روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۷ -


مرويست كه حق سبحانه ده حور از بهشت به حجره طاهره حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم فرستاد و با هر يكى طشتى و ابريقى و در آن اباريق آب كوثر بود پس آن زن كه در پيش روى خديجه بود فاطمه را فراگرفت و بدان آب بنشست و خرقه‏اى سفيد بيرون آورد به غايت خوشبوى و وى را در آن خرقه پيچيد و رقعه‏اى ديگر پاكيزه كه با رايحه طيب به طريق مقنعه بر سر وى افكند و گفت: بگير اى خديجه وى را پاك و پاكيزه بركت كند خدا بر وى و نسل وى و ديگر زنان نيز تهنيت گفتند خديجه وى را فراستد شاد و خندان و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم او را فاطمه نام كرد و كنيت او ام‏محمد است و لقبش راضيه و مرضيه ميمونه و زكيه و بتول و زهرا و وى را فضايل بسيار و مناقب بى‏شمار است و در روضةالاخبار آورده كه از عايشه پرسيدند كه از زنان كه دوست‏تر بود پيش رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: فاطمه، گفتند: از مردان گفت: شوهر وى و به ثوبت پيوسته كه روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم در مجمع صحابه فرمود كه زنان را در مجلس گذشته بود با فاطمه باز گفت فاطمه گفت: چرا نگفتى كه زنان را آن بهتر است كه مردان را نبينند پس على عليه‏السلام به مسجد باز آمد و جواب را به آن سرور بگذشت فرمود: از كه تعليم گرفتى گفت از فاطمه حضرت فرمود كه فاطمه بضعة منى او پاره‏ايست از من و به صحت پيوسته كه خداى تعالى خشم گيرد به خشم فاطمه و خشنود شود به خشنودى او آيا فاطمه از كشندگان فرزند خود خشمناك خواهد بود و يا خشنود آن محالست كه بتول زهرا از قاتلان فرزند خود خشنود باشد و بيشك بر ايشان غضب خواهد داشت و غضب فاطمه سبب غضب خداوند است پس آن ظالمان ستمكار و آن بدبختان غدار به خشم خداى گرفتار خواهند بود و عذرى كه در اين باب گويند كس نخواهد شنود.

قتل اولاد نبى آنگاه غدر   بى‏شك آن عذريست بدتر از گناه

در اخبار آمده است كه روزى سيد انبياء صلّى الله عليه و آله و سلم به غزائى رفته بود و مرتضى على عليه‏السلام را با خود برده و حسين و حسن طفل بودند مگر حسين از خانه بيرون آمده به خرماستانهاى مدينه افتاده بود و هر طرف مى‏گشت و درختان را تفرج مى‏فرمود ناگاه يهودى كه او را صالح بن رفعه مى‏گفتند آن جا بگذشت و نظرش بر حسين افتاد فى الحال او را بگرفت و به خانه خود برد در جايى پنهان ساخت و روز به نماز ديگر رسيد و حسين پيدا نشد دل خاتون قيامت به جوش آمد و زبان مباركش در خروش رواى گويد: هفتاد بار حضرت سيدة النساء سلام الله عليها به پيش در حجره آمده بود و باز گشته و كسى پيدا نشد كه او را به طلب حسين فرستد آخر روى به حسن كرد كه اى جان مادر برخيز و طلب برادر كن كه دل مجروح من در فراق او مى‏سوزد و هر دم شعله اندوه در كانون سينه بى‏كينه من بر مى‏افروزد حسن برخاست و از مدينه بيرون آمده گرد خرماستانها مى‏گشت و مى‏گفت: يا حسين بن على يا قرة عين النبى اين انت تو كجايى و چرا ديدار عزيز به برادر نمى‏نمايى.

دل ما تمام بردى رخ نمى‏نمايى   بكجات جويم اى جان ز كه پرسمت كجايى

حسن نعره مى‏زد و جواب نمى‏آمد ناگاه آهويى پيدا شد فى الحال بر زبان حسن جارى گشت كه يا ظبى هل رأيت اخى حسينا اى آهو برادرم حسين را ديدى آهو به فرمان حضرت الله و بركت و ميمنت محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم به سخن در آمد و گفت: اى نور ديده پيغمبر و سر و سينه زهرا و حيدر اخذه صالح بن رفعة اليهودى او را صالح بن رفعه يهودى گرفته است واخفاه فى بيته و در خانه خود پنهان كرده اين گنج را در ويرانه او جوى و اين جوهر را در خزانه او طلب كن حسن خرامان، خرامان به در خانه صالح آمد و آواز داد صالح بيرون آمد حسن گفت: اى صالح برادرم حسين را بيرون آور به من سپار و اگر نه مادر را بگويم تا به يك يارب را بگويم تا به زخم تيغ آبدار دمار از يهودان نابكار برآرد و از جدم درخواست كنم تا تير دعا از جعبه اخلاص بركشيده در كمان يقين پيوندد و به هدف قاب قوسين اندازد تا حق سبحانه و تعالى اجابت نموده تمامت يهود بيجان شوند صالح از آن گفت و گوى متحير شده و در آن جست‏وجوى متعجب مانده گفت: اى پسر مادر تو كيست گفت: مادرم زهره زهرا و روضه خضرا و صفوت خانواده رسالت، واسطه قلاده عزت و جلالت دره صدف عصمت غره چهره علم و حكمت نقطه دائره مناقب و مفاخر لمعه ناصيه محامد و مآثر وجود مباركش از سيب بهشت سرشته و در قباله او آزادى عاصيان نوشته مادر سادات مجمع سعادات، چشم بر هم نهاده از بهر او اهل عرصات بتول عذار فاطمه زهرا سلام الله عليها. صالح گفت: مادرت را دانستم پدرت كيست؟ گفت: پدرم شير يزدان و شاه مردان و بدو شمشير حرب كننده در ميدان و به دو نيزه طعنه‏زننده بر اهل انكار و عدوان و به دو قبله با مصطفى نماز ادا كرده و شب غار جان خود را براى سيد انس و جال فدا كرده و جبرئيل به جوانمردى او از آسمان ندا كرده خدايش على نام كرده و رسول در تعظيمش اهتمام كرده سيد غالب محور فلك مواهب على بن ابى‏طالب عليه‏السلام صالح گفت: پدرت را هم دانستم جدت كيست گفت: دريست از صدف شرف خليل و ميوه‏ايست از درخت بخت اسماعيل نوريست فروزان از قنديل تبجيل آويخته از ذروه عرش ملك جليل در مكه نماز خفتن گذارده در مسجد اقصى سنت ادا كرده در زير عرش مجيدش بگذرانيده به مقام قاب قوسين رسانيده رسول ثقلين امام عالمين سيد كونين و نظام دارين مقتداى حرميت پيشواى اهل مشرقين و مغربين جد سبطين سندين حسن منم و برادرم حسين. حضرت اين مناقب ادا مينمود و صيغل كلامش غبار كفر از آئينه دل صالح مى‏زدود و آب ندامت از ديده‏ها مى‏باريد و به ديده حيرت در روى حسن مى‏نگريد و مى‏گفت:

اى آفتاب عالم جان نور روى تو
كردى سخن ادا و صدف‏وار گوش من پر
  صد دل اسير سلسله مشكبوى تو
پر در شاهوار شد از گفت و گوى تو

پس گفت اى جگرگوشه رسول خدا و اى نور ديده على مرتضى و اى سرور دل فاطمه زهرا پيش از آن كه برادرت را به تو تسليم كنم مهر مهر جد بزرگوار خود بر نگين دل من عرض فرماى تا احكام اسلام را گردان نهم و منقاد فرمان قرآن شوم حسن اسلام برو عرض كرد و صالح از روى اخلاص مسلمان شد و به خانه درون دست حسين عليه‏السلام گرفته بيرون آورد و به دست حسن عليه‏السلام داد و طبقى زر سرخ و سفيد بر سر ايشان نثار كرد و حسن دست برادر را گرفته به خانه باز آمدند و فاطمه عليهاالسلام را دل مبارك آرام گرفت.

رخ نمودى و دلم را فرحى روى نمود   آمدى وز قدمت جان به تنم باز آمد

روز ديگر صالح با هفتاد تن از قوم خود مسلمان شده به در خانه فاطمه آمد و آواز شهادت بركشيد و محاسن سفيد خود را در آستانه خانه زهرا مى‏ماليد و به سوز سينه و نياز تمام مى‏ناليد و مى‏گفت اى دختر مصطفى بد كردم كه فرزند تو را بيازردم از آن حركت پشيمان شدم از سر گناه من درگذر فاطمه به وى پيغام فرستاد كه من از حصه خويش در گذشتم و نصيب خويش عفو كردم اما ايشان فرزندان مرتضى‏اند از او عذر بايد خواست صالح صبر كرد تا حضرت على از غزا بازگشت امر را ملازمت كرده صورت حال باز نمود على فرمود: كه اى صالح من خشنود گشتم و از سر گناه تو درگذشتم اما ايشان ريحان باغ رسالتند و نهال حديقه جلالت جگرگوشگان سيد عالمند و نورديدگان خواجه اولاد آدم برو به نزد آن حضرت و از او عذرخواهى كند صالح گريه كنان به نزد رسول خداى صلوات الله و سلامه عليه و آله آمد و گفت: يا سيد المرسلين و رحمة للعالمين صالح خطا كرد و با جگرگوشه تو جفا كرد كه او را بى اجازه مادر و برادر به خانه برد و چون واقف شد فى الحال به برادرش سپرد و اكنون كمر اسلام بربست و بر عتبه متابعت شرع و سنت نشست توبه و انابت پيش آورد و بر آن چه كرده بود حسرت بسيار خورد هيچ روى آن دارد كه بر وى رحم كنى و از گناه وى در گذرى حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى صالح من از بهره خود درگذشت؛ اما ايشان برگزيدگان خدايند اگر وى از تو خشنود گردد زيان‏هاى تو همه سود گردد صالح بى چاره روى به صحرا نهاد و تضرع و زارى مى‏كرد كه خداى گناه كرده‏ام و حال خود تباه كرده‏ام و نامه عمل خود را بدين بى‏ادبى سياه.

يا رب به در تو عذرخواه آمده‏ام
اكنون ز پى عذر گناه آمده‏ام
  بگريخته بوده‏ام به راه آمده‏ام
بپذير كه با حال تباه آمده‏ام

هفده شبانه‏روز مى‏گريست و در صحرا مى‏گشت و ناله وى شبها از منزل ثريا مى‏گذشت روز هجدهم جبرئيل امين از نزد حضرت رب العالمين در رسيد كه اى سيد خدايت سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد كه آن پير مجروح را باز خوان كه ما توبه وى قبول كرديم و گناهان او را قلم عفو در كشيديم و نام او را در جريده دوستان ثبت نموديم عزيز من درين معنى نظر كن كه كافرى اين مقدار خطا كرد كه حسين را به خانه برد و پنهان كرد نه او را طپانچه زد و نه در روى او سخن سخت گفت بعد از آن از كرده خود پشيمان شده كفر را بگذاشت و مسلمان شد اين همه تضرع بايستى كرد تا حق سبحانه از او خشنود گردد آن ستمكاران كه جگرگوشه مصطفى و نور ديده زهرا را به زهر قهر هفتاد و دو پاره ساختند و فرزند پسنديده مرتضى را به تيغ بى‏دريغ با هفتاد و دو تن در بوته كرب و بلا بگداختند تا حال ايشان چگونه خواهد بود.

اى كمر بسته به خونريزى اولاد رسول
هيچ انديشه نكردى كه رسول ثقلين
آه از آن دم كه كند فاطمه از جور تو داد
  هيچت آخر ز خداوند جهان شرم نبود
از پى حرمت ايشان چه وصيت فرمود
مصطفى بر تو غضبناك و على خشم‏آلود

آمديم با ذكر بعضى از مناقب فاطمه در اخبار وارد شده كه حذيفة ابن اليمان رضى الله عنه گفت: مادرم پرسيد كه چند گاهست كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را نديده‏اى؟ گفتم: چند وقت است مادر مرا خوارى كرد و دشنام داد گفتم بگذار تا بروم و با آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم نماز شام بگزارم و از براى تو و خود التماس كنم كه طلب آمرزش نمايد دستورى داد برفتم و با حضرت رسول صلوات الله عليه نماز شام و خفتم گزاردم چون از نماز فارغ شد برخاست و متوجه حجره طاهره شد من هم از عقب آن حضرت روان گشتم ديدم كه در راه شخصى او را پيش آمد و به طريق مساره با وى سخنى گفت و غايب شد باز آن سرو روان شد و من از پى او مى‏رفتم آواز پاى مرا شنود فرمود: اين كيست؟ حذيفه است گفتم: آرى؛ پرسيد: كه حاجت تو چيست؟ گفتم: آن كه براى من و مادر من آمرزش‏طلبى فرمود: كه غفر الله لك و لأُمّك پس گفت: اين شخص كه مرا در راه پيش آمد ديدى گفتم آرى يا رسول الله فرمود: كه ملكى بود كه هرگز پيش از اين به زمين نيامده بود از حضرت پروردگار خود دستورى خواسته كه بر من سلام كند و بشارت دهد مرا كه فاطمه سيده زنان اهل بهشت و حسن و حسين سيد جوانان اهل بهشت خواهند بود و در حديث انس بن مالك آمده كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: بس است تو را از زنان عالميان يعنى از آنها كه به سمت مناقب و معالى آراسته‏اند مريم بنت عمران و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد و آسيه زن فرعون بنت مزاحم.
و ابن بابويه در كتاب آل از حضرت امام حسن عسگرى عليه‏السلام نقل مى‏كند كه چون حق سبحانه و تعالى آدم و حوا را در بهشت متمكن گردانيد ايشان در روضه فردوس مى‏خراميدند و خود را در غايت عزت و احتشام مى‏ديدند وقتى آدم به حوا گفت: كه خداى از تو نيكوترى نيافريده است و بر لوح وجود هيچكس رقمى زيباتر از تو نكشيده حق سبحانه و تعالى امر كرد به جبرئيل كه ايشان را به فردوس اعلى بر چون آدم و حوا به فردوس اعلى درآمدند نگاه كردند دخترى ديدند بر بساطى ضريف از بساطهاى بهشت نشسته و تاجى از نور بر سر و دو گوشواره از نور در گوش و ساحت بهشت از نور روى چون آفتابش درخشان.
تو رخ نمودى و عالم تمام نور گرفت‏
آدم گفت: اى جبرئيل اى دوست من اين دختر چه كسست بدين زيبايى كه رياض جنان از نور وى وى چنين نورانى گشته جبرئيل گفت: اين فاطمه است دختر محمد صلّى الله عليه و آله و سلم از فرزندان تو كه پيغمبر آخرالزمان خواهد بود گفت: آن تاج چيست بر سر وى؟ گفت: زوج وى عليست گفت: آن گوشواره‏ها چيست؟ در گوش وى؟ گفت: فرزندان وى حسن و حسين‏اند آدم گفت: اى جبرئيل ايشان پيش از من آفريده شده‏اند جبرئيل گفت: اى آدم ايشان موجود بودند در غامض علم الهى پيش از آن كه تو آفريده شوى به چهار هزار سال.

آندم كه خانه بر سر كوى تو ساختم
آندم كه ما به بار امانت درآمديم
  آدم هنوز محرم خلد برين نبود
جبريل بر خزانه رحمت امين نبود

و از عايشه به صحت رسيده كه گفت: بيرون رفت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم و بر وى كسايى بود از پشم حسن پيش آمد وى را در زير آن كسا در آورد و حسين بيامد او را نيز جاى داد على و فاطمه بيامدند ايشان را نيز در آن كسا در آورد پس جبرئيل آمد و اين آيه آورد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا يعنى جز اين نيست كه خدا مى‏خواهد ببرد از شما رجس را اى اهل بيت و پاكيزه گرداند شما را پاكيزه گردانيدنى و در شأن ايشان چهار كس فرمود كه: انا حرب لمن حاربكم و سلم لمن سالمكم ملخص اين سخن آنست كه من حرب كنم با كسى كه با ايشان حرب كند و صلح دارم با كسى كه با ايشان صلح دارد و حضرت فاطمه هشت سال در مكه ملازم پدر بود و از آن حضرت كرامات بسيار منقولست يكى آن كه در بعضى كتب آورده‏اند كه روزى حضرت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم در مسجد الحرام نشسته بود و پشت بر ديوار كعبه باز نهاده جماعتى از خواتين قريش خرامان در لباس ناز و عيش شادان در مفاخرت و طيش به نزد آن حضرت آمدند و گفتند اى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم اگر چه در ملت از تو بيگانه‏ايم اما در نسبت و قرابت يگانه و در يك شهر همخانه‏ايم و نمى‏خواهيم كه به كلى سررشته رحم از تو بريده گردانيم امروز ترتيب عروسى داريم و كار زفافى مى‏سازيم و فلانه را كه خويش توست به فلان كس مى‏دهيم دختر خود فاطمه را بفرست تا عروسى ما را تماشا كند و رسم خويشاوندى به جاى آرد و به قدوم خود منزل ما را رونقى بخشد و محفل ما را زيب و زينتى ارزانى فرمايد خواجه تأمل كرد آن گه سر برآورد و گفت: نيكو باشد شما برويد تا من فاطمه را بفرستم ايشان برفتند و حضرت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم نزد فاطمه آمد و گفت: اى جان پدر ما را فرموده‏اند كه با خلق خلق ورزيم و جفا و آزار دشمنان را تحمل كنيم زهر نفاق ايشان را به شكر شكر مقابل سازيم.

جنگ بايد ديد و پنداريد صلح   زهر بايد خورد و پنداريد قند

امروز خاتونان عرب نزد پدرت آمده بودند و درخواست كرده كه به خانه ايشان روى و در عقد و زفاف ايشان حاضر گردى و من قبول كرده‏ام كه تو را بفرستم تو چه مى‏گويى فاطمه فرمود: كه حكم مر خداى و رسول او راست من بنده فرمانم و از حكم تو سرپيچيدن نمى‏توانم.

مرا تو جان عزيزى و شاه محترمى   بهر چه حكم كنى بر وجود من حكمى

اى پدر به فرمان تو به مجلس و محفل ايشان مى‏روم اما متحيرم كه كدام جامه بپوشم و به چه لباس ملبس گردم ايشان جامه‏هاى زيبا پوشيده باشند و خود را به البسه قيمتى آراسته مبادا كه چون مرا با جامه خلقان و چادر كهنه بينند طعنه و طنز پيش آرند و به استهزاء و افسوس در من نگرند زن عتبه و دختر شيبه و خواهر ابوجهل بار عنايان فضول‏پيشه و بى‏ادبان كج انديشه آنجا حاضرند اى پدر تو لاف و گزاف دختران عرب را نيكوشناسى حمالة الحطب كه خار در راه تو مى‏اندازد و هند زن ابوسفيان كه از غيبت شما به هيچ كار ديگر نمى‏پردازد در آن مجلسند اى پدر بر ضمير منير شما روشنست كه اينها همه به آستين آستانه خانه مادرم خديجه مى‏رفته‏اند و به رسم ملازمت هر روز دايم به دايم به در خانه او مى‏رفته امروز جمله با ديباى روى و خز مصرى و برد يمنى و حله عراقى نشسته باشند و زيورهاى به تكلف بربسته و تاج‏هاى مكلل به جواهر بر سر نهاده بر بالش‏هاى زربفت تكيه زده من با چادرى كه چند جا از ليف خرمابند بر نهاده‏ام و با پشمينه‏اى كه چندين جا رقعه بر آستين و گريبان او دوخته‏ام بدان مجلس در آيم چون مرا ببينند نگويند كه اين دختر را چه افتاده است عقد مادرش كه در روز عقد در گردن داشت خراج مملكتى بود كنون دختر جامه پلاس مى‏پوشد سبب چيست؟ اى پدر بزرگوار ايشان را ديده معنى گشاده نيست كه دانند درختى كه از بوستان نبوت رسته است و نهالى كه از جويبار رسالت سر بالا كرده به جامه ديبا و زيور زيبا بله به تمامى متاع غرور دنيا فريفته و شيفته نشود ايشان همه نظر بر صورت دارند و ديده بصيرت به جانب معنى نمى‏گمارند.

وه كه آن صورت پرست از حال ما آگاه نيست   آرى آرى اهل صورت را به معنى راه نيست

اى پدر چه بويد كه مادرم خديجه بودى تا ايشان را اين داعيه پيدا نشدى و اين خيال از خاطر سر بر نزدى اكنون او به جوار رحمت حق پيوسته پيدا در خزان فراقش چون عندليب بر بوى گلزار مى‏زارم و از خار خار خاتونان عرب كه در حضور انفعال منند در هجران مادر زار زار مى‏نالم.

هر گه كه دلم از غم دلدار بنالد
عيبم مكن اى دوست اگر زار بنالم
  از ناله زارم در و ديوار بنالد
كان را كه فراقست بناچار بنالد

فاطمه اين مى‏گفت و قطرات عبرات بر رخساره مى‏باريد حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم نيز به گريه درآمد و گفت: اى جان پدر ملول مشو اندوهناك مباش كه جامه‏هاى فاخر و زيورهاى مكلل نزد ما قدر قيمتى ندارد هدهد تاج بر سر دارد گو مى‏دار كه رايحه كريهه وى مشام را رنجه دارد و طاووس لباس ملمع مى‏پوشد گو مى‏پوش كه پاى سياه او را رسوا مى‏سازد امروز آنها كه چون گل لباس زرد و سرخ پوشيده در چمن تكبر جلوه مى‏كنند فردا مانند خار بى‏قيمت هيمه آتش دوزخ خواهند بود خواهر ابوجهل پر جهل اگر امروز طوق زرين بر گردن دارد فردا غل آتشين بر گردن خواهد داشت دختر عتبه اگر در دنيا بر متكاى عشرت تكيه مى‏زند در آخرت بر عقبه عقابش باز خواهند داشت اى دختر ما را فخر به گليم فقر است كه موسى كليم با گليم محرم ذروه طور و مقرب قبه نور شد.

ما و گليم فقر كه تارى از آن به است
ما و پلاس عجز كه در ديده خرد
  از حله يمانى و ديباى ششترى
زيباتر از ملابس خز است و عبقرى

ايشان در اين سخن بودند كه جبرئيل از حضرت ملك جليل در رسيد كه يا رسول الله خداى تو را سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد كه فاطمه را بگو تا در آن عروسى حاضر شود كه آن جا به مقدم او رمزى عجيب و حالى غريب ظاهر خواهد شد و بعضى از آن زنان صيد وى خواهند گشت و به بركت قدومش از قيد كفر خلاصى خواهند يافت. پس خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اى جگرگوشه من اينك آورنده وى و رساننده قواعد امر و نهى طاووس ملائكه از آشيانه سدرة المنتهى رسيد و فرمان حضرت عزت مى‏رساند كه فاطمه را بگوى تا بدان محفل رود فاطمه فرمود: كه اى پدر و اى سيد بشر و اى شفيع محشر من نافرمانى نمى‏كردم اين انديشه پيش آمده بود كه دنيا سراى ماتمست در سراى ماتم تماشاى عروسى عجب مى‏نمايد اين زمان كه حكم خداوند در رسيد توقف را مجال نماند پس حضرت بتول عذرا مقنعه فقر بر سر افكند و چادر عصمت پوشيده از خانه پدر چون خورشيد انور تنهايى خادمه و حاجبه روان شد.

چه غم خورشيد تابان را اگر تنها رود در ره   چه غم سرو خرامان را اگر يكتا برون آيد

آورده‏اند كه حضرت عزت به حفظ عصمت دامن خلقان او را از نظر خلقان پوشيده مى‏داشت دختران قريش همه چشم نهاده و خاتون‏هاى عرب مجموع گوش گشاده كه همين ساعت دختر محمد صلّى الله عليه و آله و سلم درآيد با خرقه كهنه و مقنعه پشمينه چون اندوه از ديده وى روان شود از حسرت آتش غم در دلش علم زند ايشان در اين انديشه بودند كه آواز برآمد كه اينك فاطمه درآمد همين كه زهرا قدم در آستانه خانه نهاد چهار ديوار خانه از شعشعه جمالش چون چشمه خورشيد روشن و درخشنده گشت فاطمه نه به رسم جاهليت بلكه به طريق اسلام بر اهل مجلس سلام كرد

كردى سلام و ذوق سلامت به دل رسيد   وين خانه از سلام تو دارالسلام شد

حاضران آن محفل را از حيرت مجال جواب نبود اما ديدند كه دختر خير البشر خرامان خرامان مى‏آيد دامن حله‏اى كه چشم روزگار چنان جامه و نديده در پا مى‏كشيد و تاجى مرصع به در شاهوار و ياقوت آبدار و لعل درخشنده و فيروزه درخشنده و زمرد تابنده كه ديده از مشاهده جواهر آن خيره مى‏شد بر سر و دست برنجن از زرى كه كسى در كان دنيا چنان زر خالص نديده و دست تصرف هيچ زرگر بدان نرسيده در دست رشته‏هاى مرواريد از اطراف جامه‏اش در آويخته زيبايى حله و حيله او آب‏روى همه پيرايه‏ها ريخته حوران بهشت و كنيزان پاكيزه سرشت در خدمتش روان شده يكى شقه چادر مطهرش به دست ادب برداشته تا از غبار زمين آلوده نگردد يكى دامن مقنعه پاكيزه‏اش به طريق احترام برگرفته تا گرد بر او ننشيند ديگرى مروحه صفا در دست گرفته او را باد مى‏زند يكى مجمره عود در پيش آورده تا رايحه آن مشام عالميان را معطر سازد يكى جهت دفع چشم زخم اعدا سپند مى‏سوخت ديگرى براى سلامت حال دوستانش دعا مى‏كرد بدين عظمت و دبدبه و رايت و كوكبه فاطمه بدان خانه درآمد و زبان زنان بدين كلمات مترنم شد:

تو از هر در كه باز آيى بدين خوبى و رعنايى
به زيورها بيارايند وقتى خوبرويان را
ملامت‏گوى بى‏حاصل ترنج از دست نشناسد
  درى باشد كه از رحمت به روى خلق بگشايى
تو سيمين تن چنان خوبى كه زيورها بيارايى
در آن ساعت كه چون يوسف جمال از پرده بنمايى

چشم خواتين عرب كه بر آن گوهر صدف خلق و ادب افتاد ديده ايشان خيره و آئينه عقل و فهمشان تيره گشت از جاى خود برجسته مى‏گفتند آيا اين دختر كدام سلطانست و حرم محترم كدام خاقان؟

اين كيست اين كيست اين در حلقه ناگاه آمده
اين بخت و دولت را نگر اين لطف و رحمت را نگر
  اين نور الله است اين از نزد الله آمده
در حاره بداختران با روى چون ماه آمده

اين كدام خاتون است كه نور چهره او بر آفتاب و ماه غالبه مى‏كند و اين جامه‏ها از كجاست كه در خزاين ملوك عرب چنين لباس نباشد مگر اين جامه‏ها را چرب‏دستان مصر و اسكندر ببافته‏اند و پود و تارش را هنرمندان روم و فرنگ تافته ايشان ندانسته كه آن البسه از جامه خانه غيب بوده يا جامه‏ها فاطمه در نظر ايشان اطلس و ديبا نموده چون دانستند كه فاطمه است لرزه بر اعضاى ايشان افتاده پيشگاه سرير با فاطمه گذاشتند و هر يك در گوشه‏اى سر خجلت و انفعال در پيش انداختند.

هر نازنين كه بر مه و خور حسن مى‏فروخت   چون تو در آمدى پى كار دگر گرفت

جمع كافران كه مدد توفيق از ايشان منقطع شده بود از آن مجلس فرار نموده آن صورت را بر سحر حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم حمل كردند و جماعت ديگر كه آن جا قرار داشتند زبان به عذرخواهى گشوده گفتند اى دختر مصطفى ما تو را تكليف كرديم مبادا كه غبارى بر خاطر عاطرت نشسته باشد حكمى فرماى كه ما به امرى كه سبب خشنودى تو گردد قيام نماييم از طعام‏ها چه پيش آريم از شربت‏ها كدام مهيا سازيم فاطمه فرمود: كه خشنودى من به طعام و شراب نيست گرسنگى صفت من و پدر منست كه فرمود: اجوع يومين دو روز گرسنه مى‏باشم و اشبع يوما و يك روز سير مى‏شوم اگر خشنودى من مى‏خواهيد و از آن پدر من بلكه رضاى حضرت ذوالمن قدم از ظلمت‏كده كفر بيرون نهاده به فضاى روشنايى فزاى ايمان آئيد و با يگانگى خداوند آشنا شده از بيگانگى شرك بگريزد جمعى از آنها كه سخن فاطمه شنيدند و آن چنان كرامتى معاينه ديدند جامه‏ها چاك زده و مقنعه‏ها از سر كشيده كلمه طيبه لا اله الا الله محمد رسول الله بر زبان راندند و از يمن قدوم حضرت فاطمه عليهاالسلام بدان دولت و سعادت سرمدى رسيدند.

آرام دل و زندگى جان ز دم اوست   هر جا كه نهد پاى صفا در قدم اوست

و در شواهد النبوه وقوع اين صورت را در مدينه نقل مى‏كنند يا همين حكايت است كه يك راوى از آن جا دانسته و ديگرى اينجا يا خود كرامت ديگر بوده مر فاطمه عليه التحية و الدعا را در خبر است كه چون يكسال از هجرت رسالت برآمد فاطمه به روايت اهل بيت نه ساله شد و به قولى چهارده ساله و به روايتى بيست ساله و غير از اين نيز گفته‏اند و بر هر تقدير در ماه رجب سال دوم از هجرت يا در ماه صفر از همان سال يا در ماه رمضان وى را به على داد و در باب تزويج به على روايات بسيار است و اينجا به نقل اشهر از كتب معتبر ايراد كرده مى‏شود.
مرويست كه هر كه از اكابر صحابه، فاطمه را خواستگارى مى‏كرد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود: كه در باب تزويج فاطمه انتظار وحى مى‏كشم در كتاب مناقب ابوالمؤيد خوارزمى مذكور است كه خبر كرد مرا حافظ ابوالعلاى همدانى باسناد خود از حسين بن على كه روزى رسول صلوات الله و سلامه عليه در خانه‏ى ام‏سلمه رضى الله عنها بود كه بر وى فرود آمد ملكى كه او را بيست سر بود بر هر سرى هزار زبان داشت و هر زبانش به لغتى تسبيح و تقديس مى‏گفت مر حق تعالى را كه به لغت زبان ديگر نمى‏مانست و كف دست او گشاده‏تر بود از هفت آسمان و هفت زمين حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم پنداشت كه جبرئيل است گفت: اى برادر، تو هرگز بدين صورت نزديك من نيامدى. آن فرشته گفت: كه يا رسول الله من جبرئيل نيستم؛ مرا صرصائيل گويند حضرت حق سبحانه مرا به حضرت تو فرستاده براى تزويج نور به نور حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى صرصائيل كرا به كه مى‏بايد داد گفت: فاطمه را به على پس حضرت رسول در حضور وى فاطمه را به على داد به گواهى جبرئيل و ميكائيل و شيخ زرندى در كتاب نظم دررالسبطين روايت مى‏كند از انس ابن مالك كه گفت: من نزد رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم كه آثار وحى در بشره مبارك وى ظاهر شد و چون وحى متجلى گشت فرمود: اى انس هيچ مى‏دانى كه جبرئيل براى من از نزد خداى چه پيغام آورده بود گفتم: يا رسول الله پدر و مادرم فداى تو باد چه پيغام بود؟ فرمود: پيغامش اينست كه ان الله تعالى يامرك ان تزوج فاطمة بعلى بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد كه فاطمه را به زنى به على دهى اى انس برو اشراف مهاجر را چون ابوبكر و عمر و طلحه و زبير رضى الله عنهم و جماعتى اكابر انصار چون سعد بن معاذ و سعد بن عباده و اسيد بن خضير را بگوى كه رسول خداى شما را مى‏خواند من به موجب فرموده آن حضرت رفتم و آن گروه را بخواند چون جمع شدند و على نيز حاضر گشت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم خطبه‏اى بليغ خواند مشتمل بر حمد و ثناى حضرت حق جل جلاله و ترغيب به نكاح آنگاه فرمود: كه حق تعالى مرا امر فرموده كه فاطمه را به زنى به على دهم او را به زنى على دادم به مهر چهارصد مثقال نقره‏اى على راضى شدى على گفت: راضى شدم يا رسول الله و روايتى آن كه على عليه‏السلام را فرمود: تا خطبه بخواند آن گاه آن حضرت دعاى خير در شأن فاطمه و على به تقديم رسانيد و گفت: جمع الله شملكما جمع گردند پراكندگى‏هاى شما را و اسعد جدكما و به سعادت قرين سازد بخت شما را و بارك عليكما و بركت دهد شما را و اخرج منكما اولاد كثيرا طيبا و از شما هر دو بيرون آرد ذريت بى‏شمار و اولاد بسيار همه پاك و پاكيزه روزگار و در كتب مناقب خوارزمى درين باب حديثى طويل واقع شده خلاصه همه آن كه جبرئيل عليه‏السلام به نزديك حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و قدرى از سنبل و قرنفل بهشت بياورد حضرت آتن را فراستد و ببوئيد و گفت: اى جبرئيل سبب آوردن اين قرنفل چيست؟ جبرئيل حضرت را خبر داد كه حضرت حق سبحانه وحى كرد به بهشت كه خود را بياراى بهشت آراسته شد و فرمود درخت طوبى را كه بار بردار از حلى و حلل و حكم شد تا حوران و عينان خود را بياراستند و ملائكه را فرمان رسيد تا در حوالى بيت‏المعمور جمع شدند و آن جا منبريست از نور كه آدم على نبينا و عليه‏السلام بروى خطبه خوانده در روز عرض اسماء بر ملائكه امر الهى به راحيل كه يكى از ملائكه حجاب بارگاه ربوبيت است رسيد كه بر آن منبر بالا رود و خطبه بخواند و در ميان همه ملايكه شيرين كلام ترازو نيست پس راحيل بر آن منبر بر آمد و حق تعالى را به انواع محامد ستايش ادا فرمود چنانكه اهل آسمان‏ها فرحان و مسرور گشتند پس وحى آمد به وى كه عقد كن فاطمه دختر حبيب مرا به على پس راحيل عقد كرد و ملايكه گواه گشتند و كاتبان ديوان قضا اين مهم را بر همين وتيره ثبت نمودند آن گاه جبرئيل قطعه حرير به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نمود كه اين صورت درين و صله حرير نوشته شده به فرمان خداى بر تو عرض كردم و من اين را به خاتم مشگ مهر خواهم كرد و به رضوان خادم بهشت خواهم سپرد و چون مهم عقد به اتمام رسيد اشجار فردوس سنبل و قرنفل نثار كردند و من به تحفه قدرى براى شما آورده‏ام آن گاه حكم شد درخت طوبى رقعه‏ها نثار كند طوبى آن حلى و حللها را نثار كرد و حورالعين برداشتند و بدان مفاخرت مى‏كنند تا قيامت و نقلى است كه درخت طوبى رقعه‏ها نثار كرد به عدد دوستداران اهل بيت از زمان آن حضرت تا قيامت و در هر رقعه نام يكى از دوستداران اهل بيت نوشته از مردان و زنان و هر ملكى كه حاضر بوده از آن يك رقم برداشته و نگاه مى‏دارد تا در قيامت آن رقعه بدان كس دهند كه نام او در آن جا مسطورست و مضمون رقعه آن باشد كه فلان يا فلانه از آتش دوزخ آزادند و اين از بركت فاطمه و ميمنت على مرتضاست.

دوستان را رسد برات نجات
دوست شو تا به موجب دلخواه
بگذر از دشمن كه تا ناگاه
  دشمنان خوار مانده در دركات
فيض يابى ز وال من والاه
نخوردى زخم عاد من عاداه

پس جبرئيل فرمود: كه حق تعالى مى‏فرمايد كه تزويج كن تو هم فاطمه را در زمين به على چنان چه در آسمان تزويج واقع شده پس سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم فاطمه را به على داد و ام‏سلمه را گفت: كه دختر مرا به خانه على بر و بدو بسپار و با او بگوى تا تعجيل نكند تا من بيايم و ايشان را با يكديگر ببينم و چون نماز خفتن بگذارد كوزه‏اى آب برداشت و نزد ايشان آمد و آب دهن مبارك در آن جا انداخت و معوذتين و ديگر ادعيه بر آن خواند آن گاه فرمود: يا على از اين آب بياشاميد و وضو سازيد و روايتى آن كه مقدارى از آن آب بر سر فاطمه و ميان هر دو پستان او پاشيد و گفت: اللهم انى اعيذها و ذريتها من الشيطان الرجيم بار خدايا! به پناه تو در مى‏آورم او را و فرزندان او را از شر ديو رانده يعنى شيطان آن گاه مقدارى ديگر از آن آب بر سر على و ميان هر دو شانه وى پاشيد و همان دعا گفت درباره وى آنگاه فرمود: اللهم انهما منى بار خدايا! اين هر دو از منند و انا منهما و من از ايشانم اللهم بار خدايا! كما اذهبت عنى الرجس همچنان كه از من رجس را ببردى و طهرتنى و مرا پاك و پاكيزه گردانيدى فطهر هما پس ايشان هر دو را پاك ساز آن گاه فرمود: برخيزيد و به جاى خواب خود رويد كه خداى تعالى ميان شما الفت دهد و در نسل شما بركت دهد و خود برخاست تا از خانه بيرون رود فاطمه در گريه افتاد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى دختر من چه چيز تو را در گريه مى‏آورد و به تحقيق من تو را به كسى دادم كه اسلام وى از همه پيش و حلم و خلق وى از همه بيش و خلق وى از همه بهتر و عرفان وى به خداوند تعالى از همه زيادتر است و روايتى آنست كه چون حضرت رسول بكاى فاطمه مشاهده فرمود به طريق تلطف فرمود: كه اى جان پدر در حق تو تقصير نكردم كسى را شوهر تو گردانيدم كه بهترين اهل بيت منست و سوگند مى‏خورم به خدايى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه تو را به كسى داده‏ام كه سيد است در دنيا و آخرت و مقرر است كه گريه فاطمه به جهت آن بود كه از خدمت پدر دور مى‏افتاد نه چنان چه جمعى خيال بندند كه گريه او از آن بود كه على مال و متاع چندان نداشت چه فاطمه دامن همت از دنيا در كشيده بود و از پدر همه مراسم و قواعد فقر ديده و شنيده و مى‏دانست كه پدر بزرگوار او را فخر و مباهات به فقر است و بس.

مژده الفقر فخرى در طريق معرفت
ميوه مقصود باز آرد به گلزار مراد
  هست از بهر تسلى دل ارباب فقر
هر نهالى را كه باشد تازگى از آب فقر

در اخبار آمده است كه جهاز حضرت فاطمه عليهاالسلام از ثياب و متاع و اثاث بيت دو جامه برد بود و دو بازوبند نقره و قطيفه‏اى كه تمام بدن را نمى‏پوشيد و قدحى و يك آسيا دست و آردبيزى و دو سبو و مشك آبى و مشربه و دو نهالى از كتان سطبر كه حشو يكى از ليف خرما و حشو ديگرى از تراشه سختيان بود و چهار عدد بالش كه دو تا از آن را به پشم و دو ديگر را به ليف خرما پر كرده بودند امام سيف النظر ابوبكر طوسى در كتاب ستين الجامع للطايف البساتين آورده كه يكى از منافقان، مرتضى على را ملامت كرد و در خواستن فاطمه و گفت: اى على تو معدن فضل و ادبى و شجاع‏ترين مبارزان عرب چرا زنى خواستى كه چاشتش به شام نمى‏رسد اگر دختر مرا بخواستى من چنان ساختمى كه از در خانه تو شتر در شتر بودى پر از جهاز دختر من. على فرمود: كه اين كار به تقدير است نه به تدبير الحكم لله العلى الكبير ما را نظر بر مال و متاع دنياى غدار نيست و مقصود ما جز رضاى حضرت پروردگار نه، تفاخر ما به اعمال است نه به اموال، و مباهات ما به كردار است نه به درهم و دينار.

همت ما را نظر بر درهم و دينار نيست   مقصد و مقصود ما جز پرتو ديدار نيست

چون مرتضى على عليه‏السلام رضاى خدا را به حكم قضا ظاهر ساخت در سرش ندا كردند كه اى على سر بردار تا قدرت خدا بينى و جهاز دختر مصطفى بينى و قدر و حرمت فاطمه زهرا بينى على سر مبارك بالا كرد از بالاى سر خود تا عرش عظيم حجاب‏ها ديد از نور و در زير عرش ميدانى وسيع در نظرش آمد تمام آن ميدان پر از ناقه‏هاى بهشت، بار ايشان در و گوهر و مشك و عنبر بر سر هر شترى كنيزكى چون آفتاب تابان و زمان هر شترى در دست غلامى چون سرو خرامان ندا مى‏كردند كه هذا جهاز فاطمه بنت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم اين جهاز فاطمه دختر محمد صلّى الله عليه و آله و سلم است مرتضى على عليه‏السلام از مشاهده آن حال خوشوقت شده روى از منافق بگردانيد و به حجره در آمد كه فاطمه را خبر دهد پيش از آن فاطمه را خبر داده بودند چون امير به خانه در آمد فاطمه گفت: يا على تو ميگويى يا من؟ على گفت: تو بگو فاطمه فرمود: كه اگر سرزنش منافقان شنيدى اما جهاز ما را به عين ديدى.

ما اگر چشم از نعيم اين جهان بر دوختيم
بى سر و سامان مبين ما را كه در كون و مكان
  دولت باقى و ملك جاودانى آن ماست
هر سر و سامان كه بينى از سر و سامان ماست

در معارج آورده كه روزى حضرت خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود كه سليمان پيغمبر على نبينا و آله و عليه‏السلام براى دختر خود جهازى ترتيب كرده بود بسيار نيكو و براى داماد تاجى ساخته و به هفتصد گوهر مكلل و مرصع گردانيده مرتضى على اين خبر از سيد بشر شنيده به خانه آمد و پيش فاطمه تقرير كرد فاطمه را در خاطر عاطر گذشت كه شايد على را بر ضمير منير گذرد كه سليمان پيغمبر بزرگوارتر و عالى مقدارتر است دختر آن پيغمبر را آن همه جهاز و پيرايه و دختر اين پيغمبر چنين نادار و بى‏سرمايه آن داماد را تاج بدان مثابه و اين داماد را احتياج بدين مرتبه.
تا اندر اين قضيه خدا را چه حكمتست - فاطمه اين سر را در دل مبارك نگاهداشت و با هيچكس آشكار نكرد تا وقتى كه درگذشت شبى مرتضى على عليه‏السلام او را در واقعه ديد در صدر بهشت بر تختى مكلل به جوار نشسته و حورا و عينا بر حوالى تخت او براى خدمت كمربسته و دخترى در غايت حسن و جمال و نهايت غنج و دلال با زيورهاى شايسته و پيرايه‏هاى بايسته، دو طبق به جهت نثار در دست گرفته و در پيش آن سرير ايستاده منتظر آن كه فاطمه بر وى نظر كند على پرسيد: كه اى فاطمه دختر كيست؟ گفت: دختر سليمان پيغمبر عليه‏السلام است كه حق تعالى او را به خدمت من باز داشته آن روز كه حكايت جهاز او از زبان پدرم نقل كردى انديشه آن در خاطر من خطور كرد امروز او را در پايه خدمت من باز داشته‏اند و براى اعزاز و حرمت من تعيين كرده‏اند و عوض تاجى كه سليمان براى داماد خود ترتيب داده بود لواى حمد براى تو مقرر شد و لواى حمد علميست كه خاصه حضرت رسالتست و ارتفاع آن لوا مقدار هزار ساله راهست و قبضه آتن فضه بيضاست و سنان او از ياقوت حمرا و روحه آن از زمرد خضرا و آن را سه ذوابه است يكى در مشرق و يكى در مغرب و سوم در مكه بر يك سطرى نوشته شده بر يكى بسم الله الرحمن الرحيم و بر ديگرى الحمد لله رب العالمين و بر سوم لا اله الا الله محمد رسول الله اين لوا را در فضاى عرصات حاضر گردانند و منادى ندا كند كه كجاست نبى امى و رسول حرمى و سيد عربى و خواجه هاشمى و رهنماى تهامى و پيشواى امى محمد بن عبدالله سيد المرسلين و خاتم النبيين خواجه پيش آيد و آن لواى مبارك به دست گيرد و بعد از آن تمامى انبيا از آدم تا عيسى صلوات الله على نبيا و عليهم اجمعين با ساير صديقان و شهيدان و صالحان و كافه مؤمن‏ان از اهل عرفان و ايقان در زير آن لوا جمع شوند چنان چه فرموده آدم و من دونه تحت لوائى يوم القيامة.

آدم و من دونه تحت اللوا   آمده چون تو علم افراخته

پس تاجى از نور بيارند و بر فرق سلطان انس و جن نهند و لباس حرير اخضر در بدن مباركش پوشانند و براق حاضر سازند تا شهسوار ميدان اسرى بعبده سوار شود و براى هر يك از انبياء نيز براق و حله و تاج بياورند و آن گروه سواره روى به بهشت آورند و چون حضرت رسول سوار گردد علم به دست مرتضى على دهد و او پيش پيش مى‏رود و گويند آن لوا به هيئت تاج باشد بر سر على و بر سر او ندا كند كه اى على اين تاج بهتر يا تاج داماد سليمان پيغمبر كه به حضور فاطمه از روى تعجب تقرير مى‏كردى.
ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا
امام نجم الدين عمر نسفى در تفسير فاتحه خويش روايت مى‏كند كه روزى حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم الى يوم الحشر به خانه فاطمه در آمد ديد كه فاطمه ملول و محزون نشسته و مى‏گريد از او پرسيد كه چرا مى‏گريى و به چه جهت اندوهناكى؟ گفت: يا رسول الله بر سبيل حكايت مى‏گويم نه به طريق شكايت سه روز است كه در منزل ما طعام نيست و حسن و حسين بى‏طاقت شده از غايت جوع مى‏گريستند مرا از گريه ايشان گريه آمد و على هم مى‏گريست و ما از شما پنهان مى‏داشتيم اما امروز از حسن و حسين سخنى شنودم كه طاقتم طاق شد با هم مى‏گفتند: كه آيا هيچ كودكى اين چنين گرسنه باشد كه مائيم جهان بر چشم من تاريك گرديد اى پدر چه گويى اگر بنده‏اى با خداوند خود خواهد كه در مناجات گستاخى كند عيبى نباشد؟ سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه نه اى فرزند خدايتعالى گستاخى بندگان را دوست مى‏دارد و فاطمه به خانه درون رفت و دو ركعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ شد دستها برداشته به زبان نياز مناجات آغاز كرد و گفت: خداوندا تو مى‏دانى كه زنان را به مقدار پيغمبران قدرت و قوت نيست اگر حضرت تو را با پدرم سرى هست كه به قوت ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى تحمل گرسنگى باشد مرا طاقت آن سر نيست يا مرا طاقت ده يا از اين اندوه راحت بخش اين بگفت و بى‏هوش شد جبرئيل آمد كه يا رسول الله برخيز حضرت فرمود: كه چه بوده؟ گفت: ناله فاطمه فرشتگان را در خروش آورده او را درياب خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بيامد و فاطمه را بى‏هوش افتاده ديده نشست و سر مبارك وى را از زمين برداشته در كنار گرفت رائحه گيسوى مشكبار حضرت به مشام وى رسيد و به هوش باز آمده برخاست و سر در پيش افكنده بايستاد حضرت دست بر سينه وى نهاد و گفت خدايا وى را از گرسنگى ايمن گردان فاطمه فرمود: كه بعد از آن دعا تا من بودم هرگز ديگر گرسنه نشدم اى عزيز نپندارى كه ايشان را اگر دنيا بايستى به ايشان ندادى بلكه ايشان به اختيار خود طريق رياضت مسلوك مى‏داشتند و الا دعاى آن حضرت و اهل بيتش بر درگاه الهى مستجاب بود در معارج آورده كه روزى حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه فاطمه آمد و پرسيد كه اى دختر چگونه مى‏گذرانى گفت: اى پدر بزرگوار من و اولاد من با پدر و فرزندانم سه روز است كه از طعام نچشيده‏ايم بلكه بويى از مطبوعات نشنيده حضرت دست مبارك برآورد و دعا فرمود كه: اللهم انزل على محمد و اهل بيته كما انزلت على مريم بنت عمران خدايا روزى فرو فرست بر محمد و اهل بيت وى چنانچه فرو فرستادى بر مريم بنت عمران بعد از آن فرمود: كه اى فاطمه در مطبخ خويش در آى و نگاه كن كه چه مى‏بينى فاطمه روان شد و حسن و حسين از عقب مادر دويدند، كاسه‏اى ديدند مكلل به جواهر و در آن كاسه تريد و قطعه گوشت پخته بر بالاى آن نهاده و از وى بويى مى‏دهد بر مثال بوى مشك فاطمه كاسه را بيرون آورد و پيش پدر بزرگوار خود نهاد حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كلوا باسم اله محمد بخوريد به نام خداى محمد پس نبى و داماد و دختر و هر دو سبط پيغمبر از آن طعام تناول فرمودند و در روايتى آمده كه شبانه‏روز آن طعام بر آن منوال در آن خانه نهاده بود و درين مدت اهل بيت سيد انام عليه الصلوة و السلام چاشت و شام از آن مى‏نوشيدند و ذره‏اى كم نمى‏شد روزى حضرت حسن از خانه بيرون آمد و لقمه‏اى از آن گوشت در دست داشت زنى يهودى آن را بديد گفت: اى اهل بيت جوع شما را اين گوشت از كجا رسيده حسن فرمود: كه اين را از عالم غيب به ما حواله كرده‏اند يهوديه درخواست كه اين نواله را حواله من كن از آن جا كه كرم جبلى حضرت بود دست دراز كرد تا آن لقمه را بدان زن دهد آن را از دست وى در ربودند و كاسه را نيز از خانه به بالا بردند حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اگر اظهار اين معنى نميشد تا مدت حيات اين طعام انقطاع نمى‏يافت و در بعضى از تفاسير آمده كه روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه فاطمه آمد و فرمود: كه از خوردنى هيچ در خانه تو هست كه پدرت سه روز است كه طعام نخورده و در حجرات طاهره هم هيچ نبوده فاطمه گفت: يا رسول الله ما را نيز همين حال واقعست حضرت از آن جا بيرون آمد فاطمه آغاز دعا كرد كه الهى از غيبت طعامى برسان و دل مرا از بند اندوه پدرم باز رهان مقارن دعاى فاطمه كسى بر در نعره زد خادمه فاطمه بيرون رفت كسى را ديد كه هرگز نديده بود دو تا نان و مقدارى گوشت به وى داد كه اين هديه‏ايست به نزديك فاطمه برسان چون خادمه آن تحفه را در آورد و نزديك فاطمه نهاد بتول عذرا اسباب مهمانى مهيا ديد آن را در ظرفى نهاد و سرش بپوشيد و حسن را به طلب پدر روان كرد ديد كه بخارى از آن بر ميآيد نيك نظر كرد و آن را مملو ديد از طعام سر آن را بپوشيد و حسن را به طلب آن حضرت فرستاد و حسن از عقب سيد عالم روان شد و با اندك زمانى خواجه كونين حجره مادر سبطين را به نور حضور وافر السرور خويش زيب و زينت تمام داد.

دميد صبح سعادت كه يار باز آمد   چه غم چه باك كه آن غمگسار آمد

و چون حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم بر مسند حشمت قرار گرفت فاطمه طعام پيش آورد و به رسم خدمت بايستاد و همين كه انگشت ماه شكاف آن آفتاب بدر مصاف سرپوش بر گرفت ظرفى ديد پر از نان‏هاى لطيف و مملو از گوشت‏هاى لذيذ نظيف فاطمه از مشاهده آن حال متحير شده دانست كه وقوع آن صورت جز بركت الهى و ميمنت حضرت رسالت پناهى نيست وظائف حمد احد جل ذكره و عم بره و مراسم درود احمد صلوات الله عليه به تقديم رسانيد خواجه عالم بدين عبارت زيبا پرسيد من اين لك هذا اى فاطمه اين از كجا به تو رسيده است عندليب زبان زهراى بتول على الوفور بر شاخسار قبول به ترنم اين جواب ملهم شد كه هو من عند الله اين از نزديك خداوند است ان الله يرزق من يشاء بغير حساب بدرستى كه خدا روزى مى‏دهد هر كه را مى‏خواهد از خزانه غيب بى‏شمار از جهت كثرت بهجت بعد از استماع اين كلام گل رخسار سيد انام از شادى برافروخت و فرمود: كه سپاس مر خداى را كه از راه فضيلت تو را به سيده زنان بنى‏اسرائيل يعنى مريم بنت عمران مانند گرانيد كه هرگاه حضرت اله او را روزى فرستادى و زكريا از او پرسيدى كه اين از كجاست همين جواب دادى كه هو من عندالله پس حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه تا على و حسن و حسين را حاضر گردانيدند و مجموع از آن مائده مبارك تناول فرمودند چنان چه سير گرديدند و براى هر يك از ازواج طاهرات نيز فرستادند راوى گويد كه تمام اهل بيت و متعلقان از آن خوردنى به حظوظ كامله محظوظ شده بودند و هنوز آن ظرف از طعام مملو بود پس فاطمه همسايگان را نيز به اقسام وافيه بهره‏مند گردانيد و فائده آن طعام به اغلب خاص و عام رسيد.

از مقدم مبارك سلطان كاينات
در منزل مبارك زهرا و مرتضى
  اضعاف اينچنين بركتها غريب نيست
اين صورت ار وقوع پذيرد عجيب نيست

و چون فضائل بتول عذرا و مناقب فاطمه زهرا نه محيطيست كه پايان و كنارى دارد به تحرير و تقرير شمه‏اى از وفات آن حضرت اشتغال كنيم و از آن قصه مشتمل بر غصه دو سه كلمه بياريم راويان صادق الروايه و مخبران ظاهر الدرايه آورده‏اند كه هيچ كس را الم مفارقت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم چنان در نيافته بود كه فاطمه را در آن زمان كه حضرت رسالت در گذشت فزغى در مدينه افتاده آسمان به گريه و زمين به لرزه در آمدند ناله پريان به گوش آدميان رسيد فغان ملائكه از ذروه عرش مجيد بر گذشت اهل مدينه را از زنان و مردان جگر از اين غصه چاك شد و دل از وقوع اين قضيه غرقه خوناب گشت الم مفارقت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم اساس طرب از دل صحابه برانداخت و مشرب صافى اهل بيت را بخس و خاشاك اندوه و تعب مكدر ساخت.

آن سرو خوش خرام چو اندر چمن نماند
يعقوب‏وار ديده نرگس سفيد شد
  بر طرف باغ زيب گل و ياسمن نماند
از درد آن كه يوسف گل پيرهن نماند

در اين اثنا على مرتضى نزديك فاطمه آمد كه اى دختر خير البشر امروز در مدينه قيامتست اگر خواهى كه من از تو خشنود باشم آواز خود را به كسى مشنوان گفت: چگونه كنم گفت: صبر كن تا شب در آيد آنگاه به سر تربت آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم برو و زيارت كن فاطمه آن چنان كرد چون شب درآمد و مردمان بياراميدند و مسجد خالى شد على به خانه آمد فاطمه را بيهوش ديد افتاده زمانى صبر كرد تا به هوش آمد و چون چشمش به على افتاد گفت: يا اباالحسن از شب چه وقتست گفت: ثلثى يا بيشتر گذشته گفت: اكنون دستورى هست تا بيرون آيم على گفت: بيرون آى اما به آواز بلند گريه مكن فاطمه خواست بر پاى خيزد بيفتاد على دستش گرفت و به سر روضه مقدس آن حضرت آورد فاطمه را چون نظر بر آن مشهد منور و مرقد مطهر افتاد بناليد و گفت: ما لك و التراب اى گوهر پاك تو را با حفره خاك چه كار.

در خسوف دل خاك آن رخ چون ماه دريغ   آفتابى به زوال آمده ناگاه دريغ

پس خود را بر تربت پدر افكند و روى بر خاك مى‏ماليد و مى‏ناليد و زبان حالش بدين مقال مترنم مى‏بود:

زين مصيبت بى‏غم دل در جهان يكجان كجاست
عالمى همچو سكندر در سياهى مانده‏اند
  در همه روى زمين يك ديده بى‏طوفان كجاست
اى خضر بنماى ره كان چشمه حيوان كجاست

على گفت: اى فاطمه چندين مگرى كه هيچ كس را اين راه گريز نيست فاطمه گفت: اى پسر عم ملامتم مكن كه درد فراق صعب است خصوصا مفارقت چنين پدرى و از قصيده‏اى كه حضرت فاطمه در مرثيه پدر گفته يك بيت اينست:

صبت على مصائب لوانُها   صبت على الايام صرن لياليا

يعنى بر من ريخته‏اند چندان مصيبت كه اگر آن را به روزها ريختندى همه از اندوه چون شب تيره شدندى و نقلى ديگر آنست كه فاطمه چون به زيارت پدر بزرگوار آمد قبضه‏اى از خاك تربت آن حضرت برداشت و بر چشمهاى مبارك خود نهاد و گريه آغاز كرد.

نو بهار من كجا شد آن گل سيراب كو
گر بگريم ور نخندم هيچ انكارم مكن
  ميتوان ديدن به خوابش اى دريغا خواب كو
گريه صد وجه دارم خنده را اسباب كو

و به صحت سيده كه فاطمه را كسى بعد از وفات پدر خندان نديد بلكه شب و روز گريه كردى به سوز دل بناليدى و گريه او به مرتبه‏اى رسيد كه اهل مدينه از آن به تنگ آمده گفتند اى دختر مصطفى به روز گريه كن و به شب آرام گير تا ما را هم آرامشى باشد يا به شب گريه كن و به روز خاموش باش تا ما را آسايشى بود و فاطمه بعد از آن شبها به مقابر شهدا رفتى و چندان چه خواستى بگريستى و از امام جعفر صادق عليه‏السلام نقل كرده‏اند كه گريندگان در عالم پنج تن بوده‏اند كه كسى زياده از ايشان نگريسته سه تن از پيغمبران بوده‏اند و دو تن از اهل بيت ما از انبيا اول آدم كه در فراق بهشت چندان بگريست كه دو رود در رخساره وى پيدا شد دوم يعقوب كه در فراق يوسف چندان گريه كرد كه چشمش سفيد شد سوم يوسف كه در زندان شب و روز گريستى چنان چه همه اهل زندان به تنگ آمده به زليخا پيغام فرستادند كه اين غلام ما را از گريه خود رنجه دارد زليخا پيغام داد تا غرفه على‏حده براى وى ترتيب كردند تا آنجا مى‏گريست و آواز او به زندانيان نمى‏رسيد اما از اهل بيت يكى فاطمه بود كه در فراق پدر چندان بگريست كه اهل مدينه به وى پيغام كردند كه اى فاطمه لقد آذيتنا ببكائك بدرستى كه ما را رنج مى‏رسانى به بسيارى گريه خود حضرت بتول عذرا بعد از آن به مقابر شهدا مى‏رفت و مى‏گريست دوم حضرت امام زين العابدين على بن الحسين عليهماالسلام بود كه بعد از واقعه كربلا چهل سال بزيست و هيچ بار طعام پيش وى نياوردندى مگر كه چندان گريستى كه طعام از آب چشم مباركش غرقه شدى و آن حضرت را غلامى بود مفلح نام روزى با وى گفت: يابن رسول الله چند مى‏گريى مى‏ترسم كه از گريه هلاك شوى فرمود: كه اى مفلح چه كنم هرگاه بر مى‏انديشم از صحراى كربلا كه پدرم را با برادرانم و عمانم و جماعتى از خويشان و گروهى از دوستان را در حضور من شهيد كردند نمى‏توانم خود را از گريه نگاه دارم و اگر به مقدار اندوهى كه در دل منست بگريم هيچ اجدى را طاقت مشاهده آن نباشد.