شرح صحيفه سجاديه

آيت الله مدرسي چهاردهي

- ۲۰ -


وَ كَانَ مِنْ دُعَآئِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِى يَوْمِ عَرَفَةَ

يكى از اعياد معروفه نزد اهل اسلام روز عرفه است، و در آن روز آداب و سنن زياد وارد است از اهل بيت عصمت عليهم السلام از قبيل صوم و زيارت حضرت سيد الشهداء عليه السلام.
از حضرت صادق عليه الصلوة والسلام منقول است كه هر كه در روز عرفه به زيارت آن حضرت برود و حق او را بشناسد و او را امام واجب الاطاعه بداند بنويسد، حق تعالى از براى او ثواب دو هزار حج و دو هزار عمره مقبوله و هزار جهاد كه با پيغمبر مرسلى باشد يا امام عادل.
راوى گفت: كجا است ثواب وقوف عرفات؟
حضرت عليه السلام از روى غضب به سوى او نظر كرد و فرمود كه:
به درستى كه بنده مومن چون در روز عرفه نزد قبر آن حضرت عليه الصلوة والسلام حاضر شود و در نهر فرات غسل كند و متوجه زيارت شود هر گام كه بر مى‏دارد ثواب يك حج و عمره براى او مى‏نويسند، و بهترين اعمال در اين روز دعاء كردن است حتى اگر روزه گرفتن باعث ضعف در دعا كردن شود ترك روزه كنند و روزه گرفتن مكروه خواهد بود، و بلندى داشتن اين روز از ساير ايام از بديهيات است.
شايد كه ارتفاع و بلندى اين روز از ساير ايام وجه تسميه اين روز به يوم عرفه باشد و ماخوذ از عرف الديك از بعضى از فضلاء استماع شد كه وجه تسميه اين يوم به عرف سبب آن است بعد از اين كه آدم و حوا را هبوط در زمين شد مدتى مابين ايشان مفارقت افتاد تا اين كه روز هشتم ذى الحجه آدم، حوا را ديد و در روز نهم شناخت از اين جهت روز هشتم مسمى به ترويه و روز نهم مسمى به عرفه شد اين وجه تسميه از جهت عرفه مناسب است اما ترويه غير مناسب است ماخوذ از روى به معنى سيراب كردن، و از بعضى از اخبار چنان مستفاد مى‏شود كه خلاف عالم نازل كرد آدم را بر صفاء حواء را بر مروه به سبب همين اين دو كوه مسمى به آن دو اسم شدند به واسطه نزول صفى الله بر صفاء و نزول مرئة كه حواء باشدبر مروه پس نظر كرد آدم به سوى حواء، در روز هشتم نشناخت او را به واسطه طول عهد و زيادتى گريه پس در آن روز تفكر كرد كه اين مخلوق كيست و در نهم شناخت بنابر اين وجه ترويه تروى به معنى تفكر نظير اين وجه است از بعضى از اخبار استفاده شود كه حضرت خليل الرحمن على نبينا و آله و عليه و على آله الصلوة و السلام در شب هشتم خواب به ذبح ولد خود ديد شروع كرد در تفكر كه آيا خواب شيطانى بود يا الهام و وحى و در روز نهم شناخت.
يا وجه تسميه عرفه به عرفه از اعتراف به ذنب است در آن روز چنان چه بعضى از روايات شهادت بر اين مى‏دهد و الله العالم.
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَالارْضِ ذَا الْجَلالِ وَالاكْرَامِ رَبَّ الارْبَابِ وَ إِلَهَ كُلِّ مَأَلُوهٍ وَ خَالِقَ كُلِّ مَخْلُوقٍ وَ وَارِثَ كُلِّ شَى ءٍ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَى ءٌ وَ لا يَعْزُبُ عَنْهُ عِلْمُ شَى ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَى ءٍ مُحِيطٌ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ رَقِيبٌ
اللغة:
الله اسم ذات واجب الوجود كه جامع جميع صفات و كمالات است ساير الفاظ و اسامى كه تعبير از ذات مقدس به اوشود، هر يك از جهتى دلالت كند يا به اعتبار صفت فعل يا صفت ذات مثل خالق و عالم و قادر به خلاف لفظ الله.
كفعمى رحمت الله عليه مى‏فرمايد:
اين اسم شريف دلالت كند بر ذات مقدس كه موصوف است به جميع كمالات و باقى اسماء دلالت نمى‏كند آحاد آنها مگر بر آحاد معانى مثل عالم بر علم و قادر بر قدرت يا دلالت كنند بر فعل منسوب به ذات مقدس مثل رحمن او اسم است از جهت ذات با اعتبار رحمت، انتهى.
شاهد بر مقال است اين كه تمام اسماء حسنى راجع به او است و او راجع به ديگرى نيست مثلا: نمى‏گويند الله اسم است از اسماء غفور يا قادر اما مى‏گويند غفور اسمى است از اسماء الله و قادر اسمى است از اسماء الله و هكذا به عبارت اخرى الله علم است على الاصح و ساير اسماء دعوى علميت نشد بلكه يا صفت ذات است يا صفت فعل فرق مابين صفت ذات و فعل آن است كه هر صفتى كه نفى غير و ضد كند او صفت ذات است و هر صفتى كه نفى غير نكند او صفت فعل است اول مثل عالم كه نفى جهل و عجز كند.
دوم: مثل خالق و رزاق كه او نفى غير نمى‏كند.
رب: يعنى تربيت دهنده و او صفت مشبهه است.
عالمين: جمع عالم و آن ماسوى الله را گويند.
بديع: يعنى صنعتى كردن بدون نمونه و مثال.
مألوه: ازالة الاهة اى عبد عبادة مالوه يعنى معبود اله به معنى خدا.
عزب: به معنى دورى و غايب.
رقيب: حفيظه كه راه حفظ را مطلع باشد.
التركيب: بديع السموات مى‏تواند مرفوع باشد خبر از جهت مبتداء محذوف اى هو بديع او انت بديع.
و مى‏تواند منصوب باشد به حرف نداء محذوف و كذلك ذى الجلال و الاكرام و رب الارباب و فسح هم مختلف است و در بعضى از نسخ ذاالجلال و الاكرام، و در بعضى ديگر ذوالجلال، و هو بكل شى‏ء مى‏تواند عاطفه باشد و ميتواند حاليه.
المعنى: يعنى ثناء مختص ذات واجب الوجود است كه مربى تمام عوالم است، اى خداى من مال تو است و مختص به تو است حمد، تويى مخترع آسمان و زمين، تويى ذالجلال و الاكرام، تويى رب هر ربى، تويى خداى هر خدايى، يعنى : هر چه دعوى معبوديت كردند همه مخلوق تو هستند مثل شمس و قمر و نجوم و عجل و نحو آنها، و تويى خالق هر مخلوقى وراء تو خالقى نيست، تويى وارث هر شى‏ء، نيست مثل تو شيى‏ء، غايب نيست از او علم چيزى او بر هر چيزى احاطه دارد، و او بر هر شى‏ء حافظ است عالم.
تذنيبان: الاول عالم اسم از جهت چيزى كه به او شناخته مى‏شود خداى عز و جل، اختلاف كرده‏اند در عدد اجناس عالم بعضى بر آ نند كه از جهت خلاق عالم هزار عالم است ششصد از آن در دريا و چهارصد از آن در بيابان و بعضى آخر بر آنند كه از جهت خداوند عالم هيجده هزار عالم است عالم دنيا از مشرق و مغرب يكى از آنها مى‏باشد، و بعضى ثالث بر آنند كه از جهت خداوند هشتاد هزار عالم است چهل هزار عالم در بر و چهل هزار ديگر در بحر.
در بعضى روايات وارد است كه خلاق عالم خلق كرده است صد هزار قنديل و آويز كرده است ايشان را در عرش و آسمان‏ها و زمين‏ها و ما فيها حتى بهشت و دوزخ، همه در يك قنديل است كسى نداند در قناديل ديگر چه هست مگر خداى عالم.
روايت كند صدوق رحمت الله عليه به اسناد خود به سوى حضرت رضا عليه الصلوة والسلام كه آن حضرت فرمودند: آيا اعتقاد دارى كه به درستى كه خداى خلق نكرد انسانى غير از شمايلى و قسم به خدا خلق كرد هزار هزار عالم و هزار هزار آدم شما در اواخر آن عوالم و آدم‏ها هستيد.
حضرت صادق عليه الصلوة والسلام فرمودند: آفتاب سير كند دوازده برج را و دوازده بيابان را و دوازده دريا را و دوازده عالم را.
و فرمود كه: خلاق عالم خلق كرده دوازده هزار عالم هر عالمى از آن عوالم اكبر است از هفت آسمان و زمين و من حجتم بر ايشان.
از اميرالمؤمنين عليه‏السلام و حضرت امام حسن عليه الصلوة والسلام مروى است:
به درستى كه خلاق عالم خلق كرد خلقى بر خلاف خلق ملائكه و بر خلاف خلق جن و نسناس حركت كنند مثل آن كه هوام در زمين حركت كنند مى‏خورند و مى‏آشامند چنان كه چهارپايان مى‏آشامند، همه ايشان مرداند، زن در ميان ايشان نيست خدا در ايشان شهوت قرار نداد كه مايل به زن باشند، حب اولاد ندارند، غرضى ندارند، طول امل ندارند، شب و روز بر ايشان نگذرد و بهايم و هوام نيستند، لباس ايشان ورق شجر است، پس از آن اراده كرد خلاق عالم اين كه ايشان را دو فرقه كند پس گردانيد فرقه‏اى از ايشان را عقب مطلع شمس از وراء دريا از جهت ايشان شهر هست جابرسا و طول آن دوازده هزار فرسخ، و در دوازده هزار فرسخ، سور آن شهر از آهن از زمين كشيده شده است تا آسمان، اين فرقه را در آن منزل داد و ساكن كرد و فرقه‏اى ديگر را عقب مغرب آفتاب از وراء دريا و از جهت ايشان شهريست جابلقا طول آن بلد و سور آن بلد مثل اول است در هر شهرى از آن دو شهر هزار هزار در است از طلا و در ايشان هزار هزار لغت است تكلم كند هر طايفه‏اى به لغتى خلاف لغت ديگر.
حضرت حسين عليه الصلوة والسلام فرمودند:
من عالمم به تمام آن لغات، نيست بر ايشان و در ايشان امامى غير از من و برادر من، و كسى عالم به حال ايشان نيست از اهل زمين، و آنها عالم به طلوع و غروب نيستند زيرا كه شمس طلوع بر غير ايشان كند و غروب بر غير ايشان كند و ايشان طلب روشنايى به نور خدا كنند، و اعتقاد ندارند كه خلاق عالم خلق كواكب كرده.
عرض شد خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام كه: ابليس كجا است از ايشان؟
فرمودند كه: ايشان ابليس را نمى‏شناسند و نشنيده‏اند اسم ابليس را، احدى از ايشان هرگز معصيت نكرد، مريض نمى‏شوند و پير نمى‏شوند و نمى‏ميرند تا روز قيامت، عبادت خدا كنند، هرگز سست نمى‏شوند در شب و روز از عبادت، آنها بيزارند از فلان و فلان، عرض شد خدمت اميرالمؤمنين عليه‏السلام، ايشان چگونه بيزارند از فلان و فلان، و حال آن كه ايشان عالم نيستند كه خلاق عالم خلاق كرد آدم را يا نه؟
حضرت فرمودند: آيا ابليس را شناخته‏اى تو به غير از خبر و مامور شدى به لعن او و برائت از او به درستى كه خدا موكل كرد بر ايشان ملائكه را هر زمان لعن كنند ايشان را عذاب كنند، و در ميان ايشان طايفه‏اى هستند كه هرگز سلاح را نگذاشته و منتظر قائم ما عليه الصلوة والسلام هستند و خدا را مى‏خوانند كه ملاقات آن امام كنند، و عمر كند هر يكى از ايشان هزار سال، قرآن خواند به نحوى كه ما ايشان را تعليم كرديم و چيزهايى كه اگر بر مردم تلاوت شود كافر شوند، و از جهت ايشان است خروج با امام عليه الصلوة والسلام زمانى كه پا شوند سبقت گيرند، در ايشان است اصحاب سلاح و در ايشان است پير و جوان، و از جهت ايشان است شمشيرهايى از آهن غير اين آهن كه اگر بزند يكى از ايشان به سيف خود كوه را خواهد آن كوه را دو قطعه كرد جنگ كنند با ايشان امام عليه السلام با بربر و هندو ديلم و ترك و كرك و روم.
الثانى: كاف در قوله عليه السلام ليس كمثله شى‏ء معروف بر آنند كه زائده است و زياد كردن آن از جهت تاكيد نفى مثل است زيرا زيادتى حرف به منزله اعاده او است در مرتبه دوم.
ملا سعد در مطول ذكر نموده آن كه احسن آن است كه كاف اصليه باشد نه زائده و غرض كه نفى مثل است از آن حاصل به احسن وجه دو وجه در بيان از ذكر كرده.
اول: آن است كه اين قبيل نفى شى‏ء است به نفى لازم او مثل اين كه مى‏خواهى بيان كنى كه زيد برادر ندارد مى‏گويى از جهت برادر زيد برادر نيست شكى نيست كه اگر زيد برادر مى‏داشت لازم افتاده كه خود زيد برادر باشد الان كه مى‏گويى برادر زيد برادر ندارد نفى لازم مى‏كنى نتيجه مى‏دهد كه زيد برادر ندارد زيرا كه نفى لازم نفى ملزوم خواهد نمود و همچنين در ليس كمثله شى‏ء زيرا كه اگر از جهت خدا مثل بود خدا خود مثل المثل مى‏شود الان نفى لازم كه مثل المثل باشد نمودى نفى ملزوم كه مثل باشد او هم نفى مى شود.
دوم: آن است از اين قبيل كه مثل تو بخل ندارد هم سن‏هاى تو قريب به بلوغ هستند هم سن‏هاى تو بالغ شدند.
غرض آن است كه ذات تو چنين است.
أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الاحَدُ الْمُتَوَحِّدُ الْفَرْدُ الْمُتَفَرِّدُ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الْكَرِيمُ الْمُتَكَرِّمُ الْعَظِيمُ الْمُتَعَظِّمُ الْكَبِيرُ الْمُتَكَبِّرُ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الْعَلِيُّ الْمُتَعَالِ الشَّدِيدُ الْمِحَالِ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ الْقَدِيمُ الْخَبِيرُ
احد و فرد هر دو لفظ به معنى يك و تغاير آنها به حسب اعتبار مثلا فرد تعبير به تنهايى شود اما احد تعبير به تنهايى نكند، متوحد و متفرد اسم فاعلند به معنى وضع لغوى كه باب تفعل است موضوع هستند از براى مطاوعه فعل، معنى ايشان قبول يگانگى كننده و تنهايى كننده و اين معنى غير مناسب است، و لطفى در قمان ندارد و به خاطر همين مطلب بعضى تعبير كردند به صاحب تنهايى متفرد ذوالفردانيه و اين معنى هم لطف ندارد.
و دور نيست كه باب تفعل در مقام از جهت مبالغه باشد يعنى نهايت يگانگى دارنده به عبارت اخرى در يگانگى نظير ندارد.
كريم: يعنى جود دارنده.
متكرم: يعنى زياده بر زياد جود دارنده است باب تفعل در اين مقام هم از جهت مبالغه مى‏باشد مثل سابق مثل همين معنى است اسماء فاعلى كه بعد هم ذكر شود.
عظيم و كبير: به معنى بزرگى و فرق ما بين ايشان به حسب اعتبار به اين معنى كبير به حسب رتبه در مقام و شرف است و عظيم اعم از اين است به حسب اعوان و اموال و منال هم گويند.
متعظم و متكبر: اسم فاعلند يعنى نهايت عظمت و بزرگى دارنده.
العلى المتعال: على صفت مشبهه است به معنى رفعت دارنده.
متعال: اسم فاعل است.
در مجمع البحرين است: و در اسماء خداوند است العلى و المتعال على آن اكسى است كه بالاتر از او در مرتبه چيزى نيست صيغه فعيل است فاعل از علا يعلو.
متعال كسى است كه بزرگ است از هر وصفى بر وزن متفاعل از علو تعالى يتعالى متعال.
محال: به كسر ميم به معنى عقوبت و كيد كردن است مصدر است از محل ماحل محال و مماحلة.
رحمن و رحيم: صفت مشبهه است مبنى هستند بر مبالغه رحمن ابلغ است زيرا كه گفته آن كثرت حروف دلالت بر كثرت معنى كند.
عليم: صيغه مبالغه يغنى محيط است علم او به هر چيز.
حكيم: خلقت كردن اشياء بر وجه اتقان و صلاح.
سميع و بصير: يعنى علم دارد به هر مسموع و مبصرى، سئوال شد از بعضى از ائمه عليهم السلام مى‏ناميم و اسم مى‏بريم خدا را سميع و بصير به واسطه چه با وجود آن كه از جهت او سمع و بصر نيست؟
فرمودند: بر او مخفى نمى‏شود چيزى كه درك به اسماع شود و چيزى كه درك به ابصار شود.
خبير: عالم به ما كان و ما يكون هيچ چيزى از او مخفى نماند و چيزى از علم او فوت نشود.
قديم: اول بر هر چيز و آخر هر چيز.
التركيب: لا اله الا انت يا تاكيد است از جهت جمله مثبته اى انت الله لا اله الا انت تاكيد اثبات به نفى شده است يا خبر دويم انت است يا بدل و يا حال او از جهت خبر بنابر جواز امثال اين نحو حال، و قول بر اين كه جمله معترضه است بعيد است به حسب سياق، احد و توحيد صفت الله است يا خبر بعد خبر يا بدل و همچنين ساير الفاظ واقعه مثل اين‏ها مثل عظيم المتعظم الرحمن الرحيم و هكذا.
شرح : يعنى تويى خدا، نيست خدايى مگر تو، يكى است تنها، و نهايت تنهايى تويى خدا، نيست خدايى به غير از تو، كريم است و نهايت كرم، بزرگست نهايت بزرگى، كبير است نهايت تكبر.
تويى خدا، نيست خدايى غير از تو، رفيع است در نهايت رفعت، شديد العقوبة است.
تويى خدا، نيست خدايى مگر تو، رحمن است، رحيم عالم به هر چيز، خالق هر چيز از روى حكمت.
تويى خدا، نيست خدايى مگر تو، عالمى به مسموعات و مبصرات، قديمى و مطلعى بر امور.
فذلكه: قديم يكى از اسماء خدا است و اين لفظ در مقابل حادث است و بين ايشان از نسب تقابل و تضاد و لذا گوييم: قديم دو اطلاق مى‏شود يكى آن است كه وجود و هستى او حاجت ندارد، ديگر آن است كه وجود او مسبوق به غير نباشد.
يعنى : قدم اول را قديم ذاتى گويند، دوم را قديم زمانى گويند، و در مقابل قدم حدوث است و او هم حدوث ذاتى مى‏شود و حدوث زمانى اول آن است كه وجود او حاجت به غير دارد و ثانى آن است كه وجود از مسبوق به غير باشد، ذات واجب الوجود قديم است و اما به دليل لزوم تسلسل اگر نباشد و همچنين واجب الوجود قديم است زمانا و الا منافات دارد واجب الوجود بودن را، زيرا اگر واجب الوجود ديگر باشد موجب آن شود كه مابه الاشتراك داشته باشند و اين موجب امكان خواهد بود.
وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الْكَرِيمُ الاكْرَمُ الدَّآئِمُ الادْوَمُ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الاوَّلُ قَبْلَ كُلِّ أَحَدٍ وَالآخِرُ بَعْدَ كُلِّ عَدَدٍ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الدَّانِى فِى عُلُوِّهِ وَالْعَالِى فِى دُنُوِّهِ وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ ذُو الْبَهَآءِ وَالْمَجْدِ وَالْكِبْرِيَآءِ وَالْحَمْدِ
اللغة:
كريم جامع انواع خير و شرف و فضايل.
دائم: دوام دارنده.
عدد: به معنى معدود.
عالى: بلندى و رفعت دارنده.
و دانى: نزديك دارنده.
بهاء: حسن و جمال و عظمت.
مجد: شرف و بزرگ.
كبريا: بزرگى و پادشاهى.
التركيب: اكرم و ادوم اگر چه به حسب صيغه افعل التفضيل است، لكن مفضل و مفضل عليه در اصل مصدر بايست شركت داشته باشند الا اين كه در جنب خالق معدوم صرف نشايد گفت ايشان شريك در اصل فعل‏اند، پس لابد گوييم افعل تفضيل در مقام منسلخ از تفضيل است و اين استعمال هم شايع هست الكريم و الدائم و الاول و الاخر و نحو ايشان، در امثال اين كلمات انسب هستند به بدليت از جهت انت بدل كل من الكل، و قبل و بعد مبنيان به فتح از ظروف زمانيه هستند.
شرح : يعنى تويى خدا، نيست خدايى مگر تو، خدايى كه اين صفت دارد كريم است و اكرم دائم و ادوم دوام دارد كه دوام او را نهايت نيست.
تويى خدا، نيست خدايى مگر تو كه اين صفت دارد سابق است بر هر شى‏ء و لا حق است بر هر مخلوق و معدود.
تويى خدا، نيست خدا مگر تو، خدايى كه اين صفت دارد نزديك است و قريب است در حالت علو و بلندى خود رفعت دارد حالت نزديكى خود.
تويى خدا، نيست خدايى مگر تو، خدايى كه اين صفت دارد صاحب عظمت و شرافت و سلطنت و پادشاهى و ثناء.
تنبيه: فقره قبل از فقره اخير كنايه از اين است كه علم او محيط به تمام ما سواى خود هست نه فرض قريب شو كه خبر از بعد نداشته باشد يا به عكس.
تعالى عن ذلك علوا كبيرا.
وَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ الَّذِى أَنْشَأْتَ الاشْيَآءَ مِنْ غِيرِ سِنْخٍ وَ صَوَّرْتَ مَا صَوَّرْتَ مِنْ غَيْرِ مِثَالٍ وَ ابْتَدَعْتَ الْمُبْتَدَعَاتِ بِلا احْتِذَآءٍ أَنْتَ الَّذِى قَدَّرْتَ كُلَّ شَى ءٍ تَقْدِيراً وَيَسَّرْتَ كُلَّ شَى ءٍ تَيْسِيراً وَ دَبَّرْتَ مَا دُونَكَ تَدْبِيرَا أَنْتَ الَّذِى لَمْ يُعِنْكَ عَلَى خَلْقِكَ شَرِيكٌ وَ لَمْ يُوَازِرْكَ فِى أَمْرِكَ وَزِيرٌ وَ لَمْ يَكُنْ لَكَ مُشَاهِدٌ وَ لا نَظِيرٌ أَنْتَ الَّذِى أَرَدْتَ فَكَانَ حَتْماً مَآ أَرَدْتَ وَ قَضَيْتَ فَكَانَ عَدْلاً مَا قَضَيْتَ وَ حَكَمْتَ فَكَانَ نِصْفاً مَا حَكَمْتَ
اللغة:
الانشاء: الايجاد انشاء شى‏ء ايجاد شى‏ء را گويند.
سنخ: بيخ شى‏ء را گويند اسناخ الاسنان اصولها.
مثال: نمونه.
ابتداع: اختراع شى‏ء تازه.
احتذاء: باب افتعال از حذو به معنى متابعت و اقتداء مثل حذو النعل بالنعل.
تقدير: اندازه كردن و خلق كردن و حكم كردن.
تيسير: مقابل تعسير به معنى آسان كردن و فراهم آوردن و مهيا كردن اسباب.
اعاه: كمك كردن.
وزر: به معنى بار و عمل.
وزير: يعنى بربردار وزير سلطان را وزير گويند، زيرا كه او حامل اثقال و زحمات سلطان است از اين قبيل است قوله تعالى: و لا تزر وازرة وزر اخرى.
يعنى : هر كه بار خود بر مى‏دارد بار كسى ديگر بر نخواهد داشت.
حافظ:
عيب خوبان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت   كه گناه دگران بر تو نخواهند سرشت
شاهد: بيننده.
نظير: دور نيست در اين مقام يعنى نظر كننده باشد نه شبيه.
حتم: به معنى وجوب.
نصف: به كسر نون و قيل مثلثه النون يعنى : انصاف كردن مقابل جور و ظلم.
تدبير: ملاحظه عواقب امور نمودن.
التركيب: ما در ما صورت و دبرت مى‏تواند موصوفه شود صورت و دبرت صفت او شوند و او مقدر بشى‏ء، و ميتواند موصوله شود لكن عايد صله محذوف باشد.
بلا احتذاء: مى‏تواند ظرف لغو باشد متعلق به ابتدعت و مى‏تواند ظرف مستقر شود متعلق به عامل مقدر كه حال از جهت فاعل ابتدعت شود.
شرح : يعنى تويى خدايى كه نيست خدايى مگر تو، آن چنان كسى كه ايجاد اشياء كردى بدون اصل و ماده، صورت‏بندى شى‏ء را كه اين صفت داشت صورت داده شده بود بدون نمونه، ايجاد مخترعات كردى بدون متابعت و اقتداء، تويى كه اندازه كردى هر شى‏ء را اندازه كردنى و آسان كردى هر شى‏ء را آسان كردنى.
تدبير ما دون تو كردى تدبير كردنى.
تويى آن كس كه اعانت نكرد تو را در امر خلقت تو شريكى، و بر نداشت در شأن و شغل تو حامل و بارپردازى، نبود تو را در امر خلقت تو بيننده و نگاه كننده‏اى، تويى آن كس كه اراده كرده‏اى مى‏شود وجب آن چيزى كه اراده كرده‏اى حكم كردى پس عدل است آن چيزى كه حكم كردى، حكم كردى پس انصاف است آن چيزى كه حكم كردى.
ارشاد: بعضى را توهم آن شد كه قوله عليه السلام: قضيت و حكمت اين دو فقره تاكيد هم هستند و اين توهم فاسد است زيرا كه در قضاء مزبور عدل است قضاء او در حكم فرد انصاف است حكم تو ظاهر آن است قضاء در افعال خود باشد و حكم در افعال عباد شاهد بر مقال در حاق قضاء الزام خوابيده است و در حاق حكم الزام نيست حكم اعمست تأمل.
أَنْتَ الَّذِى لا يَحْوِيكَ مَكَانٌ وَ لَمْ يَقُمْ لِسُلْطَانِكَ سُلْطَانٌ وَ لَمْ يُعْيِكَ بُرْهَانٌ وَ لا بَيَانٌ أَنْتَ الَّذِى أَحْصَيْتَ كُلَّ شَى ءٍ عَدَداً وَ جَعَلْتَ لِكُلِّ شَى ءٍ أَمَداً وَ قَدَّرْتَ كُلَّ شَى ءٍ تَقْدِيراً
اللغة:
حوى: به معنى احاطه كردن و فرا گرفتن مكان، يا عبارت است از سطح محيط حاوى محيط بر سطح محوى يا فراغ موهوم على اختلاف.
عيا، من باب تعب عيى يعيى به معنى عجز آمد زمان.
تقدير: اندازه گرفتن.
التركيب: لام در قوله لسلطان مى‏تواند به معنى عند باشد و مى‏شود به معنى مقابله باشد و مى‏شود تعديه باشد در اين صورت قيام به معنى طاقت است چنان چه از اساس نقل شد.
عددا: تميز است امدا مفعول.
شرح : يعنى تو آن كسى هستى كه محيط نمى‏شود تو را مكان، و نمى‏ايستد مقابل پادشاهى تو پادشاهى، عاجز نمى‏كند تو را دليل و بيان، تويى آن كسى كه شمارنده هستى هر شى‏ء را از حيث عدد، و گردانيدى از جهت هر شى‏ء، زمان و مدتى، و اندازه كردى هر شى‏ء را اندازه‏اى.
تنبيه: خلاقيت و آلهيت آن است كه غالب بر هر شى‏ء و هر شى‏ء مغلوب او عالم به هر شى‏ء از هر جهت از جهات او و مكان او جهت او نباشد اگر جهتى از اين جهات در آن نباشد نمى‏تواند واجب الوجود بودن چنان چه در محلش مبين شد.
أَنْتَ الَّذِى قَصُرَتِ الاوْهَامُ عَنْ ذَاتِيَّتِكَ وَ عَجَزَتِ الافْهَامُ عَنْ كَيْفِيَّتِكَ وَ لَمْ تُدْرِكِ الابْصَارُ مَوْضِعَ أَيْنِيَّتِكَ
اللغة:
الاوهام جمع وهم، وهم قوه‏اى است متعلقه به جزئيات محسوسه.
افهام: جمع فهم، فهم قوه‏اى است عاقله كه درك كليات مى‏كند.
كيف عرض است كه قابل قسمت و نسبت باشد به عبارت اخرى كيف عبارت است از اوصاف خارجه كه از ذوات و اين در حق خلاق عالم نشايد زيرا كه خلاق عالم صفات عالم ذات مجرده بحث است جنس و فصل از جهت او نيست، ذاتى است بحث كه مى‏توان از او تعبير به عالم و قادر و حى و نحو آن كرده و خدا عبارت از اينهاست پس لابد بگوييم كه: كيف در خدا عبارت است از صفات لايقه به خدا يعنى ما ينبغى لله تعالى.
أين عبارت است از زمان و گاهى به معنى مكان است و در عبارت مذكوره عبارت از مكان است به قرينه اضافه موضع به سوى او.
شرح : يعنى تويى آن كسى كه نرسيده است اوهام به ذات تو و عاجز است افهام عقول به كيفيات تو، و درك نكرده است ديده‏ها جاى تو را.
تنبيهان: اول آن است كه آن چيزى كه خدا است در هيچ جهاتى از جهات درك نشود.
شعر:
آن چه در وهم تو گنجد كه من اينم نه من آنم به كنه ذاتش خود كس برد پى   و آن چه در ذهن تو زيبد كه چنينم نه چنانم فتد اگر خسى به قعر دريا
آن چه در عالم تصور آيد مصنوع است مثل مخلوق.
تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا.
دوم آن است كه در عالم هستى لابد از جهت او مكان و صفات است پس لابد در خدا هم مثل ساير موجودات زمان و مكان است اين قدر است كه زمان و مكان مصنوع و مخلوق نيست چيزى است كه عقل درك آن نمى‏كند و لذا امام عرض به خدا مى‏كند: اوهام و افهام درك نمى‏كند ذات و كيف تو را و ابصار درك نمى‏كند مكان لابد زمان و مكان و ذات دارد، ماها عاجزيم از ادراك او.
أَنْتَ الَّذِى لا تُحَّدُّ فَتَكُونَ مَحْدُوداً و لَمْ تُمَثَّلْ فَتَكُونَ مَوْجُوداً وَ لَمْ تَلِدْ فَتَكُونَ مَوْلُوداً
اللغة:
تحديد: در لغت به معنى آشكار كردن و تشريح كردن و انتها كردن.
مثل: نمونه.
تمثيل: نمونه شى‏ء آوردن.
تولد: زائيدن و زائيده.
التركيب: فاء در فتكون سببيه است و بعد از او انّ مقدر است.
بيان: اگر ذات بارى تحديد شود يعنى نهايت او معلوم شود يا كشف مهيت او شود پس محدود خواهد بود زيرا كه چيزى كه محدود شود نخواهد واجب الوجود شود زيرا كه تحديد اگر توضيح نهايات باشد محدود جسم خواهد شد زيرا ذى النهايات جسم است اگر كشف مهيت شود لابد است كه محدود مركب باشد و الا كشف او نشايد و در محل خود ثابت شده است كه خدا جسم نيست، و مركب هم نباشد زيرا هر دو منافات با واجب الوجوديت دارد و ذات بارى تمثيل پيدا نكند و الا خواهد داخل در موجودات خارجيه شد، و ذات بارى نشايد پدر بودن از جهت او و پسر بودن اما پسر بودن لابد مسبوقيت دارد در زمان او و او منافات دارد با قدميت از جميع جهات كه ثابت است از جهت ذات بارى.
و اما پدر بودن لازم او جسميت است زيرا كه پسر لابد است بعضى از اجزاء پدر باشد زيرا كه نطفه تا مستحيل نشود ولد نشايد پس والد لابد است كه جسم باشد و اين منافات با خدايى دارد.
شرح : يعنى تويى آن كسى كه تحديد نشدى تو تا اين كه سبب تحديد بوده باشى تو، محدود نبوده‏اى تو محدود نمونه آوردن باشى از موجودات خارجيه والد نشدى تا اين كه سبب آن مولود شده باشى.
أَنْتَ الَّذِى لا ضِدَّ مَعَكَ فَيُعَانِدَكَ وَ لا عِدْلَ لَكَ فَيُكَاثِرَكَ وَ لا نِدَّ لَكَ فَيُعَارِضَكَ
اللغة:
ضد دو اطلاق دارد در عرف عام اطلاق بر شى‏ء كه مساوى ديگر باشد در قوه و مانع او شود، در عرف‏خاص عرض را گويند كه در عقب او عرضى‏ديگر آيد در محل او و لذا تعريف ضدين كرده‏اند كه الضدان امران وجوديان يتواردان فى محل واحد.
النّد در لغت مشارك در حقيقت اگر مشاركت در تمام مهية باشد مسمى به اسم مثل است مثل افراد انسان كه هر يك مثل صاحب خود است چه خوب مى‏فرمايد خواجه در فصول المهمه در مقام اين كه از جهت بارى ضد و ند نيست:
ضد عرضى است عقب در آيد او را عرض ديگر در محل خود داشته باشد با او در محل، ند مشارك او است در حقيقت و ثابت شده است كه واجب الوجود يكى است عرض نيست زير كه هر عرضى ممكن و محتاج است و شريك نمى‏شود غير او را در حقيقت او زيرا كه ما سواء او ممكن است اگر غير با او مشاركت لازم افتاده است امكان را.
عدل: به كسر عين نظير و مثل.
شرح : يعنى تو آن كسى هستى كه ضد با تو نيست تا اين كه با تو دشمنى كند تو را نظير و مثل با تو نيت تا اين كه غالب شود تو را، نيست ند تو را تا اين كه معارضه كند تو را.
أَنْتَ الَّذِى ابْتَدَأَ وَاخْتَرَعَ وَاسْتَحْدَثَ وَابْتَدَعَ وَ أَحْسَنَ صُنْعَ مَا صَنَعَ
اللغة:
احسن اى احكم: يعنى از روى احكام و درستى جا آورده است.
افعال اربعه: اگر چه مفادش يك معنى است لكن به حسب حيثيات مختلف مثلا ابتدء عبارت از ابتداء اول ايجاد است، و اختراع ابتدائيت در آن ملحوظ نيست بلكه عمل به جا آوردن كه مثل آن عمل كسى نتواند جا آوردن، ابتداع در آن اختراع ملحوظ نيست بلكه عملى به جاى آوردن بدون ماده و آلات است.
شرح : يعنى تويى آن كسى كه ابتداء كرده است و اختراع كرده، و احداث كرده و محكم و خوب به جاى آورده عمل آن چيزى كه عمل كرده است.
تنبيه: در افعال اربعه اول ذكر مفعول نشد يا از بابت تنزيل افعال متعديه به منزله لازم غرض فعل است نه متعلق آن نظير اكون يا حذف شده است و قرينه حاليه دال است بر آن.
سُبْحَانَكَ مَآ أَجَلَّ شَأْنَكَ! وَ أسْنَى فِى الامَاكِنِ مَكَانَكَ! وَ أَصْدَعَ بِالْحَقِّ فُرْقَانَكَ!
اللغة:
سناء به معنى رفعت و روشنايى.
صدع: به معنى آشكار و اظهار كردن.
فرقان: جدايى مابين حق و باطل.
التركيب: ما ماء استفهاميه به معنى اى شى‏ء مبتداء اجل جمله فعليه خبر او و بعضى ما را تعجبيه و فعل بعد از او را فعل تعجب گرفته‏اند، و اين منافات با استفهام ندارد زيرا كه در ماء تعجبيه سه قول است موصوله و استفهاميه و موصوفه.
نعم، اگر فعل تعجب باشد مابين فعل و معمول او فصل واقع شود خلاف است.
شرح : يعنى تنزيه مى‏كنم تو را از نقايص چه چيز است بزرگ آن چيز كرده شأن و فعل تو را، و بلند كرده در امكنه مكان تو را، و اظهار كرده است از روى حق فرقان تو را.
تذئيل: فقره دوم كنايه از عدم مكان از جهت او است و عقول درك آن نكند و لذا او را تعبير به ارفع المكان نموده است.
سُبْحَانَكَ مِنْ لَطِيفٍ مَآ أَلْطَفَكَ! وَ رَءُوفٍ مَآ أَرْأَفَكَ! وَ حَكِيمٍ مَآ أَعْرَفَكَ! سُبْحَانَكَ مِنْ مَلِيكٍ مَآ أَمْنَعَكَ! وَ جَوَادٍ مَآ أَوْسَعَكَ! وَرَفِيعٍ مَآ أَرْفَعَكَ! ذُو الْبَهَآءِ وَالْمَجْدِ وَالْكِبْرِيَآءِ وَالْحَمْدِ
اللغة:
مليك: صيغه فعيل از ملك بالضم به معنى سلطنت.
التركيب: من فى قوله من لطيف قابليت بيانيه و ابتدائيه و تعليليه دارد، ماء تعجبيه به معنى استفهام.
الطف: صيغه تعجب در مقام به واسطه اين كه اشباه و نظاير بر او ديده شده است.
شرح : يعنى تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى به علت لطف تو تعجب است از الطفيت تو و به علت مهربانى تو تعجب است از زيادتى مهربانى تو، و به علت حكمت تو و تعجب است از زيادتى دانايى تو، تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى به علت سلطنت تو و امنعيت تو كه احدى نتواند بر تو غالب شود و به علت جود و بخشش تو تعجب است از زيادتى وسعت دادن تو، و به علت رفعت تو تعجب است از زيادتى رفعت تو، تويى صاحب بزرگى و مجد و پادشاهى و ثناء.
سُبْحَانَكَ بَسَطْتَ بِالْخَيْرَاتِ يَدَكَ وَ عُرِفَتِ الْهِدَايَةُ مِنْ عِنْدِكَ فَمَنِ الْتَمَسَكَ لِدِينٍ أَوْ دُنْيَا وَجَدَكَ
اللغة:
التماس: طلب دانى از عالى.
دين: عبارت است از احكام معتقده و از حيثيتى كه به آن احكام عمل شود مذهب گويند، و از حيثيتى كه ديگرى نوشت آن را ملت گويند كه از املاء است.
هدايت: راه يافتن.
دنيا: دار معاش و زندگانى را گويند.
شرح : تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى پهن كردى به خوبيها و نيكى‏ها و بخشش‏ها دست تو را، و شناخته شده است راه نمايى از جانب تو پس هر كى طلب كرده است تو را از جهت دين خود يا دنياى خود مى‏يابد تو را.
ارشاد: فقرات ثلاثه شواهد او هويدا است.
اما فقره اول، نعمت حيات و صحت و امان.
اى كريمى كه از خزانه غيب   گبر و ترسا وظيفه خور دارى
فقره دوم: ففى كل شى‏ء له آية: تدل على أنه واحد.
فقره سوم: قضاء حوائج هر كه در نفس خود ملاحظه كند خواهد به عيان ديد يكى از قضاء حوائج كه در خود ملاحظه مى‏كنم توفيق اتمام اين شرح شريف است كه در حرم حسينيه عليه الصلوة والسلام از خداى خود طلب كردم و هو الموفق.
سُبْحَانَكَ خَضَعَ لَكَ مَنْ جَرَى فِى عِلْمِكَ وَ خَشَعَ لِعَظَمَتِكَ مَا دُونَ عَرْشِكَ وَ انْقَادَ لِلتَّسْلِيمِ لَكَ كُلُّ خَلْقِكَ
اللغة:
خضوع و خشوع: فروتنى كردن لكن يكى به حسب جوارح و يكى به حسب قلب.
انقياد: اطاعت كردن.
التركيب: لام در لعظمتك به معنى عند يا دون.
و كل خلقك فاعل از جهت خشع و انقاد.
شرح : تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردن خضوع كرده است از براى تو كسانى كه واقع شده است در علم تو، و خشوع كرده است نزد عظمت تو چيزهايى كه در تحت عرش تو است، اطاعت كرده است از جهت تسليم امر تو تمام خلق تو.
ارشاد: هر چه در عوالم به وجود آيد از نباتات و جمادات و حيوانات و معدنيات همه در مقام خشوع هستند، تمام آنها در خضوع تكوينى، يعنى از عالم عدم به وجود آمدن شريكند بعضى از آنها علاوه بر خضوع تكوينى، تكليفى هم دارند مثل غالب ذوى العقول و تعبير از فاعل خضوع به من اشاره به ذوى العقول است از ملائكه و جن و انس.
سُبْحَانَكَ لا تُحَسُّ وَ لا تُجَسُّ وَ لا تُمَسُّ وَ لا تُكَادُ وَ لا تُمَاطُ وَ لا تُنَازَعُ وَ لا تُجَارَى وَ لا تُمَارَى وَ لا تُخَادَعُ وَ لا تُمَاكَرُ
اللغة:
احساس: ديدن.
مس: ملاقات جسد بر جسد.
كيد: دشمنى كردن.
اماطه: ازاله و دور كردن.
نزاع: جدال.
مراء : معالجه كردن.
خدعه: فريب و حيله كردن.
مكر: حيله.
شرح :
يعنى : تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى، ديده نمى‏شوى تو، دست زده نمى‏شوى تو، از جهت وارسى بر حال تو و دست زده نميشوى تو، دشمنى كرده نمى‏شوى تو، مناظره كرده نمى‏شوى، تو جدال كرده نمى‏شوى، تو فريب داده نمى‏شوى، تو حيله كرده نمى‏شوى.
دليل بر اين قضاياى منفيه اما سه قضيه اوليه آن است كه خلاق عالم نه جسم است و نه جسمانى، صفات ثلاثه از اوصاف جسم است، و اما ساير اوصاف برهانش واضح است زيرا كه سواى او مخلوق است مخلوق را بالنسبه به خالق طاقت اين افعال نبود.
اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالب‏ها.
سُبْحَانَك سَبِيلُكَ جَدَدٌ وَ أَمْرُكَ رَشَدٌ وَ أَنْتَ حَيٌّ صَمَدٌ
اللغة:
جدد جمع جده: زمين همواره را گويند و لذا عرب گويد: كسى كه راه راست برود ايمن شود از لغزيدن.
رشد: به فتحين حق و ثواب.
لا صمد: آن كسى را گويند كه حوائج به او قصد شود بعضى گفته‏اند: باقى بعد خلق را گويند.
از حضرت ابوعبدالله الشهيد عليه الصلوة والسلام روايت شده است:
صمد كسى است كه بزرگى به او منتهى شود، كسى است كه بوده است و مى‏ماند، كسى است كه جوف ندارد، كسى است كه نمى‏خورد و نمى‏آشامد و نمى‏خوابد.
در روايت ديگر مروى از آن امام عليه الصلوة والسلام در جواب اهل بصره فرمودند كه:
خدا تفسير آن كرده است و فرموده است: لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد.
از حضرت صادق عليه الصلوة والسلام مروى است كه فرمودند:
آمدند جماعتى بر پدرم امام باقر عليه الصلوة والسلام از فلسطين سئوال كردند از مسائلى يكى از آنها تفسير صمد بود فرمودند حضرت: الصمد پنج حرف است، دليل است بر وجود و هستى او و اين مثل قوله تعالى: شهد الله انه لا اله الا هو لام تنبيه است بر الهيت او و اين دو حرف مدغمند ظاهر نمى‏شوند و شنيده نمى‏شوند بلكه نوشته شوند ادغام اين دو حرف دليل بر لطف او است، به درستى كه خدا واقع نشود در وصف زبانى و به گوش كوبيده نشود همين كه بنده تفكر در وجود و اينيت يارى كند متحير شود خطور نمى‏كند در قلب او شى‏ء كه تصور كند مثل لام الصمد كه واقع نمى‏شود در چشم و گوش، همين كه نظر مى‏كند هستى خود نمى‏بيند همين كه تفكر كند كه او خالق است اشياء را ظاهر مى‏شود آن چه كه مخفى نبود مثل نظرش به لام مكتوبه، صاد دليل صدق او است در كلام خود و امر به صدق كرد عبار را. ميم دليل ملك باقى او است، دال دليل بر دوام و ابديت او است.
شرح : تنزيه ميكنم تو را تنزيه كردنى راه تو را است و صاف فعل و شغل تو حق و صواب تويى عالم آقا.
سُبْحَانَكَ قَوْلُكَ حُكْمٌ وَ قَضَآؤُكَ حَتْمٌ وَ إِرَادَتُك عَزْمٌ
اللغة:
حكم: به معنى حكمت و منه: آتيناه الحكم صبيا.
قضاء: حكم كردن، و حتم واجب بودن به جاى آوردن.
شرح : يعنى تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى فرمايش تو حكمت است حكم تو واجب اراده تو جاى آورده.
تذنيب: فقرات ثلاثه اول و اخير حاجت به برهان ندارد زيرا كه اول وجدان بر او شهادت مى‏دهد و اخير را قول خود: اذا أراد لشى‏ء أن يقول له كن فيكون پس اراده او مثل اراده عبيد نخواهد بود كه گاهى عزم است و گاهى بدون عزم.
و اما فقبره دوم حاجت به تقييد دارد يعنى اگر حكم از روى لزوم كند حتم است و الا گاهى قضاء غير حتمى مى‏شود.
سُبْحَانَكَ لا رَادَّ لِمَشِيَّتِكَ وَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِكَ
اللغة:
آن چه از اخبار مستفاد مى‏شود اراده خدا مخلوق است مفارقت از مراد نكند زيرا كه در خدا تروى و تأمل و تفكر نيست و مشيت مثل اراده در مخلوقيت و لذا احد هما بر ديگرى اطلاق مى‏شود الا اين كه مشيت مقدم است رتبة و دعوى كردن بر قدميت مشيت خلطه است زيرا كه بر فرض قدميت عين علم خواهد بود و حال آن كه غير علمست پس اراده معنى او ايجاد و احداث فعل است.
كلمات عبارت است از اخبار و حكم و ثواب و عقاب.
شرح : تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى نيست رد كننده‏اى مر مشيت تو را و نيست تبديل كننده‏اى مر كلمات تو را.
سُبْحَانَكَ بَاهِرَ الآيَاتِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ بَارِئَ النَّسَمَاتِ
اللغة:
البهر: روشنايى.
فطر: به معنى مبدع و به معنى حفر و شق نيز آمده است يقال فطرت البرء اى حفرتها،
بارى‏ء: از برى‏ء به معنى خلقت كردن.
نسمات: جمع نسمه به معنى بنده و عبد.
التركيب: باهر مى‏تواند خبر شود از جهت مبتداء محذوف اى انت باهر الايات.
شرح : يعنى تنزيه مى‏كنم تو را تنزيه كردنى تويى ظاهر كننده علامات بر وحدانيت خود، و تويى مبدع آسمان‏ها و تويى خلق كننده بندگان، و مردمان.
لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً يَدُومُ بِدَوَامِكَ وَ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً خَالِداً بِنِعْمَتِكَ وَ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً يُوَازِى صُنْعَكَ وَ لَك الْحَمْدُ حَمْداً يَزِيدُ عَلَى رِضَاكَ وَ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً مَعَ حَمْدِ كُلِّ حَامِدٍ وَ شُكْراً يَقْصُرُ عنْهُ شُكْرُ كُلِّ شَاكِرٍ
اللغة:
حمد: ثناء جميل مطلق است مى‏خواهد نعمت در مقابل او باشد يا نه لكن آلت ثناء لابد است از اين كه زبان باشد به عكس شكر يعنى متعلق لابد نعمت باشد و آلت مطلق فعل و لذا قيل فى تعريفه فعل: ينبى‏ء عن تعظيم المنعم فى مقابل النعمه.
خلود: هميشگى.
موازات: مقابله .
صنع: احسان.
التركيب: باء در بدوامك و بنعمتك مى‏تواند كه ملابسه بوده باشد .
حمدا مفعول مطلق از جهت فعل محذوف، مع از جهت اجتماعست يا در زمان يا در مكان يا در شرف و رتبه، و شكرا عطف بر حمدا تقديرا و لك الحمد حمدا، و لك الشكر شكرا.
شرح : يعنى ثناء مختص به ذات تو است، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى، كه باقى نماند متلبس به بقاء تو، از جهت تو است ثناء، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى خلود دارنده باشد متلبس نعمت تو، از جهت تو است ثناء، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه مقابله كند احسان تو را، از جهت تو است ثناء، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه زياده باشد از رضاى تو.
از جهت تو است ثناء، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى با ثناء هر ثناء شكر مى‏كنم تو را شكر كردنى كه عاجز شود شكر هر شكر كننده‏اى.
تنبيه: فقرات سته كه مذكور شد دو فقره اول از خدا تمناى اجر و مزدى از جهت حمد خود مى‏كند دعايى است رجاء استجابت در آن هست، و اين نحو ثناء از حامد هم ممكن است.
و اما فقره سوم، بالنسبه بحامد محال كما لا يخفى و اما بالنسبه به خدا كه اجر مثل اين نحو حمد بدهد ممكن است و لذا داعى در مقام طلب بيرون آمد.
و ما فقره چهارم، واضح است زيرا كه خلاق عالم راضى به قليل مى‏شود پس زياده بر رضاء ممكن است.
و اما فقره پنجم، باز طلب اجر و مزد است.
و اما فقره ششم، بخل نيست چنان چه در دعاء اول توضيح آن شد مراجعه شود.
حَمْداً لا يَنْبَغِى إِلا لَكَ وَ لا يُتَقَرَّبُ بِهِ إِلا إِلَيْكَ حَمْداً يُسْتَدَامُ بِهِ الاوَّلُ وَ يُسْتَدْعَى بِهِ دَوَامُ الآخِرِ
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه طلب نشود آن ثناء مگر به سوى تو، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه سعى طلب بقاء و دوام شده باشد به آن ثناء اول و استدعاء و خواهش شده باشد آن ثناء دوام آخر.
تذنيب: اول و آخر كه خواهش دوام و بقاء نمود مى‏تواند حمد اولى كه جاى آورده است و آخرى كه جاى آورده باشد يعنى منقصت و معصيت از او جاى آورده شود كه موجب خبط ثواب اول و آخر شود و مى‏تواند كه اشاره به نعمة اوليه و اخرويه باشد كه از جهت او مستدام بماند يا اشاره به نعمت قديم و حادث است كه من متحلى بحلى نعم تو هستم باقى بماند.
حَمْداً يَتَضَاعَفُ عَلَى كُرُورِ الازْمِنَةِ وَ يَتَزَايَدُ أَضْعَافاً مُتَرَادِفَةً
اللغة:
ضعف: دو مقابله گردانيدن.
كرور: از كر به معنى عود و رجوع.
رديف: عقيب كسى سوار شدن و آمدن.
التركيب: اضعافا مترادفه دو تميزند رفع ابهام از فاعل مى‏كنند.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه مضاعف مى‏شود آن ثناء به رجوع و عود زمان‏ها و تزايد بشود آن حمد از حيثيت مضاعفيت و متتابعيت.
تنبيه: ثناء قابلية اوصاف مذكوره دارد يعنى به فعل خدا پس اين امور استدعاء و التماس است از خدا كه در جهت او جاى آورد.
حَمْداً يَعْجِزُ عَنْ إِحْصَآئِهِ الْحَفَظَةُ وَ يَزِيدُ عَلَى مَآ أَحْصَتْهُ فِى كِتَابِكَ الْكَتَبَةُ
اللغة:
احصاء: شمردن.
حفظه: ملائكه هستند كه حافظ اعمال عباد هستند به كتابت و كتبه عين حفظه است و مى‏تواند خاص باشد و اول عام.
التركيب: حفظه و كتبه جمع مكسر است جمع حافظ و كاتب.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه عاجز شود از شماره او حفظه و زياد مى‏شود بر مقدارى كه شماره كرده است او را در كتاب تو ملائكه كتاب.
حَمْداً يُوَازِنُ عَرْشَكَ الْمَجِيدَ وَ يُعَادِلُ كُرْسِيَّكَ الرَّفِيعَ
اللغة:
عرش و كرسى: دو مخلوق خدا است.
عرش: عبارت از فلك نهم، كرسى عبارت از فلك هشتم هست، و بعضى از روايات تفسير ديگر هم شد چنان كه در بعض ابواب سابقه بيان شد.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه موازنه كند از ثناء عرش عظيم تو را و مقابل باشد كرسى بلند تو را.
حَمْداً يَكْمُلُ لَدَيْكَ ثَوَابُهُ وَ يَسْتَغْرِقُ كُلَّ جَزَآءٍ جَزَآؤُهُ
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه كامل كند آن حمد نزد ثواب او و احاطه كند هر جزايى جزاى خود را يعنى : اعمال صالحه كه از او صادر شود استحقاق ثواب و جزاء داشته باشد از او.
حَمْداً ظَاهِرُهُ وَفْقٌ لِبَاطِنِهِ وَ بَاطِنُهُ وَفْقٌ لِصِدْقِ النِّيَّةِ فِيهِ حَمْداً لَمْ يَحْمَدْكَ خَلْقٌ مِثْلَهُ وَ لا يَعْرِفُ أَحَدٌ سِوَاكَ فَضْلَهُ
اللغة:
وفق: به فتح واو به معنى موافق بودن از اين كه حمد ثناء به زبان است از قبيل الفاظ است مى‏شود ظاهر او به آن چه كه قصد كرده است تغاير داشته باشد يا باطن او و لذا سئوال توافق آن كند از خلاق عالم، و معنى توافق آن است كه از آن لفظ معنى همان را كه متفاهم عرف است قاصد باشد از اين كه اين توافق لازم ندارد خلوص و صدق نيت را و لذا سئوال كند از خلاق عالم بر اين كه باطن او هم با خلوص و صدق باشد.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه ظاهر آن ثناء موافق باشد با باطن او و باطن او موافق باشد با صدق نيت در آن ثناء، ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه ثناء نكرده است تو را خلقى مثل آن ثناء، و نشناخته باشد احدى سواء تو فضل آن ثناء را.
حَمْداً يُعَانُ مَنِ اجْتَهَدَ فِى تَعْدِيدِهِ وَ يُؤَيَّدُ مَنْ أَغْرَقَ نَزْعاً فِى تَوْفِيَتِهِ
اللغة:
تعديد: ماخوذ از عد به معنى شماره كردن.
تاييد: تقويت كردن و كمك كردن.
غرق: استيعاب و احاطه كردن.
نزع: به فتح نون جدا كردن لكن اغرق النزع بسيارى از اوقات كنايه آورده مى‏شود در مبالغه در امر، از اين قبيل است قوله تعالى: و النازعات غرقا يعنى قسم به ملائكه كه جدا مى‏نمايد ارواح را از ابدان به شدت و عنف.
توفيه: از وفا به معنى به جا آوردن چيزى به حسب شأن و قابليت او.
التركيب: من موصوله نايب فعل مجعهول و نزعا تميز مفعول.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه اعانت شود كسى كه جد و جهد كرده است در تعديد آن حمد و تقويت شود كه مبالغه نموده است در امر و شغل خود از حيثيت جدا نمودن در وفاء آن حمد.
تذنيب: تعديد احتمالاتى دارد مى‏شود مراد تكثير و زياده جاى آوردن باشد و مى‏شود ذخيره باشد.
حَمْداً يَجْمَعُ مَا خَلَقْتَ مِنَ الْحَمْدِ وَ يَنْتَظِمُ مَآ أَنْتَ خَالِقُهُ مِنْ بَعْدُ
اللغة:
انتظام: از نظم به معنى جمع، متفرق اعم از آن است.
التركيب: بعد مبنى است بر ضم مضاف اليه محذوفست.
يعنى : ثناء مى‏نمايم تو را ثناء نمودنى كه جامع باشد تمام ثناهايى را كه خلقت نموده‏اى و جامع باشد آن ثناهايى را كه تويى خالق او بعد.
تنبيه: ثناء عبد ذات بارى را از جهت رخصت بارى است عبد را و الا كجا است عبد را كه ثناء كند كه در جهتى از جهات به كنه او نرسيده است.
و لذا فرموده است حضرت نبوى صلى الله عليه و آله و سلم:
لا احصى ثناء عليك انت كما احصيت ثناء عليك
پس ثناء حقيق بر خدا آن ثنائيست كه خود به زبان بى زبانى ثناء خود كرده است و از اين كه اوصاف اولا يعد است پس ثنايى كه از او جل شأنه هم سر زند لابد بعضى از آن ثناء را كرده است و بعضى از آن را خواهد نمود.
اين است معنى ما خلقت و ما انت خالقه بعد پس در اين عبارت طلب نمود از خدا چيزى را كه فوق آن مطلوب متصور نمى‏شود اين عبارت بالاتر از همه عباير سابقه در مقام طلب است فتامل.
حَمْداً لا حَمْدَ أَقْرَبُ إِلَى قَوْلِكَ مِنْهُ وَ لا أَحْمَدَ مِمَّنْ يَحْمَدُكَ بِهِ
اللغة:
قول مى‏تواند به معنى حكم باشد و مى‏تواند به معنى رضا و اختيار.
التركيب: احمد افعل التفضيل يا به معنى حامد يا به معنى محمود و اسم شريف محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم به هر يك از دو معنى قابل است و در عبارت متن معنى اول انسب است.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه نبوده باشد حامد از كسانى كه حمد مى‏كنند تو را به آن حمد.
حَمْداً يُوجِبُ بِكَرَمِكَ الْمَزِيدَ بِوُفُورِهِ و تَصِلُهُ بِمَزِيدٍ بَعْدَ مَزِيدٍ طَوَ لا مِنْكَ حَمْداً يَجِبُ لِكَرَمِ وَجْهِكَ وَ يُقَابِلُ عِزَّ جَلالِكَ
اللغة:
كرم: احسان و جود.
مزيد: زياد شده.
طول: تفضل و احسان.
وفور: كثرت و زيادتى.
التركيب: باء در بكرمك باء سببيه است متعلق به مزيد طول تميز و احتمال حاليه نيز دارد.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء نمودنى كه سزاوار باشد مر كرم وجه و ذات تو را.
رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْمُنْتَجَبِ الْمُصْطَفَى الْمُكَرَّمِ الْمُقَرَّبِ أَفْضَلَ صَلَوَاتِكَ وَ بَارِكْ عَلَيْهِ أَتَمَّ بَرَكَاتِكَ وَ تَرَحَّمْ عَلَيْهِ أَمْتَعَ رَحَمَاتِكَ رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلهِ صَلاةً زَاكِيَةً لا تَكُونُ صَلاةٌ أَزْكَى مِنْهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِ صَلاةً نَامِيَةً لا تَكُونُ صَلاةٌ أَنْمَى مِنْهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِ صَلاةً رَاضِيَةً لا تَكُونُ صَلاةٌ فَوْقَهَا
اللغة:
صلوة: در مقام به معنى رحمت است.
منتجب: خاص خلص.
مصطفى: برگزيده.
بارك: اى زاد و در مقام دور نيست به معنى افاضه و رسنده باشد.
بركات: به معنى بركت نعمت.
امتع يعنى ادوم، يقال متعنى الله بقاك اى ام لى.
زكوة: به معنى نمو.
مرضيه: پسنديده.
شرح : يعنى اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل محمد كه اين صفت دارد خاص خلص است برگزيده است جليل است، مكرم مقرب است نزد تو افضل رحمات تو را، و برسان بر او كامل‏ترين نعمات تو را، و ترحم كن بر او ادوم رحمات تو را.
اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل محمد رحمتى كه اين صفت داشته باشد كه زيادتى كند پسنديده باشد، نبوده باشد رحمتى كه نمودارنده باشد از آن رحمت.
و رحمت بفرست بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم رحمتى كه پسنديده باشد نبوده باشد رحمتى فوق آن.
تكمله: بدان كه رحمت خلاق عالم و تفضل بر مخلوق او صنف واحد و سنخ متحد نيست، بلكه انواع و اصناف مختلفه است و حضرت امام عليه السلام او را متصف به اوصاف مختلفه كرده است گاهى او را متصف مى‏نمود به رضا و گاهى به زكوة، و هكذا بدان كه اين دو رحمت بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فوائد كثيره بدان مترتب است از قبيل قضاء حوائج و رفع رتبه و طيب خلق و طهارت نفس و هكذا كسى را كه طالب شود اين فوايد را بهتر آن است، كه در هر روز صدر مرتبه صلوات بر آن جناب و در روز جمعه هزار دفعه كه انشاء الله خواهد فايز بر آن فوائد شد و در خصوص عمل مذكور روايت هم وارد شده است.
رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلهِ صَلاةً تُرْضِيهُ وَ تَزِيدُ عَلَى رِضَاهُ وَ صَلِّ عَلَيْهِ صَلاةً تُرْضِيكَ وَ تَزِيدُ عَلَى رِضَاكَ لَهُ وَ صَلِّ عَلَيْهِ صَلاةً لا تَرْضَى لَهُ إِلا بِهَا وَ لا تَرَى غَيْرَهُ لَهَآ أَهْلاً رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلهِ صَلاةً تُجَاوِزُ رِضْوَانَكَ وَ يَتَّصِلُ اتِّصَالُهَا بِبَقَآئِكَ وَ لا يَنْفَدُ كَمَا لا تَنْفَدُ كَلِمَاتُكَ
اللغة:
تجاوز: به معنى تعدى.
نفوذ: تمام شدن.
كلمات: صفات و كلمات و رحمات.
التركيب: ينفد ضمير راجع به اتصال و مى‏تواند تنفد باشد و ضمير راجع به صلوات.
شرح : يعنى اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل محمد، رحمت فرستادنى آن رحمت كه راضى كند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را و زياد باشد آن صلوات بر رضاى او.
به عبارت اخرى اين قدر صلوات بر او بفرست كه او خود راضى شود و زياده طلب نكند، و رحمت بفرست بر او رحمتى كه آن رحمت راضى كند تو را و آن رحمت زياد باشد بر رضاى تو يعنى آن چه در خور و بزرگوارى تو است بر او عنايت كنيد، و بفرستيد.
رحمت تو بر او رحمت فرستادنى كه راضى نشوى تو از جهت او مگر به آن رحمت و سزاوار و لايق ندانى غير او را بر آن صلوات اهل.
اى خداى من رحمت بفرست تو بر محمد و آل او رحمتى كه تجاوز كند رضاى تو را و متصل شود اتصال آن رحمت به بقاء تو يعنى مستمر باشد به دوام تو تمام نشود آن رحمت مثل آن كه كلمات تو تمام نمى‏شود.
تذنيب: گاهى توهم مى‏شود كه قول امام عليه الصلوة والسلام تزيد على رضاك عين قول او است تجاوز رضوانك كمان فقير آن است كه مغايرت مابين دو فقره زيرا كه مراد به رضوان نه رضاء است بلكه مراد برضوان مرتبه‏اى است از مراتب قرب، شايد رضوان الله الاكبر اشاره به آن باشد شاهد، بر مقال لفظ تجاوز تعبير نمودن نه تزيد.
رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلهِ صَلاةً تَنْتَظِمُ صَلَوَاتِ مَلائِكَتِكَ وَ أَنْبِيَآئِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أَهْلِ طَاعَتِكَ وَ تَشْتَمِلُ عَلَى صَلَوَاتِ عِبَادِكَ مِنْ جِنِّكَ وَ إِنْسِكَ وَ أَهْلِ إِجَابَتِكَ وَ تَجْتَمِعُ عَلَى صَلاةِ كُلِّ مَنْ ذَرَأْتَ وَ بَرَأْتَ مِنْ أَصْنَافِ خَلْقِكَ
اللغة:
انتظام: اجتماع.
جن: از جن به معنى ستر يعنى پوشيده.
انس: يعنى ظاهر و ديده شده از اين جهت است كه فرقتين، معروفتين را انس و جن گويند.
اجابت اطاعت اصل اجابه اجابة به معنى قطع كردن، و در عرف جاى آوردن سئوال را و قبول كردن او را گويند.
ذرء و برء به معنى خلق كردن.
صلوة انتساب به خدا شود به معنى رحمت است و بخلق به معنى دعاء.
اشتمال: به معنى احاطه.
شرح : يعنى ح رحمت تو بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل او رحمتى كه جمع بكند دعاهاى ملائكه تو را و انبياء تو را و پيغمبران تو را و اهل طاعت تو را و احاطه كند بر دعاهاى بندگان تو از جن و انس تو و اهل اجابت و جمع بكند بر دعاهاى هر كسانى كه خلق كرده‏اى از اصناف خلق تو.
ختام: جمع كردن رحمت خدا بر دعاء مذكورين آن است كه رحمت او منضم به ثواب دعاء ايشان باشد.
رَبِّ صَلِّ عَلَيْهِ وَ آلهِ صَلاةً تُحِيطُ بِكُلِّ صَلاةٍ سَالِفَةٍ وَ مُسْتَأْنَفَةٍ وَ صَلِّ عَلَيْهِ وَ عَلَى آلِهِ صَلاةً مَرْضِيَّةً لَكَ و َلِمَنْ دُونَكَ وَ تُنْشِئُ مَعَ ذَلِكَ صَلَوَاتٍ تُضَاعِفُ مَعَهَا تِلْكَ الصَّلَوَاتِ عِنْدَهَا وَتَزِيدُهَا عَلَى كُرُورِ الايَّامِ زِيَادَةً فِى تَضَاعِيفَ لا يَعُدُّهَا غَيْرُكَ
اللغة:
الاحاطه: به معنى حفظ و شمول.
انشاء: ايجاد كردن.
كرور: رجوع.
التركيب: و على آله منطبق به قاعده معروفه است كه عود ظاهر بر ضمير بدون اعاده جار جايز نيست.
عند حال است از جهت صلوة اصل او عند حصولها فحذف المضاف اليه.
شرح : اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل او رحمت فرستادنى كه با احاطه و جامع باشد هر رحمت‏هاى گذشته و ابتداييه را، و رحمت فرست بر او و بر آل او رحمت فرستادنى كه اين صفت داشته باشد كه مرضى جناب تو شود، و هر كه غير تو است بوده باشد و ايجاد كرده شود آن رحمتى كه عرض شد رحمت‏هايى كه مضاعف شود با آن رحمت‏ها آن رحمت هايى كه بر او فرستاده‏اى در سابق وقت حصول آن رحمت منشئه و ايجاد كرده شده و زياد كند آن رحمت رحمت‏ها را به گذشتن شبانه روز زياد كردنى نداند او را و مشمارد او را غير از جناب احديت تو.
تنبيه: از اين كه فاعل رحمت فياض و جواد بحت و كريم صرف و محل قابليه و استعداد بر اين كه متنعم به هر قدرى از نعم بر او رسد دارد و لذا امثال اين سئوال از حضرت احديت جل اسمه بعد ندارد.
ختم: بدان ضمير عندها راجع نمود به صلوة منشئه يعنى در وقت حصول آن صلوات منشئه تضاعف شود آن رحمت‏هاى سابقه اگر راجع شود به صلوة سابقه معنى عبارت چنان خواهد بود كه:
ايجاد كرده شود رحمت هايى كه مضاعف كند رحمت سابق را در وقت حصول آن رحمت و اين بى معنى است كما لا يخفى زيرا كه وقت حصول خود كه مضاعف حاصل شد اين رحمت منشئه را مدخليت در تضاعف آن شد.
رَبِّ صَلِّ عَلَى أَطَآئِبِ أَهْلِ بَيْتِهِ الَّذِينَ اخْتَرْتَهُمْ لاَِمْرِكَ وَ جَعَلْتَهُمْ خَزَنَةَ عِلْمِكَ وَ حَفَظَةَ دِينِكَ وَ خُلَفَآءَكَ فِى أَرْضِكَ وَ حُجَجَكَ عَلَى عِبَادِكَ وَ طَهَّرْتَهُمْ مِنَ الرِّجْسِ وَالدَّنَسِ تَطْهِيراً بِإِرَادَتِكَ وَ جَعَلْتَهُمُ الْوَسِيلَةَ إِلَيْكَ وَالْمَسْلَكَ إِلَى جَنَّتِكَ
اللغة:
الاطايب: جمع اطيب افعل تفضيل از طاب به معنى نيكان.
خزنه: جمع مكسر خازن آن كسانى را گويند كه امانات نفيسه را به ايشان مى‏سپارند.
حفظه: جمع مكسر حافظ.
وسيله: شى‏ء و عملى را گويند كه به آن نزد ديگر مقرب شود.
مسلك: طريق و راه.
شرح : اى خداى من رحمت بفرست بر خوبان اهل بيت او كه آن چنان كسانى هستند كه اختيار كردى ايشان را تو از جهت شغل و كار خود، و گردانيدى ايشان را كليدداران علم خود و نگهبانان دين خود و نواب تو در زمين تو، و حجت‏هاى تو بر بندگان تو كه قدرت معذرت نداشته باشند، و پاك كردى ايشان را از قذارت و چرك به اراده خود، و گردانيدى تو ايشان را و سيله براى خود و طريق به سوى بهشت خود.
رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلهِ صَلاةً تُجْزِلُ لَهُمْ بِهَا مِنْ نِحَلِكَ وَ كَرَامَتِكَ وَ تُكْمِلُ لَهُمُ الاشْيَآءَ مِنْ عَطَايَاكَ وَ نَوَافِلِكَ وَ تُوَفِّرُ عَلَيْهِمُ الْحَظَّ مِنْ عَوَآئِدِكَ وَ فَوَآئِدِكَ
اللغة:
جزل به معنى عظيم بودن و وسعت دادن.
نحل: به كسر و فتح نون هم به معنى عطيه و بخشش.
عوايد: منافع و صله‏هاء تو و فوايد و عطايا و زيادتى‏ها حظ و نصيب و بخت.
التركيب: تجزل و توفر و تكمل فعل مضارع معلوم فاعل او خدا.
شرح : يعنى اى خداى من رحمت بفرست بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين رحمتى عظيم و بزرگ نمايى تو از جهت ايشان به سبب آن رحمتى از بخشش تو و كرم تو و كامل نمايى تو از جهت ايشان اشياء را از بخشش‏هاى تو و زيادتى‏هاى تو، و وفور كنى بر ايشان نصيب را از صله‏هاى تو و عطاياى تو.
رَبِّ صَلِّ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ صَلاةً لا أَمَدَ فِى أَوَّلِهَا وَ لا غَايَةَ لاَِمَدِهَا وَ لا نِهَايَةَ لاِخِرِهَا
اللغة:
الامد: وقت و مدت.
شرح : اى خداى من رحمت بفرست بر پيغمبر و بر آل او و رحمتى كه نبوده باشد زمانى و وقتى از جهت او و نبوده باشد نهايتى از جهت مدت آن، و نبوده باشد نهايتى از جهت آخر آن.
تنبيه: اين عبارت به حسب ظاهر دلالت دارد بر ازليت و سرمديت و ابديت صلوات و اين مطلب منافات دارد بر سئوال الانى كه الان چنين كند پس لابد اول دارد اگر چه مى‏شود آخر نداشته باشد ظاهر.
غرض آن است كه رحمت‏هاى متكاثره بر آن بفرست و اين عبارت كنايه از كثرت است.
رَبِّ صَلِّ عَلَيْهِمْ زِنَةَ عَرْشِكَ وَ مَا دُونَهُ وَ مِلْ‏ءَ سَمَاوَاتِكَ وَمَا فَوْقَهُنَّ وَ عَدَدَ أَرَضِيكَ وَ مَا تَحْتَهُنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ صَلاةً تُقَرِّبُهُمْ مِنْكَ زُلْفَى وَ تَكُونُ لَكَ وَ لَهُمْ رِضًى وَ مُتَّصِلَةً بِنَظَآئِرهِنَّ أَبَداً
اللغة:
زنه: وزن و مقدار.
عرش: جسم محيط بر همه اشياء.
دون: تحت.
ملاء: به كسر ميم پرى.
زلفى: قرب و نزديكى.
التركيب: تقربهم جمله صفت صلوة زلفى واقع است موضع مصدر.
شرح : اى خداى من رحمت بفرست بر ايشان به مقدار عرش تو و آن چيزى كه تحت عرش است و به مقدار پرى آسمان‏هاى تو و آن چيزى كه بالاى آسمان است، و به مقدار عدد زمين‏هاى تو و آن چيزى كه در تحت ايشان است و آن چيزى كه مابين زمين‏ها است رحمتى كه اين صفت دارد كه نزديك كند ايشان را از تو نزديك كردنى و اين صفت دارد بوده باشد از جهت تو و ايشان خورسندى باشد، و متصل باشد آن صلوات به نظاير و اشباه خود هميشه.
ختام: بدان كه آسمان‏ها و زمين بناء بر دلالت آيات و اخبار عدد هر يك هفت اما عدد آسمان هفت بودن بى شبهه است و وفاق بر آن قايم بلى خلاف در آن است كه مابين هر يك با ديگرى فرجه هست يا مماس با ديگرى است ظاهر شرع بر اول و فلاسفه بر ثانى فى الجمله تحقيق در شرح بر تشريح الافلاك نمودم و اما عدد ارض نيشابورى در تفسير خود گفته است آيه دلالت دارد عدد ارض مثل عدد آسمان است هفت است بعضى انكار اين معنى نمودند و گفته‏اند: مراد به مثلهن يعنى در خلقت نه در عدد.
بعضى گفته‏اند: مراد اقاليم سبعه است، بعضى گفته‏اند هفت طبقه است، بعضى فوق بعضى و فرجه مابين آنها نيست يكى از آن طبقات طبقه ارض صرفه هست كه مجاور مركز است و ديگر طبقه طينه كه مخالطست به سطح آب از جانب قعر و ثالث طبقه معدنيه هست كه از او متولد مى‏شود معادن و هكذا بعضى گفته‏اند: هفت زمين است مابين هر يك تا ديگر پانصد سال راه است در هر يك مخلوقى مثل آدم و اولاد او خلقت شده است.
تنبيه: فوقهن اشاره است به فلك هشتم و نهم كه در لسان شرع گويند كرسى و عرش و ما تحتهن مى‏تواند اشاره به گاه و ماهى بودن كه از بعضى از روايت معلوم مى‏شود.
اللَّهُمَّ إِنَّكَ أَيَّدْتَ دِينَكَ فِى كُلِّ أَوَ أنْ بِإِمَامٍ أَقَمْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِكَ وَ مِنْ‏اراً فِى بِلادِكَ بَعْدَ أَنْ وَصَلْتَ حَبْلَهُ بِحَبْلِكَ وَ جَعَلْتَهُ الذَّرِيعَةَ إِلَى رِضْوَانِكَ وَ افْتَرَضْتَ طَاعَتَهُ وَ حَذَّرْتَ مَعْصِيَتَهُ وَ أَمَرْتَ بِامْتِثَالِ أَوَامِرِهِ وَ الِانْتِهَآءِ عِنْدَ نَهْيِهِ وَ أنْ لا يَتَقَدَّمَهُ مُتَقَدِّمٌ وَ لا يَتَأَخَّرَ عَنْهُ مُتَأَخِّرٌ
اللغة:
امام: پيشواى.
از طبرسى رحمت الله عليه نقل شده خليفه و امام يك معنى دارند مگر اين كه مابين ايشان فرق است خليفه كسى است كه او را نايب مناب غيرى كه قبلا بوده است قرار دهند.
امام: پيشواى در امورى كه لازم است اطاعت و اقتداء كردن.
علم: به تحريك علامت.
منار: موضع مرتفعى را گويند كه در آن آتش يا چراغ علامت گذارند، از جهت علامت و دلالت ائمه عليهم السلام اعلام و منار متصف كنند زيرا كه كناس هدايت يابند به هدايت ايشان.
حبل: ريسمان شايد در مقام به معنى عهد و پيمان باشد.
امتثال: جاى آوردن امر.
انتهاء: اجتناب از نواهى خدا.
شرح : يعنى اى خداى من به تحقيق تو تقويت كردى دين خود را در هر وقت و زمان به پيشوايى و اقامه كردى تو او را علامت از جهت بندگانت، و چراغ در بلدان خود بعد از اين كه وصل كردى عهد و پيمان او را به عهد و پيمان خود و گردانيدى او را سبب و وسيله به سوى بهشت خود و واجب كردى طاعت او را، و ترساندى معصيت او را و امر فرمودى به جاى آوردن امر او را و اجتناب كردن از نهى او و اين كه پيشى نگيرد او را هيچ پيشى گيرنده‏اى، و اين كه عقب نيفتد از او عقب رونده‏اى.
ختام: از اين كه خدا را لازم است به قاعده لطف و عقل و نقل هم بر او شاهد كه از جنس بشر خليفه و امام از قبل خود قرار دهد پس لابد آن امام كسى بايد باشد كه پيمان او پيمان با خدا باشد اوامر و نواهى او عين اوامر و نواهى خدا باشد، اطاعت و مخالفت او به عينه اطاعت خدا باشد پس لابد بايد آن امام كسى بايد وصل حبل او به حبل خدا شده باشد، بدون واسطه او عمل كردن يعنى پيشى گرفتن بر او يا مخالفت او كفر آورد و لذا فرمود: لا يتقدمه و لا يتاخره تمام اين فقرات از زيارت جامعه كبيره معلوم مى‏شود.
تذنيب: عرض كرد: علما لعبادك و منار فى بلادك تعبير بر اين كه امام عليه الصلوة والسلام علامت است و چراغ است از جهت بلاد آن.
اما علامت از جهت عباد بودن سر او واضح است زيرا كه به ايشان خدايى خدا معلوم مى‏شود.
و اما منارا فى بلادك و وجه از جهت او مى‏توان گفت: يكى اين كه اگر امام عليه الصلوة والسلام نباشد نباتات و جمادات و حيوانات عجم و غير عجم بر قرار نخواهد بود مانند اجزاء موجود متلاشى خواهد شد.
و ديگر اين كه حفظ نظام به وجود مسعود او خواهد شد كه انتقام مظلوم از ظالم و رفع مناكر و معاصى خواهد شد چنان كه منع تصرف او از ما شد نزديك است كه رشته معاش و امر معاد در زمان ما منقطع شود اگر نه آن بود كه وجود شريف او در خفاء مثل آفتاب در زير ابر باشد، اين فى الجمله تعيش هم از ما منقطع بلكه رشته وجود منقطع مى‏شود.
اللهم ارنى الطلعة الرشيدة.
فَهُوَ عِصْمَةُ اللائِذِينَ وَ كَهْفُ المؤمنين وَ عُرْوَةُ الْمُتَمَسِّكِينَ وَ بَهَآءُ الْعَالَمِينَ
اللغة:
عصمت: به معنى عاصم يعنى منع كننده.
لاذ: اى التجاء.
كهف: ملجاء و پناه.
بهاء: روشنايى.
التركيب: فاء در فهو به معنى تعقيب نه فصيحه.
شرح : يعنى پس آن امام مانع و حافظ ملتجيها است و پناه مومنين است و حلقه مستمسكين و روشنى مردمان است و عالميان.
اللَّهُمَّ فَأَوْزِعْ لِوَلِيّكَ شُكْرَ مَآ أَنْعَمْتَ بِهِ عَلَيْهِ وَ أَوْزِعْنَا مِثْلَهُ فِيهِ وَ آتِهِ مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَاناً نَصِيراً وَافْتَحْ لَهُ فَتْحاً يَسِيراً
اللغة:
الايزاع: الهام.
الايناء: الاعطاء.
شرح : يعنى اى خداى من پس الهام كن مر وليت را در شكر كردن چيز هايى كه انعام كردى تو بر او و بر ما يعنى ولايت و رياست و امامت رعيت بر او دادى، و الهام كن بر ما مثل آن شكر را در او به عبارت اخرى از اين كه خدا او را امام بر ما كرده است دو شكر لازم است يكى: بر امام كه خلعت امامت بر او پوشانيده است يكى بر ما كه موفق شديم بر مثل آن امام كه امم سابقه بر آن موفق نشده‏اند، و اعطاء كن بر او از جانب تو سلطنت يارى شده، آسان كن از جهت او آسان كردنى كه مشقت نداشته باشد يا اين كه حكم نما از جهت او حكم نمودن سهل.
وَ أَعِنْهُ بِرُكْنِكَ الاعَزِّ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ قَوِّ عَضُدَهُ وَ رَاعِهِ بِعَيْنِكَ وَاحْمِهِ بِحِفْظِكَ وَانْصُرْهُ بِمَلائِكَتِكَ وَامْدُدْهُ بِجُنْدِكَ الاغْلَبِ وَ أَقِمْ بِهِ كِتَابَكَ وَ حُدُودَكَ وَ شَرَآئِعَكَ وَ سُنَنَ رَسُولِكَ صَلَوَاتُكَ اللَّهُمَّ عَلَيْهِ وَ آلهِ
اللغة:
اعانه: يارى كردن.
ركن: جانب و اعتماد.
عزيز: غالب و مانع.
شد: بستن و محكم نمودن.
ازر: به معنى قوت.
حدود: از حد عبارت از مرتبه‏اى كه نتوان زياد و كم نمودن.
جند: عسكر.
سنن: طريقه‏ها.
شرح : يعنى اعانت كن او را به جانب غالب تو، و محكم نما قوت او را و قوت بده بازوى او را و ملاحظه نما او را به ديده خود و حفظ نما او را به حفظ خود، و يارى نما او را به ملائكه خود و مدد نما او را به لشگر غالب خود و استوار نما به او كتاب خود را و حدود خود را و شرايع خود را و طريقه پيغمبر خود را، رحمت‏هاى تو اى خداى من بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل او بوده باشد.
وَ أَحْيِ بِهِ مَآ أَمَاتَهُ الظَّالِمُونَ مِنْ مَعَالِمِ دِينِكَ وَاجْلُ بِهِ صَدَآءَ الْجَوْرِ عَنْ طَرِيقَتِكَ وَ أَبِنْ بِهِ الضَّرَّآءَ مِنْ سَبِيلِكَ وَ أَزِلْ بِهِ النَّاكِبِينَ عَنْ صِرَاطِكَ وَامْحَقْ بِهِ بُغَاةَ قَصْدِكَ عِوَجاً وَ أَلِنْ جَانِبَهُ لاَِوْلِيَآئِكَ وَابْسُطْ يَدَهُ عَلَى أَعْدَآئِكَ
اللغة:
احياء و اماته: آبادانى كردن و هلاك نمودن.
جلاء: زنگ برداشتن.
صداء: چرك و وسخ كه در روى شى‏ء معلوم شود.
معالم: جمع معلم به معنى نشانه، راه يعنى اثرى كه به او هدايت به راه شود.
ابانه: جدا كردن.
نكب: نكوبا اى عدل عدولا.
مال: ميلا: محق.
اذهاب: بردن.
بغات: جمع باغى به معنى طالب.
انحراف: عوج.
لين: نرمى.
جانب: طرف و گاهى كنايه از نفس شى‏ء است و ذات او.
التركيب: عوجا مفعول دويم به غاة مفعول اول او قصدك كه خود اضافه به او شده.
شرح : يعنى آباد نما به او چيزهايى را كه اهلاك و خراب كرده است او را ظالمين از نشانه‏هاى دين تو، كشف نما تو به او چرك جور و طغيان را از راه تو، جدا نما تو به او ضرر و مشقت را از راه خود، ازاله نما تو به او كسانى را كه عدول از راه و شرع تو نمودند، و ببر به او كسانى را كه طلب كننده هستند راه راست و مستقيم را كج و منحرف، نرم و لين نما او را از جهت اولياء خود، مسلط نما او را بر اعداء خود.
وَ هَبْ لَنَا رَأْفَتَهُ وَ رَحْمَتَهُ وَ تَعَطُّفَهُ وَ تَحَنُّنَهُ وَاجْعَلْنَا لَهُ سَامِعِينَ مُطِيعِينَ وَ فِى رِضَاهُ سَاعِينَ وَ إِلَى نُصْرَتِهِ وَالْمُدَافَعَةِ عَنْهُ مُكْنِفِينَ وَ إِلَيْك وَ إِلَى رَسُولِكَ صَلَوَاتُكَ اللَّهُمَّ عَلَيْهِ وَ آلهِ بِذَلِكَ مُتَقَرِّبِينَ
اللغة:
رأفه: دوست داشتن.
رحمت: مهربانى كردن.
عطف: شفقت داشتن.
تحنن: شوق داشتن.
كنف: اعانه نمودن.
شرح : يعنى ببخش تو بر ما دوست داشتن او را و مهربانى كردن او را، و شفقت داشتن او را و شوق داشتن او را، و بگردان ما را از جهت او سامع، و مطيع و در رضاى او سعى كنندگان و به سوى يارى كردن او و دفع كردن او از اعانت كنندگان، و به سوى تو و به سوى رسول تو رحمت‏هاى تو اى خداى من بر او و بر آل او و به سبب سمع و طاعت و رضاء و اعانت طلب كنندگان قرب هستيم.
اللَّهُمَّ وَ صَلِّ عَلَى أَوْلِيَآئِهِمُ الْمُعْتَرِفِينَ بِمَقَامِهِمُ الْمُتَّبِعِينَ مَنْهَجَهُمُ الْمُقْتَفِينَ آثَارَهُمُ الْمُسْتَمْسِكِينَ بِعُرْوَتِهِمُ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلايَتِهِمُ الْمُؤْتَمِّينَ بِإِمَامَتِهِمُ الْمُسَلِّمِينَ لاَِمْرِهِمُ الْمُجْتَهِدِينَ فِى طَاعَتِهِمُ الْمُنْتَظِرِينَ أَيَّامَهُمُ الْمَآدِّينَ إِلَيْهِمْ أَعْيُنَهُمُ الصَّلَوَاتِ الْمُبَارَكَاتِ الزَّاكِيَاتِ النَّامِيَاتِ الْغَادِيَاتِ الرَّآئِحَاتِ وَ سَلِّمْ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِهِمْ وَاجْمَعْ عَلَى التَّقْوَى أَمْرَهُمْ وَ أَصْلِحْ لَهُمْ شُؤُونَهُمْ وَ تُبْ عَلَيْهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ وَ خَيْرُ الْغَافِرِينَ وَاجْعَلْنَا مَعَهُمْ فِى دَارِ السَّلامِ بِرَحْمَتِكَ يَآ أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
شرح : يعنى اى خداى من رحمت بفرست بر دوستان ايشان كه صفت ايشان آن است كه اعتراف دارند به منزله و مقام ايشان، تابعانند طريقه ايشان را نگه دارنده هستند به دين ايشان، متمسك هستند به دوستى ايشان اقتداء كننده هستند به امانات ايشان، تسليم كنندگان هستند در طاعت ايشان، انتظاردارندگان هستند به امام و دولت ايشان، بلند كنندگانند به جانب ايشان ديده‏هاى خودشان را، رحمت‏هاى زيادهاى خوب‏ها، و درود و رحمت بفرست بر ايشان و بر روح‏هاى ايشان، جمع نما بر تقوى و پرهيزگارى شغل و كار ايشان را، و اصلاح نما تو از جهت ايشان شغل و امور ايشان، قبول نما توبه ايشان، به درستى كه تويى قبول توبه كننده و بهترين آمرزندگان، بگردان ما را با ايشان، در بهشت تو اى مهربان‏تر از هر مهربانى.
اللَّهُمَّ هَذَا يَوْمُ عَرَفَةَ يَوْمٌ شَرَّفْتَهُ وَ كَرَّمْتَهُ وَ عَظَّمْتَهُ نَشَرْتَ فِيهِ رَحْمَتَكَ وَ مِنْ‏نْتَ فِيهِ بِعَفْوِكَ وَ أَجْزَلْتَ فِيهِ عَطِيَّتَكَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَى عِبَادِكَ
وجهى در اول دعاء در تسميه عرفه به عرفه ذكر شد الان وجهى كه باز مناسب باشد ذكر مى‏شود و آن اين است كه از بعضى از اخبار استفاده مى‏شود كه در تسميه ايام ثلثه يعنى ترويه و عرفه و يوم النحر به اين اسماء آن است كه حضرت ابراهيم عليه السلام در شب هشتم خواب ديد ذبح ولد خود را در روز آن شب در تفكر بود كه آيا اين خواب رحمانى است يا شيطانى؟
در شب نهم خواب ديد، ايضا معلوم شد رحمانى بودن در شب دهم نيز خواب ديد، در روز دهم مشغول شد به ذبح ولد تا اين كه فديه رسيد.
مقدمه: شرافت زمان و مكان از متواترات بلكه هر امتى و فرقه‏اى شرافت زمان و مكان نزد ايشان از بديهيات است لكن شرافت مكان از روى اهل، و مكين است كما يدل قوله تعالى: لا اقسم بهذا البلد و انت حل بهذا البلد و همچنين شرافت زمان مى‏شود از روى كثرت وقوع عبادت و خيرات و مبرات در آن بوده باشد الا اين كه شبهه‏اى در آن است كه اختيار كردن بعضى از امكنه بدون اين كه مكين در آن بوده باشد مثل اختيار كردن كعبه از جهت مطاف ناس و اختيار رمضان و جمعه و غيرهما و حكمت اين اختيار و امتياز از مشابه ايشان خود عالم و خبير است.
شرح : يعنى اى خداى من اين روز روز عرفه است، روزى است كه شرافت دادى تو او را و كرامت دادى تو او را، و عظيم و بزرگ نمودى تو او را و نشر و بسط نمودى تو در آن روز رحمتت را، و منت گذاشتى در آن روز به عفو تو، بسيار نمودى در آن روز بخشش و عطيه تو را، و تفضل نمودى به آن روز بر بندگانت.
اللَّهُمَّ وَ أَنَا عَبْدُكَ الَّذِى أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ قَبْلَ خَلْقِكَ لَهُ وَ بَعْدَ خَلْقِكَ إِيَّاهُ فَجَعَلْتَهُ مِمَّنْ هَدَيْتَهُ لِدِينِكَ وَ وَفَّقْتَهُ لِحَقِّكَ وَ عَصَمْتَهُ بِحَبْلِكَ وَ أَدْخَلْتَهُ فِى حِزْبِكَ وَ أَرْشَدْتَهُ لِمُوَالاةِ أَوْلِيَآئِكَ وَ مُعَادَاةِ أَعْدَآئِكَ
شرح : يعنى اى خداى من بنده توأم آن چنان بنده‏اى كه انعام نمودى بر او پيش از خلقت تو مر او را و بعد از خلقت تو مر او را پس گردانيدى تو او را از كسانى كه هدايت نمودى او را به سوى دين خود، و توفيق دادى تو او را حق خود را، حفظ نمودى تو او را به ريسمان خود و داخل نمودى تو او را در طايفه خود، و ارشاد نمودى او را به دوستى دوستان خود و دشمنى دشمنان خود.
تنبيهان: اول آن است: خلق مفعول ثانى او را تارة اخرى متعدى به حرف جر نموده است و گاهى بدون آن نكته آن است كه قبل از خلقت انعام بر او نيست بلكه مقدمه وجود او است مثل خلقت زمين و آسمان و اشجار و نباتات به خلاف انعام بعد از خلقت و آن انعام بر او است مثل غناء و صحت و الفت و نحو آنها پس اگر متعدى شود مفعول به حرف جر قبل از خلقت خواهد عبارت غلط بود زيرا كه معدوم قال انعام نيست.
ثانى: آن است كه مقتضى لطف و وجوب آن لابد است كه انسان را ارشاد نمايد به خير و شر و اعانت او نمايد بر خيرات و حسنات و اطاعات و اين منافات ندارد كه انسان خود را بعد از اين داخل در حزب شيطان و جنود آن كند.
ثُمَّ أَمَرْتَهُ فَلَمْ يَأْتَمِرْ وَ زَجَرْتَهُ فَلَمْ يَنْزَجِرْ وَ نَهَيْتَهُ عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَخَالَفَ أَمْرَكَ إِلَى نَهْيِكَ لا مُعَانَدَةً لَكَ وَ لا اسْتِكْبَاراً عَلَيْكَ بَلْ دَعَاهُ هَوَاهُ إِلَى مَا زَيَّلْتَهُ وَ إِلَى مَا حَذَّرْتَهُ وَأَعَانَهُ عَلَى ذَلِكَ عَدُوُّكَ وَعَدُوُّهُ فَأَقْدَمَ عَلَيْهِ عَارِفاً بِوَعِيدِكَ رَاجِياً لِعَفْوِكَ وَاثِقاً بِتَجَاوُزِكَ وَ كَانَ أَحَقَّ عِبَادِكَ مَعَ مَا مَنَنْتَ عَلَيْهِ أَلا يَفْعَلَ
اللغة:
زجر در عرف اذيت و منع نمودن است.
هواء: ميل نفسانى.
ايتمار: قبول امر نمودن.
تزييل: جدايى نمودن و تميز دادن.
التركيب: عارفا و راجيا و واثقا حال است از جهت فاعل اقدم عطف ننمود زيرا كه در ميان آنها مغايرت نيست مثل مومنات قانتات و كان احق عبادك مى‏تواند عطف بود چنان چه احتمال استيناف هم دارد و احتمال حاليت على وجه ضعيف اگرچه انسب است به معنى.
شرح : پس امر فرمودى او را قبول امر تو ننمود، و باز داشتى او را پس قبول بازداشتن نكرد، و نهى فرمودى او را از معصيت خود پس مخالفت امر تو را به سوى نهى تو نه از باب دشمنى با تو و نه از باب تكبر بر تو بلكه باعث شد او را ميل او به سوى چيزى كه جدا نمودى او را بر مخالفت دشمن تو و او پس اقدام نمود بر او در حالتى كه دانا بود به وعيد تو، اميد دارنده بود مر عفو تو، اعتماد كننده بود به تجاوز تو، و بود سزاوارترين بنده تو با منت گذاشتن تو بر او و اين كه جاى نياورد.
ختام مسك: بدان كه انسانى كه مبغوضات خداى به جا آورد از جهت او حالاتى است يك دفعه فعل آن معصيت و ترك او در نظر آن على السويه هست بلكه قبح نظر آيد در نظر نهى آن چنين شخصى كافر و خدا را نشناخته است، از بابا النار لاالعار اين شخص كافر است دور نيست كه معامله كفار هم با او در آخرت بشود، يك دفعه مرتكب معصيت شود به اميد اين كه خواهند از او در گذشت اين قسم داخل در عصاة هست و خلود از جهت او نيست.
وَ هَآ أَنَا ذَا بَيْنَ يَدَيْكَ صَاغِراً ذَلِيلاً خَاضِعاً خَاشِعاً خَآئِفاً مُعْتَرِفاً بِعَظِيمٍ مِنَ الذُّنُوبِ تَحَمَّلْتُهُ وَجَلِيلٍ مِنَ الْخَطَايَا اجْتَرَمْتُهُ مُسْتَجِيراً بِصَفْحِكَ لائِذاً بِرَحْمَتِكَ مُوقِناً أَنَّهُ لا يُجِيرُنِى مِنْكَ مُجِيرٌ وَ لا يَمْنَعُنِى مِنْكَ مَانِعٌ
شرح : اين قسم نزد توام خوار و ذليل، فروتنى كننده، زارى كننده، ترسنده، اعتراف كننده، به عظيم از گناهان و بزرگى از خطايا كه كرده‏ام او را، پناه برنده‏ام به در گذشتن تو، پناه برنده‏ام به رحمت تو، يقين دارنده‏ام به درستى كه شأن چنان است كه پناه نمى‏دهد مرا از تو پناه دهنده‏اى مانع نمى‏شود مرا از تو مانعى.
فَعُدْ عَلَيَّ بِمَا تَعُودُ بِهِ عَلَى مَنِ اقْتَرَفَ مِنْ تَغَمُّدِكَ وَجُدْ عَلَيَّ بِمَا تَجُودُ بِهِ عَلَى مَنْ أَلْقَى بِيَدِهِ إِلَيْكَ مِنْ عَفْوِكَ وَامْنُنْ عَلَيَّ بِمَا لا يَتَعَاظَمُكَ أَنْ تَمُنَّ بِهِ عَلَى مَنْ أَمَّلَكَ مِنْ غُفْرَانِكَ
عد: ماخوذ است از عيد و عود و عائده به معنى عطاء و بخشش است.
اقتراف: به معنى كسب نمودن.
تغمد: پوشاندن.
شرح : يعنى پس عطا نما تو بر من به چيزى كه عطا نمودى به او بر كسى كه كسب نموده است از پوشانيدن تو، ببخش بر من به چيزى كه بخشيدى تو به او كسى را كه انداخت خود را به دست خود به سوى تو از عفو تو، منت بگذار بر من به چيزى كه بزرگ نيست بر تو اين كه منت بگذارى تو بر كسى كه آرزو دارد بر تو آمرزيدن تو.
تنبيه: اين نحو سئوال نمودن بعد از كمال فروتنى و اعتراف به ذلت است و لذا مصدر نمود به فاء در قول خود فعد پس كسى العياذ بالله مرتكب معصيت شد لكن در قلب خود اين نحو ذلت و فروتنى از جهت او حاصل نشد ثمرى نخواهد بر توبه او مترتب شد.
وَاجْعَلْ لِى فِى هَذَا الْيَوْمِ نَصِيباً أَنَالُ بِهِ حَظّاً مِنْ رِضْوَانِكَ وَ لا تَرُدَّنِى صِفْراً مِمَّا يَنْقَلِبُ بِهِ الْمُتَعَبِّدُونَ لكَ مِنْ عِبَادِكَ وَ إِنِّى وَ أنْ لَمْ أُقَدِّمْ مَا قَدَّمُوهُ مِنَ الصَّالِحَاتِ فَقَدْ قَدَّمْتُ تَوْحِيدَكَ وَ نَفْىَ الاضْدَادِ وَالانْدَادِ وَ الاشْبَاهِ عَنْكَ وَ أَتَيْتُكَ مِنَ الابْوَابِ الَّتِى أَمَرْتَ أَنْ تُؤْتَى مِنْهَا وَ تَقَرَّبْتُ إِلَيْكَ بِمَا لا يَقْرُبُ بِهِ أَحَدٌ مِنْكَ إِلا بِالتَّقَرُّبِ بِهِ
اللغة:
اناله: رسيدن.
صفر: خالى.
اشباه و انداد: به يك معنى هستند.
شرح : يعنى بگردان تو از جهت من در امروز نصيب و بهره‏اى كه برسم من نصيبى از خشنودى تو باز نگردان مرا خالى از چيزهايى كه منقلب مى‏شود به سوى او بندگى كنندگان تو از بندگان تو، من اگر چه پيش نفرستادم چيزهايى را كه پيش فرستادند بندگان تو او را از عمل‏هاى خود پس به تحقيق كه پيش فرستادم من وحدانيت تو را و منكر شدن ضد و ند و شبه تو را، آمدم من تو را از درهاى آن چنانى كه امر فرمودى تو اين كه آمده شده باشى تو از آن درها، و نزديك مى‏شوم من به سوى تو به سبب چيزهايى كه نزديك نمى‏شود احدى از تو مگر تقرب به واسطه آن چيزها.
تنبيهان: اول آن است كه از اين فقرات چنان استفاده شود، مجرد ايمان به خدا و تصديق اولياء با توبه كفايت مى‏كند در اسلام و عدم دخول در نار و در عمل اسلام را مدخليت نيست چنان چه جماعتى را اعتقاد همين است در اسلام.
دوم: آن است كه ابواب كه در فقره مذكوره است عبارت از ائمه عليهم السلام است چنان چه در جلى از روايات وارد است كه مائيم ابواب ايمان، و ماييم ابواب هدايت، ماييم بابى كه امتحان مى‏كند خدا عباد را به ما.
ثُمَّ أَتْبَعْتُ ذَلِكَ بِالانَابَةِ إِلَيْكَ وَ التَّذَلُّلِ وَ الِاسْتِكَانَةِ لَكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِكَ وَ الثِّقَةِ بِمَا عِنْدَكَ وَ شَفَعْتُهُ بِرَجَآئِكَ الَّذِى قَلَّ مَا يَخِيبُ عَلَيْهِ رَاجِيكَ وَ سَأَلْتُكَ مَسْأَلَةَ الْحَقِيرِ الذَّلِيلِ الْبَآئِسِ الْفَقِيرِ الْخَآئِفِ الْمُسْتَجِيرِ وَ مَعَ ذَلِكَ خِيفَةً وَ تَضَرُّعاً وَ تَعَوُّذَا وَ تَلَوُّذاً لا مُسْتَطِيلاً بِتَكَبُّرِ الْمُتَكَبِّرِينَ وَ لا مُتعَالِياً بِدَآلَّةِ الْمُطِيعِينَ وَ لا مُسْتَطِيلاً بِشَفَاعَةِ الشَّافِعِينَ
اللغة:
الاستكانه: خوارى و زارى نمودن.
بائس: بدى كننده از بأس.
تلوذ: ملتجى شدن.
استطاله: گردن كشى نمودن.
داله: نوازش به عمل خود نمودن، چنان كه در حديث است: المدل لا يصعد عمله.
شرح : يعنى پس از آن عقب آورم اين اقرار به توحيد را به بازگشتن به سوى تو، و قبول نمودن ذلت و خوارى به سوى تو، و حسن ظن به سوى تو و اعتقاد به چيزهايى كه در نزد تو است و جف نمودم من او را به اميد تو، آن چنان اميدى كه كم است نااميد شدن بر آن اميد اميددارنده تو.
سئوال مى‏نمايم من تو را سئوال نمودن حقير ذليل، درددارنده، محتاج، ترسنده، پناه گيرنده، با همه اينها ترس‏دارنده، و زارى كننده، و پناه گيرنده و التجاء كننده نه سركشى كننده به تكبر متكبران، نه بلندى كننده‏ام به نوازش اطاعت اطاعت كنندگان، نه سركشى كننده‏ام به شفاعت شفاعت كنندگان.
وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُّ الاقَلِّينَ وَ أَذَلُّ الاذَلِّينَ وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ دُونَهَا
اللغة:
ذره: مثل مورچه است از كوچكى به چشم نمى‏آيد.
يعنى : من بعد از همه اينها كمترين كمتران و خوارترين خواران مانند ذره بلكه كمتر از آن.
فَيَا مَنْ لَمْ يُعَاجِلِ الْمُسِيئِينَ وَ لا يَنْدَهُ الْمُتْرَفِينَ وَ يَا مَنْ يَمُنُّ بِإِقَالَةِ الْعَاثِرِينَ وَ يَتَفَضَّلُ بِإِنْظَارِ الْخَاطِئِينَ أَنَا الْمُسِى‏ءُ الْمُعْتَرِفُ الْخَاطِئُ الْعَاثِرُ أَنَا الَّذِى أَقْدَمَ عَلَيْكَ مُجْتَرِئاً أَنَا الَّذِى عَصَاكَ مُتَعَمِّداً أَنَا الَّذِى اسْتَخْفَى مِنْ عِبَادِكَ وَ بَارَزَكَ أَنَا الَّذِى هَابَ عِبَادَكَ وَ أَمِنَكَ أَنَا الَّذِى لَمْ يَرْهَبْ سَطْوَتَكَ وَ لَمْ يَخَفْ بَأْسَكَ أنَا الْجَانِى عَلَى نَفْسِهِ أنَا الْمُرْتَهَنُ بِبَلِيَّتِهِ أنَا الْقَلِيلُ الْحَيَآءِ أَنَا الطَّوِيلُ الْعَنَآءِ
اللغة:
نده: به معنى زجر و منع.
اقاله: در گذشتن.
عثر: لغزش.
هاب: من الهيب به معنى خوف و ترس.
عناء: به معنى رنج و مشقت.
شرح : پس اى كسى كه تعجيل نمى‏كند با بدكاران، و منع نكند اسراف كنندگان را، اى كسى كه منت مى‏گذارد به در گذشتن لغزش كنندگان، و تفضل مى‏نمايد به مهلت دادن معصيت كاران، منم بدكار اعتراف كننده و معصيت كننده لغزنده، منم آن كسى كه اقدام نموده است بر تو در حالت جرئت كننده، منم آن كسى كه عصيان نمود تو را در حالت عمد و قصد، منم آن كسى كه پنهان نموده است از بندگان تو و آشكار كرده است بر تو، منم آن كسى كه ترسيده است از بندگان تو و ايمن دانست خود را از تو، منم آن كسى كه نترسيد از بزرگى و سلطنت تو و نترسيد از غضب تو، گنه كار بر نفس خود منم گرو گذاشته به بلاء خود، منم قليل الحياء ، منم دراز رنج.
بِحَقِّ مَنِ انْتَجَبْتَ مِنْ خَلْقِكَ وَبِمَنِ اصْطَفَيْتَهُ لِنَفْسِكَ بِحَقِّ مَنِ اخْتَرْتَ مِنْ بَرِيَّتِكَ وَ مِنْ اجْتَبَيْتَ لِشَأْنِكَ بِحَقِّ مَنْ وَصَلْتَ طَاعَتَهُ بِطَاعَتِكَ وَ مِنْ جَعَلْتَ مَعْصِيَتَهُ كَمَعْصِيَتِكَ بِحَقِّ مَنْ قَرَنْتَ مُوَالاتَهُ بِمُوَالاتِكَ وَ مِنْ نُطْتَ مُعَادَاتَهُ بِمُعَادَاتِكَ
اللغة:
شأن: امر.
نطت من النوط: به معنى تعليق و ربط.
شرح : قسم مى‏دهم تو را به حق كسى كه برگزيده‏اى از خلق خود، و به حق كسى كه اختيار نمودى او را از بريه خود كسى كه برگزيده‏اى از جهت كار خود، به حق كسى كه وصل نمودى طاعت او را به طاعت خود و آن كسى كه گردانيدى معصيت او را مثل معصيت خود، به حق كسى كه قرين ساخته‏اى تو دوستى او را به دوستى خود وكسى كه بسته‏اى دشمنى او را به دشمنى خود.
تَغَمَّدْنِى فِى يَوْمِى هَذَا بِمَا تَتَغَمَّدُ بِهِ مَنْ جَأَرَ إِلَيْكَ مُتَنَصِّلاً وَعَاذَ بِاسْتِغْفَارِكَ تَآئِباً وَتَوَلَّنِى بِمَا تَتَوَلَّى بِهِ أَهْلَ طَاعَتِكَ وَالزُّلْفَى لَدَيْكَ وَالْمَكَانَةِ مِنْكَ
اللغة:
جار اى تضرع.
تنصل: بيرون آمدن. يقال تنصلت المرئه‏اى خرجت من الخضاب.
مكانه: منزلت.
الاعراب: عايد: صله ما محذوف و زلفى و مكانة معطوفان هستند به طاعت.
شرح : بپوشان مرا در امروز به چيزى كه پوشاندى به آن چيز كسى را كه زارى نمود آن كس به سوى تو در حالتى كه بيرون آينده است از ذنوب خود و پناه گرفته است به طلب غفران تو در حالتى كه بازگشت كننده است، مباشرت نما تو مرا به آن چيزى كه مباشرت كننده است به آن اهل طاعت تو و اهل قرب تو و اهل منزلت نزد تو.
وَ تَوَحَّدْنِى بِمَا تَتَوَحَّدُ بِهِ مَنْ وَ فَى بِعَهْدِكَ وَ أَتْعَبَ نَفْسَهُ فِى ذَاتِكَ وَ أَجْهَدَهَا فِى مَرْضَاتِكَ وَ لا تُؤَاخِذْنِى بِتَفْرِيطِى فِى جَنْبِكَ وَ تَعَدِّى طَوْرِى فِى حُدُودِكَ وَ مُجَاوَزَةِ أَحْكَامِكَ وَ لا تَسْتَدْرِجْنِى بِإِمْلائِكَ لِى اسْتِدْرَاجَ مَنْ مَنَعَنِى خَيْرَ مَا عِنْدَهُ وَ لَمْ يَشْرَكْكَ فِى حُلُولِ نِعْمَتِهِ بِى
اللغة:
طور: از حد تجاوز نمودن.
املاء: مهلت دادن.
استدراج: خدعه نمودن و فريب دادن.
حلول: نزول.
شرح : يعنى يگانه بنما تو مرا به چيزى كه يگانه شده است به آن چيز كسى كه وفا نموده است آن كس به عهد تو، و در تعب انداخت نفس خود را در ذات تو، و مشقت انداخته است نفس خود را در ذات تو در خشنودى‏هاى تو مواخذه ننما تو مرا به تقصير من در راه و تجاوز نمودن از اندازه خودم در حدود، و جوانب تو، و تجاوز نمودن من احكام تو را خدعه نكن تو مرا به سبب مهلت دادن تو مرا مثل خدعه نمودن كسى كه منع نمود مرا از خير آن چه نزد او است و شريك نگرفته تو را در نزول نعمت او به من.
بيان مقال: خدعه نمودن خدا آن است كه بنده همان كه از نظر خدا افتاده و بناء عنايت او را ندارد اگر معصيت نمايد در ازاء آن معصيت به او نعمت داده شود هر قدر معصيت كند، نعمت او افزوده شود امر به جايى رسد كه توبه را فراموش كند و خواهد بى توبه مرد و مستحق عقوبت خدايى باشد.
و اما اگر بنده در نظر خدا باشد اگر معصيت كند او را مبتلا به بليه نمايد كه استغفار نمايد تا اين كه مستحق عفو و ثواب شود و اين مطلب گمانم آن است كه در مجمع البحرين در ماده درج مذكور است.
تنبيه: مراده عليه الصلوة والسلام از استدراج من منعنى منصوبست به نزع خافض و مراد از خدعه كنندگى كه مقام نصح فريب دهد بايست هدايت خير كند شر دلالة كند مى‏شود شيطان باشد مى‏شود اعم لكن به قرينه و لم يشركك بايست شيطان باشد زيرا كه شيطان است كه خود را مستقل مى‏داند در نزول نعمت.
وَ نَبِّهْنِى مِنْ رَقْدَةِ الْغَافِلِينَ وَ سِنَةِ الْمُسْرِفِينَ وَ نَعْسَةِ الْمَخْذُولِينَ
اللغة:
رقده: خوابيدن.
سنه و نعاس: عبارت است از مقدمات خواب كه در فارسى چرت گويند.
يعنى : آگاه نما تو مرا از خواب بى خبران و آهستگى مسرفان و آهستگى خوارشدگان.
توضيح: بدان كه غافل و مسرف و مخذول عبارت است از انسانى كه در مقام طغيان و عصيان باشد از اين كه در مقام مخالفت با خداى خودش است، و سزاوار آن نبود كه مخالفت نمايد پس عمل او مثل عمل غافل است او را تعبير به غافل نمود. چنان چه تعبير به جاهل نيز نموده است.
در قوله تعالى: و الذين يعملون السوء بجهالة از اين كه از عنايت خدا دور است و خداى در مقام لطف به او نيست تعبير به مخذول مى‏شود.
وَ خُذْ بِقَلْبِى إِلَى مَا اسْتَعْمَلْتَ بِهِ الْقَانِتِينَ وَاسْتَعْبَدْتَ بِهِ الْمُتَعَبِّدِينَ وَاسْتَنْقَذْتَ بِهِ الْمُتَهَاوِنِينَ
شرح : بگير دل مرا به سوى آن چه كه كار فرمودى به آن اطاعت كنندگان را و به بندگى گرفتى تو به آن عبادت كنندگان را، و رهانيدى به آن خوارشدگان را.
توضيح: در مقامات عديده بيان نمودم كه انس انسان مكاره است و غداره و اماره به سوء. پس به مقتضى آن مايل به شوات و لذات و منحرف از اطاعت و مقبل به معصيت است پس طلب اعانه نمايد از خدا كه الطاف خود را زياده شامل نمايد و او را خذلان نمايد به ترك الطاف، و طلب نمودن از خدا به اين كه بگير قلب مرا تا آخر نه مقصود اين است كه اجبارم نما در طاعت تا اين كه منافات تكليف داشته باشد بلكه مقصود ازدياد لطف است به قرينه اين كه مى‏فرمايد: كه نجات دادى به او خوارشدگان را.
وَ أَعِذْنِى مِمَّا يُبَاعِدُنِى عَنْكَ وَ يَحُولُ بَيْنِى وَ بَيْنَ حَظِّى مِنْكَ وَ يَصُدُّنِى عَمَّآ أُحَاوِلُ لَدَيْكَ وَ سَهِّلْ لِى مَسْلَكَ الْخَيْرَاتِ إِلَيْكَ وَ الْمسَابَقَةَ إِلَيْهَا مِنْ حَيْثُ أَمَرْتَ وَ الْمُشَآحَّةَ فِيهَا عَلَى مَآ أَرَدْتَ
اللغة:
حظ: نصيب.
صدى: به معنى متعرض شدن و مانع شدن.
مسلك: راه دخول.
شح: به معنى بخل و به معنى خوف از فوت شى‏ء هم آمده است.
شرح : پناه ده مرا از آن چه دور گرداند مرا از تو، و حائل شود ميان من و ميان بهره من از تو، و باز دارد مرا از آن چه قصد كنم نزد تو، و آسان نما از جهت من راه دخول خوبى‏ها را به سوى تو و پيش گرفتن به سوى آنها از آن جايى كه امر فرمودى، و خوف فوت از آنها بر آن نحو كه خواسته‏اى.
وَ لا تَمْحَقْنِى فِى مَنْ تَمْحَقُ مِنَ الْمُسْتَخِفِّينَ بِمَآ أَوْعَدْتَ وَ لا تُهْلِكْنِى مَعَ مَنْ تُهْلِكُ مِنَ الْمُتَعَرِّضِينَ لِمَقْتِكَ وَ لا تُتَبِّرْنِى فِى مَنْ تُتَبِّرُ مِنَ الْمُنْحَرِفِينَ عَنْ سُبُلِكَ
اللغة:
محق: نيست و نابود.
وعيد: ترساندن.
تنبيرا: اى اهلكه از باب تفعيل.
شرح : يعنى نيست مكن مرا در آنانى كه نيست مى‏نمايى تو از سبكى كنندگان به آن چه كه ترساندى به آن چيز، و هلاك مگردان مرا با هر كه هلاك مى‏نمايى از مرتكبين مر دشمنى تو را، هلاك مساز مرا در آن كه هلاك مى‏گردانى از منصرفين از راههاى تو.
وَ نَجِّنِى مِنْ غَمَرَاتِ الْفِتْنَةِ وَ خَلِّصْنِى مِنْ لَهَوَاتِ الْبَلْوَى وَأَجِرْنِى مِنْ أَخْذِ الامْلاءِ وَحُلْ بَيْنِى وَبَيْنَ عَدُوٍّ يُضِلُّنِى وَ هَوًى يُوبِقُنِى وَ منقَصَةٍ تَرْهَقُنِى وَ لا تُعْرِضْ عَنِّى إِعْرَاضَ مَنْ لا تَرْضَى عَنْهُ بَعْدَ غَضَبِكَ
اللغة:
غمره: شدت و سختى.
لهوات: جمع لها يا به معنى زبان كوچك است كه نزديك حلق آويز است يا سقف دهان است كه در فارسى كام گويند.
بلوى: اختيار و آزمايش نمودن.
املاء: مهلت دادن.
هوى: خواهش نمودن.
ارهاق: الحاق.
اعراض: رو برگردانيدن.
شرح : يعنى رهايى ده تو مرا از شدت‏ها و آشوب، و خلاصى ده تو مرا از كام‏هاى اختبار، امان ده تو مرا از گرفتن مهلت دادن، فاصله شو تو ميان من و ميان دشمن من كه گمراه مى‏نمايد مرا، و خواهش كه هلاك مى‏نمايد مرا و عيب و نقصى كه لاحق مى‏شود مرا، رو مگردان از من روگرداندن كسى كه راضى نشوى از او بعد از غضب تو.
ايضاح: قوله عليه السلام و خلصنى مقصود امام عليه الصلوة والسلام آن است كه اگر مرا در مقام اختبار و امتحان در آوردى و مبتلا به بليه نمودى خلاصى ده مرا از آن زيرا كه مى‏شود طول امتحان و ابتلاء باعث شود كه نفس در مقام انكار بيرون آيد و قوه غضبيه او غالب شود در مقام دشمنى و عداوت با خداى بيرون آيد.
پناه مى‏برم به خدا از ابتلاء و امتحان او و دور نيست كه از لهوات معنى مجازى او مراد باشد نه حقيقى يعنى خلاصى ده تو مرا از چشيدن اختبار و امتحان.
والله العالم.
تنبيه: قوله عليه الصلوة والسلام: لا تعرض عنى اشاره است به مطلبى و آن اين است كه عبد گاهى مرتكب معصيت مى‏شود بعد از ارتكاب آن معصيت، خدا ديگر از آن راضى نشود چنان چه در روايت كه وارد است كه جابر روايت كرده از حضرت صادق عليه الصلوة والسلام دلالت بر آن دارد.
وَ لا تُؤْيِسْنِى مِنَ الامَلِ فِيكَ فَيَغْلِبَ عَلَيَّ الْقُنُوطُ مِنْ رَحْمَتِكَ وَ لا تَمْتَحِنِّى بِمَا لا طَاقَةَ لِى بِهِ فَتَبْهَظَنِى مِمَّا تُحَمِّلُنِيهِ مِنْ فَضْلِ مَحَبَّتِكَ
اللغة:
قنوط: نااميدى.
منع: عطاء.
بهظ: سنگين و گران.
شرح : يعنى نااميد مكن مرا از آرزو كردن در تو پس غالب شود بر من نااميدى از رحمت تو، و مده مرا آن چه طاقت نيست مرا به آن پس سنگين مى‏نمايى تو مرا از آن چه بار مى‏نمايى تو بر من او را از زيادتى محبت تو.
بيان: انسان بى‏نوا از اين كه برزخ است مابين ملك و جن در آن قوت تمنى و آرزو هم هست نظير جن و لذا در محلى كه آرزو دارد اگر آرزوى او برآورده نشود، گاه از آن نااميد شود و گاه با او عدو، و اگر از خداى خود طمعى داشته باشد از نعمت و بر او داده نشود نااميد از رحمت او شود و رجاء رحمت او ندارد و حصول اين صفت در انسان از گناهان كبيره است.
و در صريح قرآن نهى شده است از اين، و اگر العياذ بالله اين صفت در انسان پيدا شد در مقام زوال او بيرون آيد و توبه آن نمى‏شود مگر اين كه صفت رجاء در خود پيدا كند، و اين حرام مثل ساير محرمات نيست كه به جوارح تعلق گرفته باشد زيرا كه قنوط و رجاء امر قلبى هستند پس توبه او به زوال خواهد بود و زوال اوبعد از اين كه خداى را حكيم و غنى بالذات و جواد دانست تأمل كند كه عدم اعطاء او آرزوى او را نيست مگر از باب لطف مى‏شود كه آرزوى او داده شو و او سبب هلاكت او گردد چنان چه در حديث قدسى به موسى عليه الصلوة والسلام بن عمران على نبينا و آله و عليه الصلوة و السلام مى‏فرمايد:
كه بعضى از بندگان من فقر صلاح ايشان است، اگر غنى كنم ايشان را، خواهند هلاك نمود تا آخر حديث.
ظريفه: مالى دادند به بهلول كه به فقراء قسمت نمايد او مال را بين اغنياء قسمت كرد، او را اعتراض نمودند در جواب گفت: شما از خدا بهتر نمى‏دانيد كه او مال را تسليم ايشان نموده است.
وَ لا تُرْسِلْنِى مِنْ يَدِكَ إِرْسَالَ مَنْ لا خَيْرَ فِيهِ وَ لا حَاجَةَ بِكَ إِلَيْهِ وَ لا إِنَابَةَ لَهُ
اللغة:
ارسال: سر دادن و باز نمودن است يقال: ارسلت الدابه.
يد: مراد از آن معنى مجازى او است مثل عنايت و لطف و كرم.
الاعراب: ارسال اضافه به سوى مفعول است اى ارسالك من.
شرح : يعنى سر نده تو مرا از دست تو سرگردان دادن تو كسى را كه نيست خير در آن و نه حاجتى باشد تو را به سوى او و نه بازگشتنى براى او.
تنبيه: خداى غنى و مطلق و او را حاجتى به سوى كسى نيست از اين كه عبد مورد عنايت واقع شود او را مصدر از جهت امورى كند مثل انبياء و اولياء، و اوصياء و علماء و سلاطين عدول از اين جهت توان گفت به طريق مجاز كه او را خداى حاجت دارد و ميتوان گفت: امثال اين نحو كلمات از جهت او مفهوم نيست تا مفهوم خلاف مقصود شود.
وَ لا تَرْمِ بِى رَمْىَ مَنْ سَقَطَ مِنْ عَيْنِ رِعَايَتِكَ وَ مِنْ اشْتَمَلَ عَلِيهِ الْخِزْيُ مِنْ عِنْدِكَ بَلْ خُذْ بِيَدِى مِنْ سَقْطَةِ الْمُتَرَدِّينَ وَ وَهْلَةِ الْمُتَعَسِّفِينَ وَ زَلَّةِ الْمَغْرُورِينَ وَ وَرْطَةِ الْهَالِكِينَ
اللغة:
تردى: به معنى سقوط و افتادن.
وهله: غلط نمودن.
تعسف: گرفتن راه كج يعنى بى راه.
شرح : يعنى مينداز مرا انداختن كسى كه افتاده است از چشم مراعات تو و كسى كه فراگرفته باشد بر او رسوايى در نزد تو بلكه بگير دست مرا از افتادن افتادگان و از غلط نمودن راه گم شدگان.
وَ عَافِنِى مِمَّا ابْتَلَيْتَ بِهِ طَبَقَاتِ عَبِيدِكَ وَ إِمَآئِكَ وَ بَلِّغْنِى مَبَالِغَ مَنْ عُنِيتَ بِهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ وَ رَضِيتَ عَنْهُ فَأَعَشْتَهُ حَمِيداً وَ تَوَفَّيْتَهُ سَعِيدَا وَ طَوِّقْنِى طَوْقَ الاقْلاعِ عَمَّا يُحْبِطُ الْحَسنَاتِ وَ يَذْهَبُ بِالْبَرَكَاتِ
اللغة:
اعنته من الاعانه: زندگى دادن.
طوق: چيزى است كه در گردن اندازند.
اقلاع: باز ايستادن.
شرح : يعنى عافيت ده مرا از چيزهايى كه مبتلا نمودى اصناف بندگان و كنيزان خود را، و برسان مرا به رسيدن گاه كسى كه عنايت فرمودى به او و انعام نمودى بر او و پس زندگى دادى تو او را در حالت خشنودى و ميراندى او را در حالت نيكبختى، و در گردن انداز تو مرا طوق اجتناب نمودن از چيزهايى كه برطرف مى‏نمايد خوبى‏ها را و مى‏برد بركات را.
وَ أَشْعِرْ قَلْبِىَ الِازْدِجَارَ عَنْ قَبَآئِحِ السَّيِّئَاتِ وَ فَوَاضِحِ الْحَوْبَاتِ وَ لا تَشْغَلْنِى بِمَا لا أُدْرِكُهُ إِلا بِكَ عَمَّا لا يُرْضِيكَ عَنِّى غَيْرُهُ وَ أَنْزِعْ مِنْ قَلْبِى حُبَّ دُنْيَا دَنِيَّةٍ تَنْهَى عَمَّا عِنْدَكَ وَ تَصُدُّ عَنِ ابْتِغَآءِ الْوَسِيلَةِ إِلَيْكَ وَ تُذْهِلُ عَنِ التَّقَرُّبِ مِنْكَ
اللغة:
اشعار از شعار: آن پيراهن را گويند يا از شعر به معنى اطلاع.
ازدجار: از باب افتعال از زجر قلب تاء به دال شد و او به معنى ممنوع شدن و باز ايستادن است.
حوبه: معصيت.
شرح : يعنى بپوشان قلب مرا به باز ايستادن از زشتى‏ها و بدى‏ها و رسوايى‏ها و معصيت‏ها، و مشغول مساز مرا به آن چه در نمى‏يابم او را مگر به تو از آن چه راضى نكند تو را از من غير او، و بكن از دل من دوستى دنياى پست را كه نهى مى‏كند از آن چه كه نزد تو است، و باز مى‏دارد از طلب نمودن وسيله به سوى تو و غافل مى‏سازد از نزديك شدن از تو.
توضيح: قوله عليه السلام لا تشغلنى بما الى قوله عما كلمه عن از براى مجاوزت است ظاهر آن است كه مقصود آن است كه مرا مشغول مساز به دنيا كه بر آن مشغول شوم و تجاوز نمايم از امرى كه رضاء تو در آن است، به عبارت اخرى مقبل به دنيا و مدبر از امر آخرت و در قول خود كه فرمود بما لا ادركه الى آخره اشاره است بر اين كه به امور دنيوى هم نتوان رسيد مگر به اعانت و سبب او.
وَ زَيِّنْ لِىَ التَّفَرُّدَ بِمُنَاجَاتِكَ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ وَ هَبْ لِى عِصْمَةً تُدْنِينِى مِنْ خَشْيَتِكَ وَ تَقْطَعُنِى عَنْ رُكُوبِ مَحَارِمِكَ وَ تَفُكُّنِى مِنْ أَسْرِ الْعَظَآئِمِ وَ هَبْ لِىَ التَّطْهِيرَ مِنْ دَنَسِ الْعِصْيَانِ وَ أَذْهِبْ عَنِّى دَرَنَ الخَطَايَا وَ سَرْبِلْنِى بِسِرْبَالِ عَافِيَتِكَ وَ رَدِّنِى رِدَآءَ مُعَافَاتِكَ وَ جَلِّلْنِى سَوَابِغَ نَعْمَآئِكَ وَ ظَاهِرْ لَدَىَّ فَضْلَكَ وَ طَوْلَكَ
اللغة:
تدنينى من الدنو اى القرب.
اسر: در بند و اسير نمودن.
دنس: و دون: چرك.
سربال: پيراهن.
رداء: چيزى است كه بالاى دو كتف اندازند و جل هم معروف است.
الاعراب: العظايم صفت ذنوب كه محذوف است.
شرح : يعنى زينت ده تو مرا از براى من به مناجاتت در شب و روز، و ببخش از براى من نگه داريى كه نزديك نمايد مرا از ترس تو، و جدا نمايد مرا از مرتكب شدن حرام‏هاى تو، و رها كند مرا از بند گناهان بزرگ، و ببخش مرا تو از جهت من پاكيزه شدن از چرك گناهان، و بپوشان مرا پيراهن عافيت خود و ردا، بپوشان مرا به رداء رستگارى تو، فرو پوشان مرا نعمت‏هاى تمام خود را.
بعضى گفته‏اند: ظاهر ماخوذ از ظهر است يعنى پشت يا به معنى تابع و گمان حقير آن است كه هر دو خلاف سياق كلام است.
وَ أَيِّدْنِى بِتَوْفِيقِكَ وَ تَسْدِيدِكَ وَ أَعِنِّى عَلَى صَالِحِ النِّيَّةِ وَ مَرْضِىِّ الْقَوْلِ وَ مُسْتَحْسَنِ الْعَمَلِ وَ لا تَكِلْنِى إِلَى حَوْلِى وَ قُوَّتِى دُونَ حَوْلِكَ وَ قُوَّتِكَ
شرح : قوت ده مرا به توفيق خو و تسديد خود، و يارى ده مرا بر نيت صالح و گفتار پسنديده و كردار نيكو، و وانگذار تو مرا به قدرت و قوت خودم نه به قدرت و قوت تو.
بدان كه انسان اگر بخواهد فايز شود به مراتب عاليه در دنيا و آخرت نمى‏شود مگر اين كه گفتار و رفتار و كردار خود را پسنديده نمايد و نيت را پسنديده كند زيرا كه نيت بد، بد است اگر چه معصيت نيست، لكن انسان به واسطه او به مرتبه پست خواهد رفت و او را نزد خداى قرب و منزلت نيست.
وَ لا تُخْزِنِى يَوْمَ تَبْعَثُنِى لِلِقَآئِكَ وَ لا تَفْضَحْنِى بَيْنَ يَدَيْ أَوْلِيَآئِكَ وَ لا تُنْسِنِى ذِكْرَكَ وَ لا تُذْهِبْ عَنِّى شُكْرَكَ بَلْ أَلْزِمْنِيهِ فِى أَحْوَالِ السَّهْوِ عِنْدَ غَفَلاتِ الْجَاهِلِينَ لاِلائِكَ
رسوا و خوار مكن مرا روزى كه برانگيزانى مرا براى ملاقات خود، خوار مكن مرا پيش روى دوستان تو، فراموش مكن مرا ياد و خاطر خود نبر از من شكر خود را بلكه لازم بدار تو مرا شكر تو را در حالات سهو نزد بى خبرى‏هاى نادانان بر نعمت‏هاى تو.
بدان كه روز قيامت انسان بى چاره را ابتلائات هست يكى از آن جمله اين است كه با اين كه خود در كمال شدت و تعب است خجالت مى‏كشد از خداى خود و دوستان خود.
و اما قوله عليه الصلوة والسلام و لا تنسنى اشاره است به مطلبى كه در قرآن نيز نظير او است و گرنه خدا را سهو و نسيان نيست و مجمل آن مطلب آن است كه در روز قيامت جمعى كه عمل مردم تمام شده است از خدا مطالبه نمايند داخل شدن بهشت را و عرض نمايد كه:
اين گروه مردمان را امر فرمودى به بهشت چرا از جهت ما حكم نفرمودى.
جواب فرمايد خداى دو سراى و خلاق، فراموش نموده‏ام و آن جماعت كسانى هستند كه خدا را و فراموش نمودند در دنيا.
و قوله و الزمنيه: باب افعال و ضمير او راجع است به شكر و حاصل او آن است كه حال من، حال جهال كه شكر نعمت تو ننمايد نشود بلكه مرا ملازم و مواضب‏دار به شكر او.
وَ أَوْزِعْنِى أَنْ أُثْنِىَ بِمَآ أَوْلَيْتَنِيهِ وَ أَعْتَرِفَ بِمَآ أَسْدَيْتَهُ إِلَىَّ
الهام فرما تو مرا به اين كه ثناء تو نمايم به آن چه كه عطا نمودى مرا در او، و اعتراف كنم به آن چه فرستادى تو او را به سوى من.
اسداء: به معنى هديه و مهمل هر دو آمده است در اين جا به معنى هديه است.
وَ اجْعَلْ رَغْبَتِى إِلَيْكَ فَوْقَ رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ وَحَمْدِى إِيَّاكَ فَوْقَ حَمْدِ الْحَامِدِينَ وَ لا تَخْذُلْنِى عِنْدَ فَاقَتِى إِلَيْكَ وَ لا تُهْلِكْنِى بِمَآ أَسْدَيْتُهُ إِلَيْكَ
بگردان خواهش مرا به سوى تو برتر از خواهش خواهش‏كنندگان، و ثناء مرا به سوى خود بالاتر از ثناء ثناء كنندگان، خوار منما مرا روز حاجت من به سوى تو، عقاب نكن تو مرا به آن چه فرستادم به سوى تو.
وَ لا تَجْبَهْنِى بِمَا جَبَهْتَ بِهِ الْمُعَانِدِينَ لَكَ
بر پيشانى مزن مرا آن چه بر پيشانى زدى به او دشمنان خود را.
جبهه: به معنى پيشانى است كسى اگر مسلط شود بر دشمن خود روى به روى نمايد يا بر پيشانى او مى‏زند.
فَإِنِّى لَكَ مُسَلِّمٌ أَعْلَمُ أَنَّ الْحُجَّةَ لَكَ وَ أَنَّكَ أَوْلَى بِالْفَضْلِ وَ أَعْوَدُ بِالاحْسَانِ وَ أَهْلُ التَّقْوَى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ
به درستى كه من تو را منقاد و مطيع هستم مى‏دانم اين كه غلبه مر تو را است، به درستى كه تو سزاوارترى به فضل و نفع رساننده‏ترى به نيكويى و اهل پرهيزگارى و اهل آمرزش.
اعود: يا از عاد است يا از نفع اهل التقوى و اهل المغفره.
يعنى تو سزاوارى كه ترسيده شود از عقوبات تو، و تو سزاوارترى تو اين كه بيامرزى، مر بندگانت را.
صدوق عليه الرحمه در توحيد از حضرت صادق آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏نمايد كه آن بزرگوار فرمود كه:
فرموده است خداى عز و جل كه من سزاوارم از اين كه ترسيده شوم و بنده من از جهت من شريك قرار ندهد، من سزاوارم اگر بنده من از براى من شريك قرار نداد چيزى را اين كه او را داخل بهشت نمايم.
فرمود آن امام عليه الصلوة والسلام: به درستى كه خداى عز و جل قسم ياد نمود به عزت و جلال خود اين كه عذاب ننمايد اهل توحيدش را به آتش.
مروى است زمانى كه نازل شد قوله تعالى: هو اهل التقوى و اهل المغفرة پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداى بگردان مرا از اهل تقوى و اهل مغفرت، اول از اول و ثانى از ثانى از مجهول است اول از ثانى و ثانى از اول از معلوم است.30
وَ أَنَّكَ بِأَنْ تَعْفُوَ أَوْلَى مِنْكَ بِأَنْ تُعَاقِبَ وَ أَنَّكَ بِأَنْ تَسْتُرَ أَقْرَبُ مِنْكَ إِلَى أَنْ تَشْهَرَ
به درستى كه تو اگر عفو نمايى سزاوارترى به اين كه عقاب كنى و به درستى كه تو اگر بپوشانى نزديك‏تر است از تو به اين كه آشكار نمايى بدان كه خداى عز و جل اهل آن است كه بر هر چيزى تحمل نمايد اين است علامت كبريا و بزرگى او.
فَأَحْيِنِى حَيَاةً طَيِّبَةً تَنْتَظِمُ بِمَآ أُرِيدُ وَ تَبْلُغُ مَآ أُحِبُّ مِنْ حَيْثُ لا آتِى مَا تَكْرَهُ وَ لا أَرْتَكِبُ مَا نَهَيْتَ عَنْهُ
پس زنده بدار تو مرا زندگى پاكيزه كه پيوسته به آن چه مى‏خواهم من و برسد آن چه دوست دارم من به حيثيتى كه جاى نياورم بدى‏هاى تو را و مرتكب نشوم آن چه را كه نهى فرمودى از او.
وَ أَمِتْنِى مِيتَةَ مَنْ يَسْعَى نُورُهُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ
و بميران مرا ميراندن كسى كه بشتابد نور او پيش روى او و از جانب راست او.
مومن در روز قيامت روى او مثل ماه شب چهارده روشن است و مردم از نور روى او استضائه نمايند.
وَ ذَلِّلْنِى بَيْنَ يَدَيْكَ وَ أَعِزَّنِى عِنْدَ خَلْقِكَ وَضَعْنِى إِذَا خَلَوْتُ بِكَ وَ ارْفَعْنِى بَيْنَ عِبَادِكَ وَ أَغْنِنِى عَمَّنْ هُوَ غَنِيٌّ عَنِّى وَ زِدْنِى إِلَيْكَ فَاقَةً وَ فَقْراً
خوار كن مرا پيش خود و عزيز نما مرا نزد مخلوق خود، و پست و حقير كن مرا چون خلوت نمايم با تو و بلند كن مرا مابين بندگانت، و بى نياز كن مرا از آن كه بى نياز است از من و زياد كن تو مرا به سوى خود به احتياج و درويشى يعنى قدر و حاجتم به سوى تو زيادتر باشد از فقر و حاجتم به سوى غير تو.
وَ أَعِذْنِى مِنْ شَمَاتَةِ الاعْدَآءِ
پناه ده مرا از خوشحال نمودن دشمنان.
روايت شده است كه به ايوب عرض كردند كه: چه بر تو اشد بود در زمان بلا؟
فرمودند: شماتت اعداء به درستى كه اهل آتش صبر مى‏نمايند از عذاب آتش شايد اعداى ايشان بر ايشان شماتت نمايند.
وَ مِنْ حُلُولِ الْبَلاءِ وَ مِنْ الذُّلِّ وَ الْعَنَآءِ
و از نزول بلاء و از خوارى و تعب.
تَغَمَّدْنِى فِى مَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنِّى بِمَا يَتَغَمَّدُ بِهِ الْقَادِرُ عَلَى الْبَطْشِ لَوَ لا حِلْمُهُ وَ الآخِذُ عَلَى الْجَرِيرَةِ لَوَ لا أَنَاتُهُ
اللغة:
تغمد: پوشانيدن.
بطش: گرفتن از روى قوت.
جريره: جنايت نمودن.
اناة: مهلت دادن.
و الاخذ عطف بر قادر.
يعنى : بپوشان مرا در آن چه مطلع شدى تو بر آن از من به آن چه بپوشاند با وقار در بر گرفتن اگر نه حلم او بوده باشد و گيرندگى بر گناه اگر مهلت او نبود.
وَ إِذَآ أَرَدْتَ بِقَوْمٍ فِتْنَةً أَوْ سُوءاً فَنَجِّنِى مِنْهَا لِوَاذاً بِكَ وَ إِذْ لَمْ تُقِمْنِى مَقَامَ فَضِيحةٍ فِى دُنْيَاكَ فَلا تُقِمْنِى مِثْلَهُ فِى آخِرَتِكَ
اللغة:
فتنه: از براى او معانى بسيار است گناه و مرض و عقوبت و اختبار و سوزانيدن و جنون.
لواذا: از لوذ به معنى التجاء و پناه گرفتن.
مقام: به فتح ميم و ضم ميم مصدر به معنى اقامه يا اسم مكان.
يعنى : هرگاه اراده نمايى به قومى آشوبى يا بدى را پس نجات ده مرا از او جهت پناه گرفتن به تو چون به پا نداشتى مرا در مقام رسوايى در دنياى خود پس بر پا مدار مرا مانند آن در آخرت خود.
وَاشْفَعْ لِى أَوَآئِلَ مِنَنِكَ بِأَوَاخِرهَا وَ قَدِيمَ فَوَآئِدِكَ بِحَوَادِثِهَا وَ لا تَمْدُدْ لِى مَدّاً يَقْسُو مَعَهُ قَلْبِى وَ لا تَقْرَعْنِى قَارِعَةً يَذْهَبُ لَهَا بَهَآئِى وَ لا تَسُمْنِى خَسِيسَةً يَصْغُرُ لَهَا قَدْرىَ وَ لا نَقِيصَةً يُجْهَلُ مِنْ أَجْلِهَا مَكَانِى وَ لا تَرُعْنِى رَوْعَةً أُبْلِسُ بِهَا وَ لا خِيفَةً أُوجِسُ دُونَهَا
يعنى : جفت ساز از جهت من اول‏هاى نعمت‏هاى خود را به آخرهاى آن و منافع گذشته از به تازه‏هاى آن، مدد نكن از جهت من مددى كه سخت شود با او قلب من، مبتلا نكن مرا به بليه‏اى كه برود براى او نيكويى من، علامت نگذار مرا پستى كه كوچك نمايد براى آن مرتبه من و نه عيبى كه معلوم شود به جهت آن جاى من، و مترسان مرا ترسانيدى كه نااميد شوم به سبب آن و نه ترسى كه در دل من ترس در آيد نزد آن.
اللغة:
قارعه: كوبيدن و بليه و عذاب.
خسيس: پست و دون.
روع: ترسيدن.
بلس: نااميد شدن و نادم شدن.
وحس: احساس نمودن.
مد: كشيدن و مدد اعانت نمودن.
اجْعَلْ هَيْبَتِى فِى وَعِيدِكَ وَ حَذَرِى مِنْ إِعْذَارِكَ وَ إِنْذَارِكَ وَ رَهْبَتِى عِنْدَ تِلاوَةِ آيَاتِكَ
بگردان هيبت و بزرگى مرا در ترسيدن و خوف مرا از عذر خواستن تو و ترسانيدن و خوف مرا نزد خواندن آيات تو.
اللغة:
اعذار و انذار: ترساندن و وعيد، و عذر و نذر حجه و تخويف.
حذر: ترسيدن.
يعنى : توفيق ده مرا كه از تخويف و وعيد تو ترسان باشم.
الهيبه: الاجلال و المخافه.
وَاعْمُرْ لَيْلِى بِإِيقَاظِى فِيهِ لِعِبَادَتِكَ وَ تَفَرُّدِى بِالتَّهَجُّدِ لَكَ وَ تَجَرُّدِى بِسُكُونِى إِلَيْكَ
آباد كن شب مرا به بيدار كردن من در آن براى بندگى نمودن تو و تنها نمودن من به اطمينان به سوى تو.
وَ إِنْزَالِ حَوَآئِجِى بِكَ وَ مِنْ‏ازَلَتِى إِيَّاكَ فِى فَكَاكِ رَقَبَتِى مِنْ نَارِكَ وَ إِجَارَتِى مِمَّا فِيهِ أَهْلُهَا مِنْ عَذَابِكَ
و فرود آمدن حاجت‏هاى من به سوى تو و داد بى داد من و دعوى، و معركه من تو را است در آزاد كردن من از آتش تو و پناه دادن من از آن چه در آن است اهل آن از عذاب تو.
قوله: و انزال و منازله عطف است بر سكون و غرض امام عليه الصلوة والسلام آن است كه من خود را مجرد ساختم و برهنه نمودم از هر چيزى وراء ذات مقدس تو غير از تو مرا كسى نيست و لذا با جنگ و دعوى دارم كه مرا بيامرزى جنگ كارزار عبد با خالق نظير لج و ناز نمودن طفل است با پدر و مادر و گرنه بنده را چه حد است كه منازله با مولاى خود نمايد.
وَ لا تَذَرْنِى فِى طُغْيَانِى عَامِهاً
و وانگذارى مرا در طغيان خودم و از حد خود بيرون رفتن من سرگردان.
عمه: اى تحير.
وَ لا فِى غَمْرَتِى سَاهِياً حَتَّى حِينٍ
و نه در فرو رفتن من بى خبر تا روزگارى.
غرض از اين دو فقره آن است كه در معصيت و مخالفت كه داخل شدم نه از روى آن بود كه منكر خدايى تو بودم بلكه شيطان فريبم داد و خدعه نمود بر من در معصيت تو حال من مثل متحير و نادان است در معصيت نمودن مرا به سرگردانى و بى خبرى وانگذار كه در معصيت تو بمانم يا معصيت نمايم بلكه توفيق بده مرا كه اطاعت نمايم.
وَ لا تَجْعَلْنِى عِظَةً لِمَنِ اتَّعَظَ وَ لا نَكَالاً لِمَنِ اعْتَبَرَ وَ لا فِتْنَةً لِمَنْ نَظَرَ
نگردان مرا سبب نصيحت از براى كسى كه قبول نصيحت مى‏كند و نه من محل عقوبت باشم از جهت عبرت گيرنده و نه امتحان باشم از جهت كسى كه نظر كند چون انسان خردمند و عاقل به ابناء جنس خود كه مبتلاء به بليه شد و ملتفت به او شود و در حال او تفكر نمايد خواهد پند و عبرت گرفت و سبب امتحان او خواهد شد و غرض آن است كه مرا سبب وعظ غير قرار نده و مرا مبتلاء به بليه نفرما.
وَ لا تَمْكُرْ بِى فِى مَنْ تَمْكُرُ بِهِ
مكر نكن به من در آن كه مكر مى‏كنى به آن.
مكر در خلق به معنى خدعه است و فريب و در خداى مجازات به عقوبت و بليه است و مراد از اين كلام آن است كه عقاب مكن با آن چه جماعتى كه عقاب مى‏فرمايى.
وَ لا تَسْتَبْدِلْ بِى غَيْرِى
بدل نكن مرا به غير من يعنى از صورتى به صورتى از جهت عذاب و عقوبت تغيير ندهى مرا.
شايد مراد حضرت حجة الله عجل الله سبحانه فرجه در دعاى شب‏هاى ماه مبارك رمضان مشهور است به دعاى شريف افتتاح نيز همين باشد و احتمال دارد كه مراد آن باشد كه سلطنت مرا به كسى ندهى.
وَ لا تُغَيِّرْ لِى اسْماً
تغيير نده به من اسم مرا يعنى از ديوان سعداء محو نمايى و در ديوان اشقياء بنويسى.
وَ لا تُبَدِّلْ لِى جِسْماً
تبديل نكنى از جهت من جسم مرا چنان چه آيه شريفه در وصف اهل آتش دارد كه:
كلما نضجت جلودهم بدلنا هم جلودا غيرها.
وَ لا تَتَّخِذْنِى هُزُواً لِخَلْقِكَ وَ لا سُخْرِيّاً لَكَ
يعنى : مرا مورد استهزاء خلق خود قرار ندهى به عبارت اخرى معامله كسى كه مسخره او نمايى در دنيا و آخرت.
اما در دنيا استدراج نمودن چنان چه معنى او را در سابق بيان نموده‏ام و همچنين در اين دعاء.
و اما در آخرت بنمايى عمل مرا در آخرت به احسن وجوه و اعمال در وقت حاجت چون كه نزديك شوم امر فرمايى به باد كه او را متفرق سازد در هواء چنان چه قول او است:
و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا.
اين به واسطه ريايى كه در عمل داخل كنند.
وَ لا تَبَعاً إِلا لِمَرْضَاتِكَ وَ لا مُمْتَهَناً إِلا بِالِانْتِقَامِ لَكَ
يعنى : نه خدمت كننده مگر از جهت خوشنودى‏هاى تو و خدمت گرفته نشوم مگر به انتقام كشيدن از جهت تو.
مهن: در لغت به معنى ضعف و حقارت و ذلت است و در اينجا به معنى استعمال است.
وَ أَوْجِدْنِى بَرْدَ عَفْوِكَ و حَلاوَةَ رَحْمَتِكَ وَ رَوْحِكَ وَ رَيْحَانِكَ
ايجاد كن مرا به خنكى عفو تو و شيرينى رحمت تو و روح و ريحان تو.
بدان كه روح نجات از آتش است و ريحان دخول در بهشت.
وَ جَنَّةِ نَعِيمِكَ
بهشت عنبر سرشت تو.
وَ أَذِقْنِى طَعْمَ الْفَرَاغِ لِمَا تُحِبُّ بِسَعَةٍ مِنْ سَعَتِكَ وَالِاجْتِهَادِ فِيمَا يُزْلِفُ لَدَيْكَ وَ عِنْدَكَ
بچشان مرا فرح فارغ بودن براى آن چه دوست دارى به توانگرى از توانگرى تو و جد جهد نمودن در چيزهايى كه نزديك مى‏گرداند نزد تو و پيش تو.
زلف: به معنى قرب.
غرض از اين فقرات آن است كه مرا توفيق بده كه از زمره اولياء و مقربين تو باشم.
وَ أَتْحِفْنِى بِتُحْفَةٍ مِنْ تُحُفَاتِكَ وَ اجْعَلْ تِجَارَتِى رَابِحَةً وَ كَرَّتِى غَيْرَ خَاسِرَةٍ وَ أَخِفْنِى مَقَامَكَ وَ شَوِّقْنِى لِقَآءَكَ وَ تُبْ عَلَيَّ تَوْبَةً نَصُوحاً لا تُبْقِ مَعَهَا ذُنُوباً صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً وَ لا تَذَرْ مَعَهَا عَلانِيَةً وَ لا سَرِيرَةً
تحفه بفرست مرا به تحفه‏اى از تحفات خود، بگردان تجارت مرا نفع كننده و باز گشت مرا بى زيان. و بترسان مرا از مقام خود و آرزومندگى مرا لقاى خود را، و بپذير بر من توبه مرا توبه‏اى خالص كه باقى نگذارى به آن گناهان كوچك و بزرگ را، و نگذارى به آن آشكار و پنهانى مرا.
قوله عليه الصلوة والسلام: و كرتى غير خاسره اشاره است به حبط چنان چه جمعى را اعتقاد آن است و گويند سيئات حسنات را ميبرد و امام عليه الصلوة والسلام غرض او آن است كه تحصيل ثواب نمودم از اطاعت رب الارباب زيانى از جهت او حاصل نشود.
وَ انْزَعِ الْغِلَّ مِنْ صَدْرِى لِلْمؤمنين وَ أَعْطِفْ بِقَلْبِى عَلَى الْخَاشِعِينَ وَ كُنْ لِى كَمَا تَكُونُ لِلصَّالِحِينَ وَ حَلِّنِى حِلْيَةَ الْمُتَّقِينَ وَاجْعَلْ لِى لِسَانَ صِدْقٍ فِى الْغَابِرِينَ
و بكن كينه را از قلب من مر مومنان را و مهربان كن دل مرا بر فروتنان، و باش براى من همچنان كه هستى براى خوبان، و بياراى مرا به زيور پرهيزكاران و بگردان براى من زبان راستى در آيندگان.
وَ ذِكْراً نَامِياً فِى الآخِرِينَ
و ذكر بلندى در آخرين.
وَ وَافِ بِى عَرْصَةَ الاوَّلِينَ وَ تَمِّمْ سُبُوغَ نِعْمَتِكَ عَلَيَّ وَ ظَاهِرْ كَرَامَاتِهَا لَدَيَّ
ببر مرا به عرصه اولين و تمام كن تمامى نعمت‏هاى خود را بر من، و آشكار نما بزرگى نعمت‏هاى خود را نزد من.
وَ امْلأ مِنْ فَوَآئِدِكَ يَدَيَّ وَ سُقْ كَرَآئِمَ مَوَاهِبِكَ إِلَيَّ
پر كن از فائده‏هاى تو دو دست مرا و بران بزرگى‏هاى بخشش هايت را به سوى من.
وَ جَاوِرْ بِىَ الاطْيَبِينَ مِنْ أَوْلِيَآئِكَ فِى الْجِنَانِ الَّتِى زَيَّنْتَهَا لاَِصْفِيَآئِكَ وَ جَلِّلْنِى شَرَآئِفَ نِحَلِكَ فِى الْمَقَامَاتِ الْمُعَدَّةِ لاَِحِبَّآئِكَ
همسايه گردان به من پاكيزه‏ترين از دوستان خود، بهشت هايى كه آراسته‏اى آنها را از براى برگزيدگان و بپوشان مرا بزرگى‏هاى عطاياى خود در جاهايى كه آماده ساختى براى دوستان خود.
وَاجْعَلْ لِى عِنْدَكَ مَقِيلاً آوِى إِلَيْهِ مُطْمَئِنّاً
بگردان براى من نزد خود خوابگاهى كه جاى گيرم به آن آرام گرفته.
مقيل: خواب قيلوله.
وَ مَثَابَةً أَتَبَوُّءُهَا وَ أَقَرُّ عَيْناً
يعنى : محل ثوابى كه بوده باشد برگشت من از اين عالم به سوى او و روشن كنم چشم را.
در بعضى از نسخ متابه به تاء خوانده شده و در نسخه معتبر به ثاء مثلثه خوانده شده است.
وَ لا تُقَايِسْنِى بِعَظِيمَاتِ الْجَرَآئِرِ وَ لا تُهْلِكْنِى يَوْمَ تُبْلَى السَّرَآئِرُ
مرا به اندازه گناهان بزرگ عقاب مفرما و هلاك نكن مرا روزى كه آزموده مى‏شود پنهان‏ها يعنى روزى كه اختبار شود بواطن امور و خفيات اسرار.
وَ أَزِلْ عَنِّى كُلَّ شَكٍّ وَ شُبْهَةٍ وَ اجْعَلْ لِى فِى الْحَقِّ طَرِيقاً مِنْ كُلِّ رَحْمَةٍ وَ أَجْزِلْ لِى قِسَمَ الْمَوَاهِبِ مِنْ نَوَالِكَ وَ وَفِّرْ عَلَىَّ حُظُوظَ الاحْسَانِ مِنْ إِفْضَالِكَ
زايل كن تو از من هر شك و شبهه را، و بگردان براى من در حق راهى را از هر رحمت، بسيار نما تو از جهت من قسمت بخشش‏ها از عطاهاى تو، و زياد گردان بر من بهره‏هاى احسان از فضل‏هاى خود.
وَاجْعَلْ قَلْبِى وَاثِقاً بِمَا عِنْدَكَ
بگردان مرا اعتماد دارنده به آن چه نزد تو است.
وَ هَمِّى مُسْتَفْرَغاً لِمَا هُوَ لَكَ
حزن و انديشه مرا كاركننده و جهدكننده باشد براى آن چه مر تو را است.
بعضى مستفرعا اسم مفعول قرائت نموده‏اند يعنى كار فرموده و اعتقاد حقير آن است كه اسم فاعل باشد ماخوذ از استفراغ.
وَاسْتَعْمِلْنِى بِمَا تَسْتَعْمِلُ بِهِ خَالِصَتَكَ
كار فرماى مرا به آن چه كار مى‏فرمايى خوبان خود را.
وَ أَشْرِبْ قَلْبِى عِنْدَ ذُهُولِ الْعُقولِ طَاعَتَكَ
بياشامان دل مرا نزد بى خبرى و عقلها بندگى خود را.
وَاجْمَعْ لِىَ الْغِنَى وَالْعَفَافَ وَالدَّعَةَ وَالْمُعَافَاةَ وَالصِّحَّةَ وَالسَّعَةَ وَالطُّمَأْنِينَةَ وَالْعَافِيَةَ
جمع نما بر من توانگرى و پاك دامنى و راحت و بى‏نيازى از مردمان و صحت و فراخى و آرام و عافيت الدعد و السعة و الرحمة.
وَ لا تُحْبِطْ حَسَنَاتِى بِمَا يَشُوبُهَا مِنْ مَعْصِيَتِكَ وَ لا خَلَوَاتِى بِمَا يَعْرِضُ لِى مِنْ نَزَغَاتِ فِتْنَتِكَ
باطل مساز نيكويى‏هاى مرا به آن چه كه مخلوط شده است به او از معصيت تو و نه خلوت‏هاى مرا به آن چه عارض شود مرا از مفاسد آزمايش تو.
وَ صُنْ وَجْهِى عَنِ الطَّلَبِ إِلَى أَحَدٍ مِنَ الْعَالَمِينَ وَ ذُبَّنِى عَنِ الْتِمَاسِ مَا عِنْدَ الْفَاسِقِينَ وَ لا تَجْعَلْنِى لِلظَّالِمِينَ ظَهِيراً وَ لا لَهُمْ عَلَى مَحْوِ كِتَابِكَ يَداً وَ نَصِيراً وَ حُطْنِى مِنْ حَيْثُ لا أَعْلَمُ حِيَاطَةً تَقِينِى بِهَا
نگه دار آبروى مرا از طلب كردن از مردمان و منع كن مرا از طلب از آن چه نزد فاسقان است، نگردان مرا براى ستمكاران هم پشت و معين و نه مر ستمكاران بر محو نمودن كتاب تو دستى و يارى دهنده حفظ مرا از آن جايى كه نمى‏دانم نگه‏بانى كه حفظ نمايد مرا به نگه‏دارى آن.
وَ افْتَحْ لِى أَبْوَابَ تَوْبَتِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ رَأْفَتِكَ وَ رِزْقِكَ الْوَاسِعِ إِنِّى إِلَيْكَ مِنَ الرَّاغِبِينَ وَ أَتْمِمْ لِى إِنْعَامَكَ إِنَّكَ خَيْرُ الْمُنْعِمِينَ
بگشاى بر من درهاى توبه خود را و روزى فراخ خود را، به درستى كه به سوى تو من از رغبت كنندگانم، و تمام كن براى من انعام خود را به درستى كه تو بهترين نعمت دهندگانى.
وَاجْعَلْ بَاقِىَ عُمْرِى فِى الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ ابْتِغَآءَ وَجْهِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ أَبَدَ الآبِدِينَ
و بگردان باقى عمر مرا در حج و عمره براى طلب ذات تو اى پروردگار عالميان، و رحمت بفرست خدايا بر محمد و آل او كه پاكان و پاكيزگانند و درود بر او و بر ايشان هميشه هميشگى‏ها.
حج از واجبات اكيده خداى عز و جل است حتى تعبير نموده است خداى عز و جل تارك آن را به كافر و در او فوائد عظيمه قرار داده شده است كه تكميل دين مستقيم به او خواهد شد و او رفتن به جانب خداى عز و جل است.
والسلام على من اتبع الهدى.

30) امام فخر رازى در تفسير خود در وجه جمع مابين قول تعالى هو اهل التقوى و اهل المغفرة و ما بين قول رسول اكرم اللهم اجلعنى من اهل التقوى و اهل المغفرة گفته است اول از اول و ثانى از ثانى از مجهول است اول از ثانى و ثانى از اول از معلوم است منتهى مراد او آن است تقوى از آيت و مغفرت از روايت از فعل مجهول است يعنى اءِنَّ الله اهل أَنْ يتقى من عذابه و أَنَّ الرسول اهل أن يغفر و مغفرة از آيت و تقوى از روايت از معلوم است يعنى اءِن الله غافر و أن يجعل الرسول من المتقين. (منه)