گر به قدر سوزش من چشم من بگريستى
صد
هزاران ديده بايستى دل ريش مرا
ديدههاى بخت من بيدار بايستى كنون
آن چه از
من گم شده گر از سليمان گم شدى |
|
مرغ و ماهى از غم من تن به تن بگريستى
تا
به هر يك خويشتن بر خويشتن بگريستى
تا بديدى حال من بر حال من بگريستى
هم
سليمان هم پرى هم اهرمن بگريستى |
آوردهاند كه چون دو ماه و نيم و به قولى سه ماه و پنج روز و به روايتى شش ماه از
وفات سيد كائنات افضل الصلوات و اكمل التحيات بگذشت فاطمه را هيچ رنجى نبود و جز غم
فراق پدر و تقدم اصحاب بر على و تصرف ايشان در فدك هيچ المى نداشت روزى مرتضى على
عليهالسلام به حجره در آمد فاطمه را ديد كه قدرى آرد خمير كرده بوده بود تا نان
پزد و مقدارى گل تر مىساخت تا سر فرزندان بشويد و ساز شستن جامه اولاد امجاد
بزرگوار عالىمقدار خود مىكرد - على عليهالسلام از آن حال متعجب شده از روى تحير
گفت: اى مخدومه دو جهان و اى معصومه آخر الزمان اى دو حبه دو يحيى و اى مريم دو
عيسى و اى بلقيس حجره تقديس و جلال و اى آسيه عالم تكميل و كمال اى زهراى مرضيه و
اى حوراى انسيه، اى مادر دو مظلوم و اى دختر يك معصوم اى عروس كم جهاز و اى خاتون
حجله اعزاز و اى سياره را مقبول و اى ستاره جلوهگاه رسول و اى بضعه احمد و اى
بضاعت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم.
يا زهرة الزهراء فى افق العلى
اى تو در
درج نبوت گوهر عالمفروز
اى به رفعت مريم ثانى كه مهد عفتت
اى نهال روضه
عصمت كه هست از روى قدر
ريشهاى از معجر عصمت شعارت آمده
اى چراغ اهل بيت
مصطفى اى فاطمه |
|
والدرة البيضاء فى صدف النهى
وى تو در
برج ولايت زهره روشن جبين
از ترفع جاى دارد بر سر چرخ برين
سايه جاهت پناه
قاصرات الطرف عين
حوريان گلشن فردوس را حبل المتين
مادر سبطين و نور چشم
خير المرسلين |
|
در اين مدت هرگز از تو مشاهده نكردهام كه در يك روز دو كار دنيا پيش گرفته باشى
امروز مىبينم كه به كار اشتغال مىنمايى در اين چه حكمتست فاطمه كه اين سخن استماع
نمود قطرات عبرات از ديده بباريد و گفت: اى تاجدار سوره هل اتى و اى شهسوار عرصه لا
فتى و اى خطيب منبر سلونى و اى وارث مرتبه هارونى و اى طراز حله صفا و اى رازدار
حضرت مصطفى اى شير بيشه شريعت و اى كشتى لجه حقيقت اى شكوفه باغ ابوطالب و اى
نواخته لقب اسدالله الغالب.
اى ولى ساز وال من والاه
كاتب نقش نامه
تنزيل
مهتر و بهتر زمين و زمن |
|
وى عدو سوز عاد من عاداه
خان گنج نامه
تاويل
معدن جوهر حسين و حسن |
هذا فراق بينى و بينك دولت وصال به سر آمد و نوبت فراق
در آمد روز مواصلت به آخر رسيد، شب مهاجرت روى نمود.
هنگام وداع و افتراقست امروز
اى ديده
جمال وصل ديدى يك جند |
|
با درد فراق اتفاقست امروز
خون بار كه
نوبت فراقست امروز |
اى على دوش پدرم را به خواب ديدم بر بلندى ايستاده و هر طرف مىنگرد چنانچه گويى
منتظر كسيست فرياد بر كشيدم كه يا ابتاه تو كجايى كه از فراق تو دلم سوخته و تنم
گداخته گفت: اى فاطمه من اينجا ايستادهام و انتظار مىبرم گفتم: يا رسول الله
منتظر كيستى؟ فرمود: كه منتظر تو اى فاطمه زمان فراق از حد گذشت و مرا از شوق تو
طاقت برسيد وقتست كه قفس تن درهم شكنى و دل از علائق بدنى بركنى و خيمه از مضايق
سفلى به فضاى عالم علوى زنى و روزى از زندان محنتآباد دنيا به بوستان عشرتفزاى
عقبى آرى اى فاطمه بيا كه تا تو نيايى من نمىروم گفتم: اى پدر من نيز آرزومندى
لقاى تو دارم و همواره تمناى من آن بوده كه به دولت ديدار تو برسم حضرت مصطفى صلّى
الله عليه و آله و سلم فرمود: كه بسى بشتاب اى فاطمه تا فردا شب نزد من باشى من از
خواب درآمدم و اشتياق آن عالم بر من غلبه كرد مىدانم كه در آخر اين روز و يا در
اول شب آينده رحلت خواهم كرد نان از براى آن مىپزم كه فردا كه تو به مصيبت من
مشغول باشى فرزندان من گرسنه نمانند و جامه فرزندان به جهت آن مىشويم كه ندانم كه
جامه فرزندان من بعد از من كه شويد و رضاى دل يتيمان من كه جويد مىخواهم كه سر
فرزندان شانه كنم كه معلومنيست كه پس از من غبار از روى و موى ايشان كه بيفشاند
فاطمه از غبارى كه بر روى و موى ايشان نشيند اندوهناك بود آيا اگر بديدى موىهاى
دلاويز عنبر بيز ايشان به خاك آلوده و روىهاى دلكش آفتابوش ايشان در خون آغشته
چگونه تحمل كردى و چه سان طاقت مشاهده آن داشتى.
روى گرد آلوده و رخسار پر خون حسين
آن
چنان بگريستى كز گريههاى زار او |
|
گر بديدى فاطمه در عرصهگاه كربلا
ساكنان
آسمان بگريستندى بر ملا |
اما چون على عليهالسلام از فاطمه سخن فراق شنيد آب حسرت از ديده فرو ريخت و گفت:
اى فاطمه هنوز از داغ فراق پدرت بر نياسودهام و از جراحت رحلت آن حضرت نفرسوده
اينك نوبت مفارقت تو هم رسيد و داغى ديگر بر بالاى آن داغ پديد آمد.
هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهد
هر داغ
كاورد قدرى رو به بهترى |
|
يك داغ نيك ناشده داغ دگر نهد
آن داغ را
گذارد و داغى بتر نهد |
فاطمه فرمود كه اى على در آن مصيبت صبر كردى در اين تعزيت نيز شكيبايى پيش آور و
زمانى غايب مشو كه نفسم به شمار افتاده است و وعده ديدار به دار القرار اين مىگفت
و جامه شاهزادگان تر مىكرد و در رخساره مبارك ايشان نظر مىفرمود و آه حسرت از دل
بر مىكشيد و آب اندوه از ديده مىباريد و مىگفت كاشكى بدانمى كه بعد از من با شما
چه خواهد رفت و سرانجام كار شما به كجا خواهد رسيد و حسن و حسين از سخن مادر به
گريه درآمدند فاطمه فرمود: كه اى جانان مادر زمانى به گورستان بقيع رويد و مادر خود
را دعا كنيد ايشان برفتند و فاطمه بر بستر تكيه زد و على را گفت بنشين كه وقت وداع
است على عليهالسلام گفت: آه واحسرتا.
دلها كباب مىشود از آتش وداع
|
|
يا رب كه برفتد ز جهان رسم انقطاع
|
آرى وداع ياران با موت احمر در مقام مساواتست و با ذبح اكبر در رتبه موازات پس
مرتضى على بنشست و فاطمه، اسماء بنت عميس را طلبيد و گفت: طعامى مهيا ساز كه چون
فرزندان بيايند تناول نمايند و چون به خانه درآيند در فلان موضع بنشان و طعام پيش
ايشان بر تا بخورند و مگذار كه پيش من آيند و مرا بدين حال مشاهده نمايند اما چون
زمانى برآمد شاهزادگان بيامدند اسماء پيش ايشان باز آمد و در آن موضع كه فاطمه
فرموده بود ايشان را نشاند و طعام حاضر كرد شاهزادگان فرمودند كه اى اسماء هرگز
ديدى كه ما بىمادر طعام خورده باشيم اين چه معنى دارد كه ما را از هم جدا مىسازى
اسماء گفت: كه مادر شما اندك ملالى دارد شما طعام تناول كنيد گفتند: اى اسماء ما را
بىمادر طعام گوارنده نيست بر خاستند و به حجره مادر درآمدند وى را ديدند تكيه
فرموده و مرتضى على بر زبر او نشسته چون مادر ايشان را ديد گفت: اى على يك زمان
ايشان را بسر روضه پدرم فرست تا با خداى خود راز گويند و نياز عرضه دارند مرتضى على
فرمود: كه اى جانان پدر لحظهاى به زيارت جد خويش رويد كه مادر شما رنجور است تا
دمى بياسايد ايشان بيرون رفتند پس فاطمه فرمود: كه اى على ساعتى قرار گير و سرم در
كنار گير كه از عمرم چندان نمانده.
بيمار غمت را نفس باز پس است اين
|
|
پاس نفش دار كه آخر نفس است اين
|
مرتضى على فرمود: كه اى فاطمه مرا قوت شنيدن اين مقال و طاقت ديدن اين حال نيست
فاطمه گفت: اى على راهى پيش آمده كه به ضرورت مىبايد رفت و غمى در دل جوش زده كه
به هر حال مىبايد گفت دمى بنشين و سخن مرا گوش كن و شربت فراق مرا به ناكام نوش
كن.
بنشين مگر از دلم غمى بردارى
جانم ز فراق
در عدم خواهد شد |
|
يا از سر آتشم دمى بردارى
هان تا به
وداعش قدمى بردارى |
على عليهالسلام بنشست و سر فاطمه در كنار گرفت فاطمه ديده مبارك فراز كرد ناگاه از
باران غم و سيلاب ديده پر نم مرتضى على قطرهها بر گلزار رخسار فاطمه باريدن آغاز
كرد فاطمه ديده باز كرد و على را گريان ديد گفت: اى على وقت وصيتست نه هنگام تعزيت
على گفت: يا سيدةالنساء چه وصيت دارى فاطمه فرمود: كه اى على چهار وصيت دارم: اول:
آن كه اگر از من نسبت به حضرت تو صورت تقصيرى صادر شده كه غبار ملالى بر خاطر عاطر
تو نشسته باشد آن را عفو فرمايى و مرا بحل كنى على گفت: حاشا كه در اين مدت هرگز به
قول و فعل از تو چيزى صدور يافته باشد كه موجب آزار دل شود تو هميشه دلدار من
بودهاى نه دلآزار بر صفت گل ديدهام نه بر شوكت خار. وصيت ديگر بفرماى. گفت: وصيت
دوم آنست كه فرزندان مرا عزيز دارى و جانب جگرگوشگان مرا فرونگذارى دست شفقت از سر
ايشان برنگيرى و عذر گستاخى كه از ايشان صادر شود در پذيرى وصيت سوم آن كه مرا به
شب دفن كنى تا چنانچه در حال حيات هيچ بيگانه را نظر بر قد و بالاى من نيفتاده در
حين مرگ نيز چشم كسى بر جنازه من نيفتد چهارم آن كه پاى از زيارت من باز نگيرى كه
من با تو انس دوام داشتهام و مونس اوقات صبح و شام من بودهاى و حالا به ناكام از
تو دور بمانم.
اى به ناكام مرا از رخ تو مهجورى
|
|
خود كه باشد كه به كام از تو گزيند دورى
|
مرتضى على كه اين سخنان شنيد فرياد از نهادش بر آمد و به لسان حال مضمون اين مقال
به ادا رسانيد.
دلدار ز ما كرانهاى مىطلبى
تيرى ز كمان
هجر مىاندازد |
|
در كوى فراق خانهاى مىطلبى
و ز سينه ما
نشانهاى مىطلبد |
آن گاه على گفت: اى فاطمه قبول كردم كه به وصيتهاى تو قيام نمايم اما تو هم كرمى
فرماى و وصاياى مرا بشنو. فاطمه گفت: چه وصيتست؟ گفت: اول آن كه اگر در خدمت تقصيرى
واقع شده باشد عفو فرماى. دوم چون به روضه پدرت برسى سلام من فراق ديده هجرانكشيده
به وى رسانى سوم از من بدان حضرت شكايت نفرمايى.
فاطمه فرمود: حقا كه در اين مدت مواصلت از تو چيزى نديدهام و سخنى نشنيدهام كه
موجب شكايت باشد بلكه همه مردمى و مروت و جوانمردى و فتوت و حسن مقال و لطف فعال
مشاهده كردهام.
اى ز سر تا پا چو چشم خويش عين مردمى
|
|
چون تواند بود چندين لطف در يك آدمى
|
ايشان در اين سخن بودند كه به يك ناگاه خروش و واويلاه و ناله وامصيبتاه از در حجره
درآمد و حسن و حسين مىگفتند اى پدر اى در مدينه علم رسول خداى در حجره به روى ما
بگشاى و اى پدر بزرگوار ما را در خانه آر تا ديدار باز پسين مادر خود بينيم وداعى
بكنيم على مرتضى برخاست و در خانه باز كرد و شاهزادگان را در بر گرفت و نوازش بسيار
نمود و گفت: جانان پدر شما چه دانستيد كه مادر شما در اين وقت از دنيا بخواهد رفت
گفتند اى پدر مهربان فرمودى كه به روضه جد خود رويد همين كه به نزديك روضه رسيديم
خروشى به گوش ما رسيد و آوازى شنيديم كه اينك ابراهيم خليل مىگويد يتيمان فاطمه
زهرا آمدند و اينك اسماعيل ذبيح مىگويد كه شفيعان فردا آمدند اينك محمد حبيب صلّى
الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: جگرگوشگان ما آمدند چون به روضه در آمديم و سلام
كرديم از مرقد آن حضرت آواز آمد كه اى فرزندان من و اى نورديدگان من باز گرديد تا
ديدار باز پسين مادر خود را دريابيد كه ما به استقبال مادر شما آمدهايم و جميع
انبيا همراهند ما باز گشتيم و بيامديم پس خود را در آن خانه افكندند كه حضرت فاطمه
تكيه داشت و در دست و پاى وى افتادند و در زمين مىغلطيدند و به زارى تمام
مىناليدند و مىگفتند اى مادر چشم مبارك باز كن و با ما سخن آغاز كن يتيمان خود را
به يك نظر بنواز و از گفتار شكر بار خود بهرهاى حواله ايشان ساز.
نظرى كن كه فراقت دل ما را خون ساخت
|
|
سخنى گو كه ز هجرت جگر ما بگداخت
|
چون آواز ايشان به گوش فاطمه رسيد ديده باز كرد و دست بگشاد و ايشان را در بر گرفت
و گفت: اى جانان مادر و اى مظلومان مادر ندانم كه بعد از من حال شما به كجا خواهد
رسيد و از دشمنان به شما چه جفاها خواهد رسيد پس دختران را طلبيد و به برادران سپرد
و همه را ديگرباره به مرتضى على سفارش كرد و در روايتى آنست كه على و حسن و حسين را
فرمود: كه شما بار ديگر به روضه پدرم رويد ايشان برفتند و فاطمه امسلمه را طلبيد و
گفت: آبى براى من مهيا ساز تا غسل كنم امسلمه گويد كه آب ترتيب دادم و فاطمه غسلى
فرمود كه هرگز نديده بودم كه كسى بدان خوبى غسل كند پس گفت: جامهاى پاك مرا بياور
بياوردم در پوشيد آن گه فرمود: كه فراش مرا در ميان خانه بنه آن چنان كردم آن حضرت
بيامد و بر فراش تكيه گرفت و بر پهلوى راست خسبيد روى به قبله و دست مبارك در زير
رخساره راست نهاد پس اسماء بنت عميس را طلبيد و گفت: اى اسماء روزى جبرئيل نزد پدرم
صلّى الله عليه و آله و سلم آمد در وقتى كه مريض بود و قدرى كافور بهشت به جهت حنوط
بياورد و پدرم آن را به سه بخش كرد و يك بخش خود بر داشت و دو بخش به من داد و گفت:
يك بخش از آن توست و يكى از آن على اى اسماء آن كافور در فلان موضع نهاده است آن را
بردار چهل مثقالست بيست مثقال كه بخش من است مرا بدان حنوط ساز و باقى كه از آن على
است مضبوط ساز اسماء به موجب فرموده عمل كرد ديگر باره فاطمه فرمود: كه اى اسماء
بيرون رو و مرا تنها بگذار تا اندك زمانى با خداى خود راز گويم و اميدى كه در دل
دارم با قاضى الحاجات باز گويم اسماء بيرون آمد و ساعتى انتظار برد و آواز گريه
فاطمه شنيد به خانه در آمد ديد كه فاطمه مىگريد و با حق سبحانه مناجات مىكند
اسماء گويد گوش فراداشتم مىگفت: خداوندا! به حرمت پدرم مصطفى و به شوقى كه به
ديدار من دارد و به درد دل على مرتضى كه در مفارقت من مىنالد و مىزارد و به سوز
دل حسن و حسين كه در مصيبت من خواهند داشت و به فزع دختران نارسيده من كه در ماتم
من هيچ دقيقه باقى نخواهند گذاشت كه بر گناهكاران امت پدرم رحمت كن و از سر گناه
عاصيان بيچاره درگذر در اين محل گريه بر اسماء غلبه كرد فاطمه باز نگريست اسماء را
ديد گفت: تو را نگفتم كه مرا تنها بگذارى برو بيرون و منتظر باش و بعد از يك ساعت
مرا بخوان اگر اجابت كردم فبها و الا بدان كه من نزد پروردگار خود رفتم و به پدر
بزرگوار خود ملحق گشتم پس اسماء از خانه بيرون آمده زمانى انتظار برد آن گاه آواز
داد كه يا قرة عين الرسول هيچ جواب نيامد ديگر باره گفت: يا سيدة النساء يا ابنة
المصطفى نداى اجابت نشنيد در آمد و جامه از روى مباركش در كشيد ديد كه حجره عنا و
كلبه فنا به حجله بقا و روضه فردوس لقا انتقال كرده و وجه توجه از اين مضيق با وحشت
و كلال به نزهت آباد قرب و وصال آورده اسماء از پاى در افتاد و روى بر كف پاى
مباركش نهاده مىگفت: اى بتول عذرا چون به روضه پدرت رسى از من سلام و نياز برسان
در اين محل حسن و حسين از در درآمدند و گفتند اى اسماء مادر ما چونست اسماء را تحمل
نماند دست كرد و مقنعه از سر كشيد شاهزادگان از صورت حال وقوف يافتند گريان گريان
روى به مسجد نهادند مرتضى على عليهالسلام با اشراف صحابه آن جا بود چون آواز گريه
سبطين به گوش آن حضرت رسيد دانست كه بر فوت مادر مىگريند مرتضى على بيهوش شد صحابه
حيران شده بيامدند و آب به روى مبارك امير افشاندند تا بهوش آمد و پيش حسن و حسين
باز آمدند كه اى مخدومزادگان شما را چه مىشود و چرا مىگرييد گفتند: چگونه نگرييم
و براى چه نناليم.
دل بشد از دست، دوست را به چه جوييم
|
|
نطق فروبست حال خود به كه گوييم
|
در اين وقت ميزبان جان عزيز زهره زهرا و بتول عذرا از مهمانخانه قالب شريفش ميل
دعوتسراى و الله يدعوا الى دار السلام فرمود و هودج
روح بزرگوارش به جانب ارجعى الى ربك از شاهراه
كل نفس ذائقة الموت به معموره ساكنان صوامع قدس برين و
مقصوره متوطنان مجامع اعلى عليين به خدمت حضرت سيد المرسلين پيوست.
دوست بر دوست رفت و يار بر يار.
اصحاب نامدار از صورت حال وقوف يافته مراسم گريه و زارى به جاى آوردند و مصيبت حضرت
رسالت را تازه كردند و حضرت مرتضى على عليهالسلام را در مرتبه آن حضرت ابياتيست از
آن جمله:
لكل اجتماع من خليلين فرقة يعنى: هر اجتماعى را ميان دو
دوست افتراقى در پى است و هر كل وصلى را خار هجرى با وى.
و كل الذى دون الفراق قليل و هر بلائى كه باشد به غير
بلاى فراق اندكست و به نسبت شدت مفارقت از هزار يكى.
و ان افتقادى فاطما بعد احمد به درستى كه گم كردن من
فاطمه را بعد از هجران حضرت رسالت.
دليل على ان لا يدوم خليل دليل طاهر و علامت باهر است
بر آن كه دوست دائم در عالم نيست و هيچ قاعده صحبت تا قيام قيامت قائم نه بلكه عادت
روزگار غدار و سيرت زمانه ناپايدار آنست كه پيوسته به تيغ مفارقت رشته مصاحبت جمعى
انقطاع دهد و داغ فراق بر جگر دوستان قديمى و ياران و مصاحبان ديرينه نهد.
فلك را غير از اين خود نيست كارى
به هر
جا دوستان بيند هم آواز |
|
كه گرداند جدا يارى ز يارى
هماندم نغمه
دورى كند ساز |
و به روايت اهل بيت وفات آن حضرت شب سه شنبه بوده سوم ماه مبارك رمضان سنه احدى عشر
من الهجره و در روضه مدفونست.
باب پنجم: در بعضى از
اخبار و حالات مرتضى على عليهالسلام از زمان ولادت تا هنگام شهادت
در شواهد النبوة آورده كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام امام اولست از ائمه اثناعشر
و شمايل و فضايل وى از آن بيشتر است كه به تقرير زبان و تحرير بيان استقصاى آن توان
كرد امام احمد حنبل رحمه الله فرموده كه از هيچ يك از صحابه كرام آن قدر فضائل به
ما نرسيده است كه از اميرالمؤمنين على رسيده است ولادت آن حضرت در مكه بوده بعد از
عامالفيل به سى سال روز جمعه سيزدهم ماه رجب و شيخ مفيد رحمةالله آورده كه در يمن
مردى بود روى توجه به محراب عبادت آورده و به مدد تقوى و زهادت پشت بر دنياى دنى و
متاع فانى آن كرده
به كوهى رفته و كنجى گرفته |
|
ز چشم خلق چون گنجى نهفته |
نام وى مثرم بن دعيب الشيقام و به زاهد يمن مشهور صد و نود سال از عمر او گذشته و
در اين مدت از طاعت و عبادت نفور و ملول نگشته وقتى در مناجات خود گفت: الهى از
بزرگان حرم محترم خود كسى را به من بنماى تير دعاى بىرياى وى به هدف اجابت رسيد و
ابوطالب كه به سفر يمن رفته بود به زيارت وى توجه نمود. مثرم چون وى را ديد تعظيم
كرد و بپرسيد و در پهلوى خود نشاند آن گه استغفار كرد كه تو كيستى و از كجايى؟ گفت:
من مردىام از تهامه. گفت: از كدام تهامه؟ گفت: از مكه. ديگر پرسيد از كدام قبيله؟
گفت: از بنىهاشم زاهد ديگر باره برخاست و سر و روى ابوطالب ببوسيد و گفت: الحمدلله
كه حق سبحانه دعاى من رد نكرد و مر مرگ نداد تا يكى از مجاوران حرم شريف خود به من
نمود پس گفت:نام تو چيست؟ گفت: ابوطالب. گفت: نام پدرت چه بودست؟ گفت: عبدالمطلب.
زاهد گفت: چنين خواندهام كه عبدالمطلب را دو نبيره باشد و چون نبى خدا سى ساله شود
ولىّ خدا متولد گردد اى ابوطالب آن نبى به وجود آمده است گفت: آرى محمد صلّى الله
عليه و آله و سلم متولد شده و بيست و نه سال از عمر وى گذشته گفت: اى ابوطالب بشارت
باد تو را كه امسال فرزندى از صلب تو بيرون آيد كه امام متقيان و پيشواى مؤمنان
باشد اى ابوطالب چون به مكه باز رسى برادرزاده خود را بگوى كه مثرم تو را نيازى
بسيار مىرساند و گواهى مىدهد كه خدا يكيست و به جز از وى خدايى نيست و تو كه
محمدى رسول اويى به حق و چون پسرت متولد گردد او را هم سلام من برسان و بگو آن پير
كه دوست و هوادار تو بود چنين گفته است كه تو وصى پيغمبرى به آن حضرت نبوت تمام
گردد و به تو ولايت آشكار شود و او خاتم نبوت باشد و تو فاتح ولايت ابوطالب گفت: اى
شيخ من حقيقت آن چه تو مىگويى به چه دريابم مگر برهان روشن و دليل هويدا به من
نمايى مثرم گفت: چه خواهى تا از خداى در خواهم كه اجابت فرمايد و تو را در همين
موضع راستى سخن من روى نمايد؟ ابوطالب نگاه كرد درختى انار بود بر در آن غار خشك
شده گفت: خواهم كه مرا از اين درخت خشك انار تازه دهى زاهد دست به دعا برداشت و
گفت: الهى اگر آن چه از سر نبى و ولى تو گفتم راست گفتم ما را از اين درخت انار ده
فى الحال به قدرت حضرت ذوالجلال آن درخت سبز شد و برگ پديد آورد و گلنار بر او پيدا
شد و دو تا نار لطيف ببست و هم در دم پخته گشت زاهد انارها را باز كرده و پيش
ابوطالب نهاد و چون بشكافتند دانههاى آن چون لعل رمانى سرخ بود ابوطالب دانهاى
چند از آن تناول نمود رنگ آن به نطفه سرايت كرد و سرخى روى امير از آن بود القصه
ابوطالب شاد و خندان از مجلس زاهد بيرون آمد و چون به مكه رسيد نطفه على از صلب وى
به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد و چون مدت حمل بگذشت فاطمه روايت كند كه در طواف
خانه بودم كه اثر مخاض بر من ظاهر گشت در شوط چهارم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله
و سلم مرا ديد و گفت: اى مادر تو را چه بوده است كه رنگت متغير شده است صورت حال به
عرض رسانيدم گفت: اى فاطمه طواف تمام كردى گفت: نى گفت: طواف تمام كن و اگر آنست كه
دردت زياده گردد در خانه كعبه رو كه سر خداست.
در كتاب بشاير المصطفى از يزيد بن قعنب نقل مىكند كه گفت: من با عباس بن عبدالمطلب
و جمعى از بنى عبدالعزى به در بيت الحرام نشسته بوديم كه فاطمه بنت اسد به مسجد
درآمد و حال آن كه حامله بود به على و از حمل وى نه ماه گذشته بود به طواف اشتغال
نمود ناگاه اثر طلق و علامت زادن بر وى ظاهر شد و مجال بيرون آمدن از مسجد نماند
گفت: اى خداوند خانه به حرمت بانى اين خانه كه اين ولادت را بر من آسان گردان راوى
گويد كه ديدم فى الحال ديوار خانه گشاده شد و فاطمه به درون خانه رفت و از چشم ما
غايب گشت و ما خواستيم كه به خانه در آئيم ميسر نشد روز چهارم بيرون آمد على را به
دست گرفته امام ابوداود بناكنى آورده كه پيش از على و بعد از على هيچ كس را اين شرف
نبوده كه وى در خانه كعبه متولد شده باشد و در اين معنى گفتهاند:
ولدته فى الحرم المعظم امه
گوهر چو پاك
بود و صدف نيز پاك بود
كعبش ز فيض كعبه صفا داشت لا جرم |
|
طابت و طاب وليدها و المولد
آمد ميانه
حرم كعبه در وجود
بر دوش سيد دو جهان جلوه نمود |
فاطمه چون با على از حرم بيرون آمد وى را به خانه آورده در مهد نهاد و ابوطالب را
بشارت داد ابوطالب دليرانه بيامد تا پيش مهد كه رخسار على بيند و روايتى آنست كه
مادر خواست كه پستان در دهان او نهد نگذاشت و روى ماد را نيز خراشيده ساخت ابوطالب
گفت: اى فاطمه اين پسر را چه نام نهادهاى كه پنجه او راست به پنجه شير مىماند
گفت: او را به نام پدر خود اسد تسميه كردهام ابوطالب گفت: من او را زيد نام كردم
به نام قصى كه جامع قبائل قريش بود پس فاطمه دست او را فروبست و به مهمى مشغول شد
چون باز نگريست ديد كه بندهاى گهواره گسيخته و دستها بيرون كرده اما چون خبر ولادت
على به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد پرسيد: وى را چه نام نهادهاند؟
به عرض رسانيدند كه پدر زيد نام نهاده و مادر اسد حضرت صلوات الله عليه فرمود: كه
نام خوشش على عالى همت مىبايد نهاد فاطمه كه اين سخن شنيد گفت: به خدا كه من از
هاتفى شنيدم كه گفت: نامش را على نِه اما من پنهان مىكردم و روايتى هست كه پدر و
مادر را در تسميه وى مجادله مىرفت به اتفاق شبى به در حرم آمدند فاطمه روى به
آسمان كرد و رجزى خواند كه يك بيتش اينست:
بين لنا بحكمك المرضى |
|
ماذاترى من اسم ذالصبى |
يعنى: الهى حكم كن آن چه خواهى در نام اين كودك از بام خانه رجزى شنودند كه كسى در
جواب ايشان مىخواند يك بيتش اين بود:
فاسمه من شامخ على |
|
على اشتق من العلى |
پس برين نام قرار دادند.
كام دهن و زيب زبان است اين نام
|
|
آرام دل و راحت جان است اين نام
|
آوردهاند كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه ابوطالب آمده نزديك مهد شد
تا على را ببيند فاطمه بنت اسد گفت: اى فرزند دليروار نزديك گهواره مرو كه اين
فرزند شير خصلتست روى پدر و چهره مرا بخراشيد مبادا كه نسبت به شما جرأتى كند سيد
عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اى مادر على با من هرگز اين شيوه پيش نبرد آن
گاه فراپيش مهد شد و در روى على نگريست و على در خواب بود چون رايحه گيسوى معنبر آن
حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم به مشام على رسيد ديده باز كرد و به زبان حال
مضمون اين مقال ادا نمود:
بوى جان مىآيد از باد صبا اين بو چه
بوست |
|
مشك را اين حد نباشد نكهت گيسوى اوست
|
و چون نظر على بر جمال با كمال سيد كائنات عليه افضل الصلوة افتاد در روى مبارك آن
حضرت خنديد.
اندرين ساعت كه ديدم نازنين خويش را
|
|
يافتم خرم دل اندوهگين خود را
|
آن حضرت وى را از گهواره بيرون آورد و در كنار گرفته روى به روى وى نهد و زبان
مبارك در دهن او كرد ولى مدتى زبان آن حضرت را مكيد و از رشحات لعاب آب دهن كه
سرچشمه اسرار و ما ينطق عن الهوى بود شربت حيات و
هذا لعاب رسول الله فى فمى مىچشيد و گفتهاند نكته در
آن كه ابوطالب را نگذاشت كه وى را بردارد آن بود كه اول دست مردى كه به وى رسد حضرت
رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم باشد و آن كه شير مادر نگرفت به جهت آن بود كه در
مبدء حال آب حيات از سرچشمه دهان سيد دو جهان بنوشد.
مفرحى به جگر خستگان عشق رسان
|
|
ز كيمياى سعادت كه در دهن دارى
|
پس رسول صلّى الله عليه و آله و سلم طشت و آفتابه طلبيد و على را در طشت نشاند و به
دست مبارك خود وى را ميشست چون جانب راست وى شسته شد على در طشت برگرديد بى آن كه
كسى وى را برگرداند حضرت كه اين حالت را مشاهده فرمود بگريست فاطمه گفت: اى سيد سبب
اين گريه چيست؟ خواجه فرمود: كه گويا مىبينم اين پسر مرا غسل مىدهد و من پيش وى
مىگردم بى آن كه كسى مرا بگرداند در روز اول من على را شستم و در روز آخر او مرا
خواهد شست و آن چنان بود كه در محلى كه آن سرور صلّى الله عليه و آله و سلم از
دارالغرور به سراى سرور انتقال فرمود على مباشر غسل آن سرور بود و چنان مىنمود كه
آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم از دستى به دستى ديگر مىگرديد و در بشاير
آورده كه آن حضرت تربيت على مىفرمود و پيوسته از او خبر مىگرفت و او در بغل و
كنار رسول صلّى الله عليه و آله و سلم پرورش مىيافت و چون به پنج سالگى رسيد در آن
وقت تنگى و بىبرگى در قريش پديد آمده بود و به جهت خشكسالى به عسرت تمام
مىگذرانيدند و ابوطالب عيالمند بود روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با
عم خود عباس گفت: كه تو توانگرى و ابوطالب فقير است و عيال بسيار دارد و مردم به
بلاى غلا و قحط درماندهاند.
پيش آى و رحم كن كه محل ترحمست.
بيا تا برويم و هر يك فرزندى از آن او برداريم تا سبكبار شود و مؤونت او تخفيف يابد
عباس قبول فرمود و با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه ابوطالب آمدند
و صورت حال باز گفتند جواب داد كه از پسران من عقيل را به من بگذاريد باقى را شما
دانيد پس حضرت صلوات الله عليه، على را قبول كرد و عباس جعفر را پذيرفت و على در
كفايت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مىبود تا وقتى كه آن حضرت مبعوث شد
به وى ايمان آورد و همچنان به ملازمت آن حضرت قيام مىنمود تا آن هنگام كه فاطمه
زهرا را به وى داد و حجرهاى جهت ايشان تعيين فرمود اما كنيت على ابوالحسن بود و
ابوتراب و اين كنيت او را خوشتر آمدى و در سبب كنيت على بدين لفظ چند چيز واقع
شده: در شواهد آورده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در خانه فاطمه آمد و
پرسيد كه پسر عم تو كجاست يا رسول الله ميان من و وى چيزى واقع شد و او خشم كرده
بيرون رفت و نزد من غيلوله نفرمود رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كسى را فرمود كه
ببين وى كجاست آن كس آمد و گفت وى به مسجد در خواب است رسول صلوات الله عليه آن جا
رفت وى را ديد خفته و ردايش از دوش افتاده و دوش مباركش خاك آلود شده رسول صلّى
الله عليه و آله و سلم آن خاك را به دست مبارك خود از دوش وى دور مىكرد و مىگفت
قم يا اباتراب قم يا اباتراب در روضه الاحباب فرموده كه
در سال دوم از هجرت كه غزوه ذوالعشيرة واقع شده پيغمبر، مرتضى على را به ابوتراب
كنيت نهاد و عمار بن ياسر رضى الله عنه گويد در غزوه ذوالعشيرة من و على در پاى
درخت خرمايى به خواب رفته بوديم در زمين ريگستان به بالين ما درآمد ما را بيدار كرد
و به على گفت: قم يا ابوتراب بعد از آن فرمود: كه اى على تو را خبر دهم كه
بدبختترين مردمان كيست؟ على گفت: آرى، يا رسول الله فرمود: بدبختترين مردمان دو
كساند يكى آن كه ناقه صالح پيغمبر را پى كرد و يكى آن كه روى و محاسن تو را به خون
رنگ كند اين مىگفت و دست حقپرست را بر سر و روى وى مىكشيد و كنيت ديگر مر آن
حضرت را ابوالريحانتين است در مناقب ابن مردويه از جابر انصارى نقل مىكند كه گفت:
شنيدم از حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم به سه روز پيش از وفات كه على را
گفت: يا اباريحانتين وصيت مىكنم تو را به نگاهداشت دو ريحانه من و مراد حسن و حسين
بودهاند به درستى كه نزديك شد كه دو ركن تو در هم شكنند و از جا بروند چون حضرت
رسول صلّى الله عليه و آله و سلم وفات كرد امير فرمود: هذا
الركن الاول يك ركن اين بود كه بر جاى نماند و بعد از وفات فاطمه گفت:
هذا الركن الثانى اين ركن دوم بود كه در هم شكست در
اخبار آمده است كه مرتضى على فرمود: كه من محنت بسيار ديدم و مشقت بىشمار كشيدم
اما سختترين بلاهاى من سه بود: يكى وفات حضرت سيد كاينات عليه افضل الصلوة كه هادى
راه و پشت و پناه من بود چون حضرت در گذشت دل من بر آتش حيرت بريان شد و ديدهام از
غايت حسرت گريان گشت و زبان حال من بدين مقال تكلم نمود:
اى همنفسم آه كه بىيار بماندم
آن بحر
رسالت چون شد از ديده من دور |
|
در دست غم هجر گرفتار بماندم
من با صدف
چشم گهر بار بماندم |
دوم وفات حليله جليله من يعنى فاطمه كه سلوت دل پر غم و روشنى ديده پر نم و مونس
روزگار وفادار و غمگسار من بود و به قوت وى جراحت مصيبت مصطفوى تازه شد و دست فراق
داغى ديگر بر بالاى آن داغ نهاد.
زنهار ز دست فلك بىبنياد
هر جا كه دلى
ديد كه داغى دارد |
|
هرگز گره كار كسى را نگشاد
داغ دگرش بر
سر آن داغ نهاد |
سوم خبر شهادت جگرگوشه من كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مرا از آن خبر داد در
شواهد آورده كه روزى حضرت مرتضى على در بعضى از سفرهاى خود به صحراى كربلا رسيد و
گريان گريان از آن جا بگذشت پس گفت والله اين است محل خوابانيدن شتران ايشان و موضع
شهادت ايشان اصحاب گفتند يا اميرالمؤمنين اين چه موضعست فرمود: اين كربلاست اينجا
قومى را بكشند كه بىحساب به بهشت درآيند بعد از آن برفت و هيچ كس تاويل سخن وى
ندانست تا آن روز كه واقعه امام حسين واقع شد و الحق كه از شرر آن مصيبت قلوب اهل
اسلام شمع وار در لگن ضجرت سوخته است و موقد حيرت در كانون سينههاى امت سيد انام
آتش قلق و اضطراب برافروخته.
شد بساط خرمى طى در جهان زين واقعه
نيست
شبها بر كنار آسمان رنگ شفق |
|
زير و بالا شد زمين و آسمان زين واقعه
خون همى آيد ز چشم روشنان زين واقعه |
اما القاب مرتضى على بسيارست چون اميرالنحل و بيضالبلد و يعسوب الدين و كرار غير
فرار و اسدالله الغالب و امثال اين حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم او را
بسيار دوست مىداشت و در جزو سابع از مسند امام احمد حنبل مذكور است كه حضرت رسالت
دست حسن و حسين بگرفت و فرمود: هر كه مرا دوست دارد و اين هر دو را و مادر و پدر
ايشان را دوست دارد به من باشد روز قيامت در درجه من و در فردوس الاخبار از معاذ بن
جبل نقل كرده است كه گفت: رسول خدا حب على حسنة لا تضر معها
سيئة و بغض على سيئة لا تنفع معها حسنة دوستى على حسنهايست كه با آن سيئه
ضرر نكند و دشمنى على سيئهايست كه با آن حسنه نفع نرساند و در خبر آمده است كه
روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بود على عليهالسلام بيامد حضرت
او را در بر گرفت و ميان دو چشم او را بوسه داد عباس بن عبدالمطلب حاضر بود گفت: يا
رسول الله! اين كس را دوست مىدارى گفت: اى عم نعم آرى او را دوست مىدارم و بسيار
دوست مىدارم و نمىدانم كه كسى او را بيشتر از من دوست دارد به درستى كه حق سبحانه
ذريت هر پيغمبر را در صلب همان پيغمبر نهاد و ذريت مرا در صلب على وديعت فرمود.
امام ترمدى در سنن خود آورده كه سلمان رضى الله عنه را گفتند: چه بسيار على را دوست
مىدارى گفت: من از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه فرمود: هر كه
على را دوست دارد بدرستى كه مرا دوست دارد و هر كه على را دشمن دارد بدرستى كه مرا
دشمن داشته باشد و در حديث آمده كه لا يتخلفك بعدى الا كافر او
منافق اى على با تو خلاف نكنند بعد از من الا كافرى يا منافقى و حضرت رسالت
صلوات الله و سلامه عليه درباره وى دعا فرمود كه خداى دوست دار هر كه على را دوست
دارد و دشمن دار هر كه على را دشمن دارد و در حديقه مذكورست.
دوستى على به حق خداى
بهر او گفته مصطفى
به اله
بغض او موجب زيانكاريست
دشمنى وى افكند در چاه |
|
دست گيرد تو را بهر دو سراى
كه اى خداوند
وال من والاه
سبب خوارى و نگونسارى است
هم به برهان عاد من عاداه
|
در شواهد از دلايل امام مستغفرى نقل كرده كه يكى از صالحان اين امت گفت: شبى در
خواب ديدم كه قيامت قائم شده است و همه خلايق را در حسابگاه حشر حاضر كردهاند به
صراط نزديك رسيدم و از آن جا درگذشتم ناگاه ديدم كه رسول صلّى الله عليه و آله و
سلم بر كنار حوض كوثرست و حسن و حسين مردمان را آب مىدهند پيش ايشان رفتم كه مرا
آب دهند ندادند پيش حضرت رسالت صلوات الله و سلامه عليه آمدم و گفتم يا رسول الله
ايشان را بگوى كه مرا آب دهند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه تو را آب
نخواهند داد گفتم چرا يا رسول الله فرمود: از آن سبب كه در همسايگى تو شخصيست كه
على را مذمت مىكند و ناسزا مىگويد و تو وى را منع نمىكنى گفتم يا رسول الله
مىترسم كه قصد هلاك من كند و مرا استطاعت آن نيست كه منع وى توانم كرد رسول صلّى
الله عليه و آله و سلم كاردى برهنه به من داد كه برو و وى را بكش من در خواب وى را
بكشتم و پس بازگشتم و پيش رسول آمدم و گفتم: يا رسول الله آن چه فرمودى كردم پس
رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى حسن وى را آب ده امام حسن مرا
آب داد و كاسه از دست مبارك وى گرفتم و نمىدانم كه خوردم يا نه بعد از آن از خواب
بيدار شدم بسيار ترسناك پس وضو ساختم و به نماز مشغول گشتم تا آن زمان كه صبح بدميد
ناگاه آواز مردم برآمد كه فلان كس را در جامه خواب وى كشتهاند و در آن حال
گماشتگان حاكم آمدند و همسايگان بىگناه را گرفتند من با خود گفتم سبحان الله اين
خوابيست كه من ديدهام و خداى تعالى آن را راست گردانيد پس برخاستم و نزد حاكم رفتم
و گفتم اين كاريست كه من كردهام و مردم از اين بىگناهند حاكم گفت: واى بر تو اين
چيست كه مىگويى گفتم اين خوابيست كه من ديدهام و حق سبحانه آن را راست گردانيده و
خواب را با وى حكايت كردم گفت: قم جزاك الله خيرا برخيز
و برو كه تو بىگناهى و قوم نيز بيگناهند و الحق حاكم راست مىگفت كه گناه آن ناكس
بود كه ابنعم و داماد مصطفى را ناسزا مىگفت.
ناسزا هر كه گفت و هر كه شنيد
|
|
به سزا و جزاى خويش رسيد |
و هم در شواهد از حسين بن على بن الحسين عليهم التحية و الرضوان آورده كه وى فرمود:
كه ابراهيم بن هشام المخزومى والى مدينه بود و هر روز جمعه را به نزديك منبر جمع
مىكرد و خود به منبر برآمده زبان به سب اميرالمؤمنين على مىگشاد و ناسزا مىگفت
در يكى از جمعهها آن مقام از مردم پر برآمده بود من در پهلوى منبر افتادم و در
خواب شدم ديدم كه قبر مبارك حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بشكافت و از آن
جا مردى بيرون آمد جامه سفيد پوشيده مرا گفت اى ابوعبدالله تو را اندوهگين نمىسازد
آن چه اين شخص مىگويد گفتم بلى يا رسول الله گفت چشمان خود بگشا و ببين كه خداى
تعالى با وى چه مىكند چشم گشادم وى مذمت مرتضى على مىكرد از بالاى منبر بيفتاد و
هلاك شد.
ناكسى كز جام بغض مرتضى يك جرعه خورد
حال
او امروز از اين نوعست و فردا روز حشر |
|
دست ساقى فنا زهر هلاكش مىدهد
من
نمىدانم كه از خشم الهى چون رهد |
و چنانچه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم او را دوست مىداشت حق سبحانه و
تعالى نيز او را دوست داشته چنانچه در غزوه خيبر منقولست كه حضرت رسول صلّى الله
عليه و آله و سلم فرمود: كه من فردا اين رايت به دست كسى دهم كه
يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله دوست دارد خدا و
رسول را و دوست دارد او را خدا و رسول او و مرتبه قرب حضرت اميرالمؤمنين على
عليهالسلام بر درگاه الهى جلت عظمته و علت كلمته از اين حديث معلوم توان كرد كه در
روضة الاحباب از جابر بن عبدالله انصارى رضى الله عنه روايت كرده كه رسول صلّى الله
عليه و آله و سلم در حين محاصره طائف على بن ابىطالب را بطلبيد و با او به طريق
راز در خفيه سخنان گفت و زمان نجواى آن حضرت با على امتداد يافت مردمان گفتند عجب
راز دور و دراز با پسر عم خويش گفت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه
ما انتجيته و لكن الله انتجاه يعنى من به خود با وى راز
نمىگفتم الله تعالى با وى نجوى مىنمود و اين حديث در صحيح نسايى آمد مذكورست و
ترمدى نيز آورده و ذكر كرده كه خداى تعالى با وى نجوى مىفرمود يعنى امر كرده بود
مرا كه با وى راز گويم و محرميت راز الهى نشانه قرب حضرت پادشاهيست.
محرم او بوده كعبه جان را
كاتب نقشنامه
تنزيل
هم نبى را وصى و هم داماد |
|
محرم او گشته سر يزدان را
خازن گنج نامه
تاويل
جان پيغمبر از جمالش شاد |
اما صفات حميده و سمات پسنديده آن حضرت از قياس فهم افزون و از حيز ادراك وهم
بيرونست و شمهاى از حقيقت حال و حال حقيقتش بر ضماير صافيه عقلا و خواطر زاكيه
عرفا و فضلا لايح و پيدا و واضح و هويداست.
در شرح حسن او چه تصرف كند كسى
|
|
مرآت آفتاب چه محتاج صيقلست |
فضايل ذات ساطعة اللوامع و مفاخر صفات لازمة السواطع آن حضرت در همه افكار و اذهان
كضوء النهار و نور الانوار قرار يافته پس ايراد و اثبات آن از مقوله تحصيل حاصل
مىنمايد و الشمس تكبر عن حل و عن حلل
قدم نهاد قلم تا به قدر شرح كند
خرد گرفت
عنانش كزين سخن بگذر |
|
ز وصف صورت مدحش نكات معنى را
به ماهتاب
چه حاجت شب تجلى را |
اما بخ حكم ما لا يدرك كله لا يترك كله دو سه كلمه از
هر جا آورده مىشود و از جمله شرف نسب عاليش از خبر معتبر على
منى و انا منه معلومست و حسب وافيش از كلام ميمنت انجام
انت منى بمنزلة هارون من موسى محقق و مفهوم اما علم او بر همه اهل عالم روشن
شده و كيفيت دانش او از نكته كامله انا مدينة العلم و على
بابها معين گشته حكيم سنايى فرمايد.
خوانده در دين و ملك مختارش |
|
هم در علم و هم علم دارش |
در شرح تعرف آورده كه على بن ابىطالب را سخنانست كه كسى پيش از وى نگفته و بعد از
وى نيز كسى مثل آن نياورده تا به جايى كه روزى به منبر برآمده گفت كه
سلونى عما دون العرش بپرسيد از من ماوراى عرش پس بدرستى
كه در ميان دو پهلوى من علمها بسيار است و اين لعاب رسول خدايست در دهان من و اين
آن چيزيست كه زقه كرده است يعنى چشانيده است مرا حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و
سلم به خدايى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه اگر فرمان رسد مر تورات و انجيل را
سخن گويند و هر آينه من وسادهاى وضع كنم و بر آن نشسته خبر دهم بدانچه در آن هر دو
كتاب است آن هر دو كتاب مرا در آن باب تصديق نمايند شك نيست كه اين علوم در مكتب
ادب از اديب لبيب و علمك ما لم تكن تعلم در آموخته بود
چنانچه فرمود: كه رسول خداى هزار باب از علم دين به من آموخت كه از هر بابى هزار
باب ديگر بر من منكشف شد شيخ فريدالدين عطار فرمايد:
نبى در گوش او يك علم در داد
چو شهر علم
دين پيغمبر آمد
از آن آب حيات اى دل كه جان خورد |
|
وز آن اندر دلش صد علم بگشاد
در آن شهر
بى شك حيدر آمد
ز دست ساقى كوثر توان خورد |
اما عبادتش به مرتبهاى بود كه هر شب از خلوات او هزار تكبيرة الاحرام مىشنودند و
راى تكبيرات فرائض و نوافل اما حلم او را بر اين وجه نقل كردهاند كه غلام وى در پس
ديوار ايستاده بود امير او را هفتاد بار نعره زد و او جواب نداد آخرالامر امير در
عقب ديوار نگاه كرد او را ديد گفت: اى غلام آواز مرا نشنودى گفت: آرى فرمود: كه چرا
جواب ندادى گفت: مىخواستم كه تو را به خشم آرم گفت: من آنكسى را به خشم آرم كه تو
را بر آن مىداشت كه مرا به خشم آرى يعنى شيطان را پس فرمود: كه برو تو را آزاد
كردم در راه خدا و تا زنده باشم مؤونت تو بر من است و اين غايت بردبارى و بىنهايت
نكوكاريست.
آراسته بود جانش از زيور علم
|
|
بر فرق سر مباركش افسر حلم |
و از تواضعش حكايت كردهاند كه در زمان خلافت از افريقيه مغرب تا سمند سمرقند در
تصرف وى بود پياده در بازار كوفه مىگذشت و مردم به معاملات خود مشغول شده از مرور
وى خبر نداشتند و بر ممر وى انبوهى مىكردند و وى مىفرمود كه راه دهيد امير خود را
مردم آواز مباركش را مىشنودند و راه بر وى خالى مىكردند و در روايتى هست كه روزى
بعضى حوايج خانه خريده بود و خود برداشته يكى از خدام عتبه وى پيش آمد كه يا
اميرالمؤمنين اين بار به من ده تا بردارم فرمود: ابوالعيال احق
ان يحمل پدر عيالان سزاوارتر است به برداشتن بار ايشان خادم گفت تو خليفه
زمانى و امام مؤمنانى اين صورت با حال تو نسبتى ندارد جواب داد كه:
لا ينقص الرجل من كماله ما يحمله الى عياله از كمال
مردم كم نكند بارى كه براى عيال مىكشد اما سخاوتش در مرتبهاى اشتهار يافت كه بر
مجموع صغار و كبار مخفى نماند و بر همه چون روز روشنست امام واحدى رحمة الله عليه
در اسباب نزول آورده كه مركز دايره مناقب ابوالحسن على بن ابىطالب عليهالسلام از
متاع دنيا چهار درم داشت كه آن را از خرج لابد خود باز گرفته در راه رضاى حق سبحانه
بر درويشان نفقه كرد يكى به ظاهر و يكى در سر و يكى در روز نورانى و يكى در شب
ظلمانى. حق تعالى اين آيت فرستاد: و الذين ينفقون اموالهم
بالليل و النهار سرا و علانية و على را به تشريف اين خدمت تعريف كرده بر
تقديم اين عمل بر تخت بخت جلوه داد و حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم پرسيد
كه اى على تو را چه بر آن داشت كه بدين نوع تصدق نمودى جواب داد كه طريق صدقه را
بيرون از چهار نديدم جهت رضاى ربانى جمع آن طريق را التزام نمودم و تمنا آن كه يكى
از اينها شرف قبول يافته به موقع رضا رسد و مقصود من كه خشنودى معبود منست حاصل آيد
حضرت رسالت فرمود: كه يا ابن ابىطالب الا ان ذلك لك اى
پسر ابوطالب آن چه مقصود تو بود يافتى و بدانچه مىجستى واصل شدى و قضيه روزه و
ايثار او و اهل بيت او طعام خود را از مضمون آيه و يطعمون
الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا بر همه عالميان واضح است اما زهادت
مرتضى على در ترك دنيا و ترتيب اسباب امور عقبى و توجه به انوار مشاهده صفات حضرت
مولى درجه قصورى داشت چنانچه جابر انصارى رضى الله عنه فرموده كه نديدم در دنيا
زاهدتر از على بن ابىطالب كه مطلقا ديده همت از متاع فانى دنيا فروبسته بود و بر
مرصد رياضت مترصد شهود تجوع ترانى نشسته در اخبار آمده
است كه مدتها مديد سه روز متوالى از نان جو سير نخورده بود و مىفرمود: حسبى من
الطعام ما يقيم ظهرى بس است از طعام مرا آن مقدرا كه پشت مرا راست دارد و از عبادت
پروردگار من مانع نيايد آوردهاند كه در زمان خلافت روزى به بيت المال در آمد و در
آن جا زر و نقره بسيار جمع آمده بود آنها را نگاه كرده زمانى نيك تامل فرموده آن
گاه گفت: يا صفراء و يا بيضاء غر يا غيرى اى زر زرد
رخسار و اى نقره سفيد عذار غير مرا غرور دهيد و جز مرا بفريبيد كه من فريفته جلوه
دلفريب و شيفته شيوه شيرين شما نمىشوم و به درستى كه من شما را سه طلاق دادهام كه
رجعت به آن محالست و دست تصرف به دامن وصال شما رسانيدن بزه و وبال.
چگونه عشوه دنيا مرا فريب دهد
چو گرد
خرمن من خوشهچين بود پروين |
|
چون من بديده همت در آن نمىنگرم
سزد كه
مزرع دنيا به نيم جو نخرم |