روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۱۰ -


باب ششم : در بيان فضايل امام حسن عليه‏السلام و بعضى از احوال وى از ولادت تا شهادت‏

در شواهد آورده كه وى امام دومست از ائمه اثنى‏عشر و كنيت وى ابومحمد است و لقبش تقى و سيد و ولادت وى در مدينه بود در نيمه ماه رمضان سنه ثلث من الهجرة و جبرئيل عليه‏السلام نام وى را به هديه پيش رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آورد و بر قطعه‏اى از حرير بهشت نوشته و در صحيفه رضويه مسطور است كه اسماء بنت عميس رضى الله عنها حديث كرد كه من قابله فاطمه بودم به حسن و حسين در وقتى كه اختر تابنده وجود حسن از برج ولايت طلوع نمود و گوهر درخشنده ذات صافى صفاتش از درج عصمت و طهارت ظهور فرمود.

مهى گشت از افق طالع كه پيش طالع سعدش
فلك تا مهد اطفال فلك را مى‏دهد جنبش
  كمر چون تو امان بستست خورشيد جهان‏آرا
نخوبانيد ازين ماهى درين گهواره مينا

خبر به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد فى الحال بيامد و گفت: اى اسماء بيار فرزند مرا پس شاهزاده را در خرقه زرد پيچيده بياوردم و در كنار آن حضرت نهادم آن حضرت خرقه زرد را دور افكند و فرمود: كه نه با شما عهد نكرده‏ام كه فرزندان را در خرقه زرد نپيچيد برفتم و خرقه سفيد بياوردم و حسن را برداشته در آن ركو(35) پيچيده بر كنار حضرت نهادم و سيد عالك بانگ نماز در گوش راست وى گفت و اقامت در گوش چپ وى و از على پرسيد كه وى را چه نام نهاده‏اى على گفت: يا رسول الله من حاضر نبودم كه پيشى گيرم به تسميت فرزند بر شما اما در خاطر مى‏گذراندم كه اگر اجازت دهيد او را حرب نام كنم و روايتى آنست كه گفت: او را مسمى به اسم عم خود حمزه گردانم حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه من هم نيستم كه سبقت گيرم بر حكم خداى تعالى به نام نهادن او در اين اثنا جبرئيل فرود آمد و گفت يا محمد حضرت على اعلى تو را سلام مى‏رساند و مى‏گويد: على از تو به منزله هارونست از موسى الا آن كه بعد از آن كه تو پيغمبرى نخواهد بود پس اين پسر را به نام پسر هارون مسمى گردان پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه نام پسر هارون چه بود گفت: شبر حضرت صلوات الله و سلامه عليه فرمود: كه اى جبرئيل زبان من عربيست و اين لغت عبريست گفت: معنى شبر به عربى حسن است پس او را حسن نام نهاد و در روز هفتم عقيقه كرد از وى بدو كبش املح گوسفند نر سفيد كه اندك مايه سياهى به آن آميخته باشد كه ذبح فرمود.
و ران كبش به قابله داد و سر او را بتراشيد و به وزن آن نقره تصدق فرمود و امام حسن شبيه‏ترين مردمان بود به رسول صلّى الله عليه و آله و سلم از سينه تا به فرق سر و از انس مالك منقولست كه گفت: نبود هيچكس به رسول خدا شبيه‏تر از حسن بن على و مرويست كه روزى در مرض موت آن حضرت فاطمه دست حسن و حسين گرفته نزد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آورد و فرمود: كه هذان ابناك اينان فرزندان تواند فورثهما شيئا پس ايشان را ميراث ده چيزى حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: امام حسن را بهره سيرت و سيادت منست و نصيب حسين جود و شجاعت من و در صحيحين مذكور است مرفوع به براء بن عازب كه گفت: ديدم حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم را كه حسن بن على بر دوش وى بود و آن حضرت مى‏فرمود اللهم انى احبه فاحبه بار خدايا من او را دوست مى‏دارم پس تو نيز وى را دوست دار و در روايتى آنست كه او را دوست مى‏دارم و كسى كه وى را دوست مى‏دارد دوست مى‏دارم و از ابوهريره منقولست كه هرگز امام حسن را نديدم الا كه از شادى لقاى او آب از چشم من ريزان شد به جهت آن كه روزى با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به سوق قينقاع رفته بوديم و بعد از مراجعت به مسجد در آمديم حضرت صلّى الله عليه و آله و
سلم فرمود: كه لكع را بخوانيد زمانى بر آمد امام حسن در رسيد و خود را در كنار آن حضرت افكند و دست به درون محاسن مبارك آن حضرت در مى‏آورد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم دهان مبارك در دهان وى مى‏نهاد و مى‏گفت اللهم انى احبه و احب من يحبه شيخ فريدالدين عطار قدس سره در كتاب گل و هرمز آورده:

امامى كو امامت را حسن بود
همه حسن و همه خلق و همه علم
شب از موى سياهش تيره مانده
لبش قايم مقام حوض كوثر
چنان نوشى به زهر آلوده كردند
ز زهرش چون جگر شد پاره پاره
  حسن آمد كه جمله حسن ظن بود
همه لطف و همه جود و همه حلم
ز رويش ماه روشن خيره مانده
كه بودى چشمه نوش پيمبر
دلش خون و جگر پالوده كردند
ز غصه گشت خونين سنگ خاره

در سنن ترمذى مرفوع به ابن عباس رضى الله عنه مرويست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم حسن را بر دوش خود نشانده بود مردى گفت: نعم المركب ركبت يا غلام نيكو مركبيست كه سوار شده‏اى اى پسر آن حضرت فرمود: و نعم الراكب هو و او نيز نيكو سواريست در شواهد آورده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به منبر برآمد و حسن با وى بود گاهى به مردمان نظر مى‏كرد و گاهى به سوى وى و مى‏گفت اين پسر من سيدست و زود باشد كه خداى تعالى اصلاح كند به واسطه وى ميان دو گروه از مسلمانان و احاديث صحيحه در مناقب حسن و حسين بسيار است و همين يك نكته كه هما ريحانتى من الدنيا مستبصر متأمل را كافيست و خبر الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة دليل فضلى وافر و وافى - ابوعلى فضل بن حسن الطبرسى - در كتاب اعلام الورى آورده منقول از ابن عباس كه ما نزديك رسول خداى بوديم كه فاطمه بيامد گريان و حضرت رسول فرمود: كه چه چيز مى‏گرياند تو را گفت: يا رسول الله حسن و حسين از حجره بيرون رفته‏اند و تا اين وقت باز نيامده‏اند و على اينجا نيست و من كسى ندارم به طلب ايشان فرستم و نمى‏دانم كه ايشان كجا باشند حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه مگرى اى فاطمه كه خدايى كه ايشان را آفريده بديشان مهربان‏تر است از تو پس آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت: بار خدايا اگر در بيابانند ايشان را نگاهدار و اگر در دريااند به سلامت به كنار آر فى الحال جبرئيل آمد كه يا احد صلّى الله عليه و آله و سلم هيچ غم مخور و اندوهگين مباش كه ايشان فاضلانند در دنيا و بزرگانند در آخرت و پدر ايشان بهتر است ازيشان و ايشان حالا در حظيره بنى نجارند و حق سبحانه و تعالى دو فرشته پريشان موكل ساخته تا نگهبانى ايشان مى‏كنند ابن عباس گويد كه آن حضرت بر پاى خواست و ما با او برخاستيم تا به حظيره بنى نجار رسيديم حسن و حسين را ديديم دست در گردن يكديگر كرده و فرشته‏اى يك بال خود را فراش ايشان ساخته و به ديگر بال ايشان را پوشيده رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم حسن را برداشت و آن فرشته حسين و مردم چنان مى‏ديدند كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم هر دو را بر داشته است ابوايوب انصارى پيش آمد و گفت: يا رسول الله يكى از اين هر دو را من بردارم تا تو سبكبار شوى گفت: بگذار كه ايشان بزرگانند در دنيا و آخرت و پدر ايشان بهتر است از ايشان و هر آينه امروز مشرف سازم ايشان را به آن چيزى كه خداى تعالى شرف ارزانى داشته ايشان را پس خطبه‏اى ادا فرمود، گفت: ايها الناس خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت جد و جده گفتند: بلى يا رسول الله گفت: حسن و حسين‏اند كه جد ايشان رسول الله است و جده ايشان خديجه بنت خويلد پس گفت: خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت پدر و مادر گفتند: بلى يا رسول الله فرمود: كه حسن و حسين‏اند كه پدر ايشان على بن ابى‏طالب است و مادر ايشان فاطمه بنت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم اى مردمان خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت خال و خاله گفتند: بلى يا رسول الله گفت: حسن و حسين‏اند كه خال ايشان قاسم بن رسول الله است و خاله ايشان زينب بنت رسول الله آيا خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت عم و عمه گفتند: آرى يا رسول الله گفت: حسن و حسين‏اند كه عم ايشان جعفر بن ابى‏طالب است و عمه ايشان ام‏هانى بنت ابى‏طالب كجاست در همه عالم بدين شرف نسبى و چه نيكو گفته‏اند:

هست بر اهل معرفت روشن
آن يكى اختريست تابنده
آن يكى نور ديده نبوى
روى او صافتر ز لمعه بدر
آن يكى ماه آسمان كمال
  صفت حضرت حسين و حسن
و آن دگر گوهريست رخشنده
وين دگر شمع جان مرتضوى
گيسوى اين نمونه شب قدر
و آن دگر سرو بوستان كمال

حضرت امام حسن عليه‏السلام را فضائل بسيارست و مناقب بى‏شمار از جمله آن كه روزى با يكى از اولاد زبير در سفرى همراه بودند و در نخلستانى كه درختان آن خشك شده بود نزول فرمودند خادمان براى امام حسن در پاى يك نخله خشك فرش بيانداختند و بر آن جا قرار گرفت و پسر زبير در پاى نخله ديگر نزديك به حسن فرود آمد و گفت: كاشكى برين نخله خرماى تر بودى تا تناول كردمى امام حسن فرمود: كه خرماى تر مى‏خواهى گفت: آرى امام حسن دست به دعا برداشت و در زير لب چيزى گفت: كه كس ندانست فى الحال يك نخله سبز شد و برگ برآورد و به خرماى تر بارور گشت شتربان كه با ايشان بود گفت: والله كه اين سحر است امام حسن فرمود: اين سحر نيست ليكن دعائيست مستجاب كه از فرزند پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم واقع شده پس به آن نخله بالا رفتند و آن چه بار آورده بود ببريدند همه را كفايت كرد و آن چه در مناقب وى از علم و عبادات و كرم و جود و غير آن از مكارم اخلاق در كتب اكابر مذكورست و به صحت رسيده نه بر وجهيست كه استقصاى آن توان كرد و لا جرم در تفاصيل آن خوض نانموده بر چند بيت كه صاحب ترجمه مستقصى ايراد كرده اختصار نموده مى‏آيد.

اگر عمرى بيارايم سخن را
سخن گيرم كه جز در عدن نيست
سخن گر بگذرى از چرخ اخضر
كمالش گرچه نزد ماست ظاهر
دو گيتى را وجودش زيب و زينست
  نشايد نظم من نعت حسن را
سزاى وصف و اخلاق حسن نيست
هنوزم وصف او باشد فزونتر
زبان ما ز مدح اوست قاصر
نظير او اگر جويى حسين است

اما راوى اخبار گويد كه چون مرتضى على عليه‏السلام به جوار رحمت ايزدى انتقال فرمود امام حسن بن على عليه‏السلام به منبر برآمد و خطبه‏اى در غايت فصاحت و نهايت بلاغت ادا كرد و گفت: اى مردمان امشب از ميان شما مردى بيرون رفته است كه متقدمان مثل او نديده‏اند و متأخران مانند وى نخواهند ديد و در شبى متوجه حضرت عزت و قاصد بارگاه صمديت شد كه موسى بن عمران در آن شب وفات يافته بود و عيسى بن مريم را عروج بر آسمان اتفاق افتاده اين امت را به دين حق دعوت كرد و من هم به طريق هدى مى‏خوانم القصه مردم به آن حضرت بيعت كردند و اول كسى كه دست اعتصام در دامن متابعت او زد و قدم اخلاص در راه متابعت او نهاد قيس بن سعد عباده انصارى بود و بعد از وى ديگران نيز بيعت كردند و قرب چهل هزار كس به دولت بيعت وى رسيدند و چون خبر شهادت اميرالمؤمنين به حاكم شام رسيد با شصت هزار مردم به عزم تسخير ممالك عراق روان شد و امام حسن برين حال اطلاع يافته با چهل هزار كس از كوفه بيرون آمد و به دير عبدالرحمن نزول فرمود و قيس بن سعد را را با دوازده هزار سوار نامدار مقدمه لشكر تعيين فرمود و چون به ساباط مداين رسيدند در آن موضع توقفى واقع شد تا چهارپايان آسوده شوند و از توقف امام جمعى از لشكريان چنان فهم كردند كه او داعيه حرب ندارد و بارها مى‏فرمود كه مرا با كسى منازعتى نيست و امن و سلامت و فراغت مسلمانان و اصلاح ذات البين نزد من دوست‏تر است از تفرقه و پريشانى مردم و فتنه و تشويش خلق بدين سبب سپاه بر وى بشوريدند و به سراپرده وى درآمده و هرچه يافتند غارت كردند حتى بساطى كه بر آن نشسته بود از زير پاى وى كشيدند و رداى وى را از گردنش بيرون كردند و مستوجب عذاب اليم گرديدند و آن حضرت سوار شده روى به مداين نهاد و در اثناى راه جراح بن قبيصه اسدى كه در كمين نشسته بود به يكبار بيرون تاخت و خنجرى بر ران مبارك آن حضرت زد كه تا استخوان برسيد عبيدة بن فضل طائى با يك يار ديگر خنجر از دست جراح بيرون كرده او را پاره پاره كردند و آن جناب رنجور و نالان شده در قصر ابيض مداين نزول فرمود و جراحان به معالجه زخم وى اشتغال نمودند تا شفا يافت و امام حسن چون ديد كه كوفيان با پدرش چه كرده بودند و با وى چه كردند دلش از ايشان سرد شد و با معاويه به شرط چند كه تفاصيل آن طولى دارد صلح فرمود و هرچند از اطراف و جوانب طرح فتنه‏انگيزى كردند به جايى نرسيد و از ملازمت مردم ابا فرموده و ملامت ايشان را ناشنيده انگاشته با خواص خدم و حشم خود روى به مدينه نهاد در خبر است كه روزى در مدينه على بن بشر همدانى با وى گفت: يابن رسول الله با والى شام صلح نمى‏بايست كرد امام حسن فرمود: كه خاموش باش كه ما خازنان گنجهاى خداييم نه به زر و سيم ليكن بر اسرار علم او و ما دانيم آن چه غير ما آن را نداند و من مصالحه كردم غرض آن بود كه خون دوستان من ريخته نگردد زيرا كه اهمال و تهاون ايشان در قتال ديدم و يقين دانستم اگر صلح نكنم جمع شيعه من در معرض تلف آيد و تو را معلومست كه اهل كوفه لشگر من بودند و پدر مرا كشتند و بارگاه مرا غارت كردند و مرا به زخم خنجر مجروح گردانيدند و به خداى سوگند و به جدم صلّى الله عليه و آله و سلم كه اگر با تمام جبال و اشجار به جنگ معاويه مى‏رفتم عاقبت اين امر را بدو تفويض مى‏بايست كرد چنانچه خواب حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم بر آن دلالت مى‏كرد و در شواهد آورده كه امام حسن فرمود: كه خداى تعالى ملك بنى اميه را به رسول صلوات الله و سلامه عليه نمود ديد ايشان را كه به منبر وى بالا مى‏روند يكى بعد از ديگرى اين معنى بر آن حضرت دشوار آمد خداى تعالى سوره انا اعطيناك الكوثر به وى فرستاد يعنى تو را جويى عطا كرديم در بهشت كه آن را كوثر گويند و ديگر سوره انا انزلناه فى ليلة القدر نازل گردانيد و فرمود: كه ليلة القدر بهترست از هزار ماه و مراد بالف شهر ملك بنى‏اميه است راوى مى‏گويد كه مدت ملك ايشان را حساب كردم هزار ماه بود اما چون از زمان مصالحه روزى چند منقضى شد فسده شام صلاح وقت در آن ديدند كه امام حسن از سرمنزل حيات قدم در باديه فوات نهد به تهيه اسباب آن اشتغال نمودند و او جمعى را از لوانيد(36) ورنود بصره برانگيختند تا بر طايفه‏اى از ملازمان امام حسن كه در آن بلده بودند شبيخون آورده سى و هشت تن از ايشان به قتل رسانيدند و گروه باقى‏مانده گريختند و به امام التجا كردند و چون صورت حال به موقف عرض رسيد و آن حضرت رايحه نقض عهد از اهل شام استشمام نمود با عبدالله عباس رضى الله عنه متوجه دمشق شد و به هرجا كه مى‏رسيد مردم استبشار نموده طريق خدمت مرعى مى‏داشتند با به شهر موصل نزول اجلال واقع شد و رئيس آن جا عم مختار بود و او را سعد موصلى گفتندى فى الحال كه از قدوم امام حسن خبر يافت به انزال و علوفه بسيار به ملازمت شتافت و در پاى آن حضرت افتاده وظايف نياز به عرض رسانيد و گفت: آيا اين چه سعادتست كه مساعد گشت.

شد بخت نكو مساعد اين بى‏دل
گفتم كه به وصل با تو بسپارم دل
  كو گشت به موصل وصالت واصل
اينك من و اينك دل و اينك موصل

و بعد از چند روز متوجه دمشق شده با حاكم آن جا ملاقات فرمود و شكوه‏اى كه از سرهنگان و عياران بصره داشت باز نمود و جواب‏هاى شافى كه مرضى خاطر مباركش بود استماع كرد و باز متوجه مدينه شده گذرش بر موصل افتاد و او را در موصل دوستى بود كه دعوى يك جهتى و هوادارى كردى و لاف فرمان‏برى و هواخواهى زدى امام حسن در خانه وى نزول كرد و قبل از وصول آن حضرت معاويه او را به مال دنيا فريب داده بود و شيشه زهر قاتل به وى فرستاده تا به وقت فرصت در مطعومى يا مشروبى به خورد امام حسن دهد آن بى‏سعادت براى حطام فانى نظر از نعيم باقى بردوخته و دين درست را در بازار غرور به نادرست چند بى‏ثبات و بى‏اعتبار فروخته آن كار را قبول كرده چون امام حسن به خانه وى نزول كرد ميان خدمتكارى بسته سه بار از آن زهر به وى خورانيد و كارگر نيامد امام هر بار رنجور مى‏شد و چيزها در خاطر مباركش مى‏گذشت و بر بى‏وفايى ميزبان دلايل روشن مشاهده مى‏نمود به زبان حال مضمون اين مقال ادا مى‏كرد.

از كس وفا مجو كه به عالم وفا نماند
حرمت كرانه كرد و وفا از ميان برفت
چندان كه بنگرى به جهان گزاف كار
  بنشين غريب‏وار كه يك آشنا نماند
زين هر دو دل ببر كه در ايام ما نماند
جز رنج و درد و محنت و جور و جفا نماند

القصه هر بار كه امام رنجور شدى دعا فرمودى و خداوند تعالى شفا ارزانى داشتى ميزبان درمانده به باعث آن قضيه نامه نوشت كه من سه بار وى را زهر دادم و كارگر نيامد اين نوبت نامه‏اى به وى نوشتند و مقدارى سم هلاهل فرستاده در نامه ذكر كردند كه سعى نماى تا از اين زهر قدرى به وى چشانى كه اگر قطره‏اى از اين در درياى محيط افتد همه جانوران آبى بيجان شوند قضا را آورنده نامه به پاى درختى رسيده از شتر فرود آمد و طعامى تناول كرد و درد شكم بر وى مستولى شده بى خود گرديد در اين محل گرگى سياه گرسنه از بيابان در آمد و او را هلاك كرد و شترش خواست كه بگريزد مهارش بر درختى پيچيده و همانجا بماند مقارن اين حال ملازم امام حسن از جايى مى‏آمد بدان موضع رسيد و آن حال مشاهده نمود شتر را از درخت باز كرد و متاع صاحبش را جست و جو مى‏فرمود آن نامه و شيشه زهر بيرون آمد فى الحال برداشته به موصل آمد و نامه و شيشه را نزد امام نهاد آن جناب نامه را در خفيه مطالعه كرد تا كسى بر آن مطلع نگردد و موجب خجالت ميزبان نشود در زير مصلى نهاد و به كسى ننمود اما رنگ مباركش برافروخته بود و تغيير عظيم در روى پديد آمده و هر چند حضار مجلس استفسار نمودند كه اين چه نامه بود و اين شيشه چيست امام حسن جواب ايشان باز نداد و حديثى از جد بزرگوار خود صلّى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏كرد0 و مردم را بدان مشغول مى‏داشت و خود هم به مردم مشغول شده بود كه سعد موصلى آهسته دست در زير مصلاى آن جناب كرده نامه را بيرون آورد و بعد از مطالعه بر خود بلرزيد و از جاى برجسته دست و پاى امام حسن را ببوسيد و گفت: يابن رسول الله مرا دستورى ده تا از اين ميزبان تو بپرسم كه صورت اين واقعه چگونه است امام حسن فرمود: كه من اين عمل نمى‏پسندم جهت آن كه سبب خجالت و انفعال وى مى‏شود و من نمى‏خواهم بعد از چندين خدمت كه از وى واقع شده شرمندگى از جهت من بدو رسد.
سعد در اين باب مبالغه از حد گذرانيد و بى‏اجازت امام حسن او را طلبيد و گفت: يا فلان از تو سوالى دارم مرا جواب ده گفت: بگوى تا چه مى‏پرسى سعد پرسيد كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم هرگز با تو جفا كردهاست آن كس گفت: من به خدمت آن حضرت نرسيده‏ام و حاشا كه از وى به من جفا رسيده است گفت: اميرالمؤمنين على را ديده‏اى از او چه رنج كشيده‏اى و درباره تو از وى چه جور صادر شده گفت: مدتى ملازم وى بودم و هرگز غبار ملالى از او بر خاطر من ننشست سعد گفت: پس چرا با فرزند مصطفى و جگرگوشه مرتضى اين چنين عداوتها مى‏كنى و مانند اين قصدها مى‏انديشى اينك خط تو كه به شام نوشته‏اى كه سه بار وى را زهر دادم و كارگر نيامد و اينك جواب خط تو و شيشه زهر هلاهل كه فرستاده‏اند آن شخص انكار كرد و گفت: عياذا بالله من از اين خبر ندارم فى الحال ملازمان سعد او را بگرفتند و مى‏زدند تا هلاك شد و امام حسن رنجور و نالان از موصل بيرون آمده به مدينه رفت و در آن وقت والى مدينه مروان بن حكم بود و او بسيار امام حسن را حرمت داشتى و به ظاهر دقيقه‏اى از دقايق خدمتكارى فرونگذاشتى اما ضمنا در مقام دفع وى بوده در هلاك آن حضرت مى‏كوشيد و تدبيرها مى‏انديشيد تا روزى كنيزكى روميه كه او را ايسونيه گفتندى و در مدينه دلالى كردى و به همه خانه‏ها آمد و شد نمودى به منزل مروان درآمد مروان وى را پرسيد: كه اى ايسونيه به خانه حسن بن على آمد و شد مى‏كنى و با زن او جعده بنت اشعث آشنايى دارى؟ گفت: آرى و اين جعده در مدينه به اسماء مشهور بود مروان گفت: با تو رازى در ميان خواهم نهاد و اگر سر مرا نگاهدارى و راز مرا آشكار نكنى هزار دينارت بدهم و پنجاه دق مصرى براى تو بستانم و اينك به بيعانه صد دينار زر ايسونيه چون زر ديد و وعده جامه شنيد سوگند غلاظ و شداد خورد كه افشاى سر مروان نكند و هر مهمى كه وى را فرمايد در اتمام آن به جان كوشد پس مروان گفت: مى‏خواهم كه دل اسماء را از امام حسن بگردانى و گويى كه آوازه حسن و جمال و طنطنه غنج و دلال تو به شام رسيده است و يزيد كه پسر حاكم شامست بر تو عاشق گشته و از غم تو نزديك به هلاكت رسيده.

ناديده تو را كسى كه نام تو شنيد
با نقد غمت صبر و خرد را بفروخت
  دل نامزد تو كرد و مهر تو گزيد
جان و دل خود بداد و مهر تو خريد

پس او را بگوى كه اگر زن يزيد شوى عراق و شام در تحت تصرف تو درآيد و ملكه عالم باشى اگر بينى كه اسماء سر بدين كار در مى‏آورد مرا خبر ده تا در اين باب فكرى كنم ايسونيه گفت: منت دارم پس از آن جا بيرون آمده روى به خانه امام نهاد و قضا را امام حسن با برادران به منزل عقيق رفته بودند و جعده تنها در خانه نشسته بود ايسونيه در آمد و از هر جا سخنى در ميان آورد و از آن جا كه مكر زنان و تدبيرات فريبنده ايشان بود سخن را به سرحد مطلوب كشيد كه گفته‏اند:

زنان ز افسون افسانه خويش
گه مردم فريبى از دم گرم
ز نيرنگ سخن صد رنگ سازند
وفادارى مجوى از خوى ايشان
  فرو ريزند نوش صافى از نيش
همى سازند سنگ خاره را نرم
همى سازند زنگ خاره را نرم
وفا را نيست ره در كوى ايشان

يكى از اكابر علما فرموده كه مكر شيطان رجيم در كتاب كريم به صفت ضعيف مذكور است كه كيد الشيطان كان ضعيفا و كيد زنان بيدين در كلام مبين به سمت عظمت مسطور كه ان كيدكن عظيم.

شيطان زند از عصيان هر لحظه ره مردان
از مكر زنان دون بسيار كسان بينى
  در مكر و حيل اما شاگرد زنان باشد
كأين جامه در آن گردد و آن نعره زنان باشد

القصه ايسونيه به مقدمه افسون آتش فريب برافروخت و به رشته دمدمه وصله دل اسماء را بر جامه محبت يزيد دوخت و قصه عشق يزيد و وعده مملكت و تصرف در خزاين به گوش هوش اسماء فروخواند اسماء به سوداى ملك و مال جام دوستى يزيد نوش كرد و حق صحبت ديرينه امام حسن و حسن معاشرت او را فراموش كرد

مبادا كس كه از زن مهر جويد   كه از شوره بيابان گل نرويد

ايسونيه چون ديد كه اسماء در دام مكر او گرفتار گشت از آنجا بيرون آمده و صورت حال به مروان باز گفت و مروان ديگرباره پيغام فرستاد كه تا امام حسن در حياتست اين همه متمشى نمى‏توانم القصه قدرى زهر به وى فرستاد و او عزيمت قتل جگرگوشه مصطفى با خود تصميم داد و از آن زهر قدرى با عسل آميخته به وى خورانيد و مضمون اين سخن بر منصه ظهور به جلوه آمد.

اى دل قدح زهر دمادم مى‏كش
چون نيست شكر جام هلاهل مى‏نوش
  گر بيش رسد بلا و گر كم ميكش
چون دست نمى‏دهد فرح غم مى‏كش

پس حضرت امام حسن از خوردن آن عسل رنجور شد و شب همه شب قى مى‏نمود و درد شكم مى‏كشيد و چون صبح بدميد به سر روضه مقدس حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه دارالشفاى دردمندانست توجه نمود و خون را در عتبه عاليه ماليد شفاى كلى يافته به منزل باز آمد و در حق جعده بدگمان شده ديگر در خانه او چيزى نمى‏خورد بلكه از خانه مادر قاسم يا از خانه امام حسين طعام چاشت و شام مى‏آوردند تا روزى به خانه اسماء در آمد اسماء گفت: اى سيد از خرماستان‏هاى حوالى مدينه قدرى رطب آورده‏اند اگر ميل دارى بيارم امام به خرماى تر ميل تمام داشت فرمود: كه بيار اسماء برفت و طبقى رطب آورد و بعضى را به زهر بيالوده و علامتى كه همين خود مى‏دانست بر آن كرده و باقى را همچنان به حال خود گذاشت و چون طبق رطب حاضر شد امام حسن فرمود: كه اى اسماء تو هم در خوردن رطب موافقت كن اسماء خرماى به زهر ناآلوده مى‏خورد و امام ملاحظه نانموده از هر دو نوع تناول مى‏فرمود تا هفت خرماى زهرآلود نوش فرمود و دل مباركش به هم برآمده دست از آن باز كشيد و به خانه برادر باز آمد شب تا به روز فرياد مى‏كرد و چون روز روشن شد ديگرباره به سر روضه مطهره رفت.

پادشاها درگهت دارالشفاى رحمتست   دردمندانيم و اينجا بهر درمان آمديم

ديگر بار به بركت روحانيت جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه شفا يافت و باز گشته به خانه اسماء آمد و گفت: اى جعده از ديروز كه در خانه تو آن رطب خورده‏ام در خود حال‏هاى عجيب مشاهده مى‏كنم اسماء به هم برآمد و گفت: اى سيد من سر طبق پوشيده بودم و با شما نيز در خوردن مشاركت مى‏نمودم، ندانم تا حال چيست؟ امام خشم آلوده برخاست و از آن خانه بيرون آمد و به لسان حال مى‏گفت:

بس ناخوش و تيره روزگارى دارم
غرقه شده‏ام ميان گرداب بلا
  بس درهم و بسته كار و بارى دارم
با آن كه من از جهان كنارى دارم

پس برادران را طلبيد و گفت: اى عزيزان دو سالست تا من در اين شهرم يك روز تندرست نبوده‏ام و حالا مى‏خواهم كه دو سه روزى به موصل روم و آب و هوا را تبديل كنم باشد كه صحتى روى نمايد و چند وقتى دلم از كيد اعدا باز رسته بياسايد پس با ابن عباس رضى الله عنه و جمعى از خواص خدم خود روى به موصل نهاد اما چون اهل شام خبر وصول آن جناب به موصل شنيدند اوليا مبتهج و نازان و اعدا محزون و گدازان گشتند آورده‏اند كه در دمشق نابينايى بود به غايت دشمن اهل بيت چون شنيد كه امام حسن به موصل آمده با خود گفت: كه اين دشمن و دشمن زاده منست و من جز به قتل وى راضى نيستم و كسى به من گمان فتنه نمى‏برد هيچ به از آن نيست كه به موصل روم و با او طرح دوستى افكنم و در وقت فرصت كارى كه مقدور من باشد بكنم پس سنان عصايى كه داشت بفرمود تا به زهر آب دادند و برداشته روى به موصل نهاد و چون برسيد به مسجدى آمد كه امام حسن آن جا نماز مى‏گزارد و اظهار خلوص عقيدت كرده هر روز آمدى و در عقب امام حسن نماز گزاردى و حديث وى استماع نمودى و به هاى‏هاى بگريستى و پيوسته در اين انديشه بودى كه آيا كى باشد كه من اين سنان را به عضوى از اعضاى وى رسانيده باشم و آن زهر در بدن وى نفوذ كرده باشد و اگر هزار جان داشته باشد يكى نبرد تا روزى امام نماز گزارده بود و از مسجد بيرون آمده و برود كانچه‏اى در مسجد نشسته پاى راست بر بالاى پاى چپ نهاده با ياران به سخن مشغول شد كه آن كور بى‏بصيرت از مسجد بيرون آمده امام حسن را دعا مى‏گفت و سر عصا بر زمين مى‏نهاد قضا را سر آن سنان بر پشت پاى امام رسيد و كور دريافت كه سر عصا بر پشت پاى اوست به قوت هر چه تمام‏تر آن سنان را به پاى مباركش فروبرد حسن آهى زد و بيفتاد فى الحال پاى مباركش ورم كرد و خون از سر زخم روان شد عبدالله عباس و ياران كور را بگرفتند تا برنجانند امام فرمود: كه دست از وى بداريد كه همچنان كه به چشم ظاهر كور است به ديده باطن نيز نابيناست و روز قيامت نيز به كورى مبعوث خواهد شد اما چون كور را بفرموده امام حسن بگذاشتند به شتاب رفتن گرفت و از چشم مردم غائب گشت و امام از درد پا آغاز فرياد كرد و گفت: خواستم كه دو سه روزى از محنت و بلا و مشقت و عنا و كيد اعدا و جور اهل جفا خلاصى يابم هر جا كه مى‏روم محنت قرينست و رنج و بلا همنشين.

غم مى‏زند بى قدم من قدمى
امروز چو خود سوخته‏اى مى‏طلبم
  سبحان الله زهى وفادار غمى
تا هر دو به درد دل بناليم دمى

پس جراح آوردند چون چشمش بر آن زخم افتاد گفت: اين آهن را به زهر آب داده‏اند و صاحبش اين زخم را به قصد زده سعد گفت: يابن رسول الله نگذاشتى كه آن كور را به جزا و سزا برسانيم امام حسن گفت: او خود مكافات عمل خواهد يافت و لا يحيق المكر السى‏ء الا باهله.

بد كنش را به كردگار بسپار   تا از او انتقام بستاند

القصه جراح مرد دانا بود به معالجه مشغول گشت و آن زهر را از عروق امام باز كشيد و ياران در طلب آن نابينا بودند و او جايى پنهان شده بود تا چهارده روز بگذشت و صبح پانزدهم بيرون آمده به راه دمشق مى‏رفت قضا را عباس على در آن محل متوجه خانه سعد موصلى بود ديد كه آن كور همان عصا در دست گرفته مى‏رود چون چشم عباس بر وى افتاد از خشم به لرزه در آمد و عصا را از دست وى بستد و بر سر و روى وى ميزد تا پاره پاره گشت پس غلامان را فرمود: تا سرش از تن باز بريدند و آوازه قتل آن شقى در موصل افتاد و سعد با برادرزاده خود مختار بيامدند و مقدارى هيزم بياوردند و آن كور دل بدبخت را بسوختند و امام باز متوجه مدينه شد و روايتى آنست كه به شام رفت و با والى آن جا سخنان گفت و بر وى حجتها ثابت كرده بازگشت و به مدينه آمد و همچنان رنجور بود و به خانه اسماء آمد و شد نمى‏كرد و ديگر باره ايسونيه مقدارى الماس سوده و عقدى جواهر از پيش مروان به نزد اسماء آورد و آتش او را تيزتر گردانيد و گفت: يزيد از غم تو رنجور است و پيغام فرستاده كه نواير آرزومندى بر وجهى اشتعال يافته كه جز به زلال وصال منطفى نشود و مواد شوق به نوعى به هيجان آمده كه جز به شربت ملاقات تسكين نيابد.

شبها كه درد هجر تو اى ماه مى‏كشم   تا روز گريه مى‏كنم و آه مى‏كشم

زودتر مهم خود بساز و از كار حسن باز پرداز تا نسيم راحت از گلشن عشرت در وزيدن آيد و صبح مراد از افق آرزو دميدن گيرد و دولت ملاقات و سعادت مقالات دست دهد.

ادراك وصال تو كه مطلوب نيست   بر وفق مراد دل محصل گردد

اى اسماء جهد كن تا از اين الماس مقدارى در آب يا گلاب بوى دهى كه بى شك از دغدغه او باز رهى اسماء چون درج جواهر ديد و آن كلمات مهرانگيز شوق‏آميز شنيد در كار خود فريفته‏تر گشت به تدبير قتل آن امير كبير مشغول گرديد اما هر چند مى‏كوشيد و حيله مى‏انديشيد فرصت نمى‏يافت و مجال نمى‏ديد زيرا كه به جهت وى منظرى ساخته بودند كه شب و روز در آن جا بودى تا يكبار شب آدينه بيست و هشتم صفر قدرى الماس بر گرفته روى بدان منظر نهاد و با خود گفت: اگر كسى مرا بيند و پرسد گويم كه مرا بيش از اين طاقت هجران امام حسن نمانده بود و به خدمت وى آمدم و اگر كسى نبيند كار خود بسازم و باز گردم پس به بالاى آن منظر برآمد و نگاه كرد ديد كه امام تكيه كرده به خواب رفته است و دختران و خواهرانش پيرامن وى خوابيده‏اند و كنيزكان در پائين پاى ايشان خفته‏اند و همه در خواب رفته پس جعده آهسته آهسته بيامد و كوزه آب كه بر بالين امام حسن بود برگرفت ديد كه سر كوزه را بر كويى‏(37) بسته‏اند و مهر كرده آن الماس را بر آن ركو ريخت و با انگشت بماليد تا به ركو فروشد و مهر را هيچ خلل نرسيد آن گه از منظر فرود آمده به منزل خود رفت و كسى او را نديد اما اندك زمانى را امام حسن از خواب در آمد و خواهر خود زينب را آواز داد و گفت: يا اختاه حالى جدم مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و پدرم مرتضى و مادرم فاطمه زهرا را در خواب ديدم قدرى آب بيار تا وضو سازم و خود دست فراز كرد و آن كوزه آب كه بر بالين وى بود بر گرفت و نگاه كرد به مهر وى بود دمى آب دركشيد و گفت: آه اين چه آب بود كه از حلق تا نافم پاره پاره شد پس كس فرستاد و حسين را بخواند و چون حسين بيامد امام حسن بغل باز كرد و وى را در كنار گرفت و گفت: بدرود باش اى برادر كه ديدار به قيامت افتاد.

ما بار فراق بر نهاديم و شديم
كام دل ما تو بودى اندر عالم
  صد چشمه ز خون دل گشاديم و شديم
ما كام به ناكام بداديم و شديم

اى برادر حالى جد و پدر و مادرم را در خواب ديدم كه دست من گرفته بودند و در رياض بهشت مى‏گردانيدند و حور بى‏قصور وافر النور به من مى‏نمودند و جدم مى‏گفت: اى فرزند شادمان باش كه از دست دشمنان خلاصى يافتى و از رنج اعادى بر كران شدى فردا شب نزد ما خواهى بود بيدار شدم و از اين كوزه آبى بياشاميدم از حلق من تا ناف درهم بريد امام حسين كوزه برداشت و گفت: تا من بچشم كه چگونه آبيست امام حسن كوزه از دست وى بستد و بر زمين زد تا بشكست و آبها بريخت و آن موضع كه آب بدو رسيده بود به جوش آمده شاخ شاخ بترقيد.

زهر بلا اگر چه چشيدند اوليا   اما بدين مثابه كسى زهر كى چشيد

آنگاه امام را شكم مبارك درد گرفت و بر زمين مى‏غلطيد و فرياد مى‏كرد تا آفتاب برآمد قى بر وى غلبه كرد و طشتى در پيش وى نهادند پاره پاره جگر و احشاء از حلق مباركش بر مى‏آمد و در آن طشت مى‏افتاد تا هفتاد پاره جگر از حلق آن حضرت برون آمد و به قولى صد و هفتاد پاره در طشت افتاد چنان‏چه ابن حسام فرموده:

كه ريخت سونش الماس ريزه در قدحش
در اندرون صد و هفتاد پاره شد جگرش
به رنگ گونه الماس شد زمرد فام
جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل
لبش كه مايه ترياك بود شد پر زهر
ستاره خون بچكاند ز چشم
اگر بيند به باغ عترت پيغمبر از خزان ستم
بنفشه بين سر حسرت نهاده بر زانو
  كه زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن
همه ز راه گلو ريخت در كنار حسن
مفرح لب ياقوت آبدار حسن
ز حسرت جگر خسته فكار حسن
فغان ز تلخى شهد شكر نثار حسن
جراحت جگر و چشم اشكبار حسن
بريخت لاله و نسرين ز نوبهار حسن
ز موى غاليه بوى بنفشه‏وار حسن

اما چون آفتاب بلند شد رنگ مبارك امام حسن سبز گشت پرسيد: كه روى من به چه رنگ برآمده است؟ گفتند: به سبزى ميل كرده امام حسن روى به امام حسين كرد و گفت: اى برادر! حديث معراج ظاهر شد امام حسين گفت: آرى و دست در گردن برادر كرد و روى بر روى او نهاد و هر دو برادر به گريه در آمدند و خروش از حاضران برآمد. گفتند: يابن رسول الله! ما را از حديث معراج خبر ده امام حسن فرمود: كه جد ما صلّى الله عليه و آله و سلم ما را خبر داد كه شب معراج كه مرا به روضات الجنان در آوردند و منازل و درجات هر كس را از اهل ايمان به من نمودند دو كوشك ديدم پهلوى يكديگر به يك اندازه در يك قانون يكى از زمرد سبز كه شعاع آن چشم را خيره مى‏كرد و يكى ديگر از ياقوت سرخ كه صفاى آن چون شعاع آفتاب جهان‏تاب لامع و ساطع مى‏نمود من از رضوان پرسيدم كه اين كوشكها از آن كيست؟ گفت: يكى از آن حسن است و يكى از آن حسين. گفتم چرا هر دو به يك رنگ نيست؟ رضوان خاموش گشت حضرت رسول فرمود: كه چرا جواب نمى‏گويى جبرئيل گفت: يا رسول الله شرم مى‏دارد كه بگويد قصر سبز از آن حسن است به سبب آن كه او را زهر دهند و در دم آخر رنگ رويش سبز گردد و كوشك سرخ از آن حسين است كه او را شهيد كنند و در دم آخر رخساره او به خون سرخ شود امام حسن اين بگفت و امام حسين را تنگ در بر گرفت و روى در روى هم بماليدند و بوسه بر جبين يكديگر مى‏دادند و چنان به زارى مى‏گريستند كه هيچ كس را طاقت مشاهده آن نبود حاضران نيز به اتفاق ايشان گريه مى‏كردند و در و ديوار در آن گريه و زارى موافقت مى‏نمودند و اشجار و احجار چون سحاب اشكبار گريان بودند.

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران   كز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران

والحق در مثل اين وقايع گريه را منع نتوان كرد و در مانند اين مصائب گرينده را معذور بايد داشت و آيا كدام دل را تحمل شنيدن اين بار گران تواند بود و كدام ديده از عهده اشك‏ريزى اين مصيبت جانسوز بيرون تواند آمد.

گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستى
زهره كو تا زهر جام دشمن آوردى به ياد
حال ياقوت لبش كز زهر شد زنگارفام
لعل اگر آن خرده الماس ديدى بر لبش
زان جگر كان پاره پاره شد اگر آگه شدى
  مرغ و ماهى در غم من تن به تن بگريستى
وز سر حسرت چو زهرا بر حسن بگريستى
گر بدانستى عقيق اندر يمن بگريستى
خون شد وز سوز آن فخر زمن بگريستى
مرغ زارى كردى و بهر حسين بگريستى

در شواهد مذكور است كه در وقت وفات امام حسن برادرش امام حسين بر سر بالين وى بود فرمود: كه اى برادر به كه گمان دارى كه تو را زهر داده است گفت: براى آن مى‏پرسى كه وى را بكشى گفت: آرى؛ فرمود: اگر آن كس باشد كه من گمان مى‏برم غضب و نكال خداى از همه سخت‏تر است و اگر نباشد دوست نمى‏دارم كه بى گناهى را براى من بكشند و حضرت خواجه پارسا در فصل الخطاب آورده كه حضرت امام حسن را شش نوبت زهر دادند پنج بار بر وى كار نكرد و بار ششم كارگر آمد و امام حسين به بالين برادر حاضر شده گفت: اى برادر اگر دانى كه تو را زهر داده است مرا خبر ده كه اگر تو را كارى افتد ما با وى خصمى كنيم گفت: اى برادر پدر ما على مرتضى غماز نبود و مادر ما فاطمه زهرا غمز نكرد و جد بزرگوار ما حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم غمازى نفرمود و جده ما خديجه كبرى به غمز شهرت نداشت از اهل بيت ما غمز نيايد و غمازى نيكو نباشد.

رفتيم و غم عشق تو در سينه نهفتيم   با هيچ كسى حال دل خويش نگفتيم

اما در خبر آمده است كه اسماء را به خلوت طلبيده و گفت: اى بانوى ناسازگار من و اى يار بى‏وفاى جفاكار من بدان كه كرم ورزيدم و فرزندان و برادرانم را از حال و كردار تو واقف نگردانيدم و پرده از روى كار تو برنداشتم و مهم تو را به محكمه قيامت گذاشتم از خداى هيچ شرمت نيامد و از من هيچ آزرمت دامن‏گير نشد آخر دوستان با دوستان اين كنند و با همچو من يار وفادارى بى‏سبب و جهتى چنين كنند.

اى يار كسى بى‏سببى يار كشد
تو دوست مگو دشمن خودگير مرا
  وانگاه چون من يار وفادار كشد
كس دشمن خويش را چنين زار كشد

پس روى از وى بگردانيد و گفت: برو كه دانم به مراد نرسى و مقصود و مطلوبى كه دارى نيابى پس حسين را آواز داد و همه فرزندان و برادران را طلبيد و به تقوى و طاعت وصيت فرمود و نقلى هست كه ام‏كلثوم را گفت اى خواهر نامدار من يادگار مادر بزرگوار من فرزندم قاسم را حاضر گردان ام‏كلثوم بفرمود تا قاسم را آوردند مادر بزرگوار من فرزندم قاسم را حاضر گردان ام‏كلثوم بفرمود تا قاسم را آوردند حسن او را در بر گرفت و روى بر روى وى نهاده به هاى‏هاى بگريست بعد از آن دست قاسم بگرفت و به دست امام حسين داد و گفت: اى برادر فلانه دختر تو را نامزد پسر خود قاسم كردم كه چون وقت آيد به وى سپارى و نظر پدرى و شفقت از وى باز ندارى پس چون شب شنبه بيست و نهم صفر در آمد حال بر آن حضرت بگرديد و ديده مبارك بر هم نهاد و برادران و خواهران و فرزندانش همه جمع بودند بر سر بالين وى چون دو پاس از شب بگذشت چشم مبارك باز كرد و گفت: اى حسين برادران و فرزندان را به تو سفارش مى‏كنم و تو را به خداى مى‏سپارم و كلمه شهادت بر زبان مبارك راند و نص و ما عند الله خير للابرار را نصب العين خاطر عاطر داشته و رايت و أن له عندنا لزلفى و حسن مآب برافراشته.
دوست بر دوست رفت و يار بر يار

واحسرتا كه سرو روان از چمن برفت
از شوق گيسويش جگر نافه گشت
خون يعقوب‏وار ديده نرگس سفيد شد
  يعنى كه نور ديده زهرا حسن برفت
وز هجر رويش آب رخ نسترن برفت
كز مصر ناز يوسف گل پيرهن برفت

برادران به تجهيز و تكفين وى قيام نموده و بر سرير كرامت مسير نهاده به بقيع بردند و نزد جده‏اش فاطمه بنت اسد دفن كردند.
و نقل اصح آنست كه آن حضرت وصيت كرده بود كه جنازه مرا به روضه جد بزرگوارم بريد و اگر مخالفان نگذاردند كه مرا آن جا دفن كنيد زنهار و الف زنهار جنگ نكنيد و مرا برگردانيد و به بقيع ببريد چون برادران به موجب فرموده عمل نمودند و جنازه آن حضرت را متوجه سده عليه نبويه گردانيدند مخالفين جنازه را تيرباران كردند و از آن جا به بقيع برده دفن كردند و عمر عزيز آن حضرت به قول اصح چهل و
هفت سال بوده و به اندكى از اين زياده نيز گفته‏اند اما بعد از مراسم تعزيت مروان حكم با خود انديشيد كه حسين بن على مردى غيور است و تحمل نخواهد كرد و پيروى قتل برادر خود خواهد كرد و اگر اسماء را بگيرد و اسماء از ترس خود بگويد كه زهر و الماس مروان فرستاده امام حسين خاموش نگردد و بنى‏هاشم در خروش آيند و اين فتنه‏اى گردد كه به هيچ تدبير تسكين نتوان داد و آتشى افروخته شود كه به آب درياى محيط فرونتوان نشاند پس به اسماء پيغام فرستاد كه چه نشسته‏اى برخيز و تا پاى دارى بگريز كه حسين در فكر توست و اسماء خود ترسيده بود و از عمل خويش پشيمان گرديده اما پشيمانى سود نمى‏داشت فى الحال بگريخت و پناه به خانه مروان برد و مروان او را با دو غلام و سه كنيزك به شام پيش معاويه فرستاد و نامه‏اى نوشت كه البته البته اين را پنهان كنيد و زنهار زنهار كه او را جايى فرستيد كه كسى نبيند و نداند كه اگر رمزى از اين قضيه فاش گردد فتنه خفته ديگرباره بيدار شود و شمشيرهاى در نيام آرميده از غلاف بيرون آيد پس فكر آن بايد كرد كه اسماء راز را آشكار نكند و سر پنهانى ما را برملا نيفكند اما چون نامه و اسماء به دمشق رسيد و خبر تعزيت امام پيش از آن رسيده بود والى شام فرمود: تا دكانها دربستند و درهاى دروازه شهر را سياه كردند و خود با همه اعيان و اعاظم ولايت سياه پوشيد و سه شبانه‏روز تعزيت بزرگانه بداشت پس از آن اسماء را طلبيد و از كيفيت حال باز پرسيد اسماء در ايستاد و هر چه كرده بود از اول زهر در طعام كردن تا آخر الماس در آب افكندن به تفصيل باز گفت و تقرير كرد كه او را به جهت خشنودى تو و محبت يزيد چگونه بكشتم و خشم خدا و رسول و عذاب دوزخ اختيار كردم حاكم دمشق گفت: لعنت خداى بر تو باد از خدا شرم نداشتى و از غضب رسول وى نينديشيدى و بر گيسوى تافته بافته مشكبار عنبرنثار او رحم نكردى و از رخساره چون ماه وى و از روى سياه و حال تباه خود ياد نياوردى تو چه لايق مصاحبت يزيد باشى تو كه با جگرگوشه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم اين نوع معامله كردى معلومست كه با يزيد چه‏ها كنى.

جز جور و جفا نيايد از تو
از تو طلب وفا محالست
  جز فعل خطا نيايد از تو
البته وفا نيايد از تو

آن بى‏دولت بخت بر گشته و آن سياه‏روزگار سرگشته ساعتى سر در پيش افكند و از روزگار مصاحبت و مجالست امام حسن برانديشيد و خلق و لطف و حلم و كرم و ملايمت و حسن معاشرت او ياد آورده زار زار بناليد و به گريه در آمده تاسف خوردن آغاز نهاد والى شام گفت: اكنون كه خود را به دوزخ افكندى و خدا و رسول را بيازردى گريه ميكن چندان كه چشمت نابينا گردد راوى گويد كه آن بدبخت سه شبانه‏روز مى‏گريست نه آب خورد و نه نان و مى‏گفت: واى بر من واى بر من كه دين از دست دادم و دنيا خود به دست نيامد و نفرين امام در من اثر كرد و رقم خسر الدنيا و الآخرة ذلك هو الخسران المبين بر صحيفه حال من از اين غصه گر خون بگريم رواست - بعد از سه روز چهار كس را امر شد تا او را بر دم اسب بسته مى‏بردند و حكم شد كه او را به جزيره فيل برند و دست و پايش بربسته در دريا اندازند چون به يك فرسخى آن جزيره رسيدند طوفانى پديد آمد و باد غبارآميز ظاهر شد او را در ربود و بدان جزيره افكند و بعد از آن هيچكس از او نشان نداد.
و آنرا كه چنان كند چنين پيش آيد.

هر كه دين را بهر دنياى دنى از دست داد   بيشكى محروم ماند از دولت دنيا و دين