و بعد از شهادت خواهرزادههاى آن امام مظلوم نوبت به برادرزادگان مهموم مغموم رسيد.
اول عبدالله بن امام حسن كه جوانى بود نوخاسته و همچو ماه ناكاسته و سرو آراسته پيش
عم عزيز خود آمد و گفت: اى خلاصه خاندان رسالت و امامت و نقاوه دودمان ولايت و
كرامت مرا دستورى ده كه طاقت فراق خويشان ندارم و بار مهاجرت ايشان را تحمل
نمىآرم.
امام حسين گفت: آه تو را چگونه اجازت حرب دهم كه تو مرا يادگار برادرى و نزديك من
با جان شيرين برابرى عبدالله امام را سوگند داد و اجازت حرب يافته روى به ميدان
نهاد و گفت.
ان تنكرونى فانا فرع الحسن
|
|
سبط النبى المصطفى و المؤتمن
|
و ابيات ابوالمفاخر در ترجمه رجز او اينست و چه زيبا گفته:
خواجه هر دو جهان جد من است
پدر محترم محتشمم وين شهنشاه گرانمايه حسين
نايب ذوالمنن است اندر دين طاير قدسم و عم پدرم
تو چه مرغى و تو را خارجيان حاصل عمر شما اهل نفاق
روز رفتن به سقر كار شماست |
|
جد ديگر ولى ذوالمنن است
نور بينايى زهرا حسن است هادى راه حق و عم من است
آن كه امروز امام زمن است شهره طيار مرصع بدن است
روش و پرورش اندر چه فن است طاعت و پيروى اهرمن است
جان ربودن ز بدن كار من است
|
راوى گويد كه چون عبدالله به ميدان آمد به طلب مبارز توقف نكرد و از گرد راه روى به
قلب لشگر عمر سعد نهاد و تا به نزديك پسر سعد رسيد خرمن عمر بيست و دو كس را به باد
فنا بر داد. عمر سعد از بيم تيغ شاهزاده عنان بر تافته در ميان سواران گريخت و
عبدالله به ميدان باز گشته زمانى برآسود آن گه مبارز طلبيد چون عمر سعد ديد كه
عبدالله روى به عرصهگاه ميدان آورد پيش صف لشگر آمد و مردان را به حرب تحريص
مىكرد و وعده زر و خلعت و غلام و مركب مىداد بخترى بن عمرو شامى پيش وى آمد و
گفت: اى پسر سعد دعوى سپهسالارى لشگر ميكنى و داعيه سالارى و سردارى سپاه دارى نيك
مىگريختى از بيم تيغ اين جوان هاشمى. عمر سعد خجل زده شد و گفت: اى بخترى جان عزيز
است و عمر بى عوض اگر نگريختمى جان از كف او نبردمى و عمر عزيز را وداع كردمى و اگر
خواهى كه راستى سخن مرا بدانى اينك اين پسر در ميدان ايستاده و ديده انتظار در راه
مبارزه نهاده برو تا دستبرد هاشميان بينى و از درخت كارزار و نهال حرب و پيكار
ايشان ميوه ناكامى و بىفرجامى چينى.
سرو تاجى از دعوى آويختى
برو تا ببينى كه اين مرد كيست چو آن جا رسى بر تو كين آورد
چنانت دهد مالش از تيغ تيز |
|
به ناموس رنگى برانگيختى
بدانى كه انجام اين كار چيست ز تندى گره بر جبين آورد
كه يا
مرگ خواهى از او يا گريز
|
بخترى از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته پانصد سوار كه خاصه او بودند
روى به عبدالله آوردند و از صف سپاه امام حسين عليهالسلام محمد بن انس و اسد بن
ابى دجانه و پيروزان غلام امام حسن عليهالسلام به مددكارى شاهزاده آمدند و پيروزان
خود را در پيش افكنده در برابر بخترى در آمد و بخترى از غايت خشم بر پيروزان حمله
كرد و پيروزان نيز با او در آويخت عبدالله بن حسن بر غلام خود بترسيد نيزه در ربوده
روى بدان سواران نهاد و اسد و محمد انس در عقب وى حمله كردند پيروزان چون ديد كه
شاهزاده حمله كرد او نيز از بخترى برگشته با ايشان متفق شد به يك حمله آن پانصد مرد
را برداشته مىدوانيدند تا به قلب گاه لشگر رسانيدند شبث بن ربعى با پانصد سوار از
صف لشگر جنبيده بانگ بر بخترى زد كه شرم ندارى كه با اين همه مردان كارى از پيش
چهار تن روى به گريز مىآرى پس او را با لشگر او باز گردانيد و خود نيز با پانصد
سوار حمله كرده گرداگرد آن چهار مبارز را فرو گرفتند عبدالله روى به شبث آورد و
محمد و اسد با وى بودند اما پيروزان ديگرباره بر بخترى حمله كرد و لشگر او را زير و
زبر گردانيد از عمر سعد عليه اللعنه منقول است كه گفت: من در آن روز حرب پيروزان را
تفرج مىكردم و سوگند به خداى كه اگر يك شربت آب يافتى همه لشگر ما را كفايت كردى
از غايت شجاعتى كه داشت و من مىشمردم صد و سى كس را به نيزه و بيست كس را به شمشير
هلاك گردانيد راوى گويد: كه پيروزان از بسيارى حرب كوفته شده برگشت تا به ملازمت
امام حسين عليهالسلام رود كه عثمان موصلى از قفاى او درآمد و بى خبر نيزهاى بر
كمر وى زد كه از پشت اسب در افتاد و اسب رم كرده روى به صحرا نهاد ليكن پيروزان چون
پياده بماند نيزه بيفكند و سپر در سر كشيده تيغ از نيام بر آورد و با آن مدبران
درآويخت اما اسد بن ابودجانه چون پيروزان را پياده ديد بانگ بر مركب خود زده حمله
كرد و از حلقهاى كه گرد پيروزان زده بودند چهارده كس را به قتل آورد و باقى در
رميدند و اسد نزديك پيروزان آمد و گفت: اى برادر جهد كن و بر اسب من نشين و پيروزان
خواست كه سوار شود كه ناگاه مخالفان از چهار سوى ايشان درآمده آغاز حرب كردند و اسد
پيروزان را بگذاشت و پيش ايشان باز شد و دست به حرب برگذاشت و در اثناى محاربه
بخترى از دست راست اسد در آمد و نيزهاى بر پهلوى وى زد كه سر سنان از پهلوى ديگر
بيرون شد و نيزه از دست اسد بيفتاد و خواست كه تيغ بر كشد دستش كار نكرد ازرق بن
هاشم در آمد و به يك ضرب كار اسد را تمام كرد اما عبدالله بن حسن با شبث ربعى در
آويخته بود و در اثناى گير و دار هفده زخم بر وى زده بودند عاقبت بكوشيد تا آن قوم
از وى گريزان شدند و چون ديد كه آن لشگر نحوست اثر گرد پيروزان و اسد فرو گرفتهاند
به جانب ايشان تاخت و در محلى رسيد كه اسد شهيد شده بود عبدالله در آمد و قاتل اسد
را به يك طعن نيزه هلاك كرد و بخترى را مجروح گردانيد لشگر از وى در رميدند و او
پيش آمد پيروزان را ديد افتاده دست دراز كرد و او را از زمين در ربود و در پيش زين
گرفته روان شد و اسب عبدالله چون قدمى چند برفت فروماند چه فزون از صد چوبه تير بر
او انداخته بودند و اسب او تشنه و گرسنه بود و بسيارى به هر جانب دويده حالا كه دو
تن بر او سوار شدند طاقت نياورد و بايستاد عبدالله پياده شد و پيروزان را از اسب
فرو گرفت عمش عون بن على چون وى را پياده ديد مركب بتاخت و جنيبتى بياورد تا
عبدالله سوار شد و بازوى پيروزان را گرفته به دست عون داد عون خواست كه به راه در
آيد پيروزان بيفتاد و جان به حق تسليم كرد رضوان الله عليه و عبدالله به گريه در
آمد و عون نيز گريان گرديده بر فوت او دريغ مىخوردند.
از غم و حسرت ياران وفادار دريغ
با لب تشنه به خون غرق برفتند افسوس |
|
ترك احباب گرفتند به يكبار دريغ
ما بمانديم به صد حسرت و تيمار دريغ
|
ديگرباره شاهزاده مؤتمن اعنى عبدالله بن حسن دست توكل در حبل المتين
حسبى الله استوار كرد و پاى در ركاب
و ما توفيقى الا بالله آورده دل از دنيا و ما فيها
برداشت و عنان اختيار به قبضه ارادت آفريدگار باز گذاشت
روان كرد رخش عنان تاب را
|
|
برانگيخت چون آتش آن آب را
|
و روى به لشكر مخالف آورده مبارز طلبيد و هيچكس را داعيه حرب او نشد و هر چند عمر
سعد مبالغه مىكرد كسى سخن او را نمىشنيد پسر سعد در غضب شده لشگر خود را دشنام
مىداد و نفرين مىكرد يوسف بن الاحجار اسب فرا پيش راند كه يابن سعد منشور ملك رى
تو گرفتهاى و علم سپهسالارى تو برافراشتهاى چرا خود پيش نمىروى و ما را نكوهش
مىكنى عمر سعد جواب داد: كه مرا امير جليل نفرموده كه به خود حرب كنم بلكه اين
لشكر را در فرمان من كرده تا ايشان را به حرب فرستم پس تو را فرمان من بايد برد نه
مرا فرمان تو برو و با اين پسر حرب كن و اگر نه از تو شكايت پيش پسر زياد كنم يوسف
بن الاحجرا بترسيد و مركب برانگيخته به مصاف عبدالله آمد و از گرد راه نيزه حواله
سينه عبدالله كرد شاهزاده طعنه او را رد كرده نيزهاى بر حلقومش زد كه سر سنان از
قفايش آشكارا شد و آن شقى نگونسار از مركب در افتاد و جان بداد پسرش طارق بن يوسف
چون حال پدر بدين گونه مشاهده كرد روى به مصاف عبدالله آورد و زبان به بيهوده گشاده
و رسم حيا و ادب بر يك طرف نهاده دشنام مىداد و سخنان ناسزا مىگفت عبدالله را
طاقت طاق شد. به نيزه بر طارق حمله كرد و طارق به سبك دستى تيغ براند و نيزه
عبدالله را به دو نيم كرد و خواست كه همان تيغ را بر عبدالله فرود آرد كه عبدالله
مركب بتازيد و سر دست او را با تيغ در هوا بگرفت و چنان دستش را بر تافت كه استخوان
ساعدش در هم شكست و تيغش بيفتاد عبدالله به دست ديگر كمرش بگرفت و به هر دو دست از
خانه زينش در ربوده چنان بر زمين زد كه همه استخوانهايش خرد شد و اين طارق را ابن
عمى بود نامش مدرك بن سهل از كشتن پسر عم غبار الم و غم بر دلش نشسته به ميدان آمد
و فحش بسيار نسبت به حيدر كرار و فرزندان نامدار او كه خلاصه ابرارند بگفت عبدالله
را تحمل نمانده در تاخت تيغى محرف بر او فرود آورد كه سر و هر دو دست و يك نيمه از
تنش بر زمين افتاد و بعضى از بدن ناپاكش بر زين بماند شاهزاده در آمد و پايش بگرفته
از اسب دور انداخت و از مركب خود فرود آمده بر آن مركب گرانمايه تازى سوار شد و
مبارز طلبيد لشگريان از ضرب تيغ او هراسان شده سر در پيش انداختند و هول و هيبتى از
وى در دل دشمنان افتاد عبدالله چون ديد كه هيچ مبارز به ميدان او نمىآيد دلتنگ شده
خواست كه خود را بر سپاه دشمنان زند ناگاه نيزهاى قوى در آن صحرا افتاده ديد فى
الحال در ربوده گرد سر بگردانيد و روى به ميمنه لشگر نهاد و صف ايشان را از جاى
بركند و دوازده كس را به طعن نيزه بيفكند و برگشته نزديك امام حسين عليهالسلام آمد
و گفت: يا عماه العطش حضرت امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى روشنايى ديده عم و
اى بهجت افزاى سينه پر غم حالى جد و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر
جراحتهاى دل تو خواهند نهاد پس عبدالله بدين بشارت مسرور گشته روى به ميدان نهاد
قرب پنج هزار مرد به يك بار بر او حمله كردند و به تير و تيغ و نيزه و سنان و ناوك
و زوبين و خنجر بر وى مىزدند تا از كار باز ماند و حمله كرده خواست كه به يك طرف
بيرون رود نگذاشتند عباس على عليهالسلام كه علمدار لشگر امام بود علم را به دست
على اكبر داد و خود با برادرش عون على به مدد عبدالله آمده او را از ميان لشگر
بيرون آوردند و عبدالله زخم بسيار خورده بود و آهسته مىراند ناگاه نبهان بن زهير
از عقب وى در آمد و ضربى ميان دو كتف وى زد چنان چه آن جناب از مركب در افتاد و
بدان افتادن قدم در عالم قدس نهاد رضوان الله عليه.
عباس باز نگريست و آن حال مشاهده نمود در تاخت و به يك ضرب تيغ سر نبهان را ده گام
دور انداخت پسرش حمزة بن نبهان خواست كه نيزه بر عباس زند كه عون على پيشدستى كرده
به تيغ تيز دست و نيزه حمزه را بينداخت و عباس به تيغ ديگر كار آن ناتمام را تمام
ساخت و عبدالله را برداشته پيش خيمه امام حسين عليهالسلام آورد مخدرات اهل بيت را
دل بر جوانى و جمال وى مىسوخت و مادرش به آه گرم شعله سينهسوز بر مىافروخت.
از باغ ناز رفتن سروى چنين دريغ
|
|
گنجى چنين نهفته به زير زمين دريغ
|
افسوس از آن نهال گلشن كامرانى كه در اول نوبهار جوانى به خزان اجل پژمرده شد و
دريغا از آن چشمه آب زندگانى كه از هبوب صرصر اجل ناگهانى چون نفس زمهرير به باد دى
افسرده گشت.
دردا كه دل از حادثه غمناك افتاد
نوباوه باغ عمر از شاخ اميد |
|
در ديده ز سيل اشگ خاشاك افتاد
بىآنكه
رسيده بود بر خاك افتاد |
ذكر شهادت قاسم بن امام حسن
راوى گويد: كه چون قاسم بن حسن عليهالسلام چهره برادر خود را كه گل بوستان ناز بود
به خار آن حادثه جانگداز خراشيده ديد آه از نهاد او برآمده پيش عم بزرگوار خود آمده
گريان و دلى از آتش حسرت بريان و گفت: اى سيد و امام جهان مرا ديگر طاقت مفارقت
اقربا نمانده است و زمانه از سرير بهجتم بر خاك اندوه و مصيبت نشانده است دستورى ده
تا كينه برادر باز جويم و سوال اهل ضلال را به تيغ زبان سنان جواب گويم.
امام حسين عليهالسلام گفت: اى جان عم تو مرا از برادر يادگارى و در اين صحرا انيس
دل فكارى من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سينه پرغم نهم مادر قاسم نيز
از خيمه بيرون دويد و دامن قاسم بر دست پيچيده فرياد بر كشيد.
اى به دلم گرفته جا لطف كن از نظر مرو
|
|
مرهم سينه چون تويى مرهم ديده هم تو شو
|
القصه قاسم اجازت حرب نيافت و برادران امام حسين عليهالسلام تهيه اسباب حرب
مىكردند قاسم به خيمه در آمده سر به زانوى اندوه نهاد ناگاه يادش آمد كه پدرش
تعويذى بر بازوى وى بسته بود و فرموده كه در محلى كه اندوه بسيار و ملال بىشمار بر
تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بر خوان و بدان چه در آن جا نوشته است عمل نماى
قاسم با خود گفت: تا من بودهام مرا چنين حال نيفتاده و بدين سال ملامتى دست نداده
بيا تا تعويذ را بخوانم و مضمون آن را بدانم پس آن تعويذ را از بازو باز كرد و
بگشاد ديد كه امام حسن عليهالسلام به خط مبارك خود نوشته است كه اى قاسم وصيت
مىكنم تو را كه چون برادرم و عمت امام حسين عليهالسلام را بينى كه در صحراى كربلا
به دست شاميان دغا و كوفيان بىوفا گرفتار شده زنهار كه سر خود در قدم وى اندازى و
جان خود را روان در بازى و هر چند تو را از مصاف باز دارند تو مبالغه مىنمايى و در
الحاح و ابرام افزايى كه جان فداى حسين كردن مفتاح باب شهادت و وسيله ادراك اقبال و
سعادتست.
كدام كشته عشق وى است رو بر خاك
|
|
كه جان غرقه به خونش غريق رحمت نيست
|
قاسم كه اين وصيتنامه فرو خواند از شادى ندانست كه چه كند زود از جاى برجست و به
خدمت امام پيوست و آن نوشته را بوسيده به دست آن حضرت داد چون شاه شهيدان آن مكتوب
را بديد آه سوزناك از جگر بركشيده زار زار بناليد و گفت: اى جان عم اين وصيت پدر
است نسبت به تو و مىخواهى كه بدين وصيت كار كنى و مرا نيز درباره تو وصيت ديگر
فرمود و من نيز داعيه دارم كه آن را به جاى آرم بيا ساعتى بدين خيمه در آئيم و بدان
وصيت قيام نماييم پس دست قاسم گرفته به خيمه درآورد و برادران خود عون و عباس را
طلبيد و مادر قاسم را گفت: كه جامههاى نو در قاسم پوشان و خواهر خود زينب را گفت:
بيار عيبه جامه برادرم حسن را كه فى الحال بياوردند و در پيش وى حاضر كردند سر عيبه
را بگشاد و دراعه امام حسن عليهالسلام و يك جامه قيمتى خود در قاسم پوشانيد و
عمامه زيبا به دست مبارك خود بر سر وى بست و دست دخترى كه نامزد قاسم بود گرفته
گفت: اى قاسم اين امانت پدر توست كه به تو وصيت كرده تا امروز نزديك من بود اكنون
بستان پس دختر را با وى عقد بست و دستش به دست قاسم داد و از خيمه بيرون آمد(41)
قاسم از يكجانب دست عروس گرفته در وى مىنگريست و سر در پيش مىانداخت كه ناگاه از
لشگر عمر سعد آواز داد كه هيچ مبارز ديگر مانده است قاسم دست عروس را رها كرد و
خواست كه از خيمه بيرون آيد عروس دامنش بگرفت و گفت: كه اى قاسم چه خيال دارى و
عزيمت كجا مىكنى؟
بگو كز بر من چرا مىروى
|
|
مرا مىگذارى كجا مىروى
|
قاسم گفت: اى نور دو ديده عزم ميدان دارم و همت بر دفع دشمنان مىگمارم دامنم را
رها كن كه عروسى و دامادى ما به قيامت افتاد
غبارى بر دميد از راه بيداد
برآمد ابرى از درياى اندوه ز روى دشت بادى تند برخاست
رسيد از عالم غيبى ندايى كه احسنت اى زمان و اى زمين زه
|
|
شبيخون كرد بر نسرين و شمشاد
فرو باريد
سيلى كوه تا كوه هوا را كرد با خاك زمين راست
ندايى نه صداى آشنايى عروسان را به دامان چنين ده
|
عروس گفت: كه اى قاسم مىفرمايى كه عروسى ما به قيامت افتاد فرداى قيامت تو را كجا
جويم و به چه نشان بشناسم گفت: مرا به نزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده
بشناس پس دست فراز كرد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد.
قاسما اين چه ظلم و بيداديست
|
|
اين نه آئين و رسم داماديست
|
اما چون حضرت امام حسين عليهالسلام ديد كه قاسم به مصاف مىرود گفت: اى جان عم به
پاى خود به گورستان مىروى بدين گونه نتوان رفت دست كرد و گريبانش چاك زد و هر دو
سر دستارش به جانب رويش فرو گذاشت و لباس به شكل كفن در پوشانيد و تيغ خود به دست
وى داد و به ميدانش فرستاد و قاسم روى به معركه نهاد آغاز رجز كرد و ترجمه بعضى از
ابيات رجز او در منظومات ابوالمفاخر بدين منوال ايراد نموده است.
دل خريدار جاه خواهم كرد
با اساس و لباس دامادى به سم مركب و سر نيزه آب
هندى و باد تازى را بلبل آئين به نغمههاى حزين
كبريا را كفيل خواهم ساخت با بتول و على شكايت قوم
|
|
جان فدا بهر شاه خواهم كرد
عزم ترتيب راه
خواهم كرد
ماه و ماهى تباه خواهم كرد
به شهادت گواه خواهم داد
بانگ وا
سيداه خواهم داد
مصطفى را پناه خواهم كرد
در حريم اله خواهم كرد
|
طريد مىكرد و جولان مينمود و مبارز طلب مىفرمود تا بسيار سر از تن بربود و بسيارى
از دليران را از جان برآورد و هيچ مبارز ديگر آهنگ حرب وى نمىكرد قاسم در برابر
قلب لشگر مخالف آمد و عمر سعد را آواز داد كه اى جفاكار بىوفا و تيره روزگار دور
از صفا بسى برادران و هوادارن و ياران و محبان امام حسين عليهالسلام را شهيد كردى
و از خويشان و اقرباى وى دمار برآوردى اندك جمع پريشان حال ماندهاند آخر وقت نشد
كه دست از ما باز دارى و با اين مدبران روى به كوفه آرى و ما را با اين تشنگى و
بىبرگى بگذارى و از آن چه كردهاى نادم و پشيمان گردى.
دگر به صيد حرم تيغ بر مكش زنهار
|
|
وز آن چه با دل ما كردهاى پشيمان باش
|
عمر سعد جواب داد كه شما را وقت نيامد كه از سر نافرمانى در گذريد و به عافيت حال
خود در نگريد و در سلامت بر خويش بگشاييد و به بيعت يزيد و متابعت پسر زياد در آئيد
قاسم بر وى و امراى وى لعنت كرد و گفت: اى شقى دين را به دنياى دنى فروختهاى و
متاع امانت را به آتش خيانت سوخته بدين عجوزه غدار فريفته گشتهاى و قباله
خواستگارى او به دست غرور نوشتهاى و ندانستهاى كه او به عقد هر كه در آيد و سه
روزى با او بيشتر نيايد.
جميله ايست عروس جهان ولى هشدار
|
|
كه اين مخدره در عقد كس نمىآيد
|
اى عمر امروز اسب خود را آب دادهاى گفت: آرى اول آب دادهام بعد از آن برنشسته
قاسم گفت: ويلك يابن سعد واى بر تو اى پسر سعد دعوى
مسلمانى مىكنى اسب را سيراب مىدارى و شهسواران ميدان امامت و ولايت را تشنه
مىدارى عورات و اطفال اهل بيت را از تشنگى جان به لب رسيده و تو آب از ايشان باز
مىگيرى و پند مذكر را اذكركم الله فى اهل بيتى
نمىپذيرى آخر از تشنگى قيامت برانديش و از شرمندگى در پيش ساقى كوثر ياد كن آتش در
دل عمر سعد افتاد و جوى آب از چشمه چشم روان كرد و چون از خاكسرارى نقد دين بر باد
فنا داده بود اين سخن را هيچ جواب نداد اما شمر روى به سپاه خود كرد كه اين سوار را
مىشناسيد قاسم بن حسن است كه در روز رزم اگر شمشير الماس فعل زمردفام ببيند آن را
لب لعل خوبان طراز پنداشته به بوسه كارى آن ميل كند و اگر تاب و پيچ كمند به نظر وى
در آيد آن را حلقه چين زلف ماهر خان خطا انگاشته به دست و بازو به آن رغبت نمايد.
سپاه ار چه باشد جهان در جهان
|
|
نترسد ز حرب كهان و مهان
|
شما يكان يكان پيش او مرويد و تدبير آن كنيد كه او را در ميان گيريد لشگر مخالف
ترسان و هراسان عزم آن كردند كه روى به قاسم آرند و قاسم از آن حال بى خبر بود. چون
ديد كه مبارز پيش وى بيرون نمىآيد روى به خيمه عروس نهاد چون به در خيمه رسيد او
از دختر امام حسين شنيد كه در مفارقت او مىنالد و اشك حسرت از ديده بر چهره
مىبارد قاسم نيز بسيار آرزومند ملاقات وى بود كلمهاى بدين مضمون ادا مىفرمود:
برون آ اندكى جانا كه بسيار آرزو دارم
|
|
وداع عمر نزديكست و ديدار آرزو دارم
|
عروس آواز قاسم شنيد و از خيمه بيرون دويد و گفت:
خوش آمدى ز كجا مىرسى بيا بنشين
|
|
بيا كه مىدهمت بر دو ديده جا بنشين
|
قاسم از مركب فرود آمده نزديك وى رفت و گفت: اى دختر عم و اى انيس دل پر غم جاى
نشستن و مجال سخن در پيوستن نيست كه سپاه خصم خيرگى و چيرگى مىنمايند مىخواهم كه
به صولت تيغ آبدار آتش جرأت ايشان را فرو نشانم و حقا كه به اختيار از تو مفارقت
مىنمايم.
ز ديدار توام دورى ضرورت مىشود ور نه
|
|
نخواهد هيچ موجودى كه جان از تن جدا باشد
|
پس قاسم او را وداع فرمود و عزيمت مراجعت به ميدان حرب نمود و از زبان عروس اين
نكته به گوش هوش داماد مىرسيد:
بازم ز ديده اى گل خندان چه مىروى
سروى و جاى سرو به جز جويبار نيست |
|
چاكم چو گل فكنده به دامان چه مىروى
از جويبار ديده گريان چه مىروى
|
اما چون قاسم ديگرباره به ميدان آمد و مبارز طلبيد هيچكس اجابت نكرد شعله آتش قهرش
زبانه زدن گرفت و چهار بار خود را بر ميمنه و ميسره و قلب زده بسى دليران را با خاك
يكسان كرد و هر بار كه از تاختن فارغ مىشد به معركه مىآمد و مرد مىخواست و در
اين نوبت كه قاسم طلب مبارز كرد عمر سعد ازرق دمشقى را كه سپهسالار بعضى از لشگر
شام بود بخواند پس گفت: اى ازرق هر سال از يزيد هزار دينار مىستانى و طنطنه شجاعت
به اسماع دلاوران شام و عراق مىرسانى چرا بيرون نمىروى و كار اين جوان را فيصل
نمىدهى ازرق گفت: اى عمر اين سخن از تو غريب است كسى را كه در ولايت مصر و شام با
هزار سوار برابر گرفته باشد به حرب كودكى مىفرستى و مىخواهى كه نام و ناموس مرا
در هم شكنى مرا تنگ آيد با وى محاربه كردن عمر سعد بانگ بر او زد كه اى مدبر زبانت
لال باد اين پسر حسن مجتبى است و نبيره حضرت مصطفى است و فرزندزاده شير خدا است به
خداى كه اگر ضرورت تشنگى و درماندگى نبود او را عار آمدى كه با ما سخن گفتى برو و
بهانه ميار تا نزد يزيد محترم و پيش پسر زياد محتشم گردى.
ازرق گفت: اگر اعضاى مرا ريزه ريزه سازند به حرب وى بيرون نروم اما چون مبالغه دارى
مرا چهار پسر است همه شجاع و دلاور يكى را بفرستم تا به ميدان رفته سر وى را بياورد
و دل تو را از اين انديشه فارغ دارد.
پس پسر مهتر را بخواند و از مركب خود فرود آمده او را سوار كد و شمشير خود در ميان
وى بست پسر ازرق با زره تنگ حلقه و خود فولادى و ساقين و ساعدى زرين روى به ميدان
نهاد كمر از زر سرخ بر ميان بسته و نيزه خطى هجده ذرعى در دست گرفته به آراستگى
تمام به جولان درآمد و بر قاسم حمله كرد قاسم كه او را بدان شكوه و آراستگى بديد به
مقداد ذرهاى نينديشيده بانگ بر مركب زد و پيش حمله او باز رفته نيزه حواله سينه او
كرد وى سپرى از فولاد به پيش روى آورد و نيزه قاسم بر سپر آمد و سنانش بشكست قاسم
را خشم گرفته نيزه بيفكند و تيغ بر كشيده به وى درآمد و او نيز نيزه بينداخت و تيغ
از نيام برآورده حواله قاسم كرد قاسم سپر پيش آورد تيغ پسر ازرق سپر قاسم را دو
نيمه ساخت و پشت دست قاسم مجروح گشت اما محمد انس از لشگرگاه امام حسين ديد كه قاسم
سپر ندارد از جاى برجست و سپرى محكم فراخ دامن به وى رسانيد ديد كه قاسم را بر پشت
دست زخمى رسيده قدرى از عمامه دريده بر آنجا بست و ملول شده به لشگرگاه باز گرديد و
قاسم سپر در دست گرفته آهنگ خصم خود كرد پسر ازرق ديگرباره تيغ بر آورد تا بر قاسم
زند اسبش به سر در آمد و از پشت مركب در افتاده سرش برهنه شد و بر سر موى دراز داشت
قاسم از پشت مركب دست بيازيد و موى او را بر دست پيچيده مركب برانگيخت و او را از
روى زمين دور برده گرد ميدان بگردانيد پس از دست بيفكنده مركب برو دوايند چنانچه
همه اعضايش درهم شكست پس تيغ او را كه بس گرانمايه و قيمتى بود برداشت و نيزه در
ربود و بايستاد و مبارز طلبيد ازرق چون نگاه كرد بدان زارى و خوارى كشته شد دود
حسرت از كاخ دماغ او متصاعد شد زارزار بگريست پسر دوم چون ديد كه پدرش مىگريد
اجازت ناخواسته به ميدان رفت و گرد قاسم گرديدن گرفت و گفت: اى بىرحم بكشتى جوانى
را كه در همه ولايت شام نظير نداشت قاسم گفت: يا عدوالله هم اكنون تو را به برادرت
در رسانم و درآم و نيزه بر پهلوى او زد كه از ديگر جانب بيرون
رفت پس ديگربار مبارز طلبيد برادر سوم كه آن صورت بديد جامه بدريد و خاك بر سر كرده
بخروشيد و نزديك پدر آمده دستورى طلبيد پدر وى را به غايت دوست مىداشت و اجازت
نمىداد وى بگفتار پدر التفات نكرده بانك بر مركب زد و نفرينكنان در برابر قاسم
آمد قاسم چون سخنان بيهوده او استماع نمود نيزهاى بر شكمش زد كه از پشتش بيرون آمد
ازرق ديد كه ديگر پسرش كشته شد از اسب فرود آمده خاك بر سر مىكرد و سلاح بر خود
مىآراست به عزيمت آن كه به حرب قاسم بيرون آيد پسر چهارم نگاه كرد و پدر را بدان
حال ديد از پدر هيچ نپرسيده بانگ بر اسب زد و در برابر قاسم آمده آغاز دشنام كرد
قاسم به جواب او التفا ننمود و آهنگ حرب او فرمود پسر ازرق نيزه حواله قاسم كرده
شاهزاده تيغى كه در دست داشت بزد و دست راست او را با نيزه قلم كرد آن مدبر برگشته
روى به هزيمت نهاد و خون از وى مىرفت چون نزديك لشگر خود رسيد از اسب درافتاد و
جان بداد اما چون ازرق چهار پسر خود را كشته ديد جهان روشن برچشم وى تاريك گرديد از
غايت خشم سلاح بر خود راست كرده بر مركب تازىنژاد سوار گرديد چنان مركبى كه به آهن
خايى و گرمروى با آتش رضيع اللبان بودى و از تيزگامى و خوش خرامى با باد شريك
العنان بودى.
ز نعل او همه روى زمين گرفته هلال
نه در مفاصل او سستئى ز تاب ركاب |
|
ز گوش او همه روى هوا گرفته سنان
نه در طبيعت او نفرتى ز باد عنان
|
و آهنگ ميدان كرده در مقابل بايستاد و گفت: اى بيرحم سنگدل بىانصاف چهار پسر مرا
كشتى كه در تمام عراق و شما ايشان را مثل و مانند نبود قاسم فرمود كه چه غم ايشان
مىخورى هم اكنون تو را بدان منزل رسانم كه ايشان نزول كردند اما چون امام حسين
عليهالسلام ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم در آمد بر وى بترسيد چه آن مدبر به
مبارزت شهرت تمام داشت پس امام حسين دست به دعا گشاده نصرت قاسم از حضرت پروردگار
درخواست نمود و مردم از دور و نزديك نظاره آن دو مبارز مىكردند ازرق به نيزه بر
قاسم حمله كرد و قاسم حمله او را قبول نموده در صدد رد بر آمد و هرچه او مىبست اين
مىگشاد تا دوازده طعن در ميان ايشان رد شد ازرق پليد در غضب رفته نيزه بر شكم مركب
قاسم زد و اسب از پاى در آمده قاسم پياده بماند امام حسين عليهالسلام محمد انس را
گفت: درياب جگرگوشه برادرم حسن را و اين جنيبت به وى رسان. محمد بن انس جنيبت امام
حسين را به نزديك قاسم آورد تا سوار گرديد و بر ازرق حمله كرد ازرق بر اسب گلگونى
نشسته بود چون كوه پاره و برگستوان مغربى افكنده بود كنارههاى آن به زر و سيم
آراسته به پيش قاسم باز شد و سه طعن ديگر ميان ايشان رد و بدل شد و عاقبت ازرق تيغ
بر كشيد و به قاسم در آمد قاسم نيز تيغى چون برق سوزان از نيام برآورد و چون رعد
خروشان طنطنه نعره بر كشيد و گفت: بيا تا ببينم كه در چه كارى و از هنرهاى مردان چه
دارى؟
بيا تا نبرد دليران كنيم
ببينيم كز ما بلندى كه راست |
|
درين رزمگه جنگ شيران كنيم
درين كار فيروزمندى كه راست
|
چون ازرق در نگريست و آن تيغ در دست قاسم بديد گفت: اى قاسم من اين تيغ به هزار
دينار خريدهام و به هزار دينار ديگر به زهر آب داده حالا به دست تو چگونه افتاده؟
قاسم گفت: اين يادگار پسر توست و مىخواهم كه تو را شربتى از اين تيغ بچشانم و به
فرزندانت در رسانم اى ازرق روا باشد كه تو مرد سپاهى باشى همين كه سوار شدى تنگ اسب
را احتياط نكنى تا بدين زودى سست شده و نزديك است كه زين از پشت اسب در گردد ازرق
پشت خم كرد تا تنگ اسب را نگاه كند كه قاسم به تنگ وى در آمد و ضربتى بر ميانش زد
كه چون خيار تر به دو نيم شد غريو از لشگر شام برآمد فى الحال قاسم از مركب فروجسته
بر اسب او سوار گشت و جنيبت امام حسين را لجام گرفته به لشگرگاه خود آورد و چون
نزديك امام رسيد از مركب پياده شده ركاب سعادت انتساب عم عاليجناب خود را بوسه داد
و گفت: يا عماه العطش العطش حقا كه اگر يك شربت آب يابم
دمار از اين لشگر برآرم امام عليهالسلام فرمود: نزديك شد كه از دست جدت شربت كوثر
نوش كنى و اين همه غمها و المها فراموش كنى برو كه مادرت در فراق تو مىگريد و
مىزارد و همه اوقات به آه و ناله مىگذارد و آتش هجرانت داغ عنا بر سينه آن نامرد
نهاده و از دست شوق رخسار تابانت ابواب حرمان بر روى آن دردمند گشاده.
خرابيهاست اندر جانش از درد فراق تو
|
|
دلش پيوسته مىسوزد ز جور اشتياق تو
|
قاسم رو به خيمهاى كه مادرش و عروس در آن جا بودند روان شد آواز مادر شنيد كه
مىگفت اى فرزند ارجمند و اى آرام دل دردمند آخر كجايى و چرا ديدار عزيز خويش
نمىنمايى؟
رفتى از ديده و من بى سر و پايم بى تو
|
|
تو كجايى كه ندانم كه كجايم بى تو
|
عروس نيز مىناليد و اشك بر چهره مىباريد و به صد اندوه مىگفت:
برفت آن ماه و ما را در دل از روى صد هوس
مانده |
|
غم هجران او با جان شيرين هم نفس مانده
|
قاسم كه اين صداها شنيد خروش بر كشيد مادر و عروس از خيمه بيرون دويدند و در دست و
پاى قاسم غلطيدند قاسم ايشان را دلدارى ميداد و به صبر و تحمل ارشاد مىنمود و
مىگفت: اى عزيزان امروز روزيست كه نسيم بهجت و سرور بر رياض قلوب و صدور نمىوزد و
شميم فرح و مسرت به مشام ارواح ارباب مهر و محبت نمىرسد چنين كه چمن زندگانى شما
را خضرت نظارت نمانده گلشن كامرانى من هم بىطراوت گشته است و چنان كه شما را طاقت
تنهايى نيست از من هم قوت شكيبايى كناره جسته اما اين دورى اضطراريست و اين مفارقت
از روى بىاختياريست آب و گل را روى به ميدانست و جان و دل را توجه به جانب جانان.
ما برفتيم و دل آواره در كويت بماند
|
|
جان نماند از هجر و در دل حسرت رويت
بماند |
و چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگرسوز و فحواى اين سخن محنتاندوز بر
زبان بازماندگان از صحبت او جارى شد.
ديده از بهر تو خو نباشد اى مردم چشم
|
|
مردمى كن مشو از ديده خونبار جدا
|
اما قاسم به ميدان آمده چشمش بر رايت ابن زياد افتاد كه بر زبر عمر سعد بداختر
بداشته بودند عنان بدان صوب معطوف گردانيده و همت بر نگونسارى آن علم مصروف داشت و
به يكبار روى بدان قلب سپاه نهاده چشم از علم بر نمىداشت و مىخواست كه خود را به
علمدار رساند و علم را نگونسار گرداند پيادگان سر راه بر وى گرفتند همين كه به حرب
ايشان مشغول شد سواران به گرد وى در آمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وى
كردند قاسم در درياى حرب غوطه خورده قريب سى پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف
سواران بر دريده خواست كه بيرون آيد مركبش را تيرباران كردند اسب از پاى در افتاد و
شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن
حرب بيست و هفت زخم خورده بود و خون بسيار از وى رفته از اسب در گشت و گفت: يا عماه
ادركنى آواز به گوش امام حسين عليهالسلام رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سواره
را بر هم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر زبر سر وى ايستاده
مىخواست سر مباركش باز برد امام حسين عليهالسلام ضربتى بر ميان وى زد كه به دو
نيم شد آن گاه قاسم را در ربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقى در تن وى باقى بود
امام حسين عليهالسلام سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مىداد و مادر و عروس آنجا
ايستاده مىگريستند قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسمى فرموده جان به جان
آفرين تسليم كرد رضوان الله عليه.
و خروش از بارگاه امامت برآمد مخدرات اهل بيت به ناله در آمدند مادر قاسم مىگفت اى
مظلوم مادر دريغ از ماه رخسارت كه بر سپهر شباب رشگ آفتاب عالمتاب بود پيش از آن كه
عرصه جهان را به اشعه ظهور روشن سازد به محاق فراق مبتلا گشت و افسوس از چشمه حيات
فايض البركات كه منبع رشحات جود و جلال بود قبل از آن كه متعطشان به وادى شوق را
سيراب گرداند به خاشاك هلاك مكدر شد.
دريغا كه پژمرده شد ناگهانى
|
|
گل باغ دولت به روز جوانى
|
اى قاسم ديده باز كن و دختر عمت را ببين اى قاسم حسرت نودامادى در دلت بماند
با حسرت از اين جهان فانى رفتى
|
|
ناخورده برى ز زندگانى رفتى
|
دختر امام حسين عليهالسلام دست در خون قاسم مىماليد و بر سر و روى مىكشيد و زبان
حالش مىگفت:
بىدلانى كه يارشان بكشند
نوعروسان شوى كشته ولى |
|
سرخرويى به خون يار كنند
سر و پا اين
چنين نگار كنند |
شهادت ابوبكر بن على عليهالسلام
راوى گويد كه بعد از شهادت قاسم، ابوبكر بن على بن ابىطالب پيش امام حسين
عليهالسلام آمد و گفت: اى برادر مرا دستورى ده تا كينه خويشان از اين بدكيشان باز
خواهم امام حسين عليهالسلام فرمود: كه آه شما يك يك مىرويد و مرا به كه
مىگذاريد؟
ابوبكر گفت: اى برادر مدتيست كه مىخواهم تحفهاى به خدمت آرم و ندانستم كه تحفهاى
كه لايق اين حضرت باشد كدامست امروز مىبينم كه هيچ تحفه لا يقتر از جان نيست
مىخواهم اين تحفه نثار قدم ملازمان كنم.
امروز كه يار من مرا مهمانست
دل را خطرى نيست سخن در جانست |
|
بخشيدن جان و دل مرا پيمانست
جان افشانم كه روز جان افشانست
|
پس امام شرف اجازت ارزانى فرمود و ابوبكر به ميدان آمده طريد كرد و جولان نمود و به
چوگان مبارزت گوى سر مبارزت مىربود و رجزى مىخواند كه ترجمه بعضى از ابيات آن را
ابوالمفاخر رازى بدين وجه آورده:
شاه و برادر منست اختر آسمان دين
لاله روضه صفا گلبن باغ اصطفا گوهر كان اجتبا مهر
سپهر اهتدى من نه برادر ويم خادم و چاكر ويم در
گذر مخاصمت صاعقه اجل كمان تحفه جان و دل به كف آمده به درگهش
|
|
مهتر و بهتر زمان قبله و قدوه زمين
چشم و چراغ مصطفى مير و امام راستين طره نشان طا و ه
چهرهگشاى يا و سين پيش دو ديده شما خارجيان تيره دين
بر فلك مقاومت مشترى زحل كمين ديده و رخ بر آستان تيغ
و كفن در آستين
|
امام حسين عليهالسلام او را به دعا و آفرين مىنواخت و او بر مركب تازى كه در تندى
برابر و باد سبق بردى و در تيزروى پيك سبك پاى وهم را مانده كردى
به گرمى چو آتش به نرمى چون آب
|
|
گرو برده از آهوان در شتاب
|
به هر طرف مىتاخت و رايت شجاعت به دست جرأت مىافراخت و عرصه ميدان را از نامردان
تهى مىساخت تا وقتى كه نقد جان بر سر بازار شهادت در باخت رضوان الله عليه راوى
گويد: كه ابوبكر را بيست و يك زخم رسيده بود و آخر به طعن نيزه قدامه موصلى و
گفتهاند به زخم تير عبدالله بن عقبه غنوى يا زجر بن بدر نخعى.
رخت از اين منزل فانى بربست
|
|
به طربخانه جاويد نشست
|
شهادت عمر بن على
بعد از او عمر بن على دستورى طلبيده به حرب در آمد و به قوت مبارزت از سران معارك
قتال بر سر آمد و درر غرر در مناقب اهل بيت به الماس فصاحت مىسفت و رجزى مشتمل بر
اين مضمون به زمبان نياز مىگفت:
ما عاقبت نثار ره درد كردهايم
زين بحر آبگون چو كسى آب خوش نخورد |
|
جان را به من يزيد عدم فرد كردهايم
دل را ز آبخورد جهان سرد كرده
|
پس از محاربت بسيار به سبب غلبه فجار و اشرار از عالم غدار رخت بر بسته و در روضه
رضاى پروردگار قرار گرفت رضوان الله عليه و بعضى گفتهاند كه عمر بن على در آن حرب
حاضر نبود و اين قول نزد علما اصحست اما مشهور آنست كه در آن روز به سعادت شهادت
فايز گشته.
شهادت عثمان بن على
و بعد از او عثمان بن على به اجازت سبط نبى و ولى.
تكاور را ز پيش صف برانگيخت
|
|
ز لب مانند دريا كف فرو ريخت
|
حربى مردانه در پيوست و دست مبارزان را به شوكت مردانگى فرو بست و رجزى ميخواند كه
سه بيت از ترجمه آن اينست:
آمده عثمان به جنگ تيغ يمان در يمين
شامى مدبر چرا تيغ كشد بر حسين صبح شهادت دميد وقت
صبوح منست |
|
خورده به قتل شما پيش برادر يمين
نيست دلش را مگر ديده انصاف بين مست شدم دم به دم از
قدح حور عين
|
بعد از حرب بى كران به زخم گران يزيد ابطحى شمع حيات آن چراغ دودمان ولايت وامامت
به باد اجل منطفى شد و آن گنج جواهر زواهر معانى به زير خاك فوات مختفى گشت رضوان
الله عليه.
رفت و كحل روشنى در چشم عالم بين نماند
|
|
برگ عيش و شادمانى در دل غمگين نماند
|
شهادت عون بن على
از عقب وى عون بن عى كه جوانى بود خوب صورت زيبا سيرت صافى نيت پاكيزه طويت نزد
امام حسين آمد و گفت: اى برادر مرا صرفه نيست كه مبارز طلبم كه در آن تاخير و توقفى
مىرود و من در قتال اعادى تعجيل دارم اجازت فرماى و همت ارزانى دار.
امام حسين گفت: اى برادر لشگر دشمن بسيار است و مخالف ما از سواره و پياده بىشمار
عون جواب داد كه يابن رسول الله شير را از هجوم روباه انديشه نيست و شهباز را از
بسيارى كبك دغدغه نه
بكوشم در اين حرب مردانه وار
دل و دست و بازو به كار آورم |
|
چه انديشه از لشگر بىشمار
جهان بر عدو تنگ و تار آورم
|
اين بگفت و مركب برانگيخته بر قلب سپاه دشمن حمله كرد و در درياى هيجا به پشتى
بازوى توانا غوطه خورد و ابن الاحجار با دو هزار پياده و سوار گرداگرد او را فرو
گرفتند عون على به شمشير يلى آن قوم را از هم بدرانيد و لشگر را از پيش خود برمانيد
و عنان به جانب خيمه منعطف گردانيد.
امام حسين عليهالسلام بر او آفرين كرد و فرمود كه مىبينم كه مجروح شدهاى برو به
خيمه و زخمهاى خود را ببند و زمانى بياساى عون گفت: اى برادر بزرگوار به روان جدت
احمد مختار عليه صلوات الملك الجبار كه مرا از حرب باز مدار كه از تشنگى به هلاكت
نزديكم و مىبينم كه ساقى كوثر جامى پر از شربت بهشت در دست دارد و به من اشارت
مىكند و من زود مىخواهم كه خود را از تشنگى برهانم به مدد رفيق طريق شهادت كه
قافلهسالار كاروان سعادتست جگر تشنه خود را به آب زلال فردوس رسانم پس امام حسين
عليهالسلام فرمود: كه اسب ادهم را كه حضرت امير در حال حيات به تو حواله كرده بود
بفرماى تا زين كنند و برگستوانى بر افكنند و سوار شو عون بفرمود: تا آن مركب را
مكمل كرده بياوردند و سوار شده زره داودى پوشيده و پيراهن سفيد مصقول بر بالاى زره
در بر افكنده و تيغ يمانى حمايل كرده و نيزه رومى به دست گرفته روى به ميدان نهاد و
از زبان زمان اين صدا به عرصهگاه افتاد.
چه آفت است كه باز اين سوار پيدا شد
|
|
كدام سرو ز بالاى زين برون آمد
|
صالح بن يسار را كه چشم بر وى افتاد به لرزه درآمد و كينه ديرينه او صمت تجديد
پذيرفت و سبب عداوت او آن بود كه در زمان خلافت اميرالمؤمنين على عليهالسلام او را
مست به محكمه عليه ايشان آوردند و آن حضرت پسر خود عون را گفت: كه او را هشتاد
تازيانه بزن تا از حق سبحانه مزد يابى عون او را به حسب شرع و به حكم پدر هشتاد
تازيانه زده بود و كينه آن جناب در سينه آن شقى مخفى مانده تا در اين وقت كه عون به
ميدان آمد صالح نام طالح انجام به انتقام آن صورت تيغ از نيام كشيده و زبان شوم به
فحش و دشنام گشوده بر عون حمله كرد عون از كلمات سفاهتآميز او خشم گرفته به يك طعن
نيزه از اسبش در گردانيد برادرش بدر بن يسار كه برادر را بدان خوارى افتاده ديد به
كينه او بر عون حمله كرد و در برابرش آمده خواست كه زبان به فحش بگشايد كه عون او
را مجال نداد و نيزه بر دهنش زد كه سر سنان از قفا نمودار شد عاقبت هزار سوار از
ميمنه و هزار از ميسره به چپ و راست وى در آمدند و طعن و ضرب بر او روان كردند و آن
سوار نامدار و نقد صاحب ذوالفقار با ايشان به نبرد درآمد و هر سو كه حمله مىكرد
دمار از سوار و پياده بر مىآورد تا زخم بسيار بر وى زدند و به طعن نيزه خالد بن
طلحه از مركب در افتاد و گفت: بسم الله و بالله و على ملة رسول
الله يابن رسول الله به هوادارى تو در معركه دنيا آمديم و در وفادارى تو به
ميدان آخرت رفتيم رضوان الله عليه.
گر سرم خاك گشت بر در تو
|
|
باد جانا سعادت سر تو
|
شهادت جعفر بن على
آن گه برادر ديگر كه جعفر بن على گفتندى از غم برادران سراسيمه گشته به اجازت امام
حسين عليهالسلام روى به ميدان نهاد و داد مردانگى و جرأت و فرزانگى بداد و اندك
زمانى را از همان شربت كه برادران عزيزش نوشيده بودند جرعهاى نوشيد و به يك چشم
زدن در مقعد صدق بديشان رسيد رضوان الله عليه.
شهادت عبدالله بن على
پس از او عبدالله على با ديده گريان و سينه بريان پيش پيشواى دو جهان آمد و زبان
حالش مىگفت:
اى غمت تخم شادمانىها
مىروم كوهها غم بر دل |
|
وصل تو اصل كامرانىها
مىبرم از درت گرانىها
|
اى برادر طاقتم از فراق برادران طاق شده و تنم در ميدان هجران پايمال خيل فراق گشته
شرف اجازت ارزانى دار امام حسين عليهالسلام او را دستورى داد و عبدالله روى به
مصاف نهاد و بعد از آن كه صد و هفتاد كس را در مهلكه فوات افكند به زخم هانى بن
ثويب حضرمى از مركب در افتاده توجه به درجات جنان نمود
نجات يافت از اين دامگاه رنج و عنا
|
|
نزول كرد به گلزار جنت الماوا
|