روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۹ -


ما كرامات وى از حد و حصر بيرون است و از حيز شمار و حساب افزون در شواهد آورده كه به روايات صحيحه ثابت شده است كه چون پاى مبارك به ركاب مى‏نهاد افتتاح تلاوت قرآن مى‏كرد و چون پاى ديگرش به ركاب مى‏رسيد و به روايتى بر بالاى مركب راست مى‏ايستاد ختم تمام مى‏فرمود و هم در شواهد نقل فرموده كه اسماء بنت عميس از فاطمه روايت كند كه گفت: در شبى كه على با من زفاف كرد از وى بترسيدم زيرا كه شنيدم كه زمين با وى سخن مى‏گفت بامدادان با حضرت رسول حكايت كردم آن حضرت سجده‏اى دراز كرد پس سر برآورد و گفت: بشارت باد تو را اى فاطمه به پاكيزگى نسل به درستى كه خداى تعالى فضيلت نهاد شوهر تو را بر ساير خلايق و زمين را فرمود كه با وى بگويد اخبار خود را و آن چه بر روى زمين خواهد گذشت از مشرق تا مغرب و هم در آن كتاب مذكور است كه در وقت توجه به صفين اصحاب وى به آب محتاج شدند و هر چند از چپ و راست شتافتند آب نيافتند حضرت امير ايشان را اندكى از جاده بگردانيد ديرى ظاهر شد در ميان بيابان جمعى رفتند و از ساكنان دير سوال آب كردند گفتند از اينجا تا آب دو فرسنگست اصحاب گفتند: يا اميرالمؤمنين اجازت ده تا بدانجا رويم شايد پيش از آن كه هيچ قوت نماند به آب رسيم امير فرمود: كه حاجت به آن نيست و عنان بغله خود را به جانب قبله تافت و به جايى اشارت كرد كه بكاويد چون مقدارى خاك برداشتند سنگى بزرگ پيدا آمد كه هيچ آلتى بدان كار نمى‏كرد امير فرمود: كه اين سنگ بر بالاى آبست جهد كنيد و آن را بركنيد هرچند اصحاب مجمتع شدند و جهد كردند نتوانستند كه آن را از جاى بجنبانند چون حضرت امير آن را بديد از مركب فرود آمد و آستين از ساعد باز نورديد و انگشتان مبارك به زير آن سنگ در آورد و زور كرده آن سنگ را از بالاى چشمه دور انداخت آبى ظاهر شد به غايت صافى و شيرين و خنك كه در آن سفر بهتر از آن آب نخورده بودند همه اصحاب آب خوردند و آن مقدار كه خواستند برداشتند پس حضرت امير آن سنگ را برداشت و به بالاى چشمه نهاد و فرمود: كه آن را به خاك انباشتند چون راهب دير آن حال را مشاهده كرد از دير فرود آمد و پيش حضرت امير بايستاد و پرسيد كه تو پيغمبر مرسلى فرمود: كه نى پس گفت: تو فرشته مقربى گفت: نى گفت: پس تو چه كسى فرمود: كه من وصى پيغمبر مرسلم محمد بن عبدالله خاتم النبيين صلوات الله و سلامه عليه راهب گفت: دست بيار كه مسلمان شوم مرتضى على دست به وى داد پير ديرانى گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد انك وصى رسول الله بعد از آن حضرت امير از وى پرسيد كه سبب چه بود كه بعد از آن كه مدتى مديد بر دين خود بودى امروز ايمان آوردى گفت اى اميرالمؤمنين بناى اين دير براى كننده اين سنگست و پيش از من بسيار كس در اين دير بوده‏اند و ما در كتب خود ديده‏ايم و از علماى خود شنيده كه در اين موضع چشمه ايست و بر بالاى آن سنگى كه آن را ندانند و كندن آن را نتوانند مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر پس من چون ديدم كه تو آن كار كردى به آرزوى خود رسيدم و آن چه انتظار مى‏بردم يافتم چون حضرت امير آن را بشنيد چندان بگريست كه محاسن مبارك وى از آب ديده تر شد بعد از آن گفت: سپاس مر خداى را كه من نزديك وى منسى نبودم در كتب او مذكور شد پس راهب ملازم امير شد و در پيش او اهل شام مقاتله كرد چندان كه شهيد شد و امير بر وى نماز گزارد و وى را دفن كرد و براى وى از خداى تعالى آمرزش طلبيد و غير از اين از كرامت‏هاى ايشان از دايره شرح و بيان بيرونست.
اما صولت جرأتش بر هيچ بينايى مختفى و سطوت شجاعتش از هيچ دانايى محتجب نيست آن چه در غزوه بدر و احد به توفيق ملك احد او را ميسر شد از معاونت سيد مختار و مقاتلت با زمره كفار در آن باب همين نكته كافيست كه لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار و در حرب خندق عمرو بن عبدود را كه روى رزم احزاب بود به يك حمله در خاك تيره انداخت و مرحب يهودى را در جنگ خيبر به يك ضرب شمشير دو نيمه ساخت و بر كندن در خيبر اثريست از ولايت حيدر كه تا زمان قيامت بر لوح دلهاى آدميان مسطور است و بر زبان كافه عالميان مذكور.

اى جان سخن ز دست و دل بوتراب كن
با هر كه آن جناب گرفت انس انس گير
  آباد ساز كعبه و خيبر خراب كن
وز هرچه اجتناب نمود اجتناب كن

و هلم جرادر باقى اوصاف چنين خواهد بود.
و چون مطاوى اين اوراق گنجايش تفصيل صفات مرتضوى ندارد و مقصد اصلى از تاليف اين كتاب ذكر احوال شهداى اهل بيتست برين قدر اختصار افتاد

هر چه گفتيم در اوصاف كماليت او   همچنان هيچ نگفتيم كه صد چندانست

و حال شهادت آن حضرت بر آن وجه بود كه چون بر سرير خلافت متمكن شد و واقعه جمل و صفين كه تفاصيل آن در متون تواريخ رقم ثبت يافته واقع گشت و قصه حكمين وجود گرفت و چهار هزار كس از عباد و زهاد كوفه از لشكر اميرالمؤمنين على عليه‏السلام بيرون رفتند و گفتند لا حكم الا لله و هشت هزار كس ديگر بديشان پيوستند و به حرورا منزل ساخته ابن كوا را بر خود امير ساختند و اين طايفه را خوارج مى‏گويند به سبب آن كه بر امام وقت بيرون آمدند مرتضى على عليه‏السلام، ابن عباس را نزد ايشان فرستاد تا ايشان را نصيحت نموده باز آرد به هيچ وجه سخن او را قبول نكردند و گفتند على به حكمين راضى شده ما از او برگشتيم ابن عباس باز آمد و حضرت مرتضى على خود سوار شده نزد ايشان رفت و با ايشان آغاز سخن فرمود عمرو بن يربوع و حرقوس بن زهير گفتند يا على گناه بزرگ كرده‏اى توبه كن و سپاهى ترتيب ده تا به حرب شاميان رويم امير گفت: من به حكمين راضى نبودم شما مبالغه كرديد كه ترك حرب كن و اكنون خود آمده‏ايد و اعتراض مى‏كنيد.
يكى را خوارج گفت: ما با تو حرب خواهيم كرد على گفت: تا با من حرب نكنيد با شما حرب نخواهم كرد القصه ايشان به هر شهرى فرستادند و مدد طب كردند و نهروان را موعد ساختند و امير خبر ايشان مى‏شنيد و التفات نمى‏فرمود و لشكرى ترتيب مى‏نمود كه به شام رود و به آخر خبر رسيد كه خوارج فساد مى‏كنند و به قتل و غارت مسلمانان اقدام مى‏نمايند و مى‏گويند كه چون على به شام رود ما برويم و كوفه را غارت كنيم سپاه امير گفتند يا اميرالمؤمنين ما را نخست كار خوارج ببايد ساخت كه اگر متوجه شام شويم مبادا كه ايشان خان و مان ما را غارت كنند و زن و فرزند ما را به اسيرى ببرند مرتضى على لشگر ظفر پيكر به جانب ايشان كشيد و ديگرباره عبدالله عباس را نزد ايشان فرستاد و مهم بجايى رسيد كه امير خود به نزد ايشان رفت و ايشان را پند داد و از عذاب خداى تخويف نمود و هشت هزار كس روى به امير آورده و التوبه التوبه مى‏گفتند و به زارى و نياز مى‏گريستند تا به لشگر اسلام پيوستند و ابن كواكه امير خوارج بود او نيز با ده كس از خواص خود از مذهب خوارج رجوع كرده، نزديك مرتضى على آمد و خوارج عبدالله بن وهب و حرقوس بن زهير را كه ذوالثديه گفتندى امير خود ساخته روى به نهروان نهادند و امير در عقب ايشان روان گرديد و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از حرب خوارج با على خبر داده بود و ايشان را مارقين خوانده.
در شواهد آورده كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مر على را خبر داده بود كه محاربه خواهى كرد با جماعت مارقين از دين يعنى خوارج كه در ميان ايشان شخصى باشد كه بجاى يك دست وى پاره‏اى گوشت باشد و بر سر دوش وى چون پستان زنان و بر آن گوشت پاره مويى چند باشد چون دم يربوع و او ذوالثديه بود مهمتر خوارج و شريك ابن وهب راسبى بود در امارت.
ابوالشيخ اصفهانى در دلايل خود روايت كرده است به اسناد درست از ابوسعيد خدرى رضى الله عنه كه گفت: نزديك رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم و او چيزى قسمت مى‏كرد مردى از بنى تميم كه او را ذوالخويصره گفتند بيامد و گفت: يا رسول الله عدل كن حضرت صلوات الله عليه فرمود: كه ويحك كيست كه عدل كند اگر من عدل نكنم فاروق گفت يا رسول الله مرا دستورى ده تا گردن اين مرد را بزنم حضرت فرمود: كه بگذار او را كه او را يارند كه هر يك از شما را حقير شمارد و ما با مارقين‏
بر دين و امير حق بيرون آيند پرسيدند يا رسول الله مارقين كيانند روزه‏دارند و نمازگزارند فرمود: كه اينها همه كنند و قرآن نيز خوانند اما بيرون روند از اسلام به سرعت همچنان كه تير از كمان بيرون رود و پيشرو ايشان مردى باشد سياه يكى از دو بازوى وى مثل پستان زنان باشد و بيرون آيند به بهترين فرقه‏اى از آدميان و حرب كنند. ابوسعيد خدرى مى‏گويد كه گواهى مى‏دهم كه مى‏شنودم اين سخن را از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و گواهى مى‏دهم كه اميرالمؤمنين على عليه‏السلام كارزار كرد با اين گروه و من با وى بودم پس بفرمود تا آن مرد را كه پيشرو ايشان بود بجويند و بيارند چنان كردند چون حاضر شد نقل كردم بر همان صورت كه حضرت رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم صفت كرده بود.

زبان مصطفى معجز نشان بود   خبر از هر چه مى‏داد آن چنان بود

آورده‏اند كه لشگر امير در راه نهروان بر ديرى مى‏گذشتند پير ترسايى بر بالاى دير بود نعره زد كه اى لشگر اسلام پيشواى خود را بگوييد كه نزديك من آيد خبر به امير رسانيدند عنان مركب بدان طرف مصروف گردانيد چون به دير نزديك رسيد پير ديرانى گفت: اى سردار لشگر كجا مى‏روى؟ گفت: به حرب دشمنان دين مى‏روم پير گفت: همين جا توقف كن و لشگر خود را فرود آر و متوجه حرب مخالفان مشو كه اين زمان ستاره مسلمانان در هبوطست و طالع اهل ملت اسلام ضعيف چند روزى صبر پيش آور و شكيبايى پيشه گير تا آن كوكب هابط روى به صعود نهد و طالع مسلمانان قوتى يابد على فرمود: تو كه دعوى علم آسمانى مى‏كنى مرا از سير فلان ستاره خبر ده پير گفت: حقا كه من هرگز نام اين ستاره نشنوده‏ام سؤال ديگر كرد پير جواب آن ندانست مرتضى على فرمود: كه در احوال آسمان وقوف چندان ندارى از حالات ارضى چيزى پرسم آن جا كه ايستاده‏اى مى‏دانى كه در زير قدم تو چه چيز مدفونست گفت: نمى‏دانم امير فرمود: كه ظرفيست در آن چند عدد دنانير مسكوكه است كه نقش سكه آن برين منوال است پير گفت: تو اين سخن از كجا مى‏گويى گفت: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داده و ديگر فرموده كه تو با اين قوم حرب كنى و از لشگر تو كمتر از ده كس كشته گردند و از لشگر ايشان كم از ده كس زنده بگريزند و بيرون روند پير از اين سخنان متحير شده بفرمود تا زير قدم وى را بكاويدند آن ظرف بيرون آمد و دينارهاى او به همان عدد كه امير گفته بو پير فى الحال از دير بيرون آمده بر دست امير مسلمان شد و امير با سطوت تمام و شوكت ما لاكلام رو به نهروان نهاد.

تاييد بر يمين وى و فتح بر يسار   اقبال در ركاب وى و بخت هم‏عنان

در شواهد آورده كه جندب بن عبدالله الازدى گويد كه در حرب جمل و صفين با على بودم و مرا هيچ شك نبود در آن كه حق به جانب ويست چون به نهروان فرود آمديم شكى در خاطر من افتاد كه آن جماعت كه با ايشان حرب مى‏بايد كرد همه زاهدان و نيك مردانند كشتن ايشان كارى بس عظيمست بامداد از ميان لشكرگاه بيرون آمدم و با خود مطهره آب داشتم نيزه خود را به زمين فرو بردم و سپر خود را به آن باز نهادم و در سايه آن بنشستم ناگاه مرتضى على بدانجا رسيد و پرسيد كه هيچ آب همراه دارى مطهره‏اى كه داشتم پيش بردم بستد و چندان دور رفت كه از نظر من پنهان شد بعد از آن بيامد و وضو ساخت و در سايه سپر بنشست ناگاه ديدم كه سوارى از حال وى مى‏پرسد گفتم يا اميرالمؤمنين اين سوار تو را چه مى‏گويد؟ گفت: وى را بخوان بخواندم آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين مخالفان از نهروان گذشتند و آب را ببريدند امير فرمود: كلا كه ايشان گذشته باشند باز آن سوار گفت والله كه ايشان گذشتند امير گفت: كلاً ايشان نگذشته‏اند درين سخن بودند كه ديگرى آمد كه مخالفان گذشتند حضرت امير گفت: نگذشتند آن شخص گفت: و الله نيامدم تا نديدم رايات ايشان را بدان جانب آب امير فرمود: كه والله ايشان نگذشته‏اند و چون گذرند كه محل افتادن و جاى ريختن خون ايشان آن جاست بعد از آن برخاست و من نيز برخاستم و با خود گفتم: الحمدلله كه ميزانى به دست من افتاد كه حالى اين مرد را بشناسم كه او مدعيست دلير و هرگونه سخن مى‏گويد يا او را بينه هست از خداى تعالى در كار خود يا از رسول صلّى الله عليه و آله و سلم خبر شنيده است پس گفتم بار خدايا با تو عهد كردم كه اگر ببينم كه مخالفان از نهروان گذشته‏اند اول كسى كه با اين مرد محاربه كند من باشم و اگر نگذشته باشند همچنان بر محاربه و قتال اهل خلاف ثبات ورزم چون از صفوف بگذشتيم ديدم كه رايات ايشان همچنان به حال خود ايستاده است و يك كس از آب نگذشته است ناگاه امير پس پشت مرا بگرفت و بجنبانيد و گفت: اى جندب حقيقت كار بر تو روشن شد گفتم بلى يا اميرالمؤمنين فرمود: كه به كار مشغول باش يك تن از ايشان بكشتم و ديگرى را كشتم و با ديگرى در آويختم من وى را زخمى زدم و او مرا زخمى زد هر دو بيافتاديم اصحاب من مرا برداشتند و ببردند و با خويش نيامدم جز آن وقت كه محاربه به آخر رسيده بود راوى گويد: كه چون سپاه شاه مردان كه به وقت طعن و ضرب در سربازى روى از شمشير آب دار نتافتندى و به هنگام قتال و حرب از روى ارادت به ميدان محاربه و معركه مجادله شتافتندى.

همه چو گوهر شمشير غرق در آهن   دلير و صفدر و رزم‏آزماى مردافكن

با لشگر ابتر خوارج كه از راه ضلالت خويش را در باديه طغيان و هاويه عصيان انداخته بودند و از غايت ادبار مورد صافى انقياد و اطاعت را به شوايب سركشى و نافرمانبردارى مكدر ساخته.

با سرى پرشور از سوداى خام   با دماغى پر بخار انتقام

در مقابله آمده راه مقاتله گشودند.

چو ابر و هوا لشكر آميختند   چو باران زين خون فرو ريختند

مخالفان هر مقدمه كه ترتيب كرده بودند نقيض مطلوب نتيجه داد و هر قضيه‏اى كه تصور نموده بودند منعكس گشت.

برداشتند دل ز اميدى كه داشتند   بر بر نداشتند ز تخمى كه كاشتند

لشكر امير را از مهب و الله يؤيد بنصره من يشاء نسيم عنايت بورزيد و گل مراد از گلشن فقد جاءكم الفتح بدميد .

صبح ظفر از مشرق اقبال بر آمد   و اصحاب غرض را شب يلدا به سر آمد

از آن چهار هزار ناكس سه هزار و نهصد و نود و يك تن عرصه تلف شدند و نه كس گريخته جان از آن ورطه خونخوار بيرون بردند و از لشگر مرتضى على نه تن شربت شهادت چشيدند و باقى لشگر رخت زندگانى از آن درياى خون به ساحل سلامت كشيدند امير فرمود: كه ذوالثديه را كه پيغمبر از او نشان داده بجوييد يكبار بجستند نيافتند جمعى گفتند شايد كشته نشده باشد و از معركه حرب فرار نموده حضرت امير سوگند خورد كه والله من دروغ نمى‏گويم و با من دروغ نگفته‏اند او را كشته مى‏بايد ديگربار او را بجستند در زير چهلتن از كشتگان يافتند به همان صفت كه ولى از نبى صلّى الله عليه و آله و سلم روايت كرده بود پس مرتضى على فرمود: كه كيست كه به كوفه رود و خبر فتح ما به كوفيان رساند ابن‏ملجم مرادى پيش آمد كه يا اميرالمؤمنين من بروم و اين مژده به اهل كوفه رسانم امير فرمود: كه برو كه كار خود خواهى ساخت اهل تاريخ برآنند كه اصل ابن‏ملجم از مصر بوده و او همراه آن مردمان كه به قتل عثمان آمده بودند آمده پس از آن بكوفه افتاده و در لشگر مرتضى على بود و روايتى آنست كه امير در وقت توجه به حرب خوارج از همه جا مدد طلبيده بود از يمن ده تن آمده بودند و ابن ملجم با ايشان بود مردى بود به غايت زشت و سهمگين با هيكل عجيب و پيكرى مهيب.

ازين ناشسته رويى تيره رائى   ددى بد طلعتى ناخوش لقائى

و هر يك از ايشان تحفه و تبركى به نزد امير آوردند و امير قبول مى‏فرمود مگر ابن‏ملجم كه شمشيرى داشت به غايت قيمتى، پيش امير آورد مرتضى على روى از او بگردانيد و تحفه او در معرض قبول نيافتاد.
عاقبت ابن ملجم به خلوت پيش امير آمد و گفت يا اميرالمؤمنين چگونه است كه از ياران و همراهان من هديه قبول مى‏كنى و دست رد بر پيشانى من مى‏نهى و اين چنين شمشير قيمتى كه شايد در عرب ده شمشير ديگر مانند اين نباشد از من نمى‏ستانى امير فرمود: كه چگونه اين شمشير از تو بستانم و حال آن كه مراد تو از من بدين شمشير حاصل خواهد شد ابن ملجم به زمين افتاد و جزع بسيار كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين هيهات هرگز مبادا كه اين صورت در خيال من گذرد و يا اين فكر محال در خاطر من خطور كند و من به عشق ملازمت تو ترك وطن و مسكن گرفته‏ام و دل از احباب و اسباب برداشته محبت اين حضرت عالى‏رتبت نقش دوستى ماسوى از لوح دلم شسته است و سلطان مودت ملازمان اين جناب مستطاب در صدر دلم متمكن گشته

حاشا كه دلم از تو جدا تاند شد
از مهر تو بگسلد كه را دارد دوست
  يا با كس ديگر آشنا تاند شد
وز كوى تو بگذرد كجا تاند شد

امر فرمود: اين صورتى است واقع شدنى و در اين خلافى متصور نيست و اين امرى است بودنى از آن تجاوز مكن و تو غبار وحشت در آئينه الفت خواهى بيخت و از مقام وفاق به باديه نافرجام نفاق خواهى گريخت

آيين مهر و رسم وفا عادت تو نيست   هر چند شرط و عهد كنى باز بشكنى

ابن ملجم گفت: اى امير اينك من در پيش تو ايستاده‏ام بفرماى تا هر دو دست من ببرند و اگر تو تحقيق فرموده‏اى كه از من اين صورت خواهد شد حكم كن تا به قصاصم رسانند امير فرمود: كه چون تو را قصاص كنم كه از تو امرى صادر نشده است كه مستحق قصاص شوى اما مخبر صادق مرا خبر داده است و مى‏دانم كه قول او راست و سخن از حق است و قولى آنست كه ابن ملجم از خوارج بوده و به وقت توجه آن قوم به نهروان آمده و مجال بيرون رفتن نيافته و در لشگر امير بمانده و در هر تقدير چون حضرت امير از حرب خوارج فارغ شده متوجه كوفه گشت ابن ملجم اجازت طلبيد كه از پيش برود و مژده فتح و نصرت امير به اهل كوفه رساند اما چون به كوفه رسيد گرد بازار و محلات مى‏گشت و آواز بلند خبر فتح امير با مردم كوفه مى‏گفت و مضمون اين كلام به مسامع خاص و عام مى‏رساند.

خورشيد ظفر از افق فتح برآمد   وز پرتو وى نوبت ظلمت به سر آمد

ناگاه در محله‏اى به در سرايى رسيد و آواز دف و نى شنيد كز خانه بيرون مى‏آيد بر در آن خانه بايستاد و با خود گفت: ساكنان اين خانه را از اين منكر نهى كنم و به عذاب الهى و عقوبت پادشاهى تخويف نمايم پس نعره زد و اهل آن خانه را از غنا و سرود منع كرد عجب حالتى كه اول كارش نهى بود از زمر و آخر عملش شرب بود از خمر و به سبب آن اختيار كرد صعبترين كارى و زشت‏ترين امرى و منشور احوال خود به توقيع شقاوت ابدى و خسران سرمدى موشح گردانيد.

ز نفس نابكار و طبع منحوس   به زندان شقاوت ماند محبوس

القصه جمعى عورات ديد كه از آن خانه بيرون آمدند با جامه‏هاى ملون و پيرايه‏هاى گوناگون و در ميان ايشان زنى بود بسيار جميله نام او قطامه و در عرب به حسن و جمال او مثل زدندى چون چشم ابن ملجم بر آن زن افتاد شعله عشق او در كانون سينه پركينه‏اش برافروخت و خرمن صبرش به شراره برق محبت او بسوخت.

لشگر كشيد عشق و دلم ترك جان گرفت   صبر گريز پاى سر اندر جهان گرفت

آخر به دست وقاحت پرده حيا را از پيش برداشته نزد قطامه آمد و گفت: اى دلارام نازنين از كدام قوم و قبيله‏اى جواب داد كه از تيم الرباب و آن قبيله خوارج بودند و حضرت امير در نهروان جمعى از ايشان را به قتل رسانيده بود و پدر و برادر قطامه و دوازده تن از خويشان او از جمله آن قتلى بودند القصه ابن ملجم گفت: ايم انت ام ذات بعل يعنى تو بيوه‏اى يا شوهر دارى گفت: شوهر ندارم گفت: رغبت مى‏كنى به شوهرى كه تو را هيچكس بدان ملامت نكند و از فتنه او ايمن باشى قطامه گفت: ديرگاهست كه به چنين شوهرى محتاجم و نمى‏يابم ابن ملجم گفت: اكنون يافتى اجابت كن از آن جا كه نسبت جنسيت بود دل قطامه به جانب وى ميل نمود.

ذره ذره كاندر اين ارض و سماست   جنس خود را همچو كاه و كهرباست

گفت: همراه من بيا تا با اولياى خود مشورت كنم آن ملعون با آن ملعونه برفت تا به در سراى وى رسيد قطامه به منزل خود در آمد و فرمود تا در سراى فرو بستند و جامه هايى به تكلف در پوشيد و پيرايه‏ها بر خود بست.

تو بى‏پيرايه دلها مى‏ربودى از كسان و ايندم   كه اين پيرايه بستى قصد جان بى‏دلان دارى

پس جلوه‏كنان به بالاى غرفه برآمد و به كرشمه حسن و جمال و شيوه غنج و دلال ابن ملجم را به يكبارگى گرفتار خود گردانيد و چون ديد كه تير عشق بر نشانه آمد آغاز ناز كرد و گفت: اولياى من رغبت نمى‏كنند كه در عقد و نكاح تو در آيم الا به مهر گران و مشكل كه تو از عهده آن بيرون توانى آمدن ابن ملجم گفت تعيين مهر نماى تا در آن باب تأملى كنم قطامه گفت: كه مهر من به سه چيزست يكى آن كه سه هزار درهم نقد ادا كنى دوم كنيزك جميله مغنيه بياورى سوم قتل على بن ابوطالب اختيار نمايى پسر ملجم گفت: قضيه درهم و كنيزك را قبول دارم اما كشتن على كاريست به غايت صعب ويحك اى قطامه كه قادر تواند بود بر كشتن على كه شهسوار مشرق و مغرب و شكننده گردنكشان و پردلان و پردلان عرب است.

چو او بر كشد ذوالفقار از غلاف
چو در دست او نيزه گران شود
  ز هيبت فتد لرزه بر كوه قاف
بلاى دليران و گردان شود

قطامه گفت: من مال و كنيزك نيز به بتو مى‏بخشم اما از سر قتل على در نمى‏گذرم و تا كينه پدر و برادر از او نخواهم آرام ندارم اين زمان كابين من كشتن علياست اگر وصال من مى‏خواهى اين كار را قبول كن وگرنه - پندار كه هرگزم نديدى - ابن ملجم كه اين سخن بشنود آتش نفاق او شعله كشيد و ديگ حميت جاهليتش بجوش آمد و گفت: والله كه سخن على راست است و آن چه مرا مى‏گفت اينك اثر آن پديد آمد و گوييا كه من بدين شهر نيامدم الا به كشتن على پس گفت: اى قطامه برين عزيمت بايستادم و كمر به قتل او بربستم و اگر به يك ضربت كه به او زنم از من راضى شوى زود اين مهم را كفايت كنم قطامه گفت: روا باشد و من نيز جماعتى را طلب كنم كه در اين كار تو را يار و مددكار باشند و من بدين مقدار راضى شدم اكنون شمشير خود بدين سخن نزديك بنه تا از سر شرط در نگذرى و زود باز آيى ابن ملجم شمشير خود را بدو داد و روى به خدمت امير نهاد و در آن محل اهل كوفه به استقبال رفته بودند و حضرت امير به كوفه درآمده بود مردمان تهنيت مى‏گفتند و مبارك باد مى‏كردند.

لله الحمد كه مقصود ز در باز آمد
لله الحمد كه از وصل مسيحا نفسى
  مردم چشم جهان بين ز سفر باز آمد
به تن خسته‏دلان جان دگر باز آمد

اميرالمؤمنين ميراند تا به در مسجد كوفه رسيد عنان مركب باز كشيد و پاى از ركاب بيرون كرده پياده شد و قدوم مبارك در مسجد نهاد و دو ركعت نماز تحيت مسجد را فرمود و فرزندان امير و محبان و اشراف و اعيان كوفه همه آنجا حاضر بودند مرتضى على عليه‏السلام به بالاى منبر برآمد و خطبه‏اى مشتمل بر حمد الهى و نعت حضرت رسالت پناهى خواند و مردمان را از عقوبت ربانى بترسانيد و به مثوبت جاودانى اميدوار گردانيد پس بر جانب راست منبر نگاه كرد امام حسن را ديد نشسته گفت: يا بنى كم مضى من شهرنا هذا از اين ماه چند روز گذشته است و آن ماه مبارك رمضان بود شاهزاده فرمود: كه سيزده روز يا اميرالمؤمنين پس به جانب چپ منبر نگريست حسين حاضر بود فرمود: يا بنى كم بقى من شهرنا هذا از اين ماه چند روز مانده است گفت: هفده روز يا اميرالمؤمنين پس على دست به محاسن مبارك خود فرود آورد و گفت: در اين ماه محاسن مرا از خون سر من خضاب كند بدبخت‏ترين اين امت و بيتى چند ادا فرمود كه مضمونش اينست كه قتل من مى‏خواهد نامردى از قبيله مراد و من به وى نيكويى خواهم كرد آورده‏اند كه چون اين سخن به سمع ابن ملجم رسيد هيبتى عظيم به وى غلبه كرد بيامد و در پيش امير بايستاد و گفت: پناه مى‏برم به خداى يا اميرالمؤمنين از آن چه بر من گمان مى‏برى و از تو درخواست مى‏كنم كه بفرمايى تا دست‏هاى مرا قطع كنند يا مرا به زشت‏ترين وجهى قتل كنند امير فرمود: كه ناكشته را قصاص نتوان كرد و ليكن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داده است كه كشنده تو از قبيله مراد باشد و تو را از براى مراد خود ضربتى زند و او به مراد خود نرسد ابن ملجم همچنان استبعاد مى‏كرد و استعاذه مى‏نمود امير گفت: من تو را از سرى خبر دهم كه تو بر آن مطلع باشى و دايه تو هيچكس ديگر بر آن وقوف نداشته باشد به خداى بر تو سوگند كه تربيت كننده تو در طفوليت زنى يهوديه بود گفت: آرى امير فرمود: كه روزى آن زن از تو در غضب شده بود گفت: آرى و سر در پيش انداخت و بعد از آن امير بگريست گريستنى كه محاسن مباركش تر شد و حضاره مجلس نيز بگريستند پس گفت: اى قوم تا نپنداريد كه من از مرگ مى‏ترسم نى هميشه آرزومند مرگ بوده‏ام و انتظار شهادت مى‏برم.

مرگ ما را زندگى ديگر است
مرگ سازد مغز را صافى ز پوست
  زهر مرگ از شهد شيرين خوشتر است
تا رساند دوست را نزديك دوست

اما گريه من براى فرزندان مظلوم و جگرگوشگان محروم منست كه حالا به درد غريبى مبتلااند و بعد از من به سوز يتيمى نيز گرفتار خواهند گشت پس فرمود: كه اى حاضران به غايبان برسانيد كه چون فرزندان مرا شهيد كنند و خبر آن به شما رسد در مصيبت ايشان بگرييد و از حسرت ايشان بناليد كه گريه شما بر اولاد من ضايع نخواهد بود پس اى عزيزان در اين ايام غم انجام جهد كنيد تا قطره‏اى چند آب از ديده بباريد كه آب ديده بنده آتش غضب ربانى را فرو نشاند هر كه در اين روزها از سر لذت نفس بر خيزد و به ماتم فرزندان رسول صلّى الله عليه و آله و سلم نشيند و گل اندوه در باغ سينه بشكفاند و مرغ ندامت را بر شاخسار ملامت به نغعمه در آرد اميد هست كه فردا در رياض بهشت پاكيزه سرشت رياحين مرادش از بساتين اميد شكفتن گيرد و رخساره جانش به خط نجات و خال رفع درجات زيب و بها پذيرد.

هر كه امروز براى آن شهيدان غم خورد
اى عزيزان يك ره از حال حسن ياد آوريد
پس بر انديشيد از قتل حسين بن على
تشنه لب خسته جگر مجروح تن پرغصه دل
  باشد از اندازه بيرون شادى فرداى او
گشته تلخ از زهر دشمن لعل شكرخاى او
وز غم اولاد پاك و عترت والاى او
در ميان خاك و خون پنهان رخ زيباى او

القصه امير از منبر فرود آمد و شبى در خانه حسن افطار مى‏كرد و شبى در منزل حسين و زياده از سه لقمه تناول نمى‏فرمود گفتند يا اميرالمؤمنين چرا زياده طعام نمى‏خوريد فرمود: كه نزديك رسيده كه به درگاه حق باز گردم مى‏خواهم كه چون امر حق در رسد آلوده نباشم پس ابن ملجم در همان شب به خانه قطامه رفت و قطامه وردان تميمى را پيدا كرده بود از قبيله خود و ابن ملجم با شبيب بن بجره اشجعى سخن گفته بود و او را به معاونت خود بر قتل على راضى ساخته پس هر سه خارجى در آن شب به حضور قطامه قتل امير بيعت كردند و ابن ملجم بفرمود تا شمشير او به زهر آب دادند و منتظر فرصت مى‏بود تا شب نوزدهم رمضان درآمد امير همه شب به طاعت مشغول بود و مطلق خواب نفرمود هر ساعت ميان سراى درآمدى و در آسمان نگريستى و گفتى صدق رسول الله والله كه هرگز رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم دروغ نگفت پس چه چيز باز مى‏دارد كشنده مرا از كشتن و بر همين منوال مى‏گذرانيدند تا وقت آن آمد كه به مسجد رود پس وضو تازه كرد و ميان در بست و در حال ميان بستن فرمود:
اشدد حياز يمك للموت فان الموت لا قيكا ميان را سخت بربند از براى مرگ كه مرگ با تو ملاقات خواهد كرد.
و لا تجزع من الموت اذا حل بواديكا و جزع مكن از مرگ چون به وادى تو فرود آيد كه رقم خلود بر صحيفه حال هيچ مخلوقى نكشيده‏اند و شربت حيات جاودانى هيچ احدى را از موجودات نچشانيده.

آرى اساس خانه عمر استوار نيست   دار فنا محل ثبات و قرار نيست

پس چون امير عزيمت بيرون رفتن فرمود: به ميان سراى رسيد كه مرغابى چند كه در آن خانه بودند پيش آمدند و فرياد بر كشيده دامن آن حضرت را به منقار گرفتند و نمى‏گذاشتند كه بيرون رود دختران امير خواستند كه ايشان را دور كنند امير فرمود: كه دست از اينان بداريد كه ايشان نوحه كنندگانند بر من در روايتى آمده است كه فرمود: هن صوايح تتبعها نوايح حالا اينها فريادكنندگانند در فراق من و بعد از آن نوحه كنندگان از پى در خواهند آمد براى مصيبت من و آن شب امير در خانه امام حسن افطار كرده بود چون اين كلمه بگفت حسن فرمود: كه يا ابتاه اين چه قالست كه ميزنى و اين چه حديثست كه مى‏گويى كه دلهاى ما دردمند و جانهاى ما مستمند شد گفت: اى فرزند اين فال نيست اما دلم گواهى مى‏دهد كه در اين ماه از جمله كشتگان خواهم بود پس با يك يك فرزندان بر سبيل وداع كلمه‏اى مى‏گفت و گوئيا از در و ديوار آواز جانگزاى الفراق الفراق استماع مى‏افتاد.

رخت بر بستيم و دل برداشتيم
وقت شد كز غصه و غم وا رهيم
تا به كى بار غم دونان كشيم
صدر جنت بهر ما آراسته
  صحبت ديرينه را بگذاشتيم
بر غم و شادى عالم پا نهيم
تا به كى خونابه زين و آن چشيم
ما درين زندان به محنت كاشته

پس امير روى به مسجد روان شد و گفت:

خلوا سبيل المؤمن المجاهد   فى الله لا يعبد غير الواحد

يعنى راه دهيد مؤمن جهادكننده در راه خداى را كه هرگز غير معبود يكتا پرستش نكرده و چون به مسجد بانك نماز گفت و مردمان را براى نماز آواز داد و قدم در مسجد نهاد و به نماز ايستاد اما آن سه نفر خارجى شب همه شب در خانه قطامه شراب خورده بودند و در آن وقت مست و خراب افتاده چون قطامه آواز بانگ نماز امير شنيد ابن ملجم را بيدار كرد و گفت: برخيز كه وقت رسيد و اينك على به مسجد آمد و دم به دمست كه مردم روى به مسجد خواهند نهاد زود برو حاجت من روا كن و به زودى باز آى و درد فراق خود را هم به شربت وصال من دوا كن ابن ملجم برخاست و تيغ زهر آلود خود را برگرفت و گفت: بروم به تن هلاك و بدبخت و باز آيم بديده آن چه نتوان ديد كه من ديروز از على شنيدم كه گفت: رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه بدبخت‏ترين پسينيان كشنده على بن ابى‏طالب خواهد بود اين بگفت و روى به مسجد نهاد و خود را در ميان خفتگان انداخت اما چون مرتضى على از اداى تحيت مسجد فارغ شد برخاست و گرد مسجد برآمد و خفتگان را براى نماز بيدار مى‏كرد ابن ملجم بر روى خفته بود امير سر پايى فرا وى زد و گفت: كه قم و صل يعنى بيدار شو و نماز گزار و از او در گذشت و باز پيش محراب آمد و در نماز ايستاد ابن ملجم برخاست و دستيار خود را گفت: برخيز كه فرصت فوت مى‏شود و در تاريخ طبرى و بعضى كتب معتبره مذكور است كه امير هنوز بانك نماز مى‏گفت كه آن سه خارجى به در مسجد آمدند شبيب و وردان هر دو به مسجد بنشستند هر يكى از طرفى و گفتند هر دو شمشير بزنيم اگر يكى خطا شود ديگرى به جايى رسد و ابن ملجم را گفتند تو به درون مسجد رو و اگر ما را كارى برنيايد كار خود بكن اما چون امير از اذان فارغ شدم قدم در مسجد نهاد شبيب شمشير بزد بر طاق در مسجد و بشكست وردان هم تيغ فرود آورد بر ديوار آمد ايشان هر دو بجستند ابن ملجم گفت: وافضيحتاه همين زمان مردم در رسند و ما را بگيرند پس شمشير بكشيد و پيش محراب آمد و امير در نماز بود صبر كرد تا سجده اول به جاى آورد و همين كه سر از سجده محراب آمد و امير در نماز بود صبر كرد تا سجده اول به جاى آورد و همين كه سر از سجده برداشت آن شقى شمشير فرود آورد و قضا را بر آن موضع آمد كه در روز حرب خندق عمرو بن عبدود زخم زده بود چون اين ضربت بر محل آن ضربت رسيد تا مغز سر مباركش شكافته شد و آوازى از امير برآمد كه فزت و رب الكعبة يعنى باز رستم و فيروزى يافتم به خداى كعبه ابن ملجم كه اين صدا شنيد از مسجد بيرون گريخت و آوازه در افتاد كه قتل اميرالمؤمنين اهل كوفه به يكبار روى به مسجد نهادند و حسن و حسين كه اين خبر شنيدند جامه صبر چاك كرده عمامه شكيبايى از سر برداشته به مسجد آمدند پدر بزرگوار خود را ديدند در پيش محراب افتاده در قدم پدر افتادند و كف پاى مبارك وى بر ديده روشن نهادند و امير به دست خود خون سر خود را فرا مى‏گرفت و در روى و محاسن مى‏ماليد و مى‏گفت بدين حالت رسول خداى را ببينم و بدين صفت با فاطمه ملاقات كنم و بدين هيئت عمم حمزه سيدالشهداء را مشاهده نمايم و بدين صورت برادرم جعفر طيار را به نظر در آرم حسن و حسين مى‏گريستند و اعاظم كوفه واويلاه و وامصيبتاه و واعلياه مى‏گفتند.

افغان كه راحت دل و آرام جان برفت
غم شد محيط مركز عالم به ز هر طرف
  شاه زمان و غدوه خلق جهان برفت
كان مركز محيط كرم از ميان برفت

يكى گفت يا اميرالمؤمنين كه با تو اين معامله كرد فرمود: كه صبر كنيد كه همين ساعت از در در آيد در اين سخن بود كه شبيب كه اول قصد آن حضرت كرده بود سراسيمه و سرگردان از در مسجد درآمد وى را گفتند: مگر تو ضربت زده‏اى خواست كه گويد نى بى اختيار گفت: آرى مردمان وى را در روى افكنند و لگد بر وى مى‏زدند تا هلاك شود و ابن ملجم گريخته به سراى ابن عم خود شد و سلاح از تن باز مى‏كرد كه پسر عمش در آمد وى را مشوش ديد پرسيد: كه مگر قاتل على تويى خواست كه گويد لا بر زبانش رفت كه نعم پسر عم گريبانش گرفته كشان كشان به مسجد درآورد و قولى آنست كه شبيب را پسر عمش به مسجد آورد و ابن ملجم از مسجد بيرون جسته مى‏رفت يكى از قبيله همدان به وى رسيد ديد كه شمشير كشيده و مى‏رود حال پرسيد بر زبانش رفت كه على را بكشتم آن مرد قطيفه‏اى در دست داشت بر روى ابن ملجم كشيد و او را فرو گرفت و مردم مدد كردند و دست و گريبانش بر هم بسته به مسجد در آوردند و اميرالمؤمنين فرزند خود امام حسن را فرمود: كه تا با مردم نماز بامداد بگزارد اما چون ابن ملجم را به مسجد درآوردند امير را چشم بر وى افتاد گفت: يا اخاالمراد مگر من بد اميرى بودم شما را گفت: معاذ الله يا اميرالمؤمنين گفت: پس چه تو را بر اين داشت كه فرزندانم را يتيم ساختى و رخنه در اركان خاندانم انداختى نه من با تو نيكويى كرده بودم گفت: بلى اما واقع شد آن چه شد و كان امر الله قدرا مقدورا امير فرمود: كه وى را به زندان بريد و تا من زنده‏ام از مطعومات و مشروبات هر چه مى‏خورم وى را نيز همان دهيد و خورش از وى باز مگيريد پس اگر من بزيم هر چه رأى من در باب وى تقاضا كند به جاى آرم و اگر درگذرم او را به يك ضربت بيش / كه مرا يك ضربت زده است پس امير را بر گليمى خوابانيدند و يك سر گليم را حسن بر دوش گرفت و سر ديگر حسين و چون آن حضرت را از مسجد بيرون آوردند صبح دميده بود و جهان روشن شده امير فرمود: كه مرا روى به جانب مشرق بر آريد چنان كردند فرمود: كه والصبح اذا تنفس اى صبح بدان خدايى كه به فرمان او برآمدى و به حكم او نفس زدى كه روز قيامت از تو گواهى در خواهم خواست و بايد كه چون تو صادقى به راستى گواهى دهى كه از آن روز كه با رسول خداى در اول جوانى خود نماز گزاردم تا امروز هرگز تو مرا خفته نيافتى و من تو را ناآمده يافتم آن‏گاه سجده كرده و گفت: بار خدايا گواه باش و كفى بالله شهيدا فرداى قيامت كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر حاضر باشند و ملائكه و صديقان و شهيدان به عرش ناظر باشند گواهى بدهى كه از آن ساعت كه به دست حبيب و صفى تو ايمان آورده‏ام هر چه فرموده‏اى به جان قبول كرده‏ام و هر چه از آن نهى كرده‏اى مباشر آن نگشته‏ام و خلاف سخن تو و پيغمبر تو نينديشيده‏ام و در خاطر نگذرانيده‏ام بزرگان كوفه كه حاضر بودند خروش برآوردند و فغان از كافه كوفيان برآمد

دلها تمام ز آتش حسرت كباب شد
لب‏تشنگان باديه اشتياق را
  جانها اسير سلسله اضطراب شد
درياى صبر و بحر سلامت سراب شد

اما چون امير را به خانه در آوردند خروش از دختران فاطمه زهرا و ساير فرزندان برآمد و ناله وا ابتاه و فرياد واعلياه از روى زمين به بالاى چرخ برين رسيد.

شايد ار شور در جهان فكنيم
رستخيزى ز جان برانگيزيم
  غلغلى در جهانيان فكنيم
گريه بر پير و بر جوان فكنيم

يك يك از فرزندان امير مى‏آمدند و در دست و پاى پدر مى‏افتادند و بوسه بر قدم مبارك او مى‏دادند و مى‏گفتند پدر اين چه حالست كه مشاهده مى‏كنيم اى كاش مادر ما فاطمه زهرا زنده بودى تا ما را در اين محنت تسلى دادى و كاشكى ما در مدينه بر سر تربت جد خود مى‏بوديم تا در دل خود بر سر آن روضه به شرح باز مى‏گفتيم اين چه حالست كه ما را افتاده غريبى و يتيمى ما به هم جمع شده راوى گويد: كه از گريه و زارى فرزندان امير آتش حسرتى برافروخته شد كه دلهاى حاضران بسوخت و هر كه ناله ايشان مى‏شنيد خون از ديده مى‏باريد.

هر كه را بينم ازين سوز و الم مى‏گريد   هر كه را يابم از اين آتش غم مى‏سوزد

امير يك يك از ايشان را در بر مى‏گرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مى‏داد و مى‏گفت صبر كنيد و شكيبايى پيش آريد كه به نزديك جد شما مصطفى و پيش مادر شما فاطمه زهرا مى‏روم و من در اين شبها حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه به آستين مبارك غبار از روى من پاك مى‏كرد و مى‏گفت يا على آن چه بر تو بود به جاى آوردى اين خواب دلالت ميكند بر آن كه نقاب جسم از پيش چهره روح من خواهند داشت تا جلوه‏كنان به منظر قدس برآيد.

حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم   خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم

و چون زمانى برآمد عمرو بن نعمان جراح را از در حجره در آوردند چون ديده جراح بر جراحت امير افتاد عمامه از سر برگرفت و جامه بر تن چاك زد و گفت: واويلاه اين شمشير را به زهر آب داده‏اند و اين جراحت مرهم‏پذير نيست دريغ چون تو مقدايى دريغ چون تو پيشوايى دريغ چون تو عالمى دريغ چون تو حاكمى.

دريغ چون تو اميرى دريغ چون تو امامى   براى شرع مشيرى براى ملك نظامى

ديگرباره فرياد از خاندان ولايت و دودمان امامت برآمد كه پيش از آمدن جراح به سر بالين امير ام‏كلثوم به در آن خانه رفت كه ابن ملجم محبوس بود و گفت: اى شقى تو در دام افتادى و امير از آن زخم هيچ باك ندارد ابن ملجم گفت: اى دختر برو گريه را ساز كن كه من آن شمشير را به هزار دينار خريده بودم و هزار درهم صرف كرده‏ام تا به زهر آب داده‏ام و اگر فرضا اين زخم بر همه اهل كوفه واقع شدى يك تن جان نبردى آخر يك كس به چنين زخمى چه كند و اين صورت در شب جمعه نوزدهم ماه مبارك رمضان واقع شد و آن حضرت در شب يكشنبه بيست و يكم درگذشت و در آن دو روز وصيت‏نامه نوشت و فرزندان را وداع فرمود، چون شب يكشنبه در آمد فرمود تا وى را به حجره خاص بردند ام‏كلثوم را گفت: يا بنية اغلقى على ابيك الباب اى دختر من در را بر روى پدر خود فراز كن ام‏كلثوم از خانه بيرون آمد و چنان كرد و حسن و حسين در بيرون در بنشتند و ناگاه آواز هاتفى آمد كه افمن يلقى فى النار خير ام من يأتى آمنا يوم القيامة و شنودند كه هاتفى ديگر او را جواب داد كه بل من يأتى آمنا يوم القيامة.
راوى گويند چون امير را در آن حجره بردند در فراز كردند ناگاه كلمه طيبه لا اله الا الله شنيدند شاهزادگان را طاقت طاق شد در را باز كردند و بدان حجره در آمدند امير به جوار رحمت ملك كبير پيوسته بود و در شواهد آورده كه اميرالمؤمنين حسين روايت كرده كه چون حضرت امير وفات يافت شنيدم كه قائلى مى‏گويد: كه بيرون رويد و اين بنده خدا را با ما واگذاريد بيرون رفتيم از درون خانه آوازى آمد كه محمد در گذشت و وصى او شهيد شد نگهبانى امت كه تواند كرد ديگرى گفت: هر كه سيرت ايشان ورزد و پيروى ايشان كند چون آواز ساكن شد درآمديم وى را ديدم غسل داده و در كفن پيچيده بر وى نماز گزارديم و روايتى هست كه امير فرمود: كه چون من از اين عالم بروم از زاويه خانه لوحى پديد آيد مرا در آن جا خوبانيد و بشوييد و از آستان خانه كفن و حنوط پديد آيد مرا كفن كنيد و در تابوت نهيد آن تابوت را در ميان خانه وضع كنيد و فرزندان مرا بياوريد تا پدر خود را وداع كنند يكبار حسن بر من نماز گزارد و يكبار حسين و چون پيش تابوت از زمين برخيزد شما پس تابوت را برداريد هر جا كه سر تابوت به زمين فرود آيد تابوت مرا آن جا بگذاريد و بكنيد تابوتى از ساج پديد آيد مرا آن جا دفن كنيد و در شواهد مذكورست كه اميرالمؤمنين حسن و حسين را وصيت كرده بود كه چون در گذرم مرا بر سريرى نهيد و بيرون بريد و بغريبين برسانيد كه آن جا سنگى سفيد خواهيد يافت كه از آن نور درخشان باشد آن را بكشيد كه در آن جا گشادگى خواهيد يافت مرا در آن جا دفن كنيد پس حكم وصيت حضرت امير را در شب به جاى آورده در همين موضع كه حالا به نجف مشهور است دفن كردند و قبر مبارك وى را مستور ساخته با زمين هموار كردند و كسى بر آن اطلاع نداشت مگر جمعى از اهل بيت و همچنان پوشيده مانده بود تا در زمان خلفاى عباسى روزى هارون الرشيد شكاركنان به ساحت غريبين رسيد آن جا پشته‏اى بود آهوان پناه بدان پشته بردند هر چند چرغ‏(34) بر ايشان انداختند و سگان بر ايشان دوانيدند باز گشتند و نزديك آهوان نيامدند هارون از آن صورت متعجب شد بفرمود تا پيرى را از مردم آن نواحى حاضر كردند و از سر آن معنى پرسيدند پير گفت: از پدران ما به ما چنين رسيده است كه قبر اميرالمؤمنين على اينجاست هارون ترك شكار كرده آن موضع را زيارت مى‏كرد و تا زنده بود هر سال به زيارت آن مقام لازم الاحترام مى‏آمد القصه چون شاهزادگان امير را به شب برداشته از كوفه بيرون بردند و در موضعى كه وصيت فرموده بود دفن كرده باز گشتند جمعى از محبان و مواليان كه خبر يافته از عقب مى‏رفتند چون ديدند كه حسن و حسين مى‏آيند سرها برهنه كرده در پاى ايشان افتادند و مى‏گفتند: اى مخدوم زادگان اميرالمؤمنين را چه كرديد و امام المتقين را كجا گذاشتيد صاحب ذوالفقار كو شاه دلدل‏سوار كو؟

شهريست پر ز حسرت و غم شهريار كو
هفت اختر و چهار گهر در مصيبتند
او روزگار دولت و روز اميد بود
  كاريست بس خراب خداوندكار كو
واحسرتا خلاصه هشت و چهار كو
آن روز خوش كجا شد و آن روزگار كو

پس آن جماعت تاسف بسيارى خوردند و هر چند در آن صحرا بگشتند باز تربت آن حضرت نشان نيافتند راوى گويد كه در آن وقت كه حسن و حسين از دفن پدر بزرگوار باز گرديدند به در شهر كوفه رسيدند از ميان ويرانه‏ها ناله زارى شنيدند و بر اثر آن ناله رفته غريبى ضعيف و بيمارى نحيف ديدند در آن ويرانه تنها بر خاك افتاده و خشتى زير سر نهاده مى‏ناليد و مى‏زاريد و اشك حسرت و اندوه از ديده مى‏باريد گفتند: چه كسى كه چنين زار مى‏نالى گفت: مردى غريبم و مهجور و عاجز و حزين و رنجور به هر كارى درمانده و از همه كس بازمانده نه مادر دارم نه پدر نه خويش نه برادر نه مونسى و نه دلبندى نه زنى و نه غمخوارى نه پيوندى گفتند: پس تيمار تو كه مى‏كند گفت: يك سالست كه من در اين شهرم هر روز مردى بيامدى و بر بالين من بنشستى چون پدر مشفق مرا تيمار داشتى و چون برادر مهربان غمخوارى كردى گفتند: نام آن كس مى‏دانى گفت: نمى‏دانم گفتند: هيچ بار از وى پرسيدى گفت: آرى پرسيدم، جواب گفت: تو را با نام من چه كارست من تعهد حال تو از بهر خدا مى‏كنم نه از بهر شهرت و ريا گفتند: اى پير رنگ و روى و هيأت او چگونه بود گفت: من نابيناام از آن نشان نتوانم داد اما سه روز است كه نزد من نيامده و تعهد حال من نكرده ندانم تا وى را چه افتاده گفتند: اى پير هيچ نشانى از گفتار و كردار او مى‏دانى گفت: نشانى او آنست كه پيوسته تهليل و تسبيح كردى و چون آواز تسبيح برداشتى گوئيا درهاى آسمان بگشادندى و صداى تسبيح و تهليل ملايك به گوش من آمدى بلكه از در و ديوار و سنگ و كلوخ نداى تسبيح و تهليل مى‏شنيدم و چون نزديك من نشستى گفتى مسكين جالس مسكينا درويشى است كه با درويش همنشينى مى‏كند غريب جالس غريبا غريبيست كه با غريبى مجالست مى‏كند شاهزادگان در هم نگريستند و زار بگريستند گفتند اين نشانه باباى ما على بن ابى‏طالب است پير گفت: آن حضرت را چه شد كه در اين سه روز پيدا نيست گفتند اى پير بدبختى او را ضربت زد و او را از دار غرور به سراى سرور انتقال فرمود و ما حالا از دفن وى مى‏آئيم پير بعد از استماع اين واقعه بخروشيد و خود را بر زمين مى‏زد و مى‏گفت مرا چه محل آن كه اميرالمؤمنين على تعهد حال من كند حسن و حسين آن پير غريب را تسلى مى‏دادند و او اضطراب بسيار مى‏كرد و مى‏گفت:

نمى‏دانم چه كار افتاد ما را
درين ويرانه اين پير حزين را
  كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
غريب و عاجز و بى‏يار بگذاشت

پس گفت: اى مخدوم‏زادگان به حق جد بزرگوار شما صلّى الله عليه و آله و سلم به روح مقدس پدر عالى‏مقدار شما سوگند كه مرا به سر قبر شريف او بريد تا زيارت وى كنم حسن برخاست و دست راست آن پير بگرفت و حسين دست چپ و او را بياوردند تا به سر روضه مقدس امير آن پير بر روى قبر در افتاد و زارى بسيار كرد و گفت: الهى به حق صاحب اين روضه كه جانم بستان كه من طاقت فراق وى نيارم دعاى پير موافق حكم قضا افتاده فى الحال بر سر روضه امير النحل جان شيرين بداد.

ذره‏اى بود به خورشيد رسيد   قطره‏اى بود به دريا پيوست

حسن و حسين بسيار بر وى گريستند و به تجهيز او قيام نموده در حوالى آن روضه‏اش دفن كردند و اشهر روايت آنست كه سن شريف امير در آن وقت به شصت رسيده بود و از اين زياد و كم نيز گفته‏اند اما روز ديگر حضرت امام حسن عليه‏السلام در مسجد كوفه به منبر برآمد و خطبه‏اى بليغ ادا نمود و گفت: اى مردمان هر كه مرا داند داند و هركه نداند بداند كه انا ابن البشير النذير منم پسر پيغمبر بشارت‏دهنده و بيم‏كننده يعنى حضرت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و من فرزند على مرتضى‏ام و مادرم فاطمه زهراست جدم شما را به راه راست دعوت مى‏كرد پدرم شما را بدين خدا مى‏خواند و من نيز شما را به همان مى‏خوانم پس عبدالله بن عباس رضى الله عنه برخاست و گفت: اى مردمان اين مرد پسر پيغمبر شما و فرزند امام و راهبر شماست با وى بيعت كنيد و به امامت وى اقرار دهيد و عهد كنيد كه از وى برنگرديد مردمان همه گفتند: سمعا و اطعنا شنوديم و فرمان مى‏بريم پس دست بدادند و بر حضرت امام حسن عليه‏السلام بيعت كردند آن گاه فرستادند تا ابن‏ملجم را از زندان بياوردند و در پيش منبرش بداشتند آن گاه فرمود: كه اى بدبخت‏ترين امت اين چه بود كه كردى و رخنه در دين افكندى ابن ملجم سر برآورد كه اى حسن

رفتنى رفت و بودنى هم بود   آه و ناله كنون ندارد سود

مرا مكش تا حاكم شام كه دشمن پدر تو بوده و حالا دشمن توست بكشم امام حسن او را به سخن نگذاشت و شمشير بكشيد و نوك شمشير به سينه وى فرود برد و فراپيش خودش كشيد و ضربتى بر گردن وى زد كه سرش ده قدم دور افتاد پس مردمان وى را از مسجد بيرون بردند ميان بوريا پيچيدند و آتش دروى زدند تا بسوخت شاه‏زادگان به تعزيت مشغول گشتند و مردمان مى‏آمدند و اهل بيت را تعزيت مى‏گفتند.

زين مصيبت جاى آن دارد كه چشم آفتاب
ليك با حكم قضا جان را چو مى‏افتد رجوع
  دامن گردون ز اشك گرم آلايد بخون
مرجع دل نيست جز انا اليه راجعون