روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۱۹ -


شهادت عباس بن على عليه‏السلام

اما عباس بن على كه علمدار لشكر امام حسين عليه‏السلام بود چون احوال برادران بر آن منوال مشاهده نمود سيل اندوه از ديده محنت ديده بگشود.

آيا برادران و عزيزان كجا شدند   در دشت كربلا همه از هم جدا شدند

پس علم برداشته پيش امام حسين عليه‏السلام آورد و بر بالاى سر مباركش بر پاى كرد و گفت: اى برادر علمدارى ما به قيامت افتاد عنايتى نما و اجازتى فرماى امام حسين عليه‏السلام بگريست و گفت: اى برادر نشانه لشكر من تو بودى همين كه تو بروى همه جمعيت‏ها به تفرقه مبدل گردد عباس عليه‏السلام گفت: اى پسر رسول خداى جان من فداى تو باد دلم از دنيا به تنگ آمده و آئينه سينه از غبار آزار اغيار زنگ گرفته مى‏خواهم كه داد خويشان از ستمكاران بستانم و به تيغ انتقام بعضى از مدبران كوفه و منكران شام را بى جان گردانم امام عليه‏السلام فرمود كه چون مراد تو اينست بايد كه به ميدان روى و اول بر اين قوم حجت گيرى و آن چه با تو گويم باز گويى و اگر نشنوند پس از آن آغاز حرب كنى پس كلمه‏اى چند با او گفت و اجازت داد عباس عليه‏السلام مبارزى نامدار و شجاعى به غايت عالى‏مقدار بود جرأت و قوت از حيدر كرار ميراث داشت و پيوسته در معارك مقاتله رايت نصرت بر مى‏افراشت در اين محل بر مركب تيزپاى آهن خاى رعد صداى برق نماى سوار شده با تيغ مصرى و سپر مكى و خود رومى روى به ميدان نهاد.

برقى گرفته در كف و ابرى به پيش روى   ماهى نهاده بر سر و چرخى به زير ران‏

روى هوا را از تراكم غبار چون شب تار گردانيد و صحن زمين را از طريد و جولان چون عرصه گلستان منور و مزين ساخت و چون به ميان جنگ جاى رسيد عنان مركب باز كشيد و گفت: اى قوم اين سيد و سرور و اين فرزند ستوده پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم الى يوم المحشر مى‏گويد كه برادران و خويشان و ياران و هواداران مرا كشتيد و خون پاكان و چندين بزرگان دين از صحابه و تابعين بر خاك هلاك ريختيد اكنون ما را چندان آب دهيد كه اطفال و عورات بنوشند و تشنگى ايشان كمتر شود و مرا بگذاريد تا برخيزم و اين باقى اطفال كه مانده بر گرفته به طرف روم يا به بلاد هند روم و جزيره عرب و ولايت حجاز به شما گذارم و شرط مى‏كنم كه من فرداى قيامت بر شما خصمى نكنم و فعل شما را با خداى حواله نمايم تا او هر چه خواهد كند عباس اين پيغام جگرسوز ادا كرده غلغله از سپاه پسر زياد برآمد جمعى خاموش شدند قومى دشنام آغاز كردند و بعضى پشيمانى مى‏خوردند و گروهى زارزار مى‏گريستند اما شمر بن ذى الجوشن و شبث ربعى و حجر بن الاحجار هر سه پيش آمدند و گفتند: اى پسر ابوتراب با برادرت بگوى كه اگر همه روى زمين آب فرو گيرد و در تصرف ما باشد يك قطره از آن به شما ندهيم مگر وقتى كه به يزيد بيعت كنيد و مطيع و منقاد پسر زياد شويد عباس پريشان نفرين كرده باز گشت و نزد امام حسين آمده آن چه شنوده بود به ذروه عرض رسانيد امام عليه‏السلام سر مبارك پيش افكنده آب در ديده بگردانيد كه ناگاه از خيمه فغان و صداى العطش به محيط آسمان رسيد عباس خروش و زارى اهل بيت شنيده بى طاقت گشت و مشكى و دو مطهره برگرفته نيزه در ربود و روى به آب فرات نهاد و گفت: مى‏روم تا آبى به روى كار باز آرم يا در درياى خون غرقه گردم و از تشنه بودن و تشنه ديدن و افغان تشنگان شنيدن باز رهم.

در بحر محيط غوطه خواهم خوردناين كار مخاطره است خواهم كردن   يا غرقه شدن يا گهرى آوردن
يا روى بدان سرخ كنم يا گردن‏

راوى گويد كه چهار هزار مرد بر آب فرات موكل بودند دو هزار كس سر راه بر وى گرفتند عباس گفت: اى قوم شما مسلمانيد يا كافر؟ گفتند: ما مسلمانيم. عباس فرمود: كه در مسلمانى كجا روا باشد كه سگ و خوك و دد و دام و چرنده و پرنده همه از اين آب مى‏خورند و شما فرزندان مصطفى و جگرگوشگان فاطمه زهرا را محروم مى‏سازيد و از اين آب منع مى‏كنيد از تشنگى قيامت انديشه نماييد و از خجالت و ندامت آن روز ياد آريد حالا شما اوقات بر لب آب مى‏گذرانيد و از حال تشنگان صحراى كربلا خبر نداريد.

تو را كه درد نباشد ز حال ما چه تفاوت   تو سوز تشنه چه دانى كه بر كنار فراتى‏

چون نگهبانان فرات اين كلمات را شنيدند پانصد سوار و پياده پيش آمده عباس را تيرباران كردند عباس سپر در روى كشيده و نيزه بر گوش اسب نهاده بر ايشان حمله كرد و هشتاد كس را از پاى درآورد و باقى را برگردانيده متفرق ساخت و تا رسيدن سواران اسب خود را در آب افكنده در اين محل سواران در رسيده آهنگ حرب كردند عباس بانك بر مركب زده از آب بيرون آمد و رجزخوانان بر ايشان حمله كرد و ترجمه بعضى از رجز او اينست.

عباس على است شير غازى آورده به زير ران و در دست سر مى‏بازم مگر بيابم بر آل نبى سپه كشيدن غافل مشويد از آن كه نبود   از بيشه خسرو حجازى‏ آب يمنى و باد تازى‏ نزديك خداى سرفرازى‏ كاريست كه نيست كار بازى‏ بيهوده سخن بدين درازى‏

مردمان از خوف نيزه و بيم شمشير او در رميدند و او ديگرباره اسب در راند و بار ديگر هزار سوار بر وى حمله آوردند عباس نيزه در آب افكند و تيغ بر كشيد و از آب بيرون رانده حمله كرد و به هر سوى كه روى آوردى مردم برميدندى تا وقتى كه لب آب از ايشان بستد پس فرود آمد و مشك پر آب كرده خواست كه از آب خورد از تشنگى حضرت امام حسين و زنان و كودكان اهل بيت ياد كرد و آب ناچشيده سوار شد و مشك به دوش راست كشيد سوار و پياده سر راه بر وى گرفتند و او با ايشان حرب در پيوست ناگاه نوفل بن ازرق بى خبر خود را به عباس رسانيد و او به ديگرى مشغول بود آن مدبر حربه‏اى حواله عباس كرد دست راستش از بدن جدا شد و عباس اينجا رجز مى‏خواند كه يك بيتش اينست:

و الله لو قطعتم يمينى   لاحمين صابرا عن دينى‏
و ترجمه رجز او اينست:

اگر كاست دشمن ز من دست راست زنم تيغ و ننديشم از مرگ هيچ اگر آب يابم وگرنه كنون   ز دين و ز مرديم چيزى نكاست‏ كه بى آب برگشتن من خطاست‏ سر اندر سر آب كردن رواست‏

پس عباس از روى مردانگى مشك را بر دوش چپ كشيد دست چپش نيز بينداختند مشك را به دندان بر دوش كشيد و به ركاب دشمن را از پهلوى خود دور مى‏كرد ناگاه تيرى بر مشك آمد و سوراخ شد آبها بريخت زبال حال عباس مى‏گفت: آيا چه حكمتست كه آبى به حلق ما تشنگان نمى‏رسد و منادى غيبى ندا مى‏كرد: كه شربت‏هاى بهشت براى شما آماده كرده‏اند حيف باشد كه لب بدين آب تر كنيد كه گفته‏اند:

به آب شور جهان تر مكن لب همتبرين مضيق فنا دل منه كه جاى دگر   كه شربت تو مهياست از شراب طهور براى عشرت تو بر كشيده‏اند قصور

پس عباس از آن دو زخم منكب از اسب در افتاد و گفت: يا اخا ادرك اخاك اى برادر برادرت را درياب آواز او به گوش امام حسين عليه‏السلام رسيد دانست كه به نزديك جد و پدر مى‏رود آهى از آن امام مظلوم برآمد كه زمين كربلا از هيبت و سطوت به لرزه در آمد.

پير گردون زين مصيبت جامه جان چاك زدقامت گردون دو تا شد چهره مه شد سياه   خسرو انجم كلاه سرورى، بر خاك زد
برق اين آتش مگر بر قبه افلاك زد

در بيشتر تواريخ مذكور است كه امام حسين بعد از شهادت عباس فرمود: كه الان انكسر ظهرى اين زمان پشت من بشكست و قلّت حيلتى و اندك شد چاره من.

برفت آن ماه و من بيچاره گشتم   ز كوى خوشدلى آواره گشتم‏

راوى گويد كه محمد انس در پيش امام حسين ايستاده بود چون آواز عباس شنود و گريه امام مظلوم مشاهده نمود پياده روى بدان موضع نهاد كه عباس افتاده بود چون بدانجا رسيد او را ديد در ميان خاك و خون جان داده و از زندان فنا روى به گلستان بقا نهاده خود را بر روى او انداخت و شيون در گرفت جمعى سوار و پياده كه آن جا حاضر بودند به يكبار بر او حمله نمودند و ذره ذره گوشت اعضاى او را به سر نيزه‏ها ربودند او هم به شهيدان ديگر ملحق شد.

ذكر شهادت على اكبر عليه‏السلام

پس امام حسين عليه‏السلام ماند و سه پسر او على اكبر و على زين العابدين و على اصغر و گويند او عبدالله نام داشت و به جهت آن كنيت امام حسين اباعبدالله مقرر شد اما چون امام حسين ديد كه از ياران و برادران و خويشان كسى نمانده سلاح بر خود راست كرد كه به ميدان رود على اكبر چون پدر را ديد كه قصد ميدان دارد فرود آمد و در دست و پاى او افتاد و گفت: اى پدر هرگز مباد كه من يك روز و يك ساعت بى تو در جهان باشم روا مدار كه مرا در ميان ظالمان بگذارى چندان حرب خود را موقوف گردان كه من جان در قدمت ببازم و دل پرخون خود را از غصه اين دونان بپردازم امام حسين عليه‏السلام و خواهران و دخترانش از خيمه بيرون دويده در دست و پاى على اكبر افتادند و در منع كردن محاربه داد مبالغه دادند امام حسين عليه‏السلام نيز اجازت نمى‏فرمود و على اكبر زارى و تضرع مى‏نمود و سوگندهاى عظيم به پدر مى‏داد و قطرات اشك از چشمه چشم مى‏گشاد پس امام حسين عليه‏السلام از بسيارى ناله و زارى او به دست مبارك خود سلاح در وى پوشانيد و زره و جوشن بر وى راست كرد و كمر اديم كه از آن حضرت امير بود بر ميان او بست و مغفر فولادى بر فرق مباركش نهاد و بر اسب عقابش سوار گردانيد مادر و خواهرانش در ركاب و عنانش آويختند و به جاى آب خون از ديده مى‏ريختند.
امام حسين فرمود: كه دست از وى بداريد كه عزيمت سفر آخرت دارد.

آن مه به جانب سفر آهنگ مى‏كند   صحرا و شهر بر دل ما تنگ مى‏كند

پس على اكبر ايشان را وداع كرده روى به مصاف جاى آورد و او جوانى بود هجده ساله با روى چون آفتاب و گيسوى چون مشك ناب و از روى خلق و خلق شبيه‏تر از وى به رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم كس نبود چون به ميدان رسيد ساحت آن معركه از شعاع رخسار وى منور شد لشكر عمر سعد در جمال وى متحير مانده از وى پرسيدند كه اين كيست كه تو ما را به حرب وى آورده‏اى؟

اين كيست سواره كه بلاى دل و دينستماهيست درخشنده چو بر پشت سمندست   صد خانه برانداخته در خانه زينست‏ سرويست خرامنده چو بر روى زمينست‏

چون عمر سعد در نگريست و او را بر اسب عقاب سوار ديد گفت: اين پسر بزرگ حسين است كه در شكل و شمايل به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مى‏ماند و در روايتى آمده است كه هرگاه شوق لقاى سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بر اهل مدينه غالب شدى بيامدندى و در روى على اكبر نظر كردندى و چون شوق استماع كلام سيد انام عليه الصلاة و السلام بر ايشان غلبه كردى سخن شكر نثار شاهزاده شنودندى اين جوان با قامتى چون سرو روان و طلعتى افروخته‏تر از گل ارغوان اسب را در عرصه ميدان به جولان در آورده مى‏گفت:

انا على بن الحسين بن على   نحن و بيت الله اولى بالنبى‏

و اين بيت از رجزيست كه شاهزاده مى‏خوانده از عز حسب و شرف نسبت خود خبر مى‏داده ابوالمؤيد خوارزمى آورده كه على اكبر به معركه مبارزت جلوه‏كنان در آمد حلقه گيسوى مشكين بر روى نگين افكنده و آن شاهزاده چهار گيسوى تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پيش و دو از پس مى‏انداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدين ابيات نغمه مى‏پرداخته:

خسروا مشترى غلام تو باد سبز خنك فلك مسخر توست   توسن چرخ در لگام تو باد ابلق روزگار رام تو باد

و شاهزاده رجزى در مناقب خود و اهل بيت مى‏خوانده كه ترجمه بعضى از آن در مقتل نورالائمه خوارزمى بر اين منوالست:

منم على حسين على كه خسرو مهرمن از نژاد شهى‏ام كه قدر او مى‏گفت عنان ز معركه خصم بر نخواهم تافت   فراز تخت فلك كمترين غلام منست‏ كه خطبه شرف سرمدى به نام منست‏ چرا كه توسن تند سپهر رام منست‏

راوى گويد كه هر چند على اكبر مبارز مى‏طلبيد كسى به مبارزت او نمى‏آمد شاهزاده خود را بر لشكر خصم زده شور در ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وى به ستوه آمدند پس مراجعت نموده پيش پدر آمد و گفت: يا ابتاه اى پدر بزرگوار ذبحنى العطش مرا مى‏كشد و هلاك مى‏گرداند تشنگى واثقلنى الحديد و گران مى‏سازد و در رنج مى‏افكند مرا آهن سلاح فهل لى شربة ماء من سبيل آيا به شربتى از آب هيچ راه توان برد و براى حصول مقدارى از آن چاره توان كرد حقا كه اگر قطره‏اى آب به حلق من رسيدى دمار از اين قوم نابكار برآوردمى امام حسين عليه‏السلام او را پيش طلبيد و خاك از لب و دهان وى پاك كرد و انگشترى حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در دهان وى نهاد تا بمكيد و تشنگى وى تسكين يافت ديگرباره روى به ميدان نهاد و رجزى در صورت حال خود ادا كرد كه ابوالمفاخر در ترجمه آن آورده كه:

ساقى كوثر آب مى‏خواهد بچه شير در طريق خطر كيست آن كو ز فرط بى نمكى گيسوان سيه سفيد حسين مؤمن‏ان در بهشت و منكر ما   مير مجلس شراب مى‏خواهد
راه آب از كلاب مى‏خواهد
دل زهرا كباب مى‏خواهد
كيست كز خون خضاب مى‏خواهد
سوى دوزخ شتاب مى‏خواهد

در اين نوبت كه شاهزاده مبارز مى‏طلبيد عمر سعد طارق بن شبث را گفت: برو و كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل از پسر زياد براى تو بستانم. طارق گفت: مى‏ترسم كه فرزند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم را بكشم و تو بدين وعده وفا نكنى. عمر سعد سوگند خورد كه از اين قول برنگردم و اينك انگشترى من به گرو بستان طارق انگشترى عمر سعد را در انگشت كرد و به آرزوى حكومت رقه و موصل روى به حرب على اكبر آورد به سلاح تمام به ميدان آمده نيزه حواله على اكبر كرد و على اكبر نيزه او را رد كرده در آمد و نيزه بر سينه وى زد كه مقدار دو وجب سنان از پشتش بيرون آمد و طارق از اسب در گرديد على اكبر مركب عقاب را بر او راند تا همه اعضاى او به سم مركب شكسته شد پسر او عمر بن طارق بيرون آمد به قتل رسيد پسر ديگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مركب برانگيخته چون شعله آتش خود را به على اكبر رسانيد و فى الحال روى گريبانش گرفته به طرف خود كشيد تا از مركبش در افكند على اكبر دست فراز كرد و گردن او بگرفت و چنان بر پيچيد كه خرد و درهم شكست و از زينش در ربوده بر زمين زد كه غريو از لشكر برآمد نزديك بود كه مردم از هول و هيبت و زور و شوكت شاهزاده متفرق گردند عمر سعد بترسيد و مصراع بن غالب را گفت: كه برو و اين جوان هاشمى را دفع كن. مصراع در برابر وى آمده گرماگرم بر او نيزه حمله كرد على اكبر شجاعت از جد و پدر خود ميراث داشت نعره‏اى زد چنان چه همه سپاه از هول نعره او بترسيدند و به مصراع در آمده به تيغ نيزه او را قلم كرد و مصراع خواست كه شمشير بر او راند كه على اكبر خدا را ياد كرد و بر رسول خدا صلوات فرستاد و تيغى بر سر زدش چنان چه تا به روى زين به دو نيم شد و دو پاره از مركب درافتاد و سپاه در خروش آمدند و ابن سعد محكم بن طفيل را با ابن نوفل طلبيد و هر يكى را هزار سوار داده به حرب على اكبر فرستاد و ايشان از گرد راه بر على اكبر حمله كردند و شاهزاده آتن حمله را رد كرده بر ايشان حمله كرد و به يك حمله آن دو هزار سوار را بر گرفته تا به قلب لشكر بدوانيد و مانند شير گرسنه كه در رمه افتد مى‏زد و مى‏كشت تا شور در لشكريان افتاد پس بازگشته پيش پدر آمد و فرياد العطش بر داشت.
امام حسين فرمود: اى جان پدر غم مخور كه دم به دم از حوض كوثر سيراب خواهى شد على اكبر بدين مژده دلشاد گشته باز گرديد و به يكبار لشكر اشرار از يمين و يسار بر او حمله كرده زخم بسيار بر وى واقع شد آخر به طعن نيزه ابن نمير و گويند به ضرب تيغ منقذ بن مره عبدى از مركب در افتاد و نعره زد كه اى پدر اين از پاى در افتاده را درياب و دست گير.

به رهگذار چو خاكم فتاده هان اى بختنمى‏برم ز غم اين بار جان براى خدا   بدين طرف برسان نازنين سوار مرا خبر بريد ز من يار غمگسار مرا

آواز او به گوش امام حسين رسيده در تاخت و او را از ميان ميدان در ربوده به در خيمه آورد و از مركب فرود آمده سرش در كنار گرفت و گفت: اى فرزند ارجمند و اى آرام دل دردمند با مادر و پدر سخنى بگوى. على اكبر ديده باز كرد و سر خود را در كنار پدر ديد و خروش مادر و خواهران شنيد گفت: يا ابتاه مى‏بينم درهاى آسمان گشاده است و حوران جامهاى شربت در دست نهاده مرا اشارت مى‏كنند كه بيا اين كلمه بگفت و وديعت روح باز سپرد خروش از حرم امام حسين عليه‏السلام و خواهران و دخترانش برآمد و امام نيز مى‏گريست و مى‏گفت: اى فرزند منزل خود را در آن جهان بديدى و به نزديك جد خود رسيدى و شربت‏هاى نوشين نوشيدى و خلعتهاى بهشت پوشيدى و ما را در ميان اعدا بگذاشتى و خود راه جنات عدن مفتحة لهم الابواب برداشتى.

اى عزيز پدر كجا رفتى برنخورده ز بوستان حيات به كزين كلبه فنا رستى مصطفى جد توست ميدانم فرع زهرا و مرتضى بودى   وز كنار پدر چرا رفتى‏ سوى كاشانه فنا رفتى‏ به سراپرده بقا رفتى‏ كه به نزديك مصطفى رفتى‏ سوى زهرا و مرتضى رفتى‏

شهربانو مى‏گفت: دريغ از آن نهال چمن شادمانى كه طراوت بهار جوانى او به صدمت باد خزان اجل پژمرده شد و افسوس از آن جمال زيبا كه هنوز از حلاوت حيات چاشنى ذوق نيافته چون غنچه از شوكت خار فنا و فوات در پرده شد.

ماه نو را چه اتفاق افتاد   كه چنين زود در محاق افتاد

و در روايت ديگر آمده است كه در آن زمان كه على اكبر بر تمام لشكر حمله كرد و او را در ميان گرفتند شاهزاده از نظر امام حسين عليه‏السلام غائب شد حضرت امام از عقب وى در آمد تا تفحص احوال وى كند و نعره مى‏زد كه يا على يا على ناگاه آواز على اكبر برآمد كه يا ابتاه ادركنى اى پدر مرا درياب امام حسين مركب بدان جانب راند و گفت: يا على از طرف ديگر نعره برآمد كه ادركنى يا ابتاه امام حسين عليه‏السلام از عقب آواز رفت او را نديد آواز داد كه يا على آواز نيامد و سبب آن بود كه منقذ بن نعمان زخمى بر فرق او زده بود و بدان نزديك شده كه شاهزاده از مركب در افتد خود را به مردى نگاهداشته و يال اسب را گرفته عنان را بدو گذاشت اسب او را به جانبى بيرون برد كه نه جانب لشگرگاه امام حسين بود و چون قدرى راه برفت على اكبر از اسب در افتاد و اسب روى به جانب ميدان نهاد اما چون امام حسين نعره زد و جواب نشنيد بى طاقت شده صف لشكر را از هم بدريد على اكبر را نديد در صحن ميدان نگاه كرد او را كشته نيز نيافت قضا را مركب امام حسين از حوالى لشگرگاه عمر سعد روى به جانب باديه نهاد و هر چند امام حسين عنان او باز كشيد اسب تمكين نكرد تا مقدارى راه از ميدان قتال و معركه جدال دور شد يا على يا على نعره مى‏زد و در آرزوى فرزند پسنديده آب از ديده محنت‏ديده مى‏باريد و به زبان حال مى‏فرمود كه:

ز فرقت تو دلى دارم و هزاران درد   ز هجر تو نفسى دارم و هزاران آه‏

اى فرزند دلبند كجايى و چرا رخ نازنين خود به پدر سوخته‏جگر نمى‏نمايى اى پسر از جفاى دشمن دلريشم آرى ريش دل مرا نمك هجران در خورست.

من خود از آزار اين سنگين دلان   زار بودم گشتم اكنون زارتر

در اثناى اين حال نظر امام حسين عليه‏السلام بر مركب على اكبر افتاد و على را نديد خواست كه اسب را بگيرد اسب روى به باديه نهاد و امام حسين پى اسب برداشته مى‏رفت تا به موضعى رسيد كه اسب ايستاده بود نگاه كرد على اكبر را ديد افتاده چون مرغ نيم بسمل مى‏طپد و بى‏خودانه در ميدان خاك و خون مى‏غلطد امام حسين عليه‏السلام فى الحال پياده شد و پيش وى بنشست و دست بر پيشانى وى نهاد على اكبر چشم باز كرد جمال با كمال پدر را ديد گفت: يا ابتاه مى‏بينى امام حسين گفت: چه چيز را مى‏بينم؟ گفت: هله‏اى پدر در نگر و ببين كه جدم حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم دو قدح از شراب بهشت در دست دارد و يكى به من مى‏دهد كه بنوش و من مى‏گويم كه هر دو قدح به من ده كه به غايت تشنه‏ام مى‏فرمايد: كه اى على تو اين قدح بنوش كه آن ديگر را براى پدرت آماده كرده‏ام كه او نيز با لب تشنه و دل خسته به نزد من خواهد آمد اين كلمه بگفت و جان به جانان تسليم كرد امام حسين عليه‏السلام او را بر اسب عقاب بسته به در خيمه آورد و مادر و خواهرانش زارى در گرفتند و براى وى مرثيه‏ها مى‏خواندند چنانچه قبل از اين سمت ذكر يافت دريغا كه هلال نورگستر آسمان ولايت كه از افق امامت و هدايت طلوع يافته بود هنوز بر مدارج معارج كمال بدريت مرتقى و مشتعل ناگشته به حجاب غروب و نقاب افول محتجب و مختفى گشت و نهال طوبى مثال بوستان كرامت كه بر كنار جويبار فتوت و شهامت نشو و نما پذيرفته بود پيش از اظهار ازهار فضائل و اثمار معالى به صرصر اجل از پاى در آمد.

تا دامن آن تازه گل از دست برون شد   چون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد

سوزش اين درد غمزده‏اى داند كه به واقعه غم‏اندوز مهاجرت فرزند سوخته باشد و خراشش اين زخم را مصيبت‏رسيده‏اى شناسد كه به حادثه ديگر سوز مفارقت دلبندى مبتلا گشته باشد.

هلاك جان من آن پير داند   كه روزى از جوانى دور ماندست‏

القصه امام حسين عليه‏السلام ديد كه از هيچ طرف يارى و مددكارى روى نمى‏نمايد و از هيچ جانب آواز غمگسارى و هوادارى نمى‏آيد و مخدرات حجرات عصمت و طهارت خروش برآوردند و فغان و شيون آغاز كردند آن حضرت فرمود: كه اى پردگيان حرم نبوت و اى پرورش‏يافتگان در تتق عفت و فتوت خاموش باشيد تا دشمنان شماتت نكنند و صبر و شكيبايى را شعار و دثار خود سازيد كه در بلا جزع كردن موجب محرومى از ثوابست و ثواب صابران نزديك حق سبحانه و تعالى بيرون از سرحد حساب و زبان نياز فراق‏زدگان اهل بيت فحواى اين سخن ادا مى‏كرد.

دل ندارد طاقت بار فراق   اى دلست اى شاه سنگ خاره نيست‏

و ناطقه حال امام در جواب مى‏فرمود كه راست مى‏گوييد.

صبر كردن در فراق چو منى   سخت دشوار است اما چاره نيست‏

پس دختر خود سكينه را بنواخت و خواهران را گفت: سكينه من امروز يتيم خواهد شد زينهار كه بعد از من بانگ بر او نزنيد و با وى بى‏التفاتى نكنيد كه دل يتيمان نازك باشد و پس از واقعه من موى برهنه مكنيد و طپانچه بر چهره مزنيد و روى سينه مخراشيد و جامه چاك مسازيد كه آنها عادت اهل جاهليتست اما از گريه منع نمى‏كنم كه شما غريبان و بى كسانيد مظلوم و بى‏چاره شده و محروم و آواره گشته و با اين همه به مصيبت من مبتلا خواهيد شد و به شهادت من سراسيمه و شيدا خواهيد گشت و در اين محل زينب و ام‏كلثوم و شهربانو و سكينه بى طاقت شده گريه آغاز كردند بر وجهى كه صومعه‏داران آسمان از آه و ناله ايشان به فرياد آمدند امام حسين عليه‏السلام همه ايشان را تسلى داد و بر مركب سوار شده خواست كه به ميدان رود ناگاه خروش عظيم و غلغله بزرگ از خيمه به سمع مبارك وى رسيد از سبب آن پرسيد.

شهادت على اصغر عليه‏السلام

گفتند: اى سيد و سرور زمانه ستمگر بر ما خوارى مى‏كند و على اصغر از تشنگى زارى مى‏كند و شير در پستان مادرش خشك شده و آن طفل شيرخواره به هلاكت نزديك گشته امام حسين عليه‏السلام فرمود: كه او را نزد من آريد حضرت زينب عليهاالسلام او را برداشته نزد امام حسين عليه‏السلام آورد امام مظلوم او را فراستده در پيش قربوس زين گرفت و نزديك سپاه مخالف رفته بر روى دست آورده آواز داد كه اى قوم اگر به زعم شما من گناه كرده‏ام اين طفل بارى هيچ گناهى ندارد وى را يك جرعه آب دهيد كه از غايت تشنگى شير در پستان مادرش نمانده آن جفاكاران سنگين دل گفتند: محالست كه بى حكم پسر زياد يك قطره آب به تو و فرزندان تو دهيم و نامردى از قبيله ازد كه او را حرملة بن كاهل گفتندى تيرى كشيده به سوى امام حسين عليه‏السلام انداخت آن تير بر حلق على اصغر آمد و گذارده در بازوى امام حسين نشست امام عليه‏السلام آن تير را از حلق آن معصوم‏زاده بى‏نظير بيرون كشيد و خونى كه از حلق او مى‏ريخت به دامن پاك مى‏كرد و نمى‏گذاشت كه قطره‏اى بر زمين چكد پس روى به خيمه نهاده مادرش را طلبيد و گفت: بگير اين طفل شهيد را كه از حوض كوثرش سيراب گردانيدند شهربانو خروش برآورد و خواتين اهل بيت فغان بركشيدند امام حسين نيز بر حال آن طفل گريه مى‏فرمود:

تا جدا گشتى از كنار پدر غمگسار پدر تو بودى و گشت   تيره شد بى تو روزگار پدر درد دل ماند يادگار پدر

و مادرش در فراق نور ديده مضمون اين كلمات بر زبان مى‏راند:

رفتى و سير نديده رخ تو ديده هنوز چيده دست اجل اى غنچه نورسته تو را   گوش يك نكته ز لبهاى تو نشنيده هنوز نخلى از شاخ امل دست تو ناچيده هنوز

و ابوالمفاخر گفته:

اى دل و ديده و روان پدر اى گل سرخ ناشكفته هنوز   به تو خرسند بود جان پدر زود رفتى از بوستان پدر

راوى گويد: كه با على اصغر هفتاد و دو تن شربت شهادت چشيده رخت زندگانى به دارالملك بقا كشيد و با امام حسين هيچكس نماند غير از امام زين العابدين عليه‏السلام و اهل بيت چون امام را تنها ديدند آه سوزناك از جگر گرم بر كشيدند و از يتيمى فرزندان و غريبى و بى كسى ايشان برانديشدند خود را از گريه نگاه نتوانستند داشت و چه زيبا گفته‏اند:

اى دريغا ديده انصاف اگر بينا بدىبر غريبى حسين و درد او بگريستى كى توانستى كشيدن تيغ در رويش كسى فاطمه از حسرت و اندوه آن لب تشنگان گر حسن بودى در آن صحراى پر كرب و بلا   سبط پيغمبر چرا در كربلا تنها بدى‏ حضرت ختم النبيين گر در آن صحرا بدى‏ گر على مرتضى با ذوالفقار آن جا بدى‏ جامه بر تن چاك كردى گر در آن غوغا بدى‏ از غم و سوز برادر واله و شيدا بدى‏

راوى گويد كه با حضرت امام حسين عليه‏السلام از مردان يك امام زين العابدين ماند و بس و او نيز بيمار بود چون پدر را تنها ديد از خيمه بيرون آمد و نيزه برداشت اما از غايت ضعف پاى در پى مى‏كشيد و از رنجورى بدن مباركش مى‏لرزيد با چنين حالى روى به ميدان نهاد و چون چشم امام حسين بر وى افتاد كه به مصاف مى‏رود در عقبش به تعجيل روان شد و گفت: الله الله اى پسر باز گرد كه نسل من به تو باقى مى‏ماند و تو پدر ائمه اهل بيت خواهى بود و نسل تو تا قيامت منقطع نخواهد گشت و من تو را وصى خود ساخته عورات را به تو مى‏گذارم و امانتى كه از جد و پدرم مانده به تو مى‏سپارم اول: قرآن كه كلام الهى و مجمع حقايق نامتناهيست ديگر: مصحف حضرت فاطمه و جفرابيض و جامع و جفر احمر و علم خافت و مزبور و باقى علوم كه غير ائمه اهل بيت را بر آن اطلاع نيست پس امام زين العابدين را به خيمه در آورد و بنشاند و امانت‏ها بدو سپرده به تقوى و رضاى مولى وصيت كرد آن‏گه شهربانو را گفت: عيبه سلح مرا بيار.
كه دور جمله گذشت و رسيد نوبت ما.
نورالائمه از زبان امام گفته:

اينك آمد نوبت من الوداع زود دل‏هاى شما خواهد شدن دم به دم خواهيد چون ابر بهار   الوداع اى عترت من الوداع‏ سوزناك از فرقت من الوداع‏ گريه كرد از حسرت من الوداع‏

ذكر شجاعت و شهادت امام حسين عليه‏السلام

پس قباى خز مصرى در پوشيد و عمامه رسول خدا بر سر بست و سپر حمزه سيدالشهدا بر پس پشت افكند و ذوالفقار شاه ولايت حمايل كرد و بر اسب ذوالجناح سوار شده آهنگ ميدان نمود پرده‏نشينان حجله عصمت از پى وى روان و دوان شده گفتند: اى واويلاه ما را به كه مى‏گذارى و اين غريبان بى‏كس را به كدام كس مى‏سپارى؟
امام حسين عليه‏السلام فرمود: باز گرديد شما را به خدا سپردم و او وكيل منست در مهمات شما و كفى بالله وكيلا اما چون امام حسين به ميان ميدان رسيده نيزه بر زمين استوار كرد و رجزى آغاز فرمود قريب به بيست بيت و از آن جمله پنج بيت به رسم تبرك آورده شد.

خيرة الله من الخلق ابى فضة قد خصلت من ذهب فاطم الزهراء امى و ابى من له جد كجدى فى الورى ذهب من ذهب فى ذهب   ثم امى فانا ابن الخيرتين‏ فانا الفضة و ابن الذهبين‏ وارث الرسل امام الثقلين‏ او كشيخى فانا ابن العلمين‏ و لجين فى لجين فى لجين‏

ترجمه مضمون اين ابيات از كلام عزيزى آورده مى‏شود:

جد من خير الورى فاضل‏ترين انبياستمنقبت‏هاى پدر گر بر شمارم دور نيست مادرم خيرالنسا فرزند خاص مصطفا از برادر گر بپرسى هست شاه دين حسن هست عمم جعفر طيار اندر باغ خلد حمزه سر خيل شهيدان باشدم عم پدر اى ستمكاران سنگين دل كه اخلاق شما جمله فرزندان و خويشان و عزيزان مرا وين زمان بهر هلاك من كمر بر بسته‏ايد تشنه لب رفتند ياران و من از پى مى‏روم   آفتاب اوج عزت شمع اجمع انبياست‏ در درج لافتى و بدر برج هل اتى است‏ بر كمال او كلام بضعة منى گواست‏ آن كه سبط مصطفى و نور چشم مرتضيست‏ دائما پرواز او تا آشيان كبرياست‏ اينچنين اصل و نسب در جمله عالم كه راست‏ بى وفايى و نفاق و حيله و جود و جفا است‏ قتل كرديد اين چه آئينست و اين طغيان چراست‏ كشتن من در كدامين مذهب و ملت رواست‏ در قيامت حضرت حق حاكم ما و شما است‏

پس گفت: اى قوم بترسيد از خداى اكبر كه شب برد و روز آورد و بميراند و زنده گرداند و روزى دهد و جان ستاند اگر بر دين خداى اقرار داريد و به رسولش محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كه جد منست ايمان آورده‏ايد بر من ستم مكنيد و بيداد روا مداريد و برانديشيد از آن كه فردا در عرصات جد و پدر و مادر من بر شما خصمى كنند و شما را از حوض كوثر آب ندهند اينك هفتاد و دو تن از اولاد و برادران و برادرزادگان و اقربا و ياران و مواليان من كشته‏ايد و حالا قصد كشتن من داريد اگر براى مملكت است سر راه مرا بگذاريد تا بروم يا حبش و تركستان روم و عيال و اطفال مرا كه از تشنگى جگر ايشان كبابست مقدارى آب بچشانيد تا من فردا بر شما خصمى نكنم و اگر نه چنين كنيد الحكم لله و رضينا بقضاء الله مردمان شام كه اين سخن شنيدند از معركه برميدند و كوفيان بگريستند و بناليدند بخترى بن ربيعه و شبث بن ربعى و شمر ذى الجوشن ديدند كه كار از دست رفت و نزديك شد كه لشگرى با امراى خود به حرب در آيند در برابر حضرت امام حسين آمده گفتند: يابن ابى‏تراب قصه به خود دراز مكن و اين كبر از سر بنه و بيا تا تو را پيش پسر زياد بريم تا بر يزيد بيعت كنى و از اين مهلكه خلاص يابى و الا تو را بر اين وجه مى‏داريم تا از تشنگى هلاك شوى.
امام حسين عليه‏السلام سر مبارك در پيش انداخت و عمر سعد چون گريه لشگر و فغان ايشان ديد بترسيد و از قلب لشگر بيرون تاخته بانگ بر پيادگان زد كه مگذاريد كه پسر ابوتراب ديگر سخن گويد و زود تير باران كنيد به يكبار مقدار پانزده هزار ناكس تيرها بر كمان نهاده از شست رها كردند و قضا را يكى بر آن حضرت و مركب وى نيامد تيراندازان خطاكار منفعل شده باز گشتند و امام حسين عليه‏السلام به خيمه باز آمد. نورالائمه از امام جارالله علامه نقل مى‏كند كه در آن وقت كه امام حسين عليه‏السلام در كربلا تنها مانده بود.

وراى پرده‏نشينان و كودك بيمارحسين گريه‏كنان در وداع فرزندان   نمانده هيچكس ديگر از تبار حسين‏ ستاده لشگر بى حد در انتظار حسين‏

امام مى‏خواست كه حمله كند كه ناگاه گردى و غبارى پديد آمد چنان چه هيچكس هيچكس را نمى‏ديد مقارن اين حال شخصى مهيب با شكل عجيب بر مركبى غريب نشسته كه سر و دستش به سر و تن اسب مى‏مانست و يالش به مثابه شير بود پيش امام حسين عليه‏السلام آمد سلام كرد بدين عبارت كه السلام عليك و على جدك و على ابيك و امك امام حسين عليه‏السلام جواب سلام او باز داد و گفت: تو چه كسى اى نيكبخت كه در چنين وقتى بر مظلومان بيچاره و غريبان آواره سلام مى‏كنى گفت: يابن رسول الله من مهتر پريانم و مولاى سيد آخر الزمانم و چاكر شاه مردانم مرا زعفر زاهر گويند و لشگر من در اين بيابان است پدرت در وقتى كه به چاه بئر العلم درآمده ديوان را به ضرب ذوالفقار مسلمان ساخت پدر مرا بر ايشان مرتبه امارت داد و بعد از فوت پدر همه در فرمان منند دستورى ده تا با لشكر خود بيايم و دمار از اين قوم بر آرم.

دوستان را شاد گردانم به توفيق خداى   وين ستمكاران سركش را در اندازم ز پاى‏

حضرت امام حسين عليه‏السلام فرمود: كه اى زعفر خدايت مزد دهد شما را نبينند و نكشند و شما ايشان را ببينيد و بكشيد اين ظلم باشد اما آن كه ملائكه در حرب بدر و حنين نزديك جدم آمده با كفار حرب كردند آن به حكم خدا بود تو باز گرد و به منزل و محفل خود معاودت كن زعفر گفت: اى سيد ما خود را به صورت آدميان بديشان نمائيم و حرب كنيم اگر از قوم ما هم بكشند شهيد راه تو باشيم حضرت امام حسين فرمود: جزاك الله خيرا يا زعفر دلم از زندگانى دنيا سير شده است و در علم المنايا ديده‏ام كه من امروز به لقاى پروردگار خود خواهم رسيد تو براى خاطر من باز گرد و معترض اين قوم مشو زعفر بازگشت و فى الحال غبار فرونشست اما امام حسين عليه‏السلام ديد كه اهل عناد و انكار در جدال و استنكار مى‏افزايند و از خصومت و عداوت باز نمى‏آيند ديگر باره روى به ميدان نهاده مبارز طلبيد تميم بن قحطبه كه يكى از امراى شام بود مرد نامدار و در ميان قوم خود عالى مقدار پيش امام حسين باز آمد و گفت: اى پسر ابوتراب تا كى خصومت كنى فرزندانت زهر هلاك نوشيدند اقربا و چاكرانت لباس فنا و فوات پوشيدند و هنوز جنگ مى‏كنى و يك تن تنها با بيست هزار كس تيغ مى‏زنى.
امام حسين فرمود: كه اى شامى من به جنگ شما آمده‏ام يا شما به جنگ من آمده‏ايد من سر راه بر شما گرفتم يا شما سر راه بر من گرفتيد برادران و فرزندان مرا به قتل رسانيديد و اكنون ميان من و شما به جز شمشير چه تواند بود و بسيار مگوى و بيار تا چه دارى اين بگفت و از روى فرزانگى نعره‏اى از جگر بركشيد كه زهره برخى از لشگريان آب گشت تميم سراسيمه شده دستش از كار فرومانده و امام تيغى بر گردنش زد كه سرش پنجاه قدم دور افتاد پس بر لشكر حمله كرد و و سپاه دشمن از ضرب تيغ و دست ضرب او هراسان شده به يكبار در رميدند و يزيد ابطحى بانگ بر لشگر زد كه اى بى حميتان همه درمانده يك تن شده‏ايد ببينيد كه من كار وى چون مى‏سازم پس سلاح بر خود راست كرده پيش امام حسين عليه‏السلام آمد و او به مبارزت در هه شام و عراق مشهور بود و به جرأت و شجاعت در ولايت مصر و روم معروف و مذكور. سپاه عمر سعد چون او را در مقابل امام حسين عليه‏السلام ديدند از شادى نعره بر كشيدند و اطفال و عورات اهل بيت از اين حال واقف شده بترسيدند اما امام حسين عليه‏السلام بانك بر ابطحى زد كه مرا نمى‏شناسى كه چنين گستاخانه پيش من مى‏آيى ابطحى جواب نداد و تيغ حواله امام حسين عليه‏السلام كرد امام پيشدستى نموده تيغى بر كمرش زد كه چون خيار تر به دو نيم شد پس آهنگ آب كرد كه بسيار تشنه بود و شمر بانگ بر لشكر زد كه زنهار مگذاريد كه حسين آب خورد كه اگر يك شربت آب بياشامد يكى از ما را زنده نگذارد پس لشگر غلبه كردند و ميان آن حضرت و آب فرات مايل گشتند امام حسين عليه‏السلام تيغى كشيده مركب ذوالجناح برانگيخت و عزيزى در وصف اسب و تيغ امام فرموده است كه:

تيغ گوهر دار او الحق ز نيكوگوهرىگوهر او تابناك و آتش او آبناك كرده از خون دليران در صف ميدان جنگ تيز تك چابك عنان پولاد سم خارا شكاف شير صولت پيل پيكر كوهكن دريا گذار اينت مركب اينت راكب اينت تيغ و اينت مرد   آتشى همرنگ آب و آب رنگى آتشين‏ آب و آتش گشته يك جا هم قران و هم قرين‏ نعل خارا كوب اسبش خاك را با خون عجين‏ خرد سر كوچك دهان لاغر ميان فربه سرين‏ رعد هيبت برق سرعت باد جنبش تيز بين‏ اى هزاران آفرين بر جانت از جان آفرين‏

امام حسين عليه‏السلام اين چنين مركبى برانگيخت و به چنان تيغى سر ياغيان چون برگ خزان بر زمين مى‏ريخت تا سه صف لشگر را بر دريده راه بر خود گشاده ساخت به لب آب رسيد و همين كه اسب را در جوى فرات رانده و كف آب برگرفته خواست كه بياشامد يكى آواز داد كه اى حسين تو آب مى‏خورى و لشكر در خيمه عورات افتاده غارت مى‏كنند امام حسين عليه‏السلام را غيرت آمده آب را بريخت و چون باد به در خيمه راند كس را نديد دانست كه اين سخن به مكر و غدر گفته بودند(42) اما حكم دوست چنان بود كه امام حسين عليه‏السلام آن شب روزه را به شراب بهشت گشاده.
آورده‏اند كه امام حسين عليه‏السلام از لب آب تا به خيمه رسيد چهار صد كس را افكنده بود و چون به خيمه رسيد فرود آمد و قوم در سراپرده نهاد مخدرات اهل بيت همه به خدمت او حاضر شدند فرمود: كه اى پردگيان چادرها در سر كنيد و ميان‏ها را استوار بربنديد و مصيبت مرا آماده باشيد اما جامه مدريد و فزع منماييد و يتيمان مرا نيكو داريد پس امام زين‏العابدين عليه‏السلام را در بر گرفت و روى او را بوسه داده گفت:

بيا جانا وداعم كن به آبى آتشم بنشانبيا زان پيش كز حلقم بريزد شمر ناكس خون كنارم گير كز بويت شود جان حزين خرم   كه تيغ از استخوان بگذشت و آب از فرق و كار از جان‏ شود مرغ دل پاكم ز تاب كربلا بريان‏ سخن گو تا ز گفتارت دل غمگين بود شادان‏

اى پسر چون به مدينه رسى دوستان را سلام من برسان و بگو پدرم چنين فرمود: كه هر گاه به رنج غربت مبتلا شويد از غريبى من ياد آريد و چون كشته‏اى بينيد از حلق بناحق بريده من فراموش مكنيد و چون آب خوش خوريد از لب تشنه و جگر تفسيده من برانديشيد.

اى همدمان مشفق و اى دوستان مندر جوى ديده چشمه خونين روان كنيد زد آسمان عمامه خورشيد بر زمين پژمرده شد ز غم گل صدر برگ آفتاب آب فرات كف به سر و سر به سنگ زد گرييد خون به تعزيت من كه مى‏رسد   ياد آوريد واقعه و داستان من‏ از بهر آب دادن سرو روان من‏ آن دم كه غرقه گشت به خون طيلسان من‏ تا ديد غرق خون رخ چون ارغوان من‏ وقتى كه تشنه شد لب شكرفشان من‏ صدگونه فيض جان شما را ز جان من‏

شهربانو پيش آمد كه اى سيد و سرور من در اين ملك غريبم غمخوارى و غمگسارى ندارم خواهران و دختران تو اولاد حضرت رسالتند كسى را بر ايشان دستى نباشد و طريقه حرمت ايشان نگاهدارند اما من دختر يزدجرد شهريارم و غير از تو كسى ندارم مبادا كه دشمنان بعد از تو قصد من كنند و حرمت حرم محترم تو نگاه ندارند.
امام حسين عليه‏السلام فرمود: كه اى شهربانو تو غم مخور كه كسى را بر تو دستى نباشد و هميشه مكرم و محترم خواهى بود و روايتى آنست كه امام حسين عليه‏السلام فرمود: كه در آن ساعت كه مرا از پشت مركب در اندازند مركب بى من نزد شما خواهد آمد تو برنشين و عنان بدو سپار كه او ترا از ميان قوم بيرون برده به جايى كه خواهد برساند اما اصح آنست كه شهربانو همراه اهل بيت به شام رفته بود القصه امام حسين عليه‏السلام يك يك را از اولاد وداع كرده سوار شد و آن وداع آخرين و ديدار باز پسين بود پس ديگرباره سوار شده به زبان حال مى‏گفت:

لا ابالى‏وار دستى بر جهان خواهم فشانددامن آخر زمان دارد غبار حادثه پاى غيرت بر سر كون و مكان خواهم نهاد از سر صدق و صفا چون صبح دم خواهم زدن   هر چه دامن گيردم دامن از آن خواهم فشاند
آستين بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
وندر آن دم در هواى دوست جان خواهم فشاند

راوى گويد: كه چون امام عليه‏السلام روى به ميدان نهاده مبارز جست عمر سعد گفت: اى قوم بدانيد كه يك يك حريف او نيستيد و او حالا تشنه است و به هلاكت نزديك شده به يكبار بر او حمله كنيد لشكر از جاى بجنبيدند و امام حسين را در ميان گرفتند و آن سرور چون شير غران با تيغ بران در ميان ايشان افتاده اركان زمين را به صداى رعد آساى انا ابن رسول الله در تزلزل مى‏آورد و شعاع تيغ برق نماى صاعقه‏زدايش چشم اهل خصم را خيره و رخسار اميدش را تيره مى‏كرد و غبارى كه ميان زمين و آسمان واقع شده بود به حكم شمشير قاطع فيصل مى‏داد و زبان حالش به گوش و هوش اهل بيت كه نظاره حرب او مى‏نمودند مضمون اين قضيه و فحواى اين نكته مى‏شنود:

الوداع اى دل كه جان خواهم فشاند   دست همت بر جهان خواهم فشاند

در بعضى روايات هست كه بار ديگر امام خود را به لب آب فرات رسانيد و كفى آب برداشته خواست بياشامد از تشنگى اطفال و عورات برانديشيده آن آب را ريخت و نقلى هست كه كف آب پيش دهن آورد هنوز به حلقش نارسيده حصين بن نمير تيرى بر دهن مبارك آن حضرت زد كه آن آب نصيب وى نشد اما دهن آن حضرت زمان زمان پرخون مى‏شد و بيرون مى‏افكند و دشمنان حمله مى‏آوردند و تن نازنين امام را محروم مى‏كردند از بسيارى زخم امام دست از حرب بداشت و مركب نيز از كار مانده همانجا كه رسيده بود عنان باز كشيد عمر سعد در اين حال كه امام را ضعيف حال ديد آهنگ وى كرد.
امام حسين عليه‏السلام گفت: كه تو خود ميآيى كه مرا به قتل رسانى عمر سعد شرم داشته عنان اسب باز كشيد و از آن جا بازگشت اما شمر پيادگان را گفت: كه گرداگرد او را فروگيريد همين كه پيادگان حوالى امام حسين عليه‏السلام را فروگرفتند شمشير حواله ايشان كرد همه منهزم شدند شمر خجل شده با طايفه‏اى از آن سنگين‏دلان قصد كرده پيش امام حسين عليه‏السلام راندند و بعضى از لشگريان خواستند كه به خيمه‏ها در آمده غارت كنند امام حسين عليه‏السلام آواز داد كه اى آل ابوسفيان اگر شما را دين نيست از عار نيز نمى‏انديشيد كه تعرض حرم من مى‏كنيد شمر گفت: اى حسين مقصود تو چيست؟ فرمود: كه اگر غرض ما قتل من است اينك من اينجا ايستاده‏ام و با شما جنگ مى‏كنم تمناى من آنست كه كسى قصد حرم نكند مادام كه زنده‏ام شمر گفت: اى پسر فاطمه اين خواهش به اجابت مقرون است و آن جماعت را كه توجه به جانب خيمه كرده بودند باز گردانيده گفت: از تعرض اهل خيمه چه حاصل مقصود ما قتل حسين است اگر كارى مى‏كنيد اينجا سعى نماييد آن جماعت ديگرباره آغاز جنگ كردند و امام حسين عليه‏السلام همچنان ايستاده و در ايشان مى‏نگريست و مى‏گفت عجب حالتى كه چندان كه نگاه مى‏كنم يارى و هوادارى نمى‏بينم و هر چند نظر بر مى‏گمارم مهربانى و غمگسارى نمى‏يابم.

به هر كه مى‏نگرم رو نمى‏كند سوى منكجا روم چه كنم ره چگونه گيرم پيش   ميان اين همه بيگانه آشنايى نيست‏ در اين ميان بيابان كه ره به جايى نيست‏

راوى گويد: كه از چندين سوار و پياده كه بر حضرت امام حمله كردند چون نزديك وى رسيدند يكى از ترس قدم پيش نمى‏توانست نهاد و از هيبت امام حسين چشم نه مى‏توانست گشاد آخر عزم تيرباران كردند و امام حسين عليه‏السلام از مركب فرود آمد تا زخمى بدان اسب نرسد كه يادگار جد بزرگوار و پدر نامدار وى بود لشگريان كه آن حضرت را پياده ديدند دلير شده آهنگ او كردند تا مردى تيرى بر پيشانى نورانى آن حضرت زد امام حسين عليه‏السلام تير را بيرون كشيده از موضع جراحت خون مانند جوى آب روان شد آن سرور دست مبارك بر آن زخم مى‏نهاد و چون پرخون مى‏شد بر سر و روى خود مى‏ماليد و مى‏فرمود: كه بدين هيأت با جد خود محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم ملاقات خواهم كرد و حال كشندگان خود به تفصيل باز خواهم گفت راوى گويد: هفتاد و دو زخم نيزه و تير و تيغ بر آن حضرت زده بودند و در اين حال امام روى به قبله نشسته بود و سر با حضرت كبريا در پيوسته يك يك و دو دو به قصد قتل او مى‏آمدند و چون نظر ايشان بر وى مى‏افتاد شرم مى‏داشتند و فى الحال باز گشته مى‏گفتند: ما مى‏خواهيم كه فرداى قيامت اين خون در گردن ما نباشد و ما را بدين مؤاخذه ننمايد.

سهل كارى نيست خون آل احمد ريختن   خاك غم بر فرق فرزند محمد بيختن‏

اما چون شمر ديد كه لشگريان در قتل امام حسين عليه‏السلام تعلل مى‏نمايند بانگ بر ايشان زد كه اين همه توقف و تأخير چيست زرعة بن شريك در آمد و زخمى بر دست آن حضرت زد و ده تن ديگر به قصد آن سرور كمر بستند و نزديك وى آمدند و هيچكدام را ياراى آن نبود كه پيش آيند سنان بن انس نيزه‏اى بر پشت امام زد چنان چه بيفتاد خولى بن يزيد اصبحى از اسب فرود آمد كه سر مبارك آن حضرت را از بدن جدا كند دستش در لرزه آمد و برادرش شبل بن يزيد متصدى آن امر قبيح شد امام اسماعيل بخارى آورده كه در وقتى كه امام افتاده بود يكى بيامد كه كار وى تمام كند.
امام حسين عليه‏السلام در او نگريست و گفت: برو كه كشنده من تو نئى و مرا دريغ مى‏آيد كه تو به آتش دوزخ گرفتار شوى آن مرد گريان شد و گفت: يابن رسول الله تو بدين حال رسيده‏اى هنوز غم ما مى‏خورى كه به آتش دوزخ نسوزيم پس آن تيغ كه براى كشتن امام حسين كشيده بود در دست بجنبانيد و دوان دوان پيش عمر سعد رفت ابن سعد پرسيد: كه چه كردى؟ كار حسين را بساختى؟ گفت: نى بلكه آمده‏ام كه كار تو را بسازم و تيغ حواله عمر سعد كرد نوكران وى گرد آن مرد در آمدند و زخم‏ها بر او روان كردند روى به جانب امام حسين عليه‏السلام كرد و گفت: يابن رسول الله گواه باش كه بر سر كوى محبت تو مرا شهيد مى‏كنند فردا مرا بازجويى و با شهيدان لشگر خود به بهشت برى امام حسين عليه‏السلام از آن جا آواز داد كه دل خوش دار كه چنين خواهم كرد و فردا با من خواهى بود

چون بر سر كوى مهر من كشته شدى   از عهده خون بها برون آيم من‏