبودن ؟) به پاسخ دلخواه خود رسيده اند كه در حلّ آخرين (مساءله) ، راهگشاى شان بوده است :

با طرح يك سؤ ال ، به پاسخ رسيده اند

حل كرده اند، مساءله اى را كه مانده بود

و تـنها توشه اى كه با خود برداشته اند، زاد راه (بيخودى)است كه (فاصله)آنان را با (خدا) از ميان برداشته است :

از خويش رفته اند سبكبال ، تا خدا

برداشتند فاصله اى را، كه مانده بود

و امـام ، در (پـگـاه)عـاشـورا با نيم نگاهى ، (نافله)را بدرود مى كند، نافله اى كه تا ابد در حسرت امام خواهد سوخت :

با ركعتى نگاه ، در آن آخرين پگاه

بدرود گفت ، نافله اى را كه مانده بود

و هـنـوز تعداد اصحاب واقعى امام ، به حدّ نصاب نرسيده اند و چشمان امام به سپاه دشمن دوخـتـه شده است . انگار انتظار كسى را مى كشد! و لحظاتى بعد، سوارى را مى بيند كه بـيتابانه از صف دشمن به سمت خيمه امام مى تازد! سوارى كه از همه ديرتر آمده ، ولى زودتر از ديگران (رخصت)خواهد يافت :

در فصل آفتاب و عطش ، از زبان (حر)

نوشيد آخرين (بله) اى را كه مانده بود

و اينك (كاروان شهداى كربلا)، چشم انتظار (قافله سالار) خود است ولى امير كاروان بايد پـيـش از عـروج ، (پـرنـده)كـوچـكـى را كـه در (قـفـس)پـر و بال مى زند، آزاد كند تا مژده آمدنش را براى طايران گلشن قدس ببرد:

آمد برون ز خيمه غربت ، قفس به دست

آزاد كرد چلچله اى را، كه مانده بود!

و اينك به دنبال (كاروان شهدا)، (قافله اسيران)در حركت آمده است ، و بانوى كربلا قدم بـه قـدم و مـنـزل بـه مـنـزل ، قـافـله را هـمراهى مى كند و راه عبور كاروانيان را از (حلقه محاصره)دشمن مى گشايد:

از حلقه محاصره ، زينب عبور كرد

از هم گسيخت سلسله اى را كه مانده بود

و هـنـگـامـى كـه قـافـله بـه دروازه شـام مـى رسـد. خـروش عـلى (ع) در حـنـجـره زيـنـب ، گل مى كند:

در حنجرش ، خروش على را شكفته ديد

در خطبه ريخت ، ولوله اى را كه مانده بود

در بند بندْ شامىِ كوفىْ فريب ريخت

تنْ لرزه هاى زلزله اى را كه مانده بود

و سـرانـجـام بـه هـنـگـام عـزيـمـت قـافـله بـه سـمـت مـديـنـه ، بـا كـاروانـى از دل هاى سوگوار و داغدار رو به رو مى شوند كه به بدرقه آمده اند و قافله ، حركت مى كند. قافله اى كه شيون دل ها، ناله هاى جرس را همراهى خواهد كرد:

دل هاى پرخروش و جرسْ جوش و نالهْ نوش

هى مى زدند، قافله اى را كه مانده بود(237)!

استمرار رسالت :

(رسالت)سالار شهيدان پس از (شهادت)نيز ادامه يافت و اين بار با زبانى ديگر به (هدايت)انسان ها، قيام كرد:

كربلا را مى سرود اين بار، روى نيزه ها

با دو صد ايهام معنى دار، روى نيزه ها

و (همنوايى)شهدا و (تكرار شعر كربلا) استمرار (خطّ سرخ عاشورا) را ميسّر مى سازد:

نينوايىْ شعر او، از ناى هفتاد و دو نى

مثل يك ترجيع شد تكرار، روى نيزه ها

و كـدام چـشـمـى ديـده اسـت كـه (چـوب خـشـك نـيـزه)بـا (هـفـتـاد و دو گل)زينت شود؟

چوب خشك نى ، به هفتاد و دو گل آذين شده ست

لاله ها را سر به سر بشمار، روى نيزه ها

و شـاعـر، از (نـسـيـم)مـى خـواهـد كـه آهـسـتـه تر در حريم (لاله ها) كه زخمى داغند، پاى بگذارد:

زخمىِ داغند اين گل هاى پر پر اى نيسم !

پاى خود آرام تر بگذار روى نيزه ها

و لطافت (لاله ها)، حتّى حضور (مهتاب)را هم برنمى تابد:

يا برين نيزار خون امشب متاب اى ماهتاب !

يا قدم آهسته تر بردار، روى نيزه ها

و در ايـنـجـا شـاعـر بـه ياد (شب عاشورا) مى افتد كه امام ، شهدا را به (ميعادگاه)فردا فرامى خواند:

ياد دارى آسمان ! با اختران ، خورشيد گفت :

وعده ديدارمان اين بار، روى نيزه ها؟!

و ايـنـك ، تـمامى اصحاب وفادار امام در ميعادگاه حضور يافته اند تا (وفاى به عهد) را بـه مـا انـسـان هـا بـيـامـوزنـد، و خـدا در ايـن آيـنـه هـاى زلال ، جلوه تمام عيارى دارد:

زنگيان ، آيينه مى بندند بر نى ؟ يا خدا

پرده بر مى دارد از رخسار، روى نيزه ها؟

و قرائت (قرآن)با (ناى بريده)و بر بالاى (نى) ، هنر امام شهدا است :

صوت قرآن ست اين ؟ يا با خدا در گفتگوست

رو به رو، بى پرده ، در انظار روى نيزه ها؟

و گـفـتـگـوى بانوى ـ كربلا ـ حضرت زينب كبرى ـ با سر مبارك امام الشّهداء بر بالاى نى ، شنيدنى است :

با برادر گفت زينب : راه دين ، همواره شد

گر چه راه توست ناهموار روى نيزه ها!

و انگار (خدا) آن روز بساط (طور) خود را بر روى (نيزه ها) گسترده بوده است :

صحنه اوج و عروج ست و طلوع و روشنى

سير كن ، سير تجلّى زار روى نيزه ها