روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۳ -


مى‏كند آن مه وداعى دوستان خويش را   تازه داغى مى‏نهد مر سينه‏هاى ريش را

چون برادران روى به راه نهادند يعقوب آواز داد كه من از اينجا به شهر نخواهم رفت تا شما باز آييد و روبيل را گفت تو از همه اولاد من بزرگترى؛ يوسف را به تو مى‏سپارم زنهار كه از حال او غافل نشوى و اعتماد بر ديگر برادران نكنى. روبيل قبول كرد و روى به راه آوردند اما چون قدمى چند دور شدند يعقوب آواز داد كه آهسته رويد كه حريف دامنگير هجران گريبان دل گرفته به تقاضاى جان تعجيل مينمايد.

يك قدم آهسته‏تر نه زانكه بر دل مى‏نهى   يك نفس آهسته‏تر رو زانكه با جان مى‏روى

ايشان مى‏رفتند و آن پير بزرگوار بر اثر ايشان آهسته آهسته قدم مى‏زد و به هر قدمى نمى‏از ديده مى‏باريد و در هر دمى آهى از سينه مى‏كشيد.

مى‏رود آن ماه و من از بى‏دلى   مى‏دوانم در پيش گلگون اشك

آورده‏اند كه چون برادران قدمى چند برفتند و نزديك بود كه از نظر پدر غايب گردند يعقوب عليه‏السلام آهى زد و گفت: اى فرزندان! يوسف را باز آريد تا يكبار ديگرش ببينم، يوسف را پيش پدر آوردند در برش گرفت و گفت: اى عزيز پدر راه برداشتى و مرا در فراق بگذاشتى.

رفتى و بر دل از غم عشق تو داغ ماند   و اشفتگى زلف توام در دماغ ماند

يوسف عليه‏السلام پدر را تسلى داده بازگردانيد يعقوب مراجعت نموده به زير درخت وداع رسيد از هر شاخى آواز الفراق شنيد دانست كه در پرده غيب رنگ ديگر آميخته‏اند از كارخانه قضا نيرنگى ديگر انگيخته اما فرزندان در نظر پدر يوسف را از يكديگر مى‏ربودند و بر دوش و بر گردن بلكه بر فرق سر مى‏نهادند.

به چشمان پدر تا مى‏نمودند
گهى آن بر سر دوشش گرفتى
چو پا در دامن صحرا نهادند
ز دوش مرحمت بارش فكندند
  ز يكديگر به مهرش مى‏ربودند
گه اين تنگ اندر آغوشش گرفتى
برو دست جفا كارى گشادند
ميان خاره و خارش فكندند

پسران يعقوب چون از نظر پدر غايب شدند يوسف را بر زمين افكندند و گفتند كه چند بار تو كشيم و شربت رشك تو چشيم پياده روان شو و در پيش ما ميدو يوسف در گريه آمد كه اى برادران عزيز چه كرده‏ام كه با من اين خوارى مى‏كنيد و مرا پياده مى‏دوانيد؟ گفتند: اى صاحب رؤياى كاذبه آفتاب و ماه كه تو را سجده كرده‏اند از ايشان در خواه تا به فرياد تو رسند يوسف عليه‏السلام قدمى چند برفت مانده گشت بند نعلينش بگسيخت از ترس اخوان پاى برهنه بر خار و خارا(12) روان شد.

كف پايى كه مى‏بودش ز گل ننگ   ز زخم خار و خاره گشت گلرنگ

نزديك هر برادر كه دويدى طپانچه‏اى بر رخسار وى زدى و براندى و در دامن هر برادر آويختى گريبانش گرفتى و دور افكندى.

بزارى هر كه را دامن كشيدى
به گريه هر كه را در پا فتادى
  به بيزارى گريبانش دريدى
به خنده بر سر او پا نهادى

بدين منوال در صحرا مى‏دوانيدندش تا وقتى كه آفتاب ارتفاع گرفت و هوا چون سينه يعقوب سوزناك شد تشنگى بر يوسف عليه‏السلام غلبه كرد روى به روبيل آورد كه اى برادر تو از همه بزرگترى هم مرا پسر خاله و برادرى و پدر مرا به تو سپرد و مهمات من به عهده مكرمت تو كرد تو بارى بزرگى كن و بر خردى من رحم نماى؛ روبيل به سخن وى التفا نكرد و طپانچه بر رخسار نازكش چنان زد كه برگ گلش مانند بنفشه كبود شد نزد شمعون آمد كه مشربه مرا بده كه از تشنگى جانم به لب رسيده تا دمى آب در كشم و خود را از باديه تشنگى فراتر كشم و آن مشربه بود كه يعقوب از بهر يوسف قدرى آب و مقدارى شير با هم آميخته بود، در آن جا ريخته و به شمعون سپرده كه هنوز از لب او بوى شير مى‏آيد او را طاقت تشنگى نخواهد بود و چون تشنه شود او را از اين مشربه شربتى بچشان چون يوسف آب طلبيد شمعون هر چه در مشربه بود به زمين ريخت و آن آب و شير با خاك برآميخت آن شربت به خاك داد و بدان پاك نداد حسين عليه‏السلام را نيز واقعه يوسف افتاده بود او جفاى بدكيشان مى‏كشيد و يوسف از خويشان رنج مى‏ديد اين جماعت آب بر خاك مى‏ريختند و به برادر نمى‏دادند آن جفاكاران بر لب فرات، سگان را سيراب مى‏كردند و شيربچگان امامت و كر امت را به آتش تشنگى مى‏سوختند.

سوز دل مبارك لب بپرس در خون
يا رب غرقه لب تشنه حسين
او جان‏سپرده تشنه و ما را از روى شوق
  زان ريگها كه فرش بيابان كربلاست
لعليست آبدار كه در كان كربلاست
جان شتنه محبت سلطان كربلاست

القصه يوسف گفت اى شمعون اين آب را چرا ريختى؟ گفت: ما داعيه داريم كه خون از حلق تو بريزيم چه جاى آنست كه آب در حلق ريزيم تو تشنه‏ى آبى ما به خون تو تشنه‏ايم يوسف چون حديث كشتن شنيد بر خود بلرزيد و از بيم جان آب و نان را فراموش كرد و در آن وقت يوسف را از تشنگى كام و زبان چون لاله آتشبار شده بود و حدقه چشم چون ديده نرگس آب گرفته بى‏طاقت شد و از پاى در افتاده آغاز ناله كرد.

چو شد نوميد از ايشان ناله برداشت
گهى در خون و گه در خاك مى‏خفت
كجايى اى پدر برگو كجايى
  ز خون ديده بر رخ لاله مى‏كاشت
ز اندوه دل صد چاك مى‏گفت
ز حال من چنين غافل چرايى

آيا يعقوب كجا بود كه تا فرزند خود را مى‏ديد پاى از رفتن آبله كرده و روى از طپانچه برادران كوفته گشته آيا مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كجا بود تا جگرگوشه خود را مشاهده كردى لب آبدار از تشنگى خشك و رخسار چون گلنار به زخم شمشير فجار غرقه خون گشته مخدرات حجرات عصمت از سوز حسرت او و كربت غربت خود در خروش آمده و درياى فتنه و غوغا براى استيصال آل عبا در جوش.

يا رسول الله بر آر از روضه پاكيزه سر
يا رسول الله گذر فرما به دشت كربلا
جعد مشكين حسين آغشته اندر خاك و خون
  تا ببينى آنچه واقع در زمين كربلا
خود تو مى‏دانى كه خاك كربلا كرب و بلاست
اينچه محنتهاست يا رب وين چه اندوه و عناست‏

اما چون يوسف را قصد برادران متحقق شد روى به قبله دعا آورد و گفت اى خداوندى كه جد پدرم را از ضرر شرر آتش نمرودى خلاصى دادى و پدرم را مژده و باركنا عليه و على اسحق فرستادى بر پدر پير من رحمت كن و مرا از كشتن نجات ده يهودا كه اين مناجات استماع كرد عرق اخوت او در حركت آمده عرق مروت بر جبينش نشست و روى به يوسف كرد كه اى برادر دل فارغ دار كه تا آن در تن من باقى بود نگذارم كه كسى به جان تو قصد كند.
ور رسد كار به جان از سر جان برخيزم‏
برادران يوسف چون ديدند كه يهودا، يوسف را در زير دامن حمايت خود جاى داد دست تعدى در آستين ادب كشيده از سر كشتن او در گذشتند و اجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجُبّ و رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه وى را در چاه افكند و در سه فرسخى كنعان چاهى بود عميق و از طيق جاده دور افتاده او را به سر آن چاه كشيدند يوسف چنگ در دامان يك يك مى‏زد فايده نمى‏كرد گاه بزرگى پدر و گاه خردى خود را شفيع مى‏آورد و سود نمى‏داشت از ابر ديده آب حسرت مى‏باريد اما از زمين همت برادران گياه وفا نمى‏رست نسيم آه از گلشن دلش مى‏وزيد ولى در روضه شفقت ايشان غنچه مهر نمى‏شكفت يوسف در پاى ايشان مى‏افتاد و به زبان حال مضمون اين مقال ادا مى‏نمود.

ياران غمم خوريد كه بى‏يار مانده‏ام
يارى دهيد كز در او دور گشته‏ام
  در خار زار هجر گرفتار مانده‏ام
رحمى كنيد كز غم او زار مانده‏ام

يوسف چون ديد كه از سر بيداد او نمى‏گذرند و به نظر مرحمت به حال زار او نمى‏نگرند فرمود: كه مهلتم دهيد تا دو ركعت نماز گزارم. گفتند: تو نماز گزاردن چه دانى گفت: آخر پيغمبرزاده‏ام و با پدر بسيار در محراب طاعت بر پاى ايستاده‏ام يهودا برادران را درخواست كرد تا يوسف را گذاشتند دو ركعت نماز گزارد و بعد از نماز روى بر خاك نياز نهاد و گفت خدايا خود را به تو سپردم و زمام مهام خود به قبضه تقدير تو باز دارم.

ما بنده‏ايم و مصلحت ما رضاى تست   خواهى ببخش و خواه بكش رأى رأى توست

چون از مناجات فارغ شد برادران گفتند پيرهن بيرون كن گفت: هيهات هيهات زنده را عورت‏پوش مى‏بايد و مرده را بى‏كفن نمى‏شايد پيرهن بگذاريد اگر بميرم بى كفن نباشم و اگر نميرم ستر عورتى باشد گفتند البته پيرهن بيرون كن و غرض ايشان آن بود كه پيرهن خون‏آلود پيش پدر برند و گويند او را گرگ از هم دريد و اينك پيراهن خون‏آلود گواه حالست يوسف به دو دست گريبان خود گرفته بود و ايشان به قوت دست وى دور كرده و پيراهن از سرش بركشيدند و رسن بر ميان او بسته در آن چاه فروگذاشتند.

ميانش را كه بودى موى مانند
كشيدند از بدن پيراهن او
فرو آويختند آنكه به چاهش
  به پشمين ريسمان دادند پيوند
چو گل از غنچه عريان شد تن او
به چاه انداختند ار نيمه راهش

همين كه يوسف عليه‏السلام را به چاه فروگذاشتند گفت: اى برادران هر چه كردنى بود كرديد و هر چه خواستيد از جفا به جاى آورديد اكنون شما را نصيحتى مى‏كنم به گوش حال بشنويد و از سخن من بيرون مرويد.
گفتند: چه نصيحت مى‏كنى؟
گفت: آن كه پدر را نيكو داريد و جانب او فرومگذاريد و چنان مسازيد كه او داند كه شما با من چه كرده‏ايد مبادا برشما خشم گيرد و شما را عقوبت كند اگر شما را قوت آن هست كه با من جفا كنيد مرا طاقت آن نيست كه شما به عقوبت پدر درمانيد روبيل از اين سخن روى در هم كشيده كارد بر رسن زد يوسف در نيمه چاه بود كه رسن بريده شد گفت دريغ كه ديدار پدر ناديده رشته اميد از زندگى منقطع شد و در تك چاه فنا افتادم دل از جان برداشت و خود را به كلى به حق واگذاشت ندا رسيد به جبرئيل كه ادرك عبدى درياب بنده مرا جبرئيل به يك پر زدن از سدرةالمنتهى به ميانه چاه رسيد و يوسف را در هوا بگرفت يوسف عليه‏السلام بيهوش شده آهسته آهسته او را به تك چاه رسانيد و او را بر بالاى سنگى خوابانيد خطاب آمد كه اى جبرئيل از جامه‏هاى بهشت ببر در وى بپوشان و از شربت‏هاى بهشت او را بنوشان و سر او را در كنار خود نه و پر با فرّ خود را در جراحت‏هاى او بمال تا بهتر گردد و چون به هوش باز آيد سلام ما را به وى برسان و بگوى هيچ غم مخور كه ما تو را براى تخت و جاه آفريده‏ايم نه براى تخت چاه جبرئيل گفت: الهى اجازت ده تا خود را به صورت يعقوب عليه‏السلام به وى نمايم تا زمانى تسلى يابد فرمان خدا در رسيد كه چنان كن جبرئيل به صورت يعقوب عليه‏السلام بر آمده سر يوسف را در كنار نهاد يوسف عليه‏السلام به هوش باز آمده سر خود را كنار پدر ديد هر دو دست در گردن روح الامين كرد و فرياد بر كشيد كه يا ابتاه كجا بودى كه برادران بر من جفا كردند و مرا از خدمت تو جدا كردند و تو را نيز به فراق من مبتلا كردند و مرا سر و پاى برهنه در بيابان مهلك دوانيدند و آن چه از جفا و ستم ممكن بود به من رسانيدند و آب و نان از من بازداشتند مرا گرسنه و تشنه بگذاشتند رخساره مرا به زخم طپانچه پر خون كردند گيسوى مرا به خاك و خون آميختند پيراهنى كه تو به دست خود در من پوشانيدى از سرم بر كشيدند رسن خوارى بر ميانم بستند و لگد بى‏ادبى بر پشتم زده سرنگونم به چاه در آويختند اى پدر در روى من نگر و زخم طپانچه ببين در پشت و پهلوى من اثر جراحت ملاحظه كن. يوسف اين مى‏گفت و از ديوارهاى چاه آواز ناله مى‏آمد و جبرئيل مى‏خروشيد و ملائكه مى‏گريستند آخر جبرئيل بى‏طاقت شده گفت: اى يوسف من يعقوب نيستم روح‏الامينم و فرستاده رب العالمين پس سلام الهى بدو رسانيده و مژده خلاص به گوش هوش او فروخواند و خواست كه به مقام خود رود.
خطاب حضرت عزت در رسيد كه اى جبرئيل دو سه روزى در تك چاه قرار گير و سر يوسف در كنار گير كه غريبست و تنها از يار و ديار دور و دل بر كربت غربت و حرقت فرقت نهاده.

نه او را مونسى نه غمگسارى   نه غمخوارى نه دلدارى نه يارى

آورده‏اند كه فرزندان يعقوب آن شب به كنعان نرفتند و يعقوب همه روز به انتظار يوسف در زير شجرةالوداع نشسته بود با خواهر يوسف سخن شوق خود در پيوسته نماز شام در آمد و اثر از فرزندان پيدا نشد و دود از دماغ يعقوب برآمد.

آمد نماز شام و نيامد نگار من   اى ديده پاسدار كه خوابت حرام شد

يعقوب گفت اى دينا برادرانت را چه شد كه دير آمدند و سبب چيست كه ماه رخسار يوسف من از مطلع وصال طالع نمى‏شود و شمع جمالش چرا كلبه تاريك فراق را به لوامع انوار خود روشنى نمى‏بخشد اى دختر از تخيل مفارقت يوسف عليه‏السلام و تصور مهاجرت او آتش حسرت در التهاب آمد و سفينه آرام و قرار در گرداب اضطراب افتاد.

يا رب چه شد امروز كه آن ماه نيامد   جان رفت ز تن و آن بت دلخواه نيامد

دينا پدر را تسلى مى‏داد و انواع سبب‏ها و عذرها ترتيب مى‏كرد القصه يعقوب شب همانجا به سر برد و بامداد بر پشته‏اى بلند كه بر آن صحرا مشرف بود بر آمد و دختر را نزد خود بنشانده ديده بر راه فرزندان نهاد.

من منتظرم كه يار از راه رسد   جان مژده دهم كه يار ناگاه رسد

فرزندان يعقوب شب در سر رمه بودند و خواب بر ايشان غلبه كرد يهودا در خواب نمى‏شد چون ديد كه برادران در خواب رفتند فرصت غنيمت يافت و تنها به سر چاه شتافت آواز داد كه يا اخى يوسف اى برادر من يوسف أ حى أ ميت آيا تو زنده‏اى در اين چاه يا مرده يوسف گفت: تو كيستى كه از حال بيچارگان مى‏پرسى و از غريبان و بى‏كسان ياد مى‏كنى؟ گفت: من برادر توام يهودا اى برادر با جان برابر حال تو چيست؟ يوسف گريان شد كه چون بود حال كسى كه از كنار پدر جدا بود و در تك چاه در صدد فوت و فنا باشد به تن برهنه، به لب تشنه، به شكم گرسنه، به دل خسته، نه مونسى، نه يارى، نه همدمى، نه غمگسارى، نه در روى زمين از زندگان، و نه در زير زمين از فرورفتگان.
يهودا از درد دل يوسف در خروش آمد و بر خردى و غريبى و تنهايى و بى‏كسى وى بسيار گريست يوسف از قعر چاه آواز داد كه اى برادر! وقت وصيت است نه هنگام تعزيت يهودا گفت: چه وصيت دارى؟ يوسف گفت: كه وصيت من آنست كه چون نماز شام با برادران به خانه رويد بى‏كسى من بر انديشيد و به وقت طعام خوردن از گرسنگى من ياد آريد و چون بامداد سر از بالين برداشته جامه پوشيد از برهنگى من فراموش مكنيد و در وقت شادى و جمعيت كه با هم گفتگو كنيد تنهايى و پريشانى مرا بر خاطر گذرانيد

چون ميان مراد آوريد دست اميد   ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

و چه شبيهست اين وصيت به وصيت شهيد كربلا كه در نوبت آخر كه به ميدان ميرفت فرزند ارجمند خود امام زين العابدين عليه‏السلام را طلبيده در كنار گرفت و گفت اى عزيز پدر و اى غريب پدر و اى يتيم پدر بعد از من به صالحان امت جدم و دوستداران پدر و مادرم بگوى كه حسين شما را سلام رسانيد و فرمود: كه اى ياران و هوادارن هر جا كه ذكر غريبى رود از بيكسى من ياد آريد و به هر وقت كه شهيدى را نام برند شهادت مرا پيش خاطر آريد و چون شربت آبى بنوشيد از تشنگى جگر تفسيده و خشكى لب و زبان من فراموش نكنيد.

چون آب خوش خوريد به حسرت كنيد ياد
در جوى ديده چشمه خونين روان كنيد
زد آسمان عمامه خورشيد بر زمين
  از سوز سينه و جگر خون‏چكان من
از بهر آب دادن سور روان من
آندم كه غرقه گشت به خون طيلسان من

القصه يهودا از سوز آن وصيت خروش بر كشيد و او مرد بلندآواز بود آواز وى به گوش برادران رسيده برجستند و بر اثر آواز روان شده ديدند كه يهودا بر سر چاه نشسته و مى‏گريد گفتند اى يهودا چرا مى‏گريى؟ گفت: بر حال اين غريب آواره بيچاره مى‏گريم و چون نگريم.

آبم از ديده روانست و خيال قد او
زلفش از دست بداديم وز دل خون بچكيد
  همچو سرويست در آن آب روان پيوسته
گويى از زلف رگى بود به جان پيوسته

برادران يهودا را ملامت كردند و سنگى بر سر چاه نهاده روى به كنعان آوردند و پيراهن يوسف را به خون گوسفندى آلوده ساخته با خود بردند نماز ديگر بود كه به حوالى آن پشته رسيدند كه يعقوب بر آن بالا بود همه روز انتظار برده و ديده ترصد بر راه نهاده ناگاه گردى در آن صحرا پديدار شد يعقوب دختر را گفت: اين چه گردست؟ گفت: عجب نه كه برادران من مى‏آيند گفت: نيكو بنگر كه ايشان هستند يا نه؟ دينا در نگريست و لرزه بر اعضاى وى افتاد يعقوب پرسيد: كه اى دختر تو را چه رسيد؟ گفت: اى پدر برادران من مى‏آيند اما يوسف همراه ايشان نيست. يعقوب از استماع اين سخن آهى سوزناك از جگر بر كشيد و گفت ايشان را آواز ده تا به بالاى پشته برآيند و دينا نعره زد كه اى ابناى يعقوب بيائيد كه پدر بزرگوار شما اينجا در انتظار شما است چون فرزندان بدانستند كه پدر ايشان آنجاست از بطن وادى دست بزدند و چون صبح كاذب گريبان چاك زدند و چون خروس سحرى خروش برآوردند كه واحبيباه وا اخاه وا يوسفاه يعقوب گفت: اى دختر اين چه فرياد است كه مى‏آيد و اين چه ضجه است كه رگ خون از ديده گشايد اين چه شور است كه از تأثير آن آتش هجرت در كانون سينه مى‏افروزد و اين چه خروشست كه از هيبت استماع آن آب حسرت از فواره ديده غمديده مى‏ريزد.

موج‏زن مى‏بينم از هر ديده طوفان غمى
اهل عالم را نمى‏دانم چه حال افتاده است
  مى‏رسد در گوشم از هر لب صداى ماتمى
اينقدر دانم كه در هم رفته كار عالمى

دينا گوش فراداشت و از مضمون گريه و فرياد يعقوب را خبر داد مقارن استماع اين خبر پير از پاى در افتاده از هوش برفت دينا نعره زد كه اى برادران بشتابيد و پدر پير خود را دريابيد كه حال او دگرگون شد و عنان عقل از كف اختيار ما بيرون رفت ايشان شتاب‏كنان برسيدند و پدر را بدان حال ديدند فرياد از نهاد ايشان برآمد روبيل بدويد و سر پدر در كنار گرفت و دست به دهان مباركش برد اثر نفس نديد خروش بركشيد يهودا گفت: اى برادران اين چه بود كه با خود كرديد پدر را ضايع ساختيد برادر را به چاه انداختيد زبان ملامت خلق بر خود دراز كرديد درهاى تعرض آشنا و بيگانه بر روى خود باز كرديد پرده خود بدريديد رشته پيوند خويش به تيغ قطيعت ببريديد پس نعره‏زنان و فريادكنان پدر را برداشتند و به خانه بردند يعقوب همچنان بى‏هوش بود تا صبح صادق بدميد و نسيم سحرگاهى از مهب لطف الهى بوزيد يعقوب چشم باز كرد و گفت نور چشم من كو ايشان پيراهن خون آلود در دست گرفته حديث گرگ در ميان آوردند باز يعقوب بى‏هوش شد دختر به سر بالين پدر آمد گريان، گريان دست بر فرق مبارك وى نهاد و نعره واويلاه وا مصيبتاه بركشيد قطره‏اى آب از ديده او بر چهره اسرائيل چكيد ديده باز كرد و گفت: اين انا من كجايم گفتند: در منزل كرامت و مقر سعادت خود و عترت خود گفت: يوسف من اينجا هست؟ گفتند: نه فرزندان ديگر هستند گفت: چه حاصل.

گل و بنفشه همه هست و يار نيست چه سود   بت شكر لب من در كنار نيست چه سود

القصه يعقوب در فراق يوسف چندان آه كرد كه فرشتگان به فرياد آمدند گفتند الهى يوسف را بدو باز ده و يا يعقوب را خاموش گردان يا ما را اجازت ده تا به دنيا رويم و با يعقوب در آه و ناله موافقت كنيم هر بامداد يعقوب به صحرا آمدى و بر حوالى كنعان گرديدى و مى‏گفتى يا بنى اى فرزند دلبند من يا قرة عينى اى نور ديده من يا ثمرة فؤادى اى ميوه باغ دل پر داغ من يا فلدة كبدى اى جگرگوشه جگر خون شده من فى اى بئر طرحوك آيا تو را در كدام چاه انداخته‏اند؟ بأى سيف قتلوك آيا تو را به كدام تيغ هلاكت ساخته‏اند؟ بأى بحر غرقوك؟ آيا تو را در كدام دريا به غرقاب فنا افكندند بأى أرض دفنوك در كدام بقعه از زمين براى دفن تو قبر كنده‏اند سرگشته در آن واديها مى‏گفت و آب حسرت از ديده مى‏باريد و به سوزى كه آتش در گنبد افلاك زدى مزاريد جبرئيل عليه‏السلام در رسيد كه اى يعقوب ابكيت ببكائك الملئكة فرشتگان آسمان را به گريه خود بگريانيدى و مقدسان ملاء اعلى را به ناله در آوردى.
يعقوب جواب داد كه: اى جبرئيل چه كنم كه نگريم؟

جان غم فرسوده دارم چون نگريم زار زار   آه دردآلوده دارم چون ننالم آه آه

القصه يعقوب در فراق يوسف چندان بگريست كه چشمش سفيد شد چنان چه حق سبحانه فرمود: وابيضت عيناه من الحزن در اخبار آمده كه اما زين العابدين على بن الحسين بعد از واقعه كربلا بسيار مى‏گريست گفتند: يابن رسول الله! بسيار مى‏گريى و ما از بسيارى گريه بر تلف تو مى‏ترسيم. گفت: اى ياران مرا معذور داريد يعقوب، پيغمبر خداى بود و دوازده پسر داشت يكى از آنها از نظر او غايب شد چندان بگريست كه چشم او خلل‏ناپذير شد مرا كه در پيش نظرم پدر بزرگوارم را با برادرانم و اعمام و بنى اعمام و خويشان و دوستان خداوند متعلقانم را شهيد كرده باشند چگونه نگريم در فراق يك كس آن مقدار گريه واقعست در مفارقت هفتاد و دو تن شهدا حال چگونه خواهد بود.

بى درد فراق در جهان كيست بگو
ما را گويند در فراقش مگرى
  بدتر ز فراق در جهان چيست بگو
آن كيست كه در فراق نگريست بگو

ديگر ابتلاى يوسف ذل بندگى بود كه چون يوسف از چاه خلاص يافت برادران را خبر شد بيامدند و در وى آويختند كه اين بنده خانه زاده ماست و از ما گريخته بود او را كجا يافتيد و بعد از گفت و گوى بسيار به هفده درم قلبش بفروختند به شرط آن كه غل در گردنش نهند و دست و پايش در زنجير كشند كه گريز پايست و او را برهنه و گرسنه و تشنه دارند كه غلام مجير و سركشست تا رام گردد يوسف در برادران مى‏ديد و سخن غضب‏آميز ايشان مى‏شنيد نه ياراى سخن گفتن و نه قوت راز نهفتن.

اين طرفه گلى نگر كه ما را بشكفت   نه رنگ توان نمود و نه بوى نهفت

مالك كه يوسف را خريده بود به كسان خود گفت: تا غل و زنجير حاضر كردند يوسف را كه چشم بر غل افتاد فغان برداشت مالك گفت: اضطراب مكن بندگان گريزپا را از ذل غل و تشوير زنجير چاره نيست يوسف گفت: كه من نه از اين غل و زنجير به فغان آمده‏ام از آن حالت ياد كردم كه ملك تعالى زبانه دوزخ را فرمايد كه بگير اين بنده عاصى را و غل بر گردن او نه كه گردن از طوق خدمت ما پيچيده است پايش در زنجير كش كه قدم از دائره فرمان ما بيرون نهاده است مالك از اين گفتار متحير شد آهسته بدو گفت:
اى غلام من تو را در نظر خواجگان تو بند مى‏كنم دل خوش دار كه چون از ايشان بر گذريم بند از پا و غل از گردن تو برداريم پس در حضور برادران.

ز آهن بند بر سيمش نهادند   به گردن طوق تسليمش نهادند

پلاسين كهنه‏اش پوشانيدند و از انواع وعيد و تهديد شنوانيدند فرزندان يعقوب خاطر جمع كرده روى به كنعان نهادند يوسف ديگر باره گريه آغاز كرد مالك گفت اى غلام چرا اضطراب مى‏نمايى و در صبر و سكون بر خود نمى‏گشايى گفت: اى مالك تحمل فراق ندارم مرا دستورى ده تا بروم و فروشندگان را بار ديگر ببينم و ايشان را بدرود كنم مالك گفت: اى غلام من از ايشان نسبت به تو اثر مهر و محبتى مشاهده نكردم و به جز نفرت و وحشت چيزى ديگر از ايشان نيافتم ترا چه رغبت است كه بديشان مى‏نمايى گفت اگر ايشان را از من نفرت است مرا بديشان رغبتست و اگر ايشان مرا دوست نمى‏دارند من ايشان را دوست مى‏دارم تو كرم نماى و ايشان را بگوى تا توقف كنند مالك آواز داد كه اى جوانان آهسته باشيد كه اين غلام مى‏خواهد كه از شما بحلى طلبد و يوسف را دستورى داد كه برو و خواجگانت را وداع كن يوسف زنجيركشان نزد برادران آمد و گفت اى عزيزان آن چه كردنى بود كرديد تحمل كردم توقع دارم كه در وقت گريه پدرم را تسلى دهيد و به هر نوع توانيد مراعات او به جاى آوريد و من غريب مبتلا را از ياد مگذاريد يهودا به گريه درآمد و يوسف را در كنار گرفت و گفت: اى جان برادر مردانه باش و كار خود را به خدا حواله كن پس شتر آوردند و يوسف را با پلاس و غل و زنجير بر بالاى آن شتر افكندند و غلامى زشت‏روى و درشت‏خوى را بر او موكل ساختند و كاروان به جانب مصر روان شد يوسف از عقب نگاه مى‏كرد و مى‏گفت اى پدر بدرود باش و معذورم دار كه به رنج و غريبى و ذل بندگى گرفتارم اى خواهر مرا فراموش مكن كه من شفقت‏ها و دلسوزى‏هاى تو را ياد دارم كاروانيان شب همه شب مى‏راندند سحرى بود كه به مقابر آل اسحاق رسيدند يوسف در نگريست قبر مادر خود را ديد بى‏اختيار خود را از بالاى شتر بر تربت مادر افكند از تربيت عهد كودكى ياد كرد مهر و شفقت مادرى به خاطر آورد و قطرات عبرات چون باران نيسانى بر روى ارغوانى ريختن گرفت و آواز داد كه يا اماه اى مادر مهربان ارفعى رأسك سر خود را بردار و پرده خاك را از پيش نظر دور كن و انظر الى ابنك و نگاه كن به حال فرزند دلبند خود انا ابنك المغلول منم پسر تو كه غل بر گردنم نهاده‏اند و اسيروار پلاس پوشانيده دست و پايم به زنجير بسته و به تهمت بندگى مرا فروخته دل پير پدرم به آتش هجران من سوخته‏اند از گور راحيل صيحه‏اى برآمد كه يا ولداه يا قرة عيناه اى فرزند پسنديده و اى نور هر دو ديده اكثرت همى بسيار گردانيدى غم مرا و زدت حزنى و افزون ساختى اندوه مرا اى فرزند نازپرورد غمان مرا بسيار كردى و جانم را به تيغ درد افكار كردى فاصبر پس صبر كن ان الله مع الصابرين بدرستيكه خدا با صابران است در وقت ورود سهام بلاسپر صبر در روى كش تا علم ظفر در ميدان مراد بر توانى افراشت.

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
بگذرد اين روزگار تلخ‏تر از زهر
  چون كه كنى صبر نوبت ظفر آيد
تات يكى روزگار چون شكر آيد

اما چون روز روشن شد غلامى كه موكل يوسف بود نگاه كرد يوسف را بر شتر نديد باز پس دويد، او را يافت بر سر قبر نشسته، آن بى‏رحم جفاكار از روى قهر طپانچه بر روى عزيز يوسف زد كه رخساره نازكش از زخم آن طپانچه بشكافت و روى مباركش خون‏آلوده گشت.
پس گفت: اى غلام خواجگانت راست مى‏گفتند تو گريزپا بوده‏اى يوسف هيچ نگفت اما چنان به درد ناليد كه غلغله در صوامع ملكوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد فى الحال تندبادى پديد آمد و گرد و غبار برخاست صاعقه بى‏ابر در هوا پيدا شد خروش رعدسوز برق بى‏سحاب ظاهر گشت كاروانيان گفتند: ما از خود درين زودى گناه تازه‏اى نمى‏بينيم كه موجب اين عقوبت باشد آن غلام سنگدل بيامد كه اين محنت به شومى معاملت منست كه اين ساعت طپانچه بر روى اين غلام عبرى زدم و او آب در ديده بگردانيد و به درد دل ناله كرد مقارن اين حال اين صورت واقع شد مالك گفت: سبب آن چه بود؟ گفت: خود را از شتر انداخته بود و داعيه گريختن داشت.
مالك گفت: اين نامعقول مى‏نمايد كه كسى با غل و زنجير تواند گريخت پس پيش يوسف آمد و گفت: اى جوان! قصد گريختن دارى؟
گفت: اى مالك من سر ستيز و پاى گريز ندارم به خاك مادرم رسيدم صبر و تحمل از من رميده و رشته طاقتم به تيغ اضطراب بريده گشت مادرم هرگز انديشه نكرده بود كه من با غل و زنجير بر سر خاكش خواهم رسيد يا داغ بندگى بر رخ جگرگوشه او خواهند كشيد چون قبر مادرم ديدم بى‏اختيار خود را از بالاى مركب انداختم غم دل با او مى‏گفتم و قصه پر غصه خود را بر او مى‏خواندم كه اين غلام بيامد و بى‏جهتى طپانچه بر روى من زد و من نفرين نكردم همين بود كه آهى از دل پردرد برآوردم.
كاروانيان به گريه در آمده آغاز تضرع و زارى كردند كه اى جوان عاليشان اين گردى كه برانگيخته‏اى فرو نشان يوسف به هوا نگريست و لب بجنبانيد فى الحال بياراميد و صافى شد مالك كه اين حال مشاهده كرد در زمان بفرمود غل از گردن و بند از دست و پاى يوسف برداشتند و جامه‏هاى نيكو در او پوشانيدند و بر راحله تيزرو سوار كردند. يوسف قبر مادر ديد تحمل نداشت و از گريه و زارى دقيقه‏اى فرونگذاشت آيا مخدرات حجره رسالت و معظمات حجله ولايت در دشت كربلا سرهاى بى‏تن شهدا بر سر نيزه‏ها ديده باشند و تنهاى بى سر ايشان به خاك و خون آغشته مشاهده كرده باشند گريه و زارى و ناله و بى‏قرارى چگونه بوده باشد آورده‏اند كه بعد از شهادت امام حسين و اولاد وى عمر سعد دستور داد تا سرهاى كشتگان بر سر نيزه كردند و تنهاى ايشان در خاك ميدان افتاده بگذاشتند و حكم كرد تا حرم حسين و پردگيان سرادق طهارت و عفت به ميدان حرب رسيدند و آن تن‏هاى بى‏سر را ديدند بى‏اختيار ناله برداشتند و لواى افغان به جانب قبه حضرا برافراشتند زينب كه خواهر حسين و دختر فاطمه زهرا بود فرياد بر كشيد كه يا محمداه اى جد بزرگوار و اى سيد نامدار هذا حسينك بالعراء اين حسين تو است كه در اين صحرا سرش بريده‏اند و پرده حرمتش به دست وقاحت دريده مرمل بالدماء اين نور ديده تو است كه بدن مباركش كه در كنار تو پرورش يافته بود در خاك و خون افتاده مقطع الاعضاء اين ريحانه باغ نبوتست كه اعضاى او را پاره پاره ساخته‏اند راوى گويد: كه از گفتار زينب همه لشكريان مى‏گريستند و سرشك خونين از ديده مى‏باريدند اى عزيز دشمنان را بر حال شهدا و رنج آل عبا گريه مى‏آيد اگر دوستان و محبان در ماتم و مصيبت ايشان بگريند هيچ عجيب و غريب نيست.

لايق بود اين دهه از ما گريستن
اى دوستان نهان مكشيد آه سوزناك
پيران با وقار و جوانان جمع را
عين صفات مقنعه داران عهد را
محض وفاست زهره جبينان عصر را
حوران ز بهر فاطمه آغاز كرده‏اند
مادر نبود و جد و پدر روز ماتمش
بى‏ناله و خروش مباشيد يك نفس
  بر عترت نبى معلى گريستن
كآمد زمان نعره و پيدا گريستن
لازم بود بر آن شه برنا گريستن
در ماتم خديجه كبرى گريستن
بر فوت نور ديده زهرا گريستن
بر غرفه‏هاى جنت مأوا گريستن
بايد به جاى اين همه ما را گريستن
قانع چرا شويد به تنها گريستن

ابتلاى ديگر يوسف را با وجود درد هجران رنج زندان بود وقتى كه عزيز مصر يوسف را بخريد و زليخا پابسته دام عشق او گرديد هر چند حيله انگيخت نتوانست كه يوسف را مقيد عشق و هوا گرداند و زنان و مردان مصر زبان ملامت بر زليخا گشادند و چون عشق او مجازى بود تحمل ملامت نداشت با وجود آن همه ديد به شوق و طنطنه عشق چون كار به تهمت رسيد با وجود آن كه خود گنه‏كار بود تهمت به يوسف حواله كرد و گفت: از من عيبى نبوده و عيب از جانب يوسف ظهور نموده و بدين بسنده نكرده گفت: در زندانش كنم تا حكايت تهمت و شكايت از من دفع شود آيا نمى‏دانست كه ملامت نمك خوان عاشقانست.

اين كوى ملامتست و ميدان بلا   گر مرد ملامتى درين كوى در آ

القصه چون زبان مردم در عرض زليخا دراز شد و از هر جانبى در ملامت بر روى او باز شد آهنگرى را بخواند و گفت بند گران بساز و سلسله محكم ترتيب كن تا بر دست و پاى اين غلام عبرى نهم و روزى چندش در زندان گوشمال دهم آهنگر را كه نظر بر دست و پاى يوسف افتاد گفت اى زليخا! او خردست طاقت بند گران ندارد و زليخا بانگ برو زد كه تو برو رحم مى‏كنى و بر زندانيان رحم نيست آهنگر بند و زنجير ترتيب داد و بر دست و پاى يوسف نهاد زليخا فرمود: كه او را با بند و سلسله بر ستورى نشانند و در بازار مصر بگردانند و منادى كنند كه هر كه در حرم عزيز خيانت كند سزاى او اينست و خود جامه مجهول پوشيده بيامد و بر سر راه او بايستاد تا چه خواهد گفت پس يوسف را بر مركب سوار كردند و دست بر گردن بسته و بند گران بر پاى نهادند يوسف بناليد كه الهى تو از سرّ حالم آگاهى از غم پدر بنالم و فغانم و از جفاى برادران در غربت سرگردانم و به سر و پا گرفتار بند و زندان جز استغاثه به حضرت تو هيچ چاره ديگر نمى‏دانم‏

بزرگوار خدايا اسير و حيرانم
تو يار باش كه يارى ز كس نمى‏بينم
به بارگاه تو آورده‏ام رخ اميد
  شكسته حال و دل آزرده و پريشانم
تو چاره ساز كه من چاره نمى‏دانم
به فضل خويش كه نوميد وامگردانم

جبرئيل آمد كه اى يوسف غم مخور كه بياض علامت افتادگى است سلسله بند است و شيران را به گردن زيور است زنهار كه از تنگناى حبس انديشه نكنى و از جفاى قيد اندوه نخورى كه نزول در زواياى سجن موجب طراوت رياحين رياض دولت خواهد بود چه گل احمر در تنگناى غنچه نكهت جان‏پرور كسب مى‏كند و مشك اذفر از به بستگى نافه شمامه عطرگستر مى‏بايد.

تنگناى گوشه زندان تو را
قيمت گوهر از آن باشد كه او
  مى‏فزايد رتبه عز و شرف
پرورش يابد به زندان صدف

اما اى يوسف زليخا آمده است و بر رهگذر تو نشسته تا نظاره كند كه تو چگونه جزع خواهى كرد و كه را براى خود شفيع خواهى آورد زنهار اى يوسف تا روى خود ترش نكنى و گره بر ابرو نزنى و سر از پيش برندارى و به چپ و راست ننگرى خندان باش و تبسم‏كنان و خود را بر آن مدار كه تو را از گلستان به زندان مى‏برند تا من آن زندان را براى تو چنان كنم كه هزار گلستان به سلام آستانه زندان آيند

مخور غم كه چون جا به زندان كنى   ز روى خود آن را گلستان كنى

چون يوسف را از در سراى عزيز به جانب بازار بردند صدهزار زن و مرد به نظاره بيرون آمدند مردان سنگ بر سينه مى‏زدند زنان روى به ناخن مى‏خراشيدند خروش از اهل مصر برآمد يكى گفت مظلومست و بيچاره يكى گفت: محرومست و از وطن آواره يكى نعره مى‏زد كه آه از درد اين غريب كنعانى يكى ناله ميكرد كه دريغ از اين اسير زندانى آن فرياد مى‏كرد كه اين چه بى‏رحمى و دل آزاريست يكى طعنه مى‏زد كه اين چه بيداد و ستمكاريست گردنى كه دست حوران زيبا - روى براى حمايل او در حسرتست با طوق چكار دستى را كه گردن دلبران مشكين - موى در آرزوى آن مقيد قيد حيرتست ببند و زنجير چه نسبت دارد هر كه را نظر بر جمال يوسف افتادى ديوان عشق او گشته دل از دست بدادى و به زبان حال بدين مقال ترنم كردى.

به زنجير از چه مى‏بندى رقيب آن سرو دلجو را   مرا زنجير مى‏بايد كه من ديوانه‏ام او را

و چون يوسف برابر زليخا رسيد بر زبان منادى جارى شد كه هذا غلام كنعانى اين غلاميست كنعانى عبرى زبان و العزيز عليه غضبان و عزيز مصر بر او خشمناك گشته و از دنبال آن جبرئيل باز آمد كه اى يوسف جواب منادى باز ده و بگوى هذا خير من غضب الرحمن اين خوارى بهتر است از غضب ربانى و معصية الديان و اين غضب خوبتر است از نافرمانى سبحانى و دخول النيران و رسيدن به آتش سوزان و سرابيل القطران و پوشيدن جامه قطران تا ما به كمال قدرت آواز را به گوش زليخا رسانيم و هيچكس از اهل مصر نشنوند حضرت يوسف جواب داد زليخا شنيد و بر خود پيچيد و برخاست و به خانه باز آمد و پيغام فرستاد به امير زندان كه اين غلام را در جاى تنگ و تيره باز دار و آب و نان از او باز گير يوسف را به زندان بردند و هفت سال در زندان بماند و شب و روز مى‏گريست تا به حدى كه زندانيان به تنگ آمدند و گفتند اى غلام به روز گريه ميكن و به شب خاموش باش تا ما را آرامشى باشد يا شب مى‏گرى و روز بيارام تا ما را آسايشى باشد زليخا را از اين حال اخبار نمودند و فرمود: تا در زندان موضعى خالى كردند و دريچه‏اى به شارع عام ساختند و حكم كرد تا يوسف را در پيش آن روزنه بنشاندند تا به ديدن مردم مشغول شده گريه نكند و زندانيان را آرامى پديد آيد قضا را روزنه بر شارع كنعان واقع شده بود چون شب شدى يوسف در پيش آن روزنه بنشستى و آغاز گريه كردى و هر بادى كه از طرف كنعان وزيدى به زبان حال از وى خبر يعقوب پرسيدى و هر نسيمى كه به طرف كنعان رفتى پيغام و درود فرستادى.

بيا نظاره كن اى باد حال زار مرا   ز حال زار خبردار ساز يار مرا

شبى نشسته بود ديده به راه انتظار نهاده ناگاه شبحى در راه پديد آمد و آنچنان بود كه اعرابى بر شتر سوار مى‏خواست كه به راه باديه رود شتر از راه سر مى‏كشيد و به طرف زندان مى‏رفت اعرابى او را مى‏زد و مهار او بر مى‏پيچيد و او تمكين نمى‏كرد القصه اعرابى به تنگ آمد و پياده شد و شتر زمام ازو در كشيده به سوى ديوار زندان رفت و در پيش زندان روزنه‏اى كه يوسف آنجا بود بايستاد و به زبان فصيح بر يوسف سلام كرد و گفت اى سمن چمن خوبى و اى گل گلشن يعقوبى از كنعان به مصر آمده بودم و حالا از مصر به كنعان مى‏روم بدان پير محنت‏زده هيچ پيغامى دارى و براى پدر فراق ديده الم كشيده هيچ خبرى مى‏فرستى يوسف چون نام پدر و كنعان شنيد خروش فرياد برداشته زار زار بگريست.

باز باد صبح بوى گلستان مى‏آورد   عندليبان قفس را در فغان مى‏آورد

ناگاه اعرابى از پى شتر برسيد با عصاى كشيده خواست تا بر شتر زند زمين او را بگرفت تا نيمه ساق اعرابى فرو ماند يوسف عليه‏السلام آواز داد كه يا اخاالعرب زمانى باش تا با تو سخن گويم اعرابى گفت من ايستاده‏ام و زمين خود مرا نمى‏گذارد و تو چه مى‏پرسى يوسف گفت من اين تجى از كجا مى‏آيى گفت: از كنعان يوسف گفت: شتر تو در كدام چراگاه مى‏بود گفت: در مراعى آل‏يعقوب عليه‏السلام چريده و آب از چشمه‏سار كنعان چشيده يوسف فرمود: كه در زمين كنعان هيچ درختى دانى كه آن را دوازده شاخ بود يكى از آن شاخه‏ها گسسته شد و اكنون چند سال است تا هيچ آن درخت در فراق شاخ خود مى‏نالد و اصل آن شجر در آرزوى فرع خود روزگار مى‏گذراند اعرابى گفت اين كه تو مى‏گويى صورت حال يعقوب عليه‏السلام پيغمبر است كه او دوازده پسر داشت يكى از آن دوازده غائب شد و او مدتيست كه در فراق او مى‏گريد و بر سر چهار راهى خانه ساخته و بيت الاحزان نام نهاده كه هر كه از آن راه‏ها مى‏گذرد از حال گمگشته خود مى‏پرسد و هيچكس از نام و نشان او خبر نمى‏دهد.

ز يار گمشده خود نشان نمى‏يابم
مرا جهان به چه كار آيد اى مسلمانان
  دلم بشد ز كف و دلستان نمى‏يابم
چو آنچه مى‏طلبم در جهان نمى‏يابم

يوسف را استماع اين خبر درد بر درد افزود و گفت: اى اعرابى از اينجا عزم كجا دارى گفت: به كنعان روم يوسف عليه‏السلام فرمود: كه در اين معامله چند سود طمع دارى گفت: صد درم يوسف گفت: ياقوتى به تو دهم كه بيست هزار دينار مى‏ارزد هم از اينجا باز گرد و به كنعان رو و بگو اى پيغمبر خدا من رسولم از غريبان و مهجوران و زندانيان در آن وقت كه دردت به نهايت رسيده باشد و سوز فراق به نهايت انجاميده دست تضرع به حضرت بى‏نياز بردار و ما را به دعا ياد آر و چنان كه ما از تو فراموش نكرده‏ايم تو نيز ما را فراموش مكن اعرابى گفت: چه نام دارى؟ گفت: مرا دستورى نام گفتن نيست اما در روى من نگاه كن و صفت و حيله من بر ورق دل ثبت نماى و حرف از صفت روى و موى من بر صفحه خاطر رقم زن و از اين علامت آن پير صاحب كرامت را خبر نماى و اگر از خالى كه بر رخساره راست داشته‏ام پرسيد بگو آن مظلوم محروم گفت: آن نقطه بر رهگذر آب ديده افتاده بود از بسكه در فراق تو - خون جگرم ز ديده بر رخ پالود - آن خال محو شد - حال من اين است و خواهد بود و دائم اينچنين - اى اعرابى سلام اين غريب و پيغام اين اسير بدان پير برسان تو را از شادى كه به دل او رسد بركت بسيار خواهد بود اى اعرابى چون به محنت‏كده يعقوب برسى چندان صبر كن كه پاسى از شب بگذرد و غوغاى هنگامه دنيا فرونشيند و نفس حيوانى رخت حواس از بساط استيناس برچيند و يعقوب از ورود خود فارغ گردد تو به در كلبه او رو و بگوى السلام عليك ايها المغموم سلام بر تو باد اى خورنده غمهاى دمادم من الغريب المهموم از غريب مبتلا به انواع هم و غم و هم بگو آن مظلوم مى‏گويد كه تا ز خدمت تو محروم مانده‏ام از گريه و ناله نياسوده‏ام و تا جمال تو را نبينم بر بساط راحت و فراش آسايش و فراغت ننشينم اى اعرابى بيا و اين ياقوت قيمتى از من بستان و از يعقوب هر دعايى كه خواهى در خواه كه دعاى آن پير مستمند بر درگاه خداوند مستجابست اعرافى گفت: اى جوان چگونه نزد تو آيم كه مرا زمين گرفته است يوسف گفت: كه انديشه زدن شتر از دل بيرون كن تا زمين تو را رها كند و اين شتر را مرنجان كه او مرا از حال آن مكروب بيت الاحزان خبر داد و مرا از آن بى‏خبر گردانيد.

گفتم خبر تو پرسم از باد صبا   تا بوى تو بود بى‏خبر كرد مرا

اعرابى گفت از شتر درگذرانيدم پايش از زمين برآمد نزد يوسف دويد و هم از شعاع رويش نشان‏ها كه مى‏بايست همه بديد و ياقوت از دست مباركش فرا گرفته راه كنعان بر گرفت يوسف از عقب اعرابى مى‏نگريست و زار زار مى‏گريست و مى‏گفت يا ليت راحيل لم تلدنى كاشكى راحيل مرا نزادى تا دل من در ورطه چنين غمى نيفتادى.

چون بى تو خواست بود همه عمر كاشكى   هرگز نبودمى وز مادر نزادمى

پس اعرابى به كنعان آمد و صبر كرد تا مقدارى از شب بگذشت به در بيت الاحزان آمد و گفت السلام عليك يا نبى الله يعقوب را از آن ندا راحتى به دل رسيد و از خانه بيرون آمد و گفت: و عليك السلام يا عبدالله چه كسى و از كجا مى‏آيى؟ گفت: پيغامى آورده‏ام.

مرحبا قاصد فرح پى فرخنده پيام   خير مقدم چه بر يار كجا راه كدام

گفت: رسول كيستى و پيام كه دارى؟ گفت: من رسول غريبانم و پيك مهجورانم و قاصد زندانيانم از زمين مصر مى‏آيم و تمام قصه باز گفت يعقوب چون آن حكايت استماع نمود فرياد بر آورد كه اگر تو رسول غريبانى من نيز در فراق غريبانم و اگر تو سفير مهجورانى من نيز سوخته آتش هجرانم و اگر تو فرستاده زندانيانى من نيز ساكن بيت الاحزانم اى اعرابى مژده‏اى دادى كه از آن بوى وصال به مشام مى‏رسد و خبرى آوردى كه بدان گره حسرت از دل مى‏گشايد به مژدگانى چه مى‏خواهى گفت: يا نبى الله آن چه مقصود بود ازو يافته‏ام از تو توقع دعايى دارم يعقوب گفت: الهى سكرات مرگ برين بنده آسان گردان اشتر اعرابى به فرياد آمد كه سبب اين پيغام من بوده‏ام و اعرابى را به در زندان من راه نموده‏ام و در گذاردن اين رسالت مرا نيز شركتى هست طمع دعا مى‏دارم يعقوب فرمود: كه الهى اين شتر را ناقه‏اى ساز از ناقه‏هاى بهشت اعرابى گفت: اى برگزيده خدا آن غريب زندانى را نيز دعا گوى گفت: اللهم اطلق عنه خدايا او را از آن بند خلاصى ده و اوصله باقار به و او را به خويشان پيوستگى كرامت فرماى اى عزيز پيوستن به خويشان پيرايه راحتست و جدا ماندن از ايشان سرمايه حسرت يكى در حال شهيد كربلا نظر كن كه يك يك از اقربا و دوستانش در نظر شريف وى شربت شهادت چشيدند و رشته صحبت به تيغ مفارقت مى‏بريدند تا وقتى كه آن حضرت غريب و تنها در ميدان كرب و بلا بماند از هر طرف نگاه مى‏كرد نه يارى ميديد و نه دلدارى نه مونسى مى‏يافت و نه غمگسارى از ياران ارجمند و برادران دلبند و خويشان مهربان و فرزندان دلستان ياد مى‏كرد و آه سوزناك از سينه گرم بر مى‏آورد و بر رفتن دوستان و عزيزان و تنها ماندن خود حسرت مى‏خورد.

هزار حيف كه ياران همنشين رفتند
به باغ عمر شكفتند چند روز چو گل
زهى سعادت صاحبدلان كه باغم و درد
  دريغ از آن كه حريفان نازنين رفتند
وزين چمن بدرونهاى آتشين رفتند
بزيستند و چو رفتند هم برين رفتند

آورده‏اند كه چون امام حسين تنها بماند مناجات كرد.

الهى صرت مهموما فريدا
خدايا مانده‏ام تنها و سرگردان به كار خود
  قتيل الطاف مغموما وحيدا
به حسرت كشته گشته دور از يار و ديار خود

اهل بيت رسالت و معظمات حجرات طهارت و جلالت چون سخن امام شنيدند و تنهايى و بى‏كسى و غريبى و حيرانى او را بديدند دود محنت از دل‏هاى ايشان برآمد و آتش غم در جان آن پاكيزان افتاد دختر امام حسين عليه‏السلام چهره به خون دل مى‏آلود كه وا ابتاه و خواهرش جامه حيرت به دست حسرت چاك مى‏زد كه وا اخاه حرم محترمش مى‏ناليد كه دريغا گل رخسار گلبن گلشن ولايت از شاخسار حيات فرو خواهد ريخت فرزند دلبندش زين العابدين عليه‏السلام مى‏زاريد كه افسوس كه دست روزگار غدار غبار يتيمى بر فرق من خواهد ريخت و زمانه جفاپيشه را با وجود جبارى بر حال آن مظلومان رحم مى‏آمد و جهان سخت دل را با آن همه بى‏رحمى بر آن محرومان دل مى‏سوخت فلك به زبان حسرت مى‏گفت:

وا حسرتا كه رشته دولت گسسته شد   پشت امل ز بار مصيبت شكسته شد

زمين از روى نياز ناله مى‏كرد:

غوغا نگر كه دهر ستمكار مى‏كند   بيداد بين كه عالم غدار مى‏كند

امام حسين عليه‏السلام اهل بيت را تسلى مى‏داد و امر به صبر مى‏فرمود: كه كليد در نجاتست.

اى كه هستى از حوادث در حرج   صبر كن الصبر مفتاح الفرج

اما سرگردانى موسى كليم و گريختن او از فرعون لئيم و آزارها ديدن از قوم خويش و شنيدن سخنان ناملايم از كم و بيش اشتهارى تمام دارد و فرار امام حسين عليه‏السلام از جفاى حكام شام و مهجور ماندن از زيارت جد بزرگوار خود عليه‏السلام و سرگردانى در صحراى كربلا و مبتلا شدن از بى‏وفايى امت به انواع كرب و بلا در محل خود از اين كتاب رقم تحرير و سمت تسطير خواهد يافت هر سخن وقتى و هر نكته مكانى دارد.

بيان ابتلاى ايوب پيغمبر عليه‏السلام

ديگر از پيغمبران على نبينا و آله و عليه‏السلام بليه ايوب مشهور است و صبر او در بلا بر همه زبان‏ها مذكور. آرى لشگر نعمت كه در رسد درگاه بيگانگان طلبد تا فرود آيد و طليعه سپاه محنت كه بيايد زاويه آشنايان جويد و در آن جا نزول فرمايد.
اى دنياداران! شما را نعمت و سور درخور است اى دوستان و هواداران! شما را زحمت و شور خوشتر است. در يكى از كتب سماوى مسطور است كه فرزندان آدم بدانيد كه آسمان خزينه فرشتگانست و بهشت خزانه حور و غلمانست، دريا جاى دُرهاى آبدار است و كوه معدن گوهرهاى باقيمت و مقدار سينه‏هاى احرار مخزن اسرار قدمست، دلهاى دوستان من خزانه اندوه و غم در بلا شكستگيست و من دل شكسته دوست مى‏دارم كه أنا عند المنكسرة قلوبهم در محنت هجوم اندوهست و من اندوه‏كنان را به مقام محبت فرود آرم كه ان الله يحب كل قلب حزين.