روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۲۱ -


عزيز بيامد و هزار درم رشوت به موكلان داد تا دستورى دادند كه خدمت اهل بيت به جاى آرد پس چون دستورى يافته درآمد و براى هر يك از خواتين حجرات عصمت و طهارت جامه قيمتى بياورد و دو هزار دينار پيش امام زين العابدين عليه‏السلام نهاده بر دست وى به شرف اسلام معزز گشت و نزد سر امام آمده و گفت: اى سيد، سرور سلام موسى و هارون عليهماالسلام به شما آورده‏ام از سرامام حسين عليه‏السلام آواز حزين آمد كه سلام خداى بر ايشان باد عزيز گفت: اى سيد خدمتى بفرماى كه مرا رضاى حق سبحانه حاصل آيد حضرت امام فرمود: كه آن چه لايق بود به جاى آوردى چون اسلام قبول كردى خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من احسان نمودى جد و پدر و برادرم از تو راضى گشتند و چون سلام دو پيغمبر به من آوردى رضاى من دريافتى و روز قيامت در ميان اهل بيت من محشور خواهى شد آن گه شهربانو شيرين را گفت: اگر رضاى دل من مى‏خواهى عزيز را به شوهرى قبول كن پس او را به عقد عزيز درآوردند و جميع اهل قلعه مسلمان شدند.

سايه اهل نبى چون بر سر ايشان افتاد   در زمان هر ذره‏اى خورشيد عالمتاب گشت‏

امام اسماعيل آورده به روايت ابوالحنوق كه هر شب پنجاه كس بر آن سرها موكل بودند شبى من در ميان ايشان بودم نگاهبانان همه بخفتند و مرا خواب نمى‏آمد ناگاه از جانب آسمان صدايى شنيدم كه نزديك بودم كه جهان زير و زبر گردد نگاه كردم مردى سفيد جامه نورانى بلندبالاى گندم‏گون ديدم كه از آسمان به زير آمد و سر خود را برهنه كرد و سر امام حسين عليه‏السلام در صندوقى بود آن صندوق بيرون آورده و بر روى او بوسه مى‏داد و مى‏گريست من برخاستم و متحير شده خواستم كه آن سر را از وى بستانم و در صندوق نهم پيش از آن كه موكلان بيدار شوند چون فراپيش شدم يكى بانگ بر من زد كه گستاخى مكن و پيش مرو كه اين آدم صفى عليه‏السلام است كه به ماتم فرزند حبيب خدا آمده ناگاه نعره ديگر شنودم كه نوح نجى عليه‏السلام فرود آمد و همچنين ابراهيم خليل و اسماعيل و اسحق با جمله انبياى كرام عليهم السلام فرود آمد و در آخر حضرت سيد انبيا عليه التحية و الثنا با صحابه كبار و حيدر كرار و حمزه و حسن و جعفر طيار همه گيسوان باز كرده نزول نمودند و يك يك آن سر را برداشته تعظيم كردند پس كرسى از نور بياوردند و مسافر عرش عظيم يعنى سيد رؤوف رحيم

محمد كافرينش هست خاكش   هزاران آفرين بر جان پاكش‏

بر آن كرسى نشست و انبيا گرداگرد او بر زمين نشستند پس فرشته‏اى پديد آمد و بر يك دست وى شمشيرى و عمودى از آتش بود به دست ديگر آن فرشته دست مرا بگرفت من فرياد برآوردم كه يا رسول الله من دوستدار خاندانم و مرا اين قوم به اكراه همراه آورده‏اند آن فرشته طپانچه بر روى من زد كه موضع آن طپانچه سياه شد حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرشته را گفت: كه دست از وى بدار فرشته مرا بگذاشت و من بيهوش گشتم تا صبح بدميد به هوش باز آمدم از آن نگاهبانان هيچ اثرى پيدا نبود و سر امام حسين عليه‏السلام را ديدم در صندوق نهاده و گرداگرد آن صندوق توده خاكستر بود راوى گويد: چون بامداد شد شمر ابوالحنوق را طلبيد ديد كه يك نيمه روى او سياهست احوال پرسيد ابوالحنوق هر چه ديده بود باز گفت و آهى بكرد و بيفتاد و جان بداد نگاه كردند زهره او ترقيده بود اهل آن لشگر بترسيدند و بعضى از آمدن پشيمان شده به جز رفتن ديگر چاره نديدند

دگرباره سفر را ساز كردند   پس رفتن شتاب آغاز كردند

ابوسعيد دمشقى گويد كه من همراه آن جماعت بودم كه سر امام حسين عليه‏السلام را به شام مى‏بردند چون نزديك به دمشق رسيدند خبرى در ميان قوم افتاد كه مسبب بن قعقاع خزاعى لشگرى جمع كرده مى‏خواهد شبيخون آرد و سرها را باز ستاند سرداران لشگر با احتياط تمام مى‏رفتند شبانگاه به منزلى رسيدند و در آن منزل ديرى محكم ديدند رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه آن دير را پناه سازند تا اگر كسى شبيخون آرد كارى نتواند كرد راوى گويد: كه شمر به در دير آمده نعره زد پيرى كه سر حلقه اهل دير بود به بالاى بام برآمد و نگاه كرد لشگرى ديد گرداگرد دير سوار ايستاده و شمر در پيش نعره مى‏زد پرسيد: كه اين چه لشگر است و شما چه كسانيد شمر گفت: ما از ملازمان پسر زياديم و از كوفه به دمشق مى‏رويم پير گفت: به چه مهم متوجه شام شده‏ايد؟ گفت: در عراق شخصى با يزيد ياغى شده بود ما به حرب وى رفتيم و او را با كسان وى كشتيم و اينك سرهاى ايشان را بر سر نيزه كرده‏ايم و اهل بيت او را نيز آورده‏ايم تا پيش يزيد رويم پير نگاه كرد سرها ديد بر سر نيزه گفت: سر مهتر آنها كدامست اشارت به سر امام حسين عليه‏السلام كردند پير در نگريست هيبتى از آن سر در دل وى افتاد گفت: گرد دير من چرا آمده‏ايد شمر گفت: شنيده‏ايم كه جمعى اتفاق كرده‏اند كه بر ما شبيخون آوردند و سرها و اسيران را از ما باز ستانند مى‏خواهيم كه امشب به دير تو آئيم پير گفت: شما لشگر بسياريد و دير من گنجايش چندين مردم ندارد سرها و عورات را به دير من در آريد و گرداگرد دير را فرو گرفته آتش‏ها بر افروزيد و هشيار و بيدار باشيد تا از شبيخون ايمن گرديد و دزدان اگر بيايند و مطلوب خود را نبينند باز گردند و كسى خود بر اين دير دستى ندارد شمر گفت: نيكو مى‏گويى پس سر امام حسين عليه‏السلام را در صندوقى مستحكم نهاده قفل محكم بر آن زدند و هر كه را از لشگريان گفتند كه همراه صندوق به دير درآئيد و شب آن جا باشيد هيچ كس قبول نكرد چه از قضيه ابوالحنوق ترسيده بودند اينقدر كردند كه صندوق را به دير در آوردند و در خانه‏اى مضبوط كرده قفل گران بر در آن خانه زدند و از آن دير بيرون برفتند و امام زين العابدين عليه‏السلام با اهل بيت درآمدند و پير ديرانى ايشان را به منزل نيكو فرود آورد و صندوق را در خانه‏اى كه نهاده بودند گرداگرد آن خانه مى‏گرديد و مى‏خواست كه سر مبارك امام حسين عليه‏السلام را از نزديك ببيند ناگاه ديد كه آن خانه كه صندوق در اوست بى شمع و چراغ روشن شده پير متعجب گشت و گفت: آيا اين روشنى از كجاست قضا را پهلوى آن خانه خانه‏اى ديگر بود و روزنى در اين خانه داشت پير بدان خانه در آمد و از روزنه مى‏نگريست ديد كه آن روشنى هر ساعت زياده مى‏گردد تا به حدى كه هيچ ديده تاب مشاهده آن نور نداشتى.

دردا كه هيچ ديده ندارد در اين جهان آن جا كه هيچ بارقه نور او ظهور   تاب اشعه لمعات جمال تو
گو عقل دم مزن كه نباشد مجال تو

القصه بعد از غلبه نورانيت سقف آن خانه بشكافت و عمارى نازل گشته از آن خاتون خوبرويى بيرون آمد با كنيزان بسيار كه نه به جوارى دنيا مانستندى و منادى ندا مى‏زد كه طرّقوا طرّقوا راه دهيد راه دهيد مادر همه آدميان يعنى حوا صفية الله را و به همين دستور حرم محترم خليل الله ساره مادر اسحق و هاجر والده اسمعيل فرود آمدند آنگه راحيل مادر يوسف و صفورا دختر شعيب و كلثوم خواهر موسى و آسيه زن فرعون دغا و مريم مادر عيسى على نبينا و عليهم السلام فرود آمدند ناگاه خروشى برآمد و عمارى در رسيد در او خديجه كبرى و بعضى از ازواج طاهرات حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نزول فرمودند سر را از آن صندوق بيرون آوردند و يك يك زيارت كردند ناگه ناله و زارى عظيم پيدا شد و عمارى نورانى پديد آمد و يكى بانگ بر پير ترسا زد كه از اين سوراخ نگاه مكن كه خاتون قيامت مى‏آيد پير از غايت حيرت بى خود شد و چون با خود آمد حجابى در پيش نظر وى بود كه كسى را از آن زنان نمى‏ديد ولى خروش و فغان و فرياد ايشان مى‏شنيد و آواز يكى از آن زنان مى‏آمد كه السلام عليك اى مظلوم مادر و اى شهيد مهموم مادر و اى غريب مغموم مادر و اى نور ديده من و اى فرزند پسنديده من غم مخور كه من داد تو از خصمان بستانم و شعله غصه تو را به آب انتقام بنشانم.
و در اخبار آمده است كه فاطمه عليهاالسلام در آن شب بيتى چند در مرثيه آن امام مظلوم فروخواند كه خروش از خاتونان تتق عصمت برآمد و مضمون بعضى از كلمات از فحواى اين ابيات معلوم مى‏توان كرد:

گر به نسبت ابر نيسان همچو من بگريستى كاشكى صد ديده بودى مردم چشم مرا رشته موى حسين آغشته شد در خاك و خون يوسف مصرى ما را جامه پرخون شد كجا كوه را گر گوش بودى تا شنيدى ناله‏ام طل خرد شهربانو تشنه لب شد آب كو   چشم پروين بر سحاب قطره زن بگريستى‏ تا به صد ديده بر آن فخر زمن بگريستى‏ چشم شب كو تا بر آن مشگين رسن بگريستى‏ ديده يعقوب تا بر پيرهن بگريستى‏ با همه سنگين دلى كوه از حزن بگريستى‏ تا بدان لب تشنه شيرين دهن بگريستى‏

پير ترسا از استماع اين سخنان بيهوش شد و چون با هوش آمد از آن عمارى‏ها و اهالى آن نشانى نديد برخاست و از آن خانه بيرون دويد قفلى كه آن مدبران بر در زده بودند در هم شكست و به خانه در آمده قفل صندوق را بگشاد و پيش صندوق در خاك غلطيده بسيار بگريست پس سر آن سرور را بيرون آورده به مشك و گلاب بشست و بر سر سجاده نهاده و دو شمع روشن كرده پيش آورده و از دور به زانوى ادب در آن سر نظاره مى‏كرد و به گريه و زارى مى‏گفت: اى سر سروان عالم و اى مهتر مهتران بنى آدم گمان مى‏برم كه تو از آن جماعتى كه وصف ايشان در تورات موسى عليه‏السلام ديده‏ام و در انجيل عيسى عليه‏السلام خوانده‏ام به حق آن خدايى كه تو را اين جاه و منزلت داده كه محرمان سرادقات عصمت به زيارت تو مى‏آيند و خاتونان سراپرده نبوت براى تو زارى مى‏نمايند كه ما را خبر كن تا چه كسى؟
فى الحال به فرمان حضرت ذوالجلال سر امام عليه‏السلام به سخن در آمد و گفت: اى پير انا المظلوم من ستم‏رسيده‏ام انا المغموم من غم ديده‏ام انا المهموم من محنت كشيده‏ام انا مقتول من به تيغ دشمنان كشته شده‏ام انا غريب من از خانمان آواره گشته‏ام.

منم خسته بى‏دلى ناتوانى اسيرى غريبى شهيدى حزينى   نه يارى نه كارى نه مانى‏ نه همراه يارى نه از كس امانى‏

پير گفت: كه زدنى زياده كن سر امام حسين عليه‏السلام گفت: اى پير از حال حسب و نسب مى‏پرسى يا از سوز تشنگى و تعب سوال مى‏كنى اگر از نسب مى‏پرسى انا ابن النبى المصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم من پسر پيغمبر برگزيده‏ام انا ابن الولى المرتضى عليه‏السلام من پسر ولى پسنديده‏ام.

من نور دو چشم مصطفايم سردفتر خاندان شرعم نى نى كه غريب و مستمند   فرزند على مرتضايم‏ بگزيده حضرت خدايم‏ مظلوم و شهيد كربلايم‏

پير ديرانى كه اين سخنان استماع نمود فى الحال مريدان را طلبيد و ايشان هفتاد تن بودند و صورت حال با ايشان باز گفت ايشان فرياد بر كشيدند و جامه‏ها بدريدند و به اتفاق پيش امام زين العابدين عليه‏السلام آمده به يكبار زنارها بريدند و كلمه شهادت بر زبان رانده دست و پاى امام عليه‏السلام را ببوسيدند و گفتند: يابن رسول الله اجازت فرماى تا از دير بيرون رفته شبيخون بر اين لشگر زنيم و دل خود را از اين ناكسان دون و مدبران ملعون خالى كنيم.
حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام فرمود: كه جزاكم الله خيرا خداى تعالى شما را جزاى خير دهاد ايشان دم به دم سزاى خود خواهند ديد و به پاداش خود خواهند رسيد.

ظالمان را به كردگار سپار   تا جزاشان دهد به زارى زار

اما چون روز شد سرها و اهل بيت را از دير بيرون آورده روى به راه عسقلان آوردند و منازل و مراحل طى مى‏كردند تا به شهر عسقلان رسيدند يعقوب عسقلانى از امراى شام كه در حرب امام حسين حاضر شده بود و حالا با اين لشگر همراه آمده و حكومت اين شهر تعلق به وى داشت بفرمود: تا شهر را آئين بستند و مطربان آغاز سرود كرده بر غرفه نشستند و مجالس خمر آراسته شادى و نشاط مى‏كردند و آن سرها را با اهل بيت گرد شهر بر مى‏آوردند جوانى بازرگان كه او را زرير خزاعى گفتندى آنروز در بازار عسقلان ايستاده بود طرب و بهجت مردمان مى‏ديد و از هر طرف آواز مبارك باد مى‏شنيد از كسى پرسيد كه آراستن شهر را سبب چيست و اين همه مسرت و فرح از كجا است؟ آن كس گفت: مگر تو غريبى؟ گفت: آرى، ديروز بدين شهر رسيدم و امروز چنين حالتى ديدم موجب اين حال ندانم كه چيست.
آن كس جواب داد كه جمعى از مخالفان يزيد كه در عراق علم ياغى‏گرى برافراشته بودند و رسم مطاوعت فروگذاشته امراى شام و عظماى كوفه ايشان را به قتل رسانيده‏اند و اين سرهاى ايشانست كه بر سر نيزه كرده گرد شهر مى‏گردانند و اين عورات را كه در هوادج مى‏بينى اهل بيت ايشانند زرير گفت: اين جماعت مسلمان بودند يا مشرك گفت: نى مسلمان بوده‏اند اما اهل بغى‏اند بر امام زمان بيرون آمده‏اند پرسيد: كه سبب بيرون آمدن ايشان بر يزيد چه بوده؟ گفت: مهتر ايشان مى‏گفته كه من به امامت سزاوارترم از يزيد كه پدر و برادرم امام بوده‏اند زرير گفت: پدر و برادر مهتر ايشان كه بوده گفت: ابوتراب كه نام وى على بن ابى‏طالب است و برادرش حسن كه با پدر يزيد صلح كرد پرسيد: كه او چه نام داشت گفت: حسين گفت: مادر اين دو برادر كه بود گفت: دختر پيغمبر ما كه او را فاطمه زهرا گفتندى.
زرير كه اين سخن بشنيد دود از دلش برآمد، روى به جانب هودجها روان شد چون برسيد چشمش بر امام زين العابدين عليه‏السلام افتاد گريان گشت امام پرسيد كه اى جوان چه كسى؟ گفت: مردى غريبم فرمود: كه همه مردم شهر خندانند تو چرا گريانى؟ گفت: از آن كه من شما را مى‏شناسم و اى كاشكى هرگز بدين شهر نيامدى تا اين حال مشاهده نكردمى دريغا كه از قبيله خود دورم و در غربت بيچاره و مهجور و از غم شما اندوهناك و رنجورم و اگر نه كارى كردمى با دشمنان كه اثر آن بر صحيفه دوران بماندى.

چه كنم چه سازم كه اسير و دردمندم سر گريه دارم اكنون لب خنده گشت بسته   به كجا روم چه گويم كه غريب و مستمندم‏ به هزار غم بگريم به چه خوشدلى بخندم‏

امام زين العابدين عليه‏السلام بگريست و گفت: اى جوانمرد از تو بوى آشنايى مى‏شنوم حق سبحانه تو را جزاى خير دهاد زرير گفت: اى مخدوم‏زاده مرا كارى فرماى و آرزويى كه در خاطر مبارك هست باز نماى تا آن چه توانم شرف خدمت به جاى آرم به هر چه حكم كنى چاكريم و خدمتكار
امام زين العابدين عليه‏السلام فرمود: كه اى جوانمرد آن كس كه سر پدرم دارد بفرماى تا از پهلوى شتران پيشتر رود تا مردم به نظاره آن مشغول شوند و عورات مادر حجاب بمانند زرير رفت و پنجاه دينار بدان كس بداد كه سر امام حسين عليه‏السلام داشت تا اسب پيشتر راند و مردمان به تماشاى آن از حوالى شتران دور شدند زرير باز آمد كه يابن رسول الله خدمت ديگر بفرماى فرمود كه اگر جامه زيادتى دارى براى عورات ما بيار فى الحال برفت و براى هر يك از مخدرات اهل بيت دو جامه بياورد و به جهت امام زين العابدين جبه و فرجى و عمامه‏اى ترتيب داد در اثناى اين حال خروش و فرياد از بازار آمد زرير در نگريست شمر ذى الجوشن را ديد كه با جمعى مست و سرانداز نعره‏زنان و شادى‏كنان در رسيد غيرت دين و حميت اسلام در دل زرير به جوش آمده در دويد و عنان مركب شمر گرفته گفت: اى لعين پركين و اى مدبر بى‏دين اين سر كيست كه بر سر نيزه كرده‏اى و اين فرزندان كه‏اند كه بر اين شتران نشانده‏اى دستهاى شما بريده باد و ديده‏هاى شما بركنده اسباب عقوبت شما جمع باد و دلهاى شما پريشان و پراكنده.

شما را ديده‏ها بى‏نور بادا شما را جاى جز سجين مبادا   دل از ديدار حق مهجور بادا
ز حق لعنت و نفرين مبادا

شمر لعين نعره بر ملازمان زد كه بزنيد اين بى‏ادب را به يكبار به تيغ و خنجر بر وى حمله آوردند و مردم شهر سنگ و خشت به جانب وى روان كردند و چندان زخم به وى رسيد كه از پاى درافتاد و بيهوش شد مردمان گمان بردند كه بمرد او را بگذاشتند و برفتند نيمه شبى بود كه زرير چشم باز كرد كسى را در حوالى خود نديد برخاست و روان شد مشهدى بود در عسقلان كه حضرت سليمان على نبينا و عليه‏السلام ساخته بود و بسيارى از پيغمبران و پيغمبرزادگان در آن مشهد مقدس آسوده بودند زرير مجروح و كوفته از ترس دشمنان پناه بدان مشهد برد و چون درآمد جماعتى ديد سرها برهنه كرده و جامه‏ها چاك زده و آب از ديده‏ها گشاده و سينه‏ها خراشيده زرير گفت: چه حالتست كه مردم اين شهر همه در طربند و شما در شغب همه در عشرتند و شما در عسرت همه در تهنيت‏اند و شما در تعزيت ايشان جواب دادند كه اى عزيز وقت شادى خارجيانست و زمان ماتم محبان اگر از دشمنانى به ميان ايشان باز رو و اگر از دوستانى بنشين و با ما در غم و اندوه موافقت نماى و اگر دردمندى دردمندان را بنواز و اگر سوخته‏اى زمانى بنشين و با اين سوختگان محنت ديده در ساز.

اى شمع بيا تا من و تو زار بگرييم   كاحوال دل سوخته هم سوخته داند

زرير گفت: حاشا كه من از مخالفان باشم و من حالا از دست قاتلان امام حسين عليه‏السلام جان به صد حيله بيرون آورده‏ام و از خوف معاندان روى بدين مشهد پاكيزه كرده پس صورت حال به تمامى باز گفت و جراحت‏هاى خود بديشان نمود و به اتفاق به مصيبت اهل بيت مشغول شدند و تاسف مى‏خوردند كه كاشكى ما در كربلا مى‏بوديم تا جانها نثار شهدا مى‏نموديم يا انتقام از قاتلان حسين عليه‏السلام مى‏كشيديم. زرير گفت: حالا هم انتقام مى‏توان كشيد.
القصه زرير مال‏هاى خود را همه اسب و سلاح خريد و صد و ده تن با وى بيعت كردند و روز جمعه هنگام نماز خروج كردند و خطيب را به قتل رسانيده داروغه را به دست آوردند و قصه ايشان در كتابى على حده مذكور است اما چون خبر آن لشگر و آوردن آن سرور به دمشق رسيد حكم شد تا شهر را آئين بندند و مردم شهر به تماشاى ايشان بيرون روند.
در كنز الغرايب آورده از ابوالعباس كه از سهل ساعدى رضى الله عنه نقل مى‏كند كه من به تجارت به ولايت شام رفته بودم روزى در حوالى دمشق بدهى رسيدم مردم شادى مى‏كردند و دهل مى‏زدند با خود گفتم مگر اين مردم را عيدى هست و راى عيدهاى مقرر از يكى حال پرسيدم گفت: اى شيخ مگر اعرابئى؟ گفتم من سهل ساعدى‏ام مصاحب حضرت رسول آن كس آه سوزناك از سينه برآورد و گريه در گرفت و گفت: عجب است كه در اين تعزيت از آسمان خون نمى‏بارد و از اين مصيبت زمين اهل آن را فرو نمى‏برد گفتم: كدام ماتمست؟ گفت: خبر ندارى؟

آسمان از جبهه اكليل مرصع برگرفت زهره همچون چنگ گيسوهاى خود را باز كرد   ترك گردون ماتم آن شاه را از سر گرفت
پس به ناخن چهره بخراشيد و افغان در گرفت‏

گفتم روشن‏تر از اين بگوى گفت: اين سر امام حسين عليه‏السلام است كه اهل عراق به سوى يزيد هديه فرستاده‏اند و مردم شام فرح و شادى مى‏كنند گفتم آن سر را از كدام دروازه به شهر در مى‏آورند؟ گفت: از باب ساعات پس در پيش دويدم و بسى رنج كشيدم تا خود را به ميانه شتران اهل بيت رسانيدم بر سر نيزه سرى ديدم كه به سر مبارك حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شبيه بود گريه بر من غلبه كرد يكى از عورات با من به سخن در آمد كه اى پير چرا مى‏گريى؟ گفتم: من انت تو كيستى؟ گفت: من سكينه‏ام دختر امام حسين گريه من زيادت شد گفتم اى فرزند خاتون قيامت من سهل ساعدى‏ام از صحابه جد بزرگوار تو هيچ حاجتى دارى كه بدان قيام نمايم گفت: آرى، اين نيزه‏داران را بگوى تا سر پدرم را با سرهاى ديگر پيشتر برند تا غلبه ابصار شاميان بديشان بود و ما اندكى از نظر خلق دور باشيم پس من پيش رفتم و حامل آن سر بزرگوار را گفتم به تو حاجتى دارم اگر قبول كنى چهارصد درهم به تو دهم گفت حاجت چيست؟ گفتم تقديم رأس امام حسين عليه‏السلام آن مرد چنان كرد و من زر به وى دادم و خواستم كه نزد اهل بيت باز آيم از غلبه مردم ميسر نشد و ازدحام به مرتبه‏اى رسيد كه از باب ساعات در آمدن متصور نبود باز گشتند و از دروازه ثوما در آوردند راوى گويد كه چون به شهر درآمدند گذر ايشان به پيش مسجد جامع افتاد و در آن جا پيرى بود با محاسن سفيد چون چشمش بر امام زين‏العابدين افتاد و آن عورات را در هودج‏ها بديد گفت: شكر مر خداى را كه اكابر شما را هلاك گردانيد و مردمان را از فتنه شما آسايش داد و يزيد را بر شما مستولى ساخت.
حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام روى بدو كرد كه اى پير قرآن خوانده‏اى؟ گفت آرى، گفت: اين آيت را در قرآن ديده‏اى كه قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى پس مائيم آن خويشان رسول كه مودت ما لازم است آن گه گفت: اى شيخ اين آيت را خوانده‏اى كه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا پير گفت: بلى خوانده‏ام.
امام فرمود مائيم آن اهل بيت كه به آيت طهارت اختصاص يافته‏ايم پير كه اين سخن بشنود زمانى سر در پيش افكنده آن گه گريه بر وى غلبه كرد و گفت: يابن رسول الله معذور دار كه ندانستم كه شما چه كسانيد پس رو به قبله‏گاه دعا آورده گفت: الهى از دشمنى اين قوم توبه كردم و بيزارم از دشمنان ايشان و تولا دارم به دوستان ايشان پس خود را در پاى شتر امام زين العابدين عليه‏السلام انداخت و در خاك مى‏غلطيد و گفت: خدايا اگر توبه مرا قبول كردى و از من خشنود گشته‏اى جانم بردار و دعاى آن پير با قضاى ملك قدير موافق افتاد و نعره‏اى زد و فى الحال جان بداد خروش از اهل بيت برآمد و امام زين العابدين با همه خواتين بر وى بگريستند.

پير در كوى محبت جان بداد چون ز سر دوستى آگاه شد   جان براى وصلت جانان بداد
با شهيدان در زمان همراه شد

راوى گويد: كه اول روز سرها را به دروازه درآوردند از بسيارى مردم كه به نظاره و تماشا آمده بودند نماز ديگر به كوشك يزيد رسيدند يزيد امر كرده بود كه تا كوشك وى را بياراستند و پرده‏هاى زنبورى درآويخته و تختى از ساج و عاج موصل گردانيده و به زر و جواهر مكلل ساخته در يك صفه نهاده‏اند و ديباى رومى و ششترى بر وى افكنده و كرسى‏ها بر حوالى تخت وضع كرده و امراى شام بعضى نشسته برخى ايستاده چون شمر با آن دو امير ديگر برسيد حكم شد كه در آيند و سرها و اهل بيت را در آورند چون اهل بيت را در آوردند و سرها را درآورده در پيش تخت بداشتند يزيد سر يك يك را مى‏ديد و احوال صاحب آن سر مى‏پرسيد تا بر تمام سرهاى سروران دين اطلاع يافت بعد از آن گفت: سر امام حسين بياوريد شمر مرد غدار و پر حيله‏اى بود سر امام را به بشير ابن مالك داد تا پيش برد و با او گفت: رجزى بخوان و به قتل امام حسين مباهات كن و از يزيد صله نيك طلب كن غرض شمر آن بود تا مزاج يزيد را درباره قاتلان امام حسين معلوم كند بشير سر مبارك امام پيش تخت برد و اين رجز آغاز كرد كه املاء ركابى فضة و ذهابا پر كن چهار پايان مرا از زر و نقره انى قتلت الملك المحجبا به جهت آن كه بكشتم پادشاهى بزرگوار قتلت خير الناس اما و ابا بكشتم كسى را كه بهترين مردم بود هم از جهت مادر و هم از جهت مادر و بيتى چند ديگر كه مشتمل بر شرف نسب و كثرت حسب امام حسين بود فرو خواند يزيد از اين سخن در خشم شده گفت: اگر مى‏دانستى كه امام حسين بدين صفات موصوف بود و بدين نعوت منعوت چرا او را كشتى والله كه هيچ چيز از من به تو نرسد بلكه تو را بدو رسانم آن گاه امر كرد تا وى را بيرون كوشك برده گردنش بزدند و اين بشير از آن ده تن بود كه بر قتل امام حسين اتفاق كرده بودند و در بعضى كتب مذكور است كه اين صورت در مجلس ابن زياد واقع شده والله اعلم.
پس يزيد رو به امراى كوفه كرد كه حسين را چگونه كشتيد؟ زحر بن قيس و به روايتى شمر ذى الجوشن آغاز تكلم كرده گفت: اين شخص با چند تن از اقربا و شيعه خويش به كربلا فرود آمده بود با لشگرى گران متوجه او شديم و چندان كه او را به بيعت تو و متابعت پسر زياد خوانديم اجابت نكرد ما بر او حمله كرديم و به اندك مدتى دمار از وى و لشگر وى برآورديم و سرهاى ايشان را بريديم و تنهاى ايشان به خاك و خون آلوده يزيد زمانى سر در پيش افكنده هيچ سخن نگفت و بعد از آن طشتى زرين طلبيده امر كرد تا سر مبارك امام حسين را در آن جا نهاده پيش وى بردند چوبى به دست گرفته اشارت به لبها و ثناياى امام حسين مى‏كرد و مى‏گفت: حسين بن على چه لب و دندان نيكو داشته يكى از حضار مجلس بانگ بر يزيد زد كه دور دار چوب را از ثنايا كه بارها ديده‏ام كه رسول خدا بوسه بر اين دندان‏ها و بر اين لبها نهاده است.

آن لب كه بوسه داد بر او بارها رسول وان سر كه بر كنار نبى داشته وطن   سويش به چوب كردن اشارت كجا رواست‏ در طشت زر نهاده به پيش تو كى سزاست‏

ابوالمويد خوارزمى آورده كه در آن زمان كه يزيد قضيب به جانب لب و دندان مبارك امام حسين عليه‏السلام حواله كرد سمرة بن جندب كه از اصحاب كبار و از ياران سيد ابرار بود در آن مجلس تشريف داشت آواز بر كشيد كه قطع الله يدك يا يزيد خداى دست تو را ببرد اى يزيد مى‏خواهى كه چوب بر جايى زنى كه چندين نوبت مشاهده كرده‏ام كه حضرت رسول بوسه بر آن جا مى‏زد.
يزيد در غضب شده گفت: اى سمره حرمت صحبت تو با رسول خدا صلوات الله عليه نگاه مى‏دارم و اگر شرف صحبت تو با آن حضرت مانع نشدى گردن تو را مى‏زدم سمره گفت: طرفه حالتى است كه ملاحظه صحبت من با آن حضرت مى‏كنى و رعايت فرزند عزيز او بدين نوع به جا مى‏آرى حاضران از اين سخن در گريه افتادند و نزديك آن شد كه فتنه‏اى حادث گردد و آخر الامر سمره را از مجلس بيرون بردند و يزيد خود را به سخن ديگر مشغول كرد.
ابوالمفاخر رازى آورده كه تاجر يهودى آن روز در مجلس يزيد حاضر بود پرسيد كه اين سر كيست كه در پيش خود نهاده‏اى گفت: اين سر كسى است كه در عراق بر من بيرون آمده بود و مى‏خواست كه خود را اميرالمؤمنين نام كند كارداران من با او حرب كرده‏اند و سر او و متابعانش را پيش من آورده‏اند.
يهودى گفت: مگر صاحب اين سر شريف كه بوده كه داعيه امامت داشته؟ يزيد گفت: آرى او شريف بود و پسر اشراف بنى هاشم. يهودى پرسيد كه نام او چه بود؟ گفت: حسين. گفت: نام پدرش؟ گفت: على گفت: مادرش چه نام داشت؟ گفت: فاطمه گفت: دختر كه بود؟ گفت: دختر محمد رسول الله صلوات الله عليه. يهودى سر خود را جنبانيد و فرياد بركشيد كه واى بر شما اگر اين پيغمبر شما حق بوده باشد اى يزيد ميان من و داود پيغمبر هفتاد پشت واسطنه‏اند و جهودان بدان سبب مرا حرمت تمام مى‏دارند هنوز. محمد عربى ديروز از ميان شما بيرون رفته است امروز با فرزندان او اين مى‏كنيد.

جواب چيست شما را اگر سوال كند كه آن چه بود كه با اهل بيت من كرديد جزاى آن كه شما را به حق نمودم راه   محمد عربى از شما به روز جزا چو من به ملك بقا رفتم از سراى فنا روا بود كه چنين‏ها به من رسد ز شما

يزيد از اين سخن در قهر شده گفت: خاموش باش اى يهودى اگر نه آن بودى كه پيغمبر ما فرمود كه اهل ذمه را مرنجانيد كه هر كه آزار به ذمى رساند من خصم وى باشم روز قيامت بفرمودمى تا سرت از تن جدا كنند يهودى گفت: اى ابله بى‏بصيرت كسى كه از براى جهودى خصمى كند آيا براى جگرگوشه خود چه‏ها خواهد كرد واى بر تو زمانى كه جدش پيغمبر خدا به خصومت تو برخيزد و مادرش فاطمه زهرا در عرصه محشر به دامنت در آويزد آتش غضب يزيد به اشتعال در آمده گفت: جلاد را بطلبيد يهودى برجست و سر امام برداشت و گفت: يا اباعبدالله من مولاى توام و از دل پاك مسلمان شده‏ام اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله عليا ولى الله اى سيد فردا پيش جدت بر ايمان من گواهى ده يزيد گفت: اكنون كه دانستى تو را بخواهم كشت مسلمان مى‏شوى گفت: اى يزيد من از حسين بن على عليه‏السلام فاضلتر نيستم او را فرمودى كه بكشتند مرا هم بفرماى تا به قتل آرند و اميدوارم كه به حكم المرء مع من احبه مرا با زمره شهداى كربلا برانگيزند و در ميان ايشان حشر كنند يزيد حكم كرد تا آن نومسلمان را شهيد كردند.
و در كتاب ديگر مذكور است كه ترسايى با يلچى‏گرى از جانب قيصر روم آمده بود و جهت يزيد تحفه‏ها و هديه‏ها آورده در آن محفل بود چون سر امام حسين عليه‏السلام را ديد آهى از دل پر درد بر كشيد و گفت: اى يزيد من در ايام حيات پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به رسم تجارت به مدينه رفته بودم و مى‏خواستم كه وى را هديه‏اى برم از صحابه پرسيدم كه حضرت رسالت چه چيز دوست مى‏دارد؟ گفتند: به بوى خوش مايلست من دو نافه مشك و قدرى عنبر اشهب برداشته به خدمت وى رفتم و وى در خانه ام‏سلمه بود در آمدم و جمال آن حضرت را مشاهده نمودم از نور رخسارش چشم مرا روشنى بيفزود و دل من وابسته محبت او گشت بر وى سلام كردم و آن عطرها را پيش وى نهادم گفت: اين چيست؟ گفتم محقر هديه‏ايست كه به خدمت شما آورده‏ام.

پاى ملخى نزد سليمان بردن   عيب است و ليكن هنر است از مورى‏

حضرت رسالت فرمود: كه نام تو چيست؟ گفتم: عبدالشمس گفت: تو را عبدالوهاب نام كردم و اگر اسلام قبول كنى هديه تو را قبول كنم من نيز در نگريستم دانستم كه اين آن پيغمبر است كه حضرت عيسى ما را از وى خبر داده‏

عيسى به نام او چه به ايام مژده داد   از يمن نام نفسش جان به مرده داد

فى الحال بر دست وى ايمان آورم و به روم بازگشته دين خود پنهان داشتم و حالا چند سال است كه من با پنج پسر و چهار دختر همه مسلمان در ميان روميان مى‏باشم و زير ملك رومم و هيچكس از حال من آگاه نيست و در آن روز كه در خانه ام‏سلمه در ملازمت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم بودم اين عزيز كه سرش به خوارى پيش تو مى‏بينم كودك بود و از در حجره در آمد و حضرت رسول بغل باز گشاد و او را در كنار گرفته بوسه بر لب و دندان او مى‏داد و مى‏گفت: از رحمت خدا دور باد آن كس كه تو را به ناحق بكشد روز ديگر در مسجد پيغمبر بودم اين جوان با برادرش كه از او بزرگتر بود بيامدند و گفتند: يا جداه ما با يكديگر كشتى گرفتيم هيچيك ديگرى را نتوانستيم انداخت و مى‏خواهيم بدانيم كه قوت كدام از ما زيادت است آن حضرت فرمود: كه اى جانان جد كشتى گرفتن مناسبتى به حال شما ندارد، برويد و هر يكى خطى بنويسيد هر كدام كه بهتر باشد قوت او زياده‏تر بود ايشان برفتند و هر يك خطى نوشته بياوردند و به دست پيغمبر اكرم دادند حضرت تاملى فرموده گفت: اى جانان جد نزد پدر خود بريد كه او خط نيكو مى‏شناسد تا بگويد خط كدام از شما بهتر است ايشان برفتند و حضرت برخاست و من هم بيرون آمدم و ميان من و سلمان دوستى بود وى را پرسيدم كه چرا حضرت پيغمبر ميان نبيرگان خود حكم نكرده و نگفت كه خط كدام نيكوتر است؟
سلمان فرمود: كه آن حضرت هر دو را دوست مى‏دارد و تامل فرمود كه اگر گويد خط حسن نيكوتر است دل حسين ملول شود و اگر گويد كه خط حسين بهتر است غبار اندوه بر دل حسن نشيند لاجرم اين مهم را حواله به پدر ايشان كرد من گفتم: اى سلمان به حرمت يارى و برادرى و به حق اسلام كه تحقيق كن كه پدر ميان ايشان چگونه حكم فرمود سلمان قبول كرد و از هم بر گذشتيم روز ديگر كه ملاقات واقع شد گفتم: اى سلمان مهمى كه ديروز با تو گفتمى به كجا رسيد گفت: اى برادر ايشان نزديك پدر كه رفته بودند همان نوع كه بر ضمير منبر پيغامبر صلّى الله عليه و آله و سلم گذشته بود بر خاطر عاطر او گذشته حواله به مادر ايشان فرموده و گفت: به نزد بتول عذرا عليهاالسلام رويد تا او چه گويد همين كه پيش فاطمه رفته‏اند و به عرض رسانيده‏اند كه جد ما فرمود كه برويد و خط بنويسيد هر كه خط او بهتر قوت او بيشتر ما خط نوشته به خدمت جد برديم ما را حواله به پدر كرد همين كه نزد پدر رفتيم ما را به ملازمت تو فرستاد اكنون بيا و در خطهاى ما در نگر و به راستى حكم كن فاطمه با خود انديشه كرد كه جد بزرگوار و پدر نامدار ايشان نخواسته‏اند كه دل هيچكدام ملول شود من چگونه كنم پس گفت: كه شما مى‏دانيد كه من خط نمى‏دانم فاما در عقد خويش هفت دانه مرواريد دارم بر سر شما نثار كنم هر كدام كه بيشتر چينيد خط وى بهتر است و قوت وى كامل‏تر پس آن گوهرها را بر ايشان فشاند امام حسن عليه‏السلام سه گوهر برچيد و امام حسين نيز سه گوهر به دست آورد فى الحال از حضرت عزت به جبرئيل فرمان رسيد كه زود به زمين رو و به پر با فر خود يك دانه گوهر را به دو نيم كن تا هر يك يك نيمه برچينند و دل هيچكدام اندوهگين نگردد و جبرئيل به فرمان ملك جليل يك گوهر به دو نيم كرده و هر يك از شاهزادگان سه گوهر و نيم برچيده‏اند اى يزيد از اين سخنان فهم مى‏شود كه مصطفى و مرتضى و زهرا غبار غم بر دل ايشان روان نمى‏داشتند و حضرت خداوند نيز نمى‏خواسته هيچكدام ملول شوند من در روم شنيده‏ام كه كسان تو يك برادر را زهر داده‏اند و شربت الماس چشانيده‏اند كه هفتاد و دو پاره جگر از حلق وى برآمده و مى‏بينم كه سر آن ديگر با هفتاد و دو سر در نظر تو نهاده‏اند واى به حال تو و متابعان تو.

اى ناكسان به نسبت فرزند مصطفى بر حلق تشنه شه دين تيغ كين نهند   باشد به هيچ وجه روا اين چنين كنيد
در خاك و خون نهان آن رخ نازنين كنيد

چون سخن بدين جا رسيد غريو از حاضران مجلس برآمد يزيد بترسيد و گفت: اى عبدالشمس! ملك را بر من مى‏شورانى و رعيت را به آشوب مى‏آرى و اگر نه آنست كه تو رسول قيصرى فى الحال تو را به سياست مى‏رسانيدم.
عبدالشمس گفت: اى بى‏شرم تو انصاف حرمت رسول قيصر مى‏دارى و حرمت رسول ملك اكبر فرو مى‏گذارى يزيد بانگ بر ملازمان زد كه اين مرد را از مجلس من بيرون بريد مردمان وى را بيرون كشيدند و روز به آخر رسيده بود امر نمود كه بعضى از زنان را بياريد تا سخن گويم ام‏كلثوم و زينب و امام زين‏العابدين پيش آمدند زينب را كه چشم بر سر برادر افتاد فرياد بر داشت كه واجداه وا محمداه پس رو به يزيد كرد كه هيچ مى دانى كه چه مى‏كنى زنان خود را در پس پرده نشانده‏اى و دختران رسول خدا را در پيش خلق بداشته‏اى ندانم كه در وقت بازخواست از عهده اين عمل چگونه بيرون مى‏آيى يزيد بر خود بلرزيد و پرسيد: اين چه كس است؟ گفتند: خواهر امام حسين و دختر فاطمه زهرا است كه زينب نام دارد ناگاه ام‏كلثوم بر پاى خواست و گفت: اى يزيد اجازت ده تا سر برادرم و ديدار باز پسين وى ببينم دستورى يافت در جست و سر امام حسين عليه‏السلام بر گرفت و لب خود را بر لب وى نهاد و بيهوش شد پس سر برآورد و گفت: اى يزيد اميد مى‏دارم كه در اين دنيا راحت نبينى چنان كه ما را در رنج افكندى.
يزيد گفت: اين زن دراز زبان هم خواهر حسين است؟ گفتند: آرى، اين ام‏كلثوم است.
گفت: اى ام‏كلثوم چون ديدى كه خداى ظن شما را به دروغ كرد و آن چه بر ما فكر كرده بوديد بر شما واقع شد.
ام‏كلثوم فرمود: كه خدا منافقان را دروغ‏گو خوانده كه ان المنافقين لكاذبون و بر ايشان لعنت كرده و وعده عذاب فرموده كه و يعذب المنافقين و المنافقات و به حمدالله كه اهل بيت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم از كذب و نفاق مبرا و معرا اند.
يزيد رو از وى بگردانيده توجه به زين العابدين عليه‏السلام كرد و گفت: اين كودك كيست؟ گفتند: على بن الحسين است گفت: من شنيدم كه على بن الحسين كشته شد گفتند: وى را سه پسر بود على اكبر و على اصغر كشته شدند و اين على اوسط بيمار بود او را گرفته آورديم يزيد گفت: اى صبى تو مى‏دانى كه پدر تو خواست كه بر منبرها خطبه به نام او كنند و مسند خلافت مقام او بود شكر خداى را كه به مقصود نرسيد امام زين العابدين عليه‏السلام گفت: اى يزيد اين منبرها پدران ما نهاده‏اند يا پدران تو خلافت از پدران ما زيباتر بود كه در راه دين جهاد مى‏كردند يا از پدران تو كه به درگاه الهى شرك مى‏آوردند اما مهم ما و تو در قيامت پرسيده خواهد شد و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.

روزى كه اندرو جگر از هول خون بود تو از براى دنيى دون داده دين به باد   حكام را لواى امل سرنگون بود
انديشه كن كه حال تو آنروز چون بود

يزيد از اين سخنان در غضب شد و سرهنگى را گفت اين را بيرون ببر و سرش بردار و پيش من آر.
سرهنگ دست على ابن الحسين را بگرفت ام‏كلثوم برجست و هر دو دست به وى زد و گفت: اى پسرزاده هند دست از اين كودك بدار والله كه هيچكس نمانده است كه دختران محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را محرم باشد الا اين كودك پس اين بيت را انشا كرد:

اناديك يا جداه يا خير المرسل   حسينك مقتول و نسلك ضايع‏

چون يزيد اين بيت استماع كرد لرزه بر اعضاى وى افتاد بفرمود تا دست از وى بداشتند و نزديك خودش خواند و در پهلوى پسر خودش بنشاند گفت: يا على پسر من در سن به تو نزديك است توانى با وى كشتى‏گيرى؟
امام زين العابدين عليه‏السلام گفت: كار كشتى سهل است هر يكى را كاردى بده تا در نظر تو محاربه كنيم هر كه غالب آيد مغلوب را بكشد و تو تماشا كنى. راوى گويد: كه در اين اثناء نقاره شام فرو كوفتند پس پسر يزيد گفت: اى پسر حسين اين نوبت پدر من است نوبت پدر تو كجاست؟
امام زين العابدين عليه‏السلام فرمود: كه زمانى تامل كن تا جواب تو باز دهم و چون آواز نقاره فرو نشست موذن آغاز بانگ نماز كرد امام زين العابدين عليه‏السلام گفت: اى پسر يزيد اينك نوبت جد و پدر منست كه مى‏نوازند تو به نوبت پنج روزه پدر خود غره مشو كه در اين سراى فانى هر كسى پنج روزه نوبت اوست.
اما نوبت دولت ما تا قيام قيامت باقى است و در دارالضرب امامت سكه سعادت به نام ما خواهند زد و در منابر عزت و كرامت خطبه فضيلت به نام ما خواهند خواند.

تا دور روزگار بود دور دور ماست   تا نام كاينات بود نام نام ماست‏

پسر يزيد پليد خاموش خاموش گرديد و حاضران از فصاحت شاهزاده زمين و زمان متعجب ماندند و ميان يزيد و امام زين العابدين عليه‏السلام مباحثات بسيار واقع شد چنان چه ذكر آن به طول مى‏انجامد القصه سخن به جايى رسيد كه على ابن الحسين عليه‏السلام گفت: اى يزيد جبرئيل در خانه ما فرود آمد يا در خانه شما آيت تطهير در حق ما نازل شد يا در حق شما و كريمه مودت ذى القربى درباره ماست يا درباره شما؟ همچنين مى‏گفت تا رعشه بر يزيد پليد افتاد و هيبتى از اين سخنان بر وى طارى شد گفت: يابن الحسين از من حاجتى بخواه تا روا كنم گفت: قاتل پدرم را به من ده تا بكشم يزيد مردان كوفه را طلبيد و گفت: حسين را كه كشته؟ گفتند: خولى بن يزيد. يزيد بفرمود تا او را حاضر كردند و پرسيد كه حسين را تو كشتى چون خولى سياست بشير بن مالك را ديده بود بترسيد و گفت: حاشا مرا با كشتن حسين چه كار است گفت: پس كه كشت؟ گفتند: سنان بن انس او آواز داد و پرسيد كه حسين را تو كشتى؟ گفت: نى و لعنت خدا بر قاتلان حسين باد يزيد تند شد و گفت: پس او را كه كشته است؟ گفتند: شمر ذى‏الجوشن كس فرستاد تا شمر را آوردند پرسيد: كه حسين را تو كشتى گفت: معاذ الله يزيد گفت: همه مردمان متفق‏اند بر آن كه او را تو كشته‏اى گفت: اينان دروغ مى‏گويند غضب بر يزيد مستولى شد پرسيد: كه پس او را كه كشته است شمر گفت: من راست بگويم كه حسين را كه كشته است آن كه قبايل عرب را جمع كرد و در بيت المال بگشود و لشگر را اسب و سلاح و نفقه و خلعت داد و گفت: برويد و با حسين حرب كنيد يزيد را انفعال عظيم دست داده گفت: برخيز، كه لعنت خداى بر همه شما باد آن گه روى به امام زين العابدين عليه‏السلام آورد كه حاجت ديگر بطلب گفت: سر پدرم را به من ده با سرهاى شهدا تا ببرم و به تنهاى ايشان ملحق سازم گفت: اين حاجت رواست حاجت ديگر بخواه. امام زين العابدين عليه‏السلام فرمود: مرا با اهل بيت اجازت فرماى تا به مدينه رويم و بر سر روضه جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه به طاعت و عبادت مشغول شويم گفت: اين مراد هم حاصلست آرزوى ديگر در خواست كن گفت: فردا روز آدينه است مرا اجازت فرماى تا بر منبر روم و خطبه بخوانم يزيد گفت: اين آرزويت نيز برآرم و خطابت فردا به تو گذارم اما چون روز ديگر شد يزيد از وعده خطابت امام زين‏العابدين عليه‏السلام پشيمان شده خطيب فصيح شامى را مقرر كرد كه خطبه بخواند و منادى كردند كه همه كس به مسجد جامع حاضر آيند و چون مردم به نماز آدينه حاضر شدند خطيب بر منبر رفته زبان به ستايش آل ابوسفيان بگشود و در مذمت آل ابى‏طالب مبالغه بسيار نموده بطلان امام حسين را بيان كرد و حقيقت و اولويت يزيد را عيان كرد امام زين العابدين عليه‏السلام بى‏طاقت شده خود را نگاه نتوانست داشت و آواز داد كه يا شامى بئس خطيب القوم انت اى مرد شامى بد خطيبى تو مر اين قوم را و رضاى مخلوق را بر سخط خالق اختيار نموده‏اى و دين را به دنياى دون بدل كرده‏اى.

پيروى نفس و هوا مى‏كنى در حق اخيار نگويى سخن آل عبا از همه فاضل‏ترند   راه نه اينست خطا مى‏كنى‏ مدحت اشرار ادا مى‏كنى‏ ذم چنين قوم چرا مى‏كنى‏

پس رو به يزيد كرد كه به وعده‏اى كه مرا داده‏اى وفا كن و وام عهدى كه بسته‏اى از ذمه خويش ادا كن و اجازت ده كه بر منبر روم و چنان خطبه‏اى كه رضاى خدا و رسول بدان باز بسته باشد بخوانم و كلماتى كه مستمعان مست معانى آن گشته مثاب و ماجور شوند ادا كنم يزيد گفت: بر منبر رفتن حاجت نيست همين جا بر پاى ايستاده هر سخنى كه خواهى بگوى اهل دمشق به فغان آمدند و اشراف شام برپاى خاسته درخواست نمودند كه مى‏خواهيم كه الفاظ و عبارات اهل حجاز بشنويم و ببينيم كه فصاحت و بلاغت حجازيان تا چه مرتبه است يزيد گفت: اى اهل شام اين پسر از بنى‏هاشمست و ايشان افصح عربند مبادا كه چون به منبر رود آل ابوسفيان را فضيحت سازد و بنى اميه را سخنان ناسزا گويند اكابر شام گفتند: او خردسال است چه تواند گفت ما را هوس آنست كه از جد خود سخنى نقل كند كه در آن ما را موعظه و تذكير بود يزيد التماس بزرگان را رد نتوانست كرد اجازت داد و امام عليه‏السلام به بالاى منبر برآمد و خطبه‏اى مشتمل بر حمد الهى و نعت حضرت رسالت پناهى صلوات الله و سلامه عليه ادا فرمود بر وجهى كه سهام اوهام و اذهان فصحاى شيرين‏زبان به هدف تعريف آن نرسد و ضماير بلغاى زيبا بيان به اسرار توصيف آن راه نيابد بدايع الفاظ دلگشايش چون روايع مسائل اهل دين بر غوامض اهل بلاغت محتوى و حقايق معنوى جانفزايش مانند دقايق دلايل ارباب يقين بر لطايف براعت ارباب فصاحت مشتمل و منطوى.

لوامع كلماتش چو مهر عالمگير بدين لطافت و خوبى ادا نكرده كس   ظرايف سخنانش چو ماه نورافزاى‏ سپاس ايزد اوصاف خواجه دو سراى‏

و بعد از حمد و صلوات موعظه‏اى فرمود كه همه دلها از تأثير آن نرم و مجموع سينه‏ها از شعله تصرف آن گرم شد.

غلام آن سخنانم كه آتش افروزد   به طوطيان خرد نغمه حق آموزد

پس از آن كه ديده‏ها اشكبار و دلها بى‏آرام و قرار شده بود فرمود: كه اى اهل شام هر كه مرا داند داند و هر كه نداند بداند انا ابن الرسول المختار انا ابن المصطفى سيد الاخيار منم پسر معراج و خداوند تاج و دواج منم فرزند راكب براق و افضل همه پيغمبران به اتفاق منم پسر مسافر سفر سبحان الذى اسرى و مجاور حريم كان قاب قوسين او ادنى منم پسر خطيب فاوحى الى عبده ما اوحى و عندليب گلشن علمه شديد القوى منم پسر خواجه يثرب و بطحا و صدر مسند اجتبا و اصطفا منم پسر حبيب حضرت اله يعنى محمد رسول الله صلوات الله و سلامه عليه منم پسر شهسوار مضمار هل اتى و شهريار تختگاه لا فتى منم پسر وصى وفى بابه و مفتاح خزانه انا مدينة العلم و على بابها منم پسر صاحب مناصف و مظهر العجائب و مظهر الغرايب اميرالمؤمنين على بن ابى طالب هرگاه كه گفتى ان ابن غريو از خلق برآمدى بعد از تعريف جدين فرمود: كه منم پسر دختر خير المرسلين سيدة نساء العالمين منم پسر گوهر درج فاطمه بضعة منى و اختر برج من اذاها فقد اذانى منم پسر سيدة سادات و شفيعه عرصه عرصات بتول عذرا يعنى فاطمه زهرا عليهاالسلام منم برادرزاده سبط رسول و قرة العين بتول امام مسموم ممتحن يعنى اميرالمؤمنين حسن عليه‏السلام منم فرزند شهيد مظلوم و غريب مغموم نورديده مصطفى و سرور سينه مرتضى مبتلاى ميدان كرب و بلا يعنى حسين شهيد كربلا در اين محل خروش و فغان برخاست و از آواز گريستن مردم غريو در شهر دمشق افتاد يزيد لعين از اين غلغله بترسيد و از بيم غوغاى عام بر خويشتن بلرزيد و موذن را اشارت كرد تا بانگ نماز بگويد و سخن بر امام زين العابدين منطقع گردانيد موذن برخاست و گفت: الله اكبر امام زين العابدين عليه‏السلام فرمود: كه نعم لا شى‏ء اكبر منه موذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله امام گفت: نعم شهد بها لحمى و شعرى و دمى و بشرى موذن گفت: أشهد أن محمداً رسول الله امام زين العابدين عليه‏السلام عمامه از سر برداشت نزد مؤذن افكند و گيسوهاى مشكين پريشان كرده گفت: اى موذن به حق اين محمد صلّى الله عليه و آله و سلم بر تو سوگند كه يك زمان توقف كن موذن خاموش گشت امام روى به يزيد آورد كه اى پسر معاويه اين رسول كريم جد تو بود يا جد من اگر گويى جد تو بوده دروغ گويى و همه عالم دانند كه دروغ گفتى و اگر گويى كه جد من بوده كه على بن الحسينم پس تو را چه چيز بر آن داشت كه پدرم را كه بهترين عترت اين حضرت بود بفرمودى تا شهيد كردند و مخدرات سراپرده عصمت و طهارت را چون اسراى بلده به بلده بگردانيدى و مرا يتيم ساختى و رخنه در دين جدم انداختى و با اين همه مى‏گويى كه مسلمانم و روى به قبله مى‏آرم و شرم نمى‏دارى پس دست كرد و گريبان جامه بدريد و گفت: اى مردمان هيچكس هست از شما كه جد او پيغمبر بوده باشد غير از من؟
فرياد از مردم برآمد و گريستن بر اهل دمشق افتاد و بعضى بيهوش شدند و قيامتى در مسجد جامع پديد آمد يزيد بر پاى خواست و بانگ بر مؤذن زد كه اقامت بگوى پس اقامت گفته شد و نماز گزاردند و مردم در غلغله آمدند و دمدمه در عوام افتاد يزيد تدبيرى كرد كه مردم را به اصلاح آرد و جمعى ساخته همه اكابر شام را طلبيد و بفرمود تا شمر و امراى كوفه را حاضر كردند و سخنان درشت بر روى ايشان گفته بر ايشان نفرين كرد و گفت: من از اطاعت شما بر قتل حسين راضى نبودم و اگر او را زنده مى‏آورديد من حق خدمت او به جاى مى‏آوردم لعنت بر پسر مرجانه باد كه بر چنين امرى اقدام نمود و مرا در عراق و شام بدنام كرد.
در تاريخ العالم آورده كه يزيد اين سخنان به جهت آن بر زبان مى‏راند كه مردم بر قتله امام حسين عليه‏السلام و اصحاب و اولاد او نفرين مى‏كردند و يزيد را توبيخ و سرزنش مى‏نمودند و الحق جاى آن دارد كه بر آن مدبران هزار گونه ناسزا و نفرين گويند چه اين كه نه آسان كاريست و اين عمل نه سهل كردارى.

نه بازيچست ناحق سر بريدن شهريارى را نه سهلست از عطش پژمرده كردن نوبهارى را نه آسانست كردن بر سر نيزه سر شاهى به وقت قتلش از هر ذره‏اى آواز مى‏آمد   كه بودى حضرت روح الامين گهواره جنبانش‏ كه از باغ رسالت رسته شد سرو خرامانش‏ كه دادى بوسه سلطان رسل بر روى رخسارش‏ كه نفرين خدا بر شمر و بر انصار و اعوانش‏

در كنزالغرايب آورده كه يزيد اهل بيت را در درون كوشك خود جاى مقرر ساخته بود و امام حسين عليه‏السلام دخترى داشت چهار ساله كه بسيار او را دوست داشتى و او نيز پدر را به غايت دوست مى‏داشت و تا پدرش شهيد شده بود دايم مى‏پرسيد كه اين ابى كجاست پدر من مى‏گفتند به جايى رفته است و به انواع تسلى، تسلى مى‏دادند و او را به ديدار پدر اشتياق عظيم بود در اين وقت كه در كوشك يزيد بودند شبى اين دختر پدر را در خواب ديد كه او را در كنار گرفته از غايت شادى بيدار شد و پدر را نديد شوقش زياده گشت و آغاز اضطراب كرده فغان در گرفت حال پرسيدند گفت: حالى مى‏ديدم كه در كنار پدر نشسته‏ام چون چشم باز كردم او را نمى‏بينم مرا بگوييد كه پدرم كجاست كه مرا بيش از اين طاقت فراق نمانده هر چند گفتند: اى دختر صبر كن و شكيبايى پيش گير جواب مى‏داد كه:

يعلم الله مرا تاب شكيبايى نيست   طاقت روز فراق و شب تنهايى نيست‏

يا پدرم را پيش من آريد يا مرا نزد پدر فرستيد چون اهل بيت اين سخن بشنيدند به يكبار فرياد از نهاد ايشان برآمد و خروش در گرفتند يزيد پليد از گريه و غوغاى ايشان از خواب در آمد و كس فرستاد تا خبر گيرد كه اهل بيت را چه واقع شده است ايشان صورت واقعه باز گفتند و خبر به يزيد رسيد كه دختر امام حسين پدر را در خواب ديده و براى ديدار او بى‏طاقتى مى‏كند.
يزيد گفت: برويد و سر پدرش بدو نماييد شايد تسلى يابد و يزيد آن سر را در خانه خاص خود نگاه مى‏داشت خادمان يزيد پليد آن سر را در طبقى سيمين نهاده و منديلى از سندس بر آن افكنده نزد اهل بيت آوردند و گفتند: يزيد مى‏گويد كه سر را بدو نماييد شايد كه او را تسلى پديد آيد اما چون طبق را پيش وى نهادند پرسيد: كه اين چيست؟ گفتند: آن‏چه مى‏طلبى اينست چون منديل بر گرفت سرى ديد در آن طبق نهاده آن سر را برداشت و نيك در آن نگريست سر پدر خود را بشناخت آهى از سينه بركشيد و روى بر روى پدر ماليد و لب خود بر لب وى نهاد و فى الحال جان شيرين بداد ديگرباره اهل بيت را تعزيت امام حسين تازه گشت و مصيبت شهدا سمت تجديد پذيرفت.

اى اجل باز اين چه غوغا در جهان انداختى ابر اندوهى برآوردى ز درياى بلا شورشى در روزگار انس و جان كردى پديد   بار ديگر ماتمى در خاندان انداختى‏ برق حسرت در زمين و آسمان انداختى‏ آتشى در خرمن پير و جوان انداختى‏

يزيد چون از اين حال خبر يافت ايشان را تعزيت رسانيد و ام‏كلثوم اجازت طلبيد كه در خارج كوشك به منزلى رود و تعزيت اهل بيت بدارد و اجازت يافته به منزلى كه جهت ماتم مقرر كرده بودند تشريف فرمود و زنان اكابر به تعزيت او حاضر گشتند و او مرثيه‏اى در احوال زارى اهل بيت و خوارى شهدا گفته بود مى‏خواند و خاتونان عرب آب از ديده مى‏باريدند و از غم و اندوه اهل بيت مى‏زاريدند و يك بيت از قصيده ام‏كلثوم اينست:

ماتت رجالى و افنى الموت ساداتى فرياد كه بى مونس و غمخوار بمانديم آزاد شدند از غم اين دامگه و ما افكار شد از غم دل ايشان و برفتند در خاك بخفتند و رخ از ما بنفهتند عيسى نفسى بود طبيب همه دلها   و زادنى حسرة من بعد لوعاتى‏ رفتند عزيزان و ز غم خوار بمانديم‏ در مهلكه فتنه گرفتار بمانديم‏ ما ناله‏كنان با دل افكار بمانديم‏ افسوس كه در حسرت ديدار بمانديم‏ بگذشت و همه با دل بيمار بمانديم‏

در روايت ابوالمويد چنانست كه يزيد اسباب سفر اهل بيت ساخت همه را جامه داد و زاد راه چنان چه لايق باشد تعيين نمود و نعمان بن بشير را مقرر كرد تا با سى سوار مكمل در ملازمت ايشان باشد و او را در محافظت ايشان بسيار مبالغه كرده به جانب مدينه روان ساخت و امام زين العابدين عليه‏السلام سر پدر بزرگوار با سرهاى ديگر فرا گرفته به كربلا رفت و در بيستم ماه صفر سر آن سرور به بدن اطهر انضمام يافت و سرهاى شهداى ديگر نيز به ابدان ايشان پيوست و نعمان بشير در ملازمت اهل بيت هيچ دقيقه‏اى از دقايق فرو نگذاشت و قاعده تعظيم و احترام ايشان كما ينبغى مرعى داشت و نزول و ارتحال اهل بيت بر موجب دلخواه ايشان بود هر جا خواستندى نزول فرمودندى و هرگاه اراده كردندى رحلت نمودندى و در وقت فرود آمدن و سوار شدن اهل بيت ملازمان نعمان دور شدندى تا ايشان را حجابى نبودى و به مثابه‏اى ادب ايشان را نگاه داشت كه چون قريب به مدينه رسيدند.
ام‏كلثوم با زينب گفت: اى خواهر اداى حقوق نعمان بر ما واجب گشت و ما هيچ چيز نداريم كه به وى دهيم زينب فرمود: كه صدّقت راست گفتى ما لنا شى‏ء نيست ما را چيزى به وى عطا كنيم الا حلينا مگر آن كه زيورها و پيرايه‏ها كه ما را هست بدو فرستيم بس آن پيرايه‏ها از دست و گوش و گردن و انگشتان بيرون آورده بدو فرستادند و عذر خواهى نمودند كه اين بعضى از جزاى خدمت توست در دنيا و باقى پاداش مصاحبت تو در قيامت به تو خواهيم رسانيد پس نعمان مطلقا چيزى از آنها قبول نكرد و همه را پيش ايشان فرستاده پيغام داد اگر چه همراهى ما با شما به فرمان يزيد بود اما رعايت حرمت شما به فرضى از اغراق دنيايى واقع نشد بلكه براى خشنودى خدا و جد بزرگوار شما كردم بحمدالله كه خدمت من قبول اهل بيت نبى صلّى الله عليه و آله و سلم افتاد و من شكر اين نعمت چگونه توانم گزارد و سپاس‏دارى اين موهبت كه نامزد من شده به چه نوع به جاى توانم آورد.