شرح زيارت جامعه كبيره (ترجمه الشموس الطالعه)
علامه سيد حسين همدانى درود
آبادى
مترجم : محمد حسين نائيجى
- ۶ -
و از وى به همين اسناد از احمد بن حسين
مزبور از ابو عبدالله حافظ و ابوبكر احمد بن حسين قاضى ابو عبدالرحمن سلمى روايت
شده كه گفتند: ابوالعباس محمد بن يعقوب از حسن بن مكرم از عثمان بن عمر از
عبدالرحمن بن عبدالله بن دينار از شرى بن ابى تمر از عطاء بن يسار از ام سلمه ما را
روايت كرد كه ام سلمه گفت : (انما يريد الله ...) در خانه من نازل شد وى گفت : رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به سوى على و فاطمه و حسن و حسين - (عليهم السلام
) - فرستاد و فرمود: ايشان اهل بيت من اند، پس گفتم : اى رسول خدا! آيا من از اهل
بيت شما هستم ؟ فرمود: به خواست خدا، بله . ابن شهر آشوب گويد: به اجماع و اتفاق
همه ، آيه (انما يريد الله ...) در شاءن على (عليه السلام) نازل شده است .
نتيجه گيرى از روايات
گويم : اين برخى از رواياتى از عامه در تفسير آيه تطهير بود كه درباره اهل
بيت نازل شد كه خواستم نقل نمايم و شما بعد از روشن بودن اينكه ام سلمه و زينب از
اهل بيت سكنى هستند، آن حضرت ايشان را از داخل شدن در كساء نهى كرد و دور نمود و
ايشان را به خير بشارت داد و به على و فاطمه و حسنين - (عليهم السلام ) - اشاره كرد
و فرمود: ايشان اهل بيت من هستند و خدا از ايشان پليدى را دور ساخته و ايشان را
تطهير نموده است ، پس شكى براى شما باقى نمى ماند و مراد از بيت ، بيت نبوت اوست
نه بيت سكنى .
پس اين اخبار دلالت مى كند كه اين چهار تن از همه گناهان معصوم بوده و از لغزش و
خطا و پيروى از هوى درباره خود و فرزندان و اموال معصومند و شرك نورزيده و به
اندازه چشم به هم زدنى شرك نخواهند ورزيد و همانا اهل بيت نبوت بايد مخصوص به همان
چيزى باشند كه پيامبران به همان چيز مخصوص بودند و تنها بر خير بودن كفايت نمى كند
و حقيقت نبوت منصبى الهى است كه خرد خردمندان به آن نمى رسد تا براى خود پيامبرى
بگزيند و يا وصى انتخاب نمايد،
و ما كان لمومن
و لا مومنة اذا قضى الله و رسوله اءمرا اءن يكون لهم الخيرة من اءمرهم و من يعص
الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا(66)
هيچ مومن و مومنه اى را نرسد كه وقتى خدا و رسولش در امرى حكم كردند، در آن امر
مختار باشند و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى كند، به گمراهى آشكار گمراه شد.
و دليل بر مطالب ياد شده سخن حضرت نوع (عليه السلام) است ، آن حضرت پروردگارش را
صدا كرد و عرضه داشت :(67)
پروردگارا! پسرم از اهل بيت من است وعده تو حق است و تو بهترين قضاوت كنندگانى پس
خداى تعالى فرمود: اى نوح ! اين شخص از اهل بيت تو نيست و او عمل ناشايست است ، پس
از من آنچه را كه تو را بدان علم نيست نخواه ! من تو را موعظه مى كنم از اين كه از
نادان باشى !)) يعنى : وى از اهل تو كه من وعده نجات تو را
دادم نمى باشد، زيرا وى بر دين تو نيست .
و در مجمع و عياشى
(68) از امام صادق (عليه السلام) و در عيون
(69) از امام رضا (عليه السلام) روايت شده كه : خداى تعالى به نوح
فرمود: او از اهل بيت تو نيست ، زيرا مخالف با نوح بوده ، كسانى را كه از نوح پيروى
كرده اند را خداى تعالى از اهل بيت وى قرار داد.
و در عيون
(70) از امام رضا (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:
((چگونه اين آيه را قرائت مى نمايند؟ عرضه داشتند: عده اى از مردم آن را به
صورت اسم يعنى
انه عمل غير صالح
(71) مى خوانند و عده اى به صورت فعل مى خوانند:
انه عمل غير
صالح . آن كس كه به صورت اسم مى خواند او را فرزند پدرش ندانست ، حضرت
فرمود: هرگز! او فرزند نوع (عليه السلام) بود ليكن چون خدا را نافرمانى كرد، او را
از پدرش نفى كرد، به همين خاطر فرزندانى را كه از ما هستند و اطاعت خدا نمى كنند از
ما نيستند.
و در روايت ديگر(72)
او را به هنگامى كه با دينش مخالفت كرد، از خود نفى كرد. و در تفسير عياشى
(73) به معنى روايت دوم روايتى آمده است .
و در سخن حق تعالى گفتند:
... يا لوط انا
رسل ربك لن يصلوا اليك فاءسر باءهلك بقطع من الليل ...؛(74)
اى لوط! ما فرستادگان خدايت هستيم ايشان به تو دست پيدا نخواهند كرد، پس شبانگاه با
خانواده ات روانه شو!.
مراد از اهل لوط (عليه السلام) همسر وى نمى باشد، زيرا عذاب وارده بر قوم بر وى نيز
رسيد زيرا با لوط در دينش مخالفت كرد، پس خداى تعالى وى را از خانواده اش بيرون
كرد، يعنى از اهل بيت نبوتش آن زن را بيرون كرد و الا چه اشكالى دارد آن زن از اهل
بيت سكناى لوط باشد پس دانستيم كه مراد از اهل بيت على و فاطمه و فرزندان ايشان
امام حسن و امام حسين (عليهم السلام ) و نُه فرزند حسين هستند و ايشان را خداى
تعالى و رسولش و اميرالمومنين معين كرده و هر امامى امام بعدى را معين نموده و در
اين معنا نص صريح موجود است .
و وقتى حقيقت نبوت و اهل بيت نبوت و نيز اينكه ايشان اولين تجليات حق تبارك و تعالى
و اولين نورى هستند كه از ذات خود اختراع كردند و اولين موجودى هستند كه حق تعالى
در عالم خلق به واسطه ايشان يادآورى مى شود و لذا به او ذكر گفتند و هر كس از مردم
به اين مرتبه برسد خداى تبارك و تعالى او را نيز به اين اعتبار ذكر مى نامد فهميديد
مى فهميد كه ناميدن اين مرتبه به بيت به اعتبار اين است كه در آن ياد حق تعالى مى
شود و نه جاى ديگر پس گويى اين خانه ، خانه سكناى آن حضرت و بيعت وى مى باشد و هر
كس مى خواهد ياد حق تعالى كند بايد توجه به اين بيت كرده و با اهل بيت پيوند پيدا
كند و در تحت ولايت ايشان درآيد و از ديگران روى گردان شود و ايشان آل محمد (عليهم
السلام ) هستند، چنانكه خداى تعالى فرمود:
فى بيوت اءذن
الله اءن ترفع و يذكر فيها اسمه ...(75)
در خانه هايى كه خداى تعالى اجازه رفعت آنها را داده و اجازه فرموده كه در آنها ياد
وى شود. اين بيوت به آل محمد (عليهم السلام ) تفسير شده و صدر اين فرموده خدا:
و الذين يصلون
ما اءمر الله به اءن يوصل ... و يقطعون ما اءمر الله به اءن يوصل ...؛(76)
و كسانى كه آنچه را خدا فرمان داد كه با آن بپيوندند، مى پيوندند... و آنچه را كه
خدا فرمان داده كه با آن پيوند داشته باشند، قطع مى كنند. تفسير به اهل بيت شده است
و چه بسا در زيارت ها آل الله بر اهل بيت (عليهم السلام ) شده است ، پس معلوم شد كه
اضافه بيت به نبوت (اهل بيت نبوت ) بيانى است و امام نامگذارى ايشان به آل به اين
جهت است كه حقيقت نبوت جز با تجلى به يكى از اين مراتب دوازده گانه اى كه آل محمد
عليهم اسلام مظاهر آنها هستند امكان ظهور ندارند.
در مراتب حقيقت
سپس اين كه حقيقت مراتبى دارد، مرتبه نخست مرتبه تقرر و اضمحلال و فناى
ايشان در عالم الهى است و امكان اشاره وجودى يا عدمى به آن در عالم نيست ، اين
مرتبه ، مرتبه غيبت مطلقى است كه مفاتيح آن را جز حق تعالى در اختيار ندارد، به
همين اشاره در اين آيه و امثال آن شده كه :
و عنده مفاتح
الغيب لا يعلمها الا هو؛(77)
به نزد او كليدهاى غيبت و پنهان است ، جز او آن را كسى نمى داند.
اين قبيل آيات غيب را مختص خداى تعالى دانستند.
در عدم اشاره به ذات و صفات
پس اين كه به اين حقيقت در عالم ظهور صفات از قبيل علم و قدرت و حيات و سمع
و بصر و غير آن به نحو اجمال نيز نمى توان اشاره كرد و نيز در عالم تمايز صفات و
تنزل به اسماء كليه كه اضافه بر متعلقات از قبيل معلوم و مقدور و مسموع و ديگر امور
معتبر نيست ، بلكه تنها اتصاف ذات به آن صفات مورد نظر است ، نظير ثبوت ملكات براى
صاحبان ملكه پس ذات به اعتبار اين كه اين حقايق به نحو كليت براى وى ثابتند بدون
اعتبار تعلق به متعلقات ذات به اعتبار اين كه اين حقايق به نحو كليت براى وى ثابتند
بدون اعتبار تعلق به متعلقان مراد است در مقابل خلو ذات از اين حقايق كلى ، پس ذات
را به اعتبار مذكور به مثل عليم و قدير و سميع و بصير و امثال آنها كه بر صيغه هاى
صفات مشبهه است و دلالت بر دوام اين مبادى و ثبوتش بر ذات دارد تعبير مى كنند و به
آن اشاره نمى توان كرد. و همچنين در عالم ثبوت اين معانى براى ذات به اعتبار تعلق و
اضافه متعلقات و احاطه ذات به آن متعلقات از قبيل معلومات و مقدورات به وى نمى توان
اشاره نمود. و نيز بدون وقوع اين صفات بر متعلقات و تعلق هر يك به تعلقات به گونه
اى كه معلوم به لحاظ معلوم بودن و يا مسموع و يا مبصر جدا نگردد و از ذات به اين
اعتبار به مثل عالم و قادر و مبصر غير آن تعبير مى شود و به آن حقيقت نبوت نمى توان
اشاره كرد، مظاهر اين مرتبه ملائكه (فالمدبرات اءمرا)(78)
هستند؛ چنان كه مظاهر مرتبه قبل (والصافات صفا)(79)
هستند و هنگامى كه اتصافات ذات به صفات مدنظر باشد و تعلق آن صفات به متعلقات و
صدورشان از ذات وقوعشان در متعلقات به گونه اى كه اخبار از صدور آنها بتوان داد به
طورى كه معلوم به لحاظ معلوم بودن از مسموع به لحاظ مسموع بودن متمايز گردد و نيز
ديگر صفات از همديگر جدا شوند در اين صورت از آن صفات و اسنادشان به ذات به لحاظ
اسناد به علم
يعلم و سمع و يسمع يعنى به ((دانست و مى داند و شنيد
و مى شنود)) و لازم اين مرتبه آنست كه اشياء به وجودشان حادث
شوند و از ديگران به حدود معين و با تشخص به مشخصات متمايز و از اشخاص عرضى متمايز
گردند، گرچه ذاتا كلى بوده و به لحاظ شؤ ون و مراتب غير متناهى باشند.
همه اين مطالب به اشاره در كلام امام صادق (عليه السلام) در روايت كافى به اسنادش
به ابو بصير موجود است ، وى گفت : از ابو عبدالله (عليه السلام) شنيدم كه مى گفت :(80)
لم يزل الله -
عزوجل - ربنا والعلم ذاته و لا معلوم ، والسمع ذاته و لا مسموع ، والبصر ذاته و لا
مبصر، والقدرة ذاته و لا مقدور، فلما اءحدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه
على المعلوم والسمع على المسموع والبصر على المبصر و القدرة على المقدور؛
ذات حق تعالى متصف به همه صفات ، بلكه صفات عين ذات بوده و صفتى جز ذات نداشته و
وقتى خواست اشياء را خلق و ايجاد كند، پس به علمش مرتبه معلوميت را ايجاد نموده و
به قدرتش مقدوريت را تميز داد و به شنوائيش انشاى سمع كرد و به چشمش بصرش را ايجاد
نمود و با ديگر صفات ، صفات ديگر در موجودات كامل مى گردند.
و مظاهر اين مرتبه از صفات ملائكه (تاليات ذكرا)(81)
هستند، زيرا ايشان كتاب خدا را كه خدا به دست خود نوشته و از شؤ ون حقيقت نبوت مى
باشند كه ذكر اوست و هر موجودى آيه اى از آنست تلاوت مى كنند.
وقتى آن حقيقت به اين مرتبه رسيد قابل اشاره الهيه در عالم الهى شده و موجود و
معدوم و مسموع و مبصر و مقدور شده و هر يك از ديگرى از عالم حق تعالى ممتاز مى شود
و اين عالم ، عالم مفاتيحى است كه جز خدا آن را نمى داند و قابل اشاره در عالم خلق
نبوده و معدوم و به اشاره عدمى به آن اشاره مى گردد و بعد از تنزيل به عالم مشيت به
واسطه اين كه در عالم خلق ظهور نموده و به اشاره وجودى به آن اشاره مى شود و به
عالم تقرر آن در عالم الهى سخن حق تعالى اشاره دارد كه
اءولا يذكر
الانسان اءنا خلقنا من قبل ولم يك شيئا؛(82)
آيا انسان به خاطر نمى آورد كه ما او را از پيش خلق كرديم و او هيچ چيز نبود)).
و در كافى
(83) به اسناد خود به مالك جهنى روايت شده كه گفت : از ابا عبدالله
(عليه السلام) از سخن وى
اءولا يذكر
الانسان ... پرسيدم ، فرمود: او مقدر و مكون نبود.
و احمد بن محمد بن خالد برقى به اسنادش به زراره از حمران از ابو جعفر (عليه
السلام)(84)
روايت كرده و گفت : به آن حضرت عرضه داشتم :
اءولا يذكر
الانسان ... آيا او شى ء بوده ؟ فرمود: او در كتاب و علم چيزى نبود، آنگاه
بعد از اظهار آن در عالم خلق به واسطه ايجادش موجود و در عالم خلق مذكور شده و در
كنار ديگر اشياء قابل گرديد و مورد اشاره واقع شد و همين مرتبه در آيه
هل اءتى على
الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا؛(85)
آيا بر انسان برهه اى از زمان گذشت كه در آن امر قابل ذكرى نبود. مورد اشاره قرار
گرفته . يعنى در عالم خلق به اشاره خلقى مورد اشاره نبود و الا چگونه روزگارى بر وى
گذشت و امر قابل ذكرى نبود. و لذا امام صادق (عليه السلام) در روايت كافى
(86) به اسنادش به مالك جهنى بعد از سوال وى از آيه فرمود: مقدر ولى
غير مذكور بوده است . و در صدر روايت حمران
(87) بعد از پرسش از آيه امام باقر (عليه السلام) فرمود: او چيزى
بوده ولى مذكور نبوده است .
و اين مرتبه عالم وجود كلى لابشرطى بود كه قابليت اشاره وجودى در عالم خلق و عالم
فطرت داشت كه خداى تعالى خلايق را در آن بر فطرت معرفت ربوبيت خويش در حالى كه رنگ
كفر و ايمان را نگرفته سرشته است ، در اين مرتبه صرف الوجود بودند و اسمى به نام
عقل و غير آن نداشتند و گاه اين مرتبه را به عنوان عالى و حرفى عدل نامند، زيرا
نسبت آن به عوالم نزول مساوى است و به اين اعتبار به آن الله و عقل و نور گويند و
همين مرتبه مرتبه ولايت نورى است كه خداى تعالى با اين گفتارش :
الله ولى الذين
آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور(88)
به آن اشاره كرده است و همين مبداء تمام اسماء حسنى است و در دار وجود چيزى نيست ،
مگر اين كه فرع اين اسم است و نسبت به وى به عوالم نزول به عنوان استقلال و معناى
اسمى است و لذا به اين اعتبار به آن جهل و ظلمت و ((نكرى
)) و ولايت طاغوتى مى گويند، مرتبه اى كه مبداء همه اسماء
غير حسنى است و هيچ بشرى در عالم نيست ، مگر اين كه فرع اين اسم است و به همين
مرتبه خداى تعالى به
والذين كفروا
اءولياؤ هم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات
(89) اشاره كرده است .
پس اينها شش عالم براى حقيقت نبوتند كه در سه عالم مطلق قابليت اشاره ندارد:
اول : عالم ظهور صفات به طور اجمال ؛
دوم : عالم صفات به اعتبار نبوت براى ذات بدون اعتبار تعلق به متعلقات ؛
سوم : عالم نبوت صفات براى ذات به اعتبار تعلق متعلقات ؛
اين سه عالم كه مضاف آنها را معين نموده قابل اشاره نيست ، به گونه اى كه نه اشاره
وجودى و نه عدمى به آنها تعلق نمى گيرد، چنان كه اشاره الهى و خلقى بر نمى دارد.
چهارم : عالم تنزل اين حقيقت به مرتبه معلوم در اين عالم قابل اشاره وجودى در علم
الهى قرار مى گيرد و اشاره الهى بر مى دارد و البته در عالم خلق به صورت اشاره
عدميه مورد اشاره قرار مى گيرد.
پنجم : عالم وجود مطلق ، در اين عالم وى قابل اشاره وجودى در عالم خلق نيز واقع مى
شود؛
ششم : عالم وجود نورى ؛
اين آيات به عوالم شش گانه مزبور اشاره دارند:
1. ان ربكم الله
الذى خلق السماوات والاءرض فى ستة اءيام ثم استوى على العرش
(90)
2. ان ربكم الله
الذى خلق السماوات والاءرض فى ستة اءيام ثم استوى على العرض يدبر الاءمر ما من شفيع
الا من بعد اذنه ذلكم الله ربكم فاعبدوه اءفلا تذكرون
(91)
3. و هو الذى
خلق السماوات والاءرض فى ستة اءيام و كان عرشه على الماء ليبلوكم اءيكم اءحسن عملا.(92)
4. الذى خلق
السماوات والاءرض و ما بينهما فى ستة اءيام ثم استوى على العرش الرحمن فاساءل به
خبيرا.(93)
5. الله الذى
خلق السماوات والاءرض و ما بينهما فى ستة اءيام ثم استوى على العرش ما لكم من دونه
من ولى و لا شفيع اءفلا تتذكرون .(94)
6. ولقد خلقنا
السماوات والاءرض و ما بينهما فى ستة اءيام و ما مسنا من لغوب .(95)
7. هو الذى خلق
السماوات والاءرض فى ستة اءيام ثم استوى على العرش يعلم ما يلج فى الاءرض و ما
يخرج منها و ما ينزل من السماء و ما يعرج فيها و هو معكم اءينما كنتم و الله بما
تعملون بصير.(96)
بيان دلالت اين كه روز و شب متعارف در پى سير خورشيد و ماه در آسمان چهارم و هفتم
دنيا پديد مى آيند، بنابراين چگونه خلقت آسمان و زمين در شش روز به اين معنا ممكن
است ؟ پس تحقيق اين است كه روز و شب عبارت از عالم ظهور و خفاى اشياء هستند، چنان
كه مفاد سخن حق تعالى در اين آيه :
و جعلنا الليل
لباسا و جعلنا النهار معاشا(97)
و سخن حق تعالى :
والليل اذا يغشى
و النهار اذا تجلى
(98) و در قول حق تعالى :
و النهار اذا
جليها و الليل اذا يغشيها(99)
پس مراد از جلا و روشنى روز و پوشيدگى شب اين است كه در روز خورشيد آشكار و در شب
خورشيد پوشيده مى باشد و اين دو آيه و نشانه روز و شب است ، نه اين كه خود آن دو
باشد، چنانكه ظاهر است ، لذا خداى تعالى فرمود:
و جعلنا الليل و
النهار آيتين فمحونا آية الليل و جعلنا آية النهار مبصرة
(100) پس مراد اين است كه پروردگارتان خدايى است كه خلق اول
را بر دوازده مرتبه قرار داد و مظاهر فاعليت خود را شش مرتبه قرار داد، چنان كه
مظاهر قابليت خود را نيز شش مرتبه كرد، پس علم و قدرتش بر عرش كه همان عالم امكان
است قرار گرفت ، چنان كه در تفسير قول خداى تعالى :
الرحمن على
العرش استوى گفتند: و بر همين مطلب سخن امام صادق (عليه السلام) در روايت
خود از محمد بن الحسن صفار در بصائر الدرجات اشاره دارد وى گفت : امام صادق (عليه
السلام) فرمود:
ان اءمرنا هو الحق و حق الحق و هو الظاهر و الباطن الظاهر و باطن الباطن و هو سر و
سر المستسر و سر مقنع بالسر(101)
پس مراد از حق و ظاهر مرتبه الله است كه مبداء تمام اسماء حسنى است ، آنگاه مراد به
((حق الحق )) و ((باطن
الظاهر)) مرتبه وجود مطلق است كه مبداء اسم الله است آن گاه
مراد از ((باطن الباطن )) مرتبه
معلوميت و تميز در عالم حق است كه قابل اشاره عدمى در عالم خلق و اشاره وجودى در
عالم حق است ، زيرا نسبت به عالم وجود سر است .
بعد از اين مرتبه عالم تقرر آنها در عالم صفات به اعتبار تعلق آنها به متعلقات مى
باشد در اين مرتبه قابل اشاره وجودى و عدمى نيستند، در روايت از آن به سر السر
تعبير كرده است . بعد از آن عالم تقرر آنها در عالم صفات به اعتبار ثبوت آنها براى
ذات بدون اعتبار تعلق آنها به متعلقات مى باشد از آن به ((سر
المستسر)) در روايت تعبير شده است . بعد از آن عالم تقرر در
عالم صفات به نحو اجمال است كه از آن در روايت به ((سر مقنع
بالسر)) تعبير شده است . بعد از آن عالم اسم مستاءثر است كه
عالم الهى و غيب مطلق مى باشد.
و مولاى ما آقاى عبادت كنندگان و افتخار سجده كنندگان در روايت بحار در باب معرفت
ايشان به نورانيت ، به آن اشاره كرد در آن باب برخى از فضائل ايشان را از كتابى
كهنه كه برخى از اصحاب ما جمع كرده بود كه وى از احمد بن عبدالله از سليمان بن احمد
از جعفر بن محمد از ابراهيم بن محمد موصلى از ابو خالد از قسم از جابر بن يزيد جعفى
از على بن حسين (عليهما السلام ) روايت نمود. آنگاه روايت را به اينجا رساند كه
جابر گفت :
الحمد لله الذى من على بمعرفتكم و اءلهمنى فضصلكم و وفقنى لطاعتكم و موالات مواليكم
و معادات اءعدائكم . قال (عليه السلام): ((يا جابر اءتدرى ما
المعرفة ؟ المعرفة اثبات التوحيد اءولا، ثم معرفة المعانى ثانيا، ثم معرفة الاءبواب
ثالثا، ثم معرفة الامام رابعا، ثم معرفة الاءركان خامسا، ثم معرفة النقبآء سادسا،
ثم معرفة النجبآء سابعا، و هو قوله تعالى : (لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد
البحر قبل اءن تنفد كلمات ربى ولو جئنا بمثله مددا(102))
وتلا اءيضا: (ولو اءنما فى الاءرض من شجرة اءقلام و البحر يمده من بعده سبعة اءبحر
ما نفدت كلمات الله ان الله عزيز حكيم
(103)) يا جابر! اثبات التوحيد و معرفة المعانى ، اءما اثبات
التوحيد معرفة الله القديم الغائب الذى (لا تدركه الاءقبصار و هو يدرك الاءبصار و
هو اللطيف الخبير(104))
و هو غيب باطن ستدركه كما وصف به نفسه ، و اءما المعانى فنحن معانيه و مظاهره فيكم
، اخترعنا اءراد الله و نحن اءحلنا الله - عزوجل - هذا المحل و اصطفانا من بين
عباده ...؛ يعنى ستايش خدايى را كه بر ما من گذاشت و معرفت شما را به ما داد
و فضيلت شما را به ما الهام نمود و توفيق طاعت و موالات دوستان و دشمنى دشمنان داد.
آن حضرت (عليه السلام) فرمود: اى جابر! آيا مى دانى معرفت چيست ؟ اولا معرفت اثبات
توحيد، آنگاه معرفت معانى در مرحله دوم و ثالثا معرفت ابواب و سپس معرفت امام در
مرحله چهارم آنگاه در مرحله پنجم شناخت اركان و سپس شناخت قضا در مرحله ششم و در
مرحله هفتم معرفت نجباء است . چنان كه فرمود: اگر دريا مركب مى شد تا كلمات حق را
بنويسد، دريا قبل از پايان كلمات پروردگارم پايان مى پذيرفت ، گرچه درياى ديگرى را
به كمك آن آورده (و مركب شود) و نيز اين آيه را تلاوت كرد، اگر درختان روى زمين قلم
مى شدند و دريا با كمك هفت درياى ديگر مركب مى شدند كلمات خدا پايان نمى يافت و
خداوند عزيز حكيم است ، اى جابر اثبات توحيد و معرفت خداى قديم غائب است كه ديده ها
او را نمى بيند و او ديده ها را مى بيند و اما ما معانى و مظاهر او در بين شما
هستيم ، خداوند ما را از نور ذات خود آفريد و امور بندگان را به ما واگذار نمود، پس
ما به اذن خدا آنچه خواستيم انجام مى دهيم و هنگامى كه خواستيم خدا مى خواهد و
هنگامى كه اراده كرديم خداوند اراده مى كند و خداوند ما را در اين مكانت قرار داد و
ما را از بين بندگانش برگزيد.)) حديث طولانى است كه ما آن
را به اندازه نياز آورديم .
پس مراد از اثبات توحيد معرفت اين است كه خداى - تبارك و تعالى - داراى نام هاى
گوناگون است ، يك نام وى مبداء همه عوالم است كه از همه نامهاى ديگر غائب مى باشد و
به حاسه اى حواس ادراك نمى گردد و حس هر متوهمى از آن محجوب مى باشد و همين اسم
مستاءثر خداست .
بعد از آن عالم معانى قرار دارد در آن عالم مظهر صفات حق به نحو اجمال و كليت است
كه خدا آن را مبداء آل محمد (عليهم السلام ) قرار داد و ايشان را در آن سكنى داد،
پس نامگذارى آن به معانى يا به اين خاطر است كه اين عالم عالمى است كه قصد خداى
تعالى ممكن نيست ، مگر از اين عالم ، زيرا مافوق آن عالم غيب مطلق است يا به اين
خاطر به آن عالم معانى مى گويند كه اين عالم معانى همه عوالم پائين تر است و اين
عالم ، عالم ، ((سر مقنع السر)) است .
بعد از آن عالم ابواب و عالم ((سر المستسر))
است كه عالم صفا مى باشد، البته صفات به لحاظ اينكه تعلق به متعلق هاى خود ندارد
بلكه تنها براى ذات ثبات است و علت نامگذارى آن به ابواب اين است كه خداى تعالى اين
در را براى ذكر خويش در بيتش كه همان عالم معانى در قوس صعود است باز كرده است و
نيز براى اينكه اسم مستاءثر به عالم خلق نزول پيدا كند آن را ابواب ناميدند.
و بعد از آن عالم ((سرالسر)) قرار
دارد كه همان عالم صفات به اعتبار تعلق به متعلقات و عالم امام مى باشد و علت تسميه
آن به امام اين است كه اين عالم امام همه عوالم وجود است . بعد از آن عالم سر و
باطن الباطن و عالم اركان قرار دارد و علت نامگذارى به اركان اين است كه قوام عالم
وجود به آن است ، زيرا وى عالم تميز معلومات در علم حق - تبارك و تعالى - است كه جز
به اشاره وجودى الهى به آن نمى توان اشاره كرد و همه عالم وجود سايه آن است . بعد
از عالم باطن ظاهر و حق الحق و عالم وجود كلى و علم نقباء است و علت نامگذارى به
نقيب آن است كه نقيب هر قومى شاهد و ضامن و سرپرست آنهاست و عالم وجود كلى نسبت به
مراتب خود چنين است .
بعد از آن عالم وجود نورى و اسم الله و عالم ظاهر و حق و عالم نجباء مى باشد، علت
نامگذارى به نجيب آنست كه ((نجب ))
پوست درخت و يا پوست ريشه آنست ، گويى پوستش را گرفته و او را از مراتبى از اسماء
حسنى كه در تحت وى مى باشد تجريد و برهنه كردند.
پس روشن شد كه اولين تعيين اين حقيقت مرتبه معلوم در عالم تميز معلومات از عالم حق
و عالم وجود كلى در عالم خلق است پس به اعتبار اولى به آن نبوت و ذكر مى گويند زيرا
اولين عالمى است كه به آن از حضرت حق - تبارك و تعالى - خبر داده شده و اولين صادرى
كه از وى صادر شده است و لذا به آن ذكر گفتند و مرتبه وجود مطلق مرتبه ولايت كليه و
قاب قوسين است . پس به اعتبار تلقى از حق - جل ذكره - به او نبى گويند و به اعتبار
افاضه آنچه از حق تعالى گرفته و به خلق داده ، به وى ولى و رسول مى گويند. پس از
آنچه ياد كردم روشن شد كه مراد از عدم قابليت اشاره به طور اطلاق در عوالم سه گانه
عدم اشاره مشخص خلقى در قبال حق است و الا او در عالم صفات علم است و در عالم اسماى
كليه عليم مى باشد و در عالم اسماى نوعيه عالم است .
|