شکوه شعر عاشورا در زبان فارسی

علی اکبر مجاهدی

- ۵ -


پـس از رحـلت امـام (ره)رهـبـرى انـقـلاب عـظيم اسلامى توسّط خبرگان ملّت به مقام معظّم رهبرى ـ مد ظلّه العالى ـ سپرده شد و معظّمٌله در شرايط بسيار دشوار و لحظات حسّاسى ـ كـه مـلّت هـمـيـشـه سـرافراز ايران در پشت سر نهاد ـ به ارايه رهنمودهاى ارزنده اى قيام كـردنـد كـه استمرار انقلاب را تضمين كرد. اين رهنمودها كه در ابعاد مختلف مفاهيم ارزشى صـورت گـرفـتـه اسـت ، در رويـكـرد امـّت اسـلامـى بـه (ارزشـهـا) و پـرهـيـز از مـسـايـل (ضـدّ ارزشـى)نـقـش اسـاسى داشته ، و اجازه نداده است كه نبض تپنده انقلاب از حـركت بازايستد و شعراى معاصر نيز با الهام از اين رهنمودها توانسته اند مفاهيم ارزشى اسـلام را بـه زيـبـايـى بـه تـصـويـر كـشند و شعر عاشورايى دو دهه اخير خصوصاً در رويـكـرد جـدّى خـود بـه (ارزش هـاى عـاشـورايـى)مـرهـون ايـن قـبـيـل رهـنـمـودهـاى سـرنـوشـت سـاز بـوده است . در اين نوشتار با مرور كوتاهى بر اين رهنمودها، با برخى از مهم ترين عناوين مفاهيم ارزشى آشنا مى شويم .

هوشيارى و آگاهى در سايه وحدت كلمه :

(... بـرادران عزيز! ما امروز بيش از همه چيز، به هوشيارى و وحدت كلمه احتياج داريم ... اگـر مـردم هوشيار نباشند، همان بلايى بر سرشان خواهد آمد كه بر سر مردم مسلمان در دوره امـام حـسـن (ع) و بـعـضى از دوره هاى ديگر آمد. در آن زمان چون مردم ، هوشيار و آگاه نـبـودند جريان حق شكست خورد. اگر آگاهى و هوشيارى باشد، وحدت كلمه هم هست . مراقب باشيد كه وحدت كلمه را حفظ كنيد. موقعيّت ها را به درستى درك كنيد و بدانيد كه امروز اساسى ترين كار ما، توجّه به اين امور است . بايد در سايه وحدت كلمه ، دست به دست هم دهيم و كشورمان را بسازيم و آباد كنيم ...)(161)

ارزش ها:

(دانـشـگـاه جهت دار و ديندار، به شدّت متمايل به ارزش هاى انقلابى واسلامى است . البتّه ارزش هاى انقلابى از ارزش هاى اسلامى به هيچ وجه تفكيك پذير نيست ، اينها با هم يكى اسـت . كـسـى نـمـى تـوانـد بـگـويـد مـن مـسـلمـانـم ؛ امـّا انـقـلاب را قبول ندارم ! امروز، زنده ترين تپش هاى انقلابى در اين جاست .(162))

قيامِ لِلّه و قيامِ باللّه :

(اگـر كـسـى به خدا تكيه كند امّا از خود حركتى نشان ندهد، بى فايده است و اگر كسى حركت و قيام كند امّا به خدا تكيه نكند، باز هم به مقصد نمى رسد. قيام لِلّه و قيام بِاللّه و تـكـيـه بـه خـدا، عـامـل پـيـروزى و مـوفـّقـيـّت اسـت . مـن و شـمـا بـايـد كوشش كنيم اين عـامـل را در خـودمـان تـاءمين و تقويت كنيم ؛ آن وقت وحشت ها مى ريزد. ذهن ها روشن مى شود، دل هـا مـحـكـم مـى گـردد، و كمبودها و نداشتن ها به نظر انسان كوچك مى آيد. مؤ منين صدر اسلام و خود شما در دوران سخت جنگ هشت ساله ، اين روند را آزموديد و نتيجه آن را ديديد... مـا بـايـد از هـمـان نـيـرويـى كـه در گذشته به ما كمك كرد، براى پيمودن آينده نيز مدد بـگـيـريـم ؛ يـعـنـى به خدا اتّكال كنيم و وحدت و يكپارچگى بين اقشار مردم را حفظ كنيم .(163))

تحمّل مشكلات :

مـا يـك نـظـام جوان هستيم كه از تجربيّات گذشته برخورداريم . بايدآينده را بسازيم . بـايـد هـمـه دسـت بـه دسـت يـكـديـگـر بـدهـيـم و مـشـكـلات را تـحـمـّل كـنـيم ، تا آينده خوب ساخته شود. با تحمّل مشكلات است كه مى شود از اين معبر عـبـور كـرد. هـرگـز ارتـبـاط و پـيـونـد مـسـتـحـكـم خود را با خدا فراموش نكنيم . از خداى مـتـعـال كـمـك بـخـواهـيـم و تـفـضـّل او را طـلب كـنـيـم و مـطـمـئن بـاشـيـم كـه خـداى متعال ، به ما كمك خواهد كرد.(164))

حضور در صحنه :

(مردم بايد حضورشان را در صحنه حفظ كنند و براى دفاع از انقلاب در همه ميدان ها، آماده باشند. ارتباط و اتّصال محبّت آميز ميان خود و مسؤ ولان و بالاتر از همه ، پيوند خود با خـدا را حـفـظ و مـسـتـحـكـم كـنـنـد. روحـيـّه عـبـوديـّت الهـى و تـسـليـم در مقابل پروردگار و كار براى رضاى او را، كه راز اصلى موفّقيّت هاى ملّت و امام ما بود؛ پـاس بـداريم . مطمئنّاً فضل و لطف الهى با ما خواهد بود. پيمان و پيوند ما خدايى است . به نام او حركت خواهيم كرد و از او كمك خواهيم گرفت .(165))

اتّكاء به خدا:

در آن لحظه اى كه امام (ره)ناراحتى قلبى پيدا كرده بودند، ما به شدّت نگران بوديم . وقتى كه من رسيدم ، ايشان انتظار و آمادگى بروز احتمالى حادثه را داشتند. بنابراين ، مـهـم تـرين حرفى كه در ذهن ايشان بود؛ قاعدتاً مى بايد در آن لحظه حسّاس به ما مى گـفتند. ايشان گفتند: (قوى باشيد، احساس ضعف نكنيد، به خدا متّكى باشيد،(اَشِدّاءُ عَلَى الكُفّار رُحَماءُ بَيْنَهُم)باشيد، و اگر با هم بوديد، هيچ كس نمى تواند به شما آسيبى بـرسـانـد). بـه نـظـر مـن ، وصـيـّت سـى صـفحه اى امام (ره)مى تواند در همين چند جمله خـلاصـه شـود... من وصيّت حقيقى امام (ره)را تحقّق همين نكات مى دانم . بايد بر سلايق پا گذاشت ؛ آن جا كه موجب جدا شدن از ديگران است ؛ چه رسد به اَهوا و هوس ها و انگيزه هاى مادّى كه حالش معلوم است .(166))

حضور مفاهيم ارزشى در شعر عاشورايى دو دهه اخير

شـعـر عـاشـورايـى دو دهه اخير، از نظر ساختارى و محتوايى تفاوت هاى بارزى با شعر عاشورايى گذشته دارد و بدون آن كه بخواهيم پيشينه افتخارآميز آن را ناديده بگيريم ، و يـا از كـنار آثار پرشور و ماندگارى كه آفريده شده است ، بى تفاوت عبور كنيم ، بـر ايـن نـكـتـه پاى مى فشاريم كه شعر عاشورايى امروز به خاطر تاءثيرپذيرى از انـقـلاب اسـلامـى و حـضـور در صـحـنـه هـاى شـگـفـتـى آفـريـن هـشـت سـال دفـاع مـقـدّس از غـنـاى مـحـتـوايـى چـشمگيرى برخودار است ، و از نظر ساختارى نيز شـاخـصـه هـاى خـاصّ به خود را دارد. تبيين (مفاهيم ارزشى عاشورا) از زبان شعر متعهّد و دردآشناى دو دهه اخير، كار چندان دشوارى نيست و با مرورى گذرا بر آثار عاشورايى اين عـزيـزان ، مـى تـوان بـه اين مهم دست يافت . براى نمونه به اين عناوين ارزشى كه در شعر مقاومت و شعر عاشورايى امروز خصوصاً كاملاً موفّقى دارند، توجّه كنيد:

شور شهادت

(شـهـادت)شكوفاترين گلواژه شعر عاشورا است ، و در شعرعاشورايى امروز بازتاب وسـيـعـى داشـته است . طاهره اروجى ، شعر بلند (شهادت)را از حنجره مردان نستوهى به بشكوهى (صنوبرهاى آزاد) روايت مى كند:

وقتى كه از دلها، كبوتر را ربودند

نامردمان ، دروازه شب را گشودند

مردانى از ايل صنوبرهاى آزاد

شعر بلندى از شهادت ، مى سرودند

سبقت در شهادت :

اگـر شـاعـر ديـروز از تـاءسـّى اصـحـاب بـا وفـاى امـام حـسين (ع) در روز عاشورا به يـكـديـگـر ـ بـراى حضور در ميدان جنگ و نايل آمدن به فيض (شهادت)ـ آگاه بود، و اين آگـاهـى ، بـه او اجازه مى داد تا تصوير سايه روشنى از اين صحنه هاى پرشور را در شعر خود منعكس سازد، شاعر امروز كه بارها تكرار گونه اى از اين صحنه هاى بديع را در جـبـهه هاى جنگ تحميلى شاهد بوده ، و يا از طريق رسانه هاى تصويرى در جريان اين فـداكـارى ها قرار گرفته است ، (ذهنيّت)خود را با (عينيّت)در هم مى آميزد، و تصاوير روشـن و شـفـّافـى را مـى آفـريـنـد كـه درسـت بـه انـدازه طـول و عـرض ايـن صـحنه ها است . به اين رباعى تصويرى سيّده راضيه هاشمى توجّه كنيد:

آغوش بهشت ، روى گلها وابود

از اشك ، زمين كربلا دريا بود

وقتى كه درِ باغ شهادت ، واشد

انگار ميان لاله ها دعوا بود!(167)

حسرت شهادت :

شـاعـر امـروز كـه با فروكش كردن شعله هاى جنگ تحميلى ، فرصت تماشاى صحنه هاى (ايثار) و (فداكارى)را از دست داده است ، و از اين كه نمى تواند به (خودآزمايى)در اين آزمـون دشوار و زيباى الهى بپردازد، متاءثّر است ، ولى هنوز در فضاى (شهادت)تنفّس مى كند، آن هم شهادتى كه او را تا مرز (بى نشانى)سوق دهد:

رضا اسماعيلى ، ابعاد اين حسرت دوست داشتنى را، هنرمندانه به تصوير كشيده است :

كاش مى شد، آسمانى مى شديم

چون شهيدان ، جاودانى مى شديم

كاشكى ، چون داغ سرخ كربلا

ريشه دار و باستانى مى شديم

سهم ما، مى شد تمام زندگى

گر شهيد بى نشانى مى شديم

و سرانجام ، با اظهار دلگيرى از (وسواس زمينى بودن) ، آرزوى آسمانى شدن را زمزمه مى كند:

تا به كى پابند وسواس زمين ؟!

كاش مى شد آسمانى مى شديم (168)

حضور در صحنه :

قـاسـم مـرام ، كـه راه خـود را از سـنـگـرهـا و خـاكـريـزهـاى هـشـت سال دفاع مقدّس به كربلا بازكرده است ، با عبور از مرز (حسرت)به ياران همراه نهيب مى زند كه پاى در ركاب كنند، چرا كه حسين تنها است :

ياران ! هله تا ز پا نمانيم

تا وادى كربلا، برانيم

آنجا كه ، حسين عاشقانه

خون ريخت به رگْ رگ زمانه

آنجا كه ، به رنگ سرخ گلهاست

ياران ! بخدا حسين تنهاست

و هـمـزمـان با جوانه زدن همين احساس (تنهايى)است كه خود را از تبار عاشوراييانى مى بيند كه در گفتن (لبّيك)به (حسينيان زمان)ترديد نمى كنند:

امروز، من از تبار خونم

من ، جوشش چشمه جنونم

اسطوره خونم و قيامم

ماءموم نماز آن امامم

من ، شعر رساى انقلابم

لبّيك امام را، جوابم

و در ظـلمت آباد روزگار (تنهايى) ، خود را در هياءت شهيدان زندهْ نامى احساس مى كند كه طلوع (ستاره اميد) را، بشارت مى دهند:

من ، نور ستاره اميدم

من ، زنده هر زمان ، شهيدم (169)

حماسه شهادت :

نـصـراللّه مـردانى ، از حضور همه زمينيان آسمانى ، در جاىْ جاى عرصه هاى جنگ تحميلى خـبر مى دهد چرا كه رايحه خون پاك (شهيدان كربلا) را در همه جا پراكنده مى بيند، و در تشييع پيكر صد چاك (لاله ها)ى عاشورايى از حضور پرشور (فرشته ها) خبر مى دهد:

بخوان حماسه خونين كربلا، با ما

كه شد بسيط زمين جمله همصدا با ما

سرِ بريده ، به ميدان عشق مى گويد:

حديث خون شهيدان نينوا، با ما

دوباره ، پيكر صد چاك لاله آوردند

به داغگاه بهشتى ، فرشته ها با ما

فرات اشك ز چشمان خاك مى جوشد

به سوگوارى گلهاى كربلا، با ما(170)

استمرار خطّ شهادت :

ذهـن شـاعـران دردآشـنـاى زمانه ما، به گستره اى دست يافته است كه در جاىْ جاى آن و در لحظه يك حادثه شگرف تكرار مى شود و در همه اين تكرارها (زمان)است كه هيچ كاره و (شهادت)است كه حرف آخر را مى زند. سيّد جلال موسوى . روايتگر اين ماجرا است :

چنين كه نوح ما، طوفان سوارى مى كند امروز

شهادت ، باغ ما را آبيارى مى كند امروز

نمى دانم چه طوفان عظيمى باز در راه ست ؟

كه نبض حادثه ، لحظه شمارى مى كند امروز!

و در جـريـان هـمين رخدادى كاملاً استثنايى است كه (يزيديان)روزگار ما از دست هر شهيد به خون غلتيده اى ، يك (ضربه كارى)دريافت مى كنند، چرا كه تازيانه قهر الهى در دسـتـان آنـهـا اسـت ؛ هـمـان تـازيـانه اى كه در ديروزِ تاريخ بر گُرده آزادگان شهادت طـلبـى مـى نـشـست كه امروز از قطرهْ قطره خون پاك آنان شقايقى دميده است كه نشان داغ بر سينه دارد:

يزيد از دست خود، هفتاد و دو شلاّق خواهد خورد!

و هر يك ضربه ، كار زخم كارى مى كند امروز(171)

ايستاده بايد مرد!

شـاعـر امـروز كـه از بـن دنـدان ، مـزه حـضـور در صـحـنـه هـاى رويـارويـى بـا عـوامـل اسـتكبار جهانى را تجربه كرده است ، حضور (مرفَّهان بيدرد) را برنمى تابد، و هـمـيشه در مقابله با (بى تفاوتى ها)ى غفلت آلوده اين (عزيزان بيجهت)سؤ الى برايش مطرح بوده است :

چرا چو آب ، چنين صاف و ساده بايد مرد؟!

و مثل سايه ، به خاكْ اوفتاده بايد مرد؟!

و با تجزيه و تحليل فضاى دردآلود حاكم بر جامعه ـ كه ناشى از همين بى تفاوتى ها اسـت ـ بـه نـتـيـجـه اى مـطـلوب مى رسد كه : اوّل بايد از مرز (خودى خود) گذشت تا به خيل (شهداى راه حق)پيوست و از همين روى ، به ياران همراه هشدار مى دهد:

اگر كه راه به پايان جاده بايد برد

هلا! ز خويش ، در آغاز جاده بايد مرد!

به گلشنى كه شقايق ، اسير دلتنگى است

به روى دست ، سر خود نهاده بايد مرد

قسم به خون شهيدان كه : در سراچه رنگ

به رنگِ لاله با داغ زاده ، بايد مرد

چو عاشقانِ ز جان دست شسته ، بايد رفت

چو بيدلانِ دل از دست داده ، بايد مرد

و بـه كـسـانى كه دل در گرو عشق شهداى كربلا دارند، ولى در برابر رخدادهاى زمانه خود بى تفاوتند، (ايستاده مردن)را توصيه مى كند:

به پايمردى سقّاى كربلا سوگند

كه : با دو دستِ پر و بالْ داده ، بايد مرد

همين پيام سواران ظهر عاشورا است

كه : مرگ ، شايدمان گر پياده بايد مرد!

پيام سرخ شهيدان راه حق اين است

كه : در مصاف اجل ، ايستاده بايد مرد!

عذر تقصير:

و همو براى لحظاتى ، از چشم شهيدان هميشه شاهد روزگار ما به اين جماعت (لاشه خوار) مـى نـگرد كه با پرداختن به (مردار)، حساب خود را براى هميشه از مردم هميشه در صحنه اين سامان جدا كرده اند:

اى لاشه خواران مردار! از خون پاك شهيدان

سهمى نداريد و، اى كاش تفهيم تان كرده بوديم

ما شاهدان ، خونبهايى از جنس دنيا نداريم

پولى اگر در ميان بود تقديم تان كرده بوديم !

افسوس ، دلهاى سنگى ! از غم نصيبى نبرديد

با آن كه مفهوم غم را، تعليم تان كرده بوديم

و بـا ايـنـان ـ كـه بـا فـاصله گرفتن از راه شهدا، در پيچ و خم راه زندگى مى لولند ـ حرفى نمى توان گفت جز اين كه :

امروز اگر مثل ديروز، بد راه و كجرو نبوديد

در طول اين راه پر پيچ ، تنظيم تان كرده بوديم

و سـرانجام ، به خاطر اين بى تفاوتى ها و دستان خالى يى كه نصيب مان شده است ، از پيشگاه امام امّت ، طلب بخشايش مى كند:

بر ما ببخشا اماما! دستان مان گر چه خالى است

ما را دلى بود و، زين پيش تقديم تان كرده بوديم (172)

جريان سرخ شهادت :

مـعـصـومـه سـادات نـبـوى بـا ايـن كـه تـمـاشـاگـر دسـت هـاى (بـوى خـاكْ گـرفـتـه)و ملول از (سجده هاى خالى از خدا) است ، ولى بر اين باور است كه (كوله بار شهيدان)بر زمين نمى ماند، راه شهدا ادامه دارد و خون لاله ها در رگْ رگ حيات ، جريان خواهد داشت :

دستمان ، چرا ديرى است بوى خاك را دارد؟

يادمان مگر رفته است : آسمان ، دعا، مانده است ؟!

از حوالى ايمان ، بوى رنگ مى آيد

سجده هاى مان ـ حتّى ـ خالى از خدا مانده ست !

رفته اند... امّا، نه ! كوله بارشان باقى است

بر زمين نمى ماند، شانه هاى ما مانده است

در رگ حيات ما، خون لاله ها جارى است

شاخه گر چه خشكيده ، نسل ريشه جا مانده است

نام سبزشان آرى تا هميشه مى ماند

رفته اند و، راهى سرخ پيش روى ما مانده است (173)

از كربلاى پنج تا كربلاى حسين (ع):

رضا معتمد بر اين باور است كه كربلاى پنج ريشه در كربلا دارد، و بايد در تداوم اين خطّ سرخ كوشيد:

اى دل ! دلِ در كوير، جا مانده !

از جرگه عاشقان ، جدا مانده

در مركز سينه ات ، شقايق وار

داغى است به نام كربلا، مانده

اين شوق ، كه در تو مى درخشد باز

ارثى است كه از ستاره ها، مانده

افسرده نشسته اىّ و، در ميدان

شمشير برادرت رها مانده !

اى شاهد درد و داغ رنج ، اى دل !

اى وارث كربلاى پنج ! اى دل !

برخيز و، فروگذار عادت را

سرمايه خويش كن ، شهادت را

فرداى تو را طليعه ، يعنى : اين

مفهوم بلند شيعه ، يعنى : اين

با بانگ بلند يا على ! برخيز

اى شيعه مرتضى على ! برخيز(174)

ماناترين حماسه :

جلال محمّدى ، هنوز بوى (شفق)را از تربت شهداى كربلا مى شنود:

هر چند قرن هاست كه در خون تپيده اند

هر چند سال هاست به خاك آرميده اند

آيد هنوز بوى شفق ، از مزارشان

امروز گوييا همه در خون تپيده اند!

از جاده هاى حادثه ، مردان عشق و تيغ

بگذشته و، به شهر شهادت رسيده اند

همان شهيدانى كه در يك نيمروز، حماسه تاريخ شيعه را رقم زده اند:

ماناترين حماسه تاريخ شيعه را

در نيمروز دشت بلا، آفريده اند(175)

يادى از شهدا:

اگـر شـاعـر ديـروز، از (شـهـادت)تنها يك برداشت ذهنى داشت ، شاعر اين روزگار بى آنـكـه تـلاشـى كـرده بـاشد، (شهادت)را در (عينيّت)خود مى بيند و با گشودن يكى از دريچه هاى شهودى ، به روايت (ديدنى ها)ى خود مى نشيند، نه (شنيده ها). كدام شاعرى را مـى شـناسيد كه چشم خود را بر روى واقعيّت ها بسته ، بيدردانه از كنار صحنه هاى پر شـور جنگ تحميلى بگذرد و يا مشتاقانه براى تماشاى اين پرده هاى زيبا سراغ رسانه هـاى تـصـويـرى نرود؟! ولى افسوس كه (غبار) را با (آيينه) ، دشمنى ديرينه است و در اين فضاى غبارآلود، چيزى كه از دست مى رود، فرصت (تماشا) است :

از من و تو مى گيرد فرصت تماشا را

بيعتى كه آيينه بسته با غبار اينجا

ولى شاعر زمانه ما، با وجود اين همه (دلمردگى ها) و (روزمرّگى ها)، هنوز اميد خود را از دست نداده است :

اين كوير را بايد مثل گل شكوفا كرد

داغى ار به دل دارى ، لاله اى بكار اينجا

گر نفَسْ نَفس با من همدلى توانى كرد

از من و تو مى گردد، رشگ لاله زار اينجا

و هـنـوز بـر ايـن بـاور، پـاى مـى فـشـارد كـه كوفيان زمان در (هجوم خنجرها) جان به در نخواهند برد و پشت (ذوالفقار) هم براى هميشه (خميده)نخواهد ماند:

كوفه تا چه خواهد كرد در هجوم خنجرها؟

ورنه ، خم نخواهد ماند پشت ذوالفقار اينجا

و بـا اسـتـعـانـت از نيروى لايزالى ايمان و توسّل به (گمشده همه انسان ها)، در گستره سبز (انتظار) به دعا نشسته است :

اى زلال روحانى ! چشمهْ چشمه جارى شو

وى شكوه بارانى ! نم نمى ببار اينجا

و از مـن و تـو مـى خـوانـد كـه در ايـن (سـنـگـسـتـان)از نـام و يـاد (شـهـدا) غافل نماييم :

در هجوم سنگستان ، ياد كن شهيدان را

پاره دلى بگذار روى هرمزار، اينجا

در ساحل سبز شهادت :

مـهـرى حـسـيـنـى در سـاحل سبز (شهادت)چشم به (دريا)يى دوخته كه بر روى نيزه ، جا گرفته است :

و سرخى ، گونه صحرا گرفته ست

شقايق در شقايق ، پا گرفته ست

كنار ساحل سبز شهادت

به روى نيزه ، دريا جا گرفته است

رقص شهادت :

زكـريـّا اخـلاقـى بـر اين باور ست كه جز شهيدان ، كسى به وجود واژه (ميلاد) در قاموس عاشورا پى نمى برد و راز اين تولّد دوباره را، درنمى يابد:

به معراج شجاعت ، جز شهيدان كس نمى بيند

ظهور واژه ميلاد در قاموس عاشورا

و بـا طـرح سؤ الى ، پرده از راز سماع (شقايق هاى عريان)برمى دارد كه بر زيبايى (جمال عاشورا) افزوده است :

مگر هنگامه رقص شقايق هاى عريان ست ؟

كه رنگين كرده پر در شطّ خون ، طاووس عاشورا!

و بـا بـشـارت تـداوم خـطِّ سـرخ عـاشـورا از يـاران هـمراه مى خواهد كه خواب دشمن را با (كابوس عاشورا) تعبير كنند:

شهيدى جاودان ، از كربلاى خون مى افشاند

به راه سرخ فردا، پرتو فانوس عاشورا

بر آريد از غلاف عشق ، تيغ شعله اى ياران !

كه بيند خصم دون ، تعبيرى از كابوس عاشورا(176)

كُلُّ يومٍ عاشورا:

محمّد خليلى مذنب (جمالى) ، دامنه هر روز را، ادامه گستره عاشورا و گوشهْ گوشه زمين را پر از شورش كربلا مى بيند كه معطّر به عطر شهيد و منوّر به نور لايزالى حسين است و از حضور حماسه شگرف عاشورا در تمامى عرصه هاى تاريخ خبر مى دهد و به تفسير هنرمندانه كُلُّ ارضٍ كربلا وَ كُلِّ يَومٍ عاشورا مى پردازد:

هميشه روز قيام حسين و عاشورا است

تمام روى زمين : كربلا، شهيد، حسين

به صفحهْ صفحه تاريخ ، تا ابد نقش ست

حماسه هاى شگرفى كه آفريد حسين (177)

راز سرافرازى :

اسـتـاد عـبـّاس كـى مـنـش (مـشـفـق)كـاشـانـى ، شـورِ (سـاخـتـن)را در بـال (سـوخـتـن)و راز سـرافرازى را در (سرباختن)و در شعله هاى عشق الهى افروختن ، جستجو مى كند:

گرت زين برق عالمسوز، بال سوختن باشد

درين پرواز طاقت گير، شور ساختن بايد

اگر همچون شهيد نينوا، افروختن خواهى

سرى در سَرورى بالاى نى ، افراختن بايد

و بت (ما و منى)را، سدّ راه طلب مى بيند كه بايد بر روى او شمشير آخت :

بت ما و منى ، آزرده دارد خاطر ما را

به روى اين حريف فتنه گر، تيغ آختن بايد(178)

احرام شهادت :

امـيـر عـلى مصدّق در ميان : (خون)و (چشم)و (منِ خودش) ، يك رابطه خويشاوندى برقرار مـى كـنـد كـه هر سه ، در يك مورد با هم خصلت مشترك دارند، و آن : (سخاوتمندانه)اشك ريختن است ، آن هم در راه شهيدى كه بايد در حريم او، احرام (شهادت)و (بلا) بست :

خون من و هر دو ديده ، خويشاونديم

در ريختن اشك ، سخاوتمنديم

در راه تو يا حسين ! ما از دل و جان

احرام شهادت و بلا، مى بنديم (179)

داغ عاشورا:

عـبـدالحـميد يعقوبيان ، از (گنبد) به عنوان يك (نماد مقدّس)سود مى جويد و پرسشى را درباره (شهادت)مطرح مى كند كه خاطرش از ديرباز با آن درگير است :

در سينه گنبد آيا قلبى ز كبوتر مانده ست ؟

يا نبض شهيدى آنجاست كز قمرىِ بى پر مانده ست ؟

و از اين كه در حصار (دنيا) گرفتار آمده است ، مى نالد:

چندى ست درين ويرانه ، از دخمه و دل مى گوييم

آلوده به اين زندانيم ، نه پنجره نه درمانده ست

و با آرزوى بازگشت به (خودىِ خود) كه متاءثّر از داغ عاشورا است . آينده روشنى را به تصوير مى كشد:

بگذار به خود برگرديم ، در سينه ما چون آتش

از گستره عاشورا، اين داغ تناور مانده ست

فردا كه فلق مى رويد در شطّ سحر، مى بيند

كز موج شقايق اين بار، هفتاد و دو پر پر مانده ست (180)

شور شهادت :

همايون عليدوستى ، تصوير بديعى از (انتشار زخم گُلگون)شهيد كربلا در (رگْ رگ زمين)به دست مى دهد و (فرياد سرخ شيعه)را مديون (او) مى بيند و راز (شهادت)را در پيكر صد پاره او، جستجو مى كند:

من ، تيغ را شرمنده خون تو مى بينم

آيينه را، شيدا و مجنون تو مى بينم

خونى كه در رگ هاى پنهان زمين ، جارى ست

از انتشار زخم گلگون تو، مى بينم

فرياد سرخ شيعه را، در حنجر تاريخ

تا كربلا باقى ست ، مديون تو مى بينم

شور شهادت را، كه در جان هاى شيرين ست

از پيكر در خاكْ مدفون تو، مى بينم (181)

اذان سرخ :

عليرضا مقامى ، از (اذان سرخى)مى گويد كه از (گلوهاى بريده)برخاست و بر (بام سـپـيـده)مـنـتـشـر شـد، و بـراى تـبـيـيـن حـادثـه شـگـرف (شهادت)به بيت عارفانه اى تمثيل مى كند:

اذان سرخ ، به بام سپيده سر دادند

نه با زبان ، ز گلوى بريده سر دادند

چه گويمت كه تو آن را نه قصّه پندارى

حديث كرب و بلا مختصر كنم ، بارى :

(حدوث حادثه اى عاشقانه ، بود آن روز)

(براى وصل شهادت ، بهانه بود آن روز)(182)

ترك خودى :

بـلقـيـس بـهـزادى ، در مـثـنـوى كـوتـاه عاشورايى خود، معناى (شهادت)را در وجود سالار شـهـيدان جستجو مى كند و براى آنكه (مصبِّ عشق)را پيدا كند، راهى جز (منها كردن خودش)نمى بيند:

اى شهادت از تو معنا يافته !

قطره ، از تو راه دريا يافته !

گر چه من ، از قطره هم كوچكترم

شوق دريا را، به سر مى پرورم

تا مَصَبِّ عشق را، پيدا كنم

بايد از خود، خويش را منها كنم (183)

ادامه كربلا:

رضـوان امـامـدارى نـيـز از هـمـيـن (مَصَب)سخن مى گويد كه تمامى (رودها) در آن جريان دارنـد و شـعـر (شـهـادت)را جـريـانـى مـى دانـد كـه از عـاشـورا نسل به نسل تا روزگار ما ادامه يافته است :

شعر شهادت ، ز تو تا ما رسيد

قطره ازين رود، به دريا رسيد

اى تو مَصَبِّ همه رودها!

بود و نبود همه بودها!

مى شود از كرب و بلاى تو خواند

سى غزل از ماه عزاى تو، خواند(184)

خاطره شهادت

(شهادت)در شعر زكريّا اخلاقى ، جلوه هاى بديعى دارد و (شهدا) آفريننده اين پرده هاى تماشايى اند:

كس تماشا نكند منظره ، زيباتر ازين

خاطرى را نبود خاطره ، زيباترين ازين

زير شمشير شهادت ، سحر آسان رفتى

كه نرفتند ازين دايره زيباتر ازين

شاهبازا! سفر عرش تو خوش باد! برو

نرود كس سوى آن كنگره ، زيباتر از اين (185)

ما هم عتباتى داريم !

و هـمـو، بـا در ميان گذاشتن آن چه از سفر روحانى به دست آورده ، از (احساس)شگرفى سخن به ميان مى آورد كه نسبت به (حيات)پيدا كرده است ، حياتى كه به بركت طراوت (شهيدان)همانند آسمان ، هميشه سبز است :

آخر اى مردم ! ما هم عتباتى داريم

كربلايى داريم و آب فراتى ، داريم

ما پر از بوى خوش سيب ، پر از چاووشيم

وز چمن هاى مجاور، نفحاتى داريم

داغ هفتاد و دو گلْ تشنگى از ماست ، اگر

دست و رو در تپش رشتهْ قناتى داريم

زير اين خيمه ـ كه از ذكر شهيدان سبز ست ـ

كس نداند كه چه احساس حياتى داريم ؟

همه هستى ما، عين زيارت نامه ست

گر از ين گونه سلام و صلواتى داريم (186)

سؤ الى كه بوى شقايق مى دهد:

و هـمـزمـان بـا جـوشش (گل سپيده)از (باغ ستاره)و (صلاى فجر) از اوج (مناره) ، بوى (شـقـايـق)را از سـمـت بـاغ (حـادثـه)مـى شـنـود كـه انـگـيـزه طـرح يـك (سـؤ ال)مى شود:

گل سپيده ز باغ ستاره مى آيد

صلاى فجر، ز اوج مناره ، مى آيد

ز باغ حادثه ، بوى شقايق آمد باز

مگر كه خون شهيدان دوباره مى آيد؟!(187)

فال پيروزى :

و بـا تـصـويـر روشـنـى كـه از روزهـاى پـيـروزى انقلاب به دست مى دهد، اهتزاز روحى (بـاغـبـان پـيـر) را از گـلگـشت در لاله زار (شهادت)به خاطر مى آورد كه با ورقْ ورق (شقايق)سرگرم گرفتن فال (پيروزى)است :

روح سرخ خاك ، كم كم بوى پيروزى گرفت

دامن خونين صحرا، رنگ نوروزى گرفت

در گلستان شهادت ، باغبان پير ما

با ورق هاى شقايق فال پيروزى گرفت

بس كه بر خاك شهيدان ، لاله مى رقصيد خوش

رگْ رگ جان هاى ما را، شوق بهروزى گرفت (188)

بايد و نيست :

ولى از ايـن كـه چـون شـهـداى طـف ، ذوق پـا در ركـابـى نـدارد كـه در گـسـتره (شهادت)همراهيَش كند، ملول است :

در بيابان بلاخيز و خطر جوش طلب

گوش دل بر جرس لا تَخَفم بايد و، نيست

هر دم از شوق شهادت به ركابش ، شوقى

چون شهيدان بيابان طَفَم ، بايد و نيست (189)

فلسفه برتر شهيد:

مـحـمود سنجرى در آستانه ماه محرّم ، بوى بهار را از پيكر شهيد مى شنود كه شكوه جهان گـسـتـر او تـمـام پـهـنـه تـاريـخ را در زيـر پـر گـرفـتـه ، و شـمـشـيـر اهل (منطق)در پيشگاه (فلسفه برتر شهيد) به كندى مى گرايد:

برخيز اى جهان فسرده ! محرّم ست

بوى بهار مى رسد از پيكر شهيد

بعد از قيام كرب و بلا، زير پر گرفت

تاريخ را، شكوه جهانْ گستر شهيد

تيغ تمام منطقيان ، كُند مى شود

در پيشگاه فلسفه برتر شهيد

و كـوچـه بـاغ عـرش خـدا را، مـعـبـرى مـى بـيـند كه بعد از شهادت امام حسين (ع) بر روى عاشقان (شهادت)گشوده شده است :

آيا حسين كيست كه بعد از شهادتش

شد كوچهْ باغ عرش خدا، معبر شهيد؟

و در تبيين بُعد روحانى (شهادت)بر روى دو (صحنه)پاى مى فشارد:

تو، خاك ديده اىّ و نديدى در آن غروب

شد پرنيان بالِ مَـلك ، بستر شهيد

تو نيزه ديده اىّ و، نديدى فرشتگان

پرواز مى كنند به گِرد سر شهيد(190)

كو شهادت نامه تان ؟!

ابـوالقـاسم حسينجانى ، هيچ (ارزشى)را همانند (شهادت)در صراط مستقيم (هدايت)نمى بـيـنـد و در آرزوى (اسـتـمرار) خطّ شهادت ، از بى تفاوتى هايى كه بر قشرى از جامعه سايه افكنده است ، رنج مى برد و با خطاب قرار دادن گروهى از شاعران (بيدرد) كه از فـضـاى شـهادت (فاصله)گرفته اند، از تهاجم بى امان دشمن ياد مى كند كه شرف و كيان ما را نشانه رفته است :

هيچ دردى مثل غيرت ، راست نيست

جز شهادت ، در حقيقت راست نيست

واى بر ما! پاى ما را خواب برد

آبروى راه ما را، آب برد!

عشق ما هم ، خواب راحت مى كند!

غيرت ما، استراحت مى كند!

اى شهادت ! خواب را، بيدار كن

اين دل بيدرد را، بيمار كن

نارفيقان ! كو زيارت نامه تان ؟!

شعر سازان ! كو شهادت نامه تان ؟!

دردهامان را، به غارت مى برند

واژه هامان را اسارت مى برند

اين كه مى بينيد، قيل و قال نيست

داستان مرشد و بقّال ، نيست !

اين شبيخون ست ! دشمن آمده ست

بر سر حيثيّت من ، آمده ست !

چاره ما، حربه وامانده نيست

نسخه ما، دردهاى ماندنى ست !

رابطه عشق و كربلا:

و با تفسير تازه اى از (عشق)آرزوى قلبى خود را مطرح مى كند كه رجوعى آگاهانه به (مسلمان شدن)است :

عشق ، يعنى : كربلا؛ يعنى : فدك

عشق ، يعنى : زخم هاى با نمك

نقش ما را، يا على ! تصوير كن

جانماز بسته را، تحرير كن !

جان مولا! من مسلمان مى شوم

زيرپاهاى تو، قربان مى شوم

شاهد من : هاىْ هاى زخمى ام

كربلايم ، نينواى زخمى ام (191)

مقام شهدا:

اظهار عجز حميد سبزوارى از رسيدن به مقام (شهدا) و منزلت ملكوتى آنان ، شنيدنى است :

نرسد مرا كه مقام تو، به زبان خامه كنم بيان

كه به پاى تن ، نتوان سفر به فراز گنبد آسمان

تو شهيد! با پر و بال جان به مقام قرب رسيده اى

به كدام پا به كدام پر به تو مى رسم منِ ناتوان ؟

چو تهى ز رنگ و ريا شدى ، همه پر ز فيض خدا شدى

ز جهان جسم ، رها شدى ، به فلك شدى تو ز خاكدان

چو شهيد راه ولا تويى ، ز قضاى دوست رضا تويى

ز منى گذشته و ما تويى ، ز كران رسيده به بيكران

به تنت : رداى معاهدان ، به كفَت : لواى مجاهدان

تو به حكم عزّت شاهدان به جنان گرفته اى آشيان

به تو و عروج تو مرحبا! سفرِ خروج تو مرحبا!

كه به جاى مانده منم منم ز سفر، ز جاده ، ز كاروان !(192)

در پيشگاه شهدا!

عبدالرّحيم سعيدى راد، دلْ نگران روزى است كه در پيشگاه (شهدا)احساس شرمندگى كنيم :

خوش باد كه از بهار، بهتر باشيم

سر سبزتر از سرو و صنوبر، باشيم

آن روز مباد تا درين باغ وجود

شرمنده لاله هاى پر پر باشيم (193)

به ياد روزهاى خوب خدا:

و همو، از ديوارى كه در ميانه (او) با (دل)فاصله انداخته ، شكايت دارد و روزگارانى را بـه يـاد مـى آورد كـه بـا شـكـستن (پل واسطه) ، فاصله خود را با (شهدا) كوتاه تر مى كرديم :

چشم ، بى واسطه آن روز خدا را مى ديد

حيف شد، چشم دلم لايق ديدار نبود

مى شكستيم پل واسطه را، با هر گام

بين ما و شهدا فاصله بسيار نبود

عاطفه بود و خطر بود و، خدا با ما بود

زندگى بود، ولى اين همه تكرار، نبود

كاش مى ريخت تماميّت اين فاصله ها

كاش بين من و دل ، اين همه ديوار نبود!(194)

رسالت :

زهرا صفائى ، ياران همراه را به ادامه دادن راه (شهيدان)فرامى خوانددر حالى كه بارى از (رسالت ها) را بر دوش گرفته و دروازه هاى (صبح فردا) را به تماشا نشسته اند:

آن روزها، آن روزهاى دور، آن روزهاى آتش و بيداد

از تندباد فتنه دشمن ، شمشادها بر خاك مى افتاد

خون شقايق بر زمين مى ريخت ، چشم زمان از غصّه ، تر مى شد