روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۱۳ -


پس مسلم از بسيارى زخم كه يافته بود پشت به ديوار بكير بن حمران باز نهاد و آن ناكس از سرا بيرون آمده شمشيرى حواله فرق مسلم كرد شمشير فرود آمد و لب بالاى او را ببريد مسلم در همان گرمى تيغى بر بكير راند و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن ديوار آورد و مى‏گفت: بار خدايا مرا يك شربت آب آرزوست.
كوفيان به نظاره ايستاده بودند و آن سخن مى‏شنودند و هيچكس ياراى آن نداشت كه او را آب دهد آخر پيرزنى بيرون آمد و قدحى از آب گينه پر آب كرده به دست وى داد چون مسلم آن قدح را بر لب نهاد پرخون شد بريخت باز پر آب كرده بدو داد ديگر باره پرخون گشت آن را نيز بريخت بار سوم كه قدح بر لب نهاد دندان‏هاى مباركش در قدح بريخت مسلم قدح را از دست بنهاد و گفت: آب خوردن من به قيامت افتاد پس يكى از عقب مسلم در آمد و نيزه‏اى بر پشت وى زد كه مسلم بر وى در افتاد و مردمان از اطراف و جوانب در آمده او را گرفتند و پيش پسر زياد بردند او در آن محل در كوشك امارت نشسته بود چون مسلم را درآوردند سلام نكرد گفتند: چرا بر امير سلام نكردى؟ گفت: زيرا كه در اين سلام نه سلامت دنيا مى‏بينم نه سلامت عقبى مشاهده مى‏كنم.
اما چون مسلم را بياوردند پسر زياد مدتى سر در پيش انداخته بود آن گاه سر برآورد و گفت: چرا بر امام زمان بيرون آمدى و اين همه فتنه انگيختى؟ مسلم گفت: امام زمان امام حسين بن على است و من به فرمان او بدين شهر آمدم و آن چه كردم در آن رضاى حق جستم اما اهل شقاوت نگذاشتند كه حق به مستحق رسد يابن المرجانة يقين مى‏دانم كه به كشتن من امر خواهى كرد پيش از آن كسى را بفرماى كه از قبيله قريش باشد تا نزد من آيد و وصيتى دارم بشنود پس باز نگريست عمر سعد را ديد ايستاده گفت: اى پسر سعد بنا بر قربت و قرابت كه مرا با توست سه وصيت مى‏كنم ملتمس آن كه وصيت‏هاى مرا قبول كنى وصيت اول آنست كه در اين شهر هفتصد درهم وام دارم و اسب من نعمان حاجب دارد از او بستانى و سلاحى كه دارم آن را بردارى و با اسب من بفروشى و وام من ادا كنى عمر سعد قبول كرد و پسر زياد گفت: اسب و سلاح از آن توست و هيچكس مانع نخواهد شد كه از مال تو دين تو را باز دهند پس فرمود وصيت دوم آنست كه چون مرا شهيد كنند مى‏دانم كه سر مرا به شام خواهند فرستاد تن مرا از پسر زياد در خواهى و در محلى كه مناسب دانى دفن كن پسر زياد كه اين سخن بشنيد گفت: چون تو را كشته باشيم هر چه با جسد تو خواهند گو بكن پس گفت: وصيت سوم آنست كه به حسين بن على عليه‏السلام نامه‏اى نويسى و در آن جا ذكر كنى كه كوفيان بى وفايى كردند و پسر عمت كشته شد زينهار تا به كوفه نيايى و به قول اين مردم فريب نيابى پسر زياد گفت: اگر حسين قصد ما نكند ما نيز قصد او نكنيم و اگر متعرض امر خلافت گردد خاموش ننشينيم.
و روايتى آنست كه گفت: اگر حسين ما را نطلبد ما وى را نطلبيم و سخنان ديگر ميان پسر زياد و مسلم گذشته كه گفتن و شنودن آن موجب ملالست القصه ابن زياد آواز داد كه از اهل مجلس من كيست كه مسلم را بر بام كوشك برد و سرش از تن جدا كند پسر بكير بن حمران گفت: يا امير اين كار منست كه امروز پدر مرا كشته پس دست مسلم گرفت و او را به بالاى بام كوشك برآورد و مسلم چندان كه مى‏رفت بر حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم درود مى‏فرفستاد اللهم احكم بيننا و بين قومنا بالحق بار خدايا حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به راستى كه مرا بخواندند و چون بيامدم فرو گذاشتند و ما به راستى سخن گفتيم ما را دروغ گو پنداشتند پس چون به بالاى بام رسيد روى به جانب مكه كرد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله آيا از حال مسلم عقيل هيچ خبر دارى و بيتى چند فرمود كه ترجمه‏اش به فارسى اينست:

اى باد صبا ز روى يارى شهزاده حسين را چو بينى هر بد كه ز كوفيان بديدى بر گوى كه مسلم ستم‏كش مغرور مشو به قول كوفى   سوى حرم خدا گذر كن
بنشين و حديث مختصر كن‏
فرزند رسول را خبر كن‏ شد كشته تو چاره دگر كن‏ وز فتنه شاميان حذر كن‏

پس گفت: يابن رسول الله آرزوى من آن بود كه به يكبار ديگر ديده محنت ديده خود را به ديدار مباركت روشن سازم و عمر خود امان نداد و وعده ديدار به قيامت افتاد.

جان دادم و هواى لقاى تو در دلم   رفتم به خاك و تخم وفاى تو در گلم

خوارزمى در مقتل نورالائمه خود آورده كه مسلم از بام قصر فرو نگريست مردم بسيار ديد از اهل كوفه ايستاده بودند و نظاره وى مى‏كردند روى بديشان كرد و بيتى چند ادا فرمود كه ترجمه آن اينست:

اى كوفيان چو سر ز تن من جدا كنيدچون كاروان به جانب مكه روان شود گوئيد كز براى خدا بهر يادگار زخمى بر آب چشم يتيمان من كنيد چون طفلكان من خبر من طلب كنند   بارى تن مرا به سوى خاكدان بريد
پيراهن مرا سوى آن كاروان بريد
نزد حسين جامه پر خون نشان بريد
آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريد
از من تحيتى سوى آن طفلكان بريد

و چون مسلم سخن تمام كرد دست به دعا بر آورد و گفت: خدايا نصرت ده دوستان را و فرو گذار دشمنان را آن‏گاه كلمه بگفت و مترصد قتل بايستاده پسر بكير بن حمران خواست كه تيغ بر مسلم براند دستش خشك شد و حيران فرو ماند خبر به پسر زياد بردند او را طلبيد و سؤال كرد كه تو را چه شد جواب داد كه يا امير مردى را ديدم مهيب كه در برابر من برآمد و انگشت خود به دندان مى‏گزيد و روايتى آنست كه لب خود را به دندان گرفته بود و من از آن شخص چنان ترسيدم كه به همه عمر خود از هيچكس چنان نترسيده بودم ابن زياد تبسمى كرد و گفت: چون به خلاف عادت خود خواستى كارى كرد دهشت بر تو استيلا يافته خيالى به نظرت در آمده يكى ديگر را فرستاد چون به بالاى بام رسيد صورت حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم به نظر وى درآمد كه آن جا ايستاده است زهره‏اش بترقيد و مردى شامى را فرستاد بيامد و مسلم را شهيد كرد و قول اصح آنست كه پسر بكير او را به قتل رسانيد و سرش نزديك پسر زياد برد و تنش از بام كوشك به زير انداخت.

فغان ز عالم بالا برآمد غبار ساحت آفاق برخاست
بسا دم‏هاى آتشبار كز غم
از آن زارى كه جان مرتضى كرد
 ز بهر ماتم آل محمد صلّى الله عليه و آله
  خروش از عرصه غبرا برآمد
به بام قبه خضرا برآمد
به جاى موج از دنيا برآمد
غريو از مرقد زهرا برآمد
ز روح انبيا غوغا برآمد

آن‏گه پسر زياد بفرمود تا تن مسلم و جسد هانى را در بازار قصابان از دار در آويختند و سرهاى ايشان را به دمشق فرستاده از كما هى احوال كه روى نموده بود اعلام كرد يزيد نامه او را مطالعه كرده و فرمود تا آن سرها را از دروازه‏هاى دمشق بياويختند و در جواب مكتوب ابن زياد نوشت كه تو به نزديك من پسنديده‏اى و عوض بدل ندارى و هر چه از تو صدور يافته مرضى و مستحسن است و چنان مى‏شنودم كه حسين بن على عزيمت عراق دارد بايد كه نيك احتياط كنى و راهها را مضبوط گردانى و هر كه را كه از وى صدور فاسدى متصور است به قتل رسانى و السلام چون اين نامه به پسر زياد رسيد خوشدل و خرم گرديد اما راوى گويد: كه بعضى از غمازان پسر زياد را گفتند: كه مسلم را دو پسر درين شهر پنهانند چون صد هزار نگار نه ماه شعاع روى ايشان دارد نه سنبل تاب گيسوى ايشان مى‏آرد.

رويى چگونه رويى رويى چون آفتابى ‏ ‏   مويى چگونه مويى هر حلقه پيچ و تابى‏

ابن زياد بفرمود تا منادى كردند كه پسران مسلم عقيل در خانه هر كس پنهان باشد و نيارد به من نسپارد و مرا معلوم گردد بفرمايم تا آن خانه را غارت كنند و آن كس را به خوارى تمام بكشند و آن جوانان در خانه شريح قاضى بودند كه مسلم در روز جنگ ايشان را بدانجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ايشان داد مبالغه داد بعد از قتل مسلم چون اين منادى برآمد شريح ايشان را پيش خود طلبيد و چون چشمش بر ايشان افتاد بى اختيار نعره زد و آغاز گريه كرد و آن دو شاهزداده از قتل پدر خبر نداشتند چون گريه شريح قاضى ديدند شكى در دل ايشان آمد و گفتند: ايها القاضى تو را چه شد كه ما را ديدى فرياد بركشيدى و بدين سوز گريه مى‏كنى و آتش حسرت در دل ما غريبان مى‏زنى قاضى چندان كه خواست راز را مخفى دارد طاقت آن نداشت.

ناله را چندان كه مى‏خواهم كه پنهان بر كشم ‏ ‏   سينه مى‏گويد كه من تنگ آمدم فرياد كن‏

قاضى خروش برگرفت و گفت: اى مخدوم زادگان!

بنياد دين ز سنگ حوادث خراب شدمهر شرف در ابر ستم گشت مختفى   دلها به درد و داغ جدايى كباب شد
بحر كرم ز صدمت دوران سراب شد

بدانيد كه خلعت شادى دنيا مطرز به طراز غمست و شربت سور بى‏اعتبارش آلوده به زهر ماتم مشرب هر تهنيتى مكدر به شوب تعزيتى و گلستان هر عشرتى پيوسته به خار زار عسرتى.

هيچ روشن دلى در اين عالم ‏ ‏   روز شادى نديد بى شب غم‏

اكنون بدانيد كه پدر بزرگوار شما كه اختر سپهر معالى بود از اوج اقبال به حضيض ارتحال انتقال نمود و شهباز روح مقدسش به بال شهادت به جانب رياض سعادت پرواز نمود.

دنيا بهشت و رحمت پروردگار يافت ‏ ‏   در روضه بهشت به خوبى قرار يافت‏

حق سبحانه و تعالى شما را صبر جميل و اجر جزيل كرامت كناد پسران مسلم كه اين سخنان استماع نمودند هر دو بيهوش شده بيفتادند و بعد از مدتى كه با خود آمدند جامه‏ها پاره كرده و عمامه‏ها از سر برداشته و گيسوان مشكين پريشان ساخته آغاز فرياد كردند كه اى قاضى اين چه خبر دلسوز و اين چه سخن غم‏اندوز است.

چه حالتست همانا به خواب مى‏بينمبه درد دل ز لب شرع ناله مى‏شنوم   كه قصر دولت و دين را خراب مى‏بينم‏ ز سوز جان جگر دين كباب مى‏بينم‏

ناله وا ابتاه و واغربتاه برآوردند قاضى فرمود كه حالا محل اين فرياد و فغان نيست كه كسان عبيدالله زياد شما را مى‏طلبند و منادى مى‏كنند كه ايشان در هر منزلى كه باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت كنيم و صاحب منزل را به قتل رسانيم و من در اين شهر به محبت اهل بيت تهمت زده‏ام و دشمن در تفحص و تجسس حال منند و من به جان شما و جان خود مى‏ترسم اكنون فكر كرده‏ام كه شما را به كسى سپارم تا به مدينه رساند ايشان از ترس ابن زياد از حال پدر فراموش كرده خاموش شدند و قاضى هر يكى را پنجاه دينار زر بر ميان بست و پسر خود اسد نام را گفت: كه امروز شنودم كه بيرون دروازه عراقين كاروانى بوده و عزيمت مدينه داشته‏اند ايشان را ببر و به يكى از مردم كاروان كه سيماى صلاح در جبين او ظاهر باشد بسپار تا به مدينه برد اسد در شب تار ايشان را پيش گرفت و از دروازه عراقين بيرون برد قضا را كاروانيان همان زمان كوچ كرده بودند و سياهى لشكر ايشان مى‏نمود اسد گفت: اى جوانان اينك قافله مى‏نمايد زود برويد تا بديشان برسيد ايشان از پى كاروان روان شدند و اسد باز گرديد.
اما چون قدرى راه برفتند سياهى كاروان از نظر ايشان غايب شد و سراسيمه گشته راه گم كرده ناگاه عسى چند گرد شهر مى‏گشتند بديشان باز خوردند چون دانستند كه فرزندان مسلم بن عقيلند فى الحال ايشان را گرفته و بر بستند و امير عسان دشمن خاندان بود ايشان را هم در پيش پسر زياد آورد و ابن زياد بفرمود تا ايشان را به زندان بردند و هم در زمان نامه‏اى به يزيد نوشت كه پسران مسلم بن عقيل را كه دو طفلند در سن هفت و هشت سالگى بعد از قتل پدر ايشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصد فرمان تا چه حكم صادر گردد يا بكشم يا آزاد كنم يا زنده به خدمت فرستم والسلام و نامه را به يكى داده به جانب دمشق فرستاد.
اما راوى گويد كه زندانبان مردى بود نيك اعتقاد و دوستدار اهل بيت نام او مشكور چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وى سپردند و دانست كه ايشان چه كسانند در دست و پاى ايشان افتاد و به منزل نيكو نشاند و طعامى حاضر كرد تا تناول فرمودند و همه روز كمر خدمت بر ميان بسته بود و در مقام ملازمت ايستاده تا شب در آمد و غوغاى مردم فرو نشست ايشان را از زندان بيرون آورد و به سر راه قادسيه رسانيد و انگشترى خود بديشان داد و گفت: اين راه امن است برويد تا به قادسيه برسيد آن‏جا برادر مرا طلب كنيد و اين خاتم را نشانى به وى دهيد تا شما را به مدينه رساند ايشان مشكور را دعا گفتند و روى به راه نهادند و چون به حكم لا راد لقضائه گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمى‏توان گشاد و به فحواى و لا معقب لحكمه مقتضاى قضا را به چاره‏گرى تغيير و تبديل نمى‏توان داد.

قضا به تلخى و شيرينى اى پسر رفتنست ‏ ‏   اگر ترش بنشينى قضا چه غم دارد

حق سبحانه چنان مقدر و مقرر كرده بود كه آن دو يتيم غريب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهيد خود رسند لاجرم بار ديگر راه گم كردند و آن شب تا روز ميگرديدند چون روز روشن شد نگاه كردند هنوز بر در شهر بودند برادر بزرگ با خردتر گفت: اى برادر هنوز ما بر در شهريم مبادا كه جمعى به ما رسند و بار ديگر به قيد ايشان گرفتار گرديم پس نگريستند و بر دست چپ ايشان خرماستانى بود روى بدان جا نهادند و بر لب چشمه درختى ديدند سالخورده و ميان تهى شده به ميان آن درآمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پيشين در آمد كنيزك حبشى آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسيد نگاه كرد عكس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود حيران بماند.

دل صورت زيباى تو در آب روان ديد ‏ ‏   بى خود شد و فرياد برآورد كه ماهى

كنيزك بالا نگريست چه ديد؟

دو گل از گلشن دولت دميده دو ماه از برج خوبى رخ نموده يكى مانند مهر از دلربايى گل رخسارشان زير كلاله لب آن گشته خشك از آتش غم ‏ ‏   دو سرو از باغ خوبى سركشيده‏ ز ديده چشمه باران گشوده‏ يكى چون آب خضر از جان‏فزايى‏ شده از گريه خونين همچو لاله‏ رخ اين مانده تر از اشك ماتم‏

چون كنيزك را نظر بر جمال با كمال آن دو اختر فرخنده فال اوج عزت و اقبال افتاد به تماشاى آن دو آفتاب برج هدايت و رشاد آفتابه از دست بنهاد و پرسيد: كه شما چه كسانيد و چرا در ميان اين درخت پنهانيد ايشان فرياد بر كشيدند كه ما دو كودك يتيميم و درد يتيمى كشيده و دو محزوم غريبيم رنج محنت غريبى چشيده از پدر دورافتاده راه گم كرده‏ايم و پناه بدين منزل آورده كنيزك گفت: پدر شما كه بود ايشان چون نام پدر شنودند چشمه‏هاى آب حسرت از ديده گشودند.

خدا را اى رفين از منزل مده جانان يادم ‏ ‏   كه من در وادى هجران ز حال خود به فريادم

كنيزك گفت: گمان مى‏برم كه پسران مسلم بن عقيليد ايشان فرياد بر كشيدند كه اى جاريه آيا تو بيگانه‏اى يا آشنا دوست با وفا يا دشمن پر جفا كنيزك جواب داد كه من دوستدار خاندان شمايم و بى‏بى دارم كه او نيز لاف محبت شما مى‏زند جان خود را نثار اهل بيت مى‏كند شما بياييد با من تا نزديك وى رويم و مترسيد و غم مخوريد كه هيچ دغدغه نيست پس ايشان را برداشت و روى به منزل نهاد و چون نزديك رسيد به خانه درون دويد و بى بى را بشارت داد كه اينك پسران مسلم بن عقيل را آوردم.

باغ را باد صبا بس خبر رنگين داد ‏ ‏   مژده آمدن ياسمن و نسرين داد

بى‏بى مقنعه از سر كشيد و به مژدگانى پيش كنيزك انداخت و گفت: تو را از مال خود آزاد كردم پس سر و پاى برهنه پيش پسران مسلم باز دويد و بر دست و پاى ايشان افتاد و بر خوارى مسلم و گرفتارى فرزندانش بگريست پس يك يك از ايشان را در بر گرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مى‏نهاد و چون مادر مهربان نوحه مى‏كرد كه اى غريبان مادر و اى بى كسان مظلوم و اى بيچارگان محروم و اى بر كسانى كه شما را به درد فراق پدر مبتلا ساخته‏اند و در ميدان كينه اهل بيت رسالت علم عناد و فساد افراختند آنگاه ايشان را به خانه در آورد و طعامى كه داشت حاضر كرد و كنيز را گفت: كه اين راز را پنهان دار و شوهرم را از اين قضيه آگاه مساز*
كو در حرم اهل وفا محرم نيست.
اما راوى گويد كه چون مشكور زندانبان به جهت رضاى خداوند آن دو مظلوم دردمند را از زندان رها كرد على الصباح آن خبر به پسر زياد رسانيدند مشكور را طلبيد و گفت: با پسران مسلم چه كردى؟ گفت: ايشان را براى رضاى خدا آزاد كردم و خانه دين خود را با اين عمل ستوده و كردار پسنديده آباد گردانيدم.
ابن زياد گفت: از من نترسيدى؟ گفت: هر كه از خداى ترسد از غير او نترسد.
گفت: چه تو را بر اين داشت؟ مشكور گفت: اى ستمكار نابكار پدر بزرگوار ايشان را به ستم كشتى چه تقريب داشت كه آن دو كودك نارسيده بى‏گناه را كه داغ يتيمى بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختى من براى حرمت روح سيد كونين و صدر ثقلين محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم ايشان را از بند رهايى دادم و بدانچه كردم اميد شفاعت از آن سرور دارم و تو از آن دولت محرومى پسر زياد در غضب شد و گفت: همين لحظه سزاى تو بدهم گفت: هزار جان من فداى ايشان باد.

من در ره او كجا به جان وا مانميك جان چه بود هزار جان بايستى   جان چيست كه بهر او فدا نتوانم‏ تا جمله به يكباره بر او افشانم‏

پسر زياد جلاد را فرمود تا او را بر عقابين كشيد و گفت: اول پانصد تازيانه‏اش بزن آن گه سرش از تن جدا كن جلاد فرمان به جاى آورده تازيانه اول كه زد مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و چون دوم بزد گفت: خدايا مرا صبر ده چون سوم بزد گفت: خدايا مرا بيامرز چون چهارم بزد گفت: خدايا مرا براى محبت فرزندان رسول تو مى‏كشند چون تازيانه پنجم بزد گفت: الهى مرا به رسول و اهل بيتش در رسان آن گه خاموش شد و آه نكرد تا پانصد تازيانه‏اش بزدند آن گه چشم باز كرد و گفت: يك شربت آبم دهيد ابن زياد گفت: آبش مدهيد و گردنش بزنيد عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت كرده به خانه برد و خواست كه به علاج او مشغول شود كه مشكور ديده از هم بگشاد و گفت: مرا از حوض كوثر آب دادند اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.

جانش مقيم روضه دارالسرور باد ‏ ‏   گلشن سراى مرقد او پر ز نور باد

اما راوى گويد كه چون آن مؤمن‏ه صادقه هر دو كودك را به سراى درآورد خانه پاكيزه براى ايشان ترتيب كرد و فرشهاى پاك بگسترد و چون شب در آمد ايشان را بخوابانيد و دلنوازى مى‏نمود تا به خواب رفتند پس از آن از خانه بيرون آمد و بر جاى خود قرار گرفت زمانى نگذشت شوهرش از در درآمد كوفته و نالان زن گفت: اى مرد كجا بودى در اين روز كه به خانه دير آمدى گفت: صباح به در خانه امير كوفه رفته بودم منادى برآمد كه مشكور زندانبان پسران مسلم عقيل را از زندان آزاد كرده است هر كس ايشان را يا خبر ايشان را بياورد امير او را اسب و جامه دهد و از مال دنيا توانگر گرداند مردمان روى به جست و جوى ايشان نهادند و من هم در طلب ايشان ايستادم و در حوالى و نواحى شهر مى‏گرديدم و جد و جهد مى‏نمودم آخر اسبم هلاك شد و مقدارى راه پياده برفتم و از مقصود اثرى نيافتم زن گفت: اى مرد از خداى بترس تو را با خويشان رسول خدا چه كار است گفت: اى زن خاموش باش كه پسر زياد مركب و خلعت و درم و دينار بسيار وعده كرده آن كس را كه پسران مسلم را نزد وى برد زن گفت: چه ناجوانمردى باشد كه آن دو يتيم را بگيرد و به دست دشمن سپارد و از براى دنيا دين خود را از دست بگذارد مرد گفت: اى زن تو را با اين سخنان چه كار طعامى اگر دارى بيار تا بخورم زن بيچاره خوان بياورد و آن بى‏سعادت طعامى بخورد و بر روى جامه خواب چون بى‏هوشان بيفتاد و در خواب شد چه تردد بسيار كرده بود و مانده و كوفته شده اما چون از شب پاره‏اى بگذشت برادر بزرگ كه نامش محمد بود از خواب بيدار شد و برادر كهتر را كه نامش ابراهيم بود گفت: اى برادر برخيز كه ما را نيز خواهند كشت در اين ساعت پدر خود را در خواب ديدم كه با مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى در بهشت مى‏خراميدند ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ايستاده بوديم حضرت رسول روى به پدر ما كرد كه اى مسلم چگونه دلت داد كه اين دو طفل مظلوم را در ميان ظالمان بگذاشتى پدرم باز نگريست و ما را بديد گفت: يا نبى الله اينك در قفاى من مى‏آيند و فردا نزديك من خواهند بود برادر خردتر كه اين سخن بشنيد گفت: اى برادر به خدا كه من هم همين خواب ديدم پس هر دو برادر دست در گردن يكديگر كرده مى‏گريستند روى بر روى هم مى‏نهادند و مى‏گفتند: وا ويلاه وا مسلماه وا مصيبتاه از آواز گريستن و خروش و افغان ايشان حارث بن عروه كه شوهر آن زن بود بيدار شد و زن را آواز داد كه اين افغان و خروش چيست و درين خانه ما كيست زن عاجزه فرو ماند حارث گفت: برخيز و چراغ روشن كن زن چنان بيخود شده بود كه بدان كار قيام نمى‏توانست نمود آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن كرد و در آن خانه در آمد دو كودك را ديد دست به گردن هم درآورده وا ابتاه مى‏گفتند حارث پرسيد كه شما چه كسانيد ايشان تصور كردند كه او از دوستانست گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيليم حارث گفت: وا عجباه - يار در خانه و ما گرد جهان مى‏گرديم - من امروز در طلب شما يم تاختم تا حدى كه اسب خود را از تاختن هلاك ساختم و شما خود در منزل من ساكن و مطمئن بوده‏ايد ايشان كه اين سخن بشنودند خاموش شده سر در پيش افكندند و آن بى‏رحم سنگين‏دل هر يك را طپانچه‏اى بر رخسار نازنين زد و گيسوهاى مشگين ايشان كه حبل المتين متمسكان عروة الوثقى دين بود به هم باز بست و بيرون آمده در خانه را مقفل ساخت و آن زن در دست و پاى وى مى‏افتاد و سر خود بر قدم وى مى‏نهاد و بوسه بر دست و پاى وى مى‏داد و گريه و زارى و ناله و بى قرارى مى‏كرد و مى‏گفت:

بيداد مكن برين يتيمان اينها به فراق مبتلايند بگذر ز سر جفاى ايشان نفرين يتيم محنت آلود   لطفى بنماى چون كريمان
در شهر غريب و بى نوايند
پرهيز كن از دعاى ايشان
آتش به جهان در افكند زود

حارث بانگ بر زن زد كه از اين سخن بگذر و زبان در كش و الا هر جفايى كه بينى همه از خود بينى زن بيچاره خاموش شد اما چون صبح بدميد و جهان روشن گشت آن تيره روى سياه دل برخاست و تيغ و سپر برداشته و آن دو كودك را پيش انداخته روى به لب آب فرات نهاد و زنش پاى برهنه از پى مى‏دويد و زارى و در خواست مى‏نمود و چون به نزديك رسيدى آن مرد تيغ كشيده روى به وى نهادى و آن زن از بيم تيغ باز گشتى و چون ايشان مقدارى راه برفتندى باز از پى بدويدى برين منوال مى‏رفتند تا به كنار آب فرات رسيدند حارث غلامى داشت خانه‏زاد كه با پسر وى شير خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون بدان جا رسيد حارث شمشير برهنه به وى داد كه برو و اين دو كودك را سر از تن جدا كن غلام شمشير بستد و گفت: اى خواجه كسى را دل دهد كه اين دو كودك بيگناه را بكشد حارث غلام را دشنام داد و گفت: برو و هر چه تو را مى‏گويم چنان كن.

بنده را با اين و با آن كار نيست ‏ ‏   پيش خواجه قوت گفتار نيست‏

غلام گفت: مرا ياراى قتل ايشان نيست و از روح مقدس حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم شرم مى‏دارم كه كسانى را كه منسوب به خاندان وى باشند هلاك كنم حارث گفت: اگر تو سر ايشان بر ندارى من سر تو بردارم غلام گفت: پيش از آن كه تو مرا بكشى من تو را به همين شمشير هلاك كنم حارث مرد نبردديده بود دست بزد و موى سر غلام بگرفت غلام نيز دست فراز كرد و ريش او را گرفته پيش خود كشيد چنان چه حارث بر وى افتاد و غلام خواست كه زخمى بر وى زند كه حارث قوت كرد و تيغ از دست غلام به در آورد و غلام تيغ خود را از نيام كشيده بر خواجه حمله كرد خواجه سپر پيش آورد و حمله او را رد كرده شمشير بزد و دست راست غلام را بيفكند غلام به دست چپ گريبان او را بگرفت و خود را بدو باز چسبانيده نگذاشت كه ديگر زخم بر وى زند و هر دو به هم در آويختند كه ناگاه زن و پسر در رسيدند پسر پيش دويد و ميان غلام گرفته باز پس كشيد و گفت: اى پدر شرم ندارى اين غلام كه مرا به جاى برادر است و با هم شير خورده‏ايم و مادر مرا به جاى فرزند است از وى چه مى‏خواهى حارث جواب نداد و تيغ كشيده روى به غلام نهاد و ضربتى بر وى زد كه هلاك شد پسرش گفت: سبحان الله من هرگز از تو سخت دل‏ترى نديده‏ام و جفاكارترى نشنيده.

جفاكاران بسى هستند اما ندارى پيشه جز آزار دلها   بدين تندى جفاكارى كه ديدست‏ چنين شوخ دل آزارى كه ديدست‏

حارث گفت: اى پسر سخن كوتاه كن و بگير اين تيغ و برو هر دو را سر ببر گفت: لا والله هرگز اين كار نكنم و تو را هم نگذارم كه مرتكب اين امر شوى و زنش نيز زارى مى‏كرد كه مكن و خون اين بى‏گناهان در گردن مگير و ايشان را زنده پيش پسر زياد بر تا مقصودى كه دارى محصل گردد او گفت: اكثر اهل كوفه هوادار اين مردمند اگر من ايشان را به شهر برم امكان دارد كه عوام غوغا كنند و ايشان را از من بستانند و رنج من ضايع گردد پس خود تيغ بر كشيد و آهنگ شاهزادگان كرد و ايشان مى‏گريستند و مى‏گفتند اى پير بر كودكى و يتيمى و غريبى ما رحم كن و بر بى كسى و درماندگى ما ببخشا.

سنگ را دل خود شود از ناله‏هاى زار ما ‏ ‏   اين دل فولاد تو يك ذره سوهان‏گير نيست‏

حارث گوش به سخن ايشان نكرده پيش دويد تا يكى از ايشان را بگيرد و هلاك كند زن در آويخت كه اى ناخداى ترس، مكن و از جزاى روز قيامت برانديش حراث در غضب شد و شمشير بزد و زن را مجروح ساخت اما چون پسر ديد كه مادرش زخم خورده خداوند حارث مى‏خواهد كه زخم ديگر بر وى زند فى الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: اى پدر با خود آى و آتش غضب را به آب فرو نشان حارث تيغ حواله پسر كرد و به يك ضربت او را نيز بكشت اما چون زن و پسر خود را كشته ديد غريو از نهادش برآمد و به واسطه زخمى كه خورده بود قوت برخاستن نداشت همين فرياد مى‏كشيد و به جايى نمى‏رسيد.

جايى رسيد ناله كه از آسمان گذشت ‏ ‏   با او به هيچ جا نرسيد اين فغان من‏

پس آن سنگدل به نزديك كودكان آمد گفتند: اى مرد ما را زنده نزد پسر زياد بر تا او هر چه خواهد درباره ما به جاى آرد گفت: شما را داعيه آنست كه من شما را به شهر در آرم و غوغاى عام شما را از من بستانند و مالى كه ابن زياد وعده كرده به من نرسد گفتند: اگر مراد تو مالست گيسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان آن ناكس بى حميت در جاهليت افتاده گفت: البته شما را مى‏كشم گفتند: بر كودكى و نحيفى ما رحم كن گفت: در دل من رحم نيست گفتند: بگذار تا وضو سازيم و دو ركعت نماز بگزاريم گفت: والله نگذارم گفتند: بدان خدايى كه اسمش بردى بگذار تا او را سجده كنيم گفت نگذارم گفتند: هلا اين چه عداوتست كه مى‏ورزى و اين چه بغض است كه با ما ظاهر مى‏كنى دريغ كه در اين گرفتارى نه كسى به فرياد ما رسد و نه مددكارى نفسى برآرد.

يك هم نفسى نيست به عالم ما را ‏ ‏   فريادرسى نيست در اين غم ما را

پس حارث قصد هر كدام مى‏كرد آن ديگرى مى‏گفت كه اول مرا بكش كه من برادر خود را كشته نتوانم ديد القصه سر برادر بزرگ كه محمد بود جدا كرد و تن او را در آب فرات انداخت برادر خردتر كه ابراهيم بود برجست و سر برادر برگرفت و رو بر روى او مى‏نهاد و لب بر لب او مى‏ماليد و مى‏گفت: اى جان برادر تعجيل مكن كه من نيز مى‏آيم حارث آن سر را به عنف ازو بستاند و سر او را نيز جدا كرده تنه‏اش را در آب افكند در آن محل خروش از زمين و زمان برآمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و كامرانى كه در اول نوبهار جوانى به خزان اجل پژمرده شده و حيف از رخسار آن دو گل بوستان ناز كه به خارستان حادثه جانگداز خراشيده گشت‏

دريغا كه خورشيد روز جوانىدريغا كه ناگه گل نوشكفته   چو صبح دوم بود كم زندگانى‏ فرو ريخت از تندباد خزانى‏

اما چون حارث جفاكار لعنة الله عليه سرهاى آن دو شاهزاده نامدار را از تن جدا كرد و در توبره نهاد و از قربوس زين در آويخته روى به جانب عبيدالله زياد آورد و نيم چاشتى بود كه رسيد هنوز ديوان مظالم قايم بود كه به قصر امارت در آمد و آن توبره پيش پسر زياد بر زمين نهاد و ابن زياد پرسيد كه درين توبره چيست گفت: سر دشمنان توست كه به تيغ تيز از تن ايشان جدا كرده‏ام و به طمع رعايت و عنايت تحفه پيش تو آوردم پسر زياد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتى نهاده پيش وى آوردند تا ببيند كه سرهاى چه كسانست اما چون بشستند و پيش آوردند نگاه كرد روى‏ها ديد چون قرص ماه و گيسوها مشاهده كرد چون مشگ سياه گفت: اين سرهاى چه كسانست؟ گفت: از آن پسران مسلم بن عقيل. ابن زياد را بى اختيار آب از ديده روان شد و حضار مجلس نيز بگريستند پسر زياد پرسيد كه ايشان را كجا يافتى گفت: اى امير دى همه روز در طلب ايشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و ايشان خود در خانه من بودند من خبر يافته ايشان را بربستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زارى كردند بر ايشان رحم نكردم القصه ايشان را بكشتم و تن ايشان را در فرات افكنده سر ايشان را اينجا آوردم پسر زياد گفت: اى لعين از خداى نترسيدى و از عقوبت حق سبحانه نينديشيدى و تو را بر رخسارهاى دلاويز و گيسوهاى عنبربيز ايشان رحم نيامد و من به يزيد نامه نوشته‏ام كه ايشان را گرفته‏ام اگر بفرمايى زنده بفرستم اگر حكم يزيد در رسد كه ايشان را بفرست چگونه كنم آخر چرا ايشان را زنده پيش من نياوردى گفت: ترسيدم كه عوام شهر غوغا كرده ايشان را از من بستانند و طمعى كه به امير داشتم حاصل نشود گفت: چرا ايشان را جايى مضبوط نساختى و خبر به من نياوردى تا كس فرستادمى و ايشان را پنهان نزد خود آوردمى آن شقى خاموش گشت پسر زياد روى به نديمان كرد و در ميان ايشان شخصى بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان بود پسر زياد عقيده او را مى‏دانست اما تغافل مى‏كرد زيرا كه مقاتل نديمى قابل بود او را پيش طلبيد و گفت: اين شخص را بگير و به لب آب فرات بر همان جا كه اين دو طفل را شهيد كرده است به هر خوارى و زارى كه خواهى او را به قتل رسان و اين سرها را نيز ببر و همانجا كه تنهاى ايشان در آب افكنده است اينها نيز بيفكن.
مقاتل به غايت شادمان شده دست او را گرفته بيرون آورد و با محرمان خود گفت: به خدا كه اگر عبيدالله زياد تمام پادشاهى خود به من ارزانى داشتى مرا چنين خوش نيامدى كه كشتن اين مردود را به من فرمود پس مقاتل حكم كرد كه دست‏هاى حارث را از باز پس بستند و سرش را برهنه كرده به ميان بازار كوفه در آوردند و آن سرها را به مردم مى‏نمودند غريو از مردم بر مى‏آمد و بر آن شخص لعنت مى‏كردند و خار و خاشاك بر سر و روى وى مى‏ريختند و برين منوال مقاتل او را مى‏برد تا به موضعى كه مقتل ايشان بود نگاه كرد زنى را ديد مجروح افتاده و جوانى چون سرو آزاد كشته شده و غلامى همه اعضاى او پاره پاره گشته و آن زن نوحه مى‏كرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنين خود مى‏گفت.

اى دريغ آن سرو باغ نازنين من كه شد ‏ ‏   در جوانى همچو گل پيراهن عمرش قبا

مقاتل پرسيد: كه چه كسى؟ گفت: زوجه اين بدبخت بودم و از اين كار او را منع مى‏نمودم و پسر و غلام من در اين كار با من متفق بودند آخر الامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و به حمدالله كه نفرين آن دو طفل بيگناه در وى رسيد پس روى به شوهر كرد كه اى لعين براى طمع دنيا پسران مسلم را بكشتى و دين را بدين قتل ناحق كه عمدا از تو صادر شد از دست دادى.
پس حارث مقاتل را گفت: كه دست از من بدار تا در خانه خويش پنهان شوم و ده هزار دينار نقد به تو دهم مقاتل گفت: اگر مال همه عالم از آن تو باشد و به من دهى دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ايشان رحم نكردى من نيز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظيم طمع دارم پس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فرياد برآورد و بسيار بگريست و خود را در خون ايشان غلطانيد و دست به دعا برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبيد و آن سرها را نيز در آب انداخت.
راوى گويد: كه به كرامتى كه اهل بيت صلّى الله عليه و آله و سلم را مى‏باشد آن تن‏ها از آب برآمدند و هر سرى بر تنه خود چسبيد دست در گردن يكديگر آورده به آب فرو رفتند و روايتى است كه هر دو را از آب بيرون كرده در آن ساحل قبرى كنده به خاك كردند و تا امروز زايران زيارت مى‏كنند آن گاه مقاتل غلامان را فرمود تا اول دستهاى او را بريدند آن گاه پاهايش را پس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش را بر كندند و شكمش شكافته اعضاى بريده وى را در آن نهادند و سنگى بر او بسته به آب انداختند زمانى برآمد آب به موج در آمد و او را بر كنار انداخت تا سه بار اين صورت واقع شد گفتند: آب او را قبول نمى‏كند چاهى بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند اندك فرصتى را زمين بلرزيد و او را بر روى افكند و تا سه نوبت اين معنى مشاهده افتاد گفتند خاك نيز اين مردود را قبول ندارد. پس بدان خراستان‏ها رفتند و هيزم خشك شده آوردند و آتشى برافروختند وى را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش به باد بر دادند پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پيرزن و غلامش را بر آن خوابانيده به در شهر بردند و آنجا كه باب بنى خزيمه است با جامه خونين دفن كردند و هواداران اهل بيت پنهانى ماتم شاهزادگان داشتند.

باب نهم : در رسيدن امام حسين به كربلا و محاربه نمودن با اعدا و شهادت آن حضرت با اولاد و اقربا و ساير شهدا رضوان الله عليهم اجمعين‏

حقا كه شرح اين حكايت مشتمل بر نكايت به مرتبه‏اى است كه به اعانت قوت تقرير در مكان امكان نگنجد و ثبت اين قصه منطوى بر غم و غصه به مثابه‏ايست كه به وسيله صورت تحرير به حيز ظهور در نيايد نه زبان قلم را طاقت اظهار است و نه قلم زبان را قوت و ياراى گفتار.

همى ترسم كه اندر وقت تقريروگر تحرير خواهم آن زمان هم   زبان از آتش بى حد بسوزد
قلم بشكافد و كاغذ بسوزد

نه سامع را قوت شنودن اخبار استعلاى نواير اين حكاياتست و نه قائل را استطاعت بيان استيلاى شديد اين روايات.

فرياد كه ياراى سخن نيست زبان را ‏ ‏   بربست غم و غصه ره نطق و بيان را

اعلام اين حادثه جانسوز كه يضيق صدرى نتيجه اوست و اخبار واقعه غم‏اندوز كه و لا ينطق لسانى خاصيتى متفرع بر او به چه وجه بر منصه تبيين و تفصيل ظاهر و هويداست تواند شد:

ز دست گريه كتابت نمى‏توانم كردز آه و ناله حكايت نمى‏توانم كرد   كه مى‏نويسم و مغسول مى‏شود فى الحال‏ كه صد گره به زبان ميفتد به وقت مقال‏

آرى شهادت امام حسين عليه‏السلام اندك واقعه‏اى نيست و مصيبت اله بيت كم‏حادثه‏اى نى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از آن صورت خبر داده بود قبل از وقوع اين مصيبت بر دل زهرا و مرتضى نهاده.
در كنزالغرايب آورده كه جبرئيل امين پنج نوبت حبيب رب العالمين را از شهادت امام حسين خبر داده بود اول در روزى كه متولد شد جبرئيل به تهنيت و تعزيت نزول نمود چنان چه شمه‏اى از آن سابقا سمت گزارش يافت دوم در چهارماهگى و آن چنان بود كه از ام الفضل بنت الحارث رضى الله عنها روايت كنند كه گفت: شبى در خواب ديدم كه پاره‏اى از تن مبارك حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم ببريدند و در كنار من نهادند از خواب درآمدم ترسان و هراسان نزد سيد عالم رفتم و گفتم: يا رسول الله! خواب مهيب ديده‏ام و از هول و هراس آن آرام از دل من رفته است و صورت خواب تقرير كردم آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم تبسم‏كنان گفت: يا ام الفضل! نيكو خوابى ديده‏اى فاطمه من حامله است به پسرى و آن پسر پاره‏اى است از من چون متولد شود تو را دايه سازم و او را در كنار تو نهم بعد از چند روز حسين متولد شد او را به ام‏الفضل سپردند و به رضاع او مشرف گشت ام‏الفضل گويد: روزى سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه من در آمد و از مقدم او كلبه من خلد برين شد پس فرمود بيار جگرگوشه و نورد ديده مرا من حسين را بر كنار پيغمبر نهادم حسين اراقه كرد و قطره‏اى از آن بر جامه آن آن حضرت چكيد و آن حضرت روى بر حلق وى مى‏ماليد و بوسه بر روى وى مى‏داد و بعد از زمانى من او را به عنف از رسول خداى فرا ستدم چنان كه حسين بگريست رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه مهلا يا ام‏الفضل مهلا آهسته باش اى ام‏الفضل كه اين قطره به آب پاك گردد و اين رنج كه به جگرگوشه من رسيد به چه چيز بر خيزد جبرئيل فرود آمد كه اى سيد تو طاقت گريستن حسين ندارى وقتى كه حلق تشنه او را به خنجر آبدار بريده باشند و جسد نازنين او را غرقه خون ساخته حال چون خواهد بود حضرت خواجه صلوات الله و سلامه عليه از اين حال محزون شد و به غايت اندوهگين گرديد هركه در اين مصيبت اندوهناك باشد مقرر است كه با حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم موافقت نموده و از اينجا گفته‏اند: كه ارواح انبيا على نبينا و عليهم‏السلام به جهت موافقت با آن حضرت همه در واقعه حسين محزون و مغموم گشته‏اند.

آدم درين عزا به غم و غصه مبتلاستهان اى خليل آتش نمرود ديده‏اى رنگين چراست پيرهن موسوى ز نيل گويا براى ماتم سلطان دين حسين اينها غم از براى دل مصطفى خورند گر مرتضى بگريد از اين غصه در خورست سوزش نه بر زمين بود و بس كه بر سپهر   كشتى نوح غرقه طوفان ابتلاست‏ اين شعله بين كه در جگر شاه اولياست‏ وز دست غصه جبه عيسى چرا قباست‏ چندين خروش و ولوله در خيل انبياست‏ آن خود چه حسرتست كه در جان مصطفيست‏ ور فاطمه بنالد از اين حالها رواست‏ در هر كه بنگرى به همين داغ مبتلاست‏

و اين حكايت ام‏الفضل در كتاب مطالب السؤل فى مناقب آل الرسول از كمال الدين ابن طلحه منقولست و در شواهد از ام‏الحارث نقل كرده و الله اعلم.
سوم خبر شهادت حسين عليه‏السلام در سه سالگى واقع شده و اين حكايت را امام طبرى در سير كبير آورده كه يكى بود از ياران رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه او را دحيه كلبى گفتندى جوانى بود زيباروى نيكوخوى اوقات وى به تجارت مى‏گذشت هرگاه كه به نزديك آن سرور آمدى آن حضرت او را گرامى داشتى و هر بار كه بيامدى دست تهى نبودى بلكه از جهت حسن و حسين ميوه‏هايى كه در آن زمان بودى بياوردى و شاهزادگان چنان خو كرده بودند كه چون دحيه بيامدى هر دو برادر به مسجد يا حجره آن حضرت تشريف فرمودندى و دليروار بر كنار وى نشستندى و دست به گريبان و آستين وى در آوردندى اما جبرئيل امين عليه‏السلام گاهگاه به صورت دحيه نزد آن حضرت مى‏آمد روزى هب صورت با پيغمبر بر در مسجد نشسته بود كه حسن و حسين درآمدند و جبرئيل را به صورت دحيه ديدند چنان تصور فرمودند كه دحيه است گستاخانه در آمده بر كنار وى نشستند و دست در آستين وى مى‏كردند و به گريبان وى در مى‏آوردند روى مبارك آن حضرت برافروخت و از جبرئيل شرم داشت و خواست كه ايشان را دور كند جبرئيل گفت: كه اى سيد ايشان را هيچ مگوى پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه اى جبرئيل چون هيچ مگويم كه ايشان تو را نمى‏شناسند و حرمت به جاى نمى‏آورند و تو را دحيه مى‏پندارند از آن گستاخى مى‏نمايند جبرئيل گفت: اى سرور عالميان بسيار بوده كه فاطمه نماز تهجد گزارده بوده و در خواب رفته و ايشان در گهواره بيدار شده‏اند و خواسته‏اند كه بگريند از آفريدگار عالم فرمان رسيده كه اى جبرئيل به تعجيل برو و گهواره ايشان را بجنبان كه فاطمه غنوده است تا زمانى بياسايد يا رسول الله من گهواره ايشان را بسيار شبها جنبانيده‏ام و صداى اين معنى كه ان فى الجنة نهرا من لبن * لعلى و الزهراء و حسين و حسن به گوش ايشان رسانيده.
اى سيد من بسى دست آس فاطمه كشيده‏ام كه او از ماندگى دستاس كشيدن در خواب بوده و چون من دستاس كش و گهواره‏جنبان ايشانم اگر در كنار من آيند عجب نباشد اما در اين حيرانم كه در آستين و گريبان من چه مى‏جويند حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه چون ايشان تو را دحيه پنداشته‏اند و هرگاه كه دحيه اينجا آمدى براى ايشان ميوه يا تبركى ديگر در گريبان و آستين خود داشتى ايشان از تو تبرك و ميوه مى‏جويند جبرئيل دست بيازيد به بهشت و يك خوشه انگور و انارى از اشجار بهشت باز كرده پيش ايشان نهاد و چون خواستند كه تناول فرمايند سائلى بر در مسجد آمده گفت: كه مدتيست در آرزوى آنم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم خواست كه از آن انگور قدرى به وى دهد جبرئيل دست آن حضرت بگرفت و گفت: يا رسول الله اين ابليس است آمده تا از ميوه بهشت بخورد و اين بر وى حرامست اما چون ابليس بدانست كه او را بشناختند نااميد باز گشت پس شاهزادگان ميوه مى‏نوشيدند و پيغمبر در ايشان مى‏نگريست جبرئيل گفت: اى سيد اين دو ميوه باغ تو را و اين دو چشم و چراغ تو را شربت شهادت خواهند چشانيد و يكى را به زهر قهر مقتول خواهند كرد و ديگرى را به تيغ بى دريغ بخواهند گذرانيد و مصيبت ايشان تو را موجب زيادتى شفاعتست چنان چه ابن حسام گويد.

به روز حشر بينى به دست پيغمبر ‏ ‏   كليد گنج شفاعت به خون‏بهاى حسين‏

و در مصابيح القلوب آورده كه جبرئيل از بهشت انارى و سيبى و بهى فرا گرفت و بديشان داد ايشان شاد شدند و حضرت رسول فرمود: كه اين ميوه را پيش پدر و مادر خود بريد و با يكديگر بخوريد و از هر يك چيزى باقى گذاريد چنان كردند روز ديگر كه بر سر آن رفتند درست شده بود و به حال خود باز رفته پس هرگاه كه از آن چيزى بخوردندى قدرى باقى گذاشتندى روز ديگر درست شده بودى تا چون فاطمه از دنيا رحلت كرد آن انار گم شد و چون امير را شهيد كردند به نيز ناپيدا شد اما سيب نزد امام حسين عليه‏السلام بود و پيوسته با خود داشتى چون در كربلا تشنگى بر او غلبه كردى آن سيب را ببوئيدى و تشنگى او كمتر شدى و چون امام حسين را شهيد كردند آن سيب نيز غايب شد اما بوى سيب از تربت مقدسه او مى‏شنودند از حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام روايت است كه هر آن مؤمن مخلص كه در موسم عاشورا حسنى را زيارت كند بوى آن سيب از تربت وى مى‏شنود و بوى تربت آنحضرت خود هزار بار از مشك اذفر و طيب عنبر خوش‏تر است سلام على الترب الذى ضم جسمه.

اگر بر مرقد جنت پناهش بگذرى يابىهواى مشهدش چون روضه فردوس روح افزا   شميمش در مشام جان ز بوى مشك تر خوش‏تر فضاى آستانش چون سراى خلد جان پرور

چهارم خبر شهادت او در چهار سالگى وقوع يافته و آن چنان بود كه جبرئيل نزد پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و آن حضرت حسين را بر كنار داشت و بوسه بر روى و حلق او مى‏داد و سر مبارك او را به سينه با سكينه بى‏كينه خود باز مى‏نهاد جبرئيل پرسيد: كه يا رسول الله اين ميوه باغ نبوت و اين ثمره حديقه ولايت را دوست مى‏دارى؟ فرمود كه: نعم اولادنا اكبادنا.
راوى گويد: كه تعويذى برداشت و بسته در گردن حسين بود و اثر آن رشته بر گردن نازنينش مانند خطى پديد آمده بود جبرئيل عليه‏السلام در آن خط مى‏نگريست و سر مى‏جنبانيد سيد انبيا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه اى برادر بسيار در اثر اين رشته مى‏نگرى جبرئيل گريان گريان گفت: يا رسول الله روزى باشد كه در كربلا اثر همان رشته در گردنش خون‏آلود گردد و جان‏هاى اهل بيت به مصيبت آن شهيد غمزده مظلوم محنت فرسوده ملول و محزون و مغموم و مهموم گردد.

ملك را جان درين ماتم بسوزدبدان سان آتشى گردد فروزان   فلك را هم جگر زين غم بسوزد
كه از يك شعله‏اش عالم بسوزد

پنجم اعلام واقعه هايله و حادثه نازله شاه شهيدان در پنج سالگى بوده آورده‏اند كه صباح عيدى بود كه شاهزادگان به حجره سيد عالميان در آمدند و گفتند: اى جد بزرگوار امروز روز عيد است و بزرگ‏زادگان عرب را مى‏بينيم كه جامه‏هاى نو پوشيده‏اند و ما را لباس نو نيست روى به جانب تو كه تاج لعمرك بر سر و خلعت يا ايها المدثر در بر دارى آورده تا عيدى بستانيم و عيدى جز جامه نو نمى‏خواهيم خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم تامل فرمود و جامه‏اى كه مناسب ايشان باشد در خانه نبود و نااميدى و محرومى ايشان را نيز لايق نمى‏نمود متوجه بارگاه احديت شد و سر خود را به حضرت صمديت فرستاد فى الحال جبرئيل آمد و دو حوله سفيد دوخته مناسب قد و قامت ايشان از حلل بهشت بياورد و گفت: اى سيد ملول مباش و اين لباس در فرزندان عزيز خود پوش حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شاهزادگان را طلبيد و گفت: اينك جامه‏هايى كه خياط قدرت فراخور قد و قامت شما دوخته از غيب رسيد.

خلعت قدر كه خياط كرامت آراست ‏ ‏   بر قد و قامت اقبال شما آمد راست‏

اما چون حسن و حسين آن خلعت‏ها را سفيد ديدند ديگرباره به زبان نياز گفتند: اى جد دلنواز همه كودكان عرب جامه‏هاى رنگين دارند ما را نيز هواى لباس ملون است حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم متفكر شد جبرئيل گفت: يا رسول الله خاطر جمع دار كه استاد كارخانه صبغة الله اين مهم را فى الحال بسازد و دل جگرگوشگان تو را به هر رنگ كه خواهند بنوازد بفرماى تا طشت و آبدستان بياورند پس حضرت بفرمود تا طشت و ابريق آب بياوردند و جبرئيل گفت: يا رسول الله من آب برين جامه‏ها مى‏ريزم و تو دست مبارك در آن مى‏مالى تا هر رنگ كه مطلوب باشد به ظهور رسد آن سرور كى حله را در طشت نهاد و جبرئيل آب ريختن آغاز كرد.
پس حضرت روى به جانب حسن آورده فرمود كه اى نور ديده جامه خود را به چه رنگ مى‏خواهى؟ گفت: به رنگ سبز آن حضرت دست به يك حثه ماليد به قدرت الهى لون سبز گرفت آن را بيرون آورد و به حسن داد تا در پوشيده و ديگر حله را در طشت نهاده روى به حسين كرد و او در آن وقت پنج ساله بود گفت: اى جان جد تو به كدام رنگ مايلى؟ گفت: به رنگ سرخ فى الحال به اثر دست خواجه انبيا آن حله به رنگ ياقوت رمانى برآمد و حسين آن را در بر كرد جبرئيل بعد از مشاهده اين حال گريان شد شاهزادگان شاد شده و جامه‏ها پوشيده و روى به حجره مادر نهادند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم جبرئيل را گفت: در اين وقت كه فرزندان من شاد گشتند تو چرا غمگين شدى؟ گفت: اى سيد مگر قصر بهشت و قصرها كه به نام حسن و حسين ساخته بودند در خاطر مبارك نمانده كه كوشك حسن از زبرجد سبز بود و از آن حسين از ياقوت سرخ اينجا نيز اختيار هر يك از ايشان همان رنگ را مؤيد آن حالست و البته حسن را زهر دهند و در آخر عمر رنگ مباركش از اثر سموم سبز شود و حسين را شهيد كنند و رخساره دلفريبش از خون وى سرخ گردد.