روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۱۵ -


گيرم كه روزگار تو را مير رى كندگيرم كه بگذرى تو ز قارون به گنج و مال   آخر نه مرگ نامه عمر تو طى كند
با وى وفا نكرد جهان با تو كى كند

پس برير از پيش وى نااميد بيرون آمد و خبر به امام رسانيد آن سياه گليم عقاب عظيم را بر نعيم مقيم اختيار كرد.

به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد   گليم بخت كسى را كه بافتند سياه‏

اما چون شمر ذى الجوشن شنود كه عمر سعد در شب رفته و با امام حسين سخن گفته است فى الحال به كوفه رفت و با پسر زياد گفت: كه ميان حسين و عمر سعد رسول و مراسله واقعست و شب نيز با يكديگر ملاقات نموده تدبيرها مى‏كنند و حقيقت حال معلوم نيست ابن زياد در غضب شد و نامه‏اى نوشت به عمر سعد كه من تو را به محاربت حسين فرستادم نه به مصاحبت او. مى‏شنوم كه با هم كلامى و پيغامى داريد اگر اين كار از دست تو بر نمى‏آيد منشورى كه به نام تو نوشته‏ايم باز فرست و سپهسالارى لشگر را به شمر ذى الجوشن گذار چون نامه برسيد عمر سعد اندوهناك شده دل بر حرب امام حسين نهاد راوى گويد كه روز هشتم محرم در لشگرگاه امام حسين آب نماند و آن لشگر به تشنگى مبتلا شدند و اطفال فرياد العطش العطش بر كشيدند.
امام حسين عليه‏السلام برخاست و به موضعى تشريف فرمود و گفت: اين زمين را بكنيد چون قدرى بكندند چشمه آب شيرين خنك خوشگوار پديد آمد لشگر از آن آب خوردند و مركبان را سيراب ساختند و مشگها پرآب كردند و باز آن چشمه ناپديد شد و هر چند طلبيدند از آن نشان نديدند و اين از جمله كرامت‏هاى امام بود.
اما چون اين خبر به پسر زياد رسيد باز نامه‏اى نوشت به عمر سعد كه حسين را مجال داده‏اى تا در باديه چاه مى‏كند كار بر وى سخت گير و مجال، بر او تنگ ساز اينك لشگر پى در پى مى‏فرستم آن گه شمر را با چهار هزار مرد به مدد عمر سعد فرستاد و از عقب او يزيد كلبى را با دو هزار و حصين بن نمير سكونى را با چهار هزار كس ديگر فرستاد تا هفده هزار سوار و پياده به عمر سعد پيوستند و او پنج هزار مرد داشت مجموع به بيست و دو هزار نامرد جمع شدند و با امام اندك مردمى بودند حبيب بن مظاهر اسدى گفت: يابن رسول الله در اين نزديكى قبيله بنى اسد نشسته‏اند دستورى ده تا امشب بروم و ايشان را به نصرت تو بخوانم پس اجازت يافته به ميان آن قوم رفت و گفت: اى مردمان پسر فاطمه زهرا و جگرگوشه رسول خدا را بيست و دو هزار سوار و پياده در ميان گرفته‏اند و شما خويشان منيد آمده‏ام و شما را نصيحت مى‏كنم كه اگر شفاعت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم را مى‏طلبيد بيائيد و امام حسين را در يابيد عبدالله بن البشير از آن مردمان برپاى خاست و گفت: اول كسى كه لاف محبت زند منم. گواه باشيد كه نخست كسى كه اجابت دعوت امام حسين كرد من بودم حبيب گفت: بشرك الله يابن البشير بالجنة اى پسر بشير بشارت دهد خداى تو را به بهشت.
القصه نود كس از بنى اسد بيعت كرده مكمل و مسلح بر اسبان تازى نشسته روى به لشكرگاه حضرت امام حسين نهادند قضا را بدبختى از همان قبيله خبر به عمر سعد برد و او ارزق شامى را با چهار هزار كس فرستاد و آن غماز در پيش ايستاده آن لشگر را بر سر ايشان برد و در كنار آب فرات به هم رسيده جنگ در پيوستند و شكست بر مردم بنى اسد افتاده جمعى كشته شدند و باقى دانستند كه طاقت مقاومت آن لشگر ندارند به قبيله خود باز گشتند و حبيب اين خبر به امام رسانيده موجب ازدياد حزن اهل بيت شد.

هر دم افزايد غمى بالاى غم   لشگر غم وا نمى‏افتد ز هم‏

و چون پسر زياد شنيد كه امام حسين به قبايل مى‏فرستد و مدد مى‏طلبد آتش غضب او باز اشتعال يافته به عمر سعد پيغام داد كه اگر در همين روز به حرب امام حسين مشغول نشوى تو را و هر كه با توست به سياست رسانم و چون پيغام ابن زياد برسيد عمر سعد بترسيد و اگر چه روز بيگاه شده بود فى الحال سوار گشته با تمام لشگر روى به امام حسين نهاد و اين روز نهم محرم بود كه تاسوعا گويند و امام حسين در آن محل سر بر زانو نهاده به خواب رفته بود چون گرد سپاه و نعره سواران و قعقعه سلاح برآمد او را بيدار ساختند امام حسين بر آن حال وقوف يافته برادر خود عباس را با بيست سوار پيش ايشان فرستاد تا معلوم كند كه سبب آمدن آن جماعت چيست؟ عباس تحقيق نموده باز گشت و گفت: عمر سعد است كه با لشگر خود بر حرب اقدام نموده.
امام حسين عليه‏السلام فرمود: كه برو و اين قوم را باز گردان كه روز بى‏گاهست و باقى امروز و امشب را مهلت طلب كه شب آدينه است و شب عاشورا تا باشد كه مراسم طاعت و لوازم اوراد من در اين شب برقرار ماند. عباس باز گشت و گفت: اى مردمان جگرگوشه مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم يك امشب ديگر مهلت مى‏طلبد و چنان مى‏داند كه شب باز پسين است از عمر وى مى‏خواهد كه به طاعت و عبادت گذراند و در اوراد و اذكار وى خللى نيفتد عمر سعد با امراى لشگر مشاورت نمود؛ گفتند: ما به تنگ آمديم و از غضب امير مى‏ترسيم و شمر نعره مى‏زد كه شما را امان نيست و اهمال و امهال مجال ندارد ناگاه ابوشعبان كندى و روايتى آنست كه عمرو بن حجاج از آن مقاله شرم داشته بانگ بر آن جماعت زده گفت: اى قوم اين چه سخت دلى و سست پيمانيست كه مى‏كنيد اگر اين قوم از روم يا از چين بودندى و مهلت خواستندى مهلت مى‏دادند آخر اين جماعت اهل بيت پيغمبر شمايند و شما امت جد وييد از خالق بترسيد يا از خلايق شرم داريد.

شما بس سخت روى و سست دينيدز حق سبحانه شرمى نداريد نه آخر اهل بيت مصطفايند   چو شيطان لعين با كبر و كينيد
ز مردم نيز آزرمى نداريد
به صد كرب و بلا در كربلايند

مردمان اين سخن استماع كرده دست از حرب بداشتند و همانجا فرود آمده نگاهبانان بر گماشتند و امام حسين قبل از اين فرموده بود تا گرد لشگرگاه خندقى كنده بودند تا مصاف از يكجانب باشد و حرم نيز از تعرض بيگانه ايمن باشند و پر هيزم ساخته در اين محل فرمود تا آتش در آن زدند تا كسى شبيخون نيارد اما چون آتش زبانه زدن گرفت مالك بن عروه بر اسبى نشسته پيش راند و گفت: اى حسين پيش از آتش آن سراى اين آتش به سر خود زدى.
حضرت امام حسين فرمود: كه كذبت يا عدو الله دروغ گفتى اى دشمن خداى گمان كردى كه من به دوزخ روم و تو به بهشت مسلم بن عوسجه گفت: يابن رسول الله اجازت فرماى تا تيرى بر دهانش زنم حضرت امام فرمود: نخواهم كه در حرب پيشدستى كنم اما تو در نگر تا قدرت حق سبحانه را مشاهده كنى پس روى به قبله دعا آورده فرمود: اللهم جره الى النار بار خدايا او را به سلسله عقوبت در آتش كش و پيش از آن كه او را به آتش عقبى كشانى از آتش دنيا بچشان فى الحال به حكم دعوة المظلوم مجابة اثر اجابت ظاهر شد و اسبش را پاى به سوراخى رفته او به جانب سفل متمايل گشت و عنان از دست داده پايش در ركاب بماند و اسب به هر سو مى‏دويد تا به كنار خندق آتش رسيد او را از پشت در ميان آن آتش افكند و خود بازگشت و خروش از مردمان برآمد و اين كرامت ديگر بود از آن حضرت پس امام حسين عليه‏السلام سجده شكر به جاى آورد آن گه سر برداشت و به آواز بلند چنانچه هر دو لشگر شنيدند گفت: خدايا ما اهل بيت و ذريت رسول تو ايم داد ما از ظالمان بستان ابن اشعث آواز داد كه تو را با پيغمبر چه خويشيست كه هر ساعت لاف ميزنى.
امام حسين از روى غيرت برآشفت و از سر نياز با حضرت كريم كار ساز و خداوند بنده‏نواز مناجات كرده گفت: خدايا پسر اشعث قدح نسب من مى‏كند و مرا فرزند پيغمبر تو نمى‏داند فاره فى اليوم ذلا عاجلا پس در همين روز خوارى وى را به وى نماى و رگ جانش قطع كن هنوز تير دعاى آن حضرت بر هدف آسمان نرسيده بود كه شهباز قضا از فضاى عالم تقدير در رسيد و على الفور در باطن آن ناپاك تقاضايى ظاهر شد و از مركب فرود آمده به قضاى حاجت مشغول گشت كه ناگاه كژدمى سياه به امر اله نيشى بر عورت او زد و مكشوف العوره در ميان نجاست مى‏گرديد تا جان پليد از بدن ملوث او جدا گرديد آن چنان بد زندگانى مرده به.
و اين نيز كرامت ديگر بود كه از آن حضرت واقع گشت پس جعده قرنى پيش راند و آواز داد كه اى حسين اين آب فرات را مى‏بينى كه چون درياى مواج مى‏رود به خدا كه از آن قطره‏اى نچشى تا هلاك شوى امام حسين كه اين سخن شنيد آب در ديده بگردانيد گفت: اللهم امته عطشانا خدايا او را تشنه بميران فى الحال بى‏سببى اسبش در رميد و وى را بينداخت و او برخاسته در پى اسب مى‏دويد تشنگى بر او غالب شده العطش العطش مى‏گفت و هر چند آب بر لب او مى‏رسانيدند نمى‏توانست خورد تا در آن تشنگى بمرد و اين ولايت سوم بود كه از آن حضرت در آن روز ظهور نمود لشگر پسر زياد آن همه كرامات را مشاهده مى‏نمودند و همچنان بر صرافت جهل و عناد خود مستقيم بودند.

اشقيا منكر كراماتند اوليا را چون خويش پندارند اين همه بهر آن كه جنس نيند   در بساط مناكرت مانند
سر به اهل صفا فرو نارند
دد و ديوند و نوع انس نيند

القصه آنروز و شب حرب نكردند و ملازمان امام مظلوم روى نياز به درگاه حى قيوم آورده همه شب گرسنه و تشنه به ذكر الهى و درود حضرت رسالت پناهى صلّى الله عليه و آله و سلم مى‏گذرانيدند خوارزمى در مقتل خود نورالائمه آورده كه چون روز تاسوعا بگذشت و شب عاشورا در آمد سلطان سيارگان در تعزيت خانه غروب مقام گرفت و شب مشك‏فام پلاس سياه و پيراهن كبود در ماتم خاندان پوشيد خاتونان تا به خانه بلا به نظاره شهيدان كربلا آمدند شفق خون ديده در دامن سپهر ريخت عرصه زمين گرد ادبار به رخسار و فرق مى‏بيخت.

چون دود ظلم روى زمين را سياه كرد   مه روى خويش را به خراشش تباه كرد

در آن شب امام حسين بفرمود تا آن كرسى كه از ساج ساخته بودند و همراه داشت در ميان صحرا بنهادند و جمع لشگر خود را طلبيده بر بالاى كرسى نشست و خطبه‏اى در غايت جزالت و نهايت بلاغت ادا كرد و بعد از ثناى خداوند تعالى و تعظيم و درود بر سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه الحمد لله على السراء و الضراء اما بعد بدانيد كه من هيچكس را از اصحاب خويش با وفاتر نيافتم و هيچ آفريده را از اهل بيت خود رحيم‏تر و نيكوتر نديدم فجزاكم الله منى خيرا خدا شما را از جهت من جزاى خير دهد بدانيد كه امشب رقبه شما را از ربقه بيعت خويش محلى ساختم و اين مهلت براى شما خواستم و ظن من آنست كه چون اين قوم مرا ببينند طلب شما نكنند و به جست و جوى ديگرى نپردازند پس هريك از اصحاب من امشب دست يكى از اهل بيت من گرفته در آفاق متفرق گردند تا از محنت رهايى و از شدت فرج يابند.

من شدم غرقه گرداب غم آن به كه شما   كشتى خود به سلامت سوى ساحل رانيد

برادران و فرزندان و خويشان و مواليان جواب دادند كه يابن رسول الله ما را قوت مفارقت و طاقت مهاجرت تو نيست و بقاى خود بعد از وفات تو نمى‏خواهيم و تا جان در تن داريم و رمقى در بدن داريم با اعداى دين و دشمنان خاندان رسول رب العالمين مقاتله خواهيم نمود.

به قيامت برم آن عهد كه بستم با تو   تا نگويى كه در آن روز وفائيت نبود

امام حسين عليه‏السلام ايشان را دعا گفت و روى به فرزندان مسلم بن عقيل كرد و گفت: اى ابناى عم ما بر مواعيد كاذبه و اكاذيب باطله كوفيان اعتماد نموده پدر شما را به كوفه فرستاديم و آن گروه روى دل از كوى مهر و وفا تافته و به اقدام انتقام در طريق تحريك افساد بر ايفاد نايره ظلم و بيداد شتافته عرض مصون او را هدف سهام تعرض ساختند و رسم حق‏شناسى اهل بيت نبوت را از روى ناسپاسى برانداختند الا لعن الرحمن من اكفر النعم تا شربت شهادت نوشيد و خلعت سعادت پوشيد حالا شما يادگار مسلم بن عقيليد و مادر شما نيز غم‏زده است برخيزيد و مادر خود را برداشته از اينجا به قبيله بنى‏طى رويد و از آن جا به مدينه رفته بنشينيد و دل در كرم الهى بسته انتظار بريد كه دم به دم كسى كه انتقام ما از بنى اميه بكشد ظهور خواهد كرد و من اين سخن از پدر خود شنودم و حقا كه او از حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم شنوده باشد و اين صورت بر اين وجه بود كه حضرت مرتضى على روزى از روزهاى حرب صفين ندا فرمود: كه اين ابومسلم يعنى ابومسلم كجاست محمد حنفيه گفت: اى پدر وى در آخر صفست امير فرمود: كه مراد من ابو سلّم خولانى نيست مقصود من صاحب جيش ما است كه از جانب مشرق با رايت سياه پديد آيد و چندان محاربه كند كه خداى تعالى به واسطه وى حق را در مركز خود قرار دهد خوشوقت آنان كه با وى موافقت نموده در كشتن اعداى دين و نگونسارى ظالمان جد و جهد نمايند و اين نقل به صحت پيوسته و در شواهد النبوة مذكور است و اين جا چنين فرمود كه مراد از اين كس صاحب الدعوه ابومسلم مروزيست كه با علم‏هاى سياه از مرو شاهجهان بيرون آمده و با بنى اميه محاربه نمود و عالم را از شامت مروانيان بپرداخت القصه امام حسين عليه‏السلام اين سخن به اولاد مسلم بگفت كه برويد و نمك ديگر بالاى جراحت پدر مريزيد شما را مصيبت پدر و برادران بس است اندرين زودى نشايد داغ بر بالاى داغ
ايشان فرياد بر كشيدند كه اى امام زمان
مائيم و خاك كويت تا جان ز تن برآيد
جان را چه قدر باشد كه بهر تو فدا نكنيم و سر به چه ارزد كه نثار آن خاك پا نسازيم پدر ما در وفادارى تو سر در باخت و ما در هوادارى تو جان در مى‏بازيم او به غيرت با دشمنان در نساخت و ما از سر محبت با دوستان جانى در مى‏سازيم تو نه آن سرورى كه به سر با تو مضايقه توان كرد و نه آن دلبرى كه رضاى دل تو را به زودى از دست توان داد.

تا سر ز گريبان اجل بر نزنيم   ما دست ز دامان تو كوته نكنيم‏

امام حسين عليه‏السلام چون ديد كه ايشان از روى صدق و صفا دم مى‏زنند و در راه مهر و وفا ثابت قدمند دعاى خير جهت ايشان بر زبان راند فرمان داد كه چون مهم اصحاب من برين وجه قرار يافت بايد كه بروند و بقيه‏اى كه از شب مانده به طاعت و عبادت گذرانند و صباح حاضر گردند كه نماز آخرين كه به جماعت خواهيم گزارد نماز اين بامداد خواهد بود القصه مخاديم به منازل خود شتافته به اوراد و ادعيه مشغول گشتند آن شب همه شب ناله از عرصه زمين به غرفه ماه مى‏رفت و نم اشك غريبان باديه عنا از چشمه چشم‏ها به پشت ماهى مى‏رسد.

اشك چشمم تا به ماهى رفت و آهم تا به ماه   ماه و ماهى را بر اشك و آه مى‏گيرم گواه‏

نورالائمه آورده كه در اوايل سحرگاه بود كه از آسمان آوازى آمد كه هاتفى مى‏گفت: يا خيل الله اركبوا اى لشگر خدا سوار شويد كه هنگام كارزار سيد و بر نشينيد كه وقت رحلت به منزل دارالقرار آمد ام كلثوم هم چون بيهوشان خروشان خود را در خيمه امام حسين عليه‏السلام انداخت و گفت: اى برادر عزيز اين صدا شنيدى كه از آسمان آمد؟ گفت: آرى شنيدم و از اين عجيب‏تر هم ديدى پيش از اين ساعت به يك لحظه نور باصره از فلك دماغ به افول رسيد و مردم چشمم از روزنه جان به نظاره گلشن ملكوت مشغول شد به حكم وراثت جدم صلّى الله عليه و آله و سلم كه تنام عينى و لا ينام قلبى چشمم در خواب و دلم بيدار بود سگان ديدم كه بر من حمله كردند در ميان آنها سگ پيسه از همه بر من خشمناك‏تر بود و من با خود گفتم كه او مرا هلاك خواهد كرد و در اين بودم كه جدم صلّى الله عليه و آله و سلم پيش من پيدا شد و گفت: يا بنى اى پسرك من و اى شهيد آل محمد و اى مظلوم‏ترين فرزندان من اينك به استقبال روح پاك تو ساكنان عالم بالا و مقربان ملأ اعلى آمده‏اند و به مرتبه بزرگ‏تر تو را بشارت مى‏دهند جهد كن كه امشب افطار نزد من كنى و توقف و تأخير جايز ندارى و همراه جدم صلّى الله عليه و آله و سلم فرشته‏اى ديدم آن حضرت فرمود: كه اى حسين اين كس را مى‏شناسى؟ گفتم: نى فرمود: كه اين فرشته ايست از آسمان فرود آمده با شيشه سبز تا خون تو را در آن شيشه ريزد و نگاهدارد ام‏كلثوم به گريه در آمد حضرت امام حسين عليه‏السلام گفت: اى خواهر اهل بيت مرا طلب كن كه محل وداع است.

الوداع اى دوستان كين دم سفر خواهيم كردما به اكراهيم چون يوسف در اين زندان اسير حاصل دنيا متاعى نيست كآن را قيمتيست ما از اينجا شاد و خرم مى‏رويم از بهر آنك هر كه را عزم تماشاى رياض قدس هست   مسكن اصلى خود جاى دگر خواهيم كرد
مصر عزت را عزيزآسا مقر خواهيم كرد
زو چو صاحب همتان قطع نظر خواهيم كرد
منزل اندر بقعه‏اى زين خوبتر خواهيم كرد
كو مهيا شو كه ما زينجا سفر خواهيم كرد

پس حرم محترم امام حسين عليه‏السلام و اولاد امجاد آن حضرت بيامدند و امام فرزندان را در پيش خود جاى داد و بوسه بر روى ايشان مى‏نهاد و روى بر سينه ايشان مى‏ماليد و از دل پرخون زار زار مى‏ناليد و مى‏گفت: اى جگرگوشگان من جانم براى شما مى‏سوزد كه هنوز وقت يتيمى شما نيست و درد غريبى علاوه حزن يتيمى شده ندانم كه چه گويم و غم شما را به كه گويم پس روى به شهربانو كرد كه اى يار ديرينه من و اى نور ديده و سرور سينه من نمى‏دانم كه با اين يتيمان چه خواهى كرد و بعد از من غم ايشان چگونه خواهى خورد خروش و فغان از اهل بيت برآمد و كشتى صبر و سكون در گرداب حيرت و غرقاب اضطراب افتاد و افواج و امواج درياى مصيبت و احزان متلاطم و متراكم شد ديده دوران از اندوه بزرگان خاندان گريان گشت و زبان زمان بدين نغمه دلسوز جگرخراش ترنم آغاز كرد:

موج‏زن مى‏بينم از هر ديده طوفان غمىاهل عالم را نمى‏دانم چه كار افتاده است   مى‏رسد در گوشم از هر لب صداى ماتمى‏ اين قدر دانم كه در هم رفته كار عالمى‏

ام كلثوم بى‏طاقت شده گفت: اى گلدسته باغ لا فتى و اى لاله نورسته چمن هل اتى كه را طاقت شنودن اين سخن غم‏اندوز است و كه را تاب استماع اين كلام جگرسوز جد ما حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كه از اين عالم رحلت فرمود محرم ما پدرت على مرتضى بود چون آن حضرت به بال شهادت به سوى روضه سعادت پرواز نمود سايه برادرت حسن مجتبى بر فرق ما گسترده شد و بعد از برادرم محرم محرومان و پناه مظلومان تو بودى اى يادگار خاندان نبوت چون تو بروى محرم ما كه باشد و مرهم راحت بر جراحت دل ما فراق‏زدگان كه نهد؟

فرياد از آن روز كه ما بى تو بمانيم   در آرزويت عمر به حسرت گذرانيم‏

در اين سخن بودند كه ناگاه صبح بدميد و گريبان از غم آن غريبان چاك زد فلما اضاء الصبح فرق بيننا صبح سر برهنه از سپهر كبودپوش خراشيده روى ظاهر گشت و آفتاب سرگردان از فلك سرگشته با دل پرآتش طالع شد و دسته زمان گيسوى شب را در ماتم شهدا ببريد و موى بريدن در اين مصيبت غريب نيست و دست زمان پيراهن زر حلقه فلك را از جيب تا دامن فرو دريد و جامه دريدن در اين تعزيت عجيب نيست.

هر صبح اگر نه تعزيت مفخر الهداستگر آفتاب شرع نه در آب مى‏رود گر در فراق آن رخ گلگون نسوخت زار   پيراهن كبود فلك غرق خون چراست‏ بر قامت سپهر چرا پيراهن قباست‏ خورشيد را چرا رخ لعلى چو كهرباست‏

اما چون اثر صبح ظاهر شد امام حسين بانگ نماز گفت و ياران جمع شدند و تيمم كرده سنت ادا نمودند و فرض را با جماعت گزاردند و هنوز دعا ناگفته و اوراد ناخوانده فرياد كوس حربى و ناله ناى رزمى از لشگر مخالفان برآمده جوق جوق از سوار و پياده مكمل و مسلح روى به ميدان نهادند و رايت‏ها و علم‏ها نصب كردند و نداى هل من مبارز در دادند چون كه مواليان حسينى سپاه عراق را كه مخالف اهل حجاز بودند با چنان برگ و نوا ديدند عشاق‏وار كمر خدمتگارى به دست يقين براى آن خسرو زمان و زمين بر ميان جان شيرين بستند و پياده و سوار روى به صف كارزار آوردند عمر سعد به تعبيه لشگر پرداخته ميمنه تا ميمون را در عهده عمرو بن حجاج كرد و ميسره ناسره را به شمر ذى الجوشن سپرد و علم را به دست مولاى خود داد و آن قلب دل سياه در قلب سپاه قرار گرفت امام با آن كه معدود چند بيش نداشت از كثرت لشگر دشمن انديشه ناكرده ميمنه با ميمنت را نامزد زهير بن قين بجلى نمود و در ميسره با پسر حبيب بن مظاهر اسدى را مقرر فرمود و رايت نصرت آيت را به برادر رشيد خود عباس ارزانى داشت و اگر چه جاى قلب صدر باشد آن صدر در قلب جاى گرفت مبارزان امام حسين عليه‏السلام در ميدان‏
شهادت نقدهاى روان بر كف باكفايت نهادند هاتف غيبى از عالم لا ريبى به گوش هوش ايشان اين ندا مى‏رساند كه:

روز جنگست و جنگ بايد كرد تا شود مرد عرصه ميدان وقت جوشش شتاب خوش باشد شكم ماه و پشت ماهى را اندرين بحر غوطه بايد خورد رزم با اين سگان روبه باز وز پى ديده‏هاى كج‏بينان   كوشش نام و ننگ بايد كرد
تنگ بر اسب تنگ بايد كرد
گاه شستن درنگ بايد كرد
ز اشك شمشير رنگ بايد كرد
جا به كام نهنگ بايد كرد
همچو شير و پلنگ بايد كرد
فكر تير خدنگ بايد كرد

اما چون هر دو صف راست شد امام حسين عليه‏السلام به خيمه شريف در آمد و عمامه رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم بر سر نهاد و دراعه آن حضرت در پوشيد و شمشيرى كه شهسوار ميدان انا نبى بالسيف در دست گرفتى حمايل كرد و بر اسبى مرتجز نام كه مركب راكب براق بودى سوار شده روى به ميدان نهاد و شعرى آغاز كرد كه يك بيت از آن اينست:

انا ابن على الطهر من آل هاشم   كفاين بهذا مفخرا حين افخر

مضمون سخن آن حضرت آنست كه اى اهل عراق سوگند بر شما مى‏دهم كه مى‏دانيد كه من نبيره مصطفى‏ام و سبط رسول خدايم و جگرگوشه فاطمه زهرا ام و قرة العين على مرتضى‏ام برادرم حسن مجتبى است عمم جعفر طيار در هواى فضاى جنات العلى است عم پدرم حمزة سيد الشهداست و مى‏بينيد كه اين عمامه رسول خداست كه بر سر دارم و اين دراعه مبارك اوست كه در بر دارم و اين شمشير آن حضرتست كه حمايل كرده‏ام و اين اسب خاصه اوست كه به زير ران در آورده‏ام نعره از آن لشگر برآمد كه اى حسين به درستى و راستى كه آن چه گفتى حق و صدق است.
امام حسين گفت: پس به چه وجه خون مرا حلال مى‏داريد و آبى كه بر دد و دام و يهود و نصارى حلالست از من باز مى‏گيريد و حال آن كه پدرم راننده دشمنان خود است از آب حوض كوثر همچو كسى كه شتران تشنه را از آب باز مى‏گرداند در اين اثنا آواز گريه و زارى اطفال و نسوان اهل بيت از خيمه به سمع همايون امام حسين رسيد آن حضرت از استماع آن متأثر شده گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم پس عباس و على اكبر را فرستاد كه برويد و با ايشان بگوييد كه فردا شما را بسيار بايد گريست حالا در گريه تعجيل مكنيد ايشان خاموش شدند امام با سر حرف خويش رفت و گفت: ايها الناس بدانيد كه خداوند تعالى كذب را حرام گردانيده و من هرگز دروغ نگفته‏ام و وعده خلاف نكرده و هيچ مسلمان را نيازرده و تا قلم تكليف بر من جارى گشته فرايض الهى را ترك نكرده‏ام و شما را معلوم است كه آن نسب عالى كه من دارم امروز بر روى زمين هيچ كس ندارد و من مردى بودم از دنيا اعراض نموده و ملازم روضه جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه گشته مرا آن جا نگذاشتند تا به ضرورت ترك مدينه گرفته پناه به حرم مكه بردم و به عبادت پروردگار خود مشغول شدم تا رسل شما متعاقب و نامه‏هاى شما متواتر به من رسيد كه ما تو را به امامت احق و اولى از غير تو مى‏دانيم بايد كه متوجه اين جانب شوى.
تا در قدم تو جمله جان افشانيم.
اكنون كه بقول شما آمده‏ام به مكرهاى نهانى قصدهاى ناگهانى مى‏كنيد و آبگينه دل‏هاى نازك ما غريبان را به سنگ غدر و جفا در هم مى‏شكنيد اگر از نايره مكر شما كه متاع صبر و سكون مرا سوخته حرفى به گوش كوه فروخوانم فى الحال صفت بست الجبال بسا برو پديد آيد و اگر از صاعقه جور شما كه بناى شكيبايى اصحاب مرا از بنياد برانداخته رمزى به روز روشن نمايم در زمان اثر ظلمات بعضها فوق بعض از او ظاهر گردد و حالا به سبب شما دار الملك راحت را از يغماى لشگر اضطراب خراب مى‏بينم و سفينه آمال را از هبوب عواصف ملال در غرقاب انقلاب مى‏يابم.

درياى غصه را بن و پايان پديد نيستدارم درون جعبه دل صدهزار تير   كار زمانه را سر و سامان پديد نيست‏ پنهان چنان كه يك سر پيكان پديد نيست‏

پس يكى يك از رؤساى كوفه را كه در آن لشگر بودند نام برده گفت: اى عمر سعد و اى عمرو بن الحجاج و اى شبث بن ربعى و فلان و فلان شما نامه‏ها به جانب من نوشته‏ايد و اكنون در برابر من آمده قاصد خون من گشته‏ايد ايشان جواب دادند كه ما از اين مكاتيب خبر نداريم امام عليه‏السلام نامه‏هاى ايشان را همراه داشت بديشان نمود ايشان انكار بليغ كرده گفتند: اين صحايف بى‏وقوف ما قلمى شده امام حسين عليه‏السلام از كذب و غدر ايشان متحير شد و فرمود تا آن مكتوبات را در آتش افكندند پس فرمود: كه الحمدلله و المنة كه حجت بر شما تمام كردم و شما را بر من حجتى نيست عمر سعد پيش آمد و گفت: اى حسين اين سخنان هيچ نتيجه نمى‏دهد يا يزيد را بيعت مى‏كنى يا تو را به ضرب تيغ هلاك مى‏سازيم پس تيرى در كمان نهاد و گفت: اى اهل كوفه گواه باشيد و فردا نزد امير جليل يعنى عبيدالله زياد اقامت شهادت نماييد كه اول كسى كه تير به لشكرگاه حسين انداخت من بودم پس آن تير را به جانب امام عليه‏السلام افكند امام محاسن مبارك خود را به دست گرفت و فرمود: كه غضب خدا بر يهود وقتى اشتداد يافت كه گفتند: عزير پسر خداست و خشم الهى بر نصارى زمانى مشتد گشت كه افترا نمودند كه عيسى ابن الله است و سخط پروردگار در اين محل براى شما معد و مهيا شد كه قصد كشتن فرزند پيغمبر او مى‏كنيد و من حالا از منهج شكيبايى كه راه سالكان مسالك و اصبر و ما صبرك الا بالله است انحراف نمى‏نمايم و به عروه وثقاى محبت كه به حكم ان الله يحب الصابرين خلعت آن جز بر قامت با استقامت صابران راست نمى‏آيد تمسك مى‏فرمايم كه اندك زمانى را نتايج ظلم به روزگار ستمكاران رسد و از اوج جاه عزت و حرمت به قعر جاه ادبار و مذلت گرفتار شوند.

كه كرد در همه عالم كمان ظلم به زه   كه تير لعنت جاويد را نشانه نشد

منتظرم كه به حكم ان الله يمهل و لا يمهل جزاى كردار و سزاى گفتار شما به زودى زود به شما رسد.

هر كه آئين ظلم پيش نهاد چند روزى اگر سرافرازد   بند بر دست و پاى خويش نهاد
دهرش آخر ز پا در اندازد

پس امام حسين عليه‏السلام عنان مركب از ميدان برتافته به صف لشگر خود باز آمد و دل بر محاربه نهاد و اين واقعه در روز جمعه بود محرم سال شصت و يكم از هجرت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم و لشگر مخالف به قولى هفده هزار و به روايتى سى و دو هزار و اصح روايات آنست كه بيست و دو هزار از سوار و پياده از شام و كوفه در آن معركه حاضر آمدند و ملازمان حضرت امام حسين به قولى هشتاد و دو تن به روايتى هفتاد و تن بودند به غير از آن حضرت سى و دو تن سواره و چهل تن پياده و در اغلب رسايل كه داستان اين مقتل مرقوم شده تفصيل اين مبارزان و كيفيت مبارزات ايشان مذكور نيست و به مجرد نامى و شعرى اكتفا كرده‏اند و اين كمينه تفحص و تصفح بسيار كرده تا تفاصيل آن واقعه را به طريق خيرالكلام در اين اوراق ايراد نمود و رجز هر مبارزى را كه مى‏خوانده چون پارسى زبان را از آن فايده‏اى نيست و سر رشته سخن به سبب آن انقطاع مى‏بايد اينجا نياورده مگر جايى كه ضرورت باشد و اشعارى كه ترجمه آن رجزها از گفتار قدما بود و مناسب اذهان لطيفه اله اين زمان نمى‏نمود آن نيز منطوى شد الا آن چه ايراد آن بى فايده باشد و من الله الاعانة و التوفيق

بيان شهادت حر بن يزيد رياحى با برادر و پسر و غلامش

راوى گويد: كه چون صفوف قتال راست شد از هر دو جانب چشم در ميان ميدان داشتند تا سبقت حرب كه كند امام حسين عليه‏السلام مى‏فرمود: كه من از پدر خود ياد دارم كه تا مخالف ابتدا به حرب نكند متعرض حرب او نبايد شد اما حر بن يزيد پيش لشگر كوفه ايستاده بود چون حال بر اين منوال مشاهده نمود مركب نزديك عمر سعد راند و گفت: يابن سعد با امام حسين بن على مقاتله خواهى كرد؟ گفت: بلى در اين قتال تن بسيار بى‏سر خواهد شد حر گفت: فردا جواب رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را چه خواهى گفت عمر سعد هيچ جواب نداد حر اعراض نموده متوجه ميدان شد اما لرزه بر اعضاى وى افتاده بود و دل در برش مى‏طپيد چنان كه هر كس در پهلوى وى بود آواز آن مى‏شنود مهاجر بن اونس از اقوام حر و روايتى آنست كه برادر او مصعب بن يزيد با وى گفت: كه من تو را در هيچ معركه چنين خوفناك نديده‏ام تو از جمله مشاهير دلاوران و مبارزانى و هرگاه كه از دليران و تيغ گرزان كوفه مى‏پرسيدند پيش از همه تو را نام مى‏بردند و بيش از همه تو را مى‏ستودند اين لرزه تن و طپيدن دل را سبب چيست؟ حر گفت: اى برادر مرا ترس نيست اما نفس خود را ميان بهشت و دوزخ مخير ساخته‏ام و با خود در انديشه آنم كه چگونه برآيد ناگاه نعره‏اى از جگر بر كشيد و گفت: اى برادر بشارت باد كه نفس من بهشت را اختيار كرد پس تازيانه‏اى بر اسب زد و نزد امام حسين آمد و از مركب پياده شده ركاب آن حضرت را بوسه داد و روى بر سم مركب امام نهاده گفت: يابن رسول الله مرا گمان نبود كه اين جماعت قصد تو كنند و خيال مى‏بستم كه مهم به صلح از هم بگذرد و اكنون كه تمرد و عصيان و تغلب و طغيان ايشان بر من ظاهر شد به خدمت تو مبادرت نمودم آيا توبه من قبول شود يا نى و عذر و گناه من به حيز قبول رسد يا نه.

با خجالت‏هاى كلى رو به راه آورده‏امبر من بيدل مى‏فشان دست رد زيرا كه من   جان پر درد و زبان عذرخواه آورده‏ام‏ بر اميدى رو سوى اين بارگاه آورده‏ام‏

حضرت امام حسين عليه‏السلام از بالاى مركب دست مبارك بر سر و روى حر ماليد و گفت: اى حر هر چند بنده گناه كند چون رو به درگاه خداوند آورده استغفار نمايد و از آن گناه توبه كرده عذر خواهد اميد قبول هست و هو الذى يقبل التوبة عن عباده جرمى كه نسبت به من كردى ناكرده انگاشتم و تقصيرى كه تا اين غايت از تو واقع شد در گذشتم مردانه باش و در حرب دل قوى دار كه امروز روز بازار سعادت است و اين ميدان جلوه‏گاه اهل شهادتست حر با دلى از محبت امام حسين پر، روى به ميدان نهاد و در طريد كردن و جولان نمودن داد هنر بداد اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر آخرت را بر دنيا گزيد و دست ولا در دامن آل عبا زد اسب برانگيخت و در فتراك امام حسين آويخت لشگر عمر سعد گمان بردند كه به جنگ برادر مى‏رود و چون به ميدان رسيد گفت: اى برادر حضر راه من شدى و مرا از ظلمت نكرت به سرچشمه آب حيات معرفت رسانيدى من هم با تو موافقت كرده از اهل مخالف بيزار شدم فردا هر دو گواه معامله هم باشيم و با هم از شفاعت امام حسين عليه‏السلام بهره گيريم پس حر برادر را به نزديك امام مظلوم آورده صورت حال به موقف عرض رسانيد حضرت امام او را در بر گرفت و بنواخت و او را با حر دعاى خير كرد. در مقتل امام اسمعيل آورده كه در آن زمان كه حر نزديك امام آمد گفت: يابن رسول الله شب پدر خود را در خواب ديدم كه نزد من آمد و گفت: اى حر درين روزها كجا رفته بودى گفتم: رفته بودم كه سر راه بر امام حسين بگيرم پدرم فرياد بر كشيد و گفت: واويلاه اى پسر تو را با فرزند رسول خدا چه كار اگر طاقت آتش دوزخ دارى برو و با وى حرب كن و اگر شفاعت رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و رضاى پروردگار عالم جل جلاله مى‏خواهى و رياض رضوان و غرفات بهشت جاودان مى‏جويى برو و با دشمنان او مصاف كن اكنون مى‏خواهم كه مرا اجازت دهى كه به حرب روم امام حسين فرمود كه تو ميهمان مائى صبر كن تا ديگرى برود حر گفت: يابن رسول الله اول كسى كه به مخاصمت تو آمد من بودم دستورى فرماى تا نخستين كسى كه به محاربت دشمنان تو رود من باشم.
امام حسين عليه‏السلام او را اجازت داد و حر مرد مردانه و دلاور فرزانه بود و او را در كارزار برابر هزار سوار داشتندى و سپهسالار پسر زياد بود بر مركبى دونده رونده جهنده تازى‏نژاد سوار روى به ميدان نهاد و رجزگويان مبارز طلبيد و ابوالمفاخر رازى ترجمه رجز وى را برين وجه آورده:

منم شيردل حر مردم رباى منم شير و شمشير بران به دست   كمر بسته پيش ولى خداى‏ كه دارد بر شير و شمشير پاى‏

چون عمر سعد حر را در ميدان ديد لرزه به روى دلش پيچيد و يكى از معروفان عرب را كه صفوان بن حنظله گفتندى طلبيد و گفت: برو و حر را به نصيحت و ملايمت به جانب ما باز آر و اگر سخن قبول نكرد سرش را به شمشير آب‏دار از تن بردار صفوان به ارادتى تمام و زينتى لا كلام در برابر حر آمد و گفت: تو مرد عاقل و پردلى و از مبارزان كاملى روا باشد كه از يزيد بر گردى و روى به حسين كنى حر گفت: اى صفوان از خردمندى و فرزانگى تو اين سخن عجب است تو يزيد را نمى‏دانى كه او ناپاك و ظالم و فاسق است و امام حسين پاك و پاك‏زاده تزويج مادرش در بهشت بوده جبرئيل امين گهواره او را جنبانيده پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را ريحان بوستان خود خوانده.

وصفش از شرح و بيان بالاتر است   هرچه من مى‏گويم از آن والاتر است‏

صفوان گفت: من اين همه مى‏دانم و زياده از اين هم مى‏شناسم اما دولت و مال و جاه با يزيد است و ما مردم سپاهى ايم ما را يراق و مرتبه و منصب مى‏بايد تقوى و طهارت و علم و فضيلت به چه كار آيد حر گفت: اى خاكسار حق را مى‏دانى و مى‏پوشى و شربت شيرين‏نماى جان‏گزاى غرورنما مى‏پوشى.
فردات كند خمار كه اكنون مستى
صفوان در غضب شد و نيزه حواله سينه حر كرد حر نيزه بر نيزه او افكنده به مردانگى نيزه او را پاره پاره ساخت و در همان گرمى سنان نيزه بر سينه‏اش زد چنان‏كه يك گز از پشتش بيرون آمد پس وى را به همان نيزه از صدر زين در ربود بر سر دست آورد چنان‏چه هر دو لشگر بديدند آنگاه بر زمين زد چنان چه استخوان‏هاى او ريزه‏ريزه شد خروش از هر دو لشگر برآمد اما صفوان را سه برادر بود هر سه از غصه قتل برادر به يك بار بر حر حمله كردند حر نعره‏اى از جگر بركشيد و خداى را به عظمت و قدرت ياد كرده در تاخت و دوال كمر يكى را گرفت و از خانه زينش در ربوده چنان بر زمينش زد كه گردنش بشكست و ديگرى را تيغ بر سر زد كه تا سينه‏اش بشكافت ديگرى روى به هزيمت نهاد حر از عقب وى در تاخت و نيزه‏اى بر پشتش زد كه سر سنان از سينه وى بيرون آمد پس روى به جانب امام حسين آورده گفت: يابن رسول الله مرا بحل كردى و از من خشنود شدى؟ امام عليه‏السلام فرمود: نعم انت حر كما سمتك امك آرى من از تو خشنودم و تو آزادى چنان چه مادر تو را نام نهاده يعنى فردا از آتش دوزخ آزاد خواهى بود حر اين بشارت شنوده با نشاط تمام روى به ميدان نهاده حرب در پيوسته به هر جانب كه در تاختى از كشته پشته ساختى و به هر طرف كه روى نهادى مرد و مركب بر روى هم فتاد مقارن اين حال پياده‏اى در دويد و اسب حر را پى كرد حر پياده به حرب درآمده شعله خشم جهانسوزش زبانه كشيد و نياره قهر غيرت افروزش اشتعال پذيرفت.

به نيزه صخره را سوراخ مى‏كرد   به پيكان موى را صد شاخ مى‏كرد

لشگر كه آن گونه كارزار مى‏ديدند و سوار از پيش وى مى‏رميدند اما چون امام حسين عليه‏السلام ديد كه حر پياده جنگ مى‏كند اسبى تازى با ساخت گرانمايه فرستاد و حر سوار شده به جولان در آمد.

عنان مركب خود تاب مى‏داد   به خون نوك سنان را آب مى‏داد

و جمعى را كه مانند پروين گرد او در آمده بودند چون نبات النعش متفرق مى‏ساخت و خواست كه باز گردد و نزد امام حسين آيد كه هاتفى آواز داد كه اى حر باز مگرد كه حوران منتظر قدوم بهجت لزوم تو اند پس حر روى به جانب امام حسين كرد و گفت: يابن رسول الله نزديك جدت مى‏روم هيچ پيغامى دارى امام حسين گريان شده گفت: اى حر خوش باش كه ما نيز از عقب تو روانيم خروش از اصحاب امام برآمد و حر خود را به لشگر دشمن زده حرب مى‏كرد تا نيزه او در هم شكست پس تيغ آبدار را بر كشيد و هر خاكسارى را كه بر فرق مى‏زد تا سينه مى‏شكافت و هر كه را بر ميان مى‏زد دو نيم مى‏كرد گاهى حمله بر ميمنه كرده شور از لشگريان بر مى‏آورد و گاهى متوجه ميسره شده جمع ايشان را پريشان ساختى و بدينسان كارزار مى‏نمود تا خود را نزديك علمدار لشگر عمر سعد انداخت و خواست كه علمدار را با علم دو نيم زند كه شمر بانگ بر لشگر زد كه گرداگرد وى فرو گيريد و نگذاريد از ميان شما بيرون رود به يكبار لشگر حمله كرده غلبه كردند و از اطراف و جوانب زخم بر وى زدن گرفتند و حر در ميان آن گروه مى‏جوشيد و مى‏خروشيد و مردانه مى‏كوشيد كه به ناگاه قسورة بن كنانه نيزه‏اى بر سينه حر زد كه درو جاى گرفت حر گرم حرب بود چون زخم خود را در نگريست و قسوره را ديد كه ضرب زده بود و خود از سرش جدا شده شمشيرى بينداخت بر فرق قسوره كه تا سينه‏اش بشكافت قسوره از اسب در گذشت و حر نيز از مركب در افتاده نعره زد كه يابن رسول الله ادركنى مرا درياب.
امام حسين مركب در تاخت و حر را از ميدان دشمنان در ربوده به پيش صف لشگر خود آورد پس پياده شده و بنشست و سر حر بر كنار نهاده به آستين گرد از رخسار وى پاك مى‏كرد حر را رمقى مانده بود ديده باز كرد و سر خود را در كنار حضرت امام حسين ديد تبسمى فرمود و گفت: يا ابن رسول الله از من راضى شدى؟ امام عليه‏السلام فرمود: كه من از تو خشنودم خداى از تو راضى باد حر از اين بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار نمود.

برين مژده گر جان فشانم رواست   كه اين مژده آسايش جان ماست‏

امام حسين عليه‏السلام از براى حر بگريست و اصحاب آن حضرت نيز بر او گريه كردند و حاكم خثعمى آورده كه امام عليه‏السلام در مرتبه حر سه بيت فرموده است يكى از آن اينست:

لنعم الحر حر بنى رياح   صبور عند مختلف الرياح‏

ابوالمفاخر آورده كه:

خوشا حر فرزانه نامدارز رخش تكبر فرود آمده به عشق جگرگوشه مصطفى   كه جان كرده بر آل احمد نثار شده بر براق شهادت سوار برآورده از جان دشمن دمار

اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر به بال شهادت به روضه قدس پريد با اجازت امام سديد روى به ميدان نهاده در خصمان پيچيد و بعد از كارزار مردانه و كشتن دشمنان از حيا و آزرم بيگانه شربت شهادت نوش كرد و با برادر با جان برابر دست وصال در آغوش نمود آورده‏اند كه حر پسرى داشت در ميان لشكر كوفه كه نامش على بود چون پدر و عم خود را كشته ديد بى‏طاقت شده غلام خود را گفت: بيا تا اسبان را آب دهيم و به جانب امام حسين رويم و هر دو سوار از ميان لشكر عمر سعد بيرون تاخته روى به صف لشكر امام حسين نهادند و چون على بن الحر نزديك امام رسيد از مركب پياده شده زمين ادب ببوسيد و نزد پدر آمده روى در روى وى ماليد امام حسين فرمود: كه اى جوانمرد تو كيستى؟ گفت: من پسر حرم كه در خدمت تو جان نثار كرد و من نيز آمده‏ام كه در ملازمت تو جان فدا كنم و نكته الولد الحر يقتدى بآبائه ظاهر سازم.

پسر كو ندارد نشان از پدر   تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

امام حسين عليه‏السلام با سلاح تمام بيرون آمد على به استقبال او رفته نگذاشت كه سخن گويد و به نوك نيزه او را از روى زين در ربوده بر زمين زد و گفت:

رياحى نژدام نه من بنده‏اممن از والد خويش شرمنده‏ام   بسى دشمنان را سر افكنده‏ام‏ چو او كشته شد من چرا زنده‏ام‏

القصه مبارز در برابر على مى‏آمد و او به كين پدر و عم ايشان را به قتل مى‏رسانيد و امام حسين عليه‏السلام به آواز بلند بر وى آفرين گفته از براى او دعا مى‏كرد:

آفرين خداى بر پدرى   كه تو پرورد و مادرى كه تو زاد

آخر الامر او را در ميان گرفته شهيد گردانيدند و به پدر بزرگوار و عم نامدارش در رسانيدند اما غلام حر كه غره نام داشت در فراق خواجه و خواجگى گريان شد و دلش بر نيران مفارقت و مهاجرت ايشان بريان گشت و عنان اختيار از دست داده روى به معركه آورد و به جد و جهد تمام جنگ در پيوست در مهلت بر وى خصمان در بست تا چند كس را در ميان نبرد به سوى دروازه عدم روان كرد پس نزد امام حسين عليه‏السلام آمده گفت: يابن رسول الله گستاخى كردم به كرم مرا معذور دار كه هنوز رسم و دأب حرب نياموخته‏ام و در فراق مولى و مولى‏زاده خود سوخته‏ام امروز مى‏خواهم كه جان در قدمت نثار كنم و فردا در عرصه محشر بر خواجگان افتخار كنم.

اگر مرا به غلامى خود كنى   بسا كرشمه كه با شاه و شهريار كنم‏

امام بر وى آفرين كرد و او با سرور تمام و نشاط لا كلام روى به ميدان آورد و اندك زمانى را به خواجه و خواجگى رسيد و به نقد شهادت متاع سعادت جاودانى خريد * ديده بر بست از جهان تا طلعت مقصود ديد.
آورده‏اند كه امام حسين عليه‏السلام بعد از قتل اين چهار تن ديگر باره ميان هر دو صف بايستاد و آواز داد كه اى اهل كوفه و شام من ابتدا به حرب شما نكردم و شما اول تير در روى من انداختيد و من هنوز بر حضور محاربه نيستم و حالا از لشگر من هنوز كسى كشته نگشته و حر و برادر و پسر و غلام وى از مردم شما بودند كه علم نصرت به جانب من افراختند و جان عزيز خود را در هوادارى من فدا ساختند و من بار ديگر بر شما حجت مى‏گيريم تا فرداى قيامت شما را بر من حجتى لازم نشود اى گروه مردمان بياييد و با من يكى از سه كار كنيد اول آن كه راه دهيد مرا تا نزديك يزيد روم و با او مناظره كنم اگر بى‏مكابره حق به دست او باشد و دانم كه چنانست با او بيعت كنم و اگر نه او داند و من‏(38) يكى از اعادى آواز داد كه تو را نگذاريم كه سوى يزيد روى كه مرد شيرين‏زبان و چابك سخنى مبادا كه به معاذير دلپذير او را بفريبى و از دست او خلاص شده ديگربار فتنه انگيزى و در ممالك شورش پديد آيد - امام حسين فرمود: كه چون چنين نمى‏كنيد بارى بگذاريد تا به سر روضه جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه مجاور شده به عبادت قيام نمايم و به زهادت گذرانم گفتند: بدين نيز رضا ندهيم چه ممكنست كه قومى از اجلاف عرب بر تو گرد آيند و باز بيرون آيى و طلب خلافت كنى و ديگرباره فتنه پديد آيد فرمود: كه اگر اين هر دو نمى‏كنيد مرا و ياران مرا آب دهيد كه عامه آدميان و كوفه عالميان را در آب حق الشرب هست گفتند: حديث آب مكن كه اگر ملازمان و بندگان تو رميم و رفات شوند آب فرات نيابند مگر به بيعت يزيد و ما را با تو به غير از حرب هيچ رو نمانده است امام فرمود: پس يكان يكان به حرب بيرون آئيد تا مرد از نامرد پديد آيد و هنرى از بى‏هنرى ممتاز گردد گفتند: نعم الصفة يابن فاطمة گو همچنين باش بدين صورت جهت آن راضى شدند كه دأب مبارزان عرب آنست كه در معارك حرب و قتال نام و لقب خود آشكارا سازند و به مفاخر و مآثر قبيله و عشيره خود لواى مباهات بر افرازند و ابواب تصلف و تكلف بگشايند و هنرى كه در باب مبارزت دارند بنمايند چون اين سخن قبول كردند امام حسين عليه‏السلام با صف لشگر خود باز آمد و عمر سعد مبارز نامدارى را كه سامر ازدى گفتندى به ميدان فرستاد سامر به ميدان آمد بر مركب تيز گام بى‏آرام سوار شده و دستى سلاح ملوكانه پوشيده مركب خود را به جولان درآورد و نام خود را در معركه مبارزان آشكار كرده نداى هل من مبارز كشيد.