ذكر شهادت زهير بن حسان الاسدى
در اين محل زهير بن حسان اسدى در پيش امام حسين عليهالسلام ايستاده بود گفت: يابن
رسول الله اين مرد كه به ميدان آمده مبارز صفشكن و دلاور مردافكن است مرا اجازت ده
تا با او نبرد كنم و لواى لاف و گزافى كه در ساحت ميدان برافراشته به صرصر قهر در
هم شكنم حضرت امام حسين او را جازت داد و اين زهير از قبيله بنى اسد بود در همان
نزديكى از وطن و مسكن خود بريده و خدمت امام را از همه عالم گزيده بود مبارز مردانه
و دلاور فرزانه بود در نبردها اقداح راح ظفر نوشيده و در مجالس حرب از جام طعن و
ضرب شربت نصرت چشيده.
درافكند مركب به ميدان دلير
|
|
بغريد ماننده نره شير
|
در گرمى تاختن سر راه بر سامر ازدى گرفت سامر چون زهير را ديد از بيم او بلرزيد و
از راه نصيحت درآمده گفت: اى شهسوار مضمار محاربت و اى نامدار ميدان مبارزت شرم
ندارى كه مال و منال و اهل و عيال خود را مىگذارى و روى به تقويت امام حسين و
تمشيت مهمات او مىآورى زهير گفت: اى ناكس دون تو را شرم مىبايد داشت كه شمشير در
روى اهل بيت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم مىكشى و براى نعمت فانى دنيوى
عقوبت دايمى اخروى اختيار مىكنى سامر خواست كه ديگر سخن گويد كه زهير نيزه بر دهنش
زد كه سنان نيزه از قفايش بيرون آمد فى الحال از مركب در افتاد و جان بداد پس زهير
در برابر عمر سعد آمده و نعره زد كه يا اهل العراق هر كه مرا شناسد خود شناسد و هر
كه نشناسد بداند منم زهير بن حسان الاسدى كيست كه از شما بيرون آيد تا زمانى با
يكديگر بگرديم و ببينيم كه بخت كه را يارى مىكند و نكبت كه را بر خاك ادبار خوارى
مىافكند
كوى عشقست و درو زخم بلا پى در پى
|
|
كو حريفى كه قدم بر سر اين كوى نهد
|
اهل شام و عراق كه نامه آن يگانه آفاق شنيدند و قبل از اين آوازه شجاعت و دبدبه
ابهت او به سمع ايشان رسيده بود همه سر در پيش انداختند و از محاربت او بترسيدند
عمر سعد بانگ بر سپاه خود زد كه اين چه بىحميتى است كه شما را دريافته آخر يك كس
به ميدان رويد و نام خود را در مجمع پهلوانان بلند سازيد نصر بن كعب نخعى سوار تمام
بود از رؤساى كوفه و از سرداران عرب و او را برابر صد سوار داشتندى مركب برانگيخت و
در برابر زهير آمده گفت: اى شجاع عرب از نعمت خود جدا ماندى و از بنى اعمام خود دست
بداشتى بيا تا تو را پيش امير جليل يعنى پسر زياد برم تا از خارستان عنا و كلفت به
گلزار راحت و بهجت رسى زهير گفت: اى لعين در خدمت ابن زياد خارهاى بدعت در دامن دين
مىآويزد و در گلستان خدمت امام حسين هر زمان نهال معرفتى از كنار جويبار حقيقت
مىخيزد و من اكنون از روضه محبت آن حضرت گلهاى مراد چيدهام و از خار خار آزار
دشمن نابكار هيچ باك و انديشه ندارم.
ز روى دوست مرا چون گل مراد شگفت
|
|
حواله سر دشمن به سنگ خاره كنم
|
نصر انديشه كرد كه زهير را مشغول به سخن سازد و بى خبر نيزهاى به سوى وى اندازد
زهير اين معنى را دريافته مجال سخنش نداد و به يك طعن نيزه او را به صحراى عدم
فرستاد برادرش صالح بن كعب در ميدان آمد زهير نيزه حواله او كرد صالح به يك طرف اسب
ميل نمود تا نيزه او را رد كند اسبش در رميد و او را از پشت خود بيفكند و در آن محل
پايش در ركاب مانده مجال پياده شدنش نماند اسب مىجست و لگد بر وى مىزد تا پاره شد
پسرش كعب بن نصر از پدر شجاعتر بود به انتقام خون پدر و عم بانگ بر مركب زده در
برابر زهير آمد هنوز نفس راست نكرده بودند كه زهير نيزهاى بر ناف وى زد چنان چه
سنان از پشت وى گذاره كرد زهير به اسب و سلاح هيچ يك از مقتولان التفات نفرمود و
خويش را بر پيادگان زد كه در پيش صف سواران ايستاده بودند و جمعى را از ايشان هلاك
كرد و باز مراجعت نموده به ميدان آمد و مبارز طلبيد و هر چند در برابر وى مىآمد به
نيزهاى كه چون غمزه خوبان چنين فتنهانگيز و چون مژه عاشقان مسكين خونريز بود خون
مىريخت و خاك ميدان را با خون اعداى دين مىآميخت.
غريوان به هر جانبى مىشتافت
|
|
به نيزه دل دشمنان مىشكافت
|
به يك ساعت بيست و هفت سردار را از پاى درآورد و عمر سعد رو به حجر الحجار كرد كه
تو پشت و پناه لشكر منى برو و زهير را بيار تا حاجتى كه دارى بر آرم حجر گفت: هيهات
هيهات روباه با شير ژيان چه حرب تواند كرد و تيهو پيش شاهباز چه پرواز تواند نمود
اين مبارز بنى اسد است و او تنها به هزار مرد بر مىآميزد من از جان خود سير
نشدهام كه به مقاتله او آهنگ كنم.
گوزنى كه با شير بازى كند
|
|
به خونريز خود تركتازى كند |
مگر آن كه سيصد سوار از شما به سه موضع كمين كنند و من به ميدان رفته زمانى با او
به هم بگرديم و همين كه بر من حمله آرد روى به گريز آرم و به جانبى كه كمينگاه
باشد روان شوم و هر آينه او مرد ستيزنده است از عقب من بيايد و آن صد سوار كمين بر
وى بگشايند و اگر صف ايشان را بر هم زند ايشان روى به كمينگاه دوم آورند و همچنين
تا سيصد سوار گرد او فرو گيرند و هر يك زخمى بر او بگشايند شايد كه در آن محل از
پايد در آيد پس سيصد سوار مكمل و مسلح به سه موضع در كمين نشستند و زهير بن حسان از
اين صورت بى خبر در ميدان ايستاده بود و انتظار مبارز مىبرد لب از تشنگى خشك شده و
دهان از گرد ميدان پر خاك گشته كه ناگاه حجر بيامد و از دور بايستاد و زهير گفت:
يابن الحجار نزديكتر آى و با من بگرد حجر گفت: من به محاربت نيامدهام به نصيحت
آمدهام اى زهير تو با اين شجاعت و پردلى و توانايى چرا پيش پسر زياد نيايى تا تو
را از مال دنيا غنى گرداند آخر نمىدانى كه حسين را زياده مال و منال و اختيار و
اقتدارى نيست همت بلند اقتضاى آن مىكند كه با اهل دولت پيوند كنى زهير گفت: اى
ملعون دولت از امام حسين بايد طلبيد كه هماى فال اوج ولايت است و مرا علو همت بر
خدمت او ميدارد چه مىدانم كه ابن زياد نابكار است و آن كسان كه زمام اختيار به دست
او باز دادهاند همه بىدولتان و دون همتانند.
دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
|
|
زان كه با زاغ و زغن شهپر همت نبود
|
حجر خاموش شد و از ترس قدمى پيش نمىنهاد زهير عنان مركب بجنبانيد و برو حمله كرد
ابن الحجار هزيمت نموده به سوى كمينگاه بيرون رفت زهير را دريغ مىآمد كه آن غدار
از دست وى بجهد و از كشتن برهد بانگ بر مركب زده از عقب وى بتاخت الحجار به ميان
كمينگاه رسيد زهير خود را به وى رسانيده بود حجر فرياد بر كشيد مرا در يابيد و خود
را از مركب در انداخت و روان شد زهير نيزه كشيده در قفاى او ميتاخت كه به يكبار
سواران كمين گشادند و از چپ و راست درآمدند و آغاز طعن و ضرب كردند زهير يك ذره
انديشه نكرد و نيزه كشيده بر ايشان تاخت آن گروه پشت داده روى به كمينگاه ديگر
آوردند او در عقب ايشان مىتاخت القصه سيصد سوار او را در ميان گرفتند و شبث ربعى
در آمده نيزهاى بر دوش وى زد چنان چه زره وى بريده شد و سر سنان به كتف او رسيد
زهير با آن زخم برگشت تا شبث را هلاك كند آن شقى از بيم وى در ميان سواران گريخت و
زهير نيزه از دست بيفكنده تيغى چون برق درخشان بر كشيد و در ميان سواران از چپ و
راست مىتاخت و از دشمنان سر و تن مىانداخت.
آفرين بر برق تيغت چون كو به يكدم خصم را
|
|
فرق پيدا در ميان ترك و مغفر مىكند
|
راوى گويد كه پنجاه سوار را بينداخت اما نود زخم بر وجود شريفش زده بودند چون امام
حسين عليهالسلام آن حال را مشاهده كرد جمعى از ملازمان را فرمود كه زهير را در
يابيد سعد كه غلام اميرالمؤمنين على عليهالسلام بود با ده تن از مبارزان رفتند و
خود را بر آن گروه زده برخى از آن سواران بكشتند و زهير را از آن ميانه بيرون
آوردند فزون از دويست چوبه تير بر وجود او نشسته بود و از بعضى زخمهاى او مانند
باران قطرات خون مىچكيد او را بدينگونه نزد امام آوردند آن حضرت پياده شده بر سر
بالين وى بايستاد زمانى بر آمد زهير چشم باز كرد حضرت امام را بر بالاى سر خود
ايستاده ديد آن مقدار قوت داشت كه روى خود را بر قدم امام حسين عليهالسلام نهاد و
به زبان حال مضمون اين مقال ادا كرد:
خاك قدم دوست شدم نيست كسى را
|
|
اين عيش كه امروز مرا در قدم اوست
|
امام عليهالسلام فرمود: كه اى زهير سخن گوى و آن چه در دل دارى ظاهر كن تا به آن
بايستم و تو را حقگزارى كنم كه تقصيرى نكرده و شرايط مردى و جوانمردى به جاى
آوردى.
زهير گفت: اى پسر رسول خداى براى من جام آب صاف زلال آوردهاند صبر فرماى تا آب
بخورم آن گه سخن كنم.
امام حسين گفت: اى ياران بهشت را به زهير نمودهاند و آن شراب بهشتست كه بدو
مىنمايند.
از پى آن تيغ كه بر سر خورند
|
|
شربتى از چشمه كوثر خورند |
پس زهير دهان بر هم مىزد چنان چه كسى چيزى مىآشامد آن گه نفسى زد و طوطى روحش به
شكرستان يرزقون فرحين پرواز نمود امام حسين عليهالسلام
بگريست و گفت: طوبى مر زهير را كه در آن جهان همسايه من شد رضوان الله عليه.
راوى گويد كه چون زهير شهيد شد هر دو لشكر ديده گشاده منتظر ايستاده بودند تا چه كس
قدم مبارزت در عرصه ميدان محاربت نهد و كدام دلاور داد مردانگى و فرزانگى بدهد از
يك طرف لشگر شقاوت اثر كوفيان و شاميان آتش جهانسوز عناد افروخته و رايت شرارت قتال
و جدال افروخته.
نبردآزمايان آهن گسل چو
آتش بسوزندگى گشته گرم |
|
پر از خشم سينه پر از كينه دل
نه مهر و وفا و نه آزرم و شرم
|
و از يك جانب جنود سعادت ورود امام كونين و نورد ديده نبى الثقلين عليه صلواة الله
و سلامه ما اتصل النظر بالعين دست اعتصام در عروةالوثقاى حسبنا
الله و نعم الوكيل زده و پاى ثبات بر مركز فقاتلوا التى
تبغى نهاده اگر چه اندك مىنمودند اما از روى جرئت چنان بودند كه اگر شير
شرزه پيش آيد جگر او را به سر پنجه مردى بدرند و اگر با پلنگ جنگ بايست كرد بىدرنگ
او را به چنگ آورند.
هر يكى را نيزهاى چون شعله آتش به كف
|
|
هر يكى را ناوكى چون برق سوزان در كمان
|
شهادت عبدالله بن عمرو كلى
ابوالمؤيد آورده كه در اين محل دو سوار از لشگر عمر سعد به ميدان در آمدند بر
مركبان كوه پيكر هامون نورد نشسته و هر يكى دستى سلاح نبرد پوشيده طريد كردند و
اسبان را به جولان در آوردند يكى گفت منم يار مولاى زياد بن ابيه و ديگرى نعره زد
كه منم سالم مولاى عبيدالله زياد كيست آن خون گرفته از عمر سير آمده كه به مبارزت
ما بيرون آيد تا به طعن نيزه و شمشير دمار از روزگار او برآريم برير بن حضير و حبيب
بن مظاهر خواستند كه به ميدان روند نزد امام حسين عليهالسلام آمده استجازه نمودند
امام فرمود: كه شما توقف كنيد ايشان خاموش شدند و مقارن اين حال عبدالله بن عمرو
كلبى پيش امام آمده و گفت: يابن رسول الله مرا اجازت ده و دستورى فرما امام
عليهالسلام در وى نگريست مردى ديد گندمگون و دراز بالا، بازوهاى قوى و سينه
گشاده، فرّ مبارزت از جبين وى مىتافت امام حسين عليهالسلام فرمود: كه كشنده اين
دو غلام وى خواهد بود پس عبدالله را دستورى داد، او با آتش آبدار يعنى شمشير
صاعقهبار پياده روى بدان دو سوار نهاد گفتند: تو كيستى؟ گفت: مردى ام از بنى كلب
مرا عبدالله گويند يسار و سالم گفتند: ما تو را نمىشناسيم باز گرد تا زهير بن قين
يا برير بن همدانى پيش آيد عبدالله گفت: اى غلامان ناكس كار شما بدان رسيده و مهم
شما بدان انجاميده كه سرداران لشگر و مبارزان دلاور طلبيد پيداست كه كفو شما
بندهاى بايد مانند شما و اگر ضرورت تشنگى نباشد ما آزادگان را با شما حرب كردن عار
است يسار در غضب شد نيزهاى حواله عبدالله كرد عبدالله طعنه او را رد كرده شمشيرى
بر پاى وى زد چنان چه يسار از اسب در افتاد عبدالله با تيغ كشيده به سر وى دويد تا
كار او تمام كند سالم از عقب وى در آمد با تيغى چون قطره آب و قصد كرد تا بر وى زند
از لشگرگاه امام آواز دادند كه اى عبدالله از ضرب سالم حذر كن عبدالله بدان سخن
التفات نكرد و سر تيغ بر سينه يسار نهاد و زور كرد چنان چه نوك شمشير از پشتش بيرون
آمد در اين محل تيغ سالم به وى رسيد عبدالله دست پيش آورد تيغ بزد و انگشتان وى را
قلم كرد عبدالله ذرهاى نينديشيد و تيغ را از سينه يسار بيرون كشيده خود را به سالم
رسانيده و به يك ضرب كار وى را بساخت غلامان ابن زياد يكباره روى به ميدان نهاده
گرداگرد عبدالله را فرو گرفتند و آن مرد مردانه بسى از ايشان را بكشت و بسى را
مجروح گردانيده به آخر شربت شهادت چشيد رضوان الله عليه.
برداشت پاى و روى به راه عدم نهاد
شاه و گدا و پير و جوان و بلند و پست |
|
و آن كيست كو به راه عدم پا نمىنهد
از
دام هولناك اجل كس نمىجهد |
شهادت برير بن حضير همدانى
نورالائمه فرموده كه بعد از آن برير بن حضير همدانى كه زاهد بزرگوار و پير پاكيزه
روزگار بود به اجازت امام حسين عليهالسلام روى به ميدان نهاد و به رجزى فصيح و
نظمى بليغ نام و نسب خويشتن باز نمود چنان چه ابوالمفاخر رازى ترجمه رجز او برين
وجه آورده:
من برير مكى پر هُنرم
بنده آلم و بر خارجيان دست در دامن آنها زدهام
|
|
منم آن كس كه به مردى سمرم
نيك ميدان كه ز هر بد بترم پرده بر دشمن اينها بدرم
|
بعد جنگى در پيوست كه فلك دوار حيران و مريخ خنگرگذار انگشت تحير به دندان بماند.
گر آن جنگ رستم بديدى به خواب
|
|
شدى از نهيب ويش زهره آب
|
در اثناى طعن و ضرب و در خلال كر و فر مىگفت: اى كشندگان مسلمانان و اى ريزندگان
خون فرزندان پيغمبر آخرالزمان پيشتر آئيد تا سزاى كردار شما در كنار شما نهم هر كه
پا پيش او مىنهاد سر در مىباخت و هر كدام عزم رزم او مىكرد از جان شيرين بر
مىآمد تا آن كه مخالفان به تنگ آمده يزيد بن معقل را به رزم او تحريص نمودند يزيد
آراسته به ميدان آمد و چون نزديك برير رسيد گفت: اى برير گمان من به تو آنست كه از
جمله گمراهانى برير گفت: بيا تا مباهله كنيم و از خداى در خواهيم كه هر كه مبطل
باشد بر دست محق مقتول گردد يزيد راضى شد و هر دو دست به دعا برداشتند گفتند: خدايا
آن كه از ما به راه راستست او را بر گمراه نصرت ده با هم در آويختند و ابن معقل
شمشيرى حواله برير كرد كارى از پيش نبرد و برير تيغى بر فرق يزيد بن معقل زد كه تا
سينهاش بشكافت و به عيار حرب و محك كارزار عيار حال هر يك روشن شد.
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
|
|
تا سيهروى شود هر كه در او غش باشد
|
برير بعد از قتل يزيد پيش امام حسين عليهالسلام آمد حضرت امام او را به بهشت بشارت
داد آن پير پاك اعتقاد بدان اشارت شاد شده روى به ميدان نهاد و بجير بن اوس او را
به قتل رسانيد و حضرت امام حسين از جهت وى آمرزش طلبيده فرمود: كه
ان بريرا من عباد الله الصالحين يعنى بدرستى كه برير از
بندگان شايسته خداى بود.
نورالائمه آورده كه كشنده برير پسر عمى داشت كه او را عبدالله بن جابر گفتندى پيش
وى آمد و گفت: اى بجير، برير را بكشتى سوگند به خداى كه او از جمله مقربان درگاه
اله و از زمره خواص اهل الله بود بجير پشيمان شده از لشگرگاه بيرون رفت و هولى بر
وى غالب گشته فرياد مىكرد تا بمرد و چنان خون ناحقى با خود به عرصهگاه قيامت برد.
بغض شهدا در دل و خون در گردن
|
|
فكرى بكن آخر كه چه خواهى كردن
|
ذكر شهادت وهب بن عبدالله الكلبى
بعد از واقعه برير مبارزت وهب بن عبدالله الكلبى است او جوانى بود زيباروى و
نيكوخوى با رخساره چون ماه و موى مانند سنبلتر و مشك سياه نقشبند قدرت به قلم
و صوركم فاحسن صوركم نقش روى او بر كشيده و بر لوح
فى احسن تقويم چهرهگشايى كرده.
هر چه بر صفحه انديشه كند كلك خيال
|
|
شكل مطبوع تو زيباتر از آن ساختهاند
|
نوداماد بود و هفده روز از دامادى او گذشته و هنوز بساط عشرت و كامرانى در ننوشته
مادرى كه او را قمر مىگفتند پيش وى آمد و گفت: اى فرزند دلبند و اى جوان ارجمند و
اى نور ديده رمد ديده و اى سرور سينه محنت كشيدهاى پرتو چراغ جان و اى نوباوه باغ
روح و روان مرا با تو محبتى است كه نتوانم يك ساعت بى تو نشينم و به صحبت تو الفى
دارم كه طاقت آنم نيست كه يك دم تو را نبينم.
چو در خواب باشم تويى در خيالم
|
|
چو بيدار گردم تويى در ضميرم
|
اما تأمل كن كه جگرگوشه مصطفى در اين دشت كربلا و صحراى پر بلا به جفاى جمع بى وفا
درمانده مىخواهم كه امروز مرا از خون خود شربتى دهى تا شيرى كه از پستان من
خوردهاى بر تو حلال گردد و تمناى آن دارم كه نقد جان بر طبق اخلاص نهاده پيش امام
حسين برى تا فرداى قيامت از تو راضى باشم جان مادر برو و پيش آن سرور سر فدا كن و
چون مردان راه خدا ترك هوس و هوا كن.
سر كويش هوس دارى هوا را پشت پايى زن
طريق عشق مىجويى خرد را الوداعى كن |
|
در اين انديشه يكرو باش و عالم را قفايى
زن بساط قرب مىجويى بلا را مرحبايى زن
|
وهب گفت: اى مادر مهربان مرا با شهزاده دو جهان به نيم جانى كه دارم مضايقهاى نيست
اما دلم به جانب آن نوعروس نگرانست كه در اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از
نهال وصال ما برى نخورده اگر اجازت بفرمايى بروم و از او بحلى خواهم مادر گفت: برو
اما زنان ناقص عقلند مبادا كه به افسون و افسانه تو را فريبى دهد و تو به سخن وى از
دولت سرمدى و سعادت جاويدى محروم گردى وهب گفت: اى مادر خاطر مبارك جمع دار كه ما
كمر محبت امام حسين عليهالسلام بر ميان جان به نوعى بستهايم كه به سرانگشت فريب
آن را نتوان گشود و نقش مودت او بر لوح دل به طرزى رقم زدهايم كه به آب مكر و غرور
آن را نتوان زدود.
بر روى صفحه دل ما از وفاى دوست
|
|
نقشى نوشتهاند كه نتوان ستردنش
|
پس جوان نزد عروس آمد و گفت: اى بانوى دمساز من و اى مونس دلنواز من بدان كه امروز
فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه در اين دشت كربلا گرفتار است و غريب و تنها
مانده دور از يار و ديار است مىخواهم كه نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از
مصحف شهادت بر خوانم تا فردا رضاى خدا و شفاعت محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و
سلم و خشنودى بتول عذرا و عنايت على مرتضى قرين حال و رفيق روزگار من گردد نوعروس
آهى از دل پر اميد كشيده گفت: اى يار غمگسار من و اى انيس وفادار من هزار جان من
فداى بندگان امام حسين باد كاشكى در شريعت زنان را حرب كردن رخصت بودى تا من نيز
جان فدا كردمى اما يقين مىدانم هر كه امروز جان براى امام حسين در بازد فرداى
قيامت براق كرامت به عرصه بهشت پاكيزه سرشت تازد و در قصر فردوس برين با وصال
حورالعين در سازد بيا تا به نزديك امام رويم و در حضرت او با من شرط كن كه فردا بى
من پاى در بهشت ننهى و اين زن و شوهرى آن جا از سرگيرى و رفيق و يار اليف و غمگسار
تو در ساحت دارالقرار من باشم وهب گفت: نيكو باشد پس هر دو به اتفاق به خدمت امام
عليهالسلام آمدند و عروس به تضرع و زارى و جزع و بىقرارى گفت: يابن رسول الله
شنودهام كه هر شهيدى كه از مركب بر زمين افتد حروان فردوس از كنار خود سر او را
بالين سازند و در قيامت نيز جفت و قرين و رفيق و همنشين او باشند و اين جوان داعيه
جان باختن دارد و من از او هيچ تمتعى نيافتهام و ديگر آن كه اينجا غريب و
بيچارهام مادر و پدرى و خواهر و برادرى و خويشى و غمگسارى و يارى و مددكارى ندارم
حاجت من آنست كه در عرصهگاه محشر مرا باز طلبد و بى من به بهشت نرود ديگر من غربت
زده را به شما سپارد تا شما مرا به دختران و خواهران خود سپاريد و در حرم محترم اهل
بيت يكى از كنيزان و خدمتكاران باشم چه يقين مىدانم كه در سراپرده عصمت دست نامحرم
به دامن عفت من نرسد امام حسين عليهالسلام بگريست و اصحاب از سخن آن عورت گريان
گشتند جوان گفت: يابن رسول الله قبول كردم كه در روز قيامت وى را باز طلبم و چون به
دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول بهشت يابم بى وى قدم در آن منزل ننهم و من او را
به شما سپردم و شما به مخدرات حجرات طهارت سپاريد اين بگفت و رو به ميدان نهاد با
عذارى چون گل شكفته و رخسارى چون ماه دو هفته بر مركبى چون عمر گرامى رونده و چون
اجل ناگهان بر خصم رسنده زره داودى پوشيده و خفتان زره آكنده بر روى آن فروكشيده و
نيزه خطى به دست راست گرفته و سپر مكى به دوش چپ افكنده رجزى آغاز كرد كه اولش
اينست:
اميرى حسين و نعم الامير
اين چه ذوقيست كه جان مىبخشد دست او تيغ زند تا كه كند
|
|
له لمعة كالسراج المنير وهب
(39) كلبى به سر كوى حسين
روى اشرار چو گيسوى حسين
|
اسب مىراند تا به ميان ميدان رسيد عنان مركب باز كشيد و قصيدهاى در مدح امام حسين
عليهالسلام ادا كرد بعد از آن اسب كوه پيكر در آن روى دشت به جولان در آورد و لعبى
چند نمود و هنر چند اظهار فرمود كه آشنا و بيگانه و دوست و دشمن بر او آفرين گفتند
آن گاه مبارز طلبيد هر كه به مصاف وى آمد گاهى به نيزه از پشت مركب مىربود و گاهى
به تيغ بى دريغ در هلاكت به روى او مىگشود تا بسيارى مبارزان را بر خاك تيره
انداخت و از كشتهها در ساحت ناوردگاه پشتهها ساخت پس پيش مادر آمد و گفت: يا اماه
از من راضى شدى يا نه گفت: آرى بسى مردانگى نمودى و رسم فرزانگى فزودى و علم نصرت
برافراختى اما آن مىخواهم كه تا جان در تن دارى طريقه حرب فرو نگذارى پسر گفت: اى
مادر فرمانبردارم اما دلم به طرف آن نوعروس مىكشد اگر فرمايى بروم و وداعى به جاى
آرم و ديدار باز پسين يكديگر را ببينم.
خداى را مكن اى باغبان مضايقه چندان
در آز خواب خوش اى بخت بد مگر بگشايم |
|
كه يك نظاره كنم باغ نوشكفته خود را
به روى همچو مهش چشم شب نخفته خود را
|
مادر اجازت فرموده جوان روى به خيمه نوعروس نهاد آوازى شنيد كه او از سوز فراق ناله
مىكرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم بر مىكشيد و مىگفت:
نهاد بر دل من روزگار بار فراق
|
|
كه تيره باد چون شب روز روزگار فراق
|
جوان را طاقت نماند خود را از مركب در انداخته به خيمه آمد، عروس را ديد سر به
زانوى حسرت نهاده و قطرات عبرات از چشمه چشم گشاده گفت: اى دختر در چه حالى و بدين
زارى چرا مىنالى؟ جواب داد: كه اى آرام جان و اى انيس دل ناتوان!
جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه آه
|
|
آه دردآلوده دارم چون نگريم زار زار
|
جوان بنشست و سر او را در كنار گرفته از هر جا سخنى در پيوست كه ناگاه از ميان
ميدان آواز آمد كه هل من مبارز هيچ كس هست كه به مبارزت
بيرون آيد جوان چون آن آواز شنيد برخاست و گفت:
رفتيم و وداع ما ز دل بايد كرد
گر بد ديدى همه نكو بايد گفت |
|
ور آب دو ديده خاك گل بايد كرد
ور دردسرى
بود بحل بايد كرد |
آن گاه بر مركب سوار شده عنان به جانب رزمگاه معطوف گردانيد عروس از عقب وى
مىنگريست و زار زار مىگريست و به زبان حال مضمون اين مقال ادا مىكرد.
از پيش من آن ماه چو تعجيل كنان رفت
|
|
دل نعره برآورد كه جان رفت و روان رفت
|
اما جوان چون شير ژيان يا ببر بيان يا اژدهاى دمان با تيغ آبدار و نيزه جان شكار
صاعقه كردار به معركه كارزار در آمد و به سنان نيزه مبارزى را كه در ميدان بود از
پشت مركب در ربود وهب به يك حمله او را در ربوده بر زمين افكند چنان چه استخوان
هايش در هم شكست غريو از هر دو لشگر برآمد و برابر او ديگر هيچ مبارز نيامد وهب
مركب را نهيب زده روى به قلب لشگر دشمن آورد و از چپ و راست مىتاخت و مرد و مركب
را به نوك نيزه بر خاك معركه مىانداخت تا نيزه آن سعادتمند پاره پاره شد دست بزد و
تيغ نيلوفرفام از نيام انتقام كشيده دست و بازو بگشاد.
به هر جا كه خود و سپر يافتى
|
|
به شمشير برنده بشكافتى
|
فلك با هزار ديده در ميدان دارى او خيره مىماند و ملك به هزار زبان بر تيغ گذارى
او آفرين مىخواند القصه لشگر مخالف از جنگ او به تنگ آمدند عمر سعد بانگ بر سپاه
خود زد تا گرد وى فرو گرفتند و ضرب و طعن به جانب وى روان كردند يكى تيرى بر مركب
وى زد، وهب پياده بماند و آخر دست و پاى او نيز از كار برفت و بر زمين افتاد و سر
شريفش ببريدند و در پيش لشگر امام حسين انداختند مادرش برجست و سر پسر برگرفته روى
بر روى او مىنهاد و مىگفت:
احسنت نيكو كردى اى جان مادر و اى حلالزاده مادر اكنون رضاى تمام من تو را حاصل شد
و به شهداى راه خدا واصل گشتى پس آن سر را بياورد و در كنار عروس نهاد، عروس ميلى
برداشت و بدان خون آلوده ساخته در چشم كشيد و آهى از ميان جان برآورد و هجوم خيل
اجل جان و جهان را بر سر آورد و جان بر سر دست به سوى شوهر پيوست رضوان الله عليهما
و روايتى ضعيف هست كه آن ضعيفه روى به ميدان نهاد و خود را در خون شوهر مىگردانيد
و خاك و خون او را در روى مىماليد ناگاه شمر را نظر بر وى افتاد و غلامى را گفت تا
عمودى بر سر وى زد و آن زن هلاك شد و نقلى ديگر آنست كه مادرش سر پسر برداشت و به
معركه آمده بر سينه كشنده پسر زد و او را بكشت و چوب خيمه برداشت و سه كس را به قتل
رسانيد و امام حسين عليهالسلام او را آواز داده باز گردانيد و او اعتذار نموده
گفت: اى فرزند رسول خداى مرا معذور دار كه در فراق داماد و عروس سوخته بودم.
نورالائمه آورده كه پيرزن مىگفت كه واويلاه روز جوانى كجا است تا من باز نمايم كه
انتقام خون پسر چون بايد خواست.
شهادت عمرو بن خالد و پسرش
راوى گويد كه بعد از شهادت وهب كلبى عمرو بن خالد ازدى بيرون آمد مرد بلند بالاى
زيبا لقا بر مركب تازى نشسته برگستوان منقش بر ران مركب كشيده و دستى سلاح ملوكانه
پوشيده از تيغ آتشبار آبروى مردان مىربود و از شمشير گوهر دار مردانگى ظاهر مىكرد
و از سنان جانستان لعل منشور اهل بغى مىپراكند و با زبان در نثار جوهر منظوم به
صورت رجز جمع مىنمود.
ابوالمفاخر ترجمه رجز آن مرد مردانه را بدين گونه ايراد فرموده كه:
اى نفس عزيز ترك جان كن
از بهر شهود عرض اكبر وز شعله تيغ آسمان وش در
معركه همچو شير مردان |
|
ترتيب بهشت جاودان كن خود
را به شهادت امتحان كن اطراف زمين چو ارغوان كن
سر پيشكش خدايگان كن
|
بعد از محاربه بسيار و قتل جمعى از فساق فجار متوجه رياض جنات
تجرى من تحتها الانهار شد و بعد از او پسرش خالد بن عمرو به حكم
و من اشبه اباه فما ظلم روى به ميدان نهاده داد مردانگى
بداد و رجزگويان در قتال بر روى ارباب عناد و جدال بگشاد خاك ميدان را از خون
نامردان چون لعل بدخشان درخشان مىكرد و صفحه معركه را به تيغ آبدار آتشبار از
قطرات دماء اهل بغى و عدوان افشان مىكرد و مانند برق خاطف خنجر گزارى مىفرمود و
بر مثال شهاب ثاقب نيزه آتشين كار مىفرمود و عاقبت خالد عمرو نيز همچون عمرو خالد
به خلد آباد وصال و وصال آباد خلد رسيد رضوان الله عليهم.
چون ذره به خورشيد درخشان پيوست
جان بود ميان وى و جانان حايل |
|
چون قطره سر گشته به عمان پيوست
فى الحال كه جان داد به جانان پيوست
|
شهادت سعد بن حنظله تميمى
بعد از آن سعد بن حنظله تميمى كه در هيچ معركه از سيوف روى نتافته بود و به شعشعه
شمشير رخشان غبار ميدان شكافته چون عرصهگاه نبرد را خالى ديد
دماغش ز گرمى درآمد به جوش
|
|
برآورد چون رعد غران خروش
|
روى به ميدان نهاده مرغ تيرپران را از قفس جعبه آزاد كرد و گوهر تيغ بران را از
معدن نيام بيرون آورد و روى هوا را از بخار حرارت هيجا زنگارى و صحن زمين را از
كثرت خون اعدا گلنارى ساخت بعد از كشش بسيار و كوشش بىشمار نامردى بر وى تاخت و
بنياد حياتش را به شمشير قاطع برانداخت.
شهادت عمرو بن عبدالله
ابوالمؤيد آورده كه بعد از عمرو بن عبدالله مذحجى به ميدان درآمد و در درياى هيجا
غوطه خورده تيغى چون نيش نهنگ تيز چنگ از نيام بركشيد و خود را با سمند باد رفتار
چون سمندر به ميان آتش كارزار رسانيد.
سيم سيما تيغ او بر سنگ اگر كردى گذر
|
|
همچو سيماب از نهيبش سنگ گشتى بىقرار
|
آغاز كرد و ساحت زمين وسيع را بر دشمنان تنگ ساخت صفحه تيغ يمانى را به خون دليران
رنگ نمود و عاقبت از ضربه اعدا مرغ روح پاكش از محبس خاك به آشيانه افلاك آهنگ
فرمود رضوان الله عليه.
شهادت حماد بن انس
بعد از آن احمد بن انس به ميدان درآمده اسب مىتاخت و لواى نصرت بر مىافراخت و به
تيغ مبارزت سر دشمنان از تن جدا مىساخت و آن را به چوگان نصرت چون گوى مىباخت و
بناى صبر و قرار از دل اشرار بر مىانداخت عاقبت خدنگ اجل ديده املش بر بست و با
دلى شادان و جانى به محبت آبادان به شهيدان راه حق پيوست.
هر لحظه باد مىبرد از بوستان گلى
|
|
آشفته مىكند دل مسكين بلبلى
|
شهادت وقاص بن مالك
بعد از او وقاص بن مالك.
تيز كرد اسب را چو بحر خفيف
|
|
كل شىء من الظريف ظريف
|
هنوز دوازده تن را زياده نكشته بود كه ناحفاظى بر وى تاخت و به طعن نيزهاش بر خاك
مذلت انداخت فراش قدرت سايبان عزت وى را در عرصه جنان برافراخت و ساقى قضا از باده
جام رضا در محفل ارتضا او را مست و سر انداز ساخت رضوان الله عليه.
جرعهاى از جام شهادت چشيد
|
|
رخت بر ايوان سعادت كشيد |
شهادت شريح به عبيد
بعد از او شريح بن عبيد روى به ميدان نهاد و بر مركب تيزگام راه انجام زرين ستام
سيمين لجام سوار شده به چپ و راست مىتاخت و مرد را از بالش زين بر فرش زمين
مىانداخت.
به هر جا كه نيزه برافراختى
به هر سو كه مركب بر انگيختى |
|
جهانى ز مردم تهى ساختى به
شمشير خون يلان ريختى
|
ناگاه مركبش خطا كرد و آن صواب كار بر زمين افتاد جمعى گرد وى در آمده به زخمهاى
متوالى و ضربهاى متعاقب اعضا و اجزاى مجتمعه وى را متفرق ساختند.
شهادت مسلم بن عوسجه اسدى
بعد از آن كه مسلم بن عوسجه اسدى به ميدان در آمد و او مرد مردانه بود و شجاع و
فرزانه، صائب رأى در غزوه آذربايجان كارهاى عظيم كرده و كار بر مشركان به تنگ آورده
چند نوبت قرآن پيش اميرالمؤمنين على عليهالسلام گذرانيده و خود را بدان درجه كه
حضرت امير او را برادر خواندى رسانيده از مضايق خطرات چون تيغ جوهردار خود سرخ روى
بيرون آمدى و در مهالك غزوات چون نيزه برق آثار خود سرافراز بودى.
گرز او مغفر شكستى بر سر گردان رزم
|
|
تيغ او جوشن دريدى بر تن مردان كار
|
به اجازت امام حسين عليهالسلام روى به ميدان آورد و طريدى مردانه و جولانى
مبارزانه كرد رجزى در مدح شاه شهيدان مىخواند و منقبت قبيله و محمدت عشيره خود در
اثناى آن بر زبان مىراند مقارن اين حال مبارزى از اهل خلاف و جدال به مبارزت وى
آمد چون بحر جوشان و رعد خروشان از گرد راه بر مسلم حمه كرد مسلم حمله او را رد
نموده نيزهاى بر پهلوى راستش زد كه سر سنان از جانب چپ بيرون آمد، سپاه امام حسين
خروش برآورده تكبير گفتند و نعره صلوات به فلك اثير رسانيدند لشگر عمر سعد طيره و
تيره گشته سر خجلت و شرمسارى در پيش افكندند مبارز ديگر بيرون آمد چاشنى مرگ چشيد و
ديگرى روى به معركه آورد او هم به ياران گذشته خود رسيد القصه مرد مىآمد و مسلم
مىكشت تا پنجاه مبارز را به نيزه بى جان كرد و به شمشير آبدار شش تن ديگر را به
قتل برآورد عاقبت زخم گران يافته از پاى در آمد و فى الحال امام حسين عليهالسلام و
حبيب مظاهر به سر وى رسيده ديدند كه هنوز رمقى در تن وى باقيست.
امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى مسلم طايفهاى از ياران ما را اجل دريافت و
جمعى كه زندهاند انتظار آن مىبرند غم مخور و اندوه مدار كه ما نيز دم به دم به تو
خواهيم رسيد و همراه يكديگر به نزديك نبى و ولى خواهيم رفت.
مسلم كه اين سخن بشنود ديده باز كرد و در رخسار مبارك امام حسين نگريست و تبسمى
فرمود كه گوش هوش عارفان در آن زمان از تبسم او اين نكته مىشنودند * اى خوش آن
راهى كه در وى چون تو همراهى بود.
آن گه حبيب گفت: اى مسلم ابشر بالجنة بشارت باد تو را
به بهشت. مسلم به آواز ضعيف گفت: بشرك الله بالخير يا حبيب
پس حبيب فرمود كه اى مسلم اگر مىدانستم كه بعد از تو زنده مىمانم التماس وصيتى
مىكردم اما يقين دارم كه همين لحظه به تو خواهم پيوست و رخت زندگانى از اين خرابه
فانى بر خواهم بست از تو چه وصيت طلبم مسلم گفت: وصيت من به تو آنست كه دست از حرب
اين مدبران شقى باز ندارى دقيقهاى از دقايق مردانگى و فرزانگى فرو نگذارى و در نظر
امام حسين عليهالسلام تيغ زنى تا وقتى كه جان فداى شاهزاده كونين كنى حبيب گفت:
برب الكعبه كه چنين خواهم كرد و اين وصيت به جاى خواهم آورد
به بندگى حسين افتخار خواهم كرد
دليروار به ميدان حرب خواهم رفت درون معركه شيران دشت
هيجا را |
|
براى نصرت او جان نثار خواهم كرد
به تيغ
و گرز و سنان كارزار خواهم كرد
به طعن نيزه بى جان شكار خواهم كرد
|
مسلم او را دعا كرده روى به جانب امام حسين عليهالسلام آورد و فرمود: يابن رسول
الله رفتم تا مژده آمدن تو به حضرت جدت رسانم و پدرت را از قدوم تو آگاه گردانم پس
ديده بر هم نهاد و نقد جان به قابض ارواح داد رضوان الله عليه.
راوى گويد: كه در آن زمان كه مسلم افتاده بود بعضى از لشكر عمر سعد آواز برآوردند
كه مسلم بن عوسجه را بكشتيم شبث بن ربعى زبان به دشنام ايشان گشاده گفت: به كشتن
شخصى شادمانى مىكنيد كه در عزاى آذربايجان پيش از آن كه صفوف مؤمن و كافر به هم
رسد چندين مشرك را به قتل آورده بود عجب حالتى كه شبث آن قوم را از شادى به قتل
مسلم منع مينمود و خود به قتل سبط ستوده رسول و پسر پسنديده بتول شادمان و مبتهج
بود * افسوس كه انصاف در آن قوم نبود.
شهادت پسر مسلم بن عوسجه
نورالائمه آورده كه پسر مسلم بعد از قتل پدر گريهكنان روى به ميدان نهاد امام حسين
عليهالسلام فرمود: كه اى جوان باز گرد كه پدرت كشته شده و اگر تو نيز به قتل رسى
مادرت ضايع ماند.
پسر خواست كه باز گردد مادرش گريهكنان گفت: اى پسر اگر از اين حرب بر گردى هرگز از
تو خشنود نشوم پسر روى به معركه آورد و مادرش از عقب او روان شده او را بر جان فدا
كردن دل مىداد و مىگفت اى جان مادر تا از تشنگى نترسى كه همين ساعت از دست ساقى
كوثر سيراب خواهى شد.
جوان به حرب درآمد و بيست تن را بى سر ساخته آخر از پاى در افتاد و سرش بريده پيش
مادر انداختند آن دل سوخته سر پسر را برداشته و آفرينگويان در او مىنگريست و هر
كه آن حال مشاهده مىكرد زار زار مىگريست.
شهادت هلال بن نافع بجلى
بعد از آن هلال بن نافع بجلى روى به ميدان نهاد اگر چه نامش هلال بود اما جمالش چون
بدر در درجه كمال بود در آن نزديكى خلعت دامادى پوشيده و از جام ازدواج شربت ابتهاج
نوشيده در آن وقت كه عزيمت حرب كرد عروس دست به دامنش زد كه به ميدان مرو مبادا
هلاك شوى هلال گفت: اى نادان از بر من دور شود چرا من از ديگران كمتر باشم مگر كمر
خدمت امام حسين عليهالسلام به گزاف بر ميان بستهام و از روى دعوى بىمعنى به خدمت
حضرتش پيوسته حالا دل از عالم برداشته و علم يكجهتى و هوادارى بر افراشته.
به عهد محبت وفا مىكنيم
|
|
به خاك درش جان فدا مىكنيم
|
اين سخن به سمع مبارك امام حسين رسيد گفت: اى برادر دل عيال به جانب تو نگرانست
نخواهم كه در جوانى به فراق يكديگر مبتلا گرديد هلال گفت: يابن رسول الله اگر تو را
در محنت بگذارم و روى به عشقبازى و عشرت سازى آرم فرداى قيامت به جدت چه جواب گويم
و عذر اين حال چگونه بخواهم پس از امام حسين عليهالسلام همت طلبيده آهنگ مصاف كرد
و خود عادى بر سر نهاده و سپر مدور چون جرم قمر منور به كتف آورده قنديلى پر تير
خدنگ ز رنگ زمرد پيكان سفته سوفار عقاب پر بر ميان بسته و تيغ يمانى جوهردار صاعقه
آثار حمايل كرده و اين هلال تيراندازى بود كه خدنگ عقاب صفتش طعمه جز از جگر دشمن
نخوردى و شاهين تير تيزپرش به هنگام شكار جز دل بدخواه صيد نكردى
تير او چون بنهد چشم بر ابروى كمان
|
|
زه به گوش ظفر آيد ز زبان سوفار
|
هلال بن نافع كالبدر الساطع و البدر اللامع به ميان ميدان رسيده و رجز فصيحانه آغاز
كرده مبارز طلبيد از سپاه شام مبارزى قيس نام در برابر هلال آمده هنوز دويست قدم
دور بود كه هلال تيرى در بحر كمان پيوسته و به شست درست كشيده و حواله سينه او كرد
قيس سپر در سر كشيد و خواست آن تير را رد كند اما تير چنان به ضرب آمد كه سپر را
بشكافت و به سينه رسيده روان از پشتش گذاره كرد و تا سوفار در زمين غرق شد لشكر عمر
سعد از آن ضرب تير بترسيدند و كسى ديگر قدم جرأت پيش ننهاد هلال روى به قلب لشكر
مخالف آورده به هر تيرى اميرى از پاى در مىآورد و به هر خدنگى نهنگى بى جان
مىكرد.
چو تيرش سوى خصم پران شدى
چو دستش كمان را بياراستى |
|
دل دشمن از سهم لرزان شدى
ز هازه ز هر گوشه برخاستى
|
آوردهاند: كه هشتاد تير برداشت و به هر يكى از آن يكى از دشمنان را هلاك كرد و چون
تيرش تمام شد تيغ از نيام بر كشيد و مبارزت مىنمود و سر دشمنان از تن ايشان
مىربود تا طاير جان پاكش از منادى غيب صداى ارجعى الى ربك
شنود و به آشيان فادخلى فى عبادى توجه فرمود.
شهادت عبدالرحمن بن عبدالله يزنى و يحيى بن
مسلم مازنى
بعد از آن عبدالرحمان بن عبدالله يزنى به ميدان آمده بيست و هشت تن را بكشت و به
وسيله شهادت به قرب عالم غيب و شهادت رسيد پس از آن يحيى بن سليم المازنى تيغ مىزد
و يحيى مرد پسنديده و مبارز كارديده بود حرب مىكرد و محياى و
مماتى لله رب العالمين مىگفت ميمنه لشكر خصم را كه از يمن خالى بود بر هم
زد و آتش هيجا در ميسره بى يسر ايشان برافروخت آخر الامر ابن سليم از مقام تسليم با
قلب سليم از عنايت خداوند سلام به دارالسلام رسيد.
شهادت عبدالرحمن بن عروه
بعد از او عبدالرحمن بن عروه غفارى رجزگويان روى به معركه نهاد و نورالائمه دو سه
بيتى از ترجمه رجز او را آورده:
چو من اندر عرب جوان نبود
چون به دستان حرب آرم روى جان فداى حسين خواهم كرد
|
|
در عرب چه كه در جهان نبود
رستم زال را
امان نبود
كه جز او راحت روان نبود |
همين كه به ميدان تاخت و لواى محاربه و مقابله برافراخت به يك ساعت سى كس را از
مبارزان خياره بى جان ساخت قضا را تيرى بر پيشانى وى زدند آن را بيرون كشيده
بيانداخت و از چپ و راست حمله كرده با زخم چنان دوازده تن ديگر بكشت و شهيد شد
رضوان الله عليه.
شهادت مالك بن انس بن مالك
بعد از او مالك بن انس بن مالك به دستورى مالك ممالك ولايت(40)
بيرون آمده در برابر عمر سعد بايستاد و گفت: اى عمر اگر سعد وقاص بدانستى كه روزى
از تو اين حركت صادر خواهد شد به دست خويش سرت را باز بريدى و عالم را از ننگ وجود
ناپاكت باز خريدى عمر سعد از اين سخن منفعل و خجل گشته بانگ بر سپاه خود زد كه
مبارزى بيرون فرستيد تا او را خاموش گرداند و به دغدغه كارزار سخن حسب و نسب بر او
فراموش سازد مرد بيرون مىآمد و مالك در دركه مهالك مىافكند و صبح اقبال شاميان را
به شلمت ادبار تير مىساخت تا به سعادت شهادت رسيد.
شهادت عمرو بن مطاع
بعد از او عمرو بن مطاع الجعفى از عقب وى روى به ميدان نهاد و رجزى به زبان فصيح و
بيان مليح ادا كرد و به كارزار مشغول شده بر اعادى كارزار مىكرد و به هر طرف كه
تير مىراند اثرى از آدمى نمىماند چندان كوشش نمود كه رخت به سراى آخرت كشيد و به
عز شهادت فايز گشته به ياران گذشته رسيد رضوان الله عليه.
هر زمان يار دگر بار سفر مىبندد
|
|
در شادى به دل غمزده در مىبندد
|
شهادت قيس بن منبه
راوى گويد: كه بعد از عمرو بن مطاع قيس بن منبه چون شير شكارى و پلنگ كوهسارى روى
به ميدان نهاد و رجزى آغاز كرد كه ترجمه بعضى از ابيات آن اينست:
من قيسم منبهام كه در جنگ
گر رستم زال زنده گردد در دوستى حسين و آلش
امروز شوم شهيد و فردا |
|
كيوان ترسيد ز دار و گيرم
گردد به هم كمند اسيرم باكى نبود اگر بميرم در
خلد برين بود سريرم
|
كمان كين در بازوى تمكين فكنده كمند گير و دار از فتراك ادراك در آويخت و به قوت
بازوى توانا خاك ميدان با خون دشمنان برآميخت سالار كوفى از ميسره عمر سعد به
مبارزت وى بيرون آمد و طاقت حرب وى نياورده روى به گريز نهاد و راه بيابان بر گرفت
قيس از روى تعصب مركب از عقب وى در تاخت تا از لشگرگاه به صحرا رسيد عمر سعد حكم
كرد كه نيزه به وى رساند سواران از قفاى وى در آمده و زخمها بر او گشاده دمار از
وى درآوردند و عاقبت الامر به زخمهاى پى در پى شهيدش كردند و سالار به سلامت باز
گرديد و به جاى خود آمد.