هر كه دارد راه درد و درد راه
گر دواى
وصل او مىبايدت |
|
سوز او بر حال او باشد گواه
درد خواه و
درد خواه و درد خواه |
ايوب صبور على نبينا و آله و عليهالسلام پيش از محنت چهل سال در نعمت به سر برده
بود دوازده پسر داشت و چهارصد غلام، شبان و ساربان در تصرف وى بودند هر يك با رمه
گوسفند و قطار شتر و چهل باغ و بوستان داشت، همه با درختان رسيده ميوهدار.
روزى جبرئيل امين نزد وى آمد كه اى ايوب! مدتى شد كه در نعمت مىگذرانى حالا حكم
شده كه حال تو منقلب گردد نعمت به نقمت و راحت به محنت مبدل شود، توانگرى برود،
درويشى بيايد، تندرستى رخت بربندد و بيمارى در ملك وجودت خيمه زند.
ايوب عليهالسلام فرمود: كه باكى نبود چون رضاى دوست اين است ما تن به قضا داديم.
خطيست بر كتابه اين دِيرِ ديرپا
|
|
كاسوده زيست آن كه رضا داد بر قضا
|
هر چه از دوست رسد چون مطلوب اوست به غايت زيبا و نيكوست.
پيكان آبدار كه آيد ز دست دوست
|
|
بر عاشقان دلشده باران رحمت است
|
ايوب مدتى منتظر بلا مىبود تا روزى نماز بامداد گزارده بود و پشت به محراب نبوت
باز نهاده حاضران مجلس را موعظه مىفرمود كه ناگاه فريادى در مسجد برآمد و مهتر
شبانان از در درآمد كه اى ايوب سيلى از كوه فرود آمد و تمامى رمهها را به دريا
فروراند شبان در اين حكايت بود كه يكى از ساربانان در رسيد كه يا نبى الله سمومى
پيدا شد كه اگر بر كوه زدى صحرا ساختى و اگر بر خورشيد وزيدى ثريا كردى بر شتران
وزيد و همه را هلاك كرد باغبان بيامد جامه چاك كرده كه اى ايوب صاعقهاى پديد آمد و
تمام درختان را بسوخت ايوب عليهالسلام اين سخنان مىشنيد و ذكر حق بر زبان مىراند
كه اتابك فرزندان در آمد سنگ بر سينه زنان و نوحهكنان كه اى پيغمبر خداى يازده
پسرت در خانه برادر مهتر به مهمانى رفته بودند سقف خانه بر ايشان فرود آمد بعضى را
لقمه در دهان و بعضى را كاسه در دست فرو گرفت و همه را غبار فنا بر چهره حيات نشست
حريف ناله و گريه خواست كه بر ايوب استيلا يابد ايوب عليهالسلام خود را دريافت و
به سجده در افتاد و گفت: باكى نيست چون او را دارم همه چيز دارم.
اگرم هيچ نباشد نه به دنيى نه به عقبى
|
|
چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ نبايد
|
چون مال و منال و فرزندان رفتند انواع بلا و بيمارى روى به وى نهاد تا در خبر آمده
كه چهار هزار كرم در بدن مبارك او جاى كردند و اعضاى شريف او را مىخوردند دزدان
بلاشبيخون آورده رخنه در ديوار قالب وى افكندند و جز دل و زبان هيچ عضوى ديگر به
سلامت نماند(13) كرمان آهنگ دل و زبان وى
كردند ايوب عليهالسلام فرياد برآورد كه انى مسنى الضر
به درستى كه مرا رنج مىرسد كه تا اين لشگر طلسم جسم من مىشكستند صبر مىكردم
اكنون قصد خانه محبت و خزانه معرفت تو دارند كه دلست و مىخواهند كه آن را تاراج
كنند و زبان را كه دستافزار مناجات است داعيه كردهاند كه از گفت و گوى برطرف
سازند رحمتى فرماى و انت ارحم الراحمين تو مهربانتر
مهربانانى.
دل مخزن مهرست و زبان جاى ثنا
|
|
وين هر دو از آن تست رحمى فرما
|
حق سبحانه بر ايوب ببخشيد و آن چه از وى گرفته بود به اضعاف آن به وى ارزانى داشت.
اى عزيز! چهارهزار كرم در نهاد ايوب بود بر الم آن صبر كرد شاه كربلا نيز بيست و دو
هزار تيغ بران و نيزه جانستان و حربه جان شكار و تير سينه گزار حواله وجود باجودش
كرده(14) همان سپر صبر در روى كشيد و زره
شكيبايى پوشيده نناليد و از هيچكس استغاثه نكرد و پناه جز به حضرت عزت نبرد و
مناجات مىكرد كه رب احكم خدايا حكم كن
بينى و بين قومى ميان من و ميان قوم من
و كذبونى و خذلونى كه ايشان يعنى كوفيان به من دروغ
گفتند كه بيا و من به سخن ايشان آمدم پس مرا فروگذاشتند و حرمت جدم مصطفى و پدرم
مرتضى و مادرم فاطمه زهرا عليهمالسلام نگاه نداشتند مىبينم سپر وقاحت و شوخچشمى
در روى كشيدهاند و شمشير قطيعت و بىرحمى حواله سينه بىكينه ما كرده از بىوفايى
كوفيان.
چندان قدح درد چشيدم كه مپرس و از
بيحيايى شاميان |
|
چندان الم و غصه كشيدم كه مپرس
|
حالا به جز صبر چاره ندارم و كار خود را به حق سبحانه و تعالى مىگذارم.
من نگويم جز به حق حال دل افكار خود
|
|
كار از آن اوست با او مىگذارم كار خود
|
ذكر ابتلاى زكريا عليهالسلام و يحيى عليهالسلام
و از جمله انبيا ابتلاى يحيى و زكريا اشتهارى تمام دارد آوردهاند كه چون زكريا با
حق سبحانه تعالى مناجات كرد كه الهى ضعف من قوت گرفت و سستى پيرى بر من مستولى شد
فهب لى من لدنك وليا يرثنى پس ببخش مرا از نزديك خود
فرزندى كه تو او را دوست دارى و او تو را دوست دارد حق تعالى يحيى را به وى داد و
يحيى به غايت خداترس بود حق سبحانه و تعالى او را در كودكى علم و حكمت ارزانى
فرمود.
آوردهاند كه در وقتى كه سه ساله بود كودكان محله به در خانه زكريا رفتند كه اى
يحيى از خانه بيرون آى تا بازى كنيم هم از درون خانه جواب داد كه
ما للعب خلقنا ما براى بازى آفريده نشده و به جهت لغو و
لهو و لعب بدين عالم نيامدهايم و يحيى را رقت قلب و دقت فهمى و خداترسى به
مرتبهاى بود كه چون از احوال قيامت چيزى استماع كردى فى الحال دلش مضطرب شدى و مرغ
روحش در پرواز آمدى از لباسها به پلاسى قناعت نموده و از طعامها بنان خشك بسنده
كرده.
از پى شوق و ذكر حق ما را
وز طعام و لباس
اهل جهان |
|
در دو عالم دل و زبانى بس
كهنه دلقى و
نيم نانى بس |
در چهار سالگى توريت را حفظ كرده و در ده سالگى بر جمله احكام شرع وقوف يافته با
چنان رتبت و چنين قدرت و منزلت چندان گريسته بود كه گوشت و پوست از رخساره مباركش
فروريخته بود همين رگ و پى و استخوان مانده بود پس مادرش بيامدى و از سر شفقت دو
پاره پشمينه بر ممر آب ديده وى نهاده بود و هر لحظه برداشتى آن را و بفشردى و باز
با جاى نهادى روزى زكريا گفت الهى فرزندى خواستم كه سرور سينه من باشد اين فرزند
سرور از سينه من بيرون برد و دلبندى طلب كردم كه دلم از او شادى بود اين جگرگوشه
داغ عنا بر جانم نهاد ديگر تحمل گريه و زارى او ندارم.
خطاب رسيد كه: تو از من فرزند طلبيدى و صفت اوليا گريستن و ناليدن و بار محنت كشيدن
باشد آن روز كه بساط محبت بگستردند و علم شوق در عالم عشق بر پاى كردند همه مرادها
و راحتها را آتش در زدند و تخم حسرت و نااميدى در زمين دل انبيا و اوليا و راهروان
راه خدا پاشيدند و به آب اندوه و باران بلا پرورش دادند و بناى راه محبت بر ضربت
قهر است و غداى محبان و عاشقان شربت زهر، اى زكريا هنوز كجايى باش تا پسرت را تيغ
جفا بر حلق نهند و تو را از فرق تا قدم باره ستم به دو نيم باز برند ميان همت در
بند و بلا را به قدم رضا استقبال نماى و با درد ما ساخته ديگر نام درمان مبر.
چون خدا دلخستگى و درد مىخواهد ز تو
آتش
او هر زمان جانى دگر بخشد تو را |
|
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مكن
با
چنين آتش حديث چشمه حيوان مكن |
القصه خوف يحيى به مرتبهاى بود كه در مجلسى كه حاضر بودى زكريا از عقوبات الهى
كلمهاى نگفتى و جز شرح آثار رحمت نامتناهى نكردى چه يحيى را قوت استماع آيات خوف و
وعيد ربانى نبود و اگر از آن باب شمّهاى شنيدى از گريه به هلاكت نزديك رسيدى.
روزى زكريا به بالاى منبر برآمد و از چپ و راست نگاه كرد يحيى را نديد و يحيى خود
در پس ستونى نشسته بود و گليمى در خود پيچيده چون يحيى به نظر وى در نيامد سخنى از
وعيد الهى در افكند و گفت در دوزخ كوهيست از آتش نام آن غضبان هيچكس از آن جا نگذرد
جز به گريستن از خوف خداى، يحيى كه اين كلمه بشنيد برجست و گليم از دوش بيافكند و
قدم از مسجد بيرون نهاد و فرياد مىكرد كه الويل لمن دخل غضبان
واى بر آن كس كه غضبان جاى وى بود و آن كوه تفسان ماواى وى باشد نعره مىزد
و ناله مىكرد تا از شهر پا بيرون نهاد و فرياد مىكرد تا بيرون رفت زكريا از منبر
فرود آمد و به خانه رفت مادر يحيى را گفت من ندانستم پسرت در مسجد است و يك شمه از
وعيد بيان كردم او سر و پاى برهنه از مسجد بيرون رفت و شنيدهام كه رو به صحرا
نهاده است بيا تا از پى او برويم مبادا كه از بىخودى در چاهى افتد پس پدر و مادر
از عقب پسر روان شدند و شبانهروز كوه و دشت و صحرا به قدم طلب پيمودند هيچ اثرى از
يحيى نديدند و خبر او نشنيدند.
اى گلبن حديقه جانها كجا شدى
|
|
پنهان ز چشم بلبل بيدل چرا شدى
|
صباح روز چهارم به شبانى رسيدند از وى خبر يحيى پرسيدند گفت: او را چه افتاده است؟
گفتند: از خوف خداى سر و پا برهنه از شهر بيرون آمده و ما سه شبانهروز است كه او
را مىطلبيم و هيچ خبرى و اثرى از او نيافتهايم شبان گفت: من هم او را نديدهام
اما سه شبست كه از اين كوه ناله و زارى بيرون مىآيد كه گوسفندان من به سبب آن ناله
از چرا باز ماندهاند گوش بر آن ناله نهاده آب از ديده مىبارند.
ز سوز فرقت يار آن چنان بگريم زار
|
|
كه هر كه بشنود آن ناله در خروش آيد
|
زكريا گفت: اين نشانه ناله يحيى است پدر و مادر روى بدان طرف نهادند مادر زودتر
برسيد يحيى را ديد در گوشهاى به سجده افتاده و چندان گريسته كه خاك سجدهگاه از آب
چشمش گل شده مادر بنشست و سر يحيى را از ميان خاك و گل برداشته در كنار گرفت يحيى
ديده بر هم داشت خيال كرد كه ملكالموتست به قبض روح وى آمده؛ گفت: اى عزرائيل پدر
پير و مادر پير دارم چندانم امان ده كه از ايشان بحلى حاصل كنم و خشنودى از ايشان
به دست آرم مادرش در خروش آمد كه اى جان مادر! عزرائيل نيست مادر تست يحيى ديده باز
كرد مادر را ديد بر جست و خواست كه بگريزد مادرش پستان مبارك بر دست گرفت و گفت: اى
يحيى به حرمت شيرى كه از پستان من خوردهاى كه با من به خانه آى. در اين حالت زكريا
نيز برسيد و به مبالغه تمام يحيى را به خانه بردند و سه شبانهروز بود كه يحيى طعام
نخورده بود قدرى آش عدس پختند يحيى مقدارى تناول نمود و ميل خواب فرمود در خواب ديد
كه آيندهاى بيامد و گفت: اى يحيى مگر غضبان را فراموش كردى كه سير بخوردى و بخفتى
يحيى بيدار شده برجست و باز رو به صحرا نهاد و يحيى معصوم كه در مدت عمر گناه نكرده
بود و انديشه گناهى به خاطر نياورده با وجود اين حال از خوف ذوالجلال
از مويه چو مويى شد و از ناله چو نال.(15)
آوردهاند كه: در روز عرض اكبر دو بار منادى ندا كند چنان كه اهل محشر آن را بشنوند
نوبت اول ندا زند كه اى معشر بشر ديدهها بگشاييد و نظاره كنيد و ببينيد اين بنده
ما را كه هرگز گناه نكرده است و نيانديشيده مردمان نگاه كنند يحيى را ببينند كه
مىگذرد گنهكاران همه از خجالت سر در پيش افكنند ديگر باره ندا زنند كه
يا اهل المحشر غضوا ابصاركم اى اهل محشر ديدهها فرو
خوابانيد هم مردان و هم زنان كه دختر رسول خدا مىگذرد علما گفتهاند كه حكمت در آن
كه زنان چشم بر هم نهند نه آنست كه ايشان نامحرمند سبب آنست كه فاطمه زهرا به صفتى
به عرصات در آيد كه هيچكس را طاقت ديدن آن نباشد دراعه زهرآلود حسن بر دوش راست و
پيراهن خون آلود حسين بر دوش چپ و عمامه خون آلود على به دست گرفته روى به عرش آورد
و چنان به درد بخروشد كه ملائكه به ناله در آيند انبيا از كرسيها در افتند حوران
بهشت گريه آغاز كنند و فاطمه دست در قائمهاى از قوايم عرش زند و گويد: الهى داد من
بده و به فرياد من برس. جبرئيل خروشكنان پيش سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم
آيد كه يا رسول الله! فاطمه به زير عرش آمد با خرقه خون آلود و جامه زهرآلود درياى
قهر را نزديك است كه در موج در آورد اگر در نيابى خطر عظيم است سيد عالم از منبر
فرود آمده به زير عرش آيد و گويد: اى فاطمه و اى نور ديده و اى فرزند پسنديده، و اى
دوست پدر و اى عزيز پدر! امروز روز فرياد رسيدنست نه روز فرياد بر كشيدن و امروز
روز نواختن است، نه روز گداختن، امروز روز برداشتن است نه روز فروگذاشتن، من
مظلومان را شفاعت مىكنم و تو ظالمان را شفاعت مىكنى.
فاطمه گويد: اى پدر چه كنم پيراهن خونآلود حسين مىبينم جگرم مىسوزد و دراعه
زهرآلود حسن مىنگرم دلم كباب مىشود.
سيد كاينات فرمايد كه: اى جان پدر پيراهن خونآلود حسين را بردار و بگو: خدايا به
حق خون بناحق ريخته حسين كه هر كه فرزندان مرا دوست داشته و تخم محبت ايشان در
مزرعه در كاشته و از واقعه ايشان ملول گشته و در مصيبت ايشان گريسته گناه او را به
من ببخش بيا جان پدر كه به نزديك ترازو رويم هزار هزار درويش مفلس و عاصى بىكس
دلها در ما بستهاند و در انتظار ما نشسته آن جا رويم تو جامه خونآلود در دست گير
تا من گيسوى خاكآلود بر كف نهم تو با دل خسته ناله مىكن تا من با دندان شكسته
شفاعت مىكنم تا بود كه ارحمالراحمين بر بيچارگان و گناهكاران امت من رحمت كند.
از كرم عذر گناه عاصيان خواهد به حشر
مجرمان آرند سوى درگهش روى اميد |
|
هيچ امت را بدينسان عذرخواهى كس نديد
زانكه در عالم از اين بهتر پناهى كس نديد |
اما قتل يحيى را سبب آن بود كه ملك آن زمان را زنى بود و آن زن از شوهر ديگر دخترى
داشت به غايت جميله و خود پير شده بود مىخواست كه دختر خود را به شوهر دهد ملك در
اين باب با يحيى مشاورت كرد يحيى فرمود: كه آن دختر بر تو حرام است. ملك ترك آن
معنى گرفت و آن زانيه فاجره از اين صورت برنجيد و صبر كرد تا روزى كه ملك مست و
بىخود بود دختر را بياراسته در نظر او به جلوه در آورد ملك قصد دختر كرد زنش گفت
اين صورت ميسر نشود تا يحيى را نكشى چه شيربهاى دختر من سر يحيى است، ملك به كشتن
يحيى اشاره نمود، علماى وقت را خبر شد گفتند اگر قطرهاى از خون يحيى بر زمين ريزد
ديگر گياه نرود ملك امر كرد تا سرش در طشت برند و آن خون را در چاهى ريزند پس كسان
به طلب يحيى فرستادند يكى از مقربان ملك گفت كه پدرش مستجابالدعوه است اول او را
بايد به قتل رسانيد تا بر كشنده فرزند خود دعاى بد نكند ملك حكم كرد كه بدين موجب
عمل كنند چاكران ملك به خانه زكريا آمدند پدر و پسر در نماز بودند يحيى را از پهلوى
وى بكشيدند و بربستند و قصد زكريا كردند و از پيش ايشان فرار كرد و جمعى در عقب او
روان شدند و گروهى يحيى را به در قصر ملك بردند آنها كه در قفاى زكريا بودند به وى
نزديك رسيدند زكريا بىطاقت شد در آن موضع درختى بود اشارت بدان درخت كرد شكافته شد
و زكريا به درون وى در آمد ابليس گوشه رداى زكريا را گرفت و بر بيرون درخت بداشت و
درخت فراهم آمد و كفار در رسيدند و ابليس را به صورت پيرى ديدند از او پرسيدند كه
بدين صفت مردى پيش پيش ما مىرفت كجا شد؟ ابليس ايشان را دلالت كرد به وى و گفت: آن
مرد در درون اين درختست و گوشه ردا را به نشانى بديشان نمود، گفتند اى پير او را به
چه تدبير از ميان درخت بيرون آريم گفت: او را چرا بيرون آوريد گفتند: براى آن كه
هلاك كنيم شيطان گفت: هم اينجا نيز او را هلاك مىتوان كرد و تعليم داد تا اره دو
سر حاضر كردند و بر سر درخت نهاده خواستند به دو نيم ببرند از سرادقات غيبى ندا به
زكريا رسيد كه هان تا ننالى و آهى نكنى كه نامت از جريده صابران محو كنيم دشمنانت
از سراى وجود بيرون كنند و ما تو را در حجره شهود بگذاريم پس چون اره بر فرق زكريا
رسيد گفت خدايا هزار شكر كه خون من بر سر كوى محبت تو مىريزند.
به جرم عشق تو ما را اگر كشتند چه باك
|
|
هزار شكر كه بارى شهيد عشق توايم
|
صبر كرد و آهى نزد در آن وقت كه او را به دو نيم مىبريدند اگر كسى از او سؤال كردى
كه چه مىخواهى هر جزوى از اجزا و اعضاى وى نعره عشق برآوردى كه آن مىخواهم كه تا
قيامت اين راه را مىرانند و مرا به دو پاره مىبرند و ديگر باره پيوند مىكنند آرى
هر كه لذت بلا در يابد از هيچ محنتى و مشقتى روى برنتابد.
در بلا لذتيست پنهانى
وانكه او لذت بلا
يابد |
|
ناچشيده كسى كجا داند
درد را بهتر از دوا
داند |
اما جمعى كه يحيى را نزد ملك بردند چون به درگاه رسيدند فرمان در رسيد كه هم در
بيرون به قتل رسانيد و سر او را برداريد آن سنگيندلان جفاكار يحيى معصوم مظلوم را
بياوردند و سر مبارك او را در طشتى بريدند و خونى كه در آن طشت جمع شد در چاهى
ريختند آن خون در آن چاه به جوش آمد و حق سبحانه بخت النصر بابلى را يا طيطوس رومى
را بر ايشان گماشت تا هفتادهزار كس از گروه بنىاسرائيل را بكشت تا آن خون از جوش
فرونشست.
در شواهد از امام زين العابدين عليهالسلام نقل كردهاند كه در وقت توجه به كوفه
هيچ منزلى نرسيديم و كوچ نكرديم كه امام حسين عليهالسلام ذكر يحيى بن زكريا نكرده
باشد يك روز فرمود: كه از خوارى و بىاعتبارى دنيا يكى آنست كه سر يحيى بن زكريا
عليهماالسلام را به زن نابكارى از نابكاران بنىاسرائيل هديه فرستادند.
سعيد بن جبير از ابنعباس رضى الله عنه روايت كرده است كه وى گفت: به رسول صلّى
الله عليه و آله و سلم وحى آمد كه به جهت قتل يحيى بن زكريا هفتاد هزار كس را
بكشتيم و براى فرزند تو دو بار هفتاد هزار كس را بخواهيم كشت و روايتى ديگر هست كه
براى خون جگرگوشه رسول هفتاد بار هفتادهزار كس را بكشيم و چنين بود آن چه مختار بن
ابىعبيده ثقفى و مسيب بن قعقاع خزاعى و ابراهيم بن مالك اشتر نخعى و هفتاد و سه تن
كه خروج كردند و هر يك از ايشان چندين شامى و كوفى را يزيديان كشتند و در آخر
صاحبالدعوة ابومسلم مروزى چندين مروانى را هلاك كرد و دود استيصال از تخمه
مروانيان برآورد و حضرت خاقانى صاحب قرانى قطب السلطنة و الدنيا و الدين امير تيمور
گوركانى(16) همت بلند و نهمت ارجمند بر همان
انتقام مصروفست و عنان عنايت به صوب دفع جمعى از بقيه و تتمه ظلمه معطوفست.
ميسر بادش اين دولت به توفيق خداوندى.
در عيون الرضا عليهالسلام خبرى ايراد فرموده كه مضمونش مشعر است بر آن كه مهدى آل
محمد صلّى الله على النبى و عترته و ذريته قتلهى حسين را به قتل خواهد رسانيد پس
هنوز انتقام اين خون ناحق باقى است تا خروج مهدى اى عزيز دلهاى امتان از خيال اين
خون به ناحق ريخته دردى دارد كه جز گريه آن را دوايى نيست و سينههاى دوستان از
انديشه اين واقعه هائله جراحتى يافته كه جز آن را مرهم و شفايى نه.
اين چه زخمست كه جز ناله ندارد مرهم
|
|
وين چه دردست كه جز گريه ندارد درمان
|
اعظم الله اجورنا بمصاب الحسين وارزقنا يوم القيامة شفاعة جده
محمد سيد الكونين عليه صلوات رب الثقلين.
باب دوم: در جفاى قريش
و ساير كفار با حضرت سيد ابرار عليه صلوات الله الملك الجبار و شهادت حمزه و جعفر
طيار
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد كه انّ اعظم
الجزاء مع اعظم الجزاء به درستى كه بزرگى جزا مترتب بر بزرگى بلاست هر كه را
بلا عظيمتر تحفه جزايى او جسيمتر هر كه را جگر از زخم تيغ عنا ريشتر مرهم راحت
جراحتش از دارالشفاى عطا بيشتر.
اى عزيز يكى از نظرات عواطف ربانى و فتوحات مواهب سبحانى آنست كه بنده را به شرف
محبت خود بنوازد و پرتو التفات از مطلع يهبهم بر دل
بىغل وى اندازد و نشانه دوستى آن بنده ابتلا است به صنوف بليات و امتحان به ضروب
محن و اذيات يحيى بن معاذ رازى قدس سره در مناجات خود مىگفت: الهى هر كه از اهل
دنيا كسى را دوست دارد و خواهد كه او را نوازش نمايد ابواب نعمت و راحت بر وى
بگشايد و تو هر كه را دوست دارى خواهى كه به انواع بلا مبتلا سازى و به آتش محنت و
عنا بگدازى باران مشقت برو بارانى و غبار حسرت و ملال بر فرق احوال او افشانى.
هاتفى آواز داد كه ندانستهاى كه نصيب دوستان ما آتش جانسوز است و بهره محبان ما از
كمان قضا ناوك دلدوز ما هر كه را دوست داريم عساكر نوايب و مصايب بر او گماريم تا
روى توجه او از مخلوق برگردانيده به سوى خود آريم تا چون متوجه حضرت ما شود محرم
خلوتخانه اسرار كبريا شود و چون از ساغر محنتش جرعهاى دهيم فى الحال نام ولايت بر
او نهيم.
ما بلا بر كسى عطا نكنيم
اين بلا گوهر
خزانه ماست |
|
تا كه نامش ز اوليا نكنيم
ما بهر كس گهر
عطا نكنيم |
پس ببايد دانست كه محنت از اين روى محض راحتست و نكبت بدين وجه عين دولت.
مولانا در مثنوى فرموده:
رنج گنج آمد كه راحتها دروست
ظاهرا كار
تو ويران مىكند
پس رياضت را به جان شو مشترى |
|
مغز تازه شد چو بخراشيد پوست
ليك خارى را
گلستان مىكند
بر بلاها دل بنه تا جان برى |
در بعضى از كتب سماوى آمده كه اى آدمى چون راه بلا بر تو گشاده شود و اسباب رنج و
محنت براى تو آماده گردد فقر عينا پس روشن ساز چشم خود
را و شادمان شو كه آن طريق انبياست كه به تو مىنمايند و ابواب فتوح اولياست كه
براى تو مىگشايند و چون محقق شد كه سلوك سبيل بلا صفت انبيا و حرفت اولياست و هر
چند بلا بزرگتر است عطا بيشتر است از اين نكته تحقيق بايد كرد كه از جمله انبيا هيچ
نبى آن مقدار جفا نكشيد كه حضرت مصطفى كشيد و از زمره اصفيا هيچ صفى را آن محنت و
بلا نرسيد كه پيغمبر ما را رسيد اگر خرقه مىپوشيد بر آن بخيه قهرى بود و اگر جرعه
مىنوشيد در آن تعبيه زهرى زبان حال آن حضرت به اشارت ما اوذى
مثل ما اوذيت ندا مىكرد.
كانچه ما ديديم از جور و جفاها كس نديد
|
|
و آن چه ما خورديم از زهر و بلاها كس
نخورد |
آن نه بلا بود كه زكريا را باره بدو پاره بريدند و آن نه محنت بود كه يحيى را به
تيغ سر برداشتند بلا و محنت اينست كه بر ما ريختند ما را بر اهل آسمان و زمين مقدم
ساخته زمام مهمات ايشان به دست اهتمام ما باز دادند معصيت امت را بر دامن شفاعت ما
بستند ندا مىرسد كه و من الليل فتهجد شبها برخيز و سخن
مفلسان امت به عرض رسان به عوض خفتگان فراش غفلت تو بيدار باش و به جاى غافلان
عشرتخانه راحت تو اشك از ديده ببار اكنون كار كاهلان ما را مىبايد كرد و عذر
مجرمان ما را مىبايد خواست از يكطرف كار دوستان مىبايد ساخت از يكجانب آزار
دشمنان مىبايد ساخت از يكجانب آزار دشمنان مىبايد كشيد گاه ما را بر مسند قاب
قوسين نشانند و گاه به آستانه جفاى ابوجهلند گاه بشير و نذير و سراج منير لقب دهند
گاه شاعر و ساحر و مجنون نام نهند گاه قلعه خيبر به دست يكى از خاندان ما بگشايند
گاه دندان ما به سنگ ناگرويدگان بشكنند اين همه براى آنست تا بر عالميان روشن گردد
كه در اين راه درياهاى بلا در موجست و آتشهاى عنا در اشتعال اگر كسى برگ اين راه
دارد درآيد و الا زحمت خود دور دارد.
راه عشق او كه اكسير بقاست
فانى مطلق شود
از خويشتن |
|
درد بر درد و عنا اندر عناست
هر ولى كو
طالب اين كيمياست |
اول تحفه بلا كه بدان حضرت فرستادند آن بود كه پدرش را از پيش برداشتند تا ناز پدر
نبيند و بر كنار مهر او ننشيند هنوز آن حضرت در شكم مادر بود كه پدرش وفات كرد و
داغ يتيمى بر دل مباركش نهادند.
در خبر آمده كه در آن وقت ملائكه او را يتيم خواندند و بر گرد يتيمى او اشك از
ديدهها فشاندند.
گر يتيمى چه شد كه از تعظيم |
|
بيش باشد بهاى در يتيم |
حق تعالى با ملائكه خطاب كرد كه اگر چه حبيب من يتيم است اما من كارساز و ولى و
حافظ و وكيل ويم شما بر وى صلوات فرستيد و آن را مبارك دانيد و چون سيد عالم به شش
سالگى رسيد مادرش نيز وفات كرد دوباره سمت يتيمى بر فرق آن حضرت كشيدند.
چون در اگر يتيم شد بيش بود بهاى او
|
|
زانكه خرد فزون نهد در يتيم رايها
|
آوردهاند كه چون آن حضرت شش ساله شد مادرش او را به مدينه برد به زيارت قبر پدرش
عبدالله كه آنجا وفات يافته بود و در وقت مراجعت به ابواء رسيده مادرش بيمار شد
روزى رسول بر بالين وى نشسته و در روى مادر مىنگريست و بر تنهايى و غريبى و بى كسى
خود مىگريست.
سخت دشوار است تنها ماندن از دلدار خود
|
|
با كه گويم حال تنها ماندن دشوار خود
|
و آمنه خاتون بيهوش بود ناگاه به هوش باز آمده بر روى رسول نگريست ديده اشكآلود او
را ديد خداوند آه دردآلود او را شنيد بيتى چند براى تسلى فرزند دلبند خود بر خواند
و اين ابيات از آن جمله است.
بارك الله فيك من غلام
فانت مبعوث الى
الانام |
|
ان صح ما ابصرت فى المنام
من عند ذى
الجلال و الاكرام |
يعنى خدا بركت دهد تو را اى پسر و اگر آن چه من در خواب ديدهام درباره تو و از
هاتف غيبى شنيده راست و درستست پس تو پيغمبرى برانگيخته به سوى آدميان از نزديك
خداوند جهان.
بعد از آن گفت: اى پسر هر زندهاى ميرنده است و هر نوى كهنگى پذيرنده هر كه از كتم
عدم قدم بر بساط وجود نهاد نهايت كار او آنست كه حنجره امل او به خنجر اجل بريده
شود و هر كه در محفل زندگانى شربت با حلاوت حيات چشيد غايت مهم او آنست كه زهر
مرارت ممات بچشد.
در اين سراى مصيبت كه غير ماتم نيست
لباس
عمر نكو كسوتيست ليك چه سود |
|
دلى كجاست كه زير شكنجه غم نيست
كه آستين
به قاش از دوام معلم نيست |
اما اى پسر اگر من بميرم ذكر من زنده خواهد بود و نام من از صحيفه روزگار محو
نخواهد شد زيرا كه چون تو پاكيزه نهادى زادم و مانند تو نيكوكارى يادگار گذاشتم.
زنده است كسى كه از تبارش |
|
ماند خلفى به يادگارش |
مرويست كه چون آمنه خاتون وفات كرد آواز نوحه جنيان مىآمد كه به روى مىگريستند و
مىگفتند:
نبكى الفتاة المراة الآمنه(17)
ما همى گرييم بهر اين زن نيكو شعار |
|
ام رسول الله ذى السكينة
مادر پيغمبر
دينپرور صاحب وقار |
و چون آن حضرت هشت ساله شد جدش عبدالمطلب كه كافل مهم وى بود وفات كرد و او را به
عمش ابوطالب سپرد و بعد از بيست سالگى پنج سال شبانى مىكرد و در سن بيست و پنج
سالگى خديجه خاتون را رضى الله عنها به خواست و در چهل سالگى وحى بدو فرود آمد و در
چهل و سه سالگى آغاز دعوت كرد و ده سال در مكه از كفره و ضلال انواع بىادبى و
سفاهت و اصناف ضرر و مشقت ديد و كشيد اولا در ميان دو همسايه خانه داشت كه بدترين
دشمنان بودند يكى ابىلهب و يكى عتبة بن ابى معيط.
در زلال الصفا آورده(18) كه در اول حال آن
حضرت را صلّى الله عليه و آله و سلم دو جار جاير بود و دو خليط ضاير دو خودبين خود
كامه و دو بدنام سيهنامه دو همسايه گران سايه دو زيانكار بىسرمايه روز در ايذاى
وى كوشيدندى و شب جوشن جفاى وى پوشيدندى و انواع ارواث و الواث بياوردندى و در
رهگذر آن پاك پراكنده كردندى تا شايد كه دامن پاك آن حضرت بدانها آلوده گردد و در
بعضى تفاسير آمده كه امجميل كه زن ابولهب بود وقتها پشتههاى خار و دستههاى خسك
جمع كردى و به شب آوردى و در سر راه آن حضرت ريختى تا خارى در دامنش آويزد يا در
پاى مباركش خلد آن حضرت كه به نماز بيرون آمدى آنها را از سر راه برگرفتى و به طريق
ملايمت و ملاطفت گفتى اين چه همسايگيست كه با من مىكنيد.
مىريختند در ره تو خار و با همه
|
|
چون گل شكفته بود رخ دلستان تو
|
طارق بن عبدالله گويد: در بدو اسلام به سوى حجاز رفتم در يكى از بازارهاى عرب مردى
را ديدم حله سرخ پوشيده و به زبان فصيح و بيان مليح مىگفت
قولوا لا اله الا الله تفلحوا بگوييد كلمه شهادت تا رستگارى يابيد و يكى را
ديدم در پى او مىرفت و مىگفت: سخن او مشنويد كه او دروغگوست و سنگ بر وى
مىانداخت چنان كه پاشنه و كعب او را خونين كرده بود من پرسيدم كه اينها چه كسانند
يكى گفت: آن جوان كه لباس سرخ دارد محمد قرشى است صلّى الله عليه و آله و سلم كه
خلق را به خداى آسمان دعوت مىكند و آن كه از عقب او سنگ مىاندازد عم وى ابولهبست
و اكثر صناديد عرب در اين قضيه با ابىلهب متفقند و هر كس كه در موسم و غير موسم به
مكه آمدى او را از صحبت آن حضرت تحذير مىكردند و از مكالمه با وى تنفير مىنمودند
و سخنان مختلف در باب آن حضرت مىگفتند گاه وى را به سحر نسبت مىدادند و گاه شاعر
مىگفتند زمانى منسوب به كهانت مىداشتند و وقتى نام مجنون بر وى مىنهادند و سيد
رسل را از اين اقوال غبار ملال بر خاطر عاطر مىنشست و حضرت ذوالجلال براى تسلى دل
كامل او آيتها مىفرستاد و مضمون بعضى آن كه هيچ پيغمبرى به قومى نفرستاديم الا كه
معاندان قوم او را ساحر و ديوانه گفتند و آن پيغمبران بر جفاى قوم تحمل مىفرمودند
و طريق مصابرت به قدم اجتهاد مىپيمودند فاصبر كما صبر
اولوالعزم تو هم شكيبايى ورز چنان كه اولوالعزم ورزيدند پس چندان اضرار و
ايذا از آن قوم غدار به آن حضرت مىرسيد و ثبات قدم مىورزيد و مصابرت نموده ترك
دعوت نمىفرمود.
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور
|
|
بر سر كوى تو از پاى طلب ننشستم
|
در روضة الاحباب آورده كه عروة بن زبير از عبدالله بن عباس پرسيد كه از آن ايذاها
كه تو ديدى كه قريش به حضرت پيغمبر رسانيدند كدام سختتر بود گفت: روزى اشراف قريش
در حجرهاى جمع شده بودند و من آن جا حاضر بودم سخن در ميان آوردند و گفتند: نديديم
هرگز خود را كه صبر كرده باشيم بر هيچ امرى مثل صبرى كه مىنماييم بر آن چه از اين
مرد يعنى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم به ما مىرسد عاقلان ما را سفيه شمرد و
پدران ما را دشنام داد و ما را عيب گفت و جماعت را متفرق ساخت و سب آلهه ما نمود و
با اين همه وى را گذاشتهايم و هيچ نمىگوييم در اين سخن بودند كه ناگاه سيد عالم
صلّى الله عليه و آله و سلم به حرم در آمد و استلام ركن به جاى آورد و به طواف خانه
مشغول شد و چون در اثناى طواف بر ايشان بگذشت وى را به ناسزا تعرض رسانيدند و سخن
سخت گفتند چنانچه اثر كراهت در روى آن حضرت مشاهده كردم در طواف دوم و سوم نيز مثل
آن گفتند در نوبت چهارم آن سرور بايستاد و فرمود: كه بشنويد اى گروه قريش به خدايى
كه جان محمد در قبضه قدرت اوست كه آوردهام براى شما ذبح يعنى اگر سخن مرا نشنويد و
متابعت من ننماييد همچون گوسفند تيغ بر گلوى شما خواهم نهاد و شما را بخواهم كشت
نپنداريد كه از چنگ من به رايگان بيرون خواهيد شد چون آن حضرت اين سخن بگفت گوييا
گلوى همه ايشان بگرفت و لرزه بر اعضاى ايشان افتاد بعد از آن به تملق در آمدند و آن
كس كه در سب و طعن از همه زيادت بود وى را تسكين داد به بهترين كلامى و نرمترين
سخنى و مىگفت: يا ابالقاسم باز گرد و به راه خود برو به خدا كه تو جهول نيستى يعنى
در كار خود دانايى و هر چه مىكنى از روى دانش است پس رسول صلّى الله عليه و آله و
سلم بازگشت و طواف خود تمام كرد و روز ديگر همان جماعت در همان محل جمع شدند و من
با ايشان بودم بعضى با بعضى گفتند: آن همه ديروز سب محمد نموديم چون بر ما ظاهر شد
و ما را دشنام داد هيچ نتوانستيم گفت و خاموش شديم چنانچه گويى زبانهاى ملال شده
بود اين چه بود كه ما كرديم اگر اين نوبت وى را ببينيم دانيم كه با وى چه بايد كرد
در اين سخن بودند كه حضرت رسالت پيدا شد و طواف خانه آغاز كرد چون وى را ديدند از
غايت بغض و غيظ كه داشتند همه به يكبار بر سر آن حضرت ريختند و گفتند تويى كه در حق
ما و بتان ما سخنان مىگويى فرمود: كه آرى منم كه به آنها گفتم و مىگويم مردى را
ديدم گوشه رداى وى را گرفت و در گردن آن حضرت پيچيد چنان چه راه نفس بر وى تنگ شد
يكى از صحابه آن جا حاضر بود فرياد برآورد و در گريه افتاده گفت آيا مىكشيد اين
مرد را كه مىگويد پروردگار من الله است و معجزههاى روشن به شما مىنمايد آن مردم
دست از پيامبر بداشتند و روى به آن صحابه نهاده محاسن او را گرفته چندان بر وى زدند
كه سرش بشكست القصه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مثل اين جفاها ميديد و
بدين نوع عناها مىكشيد و مىدانست كه در بلا، ارتكاب شكيبايى را سبب كليست رنج و
عنا مباشرت و مصابرت را موجب اصلى به وادى جور و جفا را باقدام صبر پيمودن منهج
زوايد فوايد ثواب است و در وادى بلا ياورزا يا ثبات قدم ورزيدن مثمر عوايد آفتاب به
درگاه رب الارباب.
و لله فى ضمن البلا يا لطائف.
بزير غصه نهان ذوقها و شادىهاست
|
|
بسى مراد كه در زير نامرادىهاست
|
ابن عباس رضى الله عنه آورده كه قريش اتفاق كردند بر آن كه اين بار كه محمد را
ببينيم او را زنده نگذاريم و به هيچ وجه دست از وى نداريم فاطمه را خبر شد به خدمت
پدر آمد و قطرات عبرات بر صفحات وجنات روان كرد.
بر چهره خويش اشك گلگون مىريخت
|
|
خون جگرش ز ديده بيرون مىريخت
|
آن حضرت كه فاطمه را گريان ديد فرمود: ما يبكيك اى جان
پدر تو را چه چيز به گريه آورده است و موجب گريستن چه چيز شده است فاطمه گفت:
يا ابتاه اى پدر بزرگوار ان القوم
عزموا على ان يقتلوك بدرستى كه قوم عزم جزم كردهاند بر كشتن تو و هر كس
نصيبى از خون تو با خود تخمير كرده حضرت فرمود: كه باك مدار قدرى آب بياور تا پدرت
سلاح الوضوء سلاح المؤمن در پوشد و زره عصمت نماز در بر
افكند پس وضوى تمام بساخت و قدم در مسجد الحرام نهاد آن گروه از هيبت او چشم
نگشادند بلكه از مهابت او ديده بر هم نهادند خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم
قبضهاى سنگريزه بر گرفت و در روى ايشان انداخت و فرمود: شاهت
الوجوه يعنى زشت باد روهاى شما بر هيچكس از آن سنگريزهها نيامد الا در روز
بدر كشته شد و همچنان در ضلالت به نار الله الموقدة رفت
و در روز الغاشيه ابوجهل و عتبه و شيبه و ابىاميه و عماره را دعاى بد كرد و هر كه
را در آن دعا نام برد كشته شدند و در روز بدر بر دست انصار دين هلاك گشتند و قصه
محاربان كربلا همچنين بود كه از آن بيست و دو هزار كوفى و شامى كه با حسين و اصحاب
او حرب كردند هيچ كس نبود كه در آن سال به بلايى مبتلا و به عقوبتى گرفتار نگشت و
چون سال به سر آمد و روز عاشورا در آمد از آن لشگر گران يك كس زنده نمانده بود چه
آنها كه مقاتله نمودند و چه آنها كه سياهى لشكر بودند و چگونه چنين نباشد كه حسين
نور ديده مصطفى و فرزند پسنديده مرتضى و جگرگوشه بتول عذرا و برادر با جان برابر
حسن رضا بود در كنز الغرايب آورده از ابوجعفر همدانى كه او نقل كرده است از
ابوعبدالله قاضى بصره كه آشنايى را ديدم نابينا گفتم تو پيش از اين نابينا بودى و
ديدههاى تو روشن بود چشم تو را چه رسيد گفت ايها القاضى من در لشگر پسر زياد بودم
به كربلا چون آن واقعه هايله واقع شد و به وطن خود بازگشتم شبى نماز خفتن گزاردم و
تكيه كردم خواب بر من غلبه كرد و در واقعه ديدم كه يكى بيامد و گفت اجابت كن رسول
خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را من در عقب وى روان شدم تا به خدمت آن حضرت رسيدم
ديدم كه در مسجد پيش محراب نشسته است ندانستم كه مسجد آن حضرتست يا مسجدى ديگر و بر
يمين و يسار او صحابه نشسته بودند و بر حوالى ايشان مردم بسيار ايستاده و امام حسين
را ديدم در پيش آن حضرت به زانو در آمده و جامه خونآلود در تن اوست و آهسته با خود
سخن مىگويد و يك يك از كشندگان امام حسين و اولاد و اخوان و اقربا و اصحاب وى را
مىآورند و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از روى غضب مىفرمود:
اضربوه بالسيف و احرقوه بالنار او را به شمشير بزنيد و
به آتش بسوزيد پس شمشير به ايشان مىزدند و چون شمشير بر يكى زدندى آتش بجستى و در
وى افتادى تا بسوختى و باز زنده شدى و باز شمشير بر وى زدندى من چون آن حال مشاهده
كردم بترسيدم و از جاى خود بجستم و نزديك حضرت رسول الله دويدم و گفتم
السلام عليك يا نبى الله آن حضرت نظرى از روى هيبت بر
من انداخت و جواب سلام من باز نداد و ساعتى نيك درنگ كرد و گفت:
يا عدو الله حرمت مرا فروگذاشتى و ادب مرا نگاه نداشتى
عترت مرا بكشتى و از رسالت من ياد نكردى و از غضب من نينديشيدى گفتم: يا رسول الله
به خداى كه شمشير در روى هيچ يك از اولاد و اصحاب امام حسين نكشيدم و به نيزه طعنه
بر هيچ يك نزدم و تير در لشگرگاه وى نيانداختم همين بود كه در لشگر خصم بودم و
تظاهر مىكردم فرمود: كه راست مىگويى شمشير نزدى و نيزه نرسانيدى و تير نيفكندى
و لكن كثرت السواد و ليكن سياهى لشگر بودى و تكثير سواد
خصمان مىنمودى نزديك من آى چون من پيشتر رفتم طشتى ديدم پر از خون نزديك وى نهاده
گفت: اين خون جگرگوشه من است پس ميلى از آن برداشت و در چشم من كشيد از هول آن
بيدار شدم نابينا بودم قاضى گفت: اى ناكس اين عقوبت دنياست كه داند كه فرداى قيامت
با تو چه خواهند كرد.
به روز واقعه اى ظالم خدا ناترس
خداست
حاكم و دعوى گرست پيغمبر
روا بود كه به خاك و به خون كنى غرقه |
|
بيا ببين كه چها كردهاى به جاى حسين
چگونه مىدهى انصاف ماجراى حسين
رخ منور و گيسوى مشكساى حسين |
آمديم به بقيه ابتلاى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم محمد اسحاق رحمه(19)
گويد كه كفار به سبب حمايت ابوطالب عليهالسلام بر حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و
آله و سلم دست نداشتند و كبار صحابه را نيز به واسطه حمايت قوم و قبيله ايشان ايذا
نمىتوانستند كرد پس هرجا عاجزى و فقيرى كه او را قبيله و عشيرهاى بود مىديدند به
تعذيب وى اشتغال مىكردند بعضى را به گرسنگى و تشنگى عذاب كردندى و بعضى را زره
پوشانيده در آفتاب باز داشتندى و ميزدندى كه بياييد و از دين محمد برگرديد و از
جمله امية بن خلف بلال حبشى را هر روز به بطحاى مكه بردى و او را برهنه بر ريگ گرم
خوابانيدندى و سنگ به آفتاب گرم شده را بر سينه وى نهادى و گفتندى اى سياه از دين
محمد برگرد و به لات و عزى ايمان آر بلال گفتى احدا احدا خداى يكتا را مىپرستم و
همچنين صهيب و خباب و عامر بن فهيره و امثال و اشباه ايشان را به انواع عقوبات
تعذيب مىنمودند و آن فارسان ميدان دين و راهروان طريق يقين آن بلاها را به قدم رضا
استقبال مينمودند و مىگفتند بلا عطاست پس از عطا ناليدن خطاست مجاهده ابدان صيقل
آئينه جان است و خرابى آب و گل سبب معمورى خانه جان و دل.
هر رنج كه از حضرت جانان آيد
گر راه
سلامتش ببندد ليكن |
|
زنگ غم از آئينه جان بزدايد
صد در ز
كرامت به رخش بگشايد |
القصه كار بدان كشيد و مهم بدان انجاميد كه دست به قتل مؤمنان برگشادند و خرمن عمر
پدر و مادر عمار ياسر را به باد هلاكت دادند به ضرورت جمع كثير از اصحاب به اشارت
آن سيد احباب صلوات الله و سلامه عليه به جانب حبشه هجرت نمودند و چون ياران رسول
صلّى الله عليه و آله و سلم كم شدند كفار در آزار و اضرار آن حضرت سعى بيشتر كردند
روزى سيد عالم به جانب مقبره حجون مىرفت گذرش بر جمعى از صناديد عرب واقع شد چون
ابوجهل و عدى بن حمير و امثال ايشان كه بر سر راه نشسته بودند چون خواجه را بديدند
به ايذاى او برخاستند و از سخنان ناخوش هيچ باقى نگذاشتند آن حضرت به حكم
و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما سر مبارك در پيش
انداخته بى مجادله و مقاوله از ايشان بگذشت و در موضعى از گورستان ملول و محزون
بنشست ابوجهل بيامد چنانچه به قول قبيح آن حضرت را آزرده بود به فعل شنيع نيز قاصد
ايذا و اضرار او شد چنانچه بسى از زن و مرد بر آن مطلع شدند و در آن وقت عم او حمزه
به شكار رفته بود قضا را سه روز در كوه و صحرا گشته و شكارى به دست نياورده گرسنه و
تشنه و خاكآلود به دروازه مكه در آمد كنيزك عبدالله جذعان درو نگريست و گفت: اى
حمزه تو را شكار به چه كار آيد و اين عار به كجا برى كه با برادرزاده تو كردند آن
چه كردند حمزه از اين سخن متغير شد و مجال استفسار نداشت به خانه درآمد و طعام
طلبيد زنش سفره بيانداخت و طعام حاضر ساخت حمزه نگاه كرد زن خود را گريان ديد گفت:
چرا مىگريى جواب داد كه اى اباعماره چگونه نگريم كه يتيمى را از يتيمان شما بلكه
رضيعى از رضيعان شما كسى اين جفا روا ندارد كه با نور ديده هاشم و سرور سينه
عبدالمطلب واقع شد حمزه گفت: روشنتر از اين بگوى گفت: چه بگويم آن چه ابوجهل با
برادرزاده تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم كرد حمزه گفت: چه حال عارض شد و چه
صورت وقوع پذيرفت امعماره گفت: اى سيد! ابوجهل با جمعى از سفها او را گرفتند و
چندان بزدند كه از پيشانى مباركش خون روان شد و ماه رخسارش را كه آفتاب از رشك آن
مىسوزد بر زمين ماليدند حمزه گفت: واويلاه عمش ابوطالب كجا بود گفت: به شعب رفته
بود و گوسفند مىچرانيد و از اين حال خبر نداشت گفت: ابىلهب آن جا نبود گفت: آن
بىحاصل سنگدل نشسته بود مىگفت بزنيد و بكشيد اين ساحر كذاب را گفت: عباس كجا بود
گفت: همچون پروانه كه به گرد شمع گردد در حوالى آن حضرت مىگرديد و فرياد مىكرد كه
رحم كنيد بر سيد خو و كسى از آن بدبختان به سخن وى التفات نمىكرد حمزه زار، زار
بگريست و با آن كه از سه روز باز طعام و شراب نخورده بود از سر سفره برخاست و گفت:
طعام شراب بر من حرام باد تا از آزارنده فرزند برادر خود انتقام نكشم پس بطلب رسول
صلّى الله عليه و آله و سلّم روان شد در مسجد الحرام نشان دادند چون به حرم در آمد
آن حضرت را ديد در پيش خانه كعبه نشسته و سر بر زانو نهاده حمزه نزديك آمد و گفت:
السلام عليك يا ابن اخى اى برادرزاده اينك عم تو آمد تا
داد تو از دشمنان بستاند آن حضرت در اشك از صدف ديده فرو ريخت و آه سرد از دل پردرد
برآورد و گفت: بگذاريد بى كسى را كه نه پدر دارد و نه مادر نه عم دارد و نه يار و
مونسى نه دلدارى نه محرمى نه غمگسارى نه ناصرى نه مددكارى.
آه كاندر زمانه محرم نيست
دم نيارم زدن ز
سوز درون
دردمندى و غصه بسيار است |
|
هيچكس را ز حال من غم نيست
كه كسم غمگسار
و همدم نيست
هيچ چيز از بلا مرا كم نيست |
حمزه گريان و غريوان شده سوگند به لات و عزى ياد كرد كه اى فرزند من براى نصرت تو
آمدهام حضرت فرمود: به حق آن خدايى كه مرا به رسالت به خلق فرستاده است كه اگر به
شمشير آبدار دمار از مشركان خاكسار برآرى و براى حمايت من مقاتله نمايى تا خود را
به خون بيالايى تو را از درگاه حق سبحانه جز دورى نيفزايد و از محاربه و كارزار هيچ
نگشايد مگر به وحدانيت حق و رسالت من اقرار كنى اى عم اگر مىخواهى كه مرا شربت
لطفى دهم و مرهم راحتى بر جراحت دل من نهى بگوى لا اله الا
الله محمد رسول الله حمزه گفت: اى جان عم اگر من اين كلمه بگويم تو خوشدل
مىشوى؟ گفت: آرى، رضاى من و خشنودى خدا در اين كلمه است حمزه كلمه شهادت بر زبان
راند و بعد از آن از مسجد بيرون آمده به انتقام ابوجهل روان شد چون به در خانه
ابوجهل رسيد وى نشسته بود و جمعى از اشراف عرب با وى بودند و كمانى در دست حمزه بود
بىمحابا بر سر ابوجهل زد چنانچه سرش بشكست و خون روان شد و گفت: تو محمد صلّى الله
عليه و آله و سلم را ايذا مىكنى و دشنام مىدهى يكى از آن قوم برخاست كه يا
اباعماره غضبآلودهاى ساعتى صبر كن تا آخر پشيمان نشوى حمزه گفت: چرا پشيمان شوم
من گواهى مىدهم كه خدا يكيست و محمد صلّى الله عليه و آله و سلم رسول اوست به حق و
از اين ملت باز نمىگردم و از اين قول رو نمىگردانم.
گشاد خويش چو در راه عشق مىيابم
|
|
به هيچ حال از اين راه رو نمىتابم
|
قريش كه اين سخن شنودند در غم و ملال بيفزودند و دين را قوتى و اسلام را عزتى پديد
آمد و در همين اوقات عمر خطاب رضى الله عنه شرف اسلام دريافت و آن نيز مدد و تقويت
مسلمانان شد اما چون كفار ديدند كه اسلام روز به روز قوت مىگيرد و كار آن حضرت
رونق مىپذيرد بغض و حسد ايشان زياد شد و داعيه هلاك آن حضرت كرده با ابوطالب
مجادله بسيار كردند و مهم را به محاربه و مقاتله قرار دادند ابوطالب بنى هاشم و
بنوعبدالمطلب را جمع كرده در محافظت آن حضرت اتفاق نمدند موحدان و غير ايشان الا
ابىلهب كه با ايشان متفق نشد و بعد از آن كه اين قوم حريف قتال قريش نبودند به شعب
ابوطالب در آمدند با كوچ و بنه خود حضرت رسالت را پاسبانى نمودند و قريش عهد كردند
كه با آن طايفه مخالطه و مناكحه نكنند و هيچ بديشان نفروشند و از ايشان نخرند و اگر
كسى از شعب به جهت مهمى بيرون آمدى او را بزدندى و ايذا كردندى و در موسمى هم كه
بيرون مىآمدندى در شعب گرفتار بودند تا كار به اضطرار رسيد و شبها از گريه و زارى
اطفال و ضعفاى اهل شعب مردم مكه در خواب نمىرفتند و بعد از سه سال كه حق سبحانه
ايشان را خلاصى داد از شعب بيرون آمدند بعد از هشت ماه و بيست و يك روز ابوطالب
عليهالسلام وفات يافت و حضرت از فوت او بسيار ملول و محزون شد بعد از آن به سه روز
يا يك ماه و پنج روز خديجه كبرى سلام الله عليها درگذشت و در خبر است كه سيد عالم
صلّى الله عليه و آله و سلم در وقت رحلت خديجه كبرى به حجره طاهره در آمد خديجه از
شدت مرض شكايت كرد خواجه بگريست و او را دعاى خير گفت و فرمود: اى خديجه بهشت مشتاق
ديدار توست خديجه گفت: يا رسول الله من از مرگ باك ندارم ولى بر مفارقت از صحبت تو
مىگريم و حسرت مىخورم.
ز مرگ بيم ندارم ولى از آن ترسم
|
|
كه من بميرم و تو جان ديگران باشى
|
يا رسول الله من از دختران خود خاطرجمع كردهام و هر كدام سامانى و خان و مانى
دارند اما فاطمه من هنوز سرانجامى ندارد و او را خود متكفل شده به ديگرى نگذارى
حضرت به حضور وى فاطمه را طلبيد و در بر گرفت و گفت: فاطمه پاره جگر منست اما چون
فاطمه عليهاالسلام مادر بزرگوار خود را در سكرات ديد فرياد بر كشيد و روى در روى
مادر مىماليد و زار زار در مفارقت وى مىناليد و چگونه كسى از فراق ناله نكند و از
سوز هجران نعره بى خودانه نزند چون مفارقت دوستان بناى صبر را بر مىاندازد و
مهاجرت ياران روزگار باز ماندگان را سياه و تيره مىسازد.
روز ما را ساخت چون شب تيره آن ماه از
فراق
آگهند از ماه تا ماهى كه هر شب مىرود |
|
چند سوزيم از فراق آه از فراق آه از فراق
آب چشمم تا به ماهى آه تا ماه از فراق |
در كتاب مبكيات از امام وقار رحمه الله مذكور است كه چون خديجه خاتون رضى الله عنها
را عمر به پايان رسيد و دانست كه وقت رحلتست سيد عالم را فرمود: كه يا رسول الله
دمى پيش من بنشين تا ديدار آخرين تو را ببينم و ذوق لقاى تو را توشه آخرت سازم و به
زبان نياز وداع آخرين عرض كنم حضرت پيش وى بنشست خديجه گفت: يا رسول الله عمرى در
خدمتت به سر بردم و حالا پيك اجل آمدست و من مىميرم.
ملتمس من آنست كه در قيامت مرا باز جويى و سخن من با حق سبحانه بگويى و عفو مرا
درخواست كنى و مهم من به شفاعت راست كنى ديگر اگر در خدمت تقصيرى از من در وجود
آمده باشد عفو فرمايى و مرا بحل كنى و ديگر فاطمه من خردست و بىمادر ماند وى را
نيكو دارى آن گاه گفت: كلمهاى بزرگ دارم با تو نمىتوانم گفت: با فاطمه بگويم تا
به عرض شما رساند سيد عالم گريان از سر بالين وى برخاست و فاطمه در آمد و پيش مادر
بنشست خديجه گفت: اى دختر پدرت را بگوى كه مادرم مىگويد كه چون من در گذرم رداى
مبارك خود را كه به وقت نزول وحى بر فرق همايون مىانداختى كفن من كن باشد كه به
بركت آن حق سبحانه بر من رحمت كند فاطمه عليهاالسلام بيامد و اين سخن به عرض رسانيد
مهتر عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گريان شد و ردا به فاطمه داد كه برو و به
مادرت بنماى تا دل وى خوش شود فى الحال جبرئيل امين در رسيد كه يا محمد خداى تعالى
تو را سلام مىرساند و مىگويد تو رداى خود نگهدار كه چون خديجه آن چه داشت در راه
ما فدا كرد كفن وى به كرم ماست ما او را از لباس كرم خود پوشيده گردانيم و از بهشت
پاكيزه سرشت كفن وى بفرستيم و اگر اين به صحت رسد(20)
ارسال كفن او از بهشت يكى از خصائص وى باشد رضى الله عنها و به وفات او حضرت خواجه
عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به غايت متألم شد.
جان در عنا بماند كه آرام دل نماند
اكنون
چه حاصل كه از قفس تنگ روزگار |
|
دل از آنم بسوخت كه مطلوب جان برفت
كان
طوطى شكرشكن از بوستان برفت |