روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۵ -


آورده‏اند كه بعد از فوت ابوطالب و موت خديجه، قريش دست طغيان از آستين عدوان بيرون كردند و هرچه جفا مى‏توانستند نسبت به سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بجا مى‏آوردند و مهم بدان رسيد كه آن حضرت در مكه نتوانسته بود به جانب طايف رفت و آن جا نيز از سفهاى قوم آزارهاى عظيم يافته باز به مكه آمد حاصل آن كه ده سال حبيب ملك متعال در مكه جفاى اهل ضلال كشيد تا امر الهى در رسيد كه از آن جا متوجه به مدينه مكرمه شود و چون به مدينه تشرف برد آن جا نيز يهودان كمر عداوت بربستند و منافقان در كمين حيله و كيد نشستند و مشركان و عبده اوثان در صدد محاربه و مقاتله اهل اسلام در آمدند و حرب اول كه حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به نفس نفيس در آن حاضر بود غزوه بدر است و در آن غزا از اهل بيت آن حضرت پسر عم وى عبيده بن حارث بن عبدالمطلب شربت شهادت چشيد و او مردى كهنسال بود او را شيخ المهاجرين مى‏گفتند و حضرت او را بسيار دوست مى‏داشت و اول كسى كه رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم به دست مبارك خود براى او لوا بربست او بود صورت شهادت او چنانست كه هر دو لشكر بر سر چاه بدر صف بر كشيدند و علمها بر پاى كردند لشكر كفار نهصد و پنجاه مرد جنگى بود و صد اسب و هفتصد شتر در ميان ايشان بود و بيشتر ايشان سلاح داشتند و لشگر اسلام سيصد و پنجاه نفر بودند اكثر ايشان بى‏سلاح و در ميان ايشان هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود و بعد از تسويه صفوف سه كس از كفار در ميان ميدان درآمده مبارز طلبيدند يكى عتبة بن ربيعه دوم شيبه برادر او سوم وليد بن عتبه و از لشكر اسلام سه جوان انصارى در برابر ايشان رفتند ايشان پرسيدند كه شما چه كسانيد گفتند ما از انصاريم مبارزان قريش گفتند: ما را با شما كارى نيست ما ابناى اعمام خود را مى‏طلبيم و يكى از ايشان ندا كرد كه اى محمد از اكفاى ما بيرون فرست‏(21) حضرت فرمود: اى عبيده، اى حمزه، اى على شما به ميدان ايشان رويد اين سه مرد مردانه و اين سه شجاع فرزانه در ميدان آن سه بيدين بيگانه در آمدند و عبيده مردى پير بود در مقابله عتبه رفت كه او هم مرد سال يافته بود و حمزه ميان ساله بود غنيم شبيه بود و على كه جوان بود در برابر وليد آمد كه نوخاسته و نورسيده بود على و حمزه غنيم خود را به قتل رسانيدند و عبيده و عتبه يكديگر را مجروح ساختند عتبه زخمى بر ساق عبيده زد كه استخوانش بشكافت و مغز بيرون آمد و عبيده از پاى درافتاد حمزه و على كه چنان ديدند روى به عتبه آورده وى را به تيغ بگذرانيدند و عبيده را برداشته به نظر انور رسانيدند و مغز از ساق وى بيرون مى‏ريخت و عبيده بيهوش بود چون ديده باز كرد چشمش بر جمال خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم افتاد گفت: يا رسول الله الست شهيدا آيا من شهيد نيستم؟ حضرت فرمود: بلى، تو از جمله شهدايى و سردفتر سعدايى عبيده گفت: اگر ابوطالب زنده بودى انصاف دادى كه من احقم به آن چه او در نظم آورده:

و نسلمه حتى نصرع حوله   و ندهل عن ابنائنا و الحلايل

مضمون بيت راجع به آنست كه ما در سلامت پيغمبر و محافظت او از آفت‏ها بكوشيم تا وقتى كه هلاك گشته شويم بر گرداگرد او و غافل شويم و فراموش كنيم از زنان و فرزندان خود يعنى خود را و همه كسان خود را فداى او سازيم آورده‏اند كه حضرت او را تصديق كرد و دعاى خير گفت و او در وقت مراجعت از بدر در منزل روحا بدار القرار انتقال يافت رضوان الله عليه و شهيد دوم از اهل بيت حمزه بود كه در حرب احد مرتبه شهادت يافت و غزوه احد اجمالا بر آن وجه بود كه مشركان بعد از جنگ بدر به كينه اهل اسلام كمر بسته خواستند كه جهت صناديد اشراف ايشان كه كشته گشته بودند انتقام كشند انتقام كشند لشكرى جمع كردند سه هزار مرد كه هفتصد از ايشان زره‏پوش بودند و دويست اسب و سه هزار شتر در ميان ايشان بود به مدينه آمده در احد لشكرگاه بزدند و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با هفتصد مرد در مقابله ايشان بايستاد بر وجهى كه احد در قفا و مدينه در پيش روى و كوه عينين بر يسار ايشان واقع شد كوه عينين‏(22) شكافى داشت كه محل خطر بود كه دشمنان از آن جا كمين كرده بر سر لشكر اهل اسلام آيند حضرت رسول صلوات الله عليه عبدالله جبير را با پنجاه تيرانداز آن جا فراداشت و مقرر كرد كه شكاف كوه را نگاه دارند و نگذارند كه كسى از مشركان بدان راه در آيد فرمود: كه شما به هيچ وجه از جاى خود نجنبيد و اين مركز را از دست مدهيد خواه ما غالب شويم و خواه مغلوب و بعد از تسويه صفوف و برافراشتن الويه علمدار قريش طلحة بن ابى‏طلحه به ميدان آمده مبارز خواست و مرتضى على به مبارزت وى بيرون رفته تيغى بر فرق وى زد كه تا مغزش رسيد و هلاك شد برادرش به ميدان آمد و بر دست حمزه كشته شد القصه علمدار قريش هلاك شد و علم كفر نگونسار شد و مسلمانان غلبه كرده كفار را از لشكرگاه بيرون كردند و به غنيمت گرفتن مشغول شدند چون نگاهبانان شكاف عينين فرار كفار و اخذ غنيمت ديدند مركز را گذاشته روى به لشكرگاه نهادند هر چند عبدالله جبير مبالغه كرد كه خلاف امر رسول خداى مكنيد فايده نكرد و ابن جبير با معدودى چند آنجا بايستاد و كفار چون آن ممرّ را خالى ديدند روى بدان صوب نهاده ابن جبير را با يارانش شهيد كردند و از عقب لشكر اسلام در آمده صف ايشان را از هم بپاشيدند و به شآمت مخالفت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم كه از آن قوم واقع شد شكست بر مسلمان افتاد و بعضى كفار كه پشت داده بودند روى به معركه نهادند و اهل اسلام را در ميان گرفتند و در اين حال لشكر اسلام به سه قسم شدند قسمتى به هزيمت رفتند به حوالى مدينه تا به شهر درآمدند و قسمتى از ملازمت آن حضرت مفارقت ننمودند چون مرتضى على و سعد وقاص و طلحه و قسمتى سراسيمه و حيران در ميان ميدان مى‏گشتند و برخى از ايشان به سعادت شهادت فايز شدند و برخى آخر به خدمت حضرت خواجه عالم شتافتند.
و در روضة الاحباب آورده كه منقول است كه در روز احد چون مسلمانان روى به هزيمت نهادند حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم را تنها گذاشتند آن حضرت خشمناك شد در آن حال نگريست مرتضى على عليه‏السلام را ديد كه پهلوى وى ايستاده گفت: اى على چونست كه به ديگران ملحق نشدى؟ گفت: يا رسول الله ان لى بك اسوة بدرستى كه مرا به تو اقتداست مقتدى از نزديك مقتدا كجا رود.

جان دهد عاشق و از كوچه جانان نرود
صفت عاشق صادق به حقيقت آن است
  بلبل سوخته هرگز ز گلستان نرود
كه گرش سر برود از سر پيمان نرود

ناگاه جمعى متوجه آن حضرت گشتند فرمود: كه اى على مرا از اين جمع نگاهدار على فى الحال متوجه آن قوم گشت و دمار از روزگار ايشان برآورد همه را متفرق گردانيد و بعضى را به دوزخ فرستاد و جماعت ديگر پيدا شدند نبى بولى اشارت كرد مهم آن گروه نيز كفايت شد در آن حال جبرئيل عليه‏السلام با پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اين كمال مواسات و جوانمردى است كه على به جاى مى‏آورد حضرت فرمود: كه انه منى و أنا منه بدرستى كه على از من است و من از ويم جبرئيل گفت: و انا منكما و من از شما هر دواَم و شنيدند كه گوينده غيبى مى‏گفت: لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار (23) در درج الدرر روح الله روح مؤلفه در اين محل ذكر كرده كه بايد بى‏شبهه تصديق نمايى و بى‏شائبه تصور فرمايى كه سلطان اوليا على مرتضى عليه‏السلام را كسب اين دولت عظمى و درك اين سعادت كبرى و نزول در اين مرتبه اسنى و عروج بر اين مقصد اقصى به بركت اقتدا به افضل اصفيا و به واسطه انتما باكمل اتقيا يعنى محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم حامل شد كما قال الناظم و لقد اجاد فى ما افاد.

آن كو به سر مرتبه لافتى رسيد
آن پر دلى كه بر سر اعدا به ذوالفقار
با مهر او ز تفرقه هادل خلاص يافت
  از دولت متابعت مصطفى رسيد
همچون كليم بود كه با اژدهار رسيد
زر گشت كار قلب چو با كيميا رسيد

آورده‏اند كه چهار تن از كفار قريش با يكديگر معاهده نمودند بر آن كه رسول خدا را صلّى الله عليه و آله و سلم به قتل آرند ابن شهاب و ابن قميه و ابن حميد و عتبة ابن ابى‏وقاص پس در اين محل كه اشرار غلبه كردند و ابرار مغلوب شده هر يك به گوشه‏اى افتاده بودند و حضرت رسالت با معدودى چند در موضعى افتاده بود آن سخت‏دلان سست‏پيمان فرصت يافته دست جرأت از آستين وقاحت به در آوردند و سنگ‏ها حواله آن معدن جواهر رسالت و جلالت كردند ابن قميه سنگى چند حواله آن حضرت كرد و يكى از آن بر آئينه نورانى پيشانى آن حضرت كه محراب قلوب متوجهان حرم صدق و صفا بود و طاق ابروى دلجوى آن كعبه حلم و وفا آمد و به غايت مجروح گشت چنان چه خون روان شد و قطرات خون بر محاسن مبارك وى فرود آمد و حضرت آن را بر دل اطهر خويش پاك مى‏ساخت و نمى‏گذاشت كه بر زمين چكد و مى‏فرمود كه اگر قطره‏اى از آن بر زمين افتد هر آينه عذاب از آسمان بر اهل زمين نازل شود و ابن شهاب سنگى بر بازوى آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم زد و آن را مجروح ساخت و ابن ابى‏وقاص سنگى بر لب و دندان مبارك آن حضرت زد چنانچه لب لطيفش بشكافت و هر آينه آن بينواى خارستان حسد كه به سنگ كينه رطب تازه نخل جويبار قدس را خسته گردانيد نهال عملش در روز جزا به ثمره ان شجرة الزقوم طعام الاثيم بارور خواهد بود.

آن سختدل كه سنگ جفا بر لبت فكند   جز خار، خار از آن رطبش نيست حاصلى

و هم از اثر آن سنگ دندان رباعيه آن حضرت از طرف شيب شكسته شد و يكى از آن گوهرهاى شب چراغ كه ماه را داغ سياه از آتش سوداى آن در دلست از آن درج ياقوتى بيرون افتاد و از بى‏حيايى آن مردود كه بر تخته خاك در هيچ شمارى نبود كسرى بدان عقد صحيح راه يافت.

داشت از درها دهانش درج پر   وندر آن دُرجَست در سى و دو دُر

بود عقدى صحيح ليك در آن   كسرى افكند سنگ بدگهران

گوييا آن سنگ خشك مغز را به جهت دفع سودا مفرحى در كار بود(24) كه به جهدى تمام در شاهوار مى‏شكست و ياقوت زمانى مى‏سود.

كى شدى آن سنگ مفرح گراى   گر نشدى در شكن و لعل‏ساى‏

يا آن سخت دل سياه چهره مى‏خواست كه چون عقيق يمنى درخشان گردد از شعشعه سهبل تابانش اقتباس رنگى نمايد(25)

بود لعلش سهيل رخشنده
چون سهيلش رفيق سنگ آمد
  سنگ را رنگ لعل بخشنده
سنگ دردم عقيق رنگ آمد

در اين محل كه آن حضرت را چندين جراحت رسيد ابن قميه شمشيرى حواله آن حضرت كرد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از شمشير او احتراز نموده در مغاكى افتاد، رخساره آفتاب آثارش از نظر ابرار و اشرار نهان گشت و روز روشن به ديده دوستان چون شب مظلم تيره و چشم روزگار از مشاهده آثار چشم زخم اغيار خيره شد .

ناله دلها به ثريا رسيد   از مژه‏ها سيل به دريا رسيد

ابن قميه چون پنداشت كه خورشيد شرع يقين جامه غروب فنا پوشيده و ماه اوج كمال به مغرب فوت و زوال متوارى شده قوم خود را مژده داد كه كار محمد را بساختم و دل از مهم او بپرداختم ابليس از زبان او فرا گرفته آوازه انداخت ألا ان محمدا قد قُتل بدانيد بدرستى كه محمد كشته شد! آواز ابليس به مدينه رسيد و به يك لحظه اين خبر دلسوز ميان دوست و دشمن انتشار يافت، اهل شرك از اين خبر شادمان شده، به گرفتن غنيمت مشغول شدند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بعد از زمانى از آن مغاك برآمد و به جانب شعب توجه نمود و برخى اصحاب به وى پيوستند و در اين غزوه حمزه عليه‏السلام جرعه‏اى از جام شهادت چشيد و به روضه زاهره يرزقون فرحين رسيد و صورت شهادت حمزه سلام الله عليه بر اين وجه بود كه جبير بن مطعم كه مهترزاده مكه و يكى از اشراف عرب بود غلامى داشت حبشى كه او را وحشى گفتندى مردى دلير و مبارز گريز(26) بود و پيوسته به زوبين جنگ كردى چون لشكر قريش عزيمت مدينه كردند جبير وحشى را طلبيد و گفت: اى غلام دانسته‏اى كه مسلمانان در روز بدر عم من طمة بن عدى را به چه زارى و خوارى بكشتند و من يك عم داشتم و حالا محمد دو عم دارد حمزه و عباس، عباس خود در مكه است و حمزه در مدينه اگر در اين حرب حمزه را به قتل رسانى تو را آزاد سازم و به مال وافر شاد گردانم وحشى اتمام آن كار را در عهده اهتمام گرفت و هند كه زن ابوسفيان بود و در قبايل عرب به حسن جمال شهرت تمام داشت پدر او عتبه در روز بدر به چاه هلاك افتاد وحشى را طلبيد و گفت: اگر تو محمد را به زبان زوبين جواب كشتن پدر من باز دهى كامى كه تو را باشد به حصول وصول رسد و من تو را تربيت به قاعده كنم و منقول است كه دختر عتبة ابن حارث بن اعمر نيز با وحشى گفت: كه پدر من در بدر كشته شده و در لشكرى كه عزيمت محاربه با ايشان داريد سه كس را بيش كفو پدر خود نمى‏دانم محمد و على و حمزه اگر يكى از اين سه تن را مقتول سازى من تو را به شادى و آزادى برسانم وحشى جواب داد: كه من به قتل محمد قادر نيستم چه اصحاب در محافظت او يك جهتند و اما حمزه به خداى كعبه كه اگر او را در خواب يابم از هيبت و سطوت او را بيدار نتوانم كرد اما چون على جوان نورسيده است و كارزار ناديده و به ميدان حرب كم‏رسيده شايد كه برو حربه توانم انداخت پس وحشى به شادى آزادى و به وعده هند و خيال تربيت دختر حارث عزم كشتن يكى از اين سه شير بيشه اسلام درست كرد و چون روز حرب به كمينگاه ترصد در آمد تفحص تمام به جاى آورد ديد كه سربازان مهاجر و جانبازان انصار در ملازمت سيد اخيارند از آن جا نوميد شده به جست و جوى على در آمد ديد كه مبارز ميدان لا فتى و مبرز ايوان هل اتى در حرب مهارتى تمام دارد و از جوانب و اطراف خود با خبر است دانست كه بر او دستى ندارد بازگشت و به جانب حمزه متوجه شد ديد كه حمزه چون شير مست به ميان قوم در آمده صفوف قريش را بر هم مى‏زند و روايتى هست كه حمزه عليه‏السلام در آن روز به هر دستى شمشيرى داشت و به هر دو شمشير حرب كنان از دقايق كارزار چيزى فرو نمى‏گذاشت و به سطوت و شجاعت دستبردى مى‏نمود كه اگر سام نريمان زنده بودى به مشاهده او از پاى درافتادى و اگر رستم دستان ملاحظه پايدارى و درستكارى او نمودى بوسه بر نعل سمندش دادى.

سالها لعب نمايد فلك چوگان قدر
از ره چستى و چالاكى اگر قصد كند
  تا چنان شاهسوارى سوى ميدان آرد
به دمى گوى فلك در خم چوگان آرد

اتفاقا به سباع بن عبدالعزى رسيد و بى تعلل او را به مقر سقر فرستاد و رجز گويان مبارز طلبيد از جماعت قريش هيچكس در برابر او نيامد حمزه در غضب رفت و بى تحاشى خود را در ميان جمعى انداخت و به ضرب شمشير آبدار ايشان را متلاشى و متفرق ساخت و كف بر لب آورده پرواى حفظ اطراف نداشت وحشى در كمينگاه نشسته فرصتى مى‏طلبيد كه ناگاه مركبش به سر درآمد و روايتى آن است كه پياده بود پايش به كشته بر آمد و بر پشت افتاد و شكمش برهنه شد وحشى از كمينگاه زوبينى به سوى وى انداخت و بر عانه‏اش آمد كه از طرف ديگر بيرون شد حمزه برخاست و به سوى كمينگاه توجه نمود تا بنگرد كه اين زخم كه زده است نتوانست رفتن و بر روى زمين افتاد و پيشانى مباركش بر زمين نهاده كلمه شهادت بر زبان راند و جان سيدالشهدا به عالم بالا رفت وحشى صبر كرد تا مردم از نزديك وى دور شدند بيامد و به حربه‏اى كه داشت شكم وى را بشكافت و جگرش بيرون آورد به نزديك هند برد كه اينك جگر حمزه قاتل پدرت هند آن را فراستد و به دهان برده بخائيد پس بينداخت و پيرايه زيورى كه در گردن و دست و پاى داشت به وى بخشيد و گفت چون به مكه رسم ده هزار دينار زر سرخت بدهم پس از وى پرسيد كه حمزه را كجا كشتى به من بنماى وحشى او را آورد تا به سر حمزه هند كارد بركشيد و گوش و بينى و بعضى ديگر از اعضاى وى ببريد و در رشته كشيده با خود ببرد آن بزرگوار را مثله كرده در ميان خاك و خون بگذاشت.

در خاك و خون فتاده روا كى بود تنى
جانها فداى عم محمد كه در احد
  كو در غزا به دشمن دين كارزار كرد
جان را براى دين الهى نثار كرد

آورده‏اند كه چون آوازه قتل حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به مدينه رسيد هيچ زنى قرشيه و هاشميه نماند الا كه مى‏گريستند و مخدرات حجرات طهارت قصد احد كردند فاطمه بر در حجره ايستاده بود يكى از هزيمتيان لشگر مى‏گذشت فاطمه خواست كه به اوى سخن گويد و حال پدر بزرگوار خود بپرسد باز شرم داشت و يكى از مردم محله از هزيمتى پرسيد كه خبر چيست؟ گفت: چه مى‏پرسى؟

احوال درون خانه گفتن نتوان   خون بر در آستانه مى‏بين و مپرس

فاطمه را از مضمون اين خبر دود از سينه مبارك برآمد و به دماغ رسيده سيل اشك از ديده روان شد در انديشه دور و دراز افتاد كه ناگاه كسى ديگر برسيد و گفت: اى مسلمانان خداى مزد دهد شما را به شهادت پيغمبر شما فاطمه كه اين خبر استماع فرمود بيهوش شد جماعت زنان كه آنجا حاضر بودند آب بر روى مبارك وى زدند تا به هوش آمد و فرياد بركشيد كه يا ابتاه و يا حبيباه پس چادر عصمت بر سر افكنده از دروازه مدينه بيرون آمد عايشه و صفيه و ام ايمن و جمعى ديگر از زنان اتفاق نموده روى به كوه احد روان شدند راوى گويد كه فاطمه آهى مى‏زد كه هيچ احدى را تاب استماع آن نبود و ناله‏اى مى‏كرد كه هيچ كس طاقت شنيدن آن نداشت:

اين چه آهست كه تا اوج ثريا برود   كوه اگر بشنود اين ناله‏ام از جا برود

فاطمه هر دو قدم كه مى‏رفت مى‏افتاد نه قوت راه رفتن و نه روى رفتن.
ناگاه زنى از بنى ذبيان برسيد و گفت: اى دختر خير البشر به كجا مى‏روى گفت: مى‏خواهم كه پيش پدرم بروم اما قوت رفتار ندارم زن گفت: اى سيدةالنساء تو هم اينجا ساكن باش تا من بروم و براى تو خبرى بياورم كه اگر پدر بزرگوارت تو را بدين حالت بيند تحمل نتواند كرد فاطمه در سايه ديوارى قرار گرفت اما دلش بى قرار بود حالت چنان غم و سوزش چنين الم محنت‏زده‏اى داند كه به دست هجران عزيزى گرفتار شده باشد.

آن را كه غمى چون غم من نيست چه داند   كز دست غمش دل به چه سان مى‏گذراند

پس فاطمه فرمود: كه اى زن چون چشمت بر جمال جهان‏آراى پدرم افتد سلام و نياز من برسان و حال من بدينسان كه مشاهده مى‏كنى عرض ده به وقت فرصت بگو.

اى آفتاب من كه شدى غايب از نظر
اى نور چشم عالم و چشم و چراغ دل
نالم چو نى ز غصه و بادم بود به دست
  آيا شب فراق تو را كى بود سحر
بگشاى چشم رحمت و بر حال من نگر
سوزم چو شمع در غم و دودم رود به سر

آن زن برفت و فاطمه قطرات عبرات بر رخسار مى‏باريد و به درد تمام مى‏گفت اى پدر مرا به غربت آوردى و داغ يتيمى بر جگرم نهادى اى دريغا مادرم خديجه زنده بودى تا درد بى‏كسى و يتيمى مرا دوا كردى و زخم تنهايى و غريبى مرا مرهمى ترتيب نمودى اينجا فاطمه در ناله و از آن جانب زن ذبيانيه روى به لشگرگاه نهاده مى‏دويد و هر كه را مى‏ديد خبر سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مى‏پرسيد و او را پدر و برادر و پسر هر سه در ملازمت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به لشكر رفته بودند قضا را چون به لشكرگاه رسيد كشته‏اى ديد افتاده چون نيك نگاه كرد برادرش بود شهيد شده و آن جا به خاك و خون آغشته ديده بر هم نهاد و بگذشت و با خود مى‏گفت حرام است بر من ديدن روى او تا روى پيغمبر عليه‏السلام را نبينم چون قدرى ديگر برفت پدر را ديد جان داده و بر خاك هلاك افتاده از او نيز در گذشت بعد از آن پسرش به نظر در آمد كه هنوز رمقى از حيات داشت چون مادر را ديد گفت: اى مادر خوش آمدى! كه آرزومند ديدار تو بودم زمانى در برم آرام گير تا گفتار تو بشنوم و ديدار تو بنگرم.

دم جان دادنست و وعده ديدار مى‏بايد   اگر چه بر تو دشوار است بارى بر من آسان كن

زن گفت: اى عزيز مادر و اى شهيد مادر! مادر در فراق تو گريانست و بر آتش اشتياق تو بريان اما دختر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را جايى نشانده‏ام و به استخبار حال پدرش آمده و من هنوز از سيد عالم خبر ندارم و فاطمه انتظار مى‏برد معذورم دار كه قوت نشستن ندارم پسر را نيز بگذاشت و بيامد تا به پاى كوه احد در محلى رسيد كه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از شعب بيرون آمده بود و در پاى علم ايستاده و صحابه گرداگرد آن حضرت صف كشيده زن پيش آمد و در قدم رسول افتاده گفت: يا رسول الله! پدر و برادر و پسر و جد و قبيله و تمامى عشيره‏ام فداى تو باد سلام فاطمه آورده‏ام و حالت او به حضرت تو عرض مى‏كنم آن حضرت فرمود: كه او را كجا گذاشتى زن تمام قصه را شرح داد رسول گفت: اى زن زود باز گرد و بشارت حيات من بدو رسان و بى انتظارش نزد من آر آن زن بازگشت و مژده سلامت خواجه عالم به فاطمه رسانيد و گفت: به خداى كه پدرت را ديدم ايستاده و علم بر سر او بداشته فاطمه فرمود: كه مرا به پدر رسان و مژدگانى از من بستان زن او را پيش گرفته و به احد آورد چون حضرت رسول فاطمه را ديد پيش او باز رفت او را در كنار گرفت و فاطمه بسيار بگريست حرت رسول صلوات الله و سلامه عليه او را تسلى داد و بنواخت فاطمه گفت: اى پدر من از اين زن مژدگانى قبول كرده‏ام سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از آن زن پرسيد كه از فاطمه چه توقع دارى؟ گفت: يا رسول الله چشم آن دارم كه فرداى قيامت مرا دست گيرد و از من فراموش نكند فاطمه فرمود: كه يا رسول الله گواه باش كه فردا بى او پاى در بهشت ننهم آن زن از شادى بگريست و گفت: يا رسول الله دستورى فرماى تا به سر كشتگان خود روم كه بى‏كسند آن حضرت او را اجازت داد پس روى به اصحاب كرد كه ما فعل عمى آيا چه كرده است عم من حمزه و حال او چگونه است و چرا او را نمى‏بينم حارث بن صمه از نزد آن حضرت روان شد تا خبر حمزه بياورد و دير آمد على مرتضى از عقب او برفت و به حارث رسيد در زمانى كه بر بالين حمزه ايستاده بود چون على، حمزه را بدان حال مشاهده كرد در گريه آمد و به نزد پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم آمده او را از آن حال خبردار گردانيد.

آه اين خبر بود كه دلها همه خون شد   جانها همه سوخت ديده‏ها جيحون شد

سيد عالم به نفس خود برخاست و بيامد و بر سر حمزه آمد و عم بزرگوار خود را كشته و مثله كرده ديد بسيار اندوهناك شد و به گريه در آمد چه حمزه بسيار دوست مى‏داشت زيرا كه هم عم بود هم برادر رضاعى و در اين محل صفيه عمه آن حضرت خواهر حمزه بود از دور پيدا شد پيغمبر با پسر وى زبير فرمود: كه برو و والده‏ات را باز گردان تا اينجا نيايد و برادر خود را بدين حال نبيند كه شايد طاقت نياورد و زياده از حد جزع كند زبير پيش مادر باز رفت و گفت: كجا مى‏آيى رسول خدا چنان مى‏خواهد كه تو بازگردى صفيه گفت: اى پسر شنيده‏ام كه برادرم حمزه را شهيد كرده‏اند و مثله ساخته و مى‏دانم كه اين بلا و محنت وى را به جهت رضاى خدا پيش آمده آمده‏ام تا او را ببينم شايد كه خداى نيز مرا صبر دهد و به دولت رضاى او برسم زبير آمد و سخن مادر به عرض پيغمبر رساندى حضرت وى را دستورى داد تا آمد و برادر را ديد استرجاع نمود و به جهت وى از حق سبحانه آمرزش طلبيد اما خود را از گريه نگاه نتوانست داشت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم از گريه او به گريه درآمد و فاطمه هم ميگريست حضرت فرمود: ما اصاب بمثلك ابدا هرگز مصيبت‏زده‏اى به مثل تو نخواهم ديد يعنى: مصيبت هيچكس نزد من برابر مصيبت تو نخواهد بود و مقرر است كه در مصيبت جز بكاء و انين ظهور نرسد و جز گريه و ناله نشايد.

هنگام چنين مصيبت اى دل
اى ديده تو اشكهاى خونين
  كو ناله و آه و بى‏قرارى
از بهر كدام روز دارى

پس با فاطمه و صفيه گفت: كه بشارت باد مر شما را كه جبرئيل آمد مى‏گويد حمزه را در ميان اهل آسمان اسد الله و اسد رسوله نوشتند و در بعضى از روايات آمده كه رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم بر شهداى احد نماز گزارد اول بر حمزه و ديگر جنازه هر كه مى‏آوردند نزد حمزه مى‏نهادند نماز مى‏گزارد تا در آن روز هفتاد بار بر حمزه نماز گزارد و نورالائمه خوارزمى آورده كه حمزه شهيد دوم بود از اهل بيت و حسين شهيد آخر از خاندان همانا كه سيد عالم را صلّى الله عليه و آله و سلم خبر كرده بودند كه هفتاد كس را با حسين شهيد كنند و كس نباشد كه بر آن شهيدان بى‏كس نماز بگزارد و مهتر بشر صلواة الله عليه هفتاد بار بر جنازه حمزه نماز گزارد يكى براى وى و باقى براى شهداى كربلا يعنى تا حق سبحانه ثواب آن نماز را به ارواح شهدا رساند اجر شهادت ايشان و ثواب شهيدان خود از حد شمار بيرونست و از حيز حساب افزون در خبر آمده كه چون شهيدى از پاى در افتد حورالعين در كنار خود براى سر او بالين آماده كرده است.

وقت غزا تيغ زنان غيور
نى ز پى جاه زيادت كنند
لا جرم آن تيغ كه بر سر خورند
  جان كه كنند از تن مردانه دور
كز پى اعلاى شهادت كنند
شربتى از چشمه كوثر خورند

راوى گويد: كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمود: كه حمزه را همچنان با جامه خونين دفن كردند و از احد بازگشته به مدينه آمدند از اكثر خانه‏ها آواز گريه زنان شنيدند الا از خانه حمزه فرمود: اما حمزه لا بواكى له ههنا حمزه را در اين شهر زنى كه بر وى گريه كند نيست يعنى او غريبست و غريبان را در غربت كسى كه بر ايشان شفقت ورزد و در مصيبت ايشان بگريد كمتر مى‏باشد حال غريبان عجيبست و هر جاه الميست نصيب غريبست گفته‏اند: دو وقت دو كس را موجب حسرت است: اول بامداد يتيم را كه از خواب برخيزد و جمال پدر نبيند و نماز شام غريب را كه از هر طرف كه نگرد آشنايى به نظر در نيايد.

نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
  به مويه‏هاى غريبانه قصه پردازم
كه از جهان ره و رسم سفر براندازم

آورده‏اند كه يكى از پيغمبران عزرائيل را پرسيد: كه اى قابض ارواح چندين داغ حسرت كه بر جگر آدميان مى‏نهى و اين همه شربت تلخ كه به عالميان مى‏دهى هرگز بر كسى رحم مى‏كنى عزرائيل گفت: اى پيغمبر خداى تعالى رحم را از دل من نزع كرده است مرا در قبض روح بر هيچكس رحم نيست الا بر آن غريب ممتحن جدا مانده از شهر و وطن آن ساعت كه خواهم امانت روح از وى استرداد كنم و پنجه مطالبه در دامن جانش زنم آن بيچاره نداند كه چه در پيش وى آمده از چپ و راست نظر كند نه زن بيند و نه فرزند و نه خويش مشاهده نمايد نه پيوند پدر و مادرى نه كه با ايشان غم دل گويد برادر و خواهرى نى كه با ايشان سر ضمير خود در ميان نهد نه يار مشفقى كه يتيم خود را بدو سفارش نمايد و نه دوست مهربانى كه وصيتى به جاى آرد در آن ساعت آب حسرت در ديده وى بگردد و قطره‏اى چند باران ندامت از سحاب چشم وى بچكد مرا در اين حالت بر او رحم آيد و روح او را از تن او مدارا قبض كنم.

هر شب برود ز سينه آرام غريب
گويند كه از مرگ بتر نيست غمى
  وز شربت غم تلخ شود كام غريب
شك نيست كز آن بتر بود شام غريب

القصه چون انصار شنيدند كه حضرت پيغمبر فرمود: كه حمزه در اين شهر گريندگان ندارد به خانه‏هاى خويش رفتند و زنان خود را گفتند اول به خانه حمزه عم رسول الله رويد و بر وى بگرييد بعد از آن به خانه خويش باز آئيد و بر كشتگان خود بگرييد زنان انصار همه به خانه حمزه آمدند و تا قريب نيم شب برو مى‏گريستند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به خواب رفته بود چون بيدار شد آواز گريه زنان از خانه حمزه شنيد پرسيد: كه اين چه آواز است؟ گفتند: زنان انصارند كه بر عم تو مى‏گريند آن حضرت فرمود: كه خداى خشنود باد از شما و اولاد شما و اولاد شما اى عزيز در ضيه كربلا ملاحظه كن كه حسين و اولاد و اصحاب او غريب بودند و در آن باديه كسى نبود كه بر ايشان بگريد لاجرم آسمان بر ايشان بگريست و امام محى السنة(27) در تفسير معالم التنزيل از سدى رحمةالله نقل كرده كه چون امام حسين عليه‏السلام را شهيد كردند آسمان بگريست و گريه او شفق اطراف اوست و در تفسير ثعلبى آورده كه محمد بن سيرين رحمة الله فرمود: كه پيش از قتل حسين حمرتى كه حالا از شفق مشهود مى‏گردد نبود بعد از قتل حسين ظهور نموده و در اين باب گفته‏اند:

اين سرخى شفق كه برين چرخ بى‏وفاست   هر شام عكس خون شهيدان كربلاست

و در شواهد مذكورست كه معمر و زهرى رحمهما الله در مجلس عبدالملك مروان بودند وليد پرسيد: كه كدام از شما دانيد كه در روز قتل حسين حال سنگ‏هاى بيت المقدس چه بود؟ زهرى رحمة الله فرمود: كه به من چنين رسيده است كه در آن روز هيچ سنگى را از مسجد اقصى و حوالى آن برنداشتند مگر كه در زير آن خون تازه يافتند و از ديگرى مى‏آرند كه چون حضرت امام حسين عليه‏السلام شهيد شد از آسمان خون بباريد و هر چيز كه ما را بود پر خون شد و آسمان چند روز در چشم ما چون خون بسته مينمود و در عيون الرضا عليه‏السلام در حديث ريان بن شبيب مذكور است كه سلطان على بن موسى الرضا عليه التحية و الدعا با او گفت: كه يا ابن شبيب وقتى كه جدم را شهيد كردند آسمان خون بباريد و ترابى احمر از اطراف او به جانب زمين رسيد يابن شبيب به درستى كه چهار هزار فرشته براى نصرت آواز محيط افلاك به مركز خاك فرود آمدند و در جنگ دستورى نيافتند بر سر روضه مقدس و تربت مطهر او قرار گرفته با موى ژوليده و روى گردآلود مى‏گريند و مى‏باشند تا روز قيامت.(28)

اندرين ماتم ملائك دم به دم بگريسته
كرسى از جا رفته و سدره در افتاده ز پاى
مهر عالمتاب با سوز جگر ناليده زار
زين عزا بهر رضاى خواجه كن و مقام
حورعين بهر رضاى فاطمه در باغ خلد
  جن و انس و علوى و سفلى ز غم بگريسته
عرش نالان گشته و لوح و قلم بگريسته
پير گردون هر زمان با پشت خم بگريسته
ناله كرده زمزم و بيت الحرام بگريسته
بر شهيد باديه با صد الم بگريسته

و شهيد سوم از شهيدان اهل بيت جعفر بن ابى‏طالب عليه‏السلام بود برادر مرتضى على و او در اول بار با جماعتى از صحابه به حبشه هجرت كرد و نجاشى پادشان آن ولايت به دست او مسلمان شد و از حبشه معاودت نموده در روز فتح خيبر به خدمت حضرت پيغمبر رسيد و آن حضرت به غايت شادمان شده فرمود: كه نمى‏دانم به كدام امر شادمان‏ترم؟ به قدوم جعفر يا فتح خيبر و حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم او را بسيار دوست داشتى و درباره او فرمود: اشبهت خلقى و خلقى تو مشابه منى در صورت و سيرت و اين نهايت شرفست در وصف وى آورده‏اند كه در سال هشتم از هجرت كه آن حضرت لشگرى نامزد فرمود و به حرب شرحبيل غسانى فرستاد، جعفر نيز در آن سريه بود، چون به موته رسيدند و آن موضعيست نزديك ببلقا از ولايت شام با لشگر كفر روبرو افتادند، سريه هزار سواره و پياده بلكه از اين عدد نيز زياده مبارزان معركه جهاد و يك جهت آن پاك‏طينت پاكيزه اعتقاد از بسيارى دشمنان انديشه ناكرده دست اعتصام در دامن توكل استوار داشتند و پاى ثبات در ركاب وقار آورده عنان اختيار به قبضه مشيت آفريدگار باز گذاشتند.

در دست ما چو نيست عنان ارادتى   بگذاشتيم تا كرم او چه مى‏كند

مردانه‏وار روى به كارزار كفار آوردند و در اثناى قتال كه زيد بن حارثه شهيد شد جعفر بن ابى‏طالب علم برداشت و از مركب پياده شد اسب را پى كرد و اول اسبى كه در اسلام پى كردند آن بود آن گه به محاربه مشغول شد ضربتى بر دست راستش زدند چنانچه از تن وى جدا شد علم را به دست چپ گرفت آن را نيز بيانداختند علم را به بازوى خود نگاهداشت مردى از روميان او را زخمى زد كه از پاى درآمد و در صحاح اخبار وارد شده كه حق تعالى پيغمبر خود را بر احوال اهل موته اطلاع داد و زمين را مرتفع گردانيد تا معركه محاربه ايشان را ديد و ياران را خبر داد از اهل موته و فرمود: كه زيد بن حارثه علم برداشت و شربت شهادت چشيد پس جعفر بن ابى‏طالب را فراگرفت و به مرتبه شهادت رسيد و پس از او ابن رواحه لوا برداشته جرعه فنا چشيد اين سخن مى‏فرمود و قطرات اشك از ديده مباركش مى‏باريد و فرمود: كه جعفر به بهشت در آمد و حق تعالى دو بال از ياقوت سرخ به عوض دو دست وى كه انداخته بودند به وى ارزانى داشت كه هر كجا مى‏خواهد طيران مى‏نمايد و از مرتضى على عليه‏السلام منقول است كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه جعفر را ديدم كه در بهشت بر مثال ملكى كه پرواز مى‏كرد آورده‏اند كه وى را به خواب ديدند كه در جنت با مرغان بهشت پرواز مى‏كرد از اين جهت وى را جعفر طيار گفتند و مرتضى على عليه‏السلام در شعر فرموده:

و جعفر الذى يضحى و يمسى   يطير مع الملائكه ابن امى

يعنى آن جعفرى كه بامداد و شبانگاه با ملائكه طيران ميكند پسر مادر من است يعنى برادر من و در بعضى از قصص آورده‏اند كه جعفر را در آن جنگ پنجاه زخم رسيده بود بر طرف پيش او همين كه در آن معركه بيفتاد و هيچكس از كافران به واسطه هيبت و سطوتى كه از وى مشاهده مى‏رفت گرد وى نيارستند گشت تا سر مبارك او را ببرند جمعى حمله كرده او را به نيزه از زمين در ربودند در اين محل خواجه عالم در مدينه بر منبر بود و رفع حجب شده آن معركه را مشاهده مى‏كرد و همين كه جعفر را به نيزه از زمين برداشتند روى مبارك به آسمان كرد و گفت: الهى پسر عم مرا رسوا مساز حق سبحانه در همان ساعت او را دو بال بخشيد تا از سر نيزه‏هاى كافران پرواز نموده به روضه فردوس پريد و از اينست كه او را طيار گويند و هرگاه صحابه تحيت پسر وى به جاى آوردندى گفتندى السلام عليك يا ابن ذى الجناحين منقول است كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بعد از مشاهده حال جعفر به خانه وى آمد و اسماء بنت عميس را كه زوجه جعفر بود طلبيد و پرسيد كه كودكان جعفر كجايند ايشان را به نزد من آر اسماء ايشان را به نزد حضرت برد آن حضرت ايشان را ببوسيد و ببوييد و در برشان گرفت و در كنار خود نشاند و آب از ديده آن حضرت مى‏چكيد اسماء گفت يا رسول الله فرزندان جعفر را چنان مى‏نوازى كه يتيمان را بنوازند و با ايشان آن معامله مى‏كنى كه با بى‏پدران مى‏كنند مگر از جعفر خبرى آمده است و او را حالى افتاده حضرت فرموده كه آرى او را شهيد ساختند اسماء از غايت بى خودى فرياد كرد و زنان بر او جمع شدند آغاز گريه و زارى كردند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم ايشان را تسلى داده به صبر امر فرمود آورده‏اند كه حضرت از آن جا برخاست و با چشم پرآب به منزل فاطمه تشريف فرمود ديد كه فاطمه مى‏گريد و ميگويد وا عماه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه على مثل جعفر فلتبك الباكيه يعنى اگر گرينده‏اى بگريد بارى بر مثل جعفر بگريد.

حيران شده‏ام كه در غمت چون گريم
گرديده ز بهر ديگران گريد آب
  از ابر بهار بارى افزون گريم
بهر تو من خسته جگر خون گريم

و از عبدالله جعفر مرويست كه گفت من ياد دارم كه آن سرور به خانه ما آمد و تعزيت پدرم رسانيد و دست بر سر من و برادرم فرود آورد و بوسه بر روى من و برادرم نهاد و اشك از چشمش روان بود به حيثيتى كه محاسن مباركش متقاطر ميشد و فرمود: كه بار خدا با جعفر به بهترين ثوابى رسيد اكنون تو خليفه وى باش در ذريه وى بهترين خلافتى كه با يكى از بندگان به جاى آورى و بعد از سه روز باز به خانه ايشان رفت و فرزندان جعفر را بنواخت و دلدارى نمود و حلاق را طلبيد تا سر ايشان را بتراشد و فرمود: اما محمد بن جعفر به عم من ابى‏طالب شبيهست و اما عون بن جعفر در خلق و خلق به پدر خود ماند و دعاى خير در شأن عبدالله به تقديم رسانيد آورده‏اند كه مادر ايشان بگريست و از يتيمى ايشان ياد مى‏كرد و از بى‏كسى ايشان مى‏ناليد آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: أتخافين عليهم و انا وليهم فى الدنيا و الآخرة آيا مى‏ترسى بر فرزندان جعفر و حال آن كه من يار و مددكار و متولى كار ايشانم در دنيا و آخرت و جعفر را هفت پسر بود دو تن از ايشان كه عون و محمد اصغر بودند در كربلا با پسر عم خود امام حسين شربت شهادت نوش فرمودند چنان‏چه بعد از اين در واقعه جانسوز غم اندوز كربلا كه سبب بكاء و موجب اندوه و عناست مذكور خواهد شد.

سوراخ مى‏شود دل ما چون گل حسين
آخر روا بود كه ز سنگين دلان شام
  هر جا كه ذكر واقعه كربلا رود
بر اهل بيت اين همه جور و جفا رود

ديگر ابتلاى آن حضرت به وفات فرزندش ابراهيم بود و ابراهيم در مدينه به سال هشتم از هجرت در ذى الحجه متولد شد از ماريه قبطيه و قابله‏اش سلمى آزاد كرده حضرت رسول خدا بود شوهر خود ابورافع را خبر دار گردانيد كه ماريه پسرى آورده ابورافع بشارت به حضرت صلوات الله و سلامه عليه رسانيد و آن سرور به مژدگانى آن خبر بنده‏اى به ابورافع بخشيد و هم در آن شب او را ابراهيم نام نهاد جبرئيل آمد و گفت: السلام عليك يا اباابراهيم حضرت بدين سبب شادمان گشت و دايه‏اى براى وى مقرر فرمود و ابراهيم قريب به يك سال و نيم بزيست و در سال دهم از هجرت وفات يافت و پيمغبر از موت وى بسيار اندوهناك گشت و به صحت رسيده كه چون خبر به نزد آن حضرت آوردند كه ابراهيم در سكراتست آن سرور نزد دايه وى آمد و در آن وقت عبدالرحمن عوف همراه حضرت بود و ابراهميم در كنار مادر قرار داشت حضرت پيغمبر وى را فراگرفت و چون با آن حالش بديد اشك در چشم مباركش روان شد عبدالرحمن گفت يا رسول الله تو نيز گريه مى‏كنى نه نهى كرده بودى از گريه بر ميت حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى پسر عوف نهى كرده‏ام از روى و موى كندن و جامه پاره كردن و طپانچه بر رخساره زدن اما آب چشم اثر رحمتست و هركه رحم نكند بر وى رحم نكنند آن گاه فرمود: كه اى ابراهيم اگر نه آن بودى كه موت امريست حق و وعده صدق و آخر ما عن‏قريب به اول ملحق خواهد شدن هر آينه كه بر تو بيشتر از اين حزين مى‏شدم آنگاه فرمود: العين تدمع ديده اشك مى‏بارد و القلب يحزن و دل اندوهناك مى‏شود و لا تقول الا ما يرضى ربنا و نمى‏گويم سخن مگر آن چه پسندد پروردگار ما و انا بفراقك يا ابراهيم لمحزونون و ما به فراق تو اى ابراهيم هر آينه اندوهناكيم و چگونه كسى در فراق جگر گوشه خود اندوهناك نبود چه او جزويست از والدين و در قطع جزو هر آينه كل را ملال و كلال مى‏رسد.

دل ز پيوند كسان برداشتن آسان بود   ليك از پيوند جان خود بريدن مشكلست

در شواهد النبوة و ديگر كتب سير مذكور است كه روزى پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم امام حسين را بر ران راست خود نشانده و پسر خود ابراهيم را بر ران چپ جبرئيل عليه‏السلام فرود آمد و گفت: يا حبيب الله خداى تعالى اين هر دو را براى تو جمع نخواهد كرد و يكى را از تو باز خواهد ستد اكنون تو اختيار كن هر كدام كه خواهى تا خداى با جوار رحمت خود برد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اگر حسين وفات كند در فراق وى هم جان من بسوزد و هم دل على ملول شود و هم جگر فاطمه ريش گردد و هم برادرش حسن را اندوه رسد و اگر ابراهيم برود بيشتر الم بر جان من باشد من الم خويش را اختيار كردم بر الم ايشان و بعد از سه روز ابراهيم وفات يافت و هرگاه كه حسين پيش پيغمبر آمد وى را بوسه دادى و گفتى مرحبا به كسى كه من فرزند خود ابراهيم را فداى وى كردم پس با چنين كس چنان خوارى‏ها چگونه روا باشد در كنزالغرايب آورده كه روزى امام حسين پيش حضرت رسول بود و مى‏خواست كه به خانه رود باران مى‏باريد حضرت در حسين نگريست او را ملول ديد فرمود: كه اى جان جد چرا ملولى گفت: دلم به جانب برادر و مادر مى‏كشد و آرزوى ديدار ايشان دارم و باران مرا از رفتن باز مى‏دارد حضرت رسول دعا فرمود تا باران بايستاد و حسين به خانه باز رفت آن حضرت صلّى الله عليه و آله و لم قطرات باران بر جگرگوشه خود روا نمى‏داشت تير باران زهر آلود بر وجود نازنين او كى روا بود.

گلبرگ سينه وى از آسيب خار تيز
از خاك سرو ناز برآيد كشيده قد
ديدند غرق خون رخ او را ملائكه
  مانند جيب غنچه شده چاك اى دريغ
سروقدش فرو شده در خاك اى دريغ
گفتند در صوامع افلاك اى دريغ

اى دريغ و درد كه تا قيام قيامت اين ماتم در ميان ماتم‏زدگان امت باقى خواهد بود و هر سال كه ماه عاشورا در آيد مصيبت‏داران حسين را درد بر درد خواهد افزود حق سبحانه غم دوستان را شادى آخرت گرداند تا روح مقدس امام و ساير شهدا از ما خشنود باد.

يا رب نظر لطف عطا كن ما را
هر چند گنهكار و پريشان حاليم
  داريم دل خسته دوا كن ما را
در كار شهيد كربلا كن ما را

باب سوم : در وفات حضرت سيد المرسلين عليه افضل صلوات المصلين و على عترته و اسرته اجمعين‏

بر خواطر زاكيه عقلاى عالم و ضماير صافيه بنى‏آدم وضوح تمام و ظهور لاكلام دارد كه لباس حيات آدميان مستعار است و اساس عمر ايشان به غايت ناپايدار ليالى و ايام منازل مسافران راه دور و دراز عقباست و شهور و اعوام مراحل گذرندگان باديه خونخوار بناى ساحت ربع مسكون منهل خداعست و محدود حدود فلك نيلگون منزل وداع بساط بسيط گيتى دامگاه فناست نه آرامگاه بقا و مخادع غرورست نه مرابع سرور قنطره عبورست نه منظره قصور مخاوف فرار است نه مواقف قرار مكمن بوار است نه مسكن مسار منزهات بقاع او مراحل گذرست و مستحسنات رباع او منازل سفر.

گنج امان نيست در اين خاكدان
هر كه درو ديد مايده خرگهيست
هر كه درو ديد دهانش بدوخت
  مغز وفا نيست در اين استخوان
كاسه آلوده و دست تهيست
وآنكه ازو گفت زبانش بسوخت

اى عزيز گل اين جهان رفيق خارست و ملش قرين خمار گنجش به رنج پيوسته عيشش بطيش باز بسته راحتش با زحمت همخانه محبتش با محنت در يك كاشانه قربتش با كربت آميخته و مسرتش با مضرت در آويخته نوش لطفش با نيش قهر است و اثر ترياقش با ضرر زهر وفاقش به انفاق هم وثاقست و تلاقش را با افتراق اتفاق عشرتش بى‏عسرت وجود نگيرد و فرحش بى‏ترح وقوع نپذيرد.

جهان را هر گلى بر نوك خاريست
وصال غنچه بى‏خار جفا نيست
جهان گر گنج دارد مار با اوست
گر از وى لطف جويى قهر يابى
نه سروى در چمن بينم نه شمشاد
  خزانى از پى هر نوبهاريست
چراغ لاله بى‏باد فنا نيست
وگر خرما نمايد خار با اوست
وگر ترياق خواهى زهر يابى
كه آن از اره دهرست آزاد

كدام سرو سهى در چمن دهر بالا كشيد كه باره فوات سرو شاخش را بر خاك هلاك نينداختند و كدام نهال تازه در گلشن حيات نشو و نما يافت كه به تيشه ممات بيخ آن را منقطع نساختند.

كدامين سرو را داد او بلندى   كه بازش خم نكرد از دردمندى

هر كه از دروازه عدم قدم در فضاى صحراى وجود نهاد بى شبهه او را از رخنه فنا بيرون بايد رفت و هر كه رخت آمال و امانى به كشور زندگانى كشيد بالضروره متاع جان بى‏بدل را به تمناچى اجل بايد سپرد.

آن كيست كه دل نهد و فارغ بنشست
گو ميخ مزن كه خيمه مى‏بايد كند
  پنداشت كه مهلتى و تاخيرى هست
گو بار منه كه رخت مى‏بايد بست

هر سحرگاه مناديان بارگاه قضا نداى دل‏گزاى كل مخلوق سيموت به گوش هوش عالميان فروخوانند و هر صبحدم داعيان بارگاه قدر صداى مشقت انتماى و كل مرزوق سيفوت باسماع جهانيان رسانند يعنى هر آفريده شده‏اى زود باشد كه بميرد و هر روزى خورنده‏اى اندك زمانى را سمت فوت و فنا پذيرد پس اى خفتگان زمانه بيدار شويد كه مرگ در كمينست و اى مستان شبانه هشيار گرديد كه رجوع به رب العالمينست اى مغرورشدگان به سرور ايام زندگانى گوش به خود داريد كه هر كمالى را زوالى در عقبست اى مسرور گشتگان به نيل آمال و امانى هوش به تن آريد كه ايام حيات را زمان ممات در قفاست.

كه مى‏نهد قدم اندر سراى كون و فساد   كه باز روى به راه عدم نمى‏آرد

هيچ خانه‏اى ديده‏اى كه از روزنه آن دود مرگ بر نيايد و هيچ ايوانى شنيده‏اى كه شرفه شرف او به قهر اجل از پاى در نيايد هيچ مجلس وصلتى بوده كه آوازه لقد تقطع بينكم بر آن نخوانده‏اند و هيچ دوستى ديده‏اى كه آواز هذا فراق بينى و بينكم بدو نرسانيده‏اند نيل رحيل كل شى‏ء هالك بر چهره ادانى و اقاصى كشيده‏اند و غبار كل من عليها فان بر مفارق اسافل و اعالى فشانده همه را بار فوات كشيدن است و جمله را شربت فنا چشيدنى خاقان و امير و سلطان و وزير و منشى و دبير و غنى و فقير و صغير و كبير و جوان و پير و عالم و جاهل و عاقل و غافل و ناقص و كامل و قائم و قاعد و هابط و صاعد و خفته و بيدار و مست و هشيار و قوى و ضعيف و وضيع و شريف و موحد و ملحد و مقر و جاحد و فاسق و زاهد و كامل و جاهل همه در قبضه اين بلا و چنگال اين عنا برابرند.

در بارگاه حشر چه سلطان چه بينوا   بر آستان مرگ چه دربان چه پادشاه

اگر درين جهان كسى را حيات ابد ميسر و بقاى سرمد مقصور بودى آن خلعت با قيمت بر قامت استقامت انبيا و رسل كه هاديان مسالك وسيلند راست آمدى و اگر اجل كسى را مهلت دادى و باب بقا بر روى كسى گشادى بايستى كه سيد انبيا و سند اصفيا كه منشور كرامت بى‏غايتش به توقيع وقيع و لكن رسول الله و خام النبيين موضح و موشح جام فوات ننوشيدى و جامه ممات نپوشيدى حق سبحانه و تعالى جهت تسلى اين امت عالى همت رقم موت بر صحيفه شريفه حياتش كشيد كه انك ميت و انهم ميتون و به واسطه دفع توهم بقا در دنياى دغا اين خطاب مستطاب به گوش هوشش رسانيد كه و ما جعلنا لبشر من قلبك الخلد يعنى ما نداديم و مقرر نكرديم هيچ بشرى را پيش از تو رتبه جاويد بودن در دنيا تمام انبيا و ازكيا و اوليا و اصفيا و غير ايشان كه پيش از تو بوده‏اند شربت مرگ چشانيديم و نداى قل يتوفيكم ملك الموت بديشان شنوانيديم افان مات فهم الخالدون آيا اگر تو بميرى اين ديگران كه هستند باقى خواهند ماندنى نى كل نفس ذائقة الموت هر نفسى چشنده مرگست.

گيرد قرار در رحم خاك عاقبت
كاخ فلك پر است ز ذكر گذشتگان
  هر نطفه‏اى كه آمده از صلب آدم است
ليكن كسى كه گوش كند اين صدا كم است

پس از باب مصائب و + و اصحاب نوايب و بلايا اگر در واقعه هايله انتقال سيدالمرسلين و حادثه نازله فوت و ارتحال خاتم النبيين عليه افضل صلوات المصلين بواجبى تأمل نمايند و دل و جان دردمند و روح روان مستمند ايشان با صبر و رضا قرين و با اطمينان و تسلى همنشين گردد و انديشه مرگ و خوف فنا بر ايشان آسان شود.

ولو كان انسان يدوم بقاؤه
انديشه ز مرگ مصطفى بايد كرد
چون سيد هر دو كون جاويد نماند
  لما مات خير المرسلين محمد صلّى الله عليه و آله و سلم
شادى و طرب جمله رها بايد كرد
ما را طمع خام چرا بايد كرد

اى عزيز چون ايام غم انجام عاشورا محل ماتم و بكاست اگر دو سه كلمه از وفات حضرت سيد كائنات عليه افضل الصلوة به زبان قلم بر صحيفه بيان سمت تحرير يابد دور نمى‏نمايد آورده‏اند كه در سال دهم از هجرت كه آن حضرت حجةالوداع ادا فرمود در روز عرفه در ساحت عرفات اين آيه فرود آمد اليوم اكملت لكم دينكم امروز دين شما را براى شما كامل گردانيدم و اتممت عليكم نعمتى و نعمت‏هاى خود را بر شما تمام ساختم پيغمبر را از مضمون آيه رايحه انتقال به روضه دار الوصال به مشام جان رسيد چه هر چيز كه رقم كمال برو كشيده شد آفت زوال در عقب دارد.

چو آفتاب به نصف النهار يافت كمال   مقرر است كه رو مى‏نهد به صوب زوال

آورده‏اند كه حضرت در آن خطبه كه مى‏خواند فرمود: كه فراگيريد از من مناسك خود را كه شايد نبينم شما را بعد از اين سال و منقولست كه در خطبه روز عرفه فرمود: كه شما از من پرسيده خواهيد شد يعنى فرداى قيامت از شما خواهند پرسيد كه محمد صلّى الله عليه و آله و سلم با شما چگونه زندگانى كرد شما در جواب چه خواهيد گفت گفتند: گواهى خواهيم داد كه اداى رسالت و امانت كردى و آن چه شرط ارشاد و نصيحت بود به جاى آوردى پس آن حضرت انگشت سبابه خود را به جانب آسمان برداشت و به سوى زمين فرود آورده گفت: اللهم اشهد بار خدايا گواه باش و بعد از آن كه از حج مراجعت فرمود در اثناى طريق به منزلى فرود آمد كه آن را غدير خم گفتندى و در نواحى جحفه واقعست و آنجا نماز پيشين در اول وقت ادا فرمود بعد از آن روى به ياران كرد و گفت: الست اولى بالمؤمنين من انفسهم آيا من نيستم سزاوارتر به مؤمن‏ان از نفس‏هاى ايشان همه گفتند: بلى يا رسول الله همچنين است كه مى‏فرمايى و تو اولى از ما به مايى پس گفت: من كنت مولاه فهذا على مولاه هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست.
در روايتى آنست كه فرمود: كه خداى تعالى مولاى منست و من مولاى جميع مؤمن‏ان‏م بعد از آن كه دست مرتضى على بگرفت و فرمود: كه هر كه من مولاى اويم پس على بن ابى‏طالب مولاى اوست پس از آن پنج دعا در شأن مرتضى على عليه‏السلام به تقديم رساند و گفت: اللهم وال من والاه بار خدايا دوست دار هر كه على را دوست دارد و عاد من عاداه و دشمن دار هر كه على را دشمن دارد وانصر من نصره و يارى ده هر كه على را يارى دهد و اخذل من خذله و فروگذار هر كه على را فروگذارد و ادر الحق معه حيث كان و حق را با او دار هر جا باشد مروى است كه عمر رضى الله عنه برخاست و دست مرتضى على بگرفت و گفت: بخ، بخ يا على بن ابى‏طالب نيكويى و خرمى باد تو را اى پسر ابوطالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنه بامداد كردى و مولاى همه مؤمن‏ين و مؤمن‏ان‏ى و اين سه بيت از روضة الاحباب‏(29) به جهت مناسب اين جا نقل افتاد.