روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۱۱ -


باب هفتم : در مناقب امام حسين عليه‏السلام از ولادت آن حضرت و بعضى از احوال وى بعد از برادر

وى امام سوم است از ائمه اثنى عشر و ابوالائمه است و كنيت او ابوعبدالله و لقب وى زكى و شهيد و سيد و سبط. ولادتش در مدينه بود روز سه‏شنبه چهارم ماه شعبان و گفته‏اند پنجم ماه مذكور بوده سنه اربع من الهجرة و در شواهد آورده كه گويند مدت حمل وى شش ماه بوده است و هيچ فرزند شش ماهه متولد نشده كه زيسته باشد مگر وى و يحيى بن زكريا عليهماالسلام و ميان ولادت امام حسن و علوق فاطمه به امام حسين پنجاه روز بوده است پس امام حسين به هفت ماه و بيست روز از برادر بزرگوار خود به سن خردتر بوده باشد و در وقتى كه آن نهال حديقه ولايت به ارادت سبحانى بر طرف جويبار الولد سرابيه بالا كشيد و آن غنچه چمن هدايت به مشيت ربانى در گلشن عصمت و طهارت جاودانى به نسيم هب لى من لدنك وليا بشكفت روايح ارتياح بر جان پاك مرتضى وزيد و بشاير فرح و ابتهاج به دل جگرگوشه مصطفى رسيد.

طلوع كرد بتابيد حق ز برج كمال
ازين نهال شرف تازه گشت گلشن دين
  مهى خجسته رخ و اخترى مبارك فال
چنان كه تازه شود برگ گل ز باد شمال

مژده قدومش به حضرت سيد كائنات عليه افضل الصلوات و اكمل التحيات رسيده به خانه فاطمه تشريف آورد و اسماء بنت عميس او را در خرقه سفيد پيچيده بر كنار آن حضرت نهاد و سرور عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بانگ نماز در گوش راست و اقامت در گوش چپ او گفت و فرمود: كه يا على اين فرزند را چه نام نهاده‏اى؟ گفت: مرا جرأت آن نيست كه به حضرت شما سبقت كنم اما در خاطر مى‏گذشت كه او را حرب نام كنم و قولى آنست كه به نام برادر خود جعفر مسمى گردانم حضرت فرمود: كه من نيز در تسميه او به حق سبحانه و تعالى سبقت نمى‏كنم مقارن اين حال جبرئيل عليه‏السلام فرود آمد و گفت: يا رسول الله آن پسر را به نام يك پسر هارون نبى عليه‏السلام مسمى گردانيدى اين فرزند هم بايد كه همنام ديگر پسر او باشد حضرت پرسيد: پسر دوم هارون چه نام داشت؟ گفت: شبير گفت: اى جبرئيل اين لغت نيز عبريست و مرا حق سبحانه لسان عربى مبين كرامت فرموده چگونه فرزند خود را به لغت ديگر نام نهم جبرئيل فرمود: كه يا رسول الله معنى شبير به لغت عربى حسين است پس آن حضرت او را حسين نام نهاد و در روز هفتم عقيقه كرد از براى وى به دو گوسفند چنان‏چه از براى برادرش كرده بود و بفرمود تا سرش بتراشيدند و به وزن آن نقره تصدق فرمود آورده‏اند كه چون حسين متولد شد حق سبحانه جبرئيل را بفرستاد و گفت: برو و حبيب ما را تهنيت برسان و بعد از آن خبر ده او را از قتل حسين و تعزيت آن هم به وى رسان چون جبرئيل بيامد حسين بر كنار رسول بود و آن حضرت بوسه بر حلق او مى‏داد پس جبرئيل بيامد تهنيت فرمود و آغاز تعزيت رسانيدن نمود حضرت سؤال كرد كه سبب تهنيت معلومست موجب تعزيت چيست؟ گفت: يا رسول الله اين موضع از حلق اين پسر كه حالا بوسه‏گاه توست بعد از وفات مادر و شهادت پدر و برادر به تيغ جفا مجروح خواهند گردانيد و شمه‏اى از واقعه كربلا به عرض خواجه رسانيد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم گريان شد مرتضى على حاضر بود گفت: يا سيدالمرسلين سبب گريه چيست؟ آن حضرت خبر جبرئيل را با وى باز گفت و على را نيز سيلاب خون از فواره ديده ريختن گرفت و همچنان گريان و دريغ‏گويان به حجره فاطمه درآمد چون فاطمه على را گريان ديد گفت: اى پسر عم و اى سرور دل پرغم امروز روز شادى و بهجتست نه زمان اندوه و محنت اين گريه اگر از شاديست بفرما و اگر از غمست موجب آن را باز نما مرتضى على فرمود: كه اى فاطمه! گريه من از غم حسين است كه پدر بزرگوارت خبر قتل از زبان جبرئيل مى‏دهد فاطمه كه اين سخن استماع فرمود خروش برآورد و چادر عصمت بر سر افكند و به حجره پدر در آمده فرياد بر كشيد كه اى پدر على مرا خبر داد كه شما از قول جبرئيل فرموده‏اى كه جمعى از جفاكاران امت و بى‏رحمان دون همت حلق نورانى حسين را كه بوسه‏گاه شماست به تيغا جفا مجروح گردانند حضرت فرمود: كه آرى؛ جبرئيل مرا چنين خبر داد فاطمه ناله آغاز كرد كه اى پدر حسين من چه گناه كرده باشد كه در طفوليت برو چنين ظلمى رود خواجه فرمود: كه اى فاطمه اين صورت در سن كودكى و جوانى نخواهد بود بلكه در وقتى واقع خواهد شد كه نه تو باشى و نه من و نه على باشد و نه برادرش حسن، فاطمه ديگر بار خروشيد كه اى مظلوم مادر و اى شهيد مادر و اى بى‏كس مادر چون در آن زمان پدر و مادر و برادرت نباشند كه باشد كه به مصيبت تو قيام نمايد و شرايط تعزيت تو به جاى آورد كاشكى من زنده بودمى تا اقامت مراسم مصيبت تو نمودمى راوى گويد: كه هاتفى آواز داد كه ماتم او را مصيبت‏زدگان آخرالزمان خواهند داشت كه هر سال چون آن موسم كه او را شهيد كرده باشند در آيد ايشان تعزيت وى را تازه گردانند و شرط مصيبت او را به جاى آرند اشك ندامت از ديده ببارند و آه جگرسوز از سينه بر كشيده به درد دل بنالند.

زين مصيبت داغ‏ها بر سينه سوزان ماست   زين عزا صد شعله غم بر دل بريان ماست

شيخ مفيد آورده كه در وقتى كه جبرئيل به تهنيت ولادت حسين مى‏آمد فرشته‏اى ديد كه بر روى زمين افتاده و زار زار مى‏ناليد جبرئيل نزد وى آمد او را بشناخت كه از ملايكه آسمان سوم بود و فطرس نام داشت و مقدار هفتاد هزار ملك در فرمان وى بودند جبرئيل گفت: اى فطرس اين چه حالست كه از تو مشاهده مى‏كنم گفت: اى روح الامين حق سبحانه مرا كارى فرمود و اندك تهاونى در آن از من واقع شد برق غيرت در آمد و پر و بال من بسوخت ديروز بر مسند عزت بودم و امروز در مهلكه مذلتم.

ديروز كسى نبد به زيبايى من   و امروز كسى نيست به رسوايى من

اى جبرئيل تو كجا مى‏روم گفت: مرا به ملازمت سيد عالم فرستاده‏اند جهت تهنيت مولودى كه او را واقع شده فطرس بناليد كه چه شود كه مرا با خود ببرى شايد كه آن حضرت مرا شفاعت كند و پر و بال من به من باز رسد و به مقام خود روم جبرئيل او را همراه بياورد و بعد از تحيت و تهنيت صورت واقعه را به عرض رسانيد و در آن محل حسين بر كنار رسول بود و آن حضرت فرمود: كه اى فطرس بيا و خود را بر حسين من بمال فطرس بيامد و خود را بر وجود مبارك حسين ماليد و پر با فر و بال اقبال خود باز يافته پرواز نمود به صومعه عبادت خود باز رفت و بعد از شهادت حسين بر آن قضيه مطلع شده گفت: الهى چه بودى كه مرا خبر شدى و با رفيقان خود به زمين رفتمى و با دشمنان او حرب كردمى خطاب رسيد كه اگر آن صورت وقوع نيافت حالا با هفتاد هزار فرشته كه تابع تواند برويد و بر سر قبر وى ملازم شويد و هر صبح و شام بر وى گريه مى‏كنيد و ثواب آب ديده خود را بدان‏ها كه در مصيبت وى گريانند ببخشيد فطرس به زمين كربلا فرود آمد و بدانچه فرموده‏اند مشغولست.

زين واقعه ديده ملك گريانست   زين غم دل مهر بر فلك بريانست

در شواهد آورده كه امام حسين را جمالى بود كه چون در تاريكى نشستى از بياض جبين و بريق رخساره وى به وى راه بردندى و وى را از سينه تا به پا مشابهت بود با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم و حسن را از فرق تا به سينه مانندتر بود بدان حضرت در سنن ترمذى به روايت يعلى ابن مره رضى الله عنه مذكورست كه شنيدم از رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم كه مى‏فرمود كه حسين از من است و من از حسينم خداى دوست دارد آن كس را كه حسين را دوست دارد حسين سبطيست از اسباط و آن حضرت امام حسين را بسيار دوست مى‏داشت و آن كس را كه دوستدار حسين بود و هم دوست مى‏داشت چنان چه در اخبار آمده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم با جمع ياران در كوچه‏اى مى‏گذشت جماعتى از كودكان را بگرفت و بر پيشانى او بوسه داد و او را بر كنار خود نشاند برخى از ياران گفتند: يا رسول الله ما اين كودك را كه به دولت نوازش شما سرافراز شد نمى‏دانيم كيست و حالش چيست گفت: اى ياران مرا ملامت مكنيد كه من روزى ديدم كه اين كودك با حسين بازى مى‏كرد و خاك خدم او بر مى‏گرفت و بر چشم خود مى‏ماليد از آن روز باز او را دوست گرفتم و فردا شفيع وى و پدر و مادر وى خواهم بود حكيم الهى و الهى فرمايد:

پسر مرتضى امام حسين
مصطفى مرو را كشيده به دوش
عقل در بند عهد و پيمانش
  كه چو اويى نبوده در كونين
مرتضى پروريده در آغوش
بوده جبرئيل مهد جنبانش

شيخ كمال الدين ابن الخشاب آورده و در شواهد نيز هست كه روزى حسن و حسين در پيش حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم كشتى مى‏گرفتن و فاطمه نيز آن جا حاضر بود رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مر حسن را گفت بگير حسين را فاطمه گفت: يا رسول الله بزرگ را مى‏گويى كه خرد را بگير آن حضرت فرمود: كه اينك جبرئيل حسين را مى‏گويد بگير حسن را در عيون الرضا از امام حسين روايت مى‏كند كه گفت: روزى نزديك جد بزرگوار خود رفتم و ابن كعب رضى الله عنه نزديك وى نشسته بود حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم مرا گفت: مرحبا بك يا اباعبدالله يا زين السموات و الارض يعنى خوش آمدى اى آرايش آسمان و زمين ابى بن كعب گفت: يا نبى الله كسى جز تو آرايش آسمان و زمين تواند بود حضرت فرمود: كه اى ابى بدان خدايى كه مرا برانگيخته است پيغمبر به حق كه حسين بن على در آسمان‏ها بزرگتر است از آن كه در زمين و او را در يمين عرش مصباح هدى و سفينه نجات نوشته‏اند و تتمه‏اى از اين حديث در صفت اولاد حسين و اسماء و ادعيه ايشان است و ابن الخشاب به اسناد خود از ابى‏عوانه نقل مى‏كند كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه حسن و حسين دو گوشواره عرشند در آن محل كه حضرت عزت تعالى شانه بهشت را بيافريد و با وى خطاب كرد كه تو مسكن فقرا و مساكين خواهى بود بهشت گفت: يا رب لم جعلتنى مسكن المساكين اى پروردگار من چرا مرا مسكن مسكينان و منزل درويشان گردانيدى ندا رسيد كه آيا راضى نيستى كه اركان تو را آراسته گردانم به حسن و حسين. بهشت بدين صورت تفاخر كرد و مباهات نموده گفت: رضيت رضيت خوشنود شدم و خرسند گشتم اگر بهشت است اركان آن آراسته به حسن و حسين است اگر عرش مجيد است گوشواره آن حسن و حسين است اگر دل مؤمن است روشن به دوستى حسن و حسين است يكى از عظماى اين امت فرموده:

بسبطى رسول الله صدرى منور
بهر دو سبط نبى هست ديده‏ام روشن
دو در درج كرامت دو بدر برج كمال
فلك متابع اين و ملك ثناگر آن
  و حبهما فى حبة القلب يزهر
دو مهر اوج هدايت دو صدر مسند دين
جهان منور از آن و زمان مزين از اين
جهان منور از آن و زمان مزين از اين

در كنزالغرايب آورده كه اعرابى به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول الله آهو بچه‏اى صيد كرده هديه به حضرت تو آورده‏ام خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم قبول فرمود ناگاه حسن به مسجد درآمده آهو بچه را ديد و بدان ميل كرد آن حضرت آهو بره را به حسن داد زمانى برآمد حسين پيدا شد ديد كه برادرش آهو بره دارد با او بازى مى‏كند گفت: اى برادر اين آهو از كجا آوردى گفت: جد من به من داده حسين در مسجد دويد و گفت: يا جداه برادرم را آهو بچه دادى و مرا ندادى و اين سخن را اعاده مى‏كرد و رسول صلوات الله عليه او را دلدارى ميداد و در تسلى خاطر او مى‏كوشيد تا كار به گريستن افتاد حسين خواست كه بگريد ناگاه غريو از در مسجد برآمد نگاه كردند ماده آهويى ديدند كه به تعجيل مى‏آمد و بچه آهويى با خود داشت پهلو برو مى‏زد و او را مى‏دوانيد تا پيش آن حضرت رسيد و به زبان فصيح گفت: يا رسول الله دو بچه داشتم يكى را صياد گرفت و نزديك تو آورد و يكى با من ماند بدو خرسند شده او را شير مى‏دادم ندايى به من رسيد كه بزودى بچه خود را پيش انداز و به خدمت سيد عالم رسان كه حسين در پيش وى ايستاده و براى آهو بره مى‏خواهد كه بگريد و ملائكه به جهت نظاره او سر از صوامع طاعت بيرون كرده‏اند كه اگر او بگريد همه مقربان به گريه و فرياد در آيند بشتاب و پيش از آن كه اشك به رخساره مبارك وى روان شود اين بره خود را براى وى ببر يا رسول الله مسافت دور قطع كرده‏ام و گوييا كه زمين را در نورديدند تا من زود رسيدم و به حمدالله كه هنوز اشك بر روى جگرگوشه تو فرو نيامده است خروش از صحابه برآمد و رسول آن آهو را دعا گفت و حسين آهو بره را پيش كرده همراه برادر به حجره درآمدند و صورت واقعه را مشروح به عرض فاطمه رسانيدند اى عزيز ملائكه مقربين و رسول رب العالمين نمى‏خواستند كه اشك بر چهره حسين روان گردد آيا احوال آنها كه قطرات خون از فرق مباركش به رخساره وى روان ساختند چگونه باشد.

رخي كه بوسه گه شاه انبيا باشد
كسى كه چشمه كوثر عطاى جد ويست
روا بود كه جگر گوشه رسول خداى
  به خاك و خون شده پنهان كجا روا باشد به دشت كرب و بلا تشنه لب چرا باشد
فتاده غرقه به خون سر ز تن جدا باشد

اخلاق ستوده و اوصاف پسنديده امام حسين عليه‏السلام نه در آن مرتبه است كه به دستيارى قلم تيز زبان پيرامن تحرير آن توان گشت و به پايمردى خامه سبكرو به حوالى بساط تقريرش توان گشت.

خامه وهم هوس كرد كه تحرير كند
خردش گفت كه اين پايه رفت كور است
  صورت مدحت او بر ورق گويايى
تو بدين فهم كى از عهده برون مى‏آيى

سخاوتش كه بار نامه حاتم را طى كرده بر دفاتر روزگار مسطور است و شجاعتش كه داستان رستم دستان را منسوخ ساخته و شمه‏اى از آن در محاربه كربلا سمت گذارش خواهد يافت در جرايد اخبار مذكور است چون آتش قهرش برافروختى به شراره تيغ برق آثار خرمن عمر دشمن خاكسار را صاعقه‏وار بسوختى و آب سرچشمه لطفش چون ترشح نمودى غبار جرائم از صفحه حال هر گناهكار محو فرمودى و در باب حلم كامل و خلق عظيمش امام نجم الدين نسفى رحمه الله حكايتى در تفسير آورده كه وقتى كه معنى اين آيت را بيان مى‏كند كه اعدّت للمتقين مى‏كنند فى السراء و الضراء در آسانى و سختى يا در توانگرى و درويشى و الكاظمين الغيظ و فروخورندگان خشم را و العافين عن الناس و عفو كنندگان از مردمان و الله يحب المحسنين و خداى تعالى دوست مى‏دارد نكوكاران را مضمون اين حكايت راجعست به اين كه روزى آن نوباوه بوستان ولايت و باكوره حديقه هدايت سبط نبى و نجل ولى يعنى حسين بن على عليهماالسلام با جمعى مهمانان از اشراف عرب و عظماى علم و ادب بر سر خوانى نشسته بودند خادمش با كاسه آش گرم به مجلس درآمد و از غايت دهشت پايش به حاشيه بساط درآمد و كاسه بر سر امام افتاد و بشكست و آشها بر سر و روى مبارك فروريخت امام از روى تأديب نه از راه خشم و تعذيب در او نگريست خادم از ترس بيهوش و متحير مانده بود كه ناگاه بر زبانش جارى شد كه و الكاظمين الغيظ حسين فرمود: كه خشم فرو خوردم گفت: و العافين عن الناس حسين فرمود: كه عفوت كردم خادم تتمه آيت برخواند كه و الله يحب المحسنين سبط رسول در مقابله آن گفت: از مال خود آزادت كردم و مؤونت معيشت تو بر ذمه كرم خود لازم گردانيدم.

آن كه در او سيرت نيكو بود
نيكى مردم به نكوخوئيست
  آدمى از آدميان او بود
خوى نكو مايه نيكوئيست

حضار مجلس از آن خلق خداوند خوى متعجب شده بر زبان راندند كه الله يعلم حيث يجعل رسالة خداى ميداند كه چه مى‏بايد داد و به كه مى‏بايد داد و جناب ولايت انتما خواجه ابونصر محمد پارسا قدس سره در فصل الخطاب همين نقل آورده و فرموده كه مناقب آن كسانى كه پاره‏اى از پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم باشند و خداى تعالى درباره ايشان فرموده باشد انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس و يطهركم تطهيرا كى به پايان رسد.
كان دريا را كناره چون پيدا نيست و چون مقصود از جمع اين اوراق ايراد بعضى از احوال آن حضرتست در اين محل به همين قدر از ذكر محامد و فضايلش اختصار مى‏رود و بعضى ديگر به جاى خود ذكر خواهد رفت آورده‏اند كه چون امام حسن بن على رخت زندگانى از اين منزل فانى به نزهت‏سراى جاودانى كشيد.

آن والى خطه ولايت گر رفت   زين خانه به خانه بهتر رفت

والى شام خواست كه پسر خود را وليعهد گرداند پس از اهل شام و عراق بيعت وى فراستد داعيه نمود كه اشراف حجاز نيز در آن معنى موافقت نمايند اهل مدينه و مكه توقف نمودند و قضاياى عجيبه در اين محل روى نمود كه تفاصيل آن از كتب مبسوط توان دانست القصه ضرورت شده حاكم شام خود به مدينه آمد و مردم را راضى ساخته در جريده بيعت داخل گردانيد اما چهار كس از اين صورت ابا نمودند يكى حسين بن على دوم عبدالرحمن بن ابى بكر سوم عبدالله عمر چهارم عبدالله زبير و هرچند از روى عنف و غلظت كوشيدند و به طريق لطف و رفق و ملايمت در آمدند به جايى نرسيد و رفقاى اربعه از مدينه طيبه روى به مكه مباركه زاد الله تعظيماً و تكريماً نهادند والى شام از عقب ايشان به مكه رفت آن جا نيز مهم بيعت فيصل نيافت و احوال بر همين منوال مى‏بود تا وقتى كه والى شام از جام غم انجام كل نفس ذائقة الموت جرعه‏اى چشيده رخت از خاكدان دنيا به دار الجزا كشيد.
رفت و منزل به ديگرى پرداخت - اركان دولت معاويه اجتماع نموده يزيد را بر سرير حكومت نشانيدند و نداى امارت او به اسماع خاص و عام اهل عراق و شام رسانيدند در اين نثا جمعى از خواص وى بر سبيل دولتخواهى گفتند اگر مى‏خواهى كه مملكت بر تو قرار گيرد و نعمت سلطنت پايدار بماند همان چهار بزرگ حجاز را كه در زمان حيات پدرت از بيعت تو ابا كردند و به امارت و ايالت تو سر فرود نياورده هر نوع توانى به بيعت خود درآور و اگر در مقام عناد و جدال باشند در دفع ايشان لوازم جد و جهد به تقديم رسان يزيد اين سخن را به سمع قبول تلقى نموده نامه‏اى نوشت به وليد بن عتبه كه در آن وقت والى مدينه بود مضمون آن كه خليفه روى زمين عالم فانى را وداع كرده روى به سراى باقى آورد و مرا در حال حيات خليفه خود گردانيد و من از جرأت اولاد ابوتراب و سفك دماء شيخ و شاب مى‏ترسم بايد كه چون بر فحواى اين مكتوب واقف شوى از اهل مدينه بيعت من بستانى و رقعه ديگر نوشته بود مشعر بر آن كه از حسين بن على و عبدالله عمر و عبدالرحمن ابابكر و عبدالله زبير بيعت مرا بستان و در اين باب اهمال منماى كه محل تسويف و هنگام تأخير نيست.

فرصت غنيمتست در جهد برگشاى فرصت چو در گذشت و محصل نشد مراد   چون وقت فوت شد نتوانى بدان رسيد
تا چند پشت دست به دندان توان گزيد

و اگر از بيعت من ابا نمايند سرهاى ايشان را به دارالملك شام فرست اما چون نامه به وليد رسيد و بر مضمون آن اطلاع يافت گفت: انا لله و انا اليه راجعون مرا با پسر فاطمه چه كار و از بيم فتنه به تعجيل تمام مروان را كه در آن زمان در مدينه ساكن بود طلبيد و او را بر كما هى حالات مطلع گردانيده در آن باب با وى مشورت نمود و مروان گفت: فى الحال هر چهار كس را حاضر كن و بر بيعت تكليف نماى اگر در مبايعت متابعت نمودند فهو المطلوب و الا به تيغ تيز حكم خود را بر ايشان روان كن خصوصا در طلب حسين و ابن زبير تأخير جايز مدار و پيش از آن كه خبر مرگ والى شام افشا يابد بيعت آن دو كس خلافت يزيد را مستحكم گردان وليد كس به طلب حضرت امام حسين و ابن زبير فرستاد و ايشان در مسجد مدينه با يكديگر سخن مى‏گفتند فرستاده وليد گفت: امير شما را مى‏طلبد ايشان گفتند: تو برو تا ما از عقب تو برسيم فرستاده بازگشت و عبدالله زبير از حسين پرسيد: كه هيچ مى‏دانى كه وليد ما را چرا مى‏طلبد؟ حسين گفت: به خاطر من مى‏رسد كه حاكم شام مرده است چه امشب در خواب ديدم كه منبر او نگونسار شد و آتش در سراى او افتاد حالا اين خبر رسيده و مى‏خواهند از ما بيعت يزيد بستانند ابن زبير گفت: كه اگر بر اين نمط باشد توجه خواهى كرد امام حسين گفت: من مى‏شنوم كه او خمار و زمار است و ما بقيه آل رسوليم چگونه جايز باشد كه متابعت چنين كس بكنيم ايشان در اين سخن بودند كه رسول وليد باز آمد كه امير در انتظار شماست امام حسين بانگ بر زد كه اين همه تعجيل چيست اگر هيچكس نيايد من خود مى‏آيم قاصد باز گشته صورت حال با وليد تقرير كرد مروان لعنه الله عليه گفت: اى وليد حسين غدر خواهد كرد و نخواهد آمد وليد گفت: خاموش باش كه حسين غدار نيست هر وعده كه كند به وفا مقرون گرداند.%
كو ملكى بر صفت آدمى است
تاج وفا بر سر او افسر است
  اوست كه سر تا قدمش مردمى است
افسرش از فرق فلك برتر است

آورده‏اند كه وليد مرد خداى ترس بود و حرمت اهل بيت رعايت مى‏نمود چون صفت وفادارى و پاكيزه روزگارى حسين باز گفت مروان خاموش شد اما چون رسول وليد مراجعت نمود امام حسين متوجه منزل خود شد و سى كس از غلامان و موالى خود مسلح و مكمل گردانيده فرمود: با من به دارالاماره آئيد و به در سراى وليد بنشينيد اگر آواز مرا بلند بشنويد بى‏تحاشى درآئيد و تا بر شما روشن نشود كه قصد قتل من دارند هيچكس را تعرض مرسانيد پس آن حضرت عصاى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به دست گرفته روان شد و به خانه وليد رسيد و وصيت گذشته با موالى خود مكرر ساخته به درون خانه درآمد وليد را ديد با مروان نشسته چون امام برسيد تعظيم كردند و حسين به جاى خود قرار گرفت و در گفت باعث بر طلب من چه بود ايشان صورت واقعه از وفات پدر و بيعت پسر به تمام در ميان آوردند امام حسين عليه‏السلام جواب داد كه مناسب نيست كه چون من كسى به پنهانى بيعت كند فردا كه اين خبر آشكار گردد و عامه اهل اسلام مجتمع گردند هر چه مصلحت باشد به تقديم رسانيده آيد وليد گفت: يا اباعبدالله سخن سنجيده گفتى به سعادت باز گرد و فردا تشريف حضور ارزانى دار مروان گفت: اى امير دست از حسين باز مدار كه اگر او را بگذارى ديگر بر وى قادر نگردى او را حبس كن تا بيعت كند و اگر امتناع نمايد بفرماى تا سرش بردارند امام حسين عليه‏السلام از روى غضب به مروان نگريست و گفت: يابن الزرقاء كه را از زهره آن باشد كه مثل اين حركت نسبت به من در خاطر گذراند تو امر مى‏كنى كه سر من بردارند هر كه قصد من كند روى زمين را از خون او رنگ كنم پس با وليد خطاب كرد كه تو مى‏دانى كه ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم و خانه ما محل رحمت و مكان آمد و شد ملائكه است با يزيد كه شراب مى‏خورد و علانيه انواع فسوق از وى صادر مى‏گردد چگونه بيعت كنيم فردا كه مجلس منعقد گردد آن چه گفتنى باشد بگوييم و بشنويم و ببينيم كه احق و اولى به خلافت كيست و چون آواز حسين بلند شد مردمى كه بر در سراى بودند خواستند كه پاى در دارالاماره نهاده دستبردى نمايند آن جناب تفرس اين معنى كرده به تعجيل از خانه بيرون آمد و موالى خود را از دخول مانع شده به منزل خود شتافت مروان با وليد گفت اى امير به سخن من عمل ننمودى و حسين از دست برفت به خداى سوگند كه ديگر حكم تو بر وى جارى نگردد وليد گفت: ويحك يا مروان مرا به كشتن حسين مى‏فرمايى والله اگر شرق و غرب عالم به من دهند در خون او سعى ننمايم اى مروان فرداى قيامت ترازوى اعمال كشندگان حسين از حسنات خالى باشد و شخصى كه خفت ميزان او بدين مثابه بوده باشد هر آينه حق عز و علا يوم يقوم الحساب به نظر رحمت درو نگردد و او را به عذاب اليم و عقاب عظيم معذب و معاقب گرداند.

روز جزا كشنده فرزند مرتضى بس كوردل كسى كه كند قصد سرورى   بى‏شبهه لايق دركات جهنم است
كو نور چشم سيد اولاد آدم است

مروان بعد از استماع اين سخنان خاموش شد و وليد كس به طلب ابن زبير فرستاد و او در آمدن تعلل نمود چندان كه شب در آمد با جمعى از خواص خود بر راهى كه شارع عام نبود روى به مكه نهاد و كسان از عقب او فرستادند بد و نارسيده بازگشتند و وليد صورت حال به يزيد نوشت و جواب رسيد كه متمردان را بار ديگر دعوت كند و از عبدالله زبير دست باز دارد كه هر جا رود سخط ما به وى خواهد رسيد و سر امام حسين را مصحوب جواب بفرستد و به عنايت ما اميدوار باشد كه مناصب ارجمند بدو ارزانى خواهيم داشت چون رقعه به وليد رسيد گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم اگر يزيد تمامت ربع مسكون را به من دهد من در خون فرزند رسول سعى نكنم و هر ضررى كه از مخالفت يزيد به من رسد باك ندارم آورده‏اند كه وليد به دست محرمى مضمون نامه را نوشت نزد حسين عليه‏السلام فرستاد و پيغام داد كه يابن رسول الله زمان زمان نامه يزيد مى‏رسد و پى در پى پيغام به قتل تو مى‏دهد و من در اين قضيه حيرانم و در اين واقعه سرگردان.

به حال خويش فرومانده و پريشانم   ره برون شدن از كار خود نمى‏دانم

اما چون امام حسين از اين صورت آگاهى يافت صبر فرمود تا شب درآمد و به سر روضه مصطفى صلوات الله و سلامه عليه رفت و سلام كرد و گفت: يا رسول الله منم فرزند فاطمه دختر تو منم آن كس كه در وقت رحلت، امت را به رعايت من وصيت فرمودى و شرف اولاد خود را در نكته اذكركم الله فى اهل بيتى باز نمودى و ايشان فرمان تو را كان لم يكن انگاشتند و مرا ضايع و محروم و بى‏بهره و مهجور بگذاشتند اين مجملى بود از بى‏وفايى جفاكاران كه گفتم و چون با تو ملاقات كنم صورت وقايع را به تفصيل باز گويم پس بسيار بگريست و بعد از آن به نماز اشتغال نمود و پس از طلوع صبح به منزل مراجعت فرمود شب ديگر باز بر سر تربت مقدس و مشهد معطر منور آن حضرت حاضر شد هزار جان گرامى فداى روضه او بعد از اداى مناجات و رفع حاجات گريان گريان سر خود را بر قبر اقدس آن سرور نهاد و به خواب رفت چنان ديد كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با فوجى عظيم از ملائكه ظاهر گشت و سر حسين را بر سينه خويش منضم ساخته ميان دو چشمش بوسه داد و گفت: اى حسين گوييا مى‏بينم كه عنقريب امت من در كربلا تو را بكشند و تو در آن حالت تشنه باشى و تو را آب ندهند و با وجود اين حركت به شفاعت من اميدوار باشند و ايشان در قيامت از شفاعت من محروم خواهند بود.
اى حسين! پدر و مادر و برادر تو همه ملول و محزون نزديك من آمدند و به ديدار تو اشتياق دارند و تو نيز مهموم و اندوهناك پيش من خواهى آمد و تو را در بهشت درجاتيست كه آن را بدون شهادت در نتوان يافت.
امام حسين گفت: يا جداه من به مراجعت دنيا احتياج ندارم مرا بگير و با خود به قبر اندر آور.
آن حضرت فرمود: كه تو را از رجوع به دنيا چاره نيست تا شهادت يافته به ثواب عظيم برسى حسين بيدار شد خيال جمال جد بزرگوار در نظر و بشارت شهادت و مژده وصول به درجات علا در گوش به منزل شريف شتافت و از مدينه دل بركنده سفر مكه را با خود راست بداشت و اهل بيت خويش را جمع كرده صورت واقعه را تقرير نمود اقربا و احباب حزين و اندوهگين گشتند و حسين شب ديگر به زيارت برادر خود امام حسن رفت به مقبره بقيع و برادر را وداع كرده به سر تربت مادر بزرگوار خويش آمد و گفت: السلام عليك يا اماه، حسين به وداع تو آمده است و اين آخرين زيارتست از بالاى روضه آوازى شنيد كه و عليك السلام اى مظلوم مادر و اى شهيد مادر حسين زمانى بگريست و وداع فرمود و در جوف الليل بر سر مشهد مقدس حضرت نبوى آمد تا شروط وداع به جاى آرد چون سلام گفت و طواف فرمود و نماز گزارد خواب بر وى غلبه كرد ديگر بار حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه بيامد سر وى را در كنار گرفت حسين گفت: يا رسول الله از جفاى امت بيچاره شده‏ام و به ضرورت از زيارت تو محروم مى‏مانم و چنان مى‏بينم كه ديگر زيارت تو نخواهم كرد حضرت فرمود: كه نزديك شد كه به من رسى و مى‏بينم كه تشنه و گرسنه و گرسنه بر خاك كربلا افتاده‏اى و تن نازنين تو مجروح شده و سر مباركت از تن جدا گشته اى حسين صبر پيش گير و در كار خود مردانه باش و بسى نگذرد كه تو نيز همچون پدر مغموم و مانند برادر مظلوم و مثل مادر مهموم به من رسى و با من بر خوان بهشتى نشينى و ميوه مراد از نهال عنايت خالق العباد بچينى امام حسين روايت مى‏كند كه در اثناى اين حال ديدم كه روى گلنارى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم زعفرانى شد و موى مشكبارش پر گرد و غبار گشت من بترسيدم و گفتم يا رسول الله اين چه حالتست كه بر شما پديد آمد گفت: اى نور ديده من و اى فرزند پسنديده من اين نشانه خاك كربلاست پس حسين از خواب درآمد و به شهادت خويش متيقن گشته عزيمت حرم مكه جزم كرد و شب جمعه چهارم شعبان سنه ستين از مدينه بيرون آمده از راه راست و شارع اعظم متوجه مكه گشت و از سرگردانى حضرت موسى كليم الله و فرار او از راه مصر و خوف او از فرعون و قصد جماعت قبطيان او را ياد فرموده اين آيت مى‏خواند:
فخرج منها خائفاً يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين پس جمعى از مواليان و هواداران گفتند: يابن رسول الله از سر تربت بزرگوار جد خود كجا مى‏روى و ازين روضه بهشت آئين كه غيرت خلد برينست چرا مى‏روى جواب داد كه من به اختيار خود نمى‏روم.

به كام عاشق بى دل ز كوى يار نرفت ‏‏   كسى ز روضه جنت به اختيار نرفت

و كلامى كه امام عليه‏السلام درين باب مى‏فرموده‏اند ترجمه آن مضمون اين سه بيت است:

به مراد دل خود من ز سر قبر نبى گر خزاين سويم از لعل و زبرجد آرند
ليكن از جور اعادى ز چنين جا و مقام
‏‏
  به سوى هيچ سفر دان كه مقيد نروم
من بدان لعل و زبرجد ز بر جد نروم
بايدم رفت و ليكن به دل خود نروم

و در بعضى از منازل عبدالله مطيع كه از مكه مى‏آمد به خدمت وى رسيد و گفت: يابن رسول الله:

كرده‏اى عزم سفر لطف خدا يار تو باد ‏‏‏   فضل حق از همه آفات نگهدار تو باد

به سعادت كجا مى‏روى و چه عزيمت دارى امام حسين فرمود: يا عبدالله از دست ظالمان از شهر خود بيرون آمده و وطن و مسكن را بدرود كرده و دل از صحبت احباب و اصحاب برداشته روى به حرم و من دخله كان آمنا آورده‏ام كه هر روز رنجى و غمى و هر ساعت محنتى و المى به من مى‏رسد.

گردون همه اسباب غمم مى‏سازد از خاك در جد خودم دور انداخت ‏‏‏   وز من به كسى دگر نمى‏پردازد
چون باد به گرد عالمم مى‏تازد

حالا عزيمت مكه دارم و چون بدانجا رسم آن چه مقتضاى وقت و صلاح روزگار باشد بر آن منوال عمل خواهم كرد عبدالله گفت: آثار محنت و سلامت و انوار عافيت و كرامت ملازم خادمان اين حضرت باد.

اقبال مطيع و بخت يارت بادا   توفيق رفيق روزگارت بادا

مرا چيزى به خاطر رسيده اگر دستورى دهدى به ذروه عرض رسانم امام حسين عليه‏السلام فرمود: كه تو دوست مايى و سخن دوستان به سمع قبول اصغا بايد نمود بگوى تا بشنوم. گفت: يابن رسول الله تو امروز سرور عالمى و مهتر و بهتر اولاد آدمى برو و در حرم مكه بنشين كه اهل حرم ديگرى بر تو اختيار نكنند و زنهار كه به گفتار كوفيان مغرور نشوى و به چاپلوسى ايشان فريب نيابى كه پدر تو را در آن ديار شربت شهادت چشانيدند و با برادرت وفا نكرده انواع محنت به وى رسانيدند و من مى‏دانم كه ايشان تو را خواهند طلبيد و اگر بروى تو را تنها خواهند گذاشت و طريق عهد و وفا نگه نخواهند داشت.
كه در جبلت اين كوفيان مروت نيست.
امام حسين سخن او را تصديق نمود و درباره وى دعاى خير كرده وداع فرمود و چون منازل و مراحل بيابان به پايان رسيده چشمش بر جبال مكه افتاد هم از حال موسى عليه‏السلام و رسيدن او به مدين ياد كرده به تلاوت اين آيت كه و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل اشتغال فرمود و چون اهل مكه از قدوم مباركش خبر يافتند به طريق استقبال از روى اعزاز و اجلال بشتافتند و به ديدار عزيزش استبشار نموده اظهار مسرت كردند و به زبان حال نغمه اين مقال به گوش هوش ارباب و جد و حال مى‏رسانيدند كه:

دولت وصل تو دايم ز خدا مى‏جستيم هر سحرگاه به اخلاص تمام از سر صدق
طاق ابروى تو كان قبله مشتاقانست
  كعبه كوى تو از راه صفا مى‏جستيم
دست برداشته بوديم و تو را مى‏جستيم
گاه و بيگاه به محراب دعا مى‏جستيم

و در منزلى كه نزول اجلال فرمود فوج فوج به ملازمتش مى‏رسيدند و چون خبر رفتن حسين بن على و ابن زبير به يزيد رسيد وليد را به جهت ناگرفتن ايشان از امان مدينه عزل كرد و ابن الاشدق را والى ساخت اما والى مكه سعيد بن عاص بود و مؤذن امام حسين عليه‏السلام پنج وقت بانگ نماز را در غايت بلندى مى‏گفت و قومى عظيم با وى نماز مى‏گزاردند سعيد بترسيد كه ناگاه در موسم حج كه مردم از اطراف و جوانب جمع شوند به هوادارى امام حسين او را هلاك كنند بگريخت و به مدينه رفت و به يزيد مكتوبى نوشت و از آمدن امام حسين به مكه و ميل مردم به وى در آن جا ذكر كرد اما چون اهل كوفه شنيدند كه حاكم شام وفات كرده است و حسين بن على عليه‏السلام از بيعت يزيد امتناع نموده و چون اقامت وى در مدينه متعذر بوده به مكه مباركه عظمها الله رفته و آنجا مقيم شده هواداران اميرالمؤمنين على عليه‏السلام در خانه سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و سليمان گفت: اى ياران! يزيد امام حسين را به بيعت خود مى‏خواند و او ابا كرده به ضرورت از وطن خود جلا نموده به مكه رفته است و شما شيعه وى و شيعه پدر اوئيد وى را يارى دهيد تا حق در مركز خود قرار يابد پس هفتاد تن از اشراف كوفه چون مسيب فزارى و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و محمد كثير و ورقاء عارب و محمد اشعث و عبدالرحمن بن مخنف و عبدالله عفيف و طارق اعمش و اعمش طارق و مختار ابى عبيده و عمر سعد و امثال ايشان بر دست شريح قاضى سوگند خوردند كه در هواى آل على تقصير ننمايند و حسين را به امامت برداشته مال و جان فدا كنند پس نامه‏اى نوشتند از روى نيازمندى مضمون آن كه فلان و فلان تحيت بى‏غايت و سلام بى نهايت مى‏رسانند و مى‏گويند كه پسر دشمن پدرت مى‏خواهد كه بى‏مشاورت اهل ملت متصدى و آمر حكومت گردد و ما كه دوستان تو و شيعه پدر توئيم به امامت و خلافت وى راضى نيستيم و داعيه آن داريم كه در ركاب تو با دشمنان مقاتله كنيم و انفس و اموال خود را وقايه ذات بى‏بدل تو گردانيم پس به وجه اقبال متوجه ما شو به فرح و سرور و بهجت و حبور كه تو امام سديدى و همام رشيدى و سيد مطاعى و خليفه واجب الاتباعى و حالا پيشوا و حاكم ما نعمان بشير است و او مردى ضعيف و حقير است نه بزرگى از اهل كوفه به مجمع او مى‏رود و نه درويشى سخن او مى‏شنود تنها در قصر امارت نشسته است و غير عيد و جمعه درهاى منزل بسته اگر شما تشريف قدوم ارزانى فرمائيد و به قدم كرم بدين صوب تجسم نمائيد ما نعمان را از كوفه بيرون كنيم و با لشكرى ساخته و پرداخته روى به شام نهيم.

ز دولت رايت دولت افراختن سپاهى چو آشفته پيلان مست
چو با تيغ آهنگ خون آورند
چو تير از كمان در كمين آورند
  ز ما لشكرى بيكران ساختن
همه نيزه و گرز و خنجر به دست
ز سنگ آب و آتش برون آورند
سر آسمان بر زمين آورند

و هركه از غايت سركشى چون خيمه پاى در دامن اطاعت آن حضرت نكشد مانند ميخ خيمه‏اش طناب در گردن افكنده و سر كوفته به زمين فرو بريم و هركه قلم مثال در طريق اخلاص كمر ملازمت آن حضرت بر ميان جان نبندد به سنان سپاه ظفر پناه آب سياه در چشمش آورده بند از بندش جدا كنيم.

آن جا كه گردنان جهان سر برآورند دشمن گه قتال سوالى كند اگر   جز تيغ آبدار تو مالك رقاب نيست
غير از زبان تير تو او را جواب نيست

القصه مبالغه بسيار در طى آن طومار فرموده بودند و اظهار اشتياق جمال با كمال امام نموده.

اى آرزوى ديده دل اندر هواى تست ‏
ما جان فداى خنجر تسليم كرده‏ايم
  جان‏ها اسير سلسله مشك‏ساى توست
خواهى بدار و خواه بكش راى راى توست

پس آن نامه را به عبيدالله بن سلع همدانى و عبدالله بن مسمع بكرى دادند و ايشان را به ملازمت آن حضرت فرستادند چون امام حسين عليه‏السلام نامه را مطالعه فرمود با رسولان از لا و نعم هيچ نگفت و جواب نامه نيز ننوشت و بنابر آن كه رسولان ديرتر مراجعت مى‏نمودند اشراف و رؤساى كوفه به شيرين مشهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبيد ارحبى را به طلب امام حسين فرستادند و مصحوب ايشان قريب پنجاه نامه بود كه عظماى آن ديار ارسال نموده بودند.
نورالائمه خوارزمى آورده كه اهل كوفه صد و بيست نامه به حضرت امام حسين فرستادند و هيچكدام را جواب ننوشت كوفيان ديگر باره هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله خثعمى را با مكاتيب بسيار به مكه روان كردند و بعد از توجه اين جماعت شبث بن ربعى و عروة بن قيس و عمرو بن الحجاج و جمع ديگر كه در كوفه اختيار و اقتدار تمام داشتند به اتفاق نامه نوشته در صحبت سعيد بن عبدالله الثقفى به جانب مكه فرستادند و اين طايفه از پى يكديگر به تقبيل عتبه عليه ولايت پناهى سرافراز گشته مكتوبات را تسليم نمودند و مضامين همه قريب به مضمون مكتوب نخستين بود و ابوالمفاخر رازى در مقتلى كه نوشته چند بيت از منظومات خود از قبل اهل كوفه آورده است و دو بيت از آن اينجا افتاد.

هيچ رائى نيست ما را جز وصال روى تو
بر عدو بگشا كمين وز دوستان نصرت طلب
  هيچ دامى نيست ما را جز خم گيسوى تو
اى نهاده حق تعالى فتح در بازوى تو

اما چون ارسال رسل و رسايل كوفيان به سرحد افراط رسيد امام حسين عليه‏السلام در جواب ايشان نوشت: كه مكتوب شما رسيد و بر مضمون آنها كه مشتمل بر اظهار محبت و منطوى بر آثار مودت شما نسبت به من بود اطلاع افتاد و غايت اشتياق شما كه به قدوم من داريد و نهايت انتظار شما كه براى ملاقات من مى‏بريد معلوم گشت بدانيد كه من در اسعاف مطلوب و انجاح مقصود شما اهمال و تأخير جايز نخواهم داشت و حالا برادر و پسر عم خود مسلم بن عقيل را به آن صوب فرستادم تا كيفيت حال و صدق مقال شما را معلوم كند اگر بر سر حرف سابق باشيد با او بيعت كنيد و او مرا از بيعت شما اعلام دهد تا به زودى متوجه آن جناب شوم و بر شما باد كه مسلم را يارى دهيد و جانب او فرو مگذاريد كه امامى كه به كتاب خدا عمل نمايد و عالم و عادل باشد با حاكمى كه مصدر فسق و ظلم بود برابر نيست. آورده‏اند كه عبدالله عباس با امام حسين عليه‏السلام ملاقات كرد و در باب مردم كوفه سخنان در ميان آورد.
امام حسين فرمود: كه اى پسر عباس تو مى‏دانى كه من پسر دختر رسول خدايم ابن عباس گفت: اللهم نعم من هيچكس را جز تو در عرصه عالم پسر دختر رسول خدا نمى‏دانم و پسر دختر پيغمبر برادرت بود و تو اكنون بر روى زمين غير از تو مردى كه نبيره پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم باشد نيست و نصرت و معاونت تو بر امت فريضه است.
امام حسين گفت: يابن عباس چه گويى در حق جماعتى كه مرا از خان و مان و منشاء و مولد من بيرون كنند و از مجاورت جدم صلوات الله و سلامه عليه مهجور سازند و قصد كشتن من داشته باشند تا در هيچ موضع از خوف ايشان قرار نتوانم گرفت؟
ابن عباس اين آيت برخواند كه يخادعون الله و هو خادعهم تا آخر پس گفت: يابن رسول الله تو از زمره ابرار و فرقه اخيارى و من گواهى مى‏دهم كه از رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه گفت: بدان خدايى كه جان محمد در قبضه قدرت اوست كه فرزندان مرا در ميان قومى بكشند كه ايشان توانند كه او را يارى دهند و ندهند و خداى تعالى ميان دلها و زبان‏هاى ايشان خلاف افكند اى حسين هر كه از تو اعراض نمايد او را در آن جهان هيچ حظى نباشد و نصيبى نبيند.
حسين عليه‏السلام گفت: اللهم اشهد بار خدايا گواه باش.
ابن عباس گفت: جان من فداى تو باد سخن تو به آن مى‏ماند كه از وفات خود خبر مى‏دهى و از واقعه خويشتن مرا آگاه مى‏كنيد و از من نصرت و معاونت طلب مى‏نمايى به خداى سوگند كه در پيش تو شمشير خواهم زد تا هر دو دست من بيفتد هنوز حقى از حقوق تو نگذارده باشم و من حالا توجه مدينه دارم و تو را نيز استدعا مى‏نمايم كه بيايى و بر سر تربت جد بزرگوار خود قرار گيرى.
حسين فرمود: كه مرا دشمنان كى گذارند كه قرار گيرم و من اگر آن جا توانستمى بودن هرگز بيرون نيامدى و از نزهتگاه وصال روى به محنت‏آباد فراق ننهادمى.

بيدلان را نيست ره در عشرت‏آباد وصال خانمان گر گشت ويران شكر كز اقبال دوست   بعد از اين ما و فراق و گوشه ويرانه‏اى
بر سر كوى بلا داريم محنت خانه‏اى

ابن عباس گفت اى حسين چون التماس ما را در توجه به مدينه رد مى‏كنى بارى به رسل و رسايل كوفيان مغرور مشو و به مواعيد كاذبه ايشان از حرم محترم بيرون مرو امام حسين عليه‏السلام به مقتضاى رأى خود عمل نموده در ارسال مسلم بن عقيل به كوفه يكجهت گشت و چندان چه عبدالله بن مبالغه كرد به جايى نرسيد چه قائد قضا زمام خاطر عاطر آن حضرت را با اهل بيت وى به جايى مى‏كشيد كه سعادت شهادت در آن صوب بود.

با قضا بر نمى‏توان آويخت هر درى كز قدر گشاده شود   با قدر بر نمى‏توان آمد
جز از آن در نمى‏توان آمد

اما راوى گويد: كه والى مكه گريخته به مدينه رفت و به سوى شام نامه فرستاد و از آمدن امام حسين به مكه و رجوع مردم به وى يزيد را خبر داد آن شقى را عرق عداوت اصلى و فرعى در حركت آمده تمامى همت و همگى نهمت بر دفع حسين گماشت و با اهل راى و تدبير در آن باب مشورت فرمود.
در كنزالغرايب آورده كه عداوت يزيد با امام حسين دو نوع بود:
صورى و معنوى؛ معنوى تباين ارواح در روز ميثاق و صورى دو نوعست: اصلى و فرعى و در حقيقت فرع تبع اصل باشد و صور تابع معانى و به واسطه تناكر ارواحست كه اختلاف در ميان اشباح پديد آمده ملخص اين معنى آنست كه ارواح انبيا و اوليا و مؤمن‏ان و مطيعان و صالحان مظاهر لطف و رحمت حقند با تفاوت درجات ايشان و ارواح كفار و اختلاف فجار و مشركان و منافقان و فاسقان مظاهر قهر و غضب حقند با تفاوت دركات ايشان و هر طايفه‏اى را توجه به اصل خودست كه كل شى‏ء يرجع الى اصله پس ارواحى كه مظاهر لطفند و تناسب معنوى دارند مانند ارواح انبيا و اوليا و اهل ايمان بدان مقدار كه بر وفق قرب مناسبت ميانه ايشان در روز ميثاق تعارف واقع شده درين دنيا ميان اشباح ايشان الفت پديد مى‏آيد و به يكديگر مستأنس مى‏شوند و ارواحى كه مظاهر قهرند و مناسب قرب ميثاقى دارند اشباح ايشان را به مقدار تعارف ارواح تاليف و استيناس با يكديگر هست كه فما تعارف منها ايتلف اما چون ميانه ارواح انبيا و اتباع ايشان از اهل ايمان و ميان ارواح كفار و اهل بدع و هوا قرب و مناسبت نبوده لاجرم در روز ميثاق يكديگر را نشناخته و بر وفق آن تناكر امروز در ميان ايشان اختلاف پديد آمده كه ضد يكديگرند و ما تناكر منها اختلف و سبب اين اختلاف آن كه آن چه در هر طايفه‏اى مضمرست نسبت به يكديگر به ظهور مى‏رسانند كما وقع فى المثنوى.

دوستى و دشمنى در هر نهاد چون جهان كون در هم بسته شد
روميان مر رو ميان را طالبند
وانكه جنس هم نبودند از نخست
  زاختلاف روز ميثاق اوفتاد
جنس با جنس اندرو پيوسته شد
زنگيان هم زنگيان را راغبند
اين زمان در دشمنى هستند چست

و مخالفت كفار با انبيا و معاندت اشرار يا اخيار و مشاجرت فجار با صلحا همه از اينجا ناشى شده و آن عداوت هميشه باقى است لاجرم چون يزيد به امارت بنشست و قوت گرفت و فرصت يافت با امام حسين كه ضد او بود كرد آن چه كرد و گفته شد كه مخالفت صورى تابع مخالفت معنويست باز اين صورى دو نوع بود اصلى و فرعى صلى آنست كه ميان بنى‏هاشم و بنى‏اميه واقع شده و مجمل اين قضيه چنانست كه عبدمناف چهار پسر داشت دو پسر او هاشم و عبدالشمس توأمان بودند يعنى هر دو به يك شكم متولد شدند و پيشانى ايشان به هم چسبيده بود هر چند سعى مى‏كردند از هم جدا نمى‏شد تا آخرالامر به شمشير روى‏هاى ايشان را از هم جدا كردند اين سخن به شخصى از عقلاى عرب رسيد گفت: بايستى كه به چيز ديگر جدا كردندى چه بدين سبب هميشه ميان اولاد ايشان عداوت خواهد بود و شمشير مخالفت ايشان با يكديگر در نيام آرام نخواهد داشت و فى نفس الامر اين معنى سمت تحقق پذيرفت و آن چه ميان هاشم و اميه كه پسر عبدالشمس بود در باب رفاده واقع شد كه هاشم او را از مكه اخراج فرمود و آن چه ميان عبدالمطلب و حرب از مشاجرت پديد آمد و آن چه ميان ابوسفيان و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلّم از محاربات وقوع يافت و آن چه ميان معاويه و مرتضى على به ظهور رسيد و آن چه يزيد درباره امام حسين كرد همه نتيجه آن عداوت اصلى بود.
اما عداوت فرعى يزيد با حسين به دو سبب بود يكى آن كه حسين از بيعت او ابا كرد و امتناع فرمود نه در زمان حيات پدرش رقم اطاعت او بر صفحه حال خود كشيد و نه بعد از وفاتش سخن بيعت را به سمع قبول و اجابت شنيد دوم آن كه عبدالله زبير زنى داشت كه در آن عصر به حسن و جمال او نشان نمى‏دادند و خبر خوبى او به يزيد رسيده ناديده دلش بسته محبت او شد و پيوسته با خيال او به زبان حال مى‏گفتند:

به خبر عاشق جمال توايم   لاجرم طالب وصال توايم

القصه انواع حيله‏ها ساختند و تدبيرها پرداختند تا ابن زبير آن زن را بى‏جهتى طلاق داد و يزيد از شام وكالتنامه به ابوموسى اشعرى فرستاد كه مطلقه ابن زبير را براى وى بخواهد ابوموسى روزى كه به حكم وكالت يزيد به سوى آن خاتون مى‏رفت در راه عبدالله عمر به وى رسيد پرسيد: كه كجا مى‏روى؟ گفت: به سوى مطلقه ابن زبير مى‏روم تا او را خواستگارى كنم و در خطبه او وكالتى و اصالتى دارم ندانم تا كدام را قبول خواهد كرد عبدالله پرسيد: كه وكالت از آن كيست؟ و معنى اصالت چيست؟ گفت: اصالت از آن من اگر قبول كند و وكالت از آن يزيد اگر بپسندد و راضى شود عبدالله گفت: به وكالت من هم سخن گوى و اگر قبول افتد به عقد من در آر گفت: چنين كنم و در راه امام حسين عليه‏السلام به ابوموسى رسيد و بر صورت حال اطلاع يافته فرمود كه من هم تو را وكالت مى‏دهم تا به جهت من عقد كنى.
القصه ابوموسى نزد آن زن آمد و بعد از رسم تحيت و پرسش سخنان به طريق رمز و كنايت در ميان آورد خاتون فرمود كه كنايت را بگذار و مهمى را كه دارى صريح در ميان آر ابوموسى پرده از روى كار برداشته گفت: چهار كس بر تو راغبند و من آمده‏ام تا هر كدام كه پسندى و رضا دهى تو را به عقد او در آرم پرسيد: كه اين چهار كس كيانند؟ گفت: اول من، اگر قبول كنى دوم: يزيد سوم: عبدالله عمر چهارم: حسين بن على.
خاتون گفت: من زن جوانم و مال بسيار دارم و تو مرد پيرى و سالخورده و من جوان نورسيده ميان ما مناسبتى نيست تو پاى طمع از ميان بيرون نه و بى‏غرض شو تا با تو مشاورت كنم.
ابوموسى گفت: كه آن چه درباره من گفتى راست گفتى و من اين سودا از سر بيرون كردم و از اين خيال درگذشتم.
تشريف وصال تو به اندازه من نيست * زن گفت: اين زمان مرا راهى نماى و بگوى كه از اين سه كس كدام سزاوارترند؟ ابوموسى گفت: من عواقب امور ايشان با تو بگويم هر كه را اختيار كنى تو دانى گفت: بگو گفت: اگر ملك و سلطنت مى‏خواهى و به جاه و جلال ميل دارى و مطلوب تو استيفاى لذت و معاشرتست يزيد را اختيار كن و اگر جوانى زاهد و مردى با حسن و جمال و متقى مى‏خواهى عبدالله مناسب است و اگر در دنيا حسن خلق و لطافت خلق و در آخرت نجات از نيران و وصول به درجات جنان و همنشينى فاطمه زهرا و ساير اهل بيت در روضه رضوان مى‏طلبى اينك حسين؛ چه من از نزد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه فرمود هر زنى كه در حباله حسين در آيد و مساس او را دريابد آتش دوزخ بر وى حرام گردد و اگر مى‏خواهى كه عروس فاطمه زهرا و خديجه كبرى باشى خادم حرم حسين شو خاتون زمانى فكر كرد و گفت: اما مال و جاه دنيا فانيست و آن چه خداى مرا عطا كرده تا آخر عمر من بس است و اگر جوانى و جمالست اينها زود به پيرى و بيمارى زايل مى‏شود اما خدمت اهل بيت دولت ابدى و سعادت سرمديست پس ابوموسى به حكم وكالت او را با امام حسين عليه‏السلام عقد بست و آن نيك‏بخت دنيا و آخرت ملازمت پيشواى دو جهان اختيار فرمود.

آن بنده‏اى كه خدمت او اختيار كرد   او را خداى در دو جهان بختيار كرد

و چون اين خبر به شام رسيد عداوت حسين در دل يزيد زياده گرديد و گفت: ما چندين مكر و حيله كرديم تا آن زن از حباله ابن زبير بيرون آمد و حسين او را عقد كرده حرمت ما نگاه نداشت و چون اين عداوت‏هاى فرعى علاوه عداوت اصلى گشت كمر عداوت و هلاكت حسين عليه‏السلام به ميان عزيمت بسته به تدبيرات اشتغال نمود تا آن نهال حديقه رسالت و ذريت او در كربلا از تشنگى پژمرده گشت و حالا آب از چشمه چشم دوستان و محبان مى‏طلبد.

دايم ز جوى ديده ما آب مى‏رود‏ اى دل فغان برآر كه درمانده گشته است‏   بهر نهال تشنه صحراى كربلا
شهزاده دو كون به غمهاى كربلا