روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۲۰ -


و روايتى هست كه چون امام حسين عليه‏السلام بر زمين كربلا افتاد زمين بركشيده بيامدند و هر يك از ايشان را مدعا آن بود كه سر امام را پيشتر ببرد و صله و خلعت بستاند هر كدام كه پيش مى‏آمدند امام حسين عليه‏السلام چشم باز مى‏كرد و در وى مى‏نگريست آن كس شرم داشته باز مى‏گشت دو كس ماندند سنان بن انس و شمر بن ذى الجوشن. سنان خواست كه پيش رود شمر پيشدستى كرده بيامد و بر سينه آن حضرت نشست حضرت امام ديده باز كرد و گفت: تو چه كسى؟ گفت: منم شمر بن ذى الجوشن. امام عليه‏السلام فرمود: كه دامن زره از روى خود بردار همين كه روى خود را برهنه كرد امام ديد كه دندان‏هاى او چون دندان خوك از دهانش به در آمده گفت: بارى اين يك نشانه راستست آن گه فرمود: كه سينه برهنه كن. شمر جامه از سينه خود دور كرد ديد كه بر سينه داغ برص دارد گفت: صدق جدى رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم امشب رسول خداى را صلوات الله و سلامه عليه در خواب ديدم كه گفت: فردا نماز پيشين نزد من خواهى آمد و كشنده تو بدين شكل خواهد بود آن نشان‏ها كه به من نمودند همه به تو موجود است كار را باش اى شمر مى‏دانى كه امروز چه روز است؟ گفت: مى‏دانم روز جمعه است و روز عاشورا گفت: مى‏شناسى كه اين ساعت چه ساعتست؟ گفت: آرى، وقت خطبه خواندن و نماز جمعه گزاردنست گفت: در اين ساعت خطيبان امت جدم بر بالاى منبرها خطبه مى‏خواندند و نعت جد بزرگوارم مى‏گويند و تو با من اين مى‏كنى اى شمر حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم روى بر سينه من نهاده و تو بر آن جا نشسته‏اى و بوسه بر حلق من مى‏داده و تو تيغ بر آن مى‏نهى و من مى‏نگرم روح زكرياى پيغمبر عليه السلام را بر دست راست خود و روح يحيى معصوم را بر دست چپ خويش مشاهده مى‏كنم اى شمر از سينه من برخيز كه وقت نماز است تا من رو به قبله آرم و نشسته نماز در پيوندم و چون مرا از پدر ميراثست كه در نماز زخم خوريم آن زمان كه در نماز باشم هر چه خواهى بكن شمر از سينه آن سيد برخاست و آن جناب آن مقدار كه طاقت داشت روى به قبله آورده و چون به نماز مشغول شد و به سجده رفت شمر صبر نكرد كه آن امام مظلوم نماز را تمام كند و هم در سجده آن حضرت را شربت شهادت چشانيد انا لله و انا اليه راجعون و در اين حال غلغله در صوامع ملكوت افتاد ولوله از اهل حظاير جبروت بر آمد آفتاب عالم‏افروز از تاب باز ايستاد و ماه جهان‏آراى در چاه محاق افتاد زهره براى دل زهرا دست از طرب باز داشت كيوان بر بالاى هفت ايوان اتفاق مصيبت‏زدگان را لواى تعزيت برافراشت فرشتگان در جوف هوا ناله برداشتند جنيان از نواحى كربلا به گريه در آمدند آسمان دامن از خون پر گردانيد زمين از غضب الهى بر خويش بلرزيد و مرغان هوا از آشيان‏ها متفرق شده نعره غراب البين بر كشيدند ماهيان دريا از آب بيرون آمده بر خاك خوارى مى‏طپيدند درياها موج حسرت به اوج فلك رسانيدند كوه‏ها به صداى دردآميز و نواى محنت‏انگيز بناليدند آواز گريه از جوانب و اطراف برخاست كسى نمى‏دانست كه آن فغان كيست و آن تعزيت چيست؟

اندرين غم نه همين ارض و سما بگريستند
آفتاب و ماه و عرش و كرسى و لوح و قلم
در هواى آن لب محروم از آب فرات
اوليا گشتند بهر مرتضى زارى‏كنان
در قصور جنت الفردوس حوران سر به سر
  كاهل عالم از ثريا تا ثرى بگريستند
در غم شاه شهيد كربلا بگريستند
ماهيان در آب و مرغان در هوا بگريستند
انبيا بر اتفاق مصطفى بگريستند
از براى خاطر خيرالنسا بگريستند

دل پيروان احمد مختار عليه صلوات الملك الجبار از وقوع اين حادثه هايله در مقام تحير دايره‏وار سرگردانست و جان هواداران اهل بيت از اظهار حدوث اين واقعه نازله در محبس تفكر چون نقطه مركز پاى‏بند احزان هرگاه كه شعله اين حكايت در كانون سينه بر مى‏افروزد دل محرومان را كباب مى‏سازد و جگر پرخون مى‏سازد.

بر فلك دوش از فغان من دل اختر بسوخت
زاهد از سوز غمش لب خشك وصوفى ديده تر
  شعله آهم چو پروانه ملك را پر بسوخت‏ آه از اين آتش كه چون زد شعله خشك و تر بسوخت‏

احمد بن اعثم كوفى در تاريخ خود نقل مى‏كند كه مقارن قتل امام حسين عليه‏السلام غبارى سرخ پديد آمده جهان تاريك شد چنان چه مردم يكديگر را نمى‏ديدند و گمان بردند كه مقدمه عذاب خداوند است اما بعد از ساعتى غبار مرتفع گشته عالم منجلى شد و اسب امام حسين عليه‏السلام بعد از قتل آن سرور رميده به هر جانبى دويدن گرفت و بعد از لحظه‏اى باز آمده موى پيشانى خود را به خون آن جناب آلوده ساخته و آب از ديده‏ها روان كرده روى به خيمه امام حسين عليه‏السلام نهاد اما چون اهالى حرم امام اسب را ديدند كه با روى خون آلوده مى‏آيد و سوار پيدا نيست فرياد از نهاد ايشان بر آمد و مركب را مخاطب ساخته مى‏گفتند: اى ذوالجناح امام را چه كردى و چنان چه بردى چرا نياوردى آخر دلت مى‏داد كه او را در ميان دشمنان بگذاشتى و بى‏او راه به سوى لشگر او برداشتى؟

چه كردى خواند اسلام را
چه خاكست اى اسب بر روى تو
  چه كردى شهنشاه ايام را ز خون كه سرخست اين موى تو

ايشان نوحه‏ها مى‏كردند و ذوالجناح سر در پيش افكنده قطره‏هاى آب از چشم مى‏باريد و روى خود را بر پاى امام زين العابدين عليه‏السلام مى‏ماليد ابوالمويد خوارزمى آورده كه آن اسب چندان سر بر زمين زد كه نفسش انقطاع يافت و ابوالمفاخر گفته كه به جانب باديه رفت و ديگر كسى از او نشان نداد و اما بعد از قتل آن حضرت شمر مردد لعنة الله عليه با جمعى مطرود روى به خيمه‏ها نهاده بر متاعى كه ديدند به غارت و تاراج برده گرد عورات نگرديدند و شمر چون به خيمه امام زين العابدين درآمد و آن حضرت به واسطه ضعف بيمارى تكيه داشت تيغ بر كشيده خواست كه آن جناب را به قتل رساند حميد بن مسلم گفت: سبحان الله از سر كشتن اين بيمار در گذر و بعضى گفته‏اند: كه عمر سعد هر دو دست شمر را گرفته گفت: از خداى نمى‏ترسى و شرم نمى‏دارى كه بر قتل اين جوان بى گناه كه در دام مرض اسير است و از قتل پدر و برادران و عمان و خويشان با ناله و نفير اقدام مى‏نمايى شمر به سبب مبالغه پسر سعد از آن فعل شنيع ممتنع شده با سرهاى شهدا و جماعت نساء عزيمت كوفه نمودند و باقى اين سخن در باب دهم بين الاجمال و التفصيل گفته آيد در دو فصل والله اعلم واحكم بالفرع و الاصل.

باب دهم : در وقايعى كه اهل بيت را بعد از واقعه كربلا پيش آمده و عقوبات مخالفان كه مباشر آن حرب شدند

فصل اول در وقايعى كه بعد از حرب كربلا مر اهل بيت را واقع شده‏

ببايد دانست كه در هيچ وقتى از اوقات روزگار دل آشوب‏تر از قضيه شهداى اهل بيت نبوده و به هيچ زمانى از ازمنه و قرون و اعصار پرسوزتر از واقعه كربلا صورتى روى ننموده و به واسطه غرابت اين حال است كه از روز شهادت امام حسين عليه‏السلام تا تاريخ تاليف اين كتاب كه قريب هشتصد و چهل و هفت سال است هرگاه كه ماه محرم نو شود رقم تجديد اين ماتم بر صفحات قلوب اهل اسلام و هواداران سيد انام عليه الصلاة و السلام كشيده مى‏گردد و از زبان هاتف غيبى نداى عالم لا ريبى به گوش هوش مصيبت‏داران اهل بيت و ماتم‏زدگان ايشان مى‏رسد.

كاى عزيزان در غم سبط نبى افغان كنيد
از پى آن تشنه لب بر خاك ريزيد آب چشم
چون ز خاك و خون او ياد آوريد اى دوستان
نخل قدش را ز جوى ديده‏ها آبى دهيد
در چمن چون روى گل بينيد از شوق رخش
گر رسد از سنبل سيراب بويى بر مشام
  سينه را از سوز شاه كربلا بريان كنيد
در ميان گريه ياد آن لب خندان كنيد
مى‏سزد گر چون سحاب از ديده خون باران كنيد
اندر آن ساعت كه گشت گلشن و بستان كنيد
با دل پردرد همچون بلبلان افغان كنيد
ياد آن جعد خوش و آن موى مشك افشان كنيد

بزرگى فرمود: كه ماه محرم ماهى محترم بود و امام حسين بن على شاهى محتشم آن معاندان جاهل و متكبران سنگين‏دل نه حرمت ماه به جاى آوردند و نه حشمت شاه نگاهداشتند ماه محرم يكى از ماه‏هاى حرام و روز عاشورا را روزى با احترام و يوم الجمعه سيد ايام و وقت نماز آدينه محل اجابت دعا و روا شدن مرام و مدعا در چنين ماهى قصد چنان شاهى كردند و در عاشورا شور از اهل بيت برآوردند و در چنان روزى رخسار دلفروزى به خون رنگين ساختند و در چنان ساعتى بناى چنان صاحب دولتى از پاى در آوردند عجب روزى كه ارواح انبيا و مرسلين و زمره ملائكه مقربين بر موافقت سيد اولين و آخرين از آن واقعه گريان بودند و حوران بهشت و عينان پاكيزه سرشت در مصيبت و غم و تعزيت و الم با بتول عذرا اتفاق نمودند در آن روز علم عشرت نگونسار بود و خيل و حشم شدت و محنت بى‏شمار زمين مى‏ناليد كه امروز روز عاشورا است زمان فرياد مى‏كرد كه روز فتنه و شور است.

بيا بگرى كه عاشوراست امروز
حسينى كو نبى را نور ديده است
بريده حلق و تشنه لب جگر خون
 رخ چون آفتابش اى دريغا
  جهان تاريك و بى‏نورست امروز
به دست خصم مقهور است امروز
سر از تن تن ز سر دور است امروز
به ميغ تيغ مستور است امروز

و در آن روز شمر لعين خنجر كين بر حلق نازنين آن بزرگ دين نهاده است در آن روز گيسوى معطرش كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم الى يوم المحشر به دست گرفتى در خاك و خون افتاده در آن روز سگان محله ضلالت و خوكان باديه جهالت سيراب بودند و شيربچگان بيشه امامت و كرامت از تاب تشنگى اضطراب مى‏نمودند و در آن روز سر مبارك آن شاه برداشته تنش بر خاك انداختند.

روز عاشوراست برداريد از سر تاج كبر
چاك سازيد از غم شاه شهيدان جيب جان
  وندرين ماتم پلاس عجز در گردن كنيد
قطره‏هاى خون ز جوى ديده در دامن كنيد

هواداران اهل بيت در اين روز از شادى و عشرت كرانه نماييد و درهاى اندوه و محنت بر روى دل سوخته بگشاييد زمانى اشك ماتم از ديده بباريد و ساعتى آه سوزناك از سينه برآريد.
در عيون الرضا عليه‏السلام مذكور است كه روز عاشورا بگرييد و اين روز را روز محنت و مصيبت خود دانيد و ترك مهمات دنيا كرده به مراسم مصيبت قيام نماييد كه هر كه روز عاشورا كارهاى دنيا بر طرف نهد حق سبحانه و تعالى حاجت‏هاى دنيا و آخرت او برآورد و هر كه اين روز را روز الم و غم خود شمارد خداوند تعالى روز قيامت را روز فرح و سرور او گرداند و ديده وى در روضه جنان به جمال اهل بيت روشن گردد و هم در عيون الرضا عليه‏السلام در حديث ريان بن شبيب آمده كه يابن شبيب اگر مى‏خواهى كه در جنت اعلى بر درجات اعلى با ما باشى پس بر اندوه ما اندوهناك باش و به غم ما غمگين شو و بر تو باد دوستى ما كه هر كه كسى را دوست مى‏دارد او را با آن كس حشر خواهند كرد اى پسر شبيب اگر بگريى بر حسين عليه‏السلام به حيثيتى كه قطره‏هاى اشك بر رخسار تو روان گردد حق تعالى بيامرزد گناهان تو را از صغيره و كبيره و اندك و بسيار يابن شبيب اگر خواهى كه به خداى رسى و تو را هيچ گناه نباشد زيارت كن مر حسين عليه‏السلام را و اگر خواهى در غرفه‏هاى بهشت ساكن گردى نفرين كن بر قاتلان حسين و اگر شاد مى‏گرداند تو را آن كه بيابى ثواب كسانى كه در ملازمت امام حسين عليه‏السلام شهيد شه‏اند هر گاه كه از واقعه كربلا ياد كنى بر خاطر بگذران كه كاشكى من در آن معركه حاضر بودمى تا بر آن شاه مظلومان جان نثار كردمى.

جان فدا كردمى به حق خدا   بودمى گر به روزگار حسين‏

آورده‏اند كه عمرو بن ليث كه پادشاه خراسان بود و بعضى گويند كه برادرش يعقوب بن ليث قاعده‏اى وضع كرده بود كه هر اميرى از امراى وى كه هزار سوار مكمل بر او عرض كردى گرز زرين به وى دادى روزى مجموع لشگر او عرض كردند صد و بيست امير با گرز زرين در دفتر نوشته شد و هر يك هزار سوار مكمل داشتند چون اين صورت به عرض پادشاه رسيد عمرو ليت گريان گشته خود را از اسب درانداخت و روى بر خاك نهاده بسيار وقت به ناله و زارى پرداخت بعد از زمانى كه به حال خود در آمدند نديمى كه با وى بسيار گستاخ بود پرسيد كه اى ملك!

اين نه وقت گريه و فرياد توست   وقت شادى و مبارك باد توست‏

ملكى دارى وسيع و امراء و وزراى مطيع كارها ساخته و دل از دغدغه‏ها پرداخته صد و بيست هزار سوار آراسته نهال اختيار در بوستان اقتدار پيراسته سبب گريه چه بود عمرو گفت: كه چون آراستگى لشگر خود را ديدم و مردى و مردانگى ايشان را مشاهده كردم واقعه كربلا در پيش نظرم آمد و آرزو بردم كه چرا آن روز با اين لشگر فيروز در آن صحراى خونخوار نبودم كه در وقتى كه امام حسين عليه‏السلام در ميان لشكر دشمن درمانده بود من با اين جماعت حاضر شدمى و دمار از دشمنان اهل بيت برآوردمى يا جان فدا كردمى يا راه فتح و ظفر را به پايان بردمى.
القصه بعد از وفات او را در خواب ديدند تاجى مكلل بر سر و دواج مرصع آراسته به جواهر بر ميان بسته بر مركبى از مراكب بهشت نشسته غلمان نازك بدن پيشاپيش او روان و ولدان سيم تن بر چپ و راست وى دوان گفتند: اى امير حال تو بعد از وفات چگونه گذشت؟ گفت: خداى مرا بيامرزيد و خصمان را از من خشنود گردانيد به سبب نيتى كه در روز عرض لشگر كردم و معاونت شهداى كربلا به خاطر آوردم و آنچه درباره مظلومان بر دل من گذشت و از اين نكته معلوم مى‏شود كه به مجرد نيتى كه به جهت نصرت امام حسين عليه‏السلام در دل كسى مى‏گذرد موجب نجاتست پس بى‏شبهه جزاى آن شهيدان كه در ملازمت آن حضرت شربت شهادت چشيدند رفعت غرفات و علو درجات خواهد بود.

شهيدان را به چشم كم مبين كه ايشان به هر زخمى
اگر فتند باد درد و الم زين عالم ناخوش
  كه اينجا يافتند آن جا ز رحمت مرهمى
دارند به دارالخلد بى درد و الم خوش عالمى دارند

و هم در عيون الرضا فرمود: كه هر كه مصيبت ما را يعنى قضيه كربلا را ياد كند پس بگريد يا كسى را بگرياند چشم او در آن روزى كه همه چشم‏ها گريان باشد نگريد و هر كه مجلسى سازد كه ذكر ما را زنده گرداند دل او نميرد به وقتى كه همه دلها از هول بميرد پس اى عزيز جهد كن تا در اين ايام مشقت انجام قطره‏اى آب از ديده بيارى و آن قطره را ضايع و بى‏حاصل مپندارى كه هديه تو در يوم لا ينفع مال و لا بنون آب ديده و سوز سينه خواهد بود.

اشكى بده آلوده و گنجى بردار   آهى بزن آهسته و ملكى بستان‏

نورالائمه خوارزمى رحمة الله آورده كه اى مشتاقان اهل بيت بگرييد و اى محبان خاندان ناله و زارى كنيد كه روح مقدس امام حسين عليه‏السلام از هودج قدس به اشك شما مى‏نگرد در ماتم داران خود از روى شفقت نظر مى‏كند روزى كه امام حسين عليه‏السلام كمر شفاعت بربندد هر كه امروز براى او گريسته آن روز لب اميدش از شادى يافتن مراد بخندد.

آخر هر گريه ما خنده‏ايست   مرد آخر بين مبارك بنده‏ايست‏

امام اسماعيل بخارى رحمة الله عليه در تفسير كبير آورده كه امام زاهد قدس سره در مجلس عاشورا مى‏گفت: اى مسلمان اين مصيبت را سهل مصيبتى مشماريد و اين تعزيت را آسان تعزيتى مپنداريد.

زين ماتم ار سپهر به قانون گريستى
چون ابر كاشكى همه تن چشم بودمى
  از چشم اختران همه شب خون گريستى‏ تا من در اين غم از همه افزون گريستى‏

قبل از اين گفتهشد كه در روز مقتل امام حسين عليه‏السلام هر سنگى و كلوخى كه در حوالى بيت المقدس برداشتند در زير آن خون تازه يافتند در شواهد النبوه آورده كه زمخشرى در كتاب ربيع الابرار روايت كرده است از هند خواهرزاده‏ام معبد فرمود: رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در خيمه من خواب كرد و چون بيدار شد آب طلبيد؛ و هر دو دست مبارك خود را بشست و مضمضه كرد و آب مضمضه را در خار بنى كه بر يكطرف خيمه بود ريخت چون بامداد كرديم ديديم كه از آن موضع درختى بزرگ رسته است و ميوه‏ها بار آورده بس بزرگ!
بوى آن چون بوى عنبر طعم او چون طعم شير
اگر گرسنه بخوردى سير شدى و اگر تشنه تناول كردى سيراب گشتى و اگر بيمار خوردى به صحت پيوستى و هر شتر و گاو و گوسفند كه برگ آن بخوردى شير وى بسيار شدى و ما آن را شجره مباركه نام نهاده بوديم از همه باديه‏ها براى شفاى بيماران به سوى ما مى‏آمدند و از ميوه آن فرا مى‏گرفتند يك روز بامداد در آمديم ميوه‏هاى آن ريخته و برگ‏هاى آن زرد شده بود فزع بسيار كرديم ناگاه خبر وفات حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد و بعد از آن ميوه مى‏داد اما اندك و چون از اين واقعه سى سال گذشت روزى بامداد آمديم ديديم كه از بيخ تا شاخ وى همه خار بار آورده است و ميوه‏هاى آن فرو ريخته ناگاه خبر قتل حضرت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام رسيد بعد از آن درخت ديگر ميوه نداد اما از برگ وى نفع مى‏گرفتيم و بيماران از آن شفا مى‏يافتند تا يكبار از ساق آن خون خالص روان شده بود و برگ‏هاى وى پژمرده گشته گفتيم: آه اين نوبت حادثه عظيم واقع شده است چون شب در آمد آواز نوحه و زارى از زير درخت مى‏شنيديم و كسى را نمى‏ديديم در ميان آن كه ما ملول و مغموم و محزون بوديم ناگاه خبر مقتل امام حسين عليه‏السلام به ما رسيد بسيار بگريستيم و جزع كرديم و به مراسم مصيبت قيام نموديم.

اين زمان محنت است اى دل دمى خرم مباش   خون گرى در ماتم آخر از درختى كم مباش‏

اما راويان اين خبر جانسوز و ناقلان اين اثر غم اندوز چنين آورده‏اند كه چون صورت واقعه شاه شهيدان روى نمود و زمانه بى وفا درهاى كرب و بلا بر روى تشنگان كربلا يعنى مخدرات آل عبا به دست جور و جفا بگشود لشگر حوادث از كمينگاه غدر و حيله بيرون آمده كمان عناد به زه كردند تيرهاى جگر شكار و تيغهاى زهر آب‏دار بر آن نهاده روى به سر خيل ابرار و نقاوه اهل بيت سيد اخيار آوردند.

درياى فتنه موج زد و دشمنان چو سيل
پرهاى بلبلان سخن گوى سوختند
هر ميوه‏اى كه بود ز بستان مرتضى
آن سرو بوستان ولايت ز پا فتاد
مرغان كربلا ز پى ماتم حسين
  خود را بر آن امام وفادار ريختند
خون‏هاى طوطيان شكرخوار ريختند
همچون شكوفه بر سر هر خار ريختند
حوران سرشك بر گل رخسار ريختند
خون بر لب فرات ز منقار ريختند

روى عالم به غبار اندوه تيره و چشم فلك از دود آن غمزدگان خيره گشت نورالائمه آورده كه در آن ساعت عرش عظيم بلرزيد و كرسى وسيع از جاى بجنبيد آسمان خون شفق در دامن ريخت زمين غبار حيرت بر فرق روزگار بيخت درياها جوش و ماهيان در خروش آمدند و مرغان فرياد برگرفتند فى الحال كبوترى سفيد از هوا در آمد و در خون امام حسين عليه‏السلام غلطيده پر و بال خود را سرخ ساخت و پرواز در گرفت پران پران به مدينه گرداگرد روضه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مى‏پريد و قطره قطره از پر و بال وى خون مى‏چكيد و اهل مدينه در آن صورت حيران بودند و در حل آن عقده تاملات مى‏نمودند تا بعد از چند روز خبر واقعه امام حسين عليه‏السلام رسيد دانستند كه آن مرغ نامه حال شهيد كربلا بر پر و بال شكسته خود بسته جهت اعلام به سر روضه سيد انام آمده بود

به نامه‏اى كه برد مرغ اگر نويسم حال   ز سوز واقعه من بسوزدش پر و بال‏

قضيه خون آلودگى مرغان در كربلا بسيار است و از جمله آن در كنزالغرائب آورده كه يهودى دخترى داشت جميله ناگاه مرضى بر وى طارى شده هر دو چشمش نابينا گشت و امراض و علل ديگر نيز وى را گرفت چنان چه دست و پايش از كار برفت پدرش را در خارج شهر بوستانى بود وى را جهت تبديل مكان و تغيير آب و هوا بدان موضع برد كه شايد هواى آن جا بعضى از بيمارى‏هاى او را زايل گرداند دختر در آن بوستان ساكن شد و پدرش دايم پيش وى مى‏بود و او را به انواع سخنان تسلى مى‏فرمود روزى پدر به ضرورتى متوجه شهر شد و دختر را تنها در باغ گذاشت و قضا را مهم پدر فيصلى نيافته يهودى آن شب در شهر بماند و دختر در زير درختى تنها شب گذرانيد و على الصباح از درخت ديگر آواز مرغى شنيد كه زارزار مى‏ناليد و دختر نيز از بيمارى خود نالان بود چون ناله مرغ استماع نمود به جانب او ميل كرده دردى عجيب در دل او پديد آمد خود را به هنجار آواز به پاى آن درخت رسانيد و با آن كه چشم نداشت سر بالا كرده توجه به درخت نمود قضا را قطره‏اى خون گرم در چشم وى چكيد و آن چشم روشن گرديد دختر در نگريست مرغى ديد كه قطرات خون از بال او مى‏چكيد ناگاه قطره‏اى بر دست او چكيد گيرا شد دست فرا پيش داشت تا قطره ديگر بر دستش چكيد در در چشم ديگر ماليد آن نيز روشنايى يافت قطره ديگر فرا گرفت و در دست ديگر ماليد متحرك شد قطره‏اى در پاى ماليد روان شد دختر تندرست و روشن چشم برخاست گرد باغ مى‏گشت و به هر طرف طوف مى‏نمود پدرش باز آمد زنى ديد كه گرد باغ مى‏گردد به خيالش نرسيد كه آن زن دختر او تواند بود پرسيد: كه اى زن تو كيستى من در اين پاى درخت دخترى داشتم نابينا و شل و اعرج او كجا رفت دختر نزد پدر آمده و گفت: يا ابتاه انا ابنتك اى پدر منم آن دختر تو كه معلول و مبتلا بود پدر از شادى بيهوش شد و بعد از زمانى كه با خود آمد كيفيت آن قضيه درخواست نمود دختر تمام حكايت باز گفت و پدر را به زير آن درخت كه مرغ بر آن جا بود برد يهودى نگاه كرد مرغى ديد با پر و بال خون آلوده گفت: ايها الطير المبارك ما حالك اى مرغ همايون بال فرخنده فال خجسته مآل اين خون بر بال تو چراست و اثر صحبت در آن از كجاست مرغ با الهام الهى جهت آن كه سبب هدايت گردد گويا شد و به زبان فصيح گفت: ما جمعى طيور ديروز برخاستم تا به طلب آب و دانه رويم هر مرغى به گوشهاى بيرون رفتند نيم‏روز بود كه از غايت حرارت هوا اكثر ايشان بر درختى كه در فلان باديه بود جميع شده هر يك از آن چه خورده بودند خبر مى‏دادند ناگاه ندايى رسيد كه اى مرغان، امام حسين عليه‏السلام از تاب آفتاب كربلا بريان شده و شما پناه به سايه آورده‏ايد؟ اهل آسمان و زمين به ماتم و مصيبت مشغولند و شما در غم آب و دانه مانده‏ايد ما به الهام الهى به جانب كربلا روان شديم و چون رسيديم امام را شهيد كرده بودند و هنوز خون از بدن شريف وى ميرفت ما جمله بر او بگريستيم و خود را بر او افكنديم و پر و بال خود را در وى ماليديم اين آن خونست كه از بال من مى‏چكد و هر جا كه قطره از آن برسد خير و بركت پديد آيد يهودى كه اين سخن بشنيد گفت: اگر جد امام حسين عليه‏السلام بر حق نبودى اين بركت در فرزندان او يافت نشدى و فرزند من از ميمنت قطرات خون امام حسين عليه‏السلام صحت نيافتى پس با تمام اهل بيت و متعلقان و خويشان خود به دايره اسلام درآمد و چون سبب اسلام از وى مى‏پرسيدند اين حكايت غريب را به شرح و بسط باز مى‏گفت وز قدرت خداى چنين‏ها عجيب نيست
راوى گويد: كه بعد از شهادت امام عليه‏السلام شمر ذى‏الجوشن ملعون دست به غارت امتعه اصحاب امام حسين برگشود و خواست كه امام زين العابدين را به قتل رساند حميد بن مسلم نگذاشت و امام زين العابدين گفت: جزيت يا حميد خيرا و شمر نعره مى‏زد كه اقتلو على فراشه يعنى بكشيد اين پسر را بر همين فراش كه تكيه دارد القصه عمر سعد فرمود: كه منادى كردند كه به خيمه زنان در نيايند و متعرض اين صبى نشوند و دست از غارت بدارند و آن چه برده‏اند باز دهند اين سخن را كسى اطاعت نكرد و هيچ چيز باز ندادند اما ديگر غارت نكردند در تاريخ ابوحنيفه دينورى مذكور است كه عمر سعد سر امام حسين عليه‏السلام را به خولى بن يزيد اصبحى داده نزد پسر زياد فرستاد و خود دو روز ديگر در در كربلا قرار گرفته كشتگان لشگر خود را جمع كرد و بر ايشان نماز گزارده بفرمود تا دفن كردند و بدن مقدس امام و ساير شهدا را همچنان در ميان خاك و خون بگذاشتند و صباح روز سوم خواتين اهل محل گذر ايشان بر معركه محاربه افتاد تن‏هاى آن شهيدان ديدند غرق خاك و خون و سر ايشان پيدا نى آورده‏اند كه چون زينب تن برادر خود امام حسين عليه‏السلام را ديد فرياد بر كشيد كه واجداه وامحمداه يا رسول الله اين حسين توست كه بوسه بر روى او مى‏دادى و روى مبارك بر سينه او مى‏نهادى اين اهل بيت تواند بدين خوارى و زارى در كربت گرفتار شده اين تن جگرگوشه توست كه بر توده غبرا افتاده.

به جاى غاليه بر روى خاك و خون آلود
سپهر شيشه شامى پر اشك ياقوتى
نشسته بر سر خاكستر آفتاب منير
  كمند غاليه‏آساى مشكساى حسين‏ كه آب مى‏طلبد لعل جانفزاى حسين‏ كبودپوش شده از پى عزاى حسين‏

القصه از گفتار زينب دوست و دشمن مى‏گريستند و عمر سعد رؤس شهدا را بر قبائل مقسوم ساخته بيست و دو سر به هوازن داد و چهارده سر به بنى تميم و سردار ايشان حصين بن نمير بود و سيزده سر به قبيله كنده داد و امارت ايشان به قيس اشعث تعلق داشت و شش سر به بنى اسد و مهتر ايشان هلال ابن عور بود و پنج سر به قبيله ازد سپرد و دوازده سر ديگر به عهده بنى ثقيف كرد و به جانب كوفه روان شدند و سر امام حسين عليه‏السلام را پيشتر به دست خولى فرستاده بود راوى گويد: كه خولى سر امام حسين را برداشته روى به كوفه نهاد او را در يك فرسخى كوفه منزلى بود در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بيت را به جان و دل دوستدار. خولى از او بترسيد و سر امام حسين عليه‏السلام را در آن خانه در تنورى پنهان كرد و بيامد به جاى خود بنشست زنش پيش آمد كه در اين چند روز كجا بودى گفت: شخصى با يزيد ياغى شده بود به حرب وى رفته بوديم زن ديگر هيچ نگفت و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و زن را عادت بود كه به نماز شب برخاستى تهجد گزاردى آن شب برخاست و بدان خانه كه آن تنور در آن جا واقع بود درآمد خانه را به مثابه‏اى روشن ديد كه گوئيا صدهزار شمع و چراغ برافروخته‏اند چون نيك در نگريست ديد كه روشنايى از آن تنور بيرون مى‏آيد از روى تعجب گفت: سبحان الله من خود در اين تنور آتش نكرده و ديگرى را نيز نفرموده‏ام اين روشنايى از كجاست در آن حيرت ديد كه آن نور به سوى آسمان مى‏رود تعجب او زياده گشت ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان فرود آمده به سر تنور شدند يكى از آن چهار زن به سر تنور فرا رفت و آن سر را بيرون آورده مى‏بوسيد و بر سينه خود مى‏نهاد و مى‏ماليد و مى‏گفت: اى شهيد مادر و اى مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد دست از قائمه عرش باز نگيرم و آن زنان ديگر به موافقت او بسيار بگريستند و آخر سر را در آن تنور نهاده غايب شدند زن انصاريه برخاست و به سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك در او نگريست چون حضرت امام حسين عليه‏السلام را بسيار ديده بود بشناخت نعره‏اى زد، بيهوش شد در آن بيهوشى چنان ديد كه هاتفى آواز داد كه برخيز كه تو را به گناه اين مرد كه شوهر توست مؤاخذه نخواهند كرد زن از هاتف پرسيد: كه اين چهار زن كه بر سر تنور آمده گريه و زارى كردند كيان بودند؟ ندا رسيد: كه آن زن كه سر را بر روى سينه مى‏ماليد و بيشتر از همه مى‏گريست و ميناليد فاطمه زهرا عليهاالسلام بود و آن ديگر مادرش خديجه كبرى و سوم مريم مادر عيسى عليه‏السلام و چهارم آسينه زن فرعون دغا پس آن زن با خود آمد كسى را نديد آن سر را بر گرفت و ببوسيد و به مشك و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد و بر روى آن ماليد و گيسوى مبارك امام را شانه كرد و در موضع پاك نهاد و بيامد خولى را بيدار ساخته گفت: اى ملعون دون و اى مطعون زبون اين سر كيست كه آورده‏اى و در اين تنور نهاده‏اى آخر اين سر فرزند رسول خداست برخيز كه از زمين تا آسمان فغان برخاست و فوج فوج ملائكه مى‏آيند و زيارت اين سر به جاى آورده گريه و زارى مى‏كنند و بر تو لعنت كرده توجه به فلك مى‏نمايند و من بيزارم از تو در اين جهان و در آن جهان پس چادر بر سر افكند و قدم از خانه بيرون نهاد خولى گفت: اى زن كجا مى‏روى و فرزندان را چرا يتيم مى‏كنى؟ گفت: اى لعين تو فرزندان مصطفى را يتيم كردى و باك نداشتى گو فرزندان تو هم يتيم شوند پس آن زن برفت و ديگر هيچكس از او نشان نداد اما چون بامداد شد خولى سر امام حسين عليه‏السلام را بر طبقى نهاده پيش پسر زياد آورد و آن بى حيا قضيبى بر دست داشت و بر لب و دندان امام مى‏زد زيد بن ارقم رضى الله عنه از صحابه كبار در آن مجلس حاضر بود خروش برآورد كه يابن مرجانة اين چوب را بر ثناياى امام حسين عليه‏السلام مزن و ترك اين بى‏ادبى كن كه به خداى كعبه كه در شمار نمى‏توانم آورد كه چند بار ديده‏ام كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم بوسه بر لب و دندان او مى‏داد آن گاه به آواز بلند بگريست و حضار مجلس نيز به گريه درآمدند ابن زياد لعنة الله در خشم شد و گفت: اى زيد اگر نه آنست كه تو را كبر سن دريافته و خرف شده‏اى و الا گردنت را بزدمى زيد از آن مجلس برخاست و گفت: اى معشر عرب حق تعالى از شما خشنود مباد كه پسر فاطمه را كشتيد و ابن مرجانه را بر خود امير كردى اين بگفت و از دارالاماره بيرون آمد پسر زياد گفت: اين سر را پيش لشكر باز بريد و بر نيزه كرده با سرهاى ديگر به شهر درآوريد

سر فرزند ارجمند نبى
سر آن سرو بوستان غيوب
  بر سر نيزه اينت بوالعجبى‏ جلوه‏گر چون شكوفه بر سر چوب‏

آورده‏اند كه بعد از دو روز لشكر عمر سعد سرهاى شهدا را برداشتند و تنهاى ايشان را در صحراى كربلا بگذاشتند اهل غاضريه را خبر شد بيامدند و تنى چند بى‏سر افتاده ديدند و آواز نوحه و زارى شنيدند بى آن كه كسى را ببينند و آن جماعت جنيان بودند كه بر شهدا نوحه مى‏كردند و قصائد در مرثيه ايشان مى‏خواندند و از جمله آن يك بيت اينست:

نساء الجن يسعدن نساء الهاشميات   بنات المصطفى احمد امام للبريات‏

يعنى زنان پرى در ماتم و نوحه‏گرى موافقت كردند با زنان بنى‏هاشم يعنى دختران برگزيده اخيار احمد مختار عليه الصلاة الملك الغفار كه پيشواى همه آفريدگان و مقتداى مجموع برگزيدگان بود در شواهد آورده كه يكى از ثقات گويد: كه با مردى از قبيله لحى گفتم: كه به ما رسيده است كه شما نوحه جنيان را بر امام حسين عليه‏السلام شنيده‏ايد گفت: آرى هيچ آزاد و بنده‏اى را از قبيله نپرسى مگر كه تو را از اين معنى خبر دهد گفتم: من دوست مى‏دارم كه از تو بشنوم آن چه خود از ايشان شنيده‏اى گفت: من از جنيان شنيده‏ام كه مى‏گفتند:

مسح الرسول جبينه   فله بريق فى الخدود

معنى آنست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بسود جبين او را يعنى به دست شريف يا به روى مبارك پيشانى او مسح فرمود و بارقه نور جمال به واسطه آن لمس در رخسار مبارك او ظاهر و باهر بود.

ابواه من عليا قريش   وجده خير الجدود

پدر و مادر او يعنى على و فاطمه از بزرگان قبيله قريش بودند و جد او يعنى حضرت رسالت صلوات الله عليه بهترين اجداد بلكه شرف آباء و فخر اولاد بود القصه اهل غاضريه ابدان شهدا را تجهيز نموده بر ايشان نماز گزاردند و در آن حرب‏گاه دفن كردند و عمر سعد چون به يك فرسخى كوفه رسيد سر امام حسين عليه‏السلام را نزد وى آورده بودند پس سر آن سرور را با سرهاى ديگر بر سر نيزه كرده روى به كوفه نهاد نساء و جوارى امام حسين را در محملها نشانده مى‏بردند و آن كه در بعضى كتب نوشته‏اند كه سر و پاى برهنه بر شتران بى جهاز نشانده مى‏بردند قولى ضعيف است و به صحت نرسيده ولى برين وجه كه مى‏بردند آن نيز به نسب اهل بيت اهانت بود چه ايشان پردگيان حرم عصمت و سترداران حريم عفت بودند آفتاب جهانتاب بر فرق مبارك سايه نينداخته بود و باد عالم گرد گرد حجره پاكيزه ايشان نتاخته.

عفايف حرم دين كه پيش سده ايشان
نه طوف حجره ايشان نموده ماه سبك‏رو
  بهشتيان همه جاروب كرده جعد معطر نه سايه بر سر ايشان فكنده مهر منور

و چون خبر آمدن لشگر به ابن زياد رسيد بفرمود تا منادى كردند كه از اهل كوفه هيچ سلاح دارى به استقبال بيرون نرود و ده هزار سوار فرستاد تا سرهاى محله را بگرفتند تا كسى فتنه نكند و غوغاى عوام بر نيايد پس مردم از شهر بيرون آمدند و هر كه را چشم بر آن سرها و نظر بر آن محمل‏ها مى‏افتاد فغان در گرفته به هاى‏هاى مى‏گريستند و بعضى از مخالفان نيز از كرده پشيمان شده نوحه و زارى و ناله و بى‏قرارى مى‏كردند امام زين العابدين عليه‏السلام فرمود: كه چون لشگريان به قتل پدر و برادران و خويشان ما مى‏گريند پس كدام جماعت ايشان را كشته‏اند ابوالمويد آورده كه اهل كوفه در حوالى محامل اهل بيت غلو كرده مى‏گريستند زينب سلام الله عليها از درون هودج خود آواز داد كه اى اهل كوفه و اى اهل مكر و حيله و دروغ و دغل به خدا كه شما وعده‏هاى دروغ كرديد و روى توجه از سر نفاق به برادر من آورديد پيغام‏هاى تزويرآميز داديد و نامه‏هاى مشتمل بر حيله و غدر فرستاديد و در هلاكت آل رسول صلّى الله عليه و آله و سلم سعى نموديد و بدترين عالميان را بر بهترين آدميان مسلط ساختيد و از دور نظاره‏كنان به نصرت و معاونيت حق نپرداختيد اكنون به روى و ريا در پيش ما اشك مى‏باريد و از روح مقدس حضرت رسالت شرم نمى‏داريد در آن ميان پيرى بود از خواجگان كوفه به نوعى مى‏گريست كه از محاسن او قطرات اشك فرو مى‏ريخت گفت: راست ميگويى اى دختر خاتون قيامت پيران شما بهترين پيرانند و جوانان شما شريف‏ترين جوانان و خواتين شما پاكترين خاتونان و اين صورت كه واقع شد تا قيام قيامت موجب بدنامى كوفيان خواهد بود.

اين چه جور فاحش است اى كوفيان بى‏حيا
در زمان حرب با ما خنده‏هاى هاى‏هاى
  وين چه ظلم ظاهر است اى شاميان شوم روى‏ وز پس قتل شهيدان گريه‏هاى هوى هوى‏

راوى گويد كه هر كه نظر بر سر مبارك امام حسين عليه‏السلام مى‏انداخت از هيبت و سطوت آن حضرت بيهوش مى‏گشت و آن سر در ميان سرها چون ماه در ميان ستارگان مى‏درخشيد در شواهد از زيد بن ارقم نقل كرده كه چون سر امام حسين عليه‏السلام را در كوچه كوفه مى‏گردانيدند من در غرقه خانه خود بودم چون در برابر من رسيد از سر وى شنيدم كه مى‏خواند ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا از هيبت اين حال مو بر اعضاى من برخاست ندا كردم كه والله كه اين سريست يابن رسول الله امر تو عجبتر است و عجيب‏تر عزيزى ديگر فرموده كه چون سرها را به در كوشك پسر زياد رسانيدند از نيزه‏ها فرو مى‏گرفتند من نزديك سر امام حسين عليه‏السلام بودم لب مباركش مى‏جنبيد گوش فرا داشتم اين آيت تلاوت مى‏فرمود: كه و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون اما چون سرها را به مجلس پسر زياد بياوردند ديگرباره سر امام حسين عليه‏السلام را برداشت و در روى و موى او مى‏نگريست لرزه بر دست‏هاى وى افتاد چنان كه سر را نگاه نتوانست داشت بر روى ران خود نهاد و از آن سر نور مى‏تافت بر مثال ماه شب چهارده و از گيسوى مشكينش رايحه‏اى به مشام مى‏رسد خوشتر از غاليه و گوئيا حضرت قاسم انوار قدس سره اشارت بدين معنى فرموده:

بوى جان مى‏آيد از باد صبا اين بو چه بو است   مشك را اين حد نباشد نكهت گيسوى اوست‏

ابوالمفاخر آورده كه چون ابن زياد سر امام حسين عليه‏السلام را بر ران خود نهاد قطره‏اى خون بر قباى وى افتاد و قبا و جبه و پيراهن و ازار وى را سوراخ كرده به گوشت ران وى رسيد از طرف ديگر بيرون آمد و رخت و تخت را سوراخ كرده بر روى زمين رسيد و غايب شد و آن سوراخ در ران او بماند هر چند علاج كردند به نشد و از زخم او نتنى عظيم ظاهر گشت چنان كه هيچ شامه را تحمل شنيدن آن نبود و پيوسته نافه مشك بر آن سوراخ بستى و با وجود آن رايحه كريه آن زخم بر بوى مشك غالب آمدى و به همين بلا مبتلا مى‏بود تا به قتل رسيد و ابراهيم بن مالك اشتر او را در ميان كشتگان بدين علامت بشناخت چنان چه در مختارنامه مذكور است اما راوى گويد كه چون منتسبان اهل بيت و دودمان رسالت را به مجلس ابن زياد آوردند زينب عليها السلام در پيش ايشان مى‏رفت چون به مجلس درآمد بگذشت و سلام ناكرده و به كسى التفات نانموده بنشست ابن زياد پرسيد: من جالست؟ اين زن نشسته چه كس است؟ گفتند: زينب دختر على بن ابى طالب و خواهر امام حسين است ابن زياد گفت: شكر و سپاس خداى را كه شما را رسوا ساخت و سخن شما را دروغ گردانيد زينب عليهاالسلام جواب داد كه ثنا و ستايش مر خداوندى را كه ما را به پيغمبر خويش صلّى الله عليه و آله و سلم گرامى كرد و به حكم و يطهركم تطهيرا ما را از ارجاس پاكيزه گردانيد و خداى، فاسقان را رسوا ساخت و سخن بدكاران را دروغ گرداند ابن زياد گفت: چگونه ديدى صنع خداى را در شان برادر خود و اهل بيت خويش زينب گفت: جز نيكويى چيزى نديدم اهل بيت من جمعى بودند كه اراده ازلى به قتل ايشان تعلق پذيرفته بود و جد بزرگوار و پدر نامدار من برادر مرا از اين حال خبر داده بودند و ايشان انتظار حكم سبحانى و تقدير ربانى مى‏كشيدند و بدان راضى گشته به مضاجع خود در دنيا و منازل خود در آخرت تشريف فرمودند و اى پسر مرجانه عن قريب خداى تعالى تو را با ايشان در يك موضع جمع كند تا با تو مخاصمت نمايند برانديش اى ولد مرجانه كه در آن روز ظفر و نصرت تو را باشد يا ايشان را عبيدالله زياد از اين سخن در غضب شده حكم بر قتل او كرده عمرو بن حريث خزومى گفت: ايها الامير نسوان را برگرفته مواخذه ننمايند به تخصيص زنان ماتم‏زده مصيبت رسيده را پسر زياد از قتل او درگذشت و گفت: اى خواهر حسين خداى تعالى ضمير مرا از دغدغه طغيان برادرت آسايش داد و به كشته شدن وى و متابعانش درد و رنج از خاطر من برگرفت. زينب فرمود: نيكو كارى ساخته‏اى و طرفه مهمى پرداخته‏اى كه از سبب آن روح و راحت و فراغ بال توقعى مى‏كنى اى از خرد بى‏بهره و از دانش بى‏نصيب از شراب غرور مست شده و به واسطه جاه ناپايدار از دست شده فردات كند خمار كه اكنون مستى.
هيچ مى‏دانى كه چه كار كرده‏اى مهتر و بهتر خاندان نبوت را بكشتى و اصل و فرع شجره بوستان رسالت را قطع كردى اگر اين معنى شفاى دل توست در اين زودى تاسفى روزى تو گردد كه آثار آن بر صحيفه روزگار بماند و به جزاى عمل نامرضى خويش برسى‏

پنداشت ستمگر كه ستم با ما كرد   بر گردن او بماند و بر ما بگذشت‏

پسر زياد روى از زينب بگردانيد و متوجه امام زين العابدين عليه‏السلام گشته پرسيد: كه اين كيست؟ گفتند: على بن الحسين است ابن زياد گفت: من شنيدم كه خداى على بن الحسين را بكشت. گفتند: آن على اكبر بود كه به قتل رسيد حضرت امام زين العابدين گفت: و الله ان له مطالبا يوم القيامة آرى او برادر بزرگتر من بود كشته شد و به خداى كه او را كسى خواهد بود كه مطالبه خون وى كند با تو روز قيامت. پسر زياد در غضب شده گفت: كه اين را بر در كوشك بريد و گردن بزنيد و سرش را نزديك من آريد موكلان قصد وى كردند زينب برخاست و به روى چسبيده گفت: هنوز از كشتن اهل بيت رسول خدا سير نگشتى و بس نبود تو را اين خون‏هاى ناحق كه بريختى اگر البته او را بخواهى كشت نخست مرا به قتل رسان امام زين العابدين گفت: يا عمه تو زمانى سخن با من بگذار تا جواب او بگويم پس رو به وى كرده گفت: اى پسر زياد تو مرا از كشتن مى‏ترسانى و به قتل تهديد مى‏كنى نمى‏دانى كه قتل و قتال عادت ماست و ما شهادت‏هاى خود را در عين كرامت‏هاى الهى مى‏دانيم بلكه قالب ما را به آب محنت سرشته‏اند و تخم محنت به دست قدرت در گل ما كشته‏اند و هلاك اعدا صناعت ماست و دريافت ميمنت ما.

ما را قتال دشمن بدكيش عادتست
تهديد ما چرا به شهادت كند كسى
  با اهل بغى حرب نمودن سعادتست‏ حقا كه آرزوى دل ما شهادتست‏

ابن زياد لحظه‏اى متفكر شده ملازمان خود را گفت: مرا از گفت و گوى و ابرام اين جماعت خلاص كنيد و ايشان را از قصر بيرون برده پهلوى مسجد جامع در فلان سراى فرود آريد به موجب فرمان او عمل كرده ايشان را در منزلى كه مقرر شده فرود آوردند و هيچكس از مردم كوفه به واسطه ترس پسر زياد ايشان را نپرسيدند و بعد از چند روز ابن زياد تهيه اسباب سفر ايشان كرده زحر بن قيس و محصن بن ثعلبه و شمر ذى الجوشن را با پنج هزار مرد مقرر كرد تا آن سرها را با اهل بيت به شام برند ايشان متوجه شده قطع منازل و طى مراحل مى‏كردند و در هر موضعى كرامتى روى مى‏نمود و برهانى ظهور مى‏فرمود بعضى از آن حكايات كه به ظهور اقرب بودند مذكور مى‏گردد راوى گويد: از آن چه در راه واقع شد يكى آن بود كه چون به حران رسيدند بر سر كوه قلعه‏اى بود كه در آن جا مردى يهودى بود كه او را يحيى حرانى گفتندى به استقبال آن مردم بيرون آمد و بر آن سرها نظاره مى‏كرد ناگاه چشمش بر سر امام حسين عليه‏السلام افتاد ديد كه لبهاى او مى‏جنبد پيشتر رفته گوش فراداشت اين كلمات شنيد كه و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون يحيى از مشاهده آن حال متعجب شده پرسيد: كه اين سر كيست؟ گفتند: از آن حسين بن على. گفت: پدرش معلوم شد مادرش كه بوده؟ گفتند: فاطمه بنت محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم يهودى گفت: اگر دين جد او بر حق نبودى اين برهان از او پديد نيامدى پس كلمه شهادت بر زبان راند و عمامه از سر بگرفت و قطعه قطعه ساخته به خواتين اهل بيت داد و جامه خزى كه پوشيده بود نزد امام زين العابدين عليه‏السلام آورد با هزار درم كه اين را در مايحتاج خود صرف كن و در وجه مؤونات خود خرج نماى.
جماعتى كه موكل آن سرها بودند هى بر او زدند كه اين چه كار است كه پيش گرفته‏اى و بر دشمنان والى شام حمايت مى‏كنى از گرد اين اسيران دور شو و گرنه سرت بيندازيم يحيى را ذوق محبت در يافته بود خادمان خود را فرمود: تا شمشير وى بياوردند و تكبير گويان بر ايشان حمله كرده پنج تن از ايشان بكشت عاقبت به درجه شهادت رسيد و امروز تربت او به دروازه حران معروف و مشهور است و تربت يحيى شهيد مى‏گويند و در آن جا دعا مستجاب مى‏شود.

در هر دو جهان گر آبرو مى‏طلبى   بگذر به سر خاك شهيدان غمش‏

نقل كرده‏اند كه چون اين لشگر در اثناى راه به نزديك موصل رسيدند كسى را به امير موصل فرستادند كه شهر را بياراى و به استقبال ما بيرون آى و طبق‏هاى سيم و زر مهيا ساز تا بر ما نثار كنى و به آمدن ما به منزل تو بر تمام اقران خود مباهات و افتخار كنى كه سر حسين على و فرزندان و برادران و اقربا و دوستان و هواداران او همراه داريم و اهل و عيال او را نيز مى‏آوريم امير عمادالدوله كه حاكم موصل بود اهل شهر را جمع كرده صورت را در ميان آورد و گفت: اى قوم زنهار كه بدين سخن تن در ندهيد و در اين قضيت همداستان نباشيد موصليان همه اتفاق كرده نزل و علوفه راست كرده پيش ايشان باز فرستادند و گفتند: آمدن شما به شهر ما مصلحت نيست پس در يك فرسخى شهر منزلى بود ايشان را در آن جا فرود آوردند و در آن موضع سر امام حسين عليه‏السلام را بر سنگى نهاده بودند و قطره‏اى خون از سر مبارك امام بر آن چكيده شد هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون تازه بر دميدى و مردمان از اطراف و جوانب آن جا جمع شدندى و به مراسم مصيبت قيام نمودندى و همچنين مى‏بود تا زمان حكومت عبدالملك مروان او بگفت تا آن سنگ را از آن مقام برداشتند و ديگر از آن سنگ كسى نشان ندارد اما گنبدى در آن جا ساخته‏اند و آن را مشهد نقطه نام نهاده‏اند و هر سال ماه محرم كه در آيد مردم آن جا رفته شرايط تعزيت به جا مى‏آرند و شيخ اوحدى رحمة الله مناسب نو شدن تعزيت شهدا در هر سالى چند بيت فرموده و بعضى از آن اين است:

هر سال تازه مى‏شود اين درد سينه‏سوز
اندر شفق هلال محرم ببين كه هست
اى تشنه فرات يكى ديده باز كن
  سوزى كه كم نگردد و دردى كه بى‏دواست‏ چون نعل اسب شه كه به خون غرقه گشته راست‏ كز آب ديده بر سر قبر تو جوى‏هاست‏

اى عزيز دميدن خون تازه از سنگ عجب نيست و عجب‏تر آن كه در بعضى از بلاد روم در كوهى صورت شيريست كه از سنگ تراشيده‏اند هر سال روز عاشورا از هر دو چشم شير دو چشمه آب روان شود تا شب اين آب مى‏رود و مردم در حوالى آن جا مجتمع گرداند و تعزيت اهل بيت بارند و از آن آب بخوردند و به رسم تبريك به خانه‏ها برند.

كوه از حسرت آن تشنه‏لبان مى‏گريد
آه از آن سنگدل بى‏خبر تيره درون
  بحر از غيرت آن خسته‏دلان مى‏جوشد
كه ز حسرت نكشد آه و ز غم نخروشد

و در روايت آمده كه چون موصليان لشگر شهر را نگذاشتند كه به شهر در آيند و ايشان را در بيرون شهر فرود آوردند روز ديگر ايشان از آن جا رو به نصيبين آوردند و به منصور بن الياس كه امير آن جا بود كس فرستادند كه تا شهر را بيارايد چون او شهر را بياراست و همين كه آن لشكر به شهر در آمدند به قدرت الهى از ابر قهر غضب پادشاهى برقى پديد آمد كه يك نيمه شهر را بسوخت مردمان به هم برآمدند و خجل‏زده گرد آن لشگر نگشتند و ايشان از آن جا به شهر ديگر كه رئيس آن سلمان بن يوسف بود توجه نمودند و سلمان را دو برادر بود يكى در جنگ صفين به دست مرتضى على عليه‏السلام به قتل رسيده بود و يكى ديگر با اين برادر در حكومت شريك بود و يك دروازه شهر تعلق به وى مى‏داشت و او را ادعيه بود كه سرها را از دروازه خود به شهر در آورد سلمان مى‏خواست كه از دروازه او به شهر درآيند ميان برادران جنگ شد و سلمان كشته گشته فتنه و غوغا پديد آمد لشگر شمر از آن جا سراسيمه گشته رو به حلب نهادند و در حوالى حلب كوهى بود و بر بالاى آن كوه دهى آبادان با حصار مستحكم و آن را معموره گفتندى و گويند حالا نيز معمور است و در آن جا كو توالى بود نام او عزيز بن هارون و اهل آن حصار با مهتر ايشان همه يهودى بودند و حرير مى‏بافتند و جامه‏هاى ايشان در حجاز و عراق و شام به نازكى مشهور بود چون به آن جا رسيدند در آن پاى كوه كه علف بسيار داشت فرود آمدند چون شب در آمد در خدمت شهربانو كنيزكى بود به غايت زيباروى و او را شيرين گفتندى در لطافت شيرين زبان بود و در ملاحت ليلى دوران.

دو شكر چون عقيق آب داده   دو گيسو چون كمند تاب داده

پيش شهربانو آمد و آغاز گريستن كرد و سبب گريه او آن بود كه شهربانو را در آن روز كه به مدينه آوردند صد كنيزك با او بود آن شب كه به شرف زفاف امام حسين عليه‏السلام مشرف گشت پنجاه كنيزك را آزاد كرد و چون حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام متولد شد چهل كنيزك ديگر را خط آزادى داده با وى ده كنيزك ماند در ميانه ايشان شيرين به حسن يكتا و به جمال بى همتا بود روزى شيرين به خانه در آمد و شهربانو با امام حسين عليه‏السلام نشسته بود آن حضرت در شيرين نگريست و به مطايبه گفت: اى شهربانو شيرين عجيب روى برافروخته‏اى دارد شهربانو گمان برد كه امام حسين عليه‏السلام را ميلى به وى پديد آمده گفت: يابن رسول الله او را به تو بخشيدم حضرت امام دريافت كه او چه گمان برده است فى الحال گفت: من هم او را آزاد كردم شهربانو بر جست و سر عيبه جامه خود بگشاد و خلعتى نفيس قيمتى در شيرين پوشانيد.
امام حسين عليه‏السلام فرمود كه تو چندين كنيزك آزاد كردى و هيچكدام را مثل اين جامه نپوشانيدى شهربانو گفت: اى سيد آنها آزاد كرده من بودند و شيرين آزادكرده تو پس بايد ميان ايشان فرقى باشد امام حسين عليه‏السلام او را دعا گفت و شيرين همچنان در ملازمت شهربانو مى‏بود تا در اين شب كه در پاى كوه منزل گرفتند شيرين در حال شهربانو نگريست كه جامه فراخور حال خود نپوشيده بود به يادش آمد از آن جامه مرصع كه در نظر امام حسين عليه‏السلام بدو پوشانيده بود گريه بر وى غلبه كرد و از شهربانو اجازت طلبيد كه بدان قريه برود غرضش آن كه اندك پيرايه كه با وى مانده بود بفروشد و از بهاى آن از جامه‏هايى كه در آن جا مى‏بافند بخرد و براى شهربانو بياورد اما چون شيرين دستورى خواست شهربانو گفت: تو آزادى و كسى تو را نگه ندارد و به اسيرى نمى‏گيرد هر جا كه دلت مى‏خواهد برو شيرين برخاست و به كوه بالا رفته بر در حصار آمد در بسته بودند و پاسى از شب گذشته بود در را فرو كوفت عزيز بن هارون واقعه ديده بود و در پس حصار آمده انتظار مى‏برد آواز داد كه اى كوبنده در شيرين تويى گفت: آرى، در حال در بگشاد و بر او سلام كرد و او را به سراى خود برده به تعظيم تمام بنشاند شيرين از عزيز پرسيد: كه نام مرا چگونه دانستى؟ گفت: اول شب به خواب شدم موسى و هارون على نبينا و عليهماالسلام را به خواب ديدم سرها برهنه و آب از ديده ريزان و آه زنان اثر تعزيت در ايشان پيدا و علامت مصيبت از صفحه حال ايشان هويدا گفتم: اى سيدان بنى اسرائيل و برگزيدگان رب جليل شما را چه رسيده است و سر و پاى شما چون مصيبت‏زدگان برهنه از سبب چيست و اين آه و ناله و گريه شما از براى كيست؟ گفتند: تو ندانسته‏اى كه سبط پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را به ظلم بكشتند و اكنون سر او و شهدا را با اهل بيتش به شام مى‏برند و امشب در زير اين كوه فرود آمده‏اند من گفتم شما محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را مى‏شناسيد و بدو اعتقاد داريد ايشان گفتند: اى عزيز چگونه نشناسيم او پيغمبر به حقست و حق سبحانه از ما درباره او پيمان فراگرفته و ما به وى گرويده و ايمان آورده‏ايم هر كه بدو نگرود و او را راستگو نداند جاى او دوزخ باشد و ما همه پيغمبران از آن كس بيزار باشيم من گفتم: مرا نشانه‏اى پيدا كنيد و علامتى بنماييد كه يقين من بيفزايد و در اين كار در فتحى بر من بگشايد گفتند برخيز و برو تا به در قلعه و چون آن جا رسى كنيزكى شيرين نام كه آزادكرده امام حسين عليه‏السلام است پيش دروازه خواهد رسيد و حلقه بر در خواهد زد نام او شيرينست متابعت وى كن كه او زوجه تو خواهد بود و به دين اسلام در آى و نزد سر امام حسين عليه‏السلام رو و سر آن سرور را از ما سلام برسان كه جواب خواهى شنيد.
پس من از خواب در مدم و فى الحال برخاسته به در قلعه آمدم و تو در فرو كوفتى بدين واقعه دانستم كه نام تو شيرين است چون مرا گفتند كه تو حلال من خواهى بود رضا مى‏دهى كه زوجه من باشى؟ گفت: روا باشد به شرط آن كه مسلمان شوى و شهربانو اجازت فرمايد شيرين بازگشت و به خدمت شهربانو آمده تمام قصه به عرض رسانيد شهربانو از اين قضيه متحير شده با بنات و اخوات امام حسين عليه‏السلام باز گفت همه متعجب گشتند اما چون خورشيد جهان آرا موسى وار بايد بيضا از سر كوه طلوع نموده معموره عالم را روشن گردانيد.

از طرف كوه شرق گشت هويدا   رايت بيضا نمود چون كف موسى‏