سبزه رو بر خاك مالد از غم زهر حسن
|
|
لاله گون گردد شفق از خجلت خون حسين
|
و در شواهد از عايشه نقل مىكند كه روزى رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم با
جبرئيل عليهالسلام نشسته بود حسين بن على عليهما السلام در آمد جبرئيل پرسيد: كه
اين كيست؟ فرمود كه پسر منست و او را بر كنار خود بنشاند جبرئيل گفت: زود باشد كه
وى را بكشند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم پرسيد: كه وى را كه كشد؟ جبرئيل گفت:
جمعى از امت تو و اگر خواهى من تو را بگويم كه وى را در كدام زمين خواهند كشت پس
جبرئيل اشارت به جانب كربلا كرد و قدرى خاك سرخ بر گرفت و به حضرت رسالت صلّى الله
عليه و آله و سلم نمود و گفت: اين خاك مقتل ويست و به خون او رنگين خواهد شد.
خاك را كز خون آن شهزاده رنگين كردهاند
كوه خارا سنگها بر سر زند گر بشنود وه چرا در خاك
ميدان غرق خون افتادهاند |
|
جمله حوران سرمه چشم جهانبين كردهاند
آن چه آن سنگيندلان با آل ياسين كردهاند
شهسوارانى كه فتح قلعه دين
كردهاند |
راويان اين اخبار جگرسوز و ناقلان اين حكايات غماندوز بر اين وجه نقل فرمودهاند
كه در مبدء حال كه مسلم بن عقيل به كوفه رسيد و اشراف و اعيان بدو رجوع نموده و
قاعده بيعت را تمهيد دادند و هيجده يا بيست هزار مرد جرار نامدار سر ارادت بر خط
هوادارى و متابعت نهادند او كتابتى به حضرت امام فرستاد و صورت حال به موقف عرض
رسانيد و استدعاى قدوم شريف ايشان نموده مضمون اين كلام به مبالغه تمام ادا كرد.
هماى اوج سعادت به دام ما افتد
|
|
اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
|
چون اين مكتوب به امام حسين رسيد آهنگ رفتن عراق ساز كرد و روى به تهيه اسباب سفر
آورد و دوستداران و هواداران او را اين صورت موافق ننمود اما هر چند آن جناب را از
رفتن منع فرموده مدعاى خويش را به اقامت دلائل و براهين مؤكد ساختند مفيد نيفتاد به
آخر عبدالله عباس به خلوتش شتافته گفت: يابن عم مىشنوم كه عزيمت كوفه دارى فرمود
كه آرى ابن عباس گفت: يابن رسول الله از مكه بيرون مرو و مفارقت حرم خدا اختيار مكن
كه پدرت ترك حرمين كرده به عراق توجه فرمود ديدى كه بدو چه رسيد و اهل كوفه همان
مردمند كه قصد برادرت كرده و جهات وى را غارت نمودند زخم بر وى زدند تو از ايشان
ايمن مباش و بر قول ايشان اعتماد مكن كه سخن ايشان وثوق را نشايد و از ايشان وفاى
عهد و پيمان به هيچگونه نبايد.
وفا مجوى از ايشان وگر نمىشنوى
|
|
به هر زه طالب سيمرغ و كيميا مىباش
|
امام حسين فرمود كه اين قضيه نسبتى به آنها ندارد چه مسلم بن عقيل به من نامه
فرستاده و از بيعت بيست هزار مرد مردانه خبر داده و مردم كوفه مكاتيب بسيار به من
نوشتهاند و التماس نموده كه متوجه آن جانب شوم شايد كه كار حق تمشيت يافته مهم
باطل درهم شكند و حالا بر من حجتى لازم شده اگر نروم عندالله چه جواب توانم گفت ابن
عباس گفت: كه هنوز والى يزيد در شهر است و آن مملكت در تصرف كسان اوست اگر كوفيان
حاكم خود را از شهر اخراج كنند و ولايت را متصرف شوند بدان صوب توجه نمودن صواب است
و اگر چنين نكنند تو را هر آينه با لشگر يزيد جنگ بايد كرد و مبادا كه از ايشان در
آن واقعه صورت نصرت به ظهور نيايد و شما بىكس و بىفريادرس بمانيد امام حسين
عليهالسلام فرمود كه درين سخن انديشه كنم و فردا جواب باز دهم ابن عباس برفت و
امام حسين براى رفتن كوفه از مصحف فال گشود اين آيت آمد كه كل
نفس ذائقة الموت و انما توفون اجوركم يوم القيامة
امام حسين گفت: كه صدق الله و صدق رسول الله به سخن جد
بزرگوار خويش كه در جواب شنيدم و كلام پروردگار خود كه به فال گشودم هر دو مؤيد
شهادت منند و مرا از آن چاره نيست * دفع تقدير به تدبير نشايد كردن.
روز ديگر ابن عباس باز آمد و گفت: يابن رسول الله چه فكر فرمودى گفت: عزيمت سفر
عراق را تصميم دادهام و دل بر قضاى ربانى و حكم سبحانى نهاده * آن چه رضاى حق بود
هست مراد ما در آن.
عبدالله عباس گفت: اى امام حسين البته اگر ميل سفر دارى توجه به ولايت يمن كن كه
مملكت عريض و عرصه فسيحست و حصون و قلاع بسيار دارد و قبيله همدان تمام شيعه پدر تو
اند و ديگر دوستداران و هواخواهان اهل بيت در آن نواحى بىشمار است و چون در آن
ولايت قرار گيرى داعيان خود را به اطراف و اكناف ممالك روان ساز تا خلايق را به
بيعت تو دعوت كنند و لشگريان درهم بند آنگاه هر چه مدعا باشد بدان قيامت نماى حسين
فرمود كه اى پسر عم كمال شفقت تو را درباره خود مىدانم و خلوص عقيدت تو را نسبت به
خود مىشناسم اما عزيمت من به سوى كوفه مصمم گشته است و به هيچ نوع فسخ آن صورت
نمىبندد و درين سفر سرى هست كه به ظهور خواهد آمد و من مىدانم كه مرا چه واقعه در
پيش است و از جد و پدر خود شنودهام و تو مىدانى كه پدرم بارها بر سر منبر
مىفرمود: كه اوتيت علم المنايا و البلايا اكنون آن
كتاب پيش ماست و مبلغ اعمار و آجال اهل بيت را مىدانم ديگر درين باب مبالغه منماى
و در فسخ اين عزيمت الحاح مفرماى كه به جايى نمىرسد در اين سفر بىاختيارم و زمام
امور من در دست ديگريست.
بارها گفتهام و بار دگر مىگويم
من اگر خارم اگر گل چمن آرايى هست |
|
كه من دلشده اين ره نه به خود مىپويم
كه از آن دست كه مىپروردم مىرويم |
عبدالله عباس گفت: اگر البته اين عزيمت به امضا خواهى رسانيد و ترك رفتن عراق
نخواهى كرد بارى زنان و فرزندان را همراه مبر حسين فرمود كه ايشان را كجا گذارم و
به كه سپارم اولى آن كه با من باشند ابن عباس گفت: يابن رسول الله مرا داعيه آن بود
كه در ركاب تو باشم اما قايد فضا عنان عزيمت به جانب مدينه مىكشد و شايد كه چون در
كوفه قرار گيرى من به ملازمت توانم رسيد و نمىدانم كه بار مفارقت چگونه توانم كشيد
و جام غم انجام مهاجرت به كدام قوت توانم چشيد.
تو مىروى و من خسته باز مىمانم
تو بادپاى عزيمت چو باد مىرانى |
|
در اين كه بى تو بمانم عجب همى مانم
من آب ديده گلگون چو آب مىرانم
|
پس حضرت امام حسين عليهالسلام برادران و خويشان و هواداران خود را جمع كرد و براى
نسوان و اطفال محملها ترتيب داد و در روز سوم ذيحجه كه قضا را مسلم عقيل در همان
روز به قتل رسيده بود از مكه بيرون آمده روى به راه نهاد آوردهاند كه يكى از دوست
داران مخلص و محبان خالص ايشان گفت: يابن رسول الله به سوى كوفه رفتن مصلحت نيست كه
قول اهلش را وفايى و وفاى ايشان را بقايى نيست امام حسين جواب داد كه از الزام حجت
ايشان انديشهمندم و اينجا از بيم اعادى در گزندم بدين جهت بار سفر مىبندم كه
كمندى از غيب در افكندهاند و من گرفتار آن كمندم.
چه كنم من چه كنم من كه گرفتار كمندم
|
|
گه از اين سوى برندم گه از آن سوى كشندم
|
اما چون به منزل صفاح رسيد فرزدق شاعر را ديد كه از جانب عراق مىآيد چون فرزدق را
نظر بر جمال جهانآراى امام حسين افتاد فىالحال از مركب پياده شد و دو پا و ران و
ركات امام حسين را ببوسيد و آن حضرت پرسيد: كه اى فرزدق از كوفه مىآئى؟ گفت: آرى
يابن رسول الله گفت: مردم كوفه را چون گماشتى جواب داد كه دلهاى ايشان با توست كه
راه حق تو دارى اما شمشيرهاى ايشان با بنى اميه است كه مال دنيا ايشان دارند حسين
عليهالسلام فرمود كه راست مىگويى پس فرزدق را وداع كرده به جانب حرم رفت چون امام
به بطنالرمه رسيد مكتوبى به قيس بن مسهر داده او را به كوفه فرستاد مضمون آن كه
نامه مسلم بن عقيل به من رسيد مشتمل بر اتفاق شما به خلافت من و تشويق و آرزومندى
شما به قدوم من خدا شما را جزاى خير دهاد و سعى شما را درباره من ضايع مگرداناد و
اين صحيفه از بطن الرمه سمت ارسال يافت و من عنقريب در عقب مكتوب خواهم رسيد
والسلام.
قيس نامه آن حضرت گرفته روى به كوفه نهاد و چون به قادسيه رسيد حصين بن نمير با
جمعى از لشگر شام در آن مقام آرام داشت و سبب آن بود كه چون امام حسين از مكه بيرون
آمد جمعى اعادى نامهها به پسر زياد نوشته او را از عزيمت امام اخبار كردند پسر
زياد سرهاى راهها را به مردان كارى و دليران كارزارى سپرده بود و امام حسين و
ملازمان ايشان از اين صورت آگاهى نداشتند چون قيس به قادسيه رسيد حصين او را گرفته
به كوفه فرستاد و ابن زياد با وى غلظتها كرده عاقبت فرمود كه او را از بالاى قصر
به زير انداختند و هلاك شد.
نورالائمه آورده كه ارسال نامه به كوفه از كربلا بوده و عنقريب آن نقل سمت ذكر
خواهد يافت القصه چون امام حسين به ذات عراق رسيد بشير گفت: يابن رسول الله مگر
نشنودهاى كه الكوفى لا يوفى فرمود: كه راست گفتى و از
آنجا در گذشته به منزل ورود رسيد از يك جانب بلندى ديد خيمهاى نصب گرديده پرسيد:
كه صاحب خيمه كيست؟ گفتند: زهير بن القين البجلى و او در آن وقت از مكه مىآمد حج
گزارده بود و از مناسك آن فارغ گشته به كوفه مىرفت امام حسين او را طلبيد و زهير
در اول تعللى نمود بعد از تامل تمام به خدمت فرزند خيرالانام عليهالسلام توجه
فرمود.
امام حسين فرمود اى زهير هيچ سر آن دارى كه مركب مجاهدت در ميدان محبت الهى بتازى و
به آب شمشير تابدار آتش افساد خاكساران هوا را منطفى سازى و پروانهوار بر حوالى
شمع شهادت پرواز نمايى و درى از خشنودى حق سبحانه بر روى خود بگشايى؟
ز جان بگذرى تا به جانان رسى.
روى زهير از شادى برافروخته به فحواى اين سخن مترنم شد كه يابن رسول الله!
سرى كه پيش تو بر آستان خدمت نيست
به پيش اهل نظر كم بود ز پروانه |
|
سريست آن كه سزاوار تاج عزت نيست
دلى كه سوخته آتش محبت نيست
|
مدتها است كه مترصد اين دولت و مترقب چنين سعادت مىبودم منت خداى را كه رسيد به
كام دل.
پس از نزد امام حسين بيرون آمده بفرمود تا خيمه او را بركندند و قريب به خيمه امام
مظلوم نصب كردند پس با اصحاب خويش گفت: كه از شما هر كدام آرزوى شهادت را كاره است
از من مفارقت اختيار نمايد اغلب ياران زهير از وى اعراض نموده روى به كوفه نهادند
آن گاه زن خود را طلبيده گفت: اى يار غمگسار و همدم وفادار من به خدمت امام حسين
مىروم تا جانسپارى كنم تو از مال من حق خود بردار و مرا بحل كن و به قولى آنست كه
زن را طلاق داد و او را همراه برادر به كوفه فرستاد و روايتى ديگر چنان است كه زن
گفت: اى مرد مردانه و اى صاحب همت فرزانه تو مىخواهى كه در خدمت پسر مرتضى باشى من
نيز مىخواهم كه ملازم دختران فاطمه زهرا باشم پس هر دو به اتفاق كمر خدمتكارى
اولاد رسول بر ميان بسته و طريق هوادارى احفاد بتول اختيار فرموده احراز سعادت هر
دو سرا نمودند وين كار دولت است كنون تا كه را رسد.
پس از آن جا برفتند تا به شقوق رسيدند شخصى از كوفه مىآمد امام حسين تنها نشسته
بود او را طلبيد و از احوال آن طرف استفسار نمود و آن شخص گفت: به خداى كه از كوفه
بيرون نيامدم تا ديدم مسلم عقيل و هانى عروه را كشتند و تنهاى ايشان بر دار كشيده
سرهاى ايشان را به دمشق فرستادند امام حسين كه اين خبر بشنود؛ گفت:
انا لله و انا اليه راجعون پس آن مرد برفت و غير از
امام حسين كس بر اين وقوف نيافت راوى گويد: كه مسلم دختر كوچكى داشت و حسين او را
بنواختى و مصاحب دختران امام بود و درين منزل كه فرود آمده بودند آن دختر به عادت
خود پيش امام حسين آمد و امام او را نوازشى كرد و مراعاتى فرمود كه هرگز مثل آن
واقع نشده بود بسيار در روى او مىنگريست و دست مبارك بر سر و روى او مىكشيد دختر
را شكى در دل پديد آمد و به فراست چيزى معلوم كرد و گفت: يابن رسول الله امشب با من
ملاطفتى مىنمايى و رعايتى مىفرمايى كه فراخور يتيمان باشد مگر پدرم شهيد شده است
امام حسين را ديگر تحمل نمانده و به گريه در آمد و گفت: اى دختر دل تنگ مكن كه من
پدر تو باشم و زينب خواهر من مادر تو و دختران من همه خواهران تو و پسران من همه
برادران تو، دختر فرياد بر كشيد و مضمون رجزى كه دأب عرب بود ادا كرد.
اى كاشكى نخست ز مادر نزادمى
اى كاشكى شناختمى خوابگاه او اى كاشكى به گريه شدى راست
كار من |
|
تا اين زمان ز دست پدر را ندادمى
تا سر
چو خاك در قدم او نهادمى تا جوىها ز چشمه چشمم گشادمى
|
چون فرياد و فغان آن دختر برآمد پسران مسلم بر آن حال مطلع شدند و به ناله و فغان
درآمده عمامهها از سر برداشتند و از زارى و بىقرارى دقيقهاى فرو نگذاشتند و هر
يك از ايشان به سوز دل مىگفتند:
من خود از درد دل به فريادم
|
|
حال مسلم چه مىدهى يادم
|
امام حسين از مصيبت مسلم بسيار متأثر شده بود و از دغدغه معامله او بيحد متفكر گشته
به سبب زخم خنجر مفارقت مسلم و داغ بىوفايى كوفيان آب از فواره ديده مباركش روان
شد و زبان حالش بدين گفتار در ترنم آمد.
به دل درد عجب دارم نمىدانم كه چون گريم
تنم پر زخم كارى سينهام پر داغ بىيارى |
|
دلا خون شو كه تا بر حال خود يك لحظه خون
گريم گهى از زخم بيرون گه از داغ درون گريم
|
آوردهاند كه بعضى از رفقا مر امام حسين را سوگند دادند كه بر خود و اهل بيت خود
رحم كن و از سر رفتن كوفه در گذشته به وطن خويش مراجعت نماى كه مهم كوفه بدين وجه
روى نمود و تو را در كوفه يارى و مددكارى نيست فرزندان و نبيرگان عقيل كه همراه
بودند گفتند: يابن رسول الله ما را بعد از مسلم زندگانى به چه كار آيد باز
نمىگرديم يا انتقام خود بكشيم يا از آن شربت كه او چشيده ما هم بچشيم امام نيز
فرمود: كه لا خير فى العيش بعد هولاء پس از اينها در
زندگى هيچ لذتى نباشد.
زندگى بهر ديدن يار است
|
|
يار چون نيست زندگى عار است
|
و چون از آن منزل كوچ كرده به ذباله رسيدند قاصد عمر سعد برسيد و مكتوب وى گه به
امام نوشته بود رسانيد مضمون آن كه اهل كوفه چنانچه شيمه ذميمه ايشانست غدر و
بىوفايى نموده مسلم را تنها بگذاشتند تا رسيد بدو آن چه رسيد و هانى بن عروه نيز
به تيغ ستم كشته شد امام حسين را از مكتوب عمر سعد يقين شد كه مسلم به درجه شهادت
رسيده و چون اين خبر در اردوى امام شيوع يافت و مردم را بر آن اطلاع حاصل شد جمعى
كه از اطراف بدو پيوسته بودند مفارقت را بر مرافقت اختيار كرده متفرق شدند و چون از
آن منزل رحلت فرمود به قصر بنى المقاتل رسيدند سراپردهاى ديدند زده و نيزهاى به
زمين فرو برده و شمشيرى از آن آويخته و اسبى بر آخور بسته امام حسين پرسيد: كه صاحب
اينها كيست گفتند: عبيدالله بن الحر الجعفى كه از اعيان كوفه است و از مبارزان
زمان و دليران دوران به قوت و شوكت سرافراز است و از اكفا و اقران خود ممتاز.
در آهنگ چون شير غران بود
|
|
گه جنگ شمشير برّان بود |
امام حسين عليهالسلام حجاج بن مسروق جعفى را كه از قبيله وى بود به طلب او فرستاد
حجاج سلام و پيام آن حضرت بدو رسانيد عبيدالله گفت: اى حجاج امام حسين مرا از براى
چه مىطلبد؟ گفت: تا با او همراه باشى اگر در دفع اعدا سعى كنى ثواب عظيم يابى و
اگر تو را بكشند درجه شهادت علاوه بر آن گردد عبيدالله گفت: من از ميان اهل كوفه به
جهت آن بيرون آمدهام كه مبادا امام حسين بدان ديار رسد و كشته شود و من در ميان
كشندگان وى باشم و بدان اى حجاج كه مردم كوفه بنا بر محبت دنيا از خاندان نبوت
برگشتهاند و به پسر زياد پيوسته و مال فانى را بر نعيم باقى گزيده و من نه طاقت
حرب ايشان دارم و نه به موافقت ايشان سر همت فرو مىآرم.
حجاج بازگشته صورت حال به ذروه عرض رسانيد امام حسين خود برخاست و به وثاق وى قدم
رنجه فرمود: اين الحر شرايط تعظيم و لوازم تبجيل و
ما يكون من هذا القبيل به جاى آورده آن حضرت را به جاى
نيكو نشانيد و خود در خدمت ايشان ايستاد امام حسين عليهالسلام فرمود: كه معارف شهر
تو به من نامهها نوشته رسولان فرستادند كه ما همه اعوان و انصار و يار و هوادار
توئيم مأمول و مسئول آن كه بر جناح تعجيل متوجه اين جانب شوى تا ما به شرائط
جانسپارى قيام نماييم و اكنون مىشنوم كه روى از راه هدايت برتافته به باديه ضلالت
و غوايت شتافتهاند و تو مىدانى اى عبيدالله كه هر چه كنى از خير و شر بدان مثاب و
معاقب خواهى بود و من امروز به معاونت و مناصرت خود مىخوانم اگر اجابت كنى فرداى
قيامت شكر تو در پيش جدم مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم بگويم عبيدالله جواب داد
كه مرا به يقين معلوم است كه هر كه متابعت تو نمايد در آخرت بهره او از مثوبات كامل
و نصيب او خط وافر و شامل خواهد بود اما چون كوفيان با تو در مقام معاداتند و در آن
ديار ناصر و معينى ندارى و با تو معدودى چند بيش نيست غالب ظن من آنست كه تو مغلوب
خواهى شد و لشگر يزيد بسيار است و من يك تنم پيداست كه از يارى من چه آيد مرا معاف
دار و اين ماديان من كه ملحقه نام اوست قبول فرماى به خدا سوگند كه اين اسبى است كه
از عقب هر جانور كه تاختهام بدو رسيده است و هر كه از پى من تاخته گرد مرا در
نيافته و اين شمشير هم سيفى صارمست و از مبارزان عرب كم كسى را چنين سلاحى باشد
توقع مى دارم كه به قبول اين تحفه محقر منت بر جان من نهى * پاى ملخ ز مور سليمان
قبول كرد.
امام برخاست و گفت: من به طمع اسب و شمشير پيش تو نيامده بودم بلكه از تو توقع
معاونت و مظاهرت مىداشتم تو قبول نكردى مرا به مال كسى كه جان خود از من دريغ دارد
التفاتى نيست اما راوى گويد: كه بعد از واقعه آن جناب عبيدالله جعفى بر تقصير خويش
تاسفها خورد و در آن باب ابيات دردآميز گفت چنان چه در تاريخ ابوالمؤيد موفق بن
احمد المكى مسطور است و چون در مبدأ تاليف اين اوراق مقرر شده كه متصدى ايراد ابيات
عربى نگردد مگر آنچه ذكر آن ضرورت بود چه استماع آن در اثناى اخبار فارسى زبان را
سبب توزع ضمير مىباشد لاجرم بر ايراد ابيات جعفى اشتغال نرفت و مضمون آن اينست:
زهى حسرت كه چون شاه شهيدان
چرا همراه آن حضرت نرفتم اگر در كربلا مىگشتم آن روز
بسى بودى به فرداى قيامت كنون او رفت و من از روى تقصير
بعد زارى دمادم مىكشم آه |
|
مرا گفتا قدوم در نه بيارى
نورزيدم طريق حق گذارى شهيد راه او در دوستدارى
مرا از لطف حق اميدوارى بماندم در مقام شرمسارى
ولى سودى ندارى آه و زارى
|
آوردهاند كه در منزلى از منازل طريق كوفه كه آن را ثعلبيه خوانند امام حسين
عليهالسلام فرود آمده بود و سر در كنار خواهرش زينب نهاده در خواب شده ناگاه بيدار
گشته و آب از ديده مباركش مىباريد خواهرش امكلثوم گفت: اى جگرگوشه مصطفى و اى نور
ديده مرتضى و اى سرور سينه زهرا چرا ميگريى و ديده تو گريان مبادا الا بخير امام
حسين فرمود: كه اين ساعت جدم مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه
مىگريست و مىگفت: اى حسين رسيدن تو به ما زود خواهد بود و سوارى را ديدم كه در
پيش من ايستاده مىگفت: كه شما مىشتابيد و مرگ در اثر شما مىشتابد من بيدار شدم و
مرا از گريه جد خود گريه دست داد امكلثوم نيز گريان شد و پردهنشينان حريم عصمت و
طهارت ملول و محزون گشته مىگريستند از آن ميان على اكبر برپاى خاست و گفت: اى پدر
ما بر حقيم آن حضرت فرمود: آرى ما بر حقيم و با حقيم و حق با ماست گفت: پس باكى
نبود اگر ما به مرگ رسيم يا مرگ به مار سد چه يقين مىدانيم كه لباس حيات مستعار
است و اساس عمر به غايت ناپايدار هلاك جمله ابناى عالم بشريت به شربت
كل شىء هالك الا وجهه مقرر است و مسافران منازل باديه
دنيا را بر مهر اينما تكونوا يدرككم الموت رهگذر.
كه ريخت تخم امانى به كشتزار جهان
كدام دوحه اقبال سر كشيده به چرخ |
|
كه برق حادثه آتش به خرمنش نفكند
كه صرصر
اجلش عاقبت ز بيخ نكند |
اى پدر ما گلشن فنا را به نفحات رياحين و الدار الاخرة خير
آراسته مىبينم و گلزار شهادت را به شقايق حقايق يرزقون فرحين
مزين و منور مىيابيم پس ما را از مرگ چه باك باشد.
مرگ برگ آمد كه راحتها دروست
مرگ بر دارد حجاب ما ز پيش مرگ جانها را به سوى جانان
كشد |
|
مرگ سازد مغز را پيدا ز پوست
تا شويم از فرع سوى اصل خويش بلبلان را جانب بستان كشد
|
پس از آن منزل رحلت فرموده به موضعى رسيدند كه آن را قطقطانه خوانند امام در آن
منزل لشگر خود را گفت: كه اى مردمان شما از من بحليد دستورى دادم كه باز گرديد و هر
كجا كه خواهيد برويد كه كوفيان با ما بىوفايى كردند و مسلم بن عقيل را به قتل
آوردند و اين كار مرا افتاده است و بر شما حرجى نيست هر كه خواهد باز گردد و جمعى
كه در راه وفا ثبات قدمى نداشتند ملازمت آن حضرت را گذاشتند و امام حسين ماند با
فرزندان و برادران و خويشان و جمعى اندك از محبان و مواليان امام باز فرمود: كه اى
دوستان، خويشان را از من و مرا از ايشان گريز نيست اما شما را اجازتست عنان
بگردانيد و حالا كه مجال است به هر طرف كه خواهيد متوجه شويد آن وفاداران حق گزار و
هواخواهان اهل بيت سيد مختار عليه صلوات الملك الجبار زبان اخلاص گشوده و اظهار صدق
نيت و خلوص طويت نموده گفتند: يابن رسول الله هزار جان ما فداى خاك پاى تو باد كه
تو سپهر ولايت را ماهى و مسند امامت را شاه هر كه امروز روى از تو بگردانيد فردا به
كدام ديده در روى تو نگريستن تواند.
اى قبله هر كه مقبل آمد رويت
امروز كسى كز تو بگرداند روى |
|
روى همه مقبلان عالم سويت
فردا به كدام ديده بيند رويت
|
يابن رسول الله ما به چه حجت دست اعتصام از دامن ولاى تو بازداريم و از ملك خدمت و
ملازمت تو كه سبب پادشاهى جاويدست روى به كدام مملكت آريم بلكه ما ملك آن را دانيم
كه سلطانش تويى و جان را از آن دوست داريم كه جانانش تويى.
خوشا ملكى كه سلطانش تو باشى
خوشا رويى كه در روى تو باشد به درد دل به سر برديم
عمرى |
|
خوشا جانى كه جانانش تو باشى
خوشا چشمى كه انسانش تو باشى به بوى آن كه درمانش تو
باشى
|
اى ريحان روضه رسالت و اى ياسمن گلشن جلالت ما را از بوستان وصال خود به خارستان
فراق حواله مكن كه اگر همه عالم پر گل و گلزار است با خارستان عشق جمالت آنها همه
در نظر ما خار است.
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
گر در طلبت ما را رنجى برسد غم نيست |
|
كوتهنظرى باشد رفتن به گلستانها
چون عشق حرم باشد سهلست بيابانها
|
يابن رسول الله ما به حقيقت تو را شناختهايم و لواى هوادارى تو بر سر ميدان مخالصت
افراخته و مركب حقشناسى در مضمار متابعت تو تاختهايم و رسم بىوفايى و پيمانشكنى
كه در مذهب فتوت و آئين مروت روا نيست برانداخته اگر تو آستين ملال بر ما افشانى يا
دامن صحبت از ما در چينى ما دست از دامن تو باز نداريم و اگر از در برانى از ديوار
در آئيم.
گر تو صد بار دامن افشانى
|
|
نگذاريم دامن تو ز دست
|
بعد از آن كه حق نعمت تو دريافته باشيم طريقه شكرگزارى و وظيفه سپاسدارى اقتضاى آن
مىكند كه تا زنده باشيم چنين نعمتى از دست ندهيم و به وعده و
بالشكر تدوم النعم سر ارادت بر خط انقياد و اطاعت نهيم.
دامن دولت جاويد و گريبان اميد
|
|
حيف باشد كه بگريند و دگر بگذارند
|
مواليان در اثناى اين سخنان گريه مىكردند و امام حسين نيز ميگريست و ايشان را دعاى
خير گفت اما راوى گويد: كه ابن زياد جاسوسى به مكه فرستاده بود كه چون امام حسين از
مكه بيرون آيد و متوجه كوفه شود مرا خبر كن درين وقت جاسوس در رسيد و خبر رسانيد كه
شانزده روز است كه امام حسين از مكه بيرون آمده و امروز در قبيله بنى سكون است پسر
زياد كه اين سخن بشنيد حر بن يزيد رياحى را با هزار سوار فرستاد كه به هر وجه كه
باشد امام حسين را به كوفه رساند و نگذارد كه به طرف ديگر برود حر راه باديه پيش
گرفت و امام حسين را مىطلبيد اما امام حسين از آن قبيله بيرون آمده روى به كوفه
مىرفت كه شخصى از بنى عكرمه او را پيش آمد امام از حال كوفه سؤال كرد آن كس گفت:
كه ابن زياد لشگرها به طلب تو در باديه سرگردان كرده و از قادسيه تا عذيب همه صحرا
را سپاه فرو گرفته و انتظار تو مىكشند مصلحت آنست كه مراجعت نمايى و به خدا سوگند
كه نميروى مگر به جانب نيزهها و شمشيرهاى ايشان و يقين شناس كه بر اقوال و افعال
كوفيان اعتمادى نيست بلكه اكثر آنها كه به دست پسرعمت در بيعت تو درآمده بودند حالا
در محاربه ملازمان اين حضرت با لشگر شام اتفاق كردهاند امام حسين عليهالسلام
فرمود: كه جزاك الله خيراً تو شرط نصيحت به جاى آوردى
حق تعالى تو را جزاى خير دهد.
پس حضرت امام حسين از او بر گذشت و ميرفت تا به منزل سرات رسيد شب آن جا بيتوته
فرمود على الصباح روان شد و چون آفتاب به وسط السماء رسيد لشگر حر را ديد كه در آن
صحرا فرود آمده بودند و در سايههاى اسبان خود نشسته چون سياهى سپاه امام حسين را
ديدند سوار شده در پيش راه ايشان صف كشيدند امام حسين كس فرستاد كه مهتر آن سپاه
كيست؟ حر بن يزيد رياحى پيش آمد و نام و نصب خود بگفت.
امام حسين فرمود: كه يا حر أ لنا ام علينا به يارى ما
آمدهاى يا به حرب ما؟
حر گفت: كه به حرب شما. امام حسين فرمود: كه لا حول و لا قوة
الا بالله العلى العظيم آن گه گفت: اى حر چه خيال دارى؟ گفت: مرا پسر زياد
فرستاده كه تو را رها نكنم كه باز گردى و نگذارم كه به طرف ديگر بيرون روى بلكه
مزالم تو باشم تا دروازه كوفه آن حضرت باز نگريست وقت نماز پيشين بود گفت: اى حر
وقت نماز است فرود آى و تو با قوم خود نماز گزار و من با قوم خود نماز گزاريم حر
گفت: يابن رسول الله تو فراپيش شو تا هر دو لشگر در پى تو نماز گزاريم كه تو پيشواى
زمانى و امام اهل جهانى و مضمون اين بيت را ادا كرد:
من و اقتدا با تو در هر نمازى
به محراب ابرويت ار رو نيارم |
|
همينست تا زندهام نيت من
كجا در پذيرد خدا طاعت من
|
امام حسين او را دعا گفت و فرود آمده نماز پيشين بگزارد پس برخاست و بر شمشير خود
تكيه فرموده خطبهاى فصيحانه ادا كرد و گفت: ايها الناس من روى بدين صوب نياوردم و
عزيمت اينجانب نكردم تا رسولان شما متعاقب نيامدند و نامههاى شما پى در پى رسيد كه
به سرعت هر چه تمامتر متوجه ديار ما شو كه امامى نداريم كه اقتدا به وى كنيم اگر تو
در ميان ما باشى مهمات دنيا و آخرت ما انتظام پذيرد و من به سخن شما آمدم اگر بر
عهد و مواثيق خود راسخيد به تجديد آن پردازيد تا من از سر اطمينان قدم در شهر شما
نهم و اگر از مبايعت و متابعت من پشيمانيد عنان مراجعت برتافته به هر جانب كه خواهم
بروم.
حر گفت: اى امام حسين سوگند به خدا كه من از اين مكتوبات خبر ندارم امام فرمود: كه
جمعى در لشگر تو اند كه نامههاى ايشان با من است پس فرمود كه آن مكاتيب را آوردند
و چون خوانده شد بعضى از مردم سر در پيش انداختند و خجل زده و منفعل شده و خاموش
گشتند پس امام حسين برخاست و نماز ديگر نيز به جماعت كرد كه ناگاه شترسوارى در رسيد
و نزد حر آمد مكتوب ابن زياد به وى داد مضمون آن كه در هر موضع كه اين مكتوب به تو
رسد امام حسين را در آن جا موقف دار و او را در منزلى كه از آب و گياه دور باشد
فرود آر حر نامه را مطالعه كرد و به امام حسين داد كه بنگر كه اينك پسر زياد چه
مبالغه دارد در گرفتن تو و من حيرانم كه اگر چنين نكنم از پسر زياد مىترسم و اگر
مباشر حرب شوم از خدا و رسول شرم مىدارم پس پنهان از سپاه خود گفت: يابن رسول الله
دست حر بريده باد اگر بر تو تيغ كشد و ديدهاش بر كنده باد اگر به خيانت در تو نگرد
و من در اين راه كه مىآمدم به هيچ سنگ و كلوخى نگذشتم الا كه آوازى از ايشان به
گوش من مىرسيد و مرا به بهشت بشارت مىدادند و من با خود مىگفتم: ويلك واى بر تو
به حرب پسر رسول خدا مىروى اين چه بشارت است اكنون مخالفان با من همراهند و به
ضرورت مرا با تو مىبايد بود اگر به بهانه آن كه حرم همراهست دورتر فرود آئيد و چون
مردم به خواب روند برخيزيد و راه بگردانيد و از هر طرف كه خواهيد برويد و چون روز
شود و مردم من بيدار گردند و معلوم شود كه شما رفتهاى ما پارهاى در اين باديه
بگرديم و رفتن شما را بهانه ساخته مراجعت نماييم امام حسين او را دعا گفت و سوار
شده هر دو لشگر با يكديگر مىراندند تا دو دانگ از شب بگذشت فرود آمدند و چون لشگر
حر بخفتند و به خواب غفلت فرود رفتند امام حسين عليهالسلام برخاست و با مردم خود
روى به راه نهادند شبى بود بس تاريك و نمىدانستند كه به كجا مىروند تا وقتى كه
صبح بدميد و جهان روشن شد.
صبح آمد و علامت خود آشكار كرد
|
|
آفاق را ز رنگ شفق لالهزار كرد
|
اسب امام حسين عليهالسلام به زمين هولناك رسيده بايستاد و هر چند امام تازيانه
ميزد گام از گام بر نمىداشت امام حسين پرسيد كه هيچكس مىداند اين چه زمين است يكى
گفت: اين را ارض ماريه گويند آن حضرت گفت: شايد نام ديگر داشته باشد گفتند: آرى،
اين موضع را كربلا خوانند.
امام حسين گفت: الله اكبر ارض كرب و بلا و سفك الدماء
اين زمين كرب و بلا و اين جاى ريختن خونهاى ماست اين محط رجال آل عبا است.
گر نام اين زمين به يقين كربلا بود
اينجا بود كه تيغ بر آل نبى كشند كار مخدرات من اينجا
تبه شود ريزند در مصيبت من آب چشم خويش |
|
اينجا نصيب ما همه كرب و بلا بود
و اينجا
بود كه ماتم آل عبا بود
پشت مبارزان من اينجا دو تا بود
هر مرغ و ماهئى كه
در آب و هوا بود |
على اكبر پيش آمد كه اى در بزرگوار اين چه فالست كه مىگيرى و اين چه مقال است كه
ميگويى؟ گفت: اى جان پدر با جدت مرتضى على در وقت عزيمت صفين بدين موضع رسيدم كه
كربلا ميگويند امير فرود آمد و سر بر كنار برادرم امام حسن نهاد و من بر سر بالين
وى نشسته بودم كه ناگاه از خواب درآمد و گريان گريان برادرم گفت: يا ابتاه تو را چه
شد؟ گفت: در واقعه ديدم كه دريايى از خون در اين صحرا بود و حسين من در آن دريا
افتاده دست و پا مىزند و فرياد مىكند و هيچكس به فرياد او نميرسد آن گاه رو به من
كرده و گفت: يا اباعبدالله تو را در اين صحرا واقعه هايله دست خواهد داد چه خواهى
كرد؟ گفتم: صبر كنم و جز صبر و شكيبايى چه چاره دارم امير فرمود: كه همچنين كن كه
مزد صبركنندگان در شمار نمىآيد كه انما يوفى الصابرون اجرهم
بغير حساب خدا يار صابرانست و ما را تمسك به چيزى كه فرمود صبر است.
پس حسين فرمود: كه حالا شتران بخوابانيد و بارها باز كنيد و خيمهها بزنيد.
نورالائمه فرموده:
بار بگشاييد كه اينجا خون ما خواهند ريخت
كودكان جعفر طيار را خواهند كشت آن سگان از حيله روباه
بازى دم به دم |
|
آبروى ما به خاك كربلا خواهند ريخت
گرد بر رخسار آل مصطفى خواهند ريخت خون نور ديده شير
خدا خواهند ريخت
|
آنگاه امام حسين پاى از مركب بگردانيده همانجا فرود آمد اما چون قدم آن حضرت به خاك
كربلا رسيد خاك را رنگ زرد شد و از او غبارى برخاست كه گيسوى مبارك امام حسين پر
گرد شد ام كلثوم گفت: اى برادر عجب حالى مشاهده مىكنم و از اين باديه هولى عظيم به
دل من مىرسد
وادى عشق كه جز كشته درو نايابست
|
|
ريگش از خون دل تشنهلبان سيرابست
|
امام حسين خواهر را تسلى داد و شهر بانو را طلبيده وصيت كرد كه اى يار دلنواز و اى
غمگسار كارساز چون مرا بينى در اين موضع از اسب افتاده و سر و روى درهم شكسته و
اعضا از زخم تيغ و تير و نيزه مجروح گشته زنهار تا سر و موى برهنه نكنى و سينه و
روى نخراشى كه شماتت اعدا عظيمترين مصيبتى است اما چون اهل بيت اين سخن شنيدند همه
در خروش و فغان آمده گفتند: اى سيد و سرور اين چه خبر دلسوز و جانگداز است كه
مىدهى و اين چه داغ اندوه و ملالست كه بر سينه ما يتيمان و غريبان مىنهى.
اين سخن چيست كه دلها همگى خون گردد
|
|
ديدهها از غم دل، دجله و جيحون گردد
|
پس فرزندان و اقربا چندان گريه كردند و بناليدند كه اهل زمين و آسمان از گريه ايشان
به تنگ آمدند و نداى الرضا بالقضاء به گوش ايشان رسيده صبر اختيار كردند.
امام فرمود: كه چون چنين است چاره چيست به جز آن كه صبر كنيد و پناه به خدا بريد آن
گاه امام حسين به آنجا فرود آمده بفرمود تا كسان او آن جا خيمه بزدند و نزديك به
آب فرات قرار گرفتند.
نورالائمه آورده كه امام حسين عليهالسلام از كربلا رقعهاى نوشت به سليمان بن صرد
خزاعى كه تو نامه نوشتى و مرا استدعاى آمدن كردى و من اينك آمدهام اگر مرا يارى
كنى و عهد خود را به وفا رسانى خود قاعده مروت به جاى آورده باشى و اگر بىوفايى
كنى از اهل كوفه غريب نيست كه با پدر و برادر و پسر عمم همين كردند حالا لشگر مخالف
سر راهها بر من گرفتهاند اگر يارى كنيد نيكو باشد و الا من تن به قضاى خدا در
داده و بر مرصد الرضاء بالقضا باب الله الاعظم به قدم
اطاعت ايستادهام درمان رضا به حكم قضا دادنست و بس
پس نامه را به قيس اعرابى داد و قيس نامه را گرفته متوجه كوفه شد و در اثناى طريق
راهداران او را گرفته پيش ابن زياد بردند چون چشم قيس بر پسر زياد افتاد نامه را از
بغل بيرون آورده بدريد ابن زياد گفت: اين كاغذ چه بود؟ گفت: نامهاى بود كه آورنده
آن من بودم گفت: از كجا آورده بودى؟ جواب داد: كه از پيش امام حسين عليهالسلام.
گفت: چرا بدريدى؟ گفت: تا تو نخوانى كه اسرار محبان بر دشمنان فاش كردن شرط وفا
نيست پسر زياد گفت: تو را از دو كار نيكى بايد كرد تا از چنگ من رهايى يابى يا
نامهاى آن كسان كه نامه بديشان آورده بودى با من بگويى يا بر منبر روى و امام حسين
و برادر و پدرش را ناسزا گويى و مرا و يزيد را ستايش كنى. قيس گفت: اظهار نام اهل
نامه خود ممكن نيست اما اين كار ديگر بكنم قوم را در مسجد جامع جمع كن و مرا به
منبر فرست تا آن چه دانم بگويم پس منادى كردند تا خلايق به مسجد جامع حاضر شدند و
منبر در صحن مسجد نهادند و قيس به بالاى منبر برآمده خداى را به صفات جلال و جمال
ستايش كرد و بر حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد و در ابتلاى حق
سبحانه و تعالى مر انبيا و اوليا را حديثى چند فرو خواند پس گفت: اى قوم بدانيد كه
رسول حضرت امام حسينم و مرا فرستاده تا مردم اين ولايت را با وى بيعت دهم كه وى از
يزيد سزاوارتر است به خلافت زيرا كه فرزند رسول خداست صلّى الله عليه و آله و سلم
پس بشتابيد و يارى وى كنيد كه در كربلا با اندك مردمى فرود آمده و لشگر مخالف بسيار
است خوشا صاحب دولتى كه از هجوم بلا انديشه ناكرده روى به بيابان كربلا آورد.
فراز وش بىبيابان عشق دام بلاست
|
|
كجاست شيردلى كز بلا نپرهيزد
|
پس در ايستاد و مذمت يزيد و ابن زياد آغاز كرد خروش از اهل كوفه برآمده خبر به ابن
زياد رسيد و فرستاد تا او را از منبر به زير آورده به بالاى كوشك بردند و شربت
شهادت چشانيدند و چون خبر قتل وى به امام حسين رسيد بسيار بگريست و او را دعاى خير
گفت و چون پسر زياد شنود كه امام حسين در كربلا فرود آمده نامهاى به وى نوشت مضمون
آن كه يزيد به من نامه نوشته كه زنهار اگر حسين را يابى يا خبر وى را بشنوى بر بستر
نرم نخسبى و نان و آب سير نخورى تا او را به بيعت من در آرى و اگر ابا كند سرش بر
دارى و پيش من فرستى اكنون اى حسين تو را نصيحت مىكنم بيا به بيعت يزيد در آى و
اگر چنين نمىكنى جنگ را آماده باش چون آن نامه به امام حسين رسيد برخواند و
بينداخت و گفت: اى بدا حال آن قومى كه رضاى مخلوق را بر غضب خالق اختيار كنند.
رو به دنيا آورند و پشت بر عقبى كنند
|
|
خلق را خشنود سازند و خدا را خشمناك
|
پس رسول عبيدالله زياد گفت: كه جواب نامه بنويسيد امام حسين فرمود:
ما له عندى جواب فقد حقت عليه كلمة العذاب نامه او را
نزديك من جواب نيست و سزا و جزاى او جز كلمه عذاب نه، رسول باز گشته نزد عبيدالله
زياد آمد و خبر نامه انداختن و جواب نانوشتن بياورد غضب او زياد شد و روى به حضار
مجلس خود كرد كه كيست از شما كه متصدى حرب حسين گردد و هر بلدهاى از بلاد عراق كه
طلبد به وى ارزانى دارم هيچكس جواب نداد نوبت دوم و سوم نيز كس اجابت نكرد القصه
عمر سعد را پيش طلبيد و گفت: مدتى شد كه مىشنوم كه تو آرزوى حكومت رى دارى و فى
الواقع آن ولايت وسيعست و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بىشمار است
حالا مىخواهم كه منشور رى و طبرستان به نام تو نويسم و اين آرزوى تو را از خلوت
قوت به صحراى فعل آرم عمر سعد خدمت كرد و ابن زياد بفرمود تا منشور حكومت رى و
ايالت طبرستان به نام وى نوشته بياوردند و او را خلعت گرانمايه پوشانيده مركبى با
ساخت زر پيش وى كشيدند پس گفت: اى عمر سعد من تو را سپهسالارى لشگر مىدهم و حالا
حاكم رى شدى و پنجاه خروار زر از خزانه نقد به تو مىبخشم و اين همه به شرط آنست كه
به كربلا روى و حسين را به بيعت يزيد در آرى يا سر وى و متابعانش بر دارى عمر سعد
گفت: اى امير اين كار بزرگست و بىتفكر و تدبير تمام در چنين كارى شروع نتوان كرد
مرا دستورى ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت: برو و زود
خبر به من رسان عمر سعد جامه خاصه ابن زياد پوشيده و بر مركب ختلى سوار شد و منشور
حكومت رى به دست گرفته به خانه آمد چون فرزندان او، او را بدان صورت ديدند گفتند:
اى پدر اين اسب و جامه از كجاست و اين كاغذ كه در دست دارى چيست؟ گفت: اى فرزندان!
دولتى روى به ما آورده كه پايانش پيدا نيست و سعادتى در طالع ما اثر كرده كه نهايتش
هويدا نى.
امروز بخت نيك بشارت رسان ماست
روز پست اينكه دل به فراوان دعاش جست |
|
اقبال رخ نموده مرادات ما رواست
عهديست اينكه جان به هزار آرزوش خواست
|
بدانيد كه امير عبيدالله زياد سپهسالارى لشگر خود به من ارزانى داشت و تشريف خاص و
اسب ختلى نيز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ايالت طبرستان به نام من نوشت و اين
همه به شرط آن كه بروم و با حسين محاربه كنم پسر كهترش كه اين سخن بشنيد گفت: هيهات
هيهات اين چه انديشه بد است كه كردهاى و اين چه سوداى بىحاصلست كه به سويداى دل
در آوردهاى هيچ مىدانى كه به حرب كه مىروى و كمر دشمنى كدام خاندان بر مىبندى
امام حسين بن على جگرگوشه مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و نور ديده مرتضى و
سرور سينه فاطمه زهراست پدر تو كه سعد وقاص بود جان براى جد او نثار مىكرد تو حالا
قصد جان ايشان مىكنى؛ مكن و از خداى بترس و از شرمسارى روز قيامت برانديش و جواب
حضرت رسالت را آماده باش كه چون در قيامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردى و
تيغ در روى او كشيدى چه حجت خواهى آورد و چه عذر خواهى گفت ديگر آن كه سه نامه به
دست خود نوشته بدو فرستادهاى و او را خواندهاى و او سخن تو را اجابت كرده به قول
تو روى بدين جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وى مىكنى مردمان تو را غدار و بى
وفا گويند و دوستان اهل بيت تا قيام قيامت بر تو ناسزا گويند
مكن مكن كه نكو محضران چنين نكنند عمر سعد از وى رو بگردانيد و پسر مهتر را
گفت: كه تو چه مىگويى؟ گفت: آن كه برادرم مىگويد اگر چه راستست ولى نسيه است و
آنچه پسر زياد مىدهد نقد و هيچ عاقل نقد را به نسيه ندهد و حاضر را بر غايب اختيار
نكند.
نقد را رايگان ز دست مده
گفت: صوفى كه آبكامه نقد |
|
وز پى نسيه روزگار مبر از
عسلهاى نسيه نيكوتر
|
عمر سعد گفت: اى پسر راست مىگويى حال مال دنيا اختيار كرديم تا حال آخرت چون شود
پس روز ديگر عمر سعد به دارالاماره رفت و گفت: راضى شدم به حرب حسين. ابن زياد
شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد و به جانب كربلا گسيل كرد و چون از شهر بيرون آمد
يكى گفت: يابن سعد به حرب فرزند رسول خدا مىروى؟ گفت: آرى اگر چه حرب حسين در دنيا
موجب عار است و در آخرت موصل به نار اما حكومت ملك رى نيز سبب ذوق و حضور است و
واسطه عيش و سرور و عمر سعد اينجا بيت چند مىگويد كه ابوالمفاخر رازى ترجمهاش
برين وجه آورده:
مرا بخواند عبيدالله از ميان عرب
مرا امارت رى داد و گفت: حرب حسين به ملك رى دل من مايل
است و مىترسم چگونه تيغ كشم در رخ كسى كه وراست
سزاى قاتل او دوزخست و مىدانم ولى چو در نگرم در رى و حكومت
آن |
|
رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب
قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب به كينه چون كشم
پادشاه ملك ادب شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب
كه اين چنين عمل آرد خداى را به غضب همى رود ز دلم خوف
نار ذات لهب
|
آوردهاند كه حمزة بن مغيره كه خواهرزاده عمر سعد بود چون ديد كه خالش عزم محاربه
امام حسين جزم كرده به نزديك وى آمد و گفت: اى خال تو چرا به حرب امام حسين مىروى
كه يكى از گناهان بزرگست و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بىوفايى تو
مرتكب چنين امر چرايى عمر سعد گفت: اى فرزند دگر چنين نكنم ايالت و حكومت به من
نمىرسد حمزة گفت: به خدا سوگند كه ترك امارت و خروج از دنيا بهتر آنست كه نزد خدا
روى و خون حسين در گردن تو باشد پسر سعد در انديشه دور و دراز افتاده خواست كه آن
عزيمت را فسخ كند عاقبت حب جاه ديده بصيرت او را پوشانيده در چاه افتاده و با
پنجهزار سوار و پياده روى به كربلا نهاد و در برابر امام حسين عليهالسلام فرود
آمده كس بدو فرستاد كه سبب آمدن تو بدين ولايت چيست؟
امام حسين عليهالسلام در جواب فرمود: كه تو و اقران تو به من مكتوبها نوشتيد و
متعاقب رسولان فرستاديد و در جواب التماس قدوم من مبالغه از حد گذرانيديد من به
كلمات واهيه شما روى به راه آوردم و شما نقض پيمان كرده پسر عمم را يارى نداديد تا
به زارى كشته شد و حالا هم من مىخواهم كه باز گردم اگر كسى مانع من نشود - عمر سعد
از اين جواب خوش دل شد و گفت: شايد كه ميان حسين و پسر زياد به صلح برگزرد و امام
حسين باز گردد و به حرب احتياج نيفتد پس مكتوبى به ابن زياد نوشت و از ملتمس امام
حسين او را آگاهى داد ابن زياد در جواب نوشت كه بيعت يزيد بر حسين عرضه كن اگر قبول
كند بر من اعلام نماى و الا منتظر فرمان من باش عمر سعد دانست كه پسر زياد به
مراجعت امام حسين راضى نمىشود آن نامه را به جنس پيش امام حسين فرستاد و آن جناب
بعد از مطالعه فرمود: كه من هرگز به سخن پسر زياد عمل نكنم و فرمان او نبرم چون خبر
ابا و امتناع امام حسين به پسر زياد رسيد غضب بر وى مستولى گشته حصين بن نمير و شبث
بن ربعى و شمر ذى الجوشن را با جمعى سوار و پياده به مدد عمر سعد فرستاد و پيغام
داد كه امام حسين و اتباع او از تصرف در آب فرات مانع آئيد تا وقتى كه به بيعت يزيد
در آيد پس عمر سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار جهت ضبط آب تعيين نمود و امام
حسين و مردم او را از لب آب دور كردند امام خيمه به جانب باديه زد و اين صورت به سه
روز پيش از شهادت امام مظلوم بود اما تشنگى بر ملازمان امام حسين غلبه كرده بود
برادر خود عباس على را با سى سوار و بيست پياده به طلب آب فرستاد و عباس با عمرو
محاربه كرد و غالب آمده مشگها بر آب كردند و به لشگرگاه خود بردند شب ديگر حضرت
امام حسين عليهالسلام كس نزد عمر سعد فرستاد كه مىخواهم امشب با من ملاقات كنى
عمر سعد قبول كرد و با بعضى از خواص خود از لشگرگاه بيرون آمد و امام حسين با برادر
خود عباس و پسر خود على اكبر سوار شده در برابر عمر سعد بايستاد و گفت: ويحك اى عمر
از خداوندى كه بازگشت همه بدوست نترسى كه با من در مقام مقابله و مقاتله آئى و تو
مىدانى كه من پسر كيستم از اين انديشه ناصواب در گذر و به زخارف دنياى غدار كه به
هيچكس وفادارى و پايدارى ننمود مغرور مشو.
گنج بقا نيست درين خاكدان
آن چه درين مايده خرگهيست هر كه درو ديد دهانش بدوخت
|
|
مغز وفا نيست درين استخوان
كاسه آلوده و دست تهيست وانكه از او گفت زبانش بسوخت
|
اين چنين بدنامى به خود مپسند و دل در عروس عشوهنماى جانرباى دنيا مبند كه
اين عجوزه عروس هزار داماد است عمر سعد گفت: يا
اباعبدالله هر چه گفتى حق و صدقست اما مىترسم كه اگر به خدمت تو آيم منازل مرا در
كوفه خراب كنند.
امام حسين عليهالسلام فرمود كه عمارتهاى دنيا چنان محبوب نيست كه اين همه تعلق به
آن توان ورزيد اگر قصد بلند تو را پست سازند كوشكه اى رفيع در بهشت براى تو بنا
كنند و مع هذا اگر با من باشى سرايى بهتر از آن به تو دهم گفت: مرا در ولايت كوفه
ضياع و عقار بسيار ارتفاع هست از آن مىانديشم كه ابن زياد آن را متصرف گردد.
امام حسين فرمود كه اگر آن ضيعت ضايع شود من تو را در حجاز مزرعهاى بخشم كه به صد
از آن ارزد عمر سعد سر در پيش انداخت و هيچگونه جواب نداد.
امام حسين عليهالسلام فرمود: برو كه به فضل خداوند وثوق دارم كه بعد از من به مراد
نرسى و آن چنان بود كه بر زبان آن حضرت گذشت چه پس از اندك زمانى مختار بن ابوعبيده
ثقفى او را و پسرش حفص ناجوانمرد كه پدر را بر حرب امام حسين تحريص و بر حكومت رى
ترغيب مىكرد به قتل رسانيد و چون امام باز گشت برير بن حضير همدانى كه يكى از جمله
زهاد و عباد زمان بود پيش آمد برير گفت: فردا من بروم شايد كه پنبه غفلت از گوش وى
بركشم و موعظه مرا به سمع رضا اصغا نمايد.
امام حسين عليهالسلام فرمود كه بر صواب ديد تو كسى را اعتراض نيس برير چون اجازت
يافت على الصباح به لشگرگاه عمر سعد شتافت و او را در خيمهاى يافت كه براى او نصب
كرده بودند برير بىاجازت درآمد و سلام ناكرده بنشست عمر سعد در غضب شد و گفت:
يا اخا همدان تو را چه چيز مانع شد كه بر من سلام نكردى
مگر من مسلمان نيستم برير گفت: كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه
المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه مسلمان كسيست كه
مسلمانان از دست و زبان او ايمن و به سلامت باشند تو اينجا آب بر اهل بيت نبى
بستهاى و زبان به مذمت ايشان گشوده با فرزند رسول خدا داعيه حرب كردهاى و لشگر در
برابر عترت پيغمبر آوردهاى پس مسلمان چگونه باشى؟
از خلق و خدا هيچ تو را شرم و حيا نيست
عمر سعد زمانى سر در پيش انداخت پس سر برآورد و گفت: اى برير يقين مىدانم كه هر كه
بر ايشان جدال و قتال كند و حقوق ايشان را غصب نمايد لا محاله جاى او جحيم و جزاى
او عذاب اليم خواهد بود اما من ترك ملك رى نمىتوانم كرد و دل از حكومت بر
نمىتوانم گرفت. برير فرمود: كه يابن سعد! هر كه هوس ملك رى كند هر آينه بساط خدمت
حق را طى كند و مركب سعادت را به تيغ شقاوت پى كند
و مرد نيكبخت و عاقل اين چنين كارها كى كند.