روضة الشهداء

مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

- ۲ -


از شكل و از شمايل زيباى او دريغ
سر تا به پاى چابك و نغز و لطيف بود
  در زير خاك قامت و بالاى او دريغ
زير زمين نهفته سر و پاى او دريغ

آدم چندان بگريست كه فرشتگان هفت آسمان به گريه درآمدند و گفتند بار خدايا آدم دو سه روزى از گريستن آسوده بود اكنون باز گريان شد ما را طاقت گريستن وى نيست خطاب رسيد كه اى آدم صبر كن در مصيبت كه مزد صابران بى‏نهايت است و ما حكم كرديم كه نصف غذاب دوزخ تنها مر قابيل را باشد.
از بزرگى استماع افتاده كه همه اهل اسلام متفقند بر آن كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از آدم صفى افضل و اشرفست هرگاه كه قاتل فرزند آدم را اين مقدار عذاب مقرر شده آيا قاتل فرزند مصطفى و جگرگوشه سرور انبياء را حال چگونه خواهد بود(7) و در صحيفه رضويه كه احاديث آن مسند به حضرت سلطان خراسان امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الدعا است و آن حضرت از آباى كرام عظام خود نقل فرموده مذكورست كه قاتل امام حسين عليه‏السلام در تابوتى باشد از آتش دوزخ و زنجيرهاى آتشين بر دست و پاى او و بر بسته و از او نتنى مى‏آيد كه اهل دوزخ به خدا پناه مى‏برند از شدت آن نتن و چگونه چنين نباشد سزاى ظالمى كه تيغ آبداده بر حلق آب ناداده امام نهد و خنجرى كه بوسه‏گاه حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم بود به خنجر كين آزرده گرداند.
در كتاب كنزالغرايب آورده كه روزى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام جهت شاهزادگان كرتها(8) دوخته بود و بديشان پوشانيد و ايشان را به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم فرستاد چون به خدمت رسيدند ايشان را در كنار گرفت ديد كه گريبان پيراهن حسين عليه‏السلام تنگست در حال تكمه بگشاد خطى ديد گرادگرد گردن وى پديد آمده بر دل مبارك وى گران آمد فى الحال جبرئيل حاضر شد و گفت اى سيد بدين مقدار خط كه بر گردن حسين عليه‏السلام ديدى دل مبارك تو متألم شد روزى باشد كه به ضرب خنجر ستم همين موضع سر مباركش از بدن جدا ساخته باشند اين سخن خواجه عالم را در گريه آورد و چگونه كسى در اين مصيبت نگريد و در اين واقعه به سوز دل ننالد.

در جهان زين صعبتر هرگز بلايى كس نديد
تا ز بى آبى گل باغ نبى پژمرده شد
ابتلاء انبياء و اوليا بسيار بود ليك
چشم گردون چون نگريد خون كه در دوران او
در سراى دهر تا شد رسم ماتم آشكار
  دل شكن‏تر زين عزا هرگز عزايى كس نديد
در سرا بستان دين برگ و نوايى كس نديد
در عالم از اينسان ابتلايى كس نديد
چون بلاى كربلا كرب و بلايى كس نديد
همچو دشت كربلا ماتم‏سرايى كس نديد

در بيان ابتلاى نوح عليه‏السلام

و از جمله انبياء، نوح را على نبينا و عليه الصلاة و السلام بلاهاى عظيم پيش آمد و نهصد و پنجاه سال جفاى قوم مى‏كشيد و شربت زهرآلود بلا از جام محنت و عنا مى‏چشيد يك دم نائره بلاغش در ابلاغ پيام ربانى تسكين نيافت و لحظه‏اى از راه دعوت حقانى عنان برنتافت.
در تكمله آورده كه: سه قرن خلق را به خدا مى‏خواند و اهل هر قرنى قريب به سيصد سال بقا داشتند چون ايشان را مرگ آمدى فرزندان ايشان را دعوت كردى و حق تعالى او را آوازى داده بود كه هرگاه آغاز دعوت فرمودى هر كه از امت او بودى آواز او بشنودى هم در خلوت ايشان را نصيحت مى‏فرمود و هم به آشكار ملامت مى‏نمود و ايشان سنگ بر وى زدندى و استخوان‏هاى پهلوى مباركش در هم شكستندى و گاه بودى كه چندان سنگ بر وى افكندندى كه در ميان سنگ پنهان گشتى و قوم گفتى كه او كشته شد خاطر جمع كردندى. شب جبرئيل عليه‏السلام بيامدى سنگ‏ها را از وى دور كردى و پر با فرّ خود برو بماليدى همه جراحت‏هاى او درست گشتى و صباح به انجمن اشراف قوم درآمدى و گفتى: قولوا لا اله الا الله تفلحوا يعنى: بگوييد لا اله الا الله تا رستگارى يابيد باز آن سنگدلان دست جفا بگشادندى و تير آزار جهت تألم دل آن بزرگوار بر كمان انكار و استكبار نهادندى و آن حضرت قضا را به رضا استقبال نموده سپر صبر در روى كشيدى و در ميدان بلاهاى گوناگون جوشن تسليم پوشيدى چه يقين مى‏دانست كه بليه عين عطيه است از آن جهت به دوستان داده و راحت و نعمت سبب طرد و غفلت است بدين سبب به دشمنان فرستاده.

دستى به آستين ولا آشنا بود
آن جا كه غفلتست همه ذوق و راحتست
  كز دامن تنعم دنيا جدا بود
و آن جا كه عشق اوست بلا در بلا بود

آورده‏اند كه پدران كودكان خود را بر گردن گرفته بياوردندى و نوح عليه‏السلام را به وى نموده گفتندى كه اى پسر اين مرد ديوانه است نگر تا هرگز فرمان او نبرى و اين سخنان بيهوده كه مى‏گويد در گوش نگذارى پدران ما وى را جفا كردندى و ما هم خوار داشت وى مى‏كنيم شما نيز بايد كه بر همين طريقه عمل كنيد و به هيچ وجه بدو نگرويد و سخن او را به سمع قبول نشنويد روزى مردى پسر خود را بر دوش گرفته نزد نوح عليه‏السلام آمده وصيت مى‏كرد، پسر گفت: اى پدر شايد كه مرا پيش از آن كه اين وصيت به جاى آرم مرگ در يابد و از دولت ايذاى او محروم مانم مرا بر زمين نه پدر وى را بر زمين نهاد پسر سنگى برداشت و به جانب نوح افكند و سر او شكسته و خون بر روى مباركش فرو دويد نوح عليه‏السلام خون پاك كرد و گفت: رب أرنى مغلوب فانتصر اى پروردگار من بدين‏گونه مغلوب قوم شدم و به چنگال قهر اعدا گرفتارم يارى كن و مرا درياب.
رحمى كن اى رحيم كه وقت ترحم است‏
بعد از اين صورت حق سبحانه فرمود: تا نوح عليه‏السلام كشتى بساخت و اهل خود را به كشتى درآورد و طوفان عذاب پديد آمد اهل عالم هلاك گشتند و كشتى شش ماه بر روى آب بماند و در تمام زمين طواف كرد.
در كنز الغرايب‏(9) آورده‏اند كه: كشتى نوح بر روى آب گرد عالم مى‏گشت چون نوبت جريان او به زمين كربلا رسيد كشتى از رفتار فرومانده همانجا توقف نمود نوح عليه‏السلام مناجات كرد كه الهى اين چه جاى است و حكمت در توقف چيست؟ خطاب رسيد كه اين جائيست كه كشتى مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح در گرداب خون غرقه خواهد شد، در اخبار آمده كه چون امام حسين عليه‏السلام از مدينه منوره بيرون آمده عزيمت كوفه نمود او را دخترى بود هفت‏ساله و به جهت رنجورى كه او را عارض شده بود نتوانست كه با خود همراه برد در خانه ام‏البنين ام‏سلمه رضى الله عنها بگذاشت و آن دختر در آن خانه مى‏بود و دائم تفحص حال پدر مى‏نمود تا در آن ساعت كه امام را شهيد كردند كلاغى بيامد و پر و بال خود را در خون حسين عليه‏السلام ماليده پرواز كنان مى‏رفت تا به مدينه رسيد و بر ديوار خانه ام‏سلمه نشست قضا را دختر حسين عليه‏السلام از خانه به باغچه درآمد و نظرش بر آن كلاغ خون‏آلوده افتاد دست كرد و مقنعه عصمت از فرق مبارك دركشيد و فرياد برآورد وا ابتاه وا حسيناه وا معيناه مخدرات حجرات رسالت همه جمع شدند و گفتند اى دختر ترا چه افتاد و سبب اين خروش و افغان چيست؟ دختر حسين عليه‏السلام اشارت بر آن ديوار كرد و گفت بدين كلاغ خون‏آلوده نگريد كه صاحب خبر كشتى نوح بود اينجا نيز خبر كشتى اهل بيت آورده و چنان مى‏نمايد كه سفينه مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح امروز در غرقاب خون فرو رفته است فرياد از عورات اهل بيت برآمد چون خبر به ام‏سلمه رسيد برخاست و نزديك دختر حسين عليه‏السلام آمده او را تسلى مى‏داد و مى‏گفت: اى دختر اين واقعه را كه تو مى‏گويى نشانه‏اى هست قدرى خاك كربلا پيش منست و در شيشه‏اى مضبوط ساخته‏ام و جد بزرگوارت صلوات الله و سلامه عليه فرمود: كه هرگاه خون فرزندم حسين عليه‏السلام برين خاك ريزد اين خاك كه تو دارى به رنگ خون گردد و درين خبر علما را اقوالست. قاضى عياض در شفا آورده كه: حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم خبر داد به كشتن حسين عليه‏السلام در طف و طف زمين كربلا را گويند و به دست مبارك خاكى بيرون آورده فرمود كه فيه مضجعه خوابگاه حسين در اين خاك خواهد بود.
و امام يافعى در مرآت‏الجنان آورده: كه امام احمد حنبل در مسند خود از انس ابن مالك نقل مى‏كند كه ملكى كه بر سحاب موكلست به در حجره حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم آمده اجازت درآمدن طلبيد سيد عالم او را شرف اجازت ارزانى فرموده ام سلمه را امر كرد كه در خانه را در بند تا كسى بر ما در نيايد ام‏سلمه برخاست كه در ببندد حسين برسيد و خواست كه به حجره در آيد ام‏سلمه او را منع كرد حسين برجست و خود را درون حجره افكند و نزديك جد بزرگوار آمده دست به گردن وى درآورد و بر دوش و گردن آن حضرت بر مى‏رفت و فرود مى‏آمد ملك السحاب گفت: يا رسول الله اين پسر را دوست مى‏دارى؟ گفت: نعم؛ آرى دوست مى‏دارم، آن ملك گفت: اى سيد زود باشد كه جمعى از امت تو او را به قتل رسانند و شربت شهادت بچشانند و اگر مى‏خواهى به تو نمايم آن مكانى كه وى در آن جا مقتول خواهد شد پس دست ببرد و مقدارى گل سرخ به حضرت رسالت داد ام‏سلمه آن را فراگرفت و در شيشه‏اى كرده نگاه مى‏داشت و چون قتل حسين عليه‏السلام واقع شد و خون مباركش بر آن خاك ريختند آن گل در آن شيشه به خون مستحيل گشته بود.
در شواهد النبوة(10) آورده كه ام‏سلمه رضى الله عنها گفت شبى رسول صلوات الله عليه از خانه من بيرون رفت و بعد از زمانى دراز باز آمد ژوليده موى و غبارآلوده و چيزى در دست گرفته گفتم يا رسول الله اين چه حالتست كه در تو مشاهده مى‏كنم؟ فرمود: كه امشب مرا به موضعى بردند از عراق كه آن را كربلا گويند و جاى قتل حسين و جمعى از فرزندانم را به من نمودند و من خون‏هاى ايشان را برچيدم و اينست در دست من پس دست مبارك بگشود و گفت اين را فراگير و نگهدار من آن را بستدم خاكى بود سرخ در شيشه كردم و سر آن را محكم ببستم چون حسين عليه‏السلام به سفر عراق بيرون رفت آن شيشه را هر روز بيرون مى‏آوردم و نگاه مى‏كردم و مى‏گريستم روز دهم محرم بود كه آن را نگاه كردم آن خاك در آن شيشه خون تازه گشته بود دانستم كه او را شهيد كرده‏اند راوى سخن اول گويد كه چون دختر حسين عليه‏السلام اضطراب مى‏كرد ام‏سلمه آن شيشه را بيرون آورد و آن خاك را كه خون گشته بود مشاهده كردند خروش از اهل بيت برآمد و دختر حسين مى‏گفت: يا ابتاه مرا غريب و تنها بگذاشتى و به دست مفارقت رايت مصيبت برافراشتى.

آه اين چه حالت است كه عالم خراب شد
سروى ز بوستان ولايت ز پا فتاد
چون ذره بى‏قرار از آنم كه كربلا
از ياد كربلا دل ما بى قرار گشت
رويى چنان كه بوسه‏گاه مصطفى بدى
  بحر زلال آل محمد سراب شد
برجى ز آسمان هدايت خراب شد
بيت الوبال كوكبه آفتاب شد
وز داغ ابتلا جگر ما كباب شد
در خاك شد فتاده و از خون خضاب شد

بيان ابتلاى ابراهيم عليه‏السلام

ديگر از جمله پيغمبران ابراهيم خليل الله عليه سلام الله الملك الجليل به چندين بلا مبتلا شد زيرا كه نام دوستى داشت و درين كارخانه شور محبت بى‏سوز محنت نباشد حق سبحانه هرگاه بنده را به تحفه بلايى بنوازد دل او را منظور نظر عنايت بى‏نهايت خود سازد تا در كشش بلا و محنت چنان شادمان گردد كه ديگران در بخشش نعمت و راحت.
يكى از اكابر دين فرمود: نحن نفرح بالبلاء ما فرحناك و مسرور مى‏شويم به بلا و و كما يفرح اهل الدنيا بالنعم، همچنان كه اهل دنيا به نعمت شادمان و مبتهج مى‏گردند زيرا كه بلا صيقلى است كه آئينه دل را از غبار هوا صفا و از زنگار شهود ماسوى مجلى مى‏گرداند و محنت كحل‏الجواهريست كه ديده بصيرت بدان روشنى مى‏يابد به حيثيتى كه مبتلا به مشاهده جمال حضرت معلى بينا مى‏شود و معاينه بيند كه بلا ازوست و مى‏داند كه هر چه ازوست به غايت زيبا و نكوست.

طريق عشق جانان جز بلا نيست
اگر صد زخم از و بر جانم آيد
  زمانى بى بلا بودن روا نيست
چو تير از شست او آيد خطا نيست

و از جمله ابتلاى خليل يكى آن بود كه او را در آتش انداختند در اخبار آمده است كه چون آتش نمرود بالا گرفت و ابراهيم را در منجنيق نهاده خواستند كه در آتش اندازند فرياد از فرشتگان برخاست زمين و آسمان و طيور و وحوش به گريه درآمدند حَمَله‏ى عرش و سكنه كرسى آغاز گريستن كردند ملائكه گفتند: بار خدايا! از شرق تا غرب يك آدميست كه تو را به وحدانيت مى‏شناسد اكنون مى‏خواهند كه او را بسوزند ما را دستورى ده تا او را مدد كنيم.
خطاب رسيد كه به نزديك وى رويد اگر از شما مدد طلبيد مُمِدّ و معاون وى باشيد اول ملك‏الرياح بيامد و بر خليل عليه‏السلام سلام كرد ابراهيم جواب داد و گفت تو چه كسى كه بر بيچارگان و بى‏كسان سلام مى‏كنى؟ گفت: اى خليل من فرشته موكل بر بادهاام آمده‏ام تو را مدد دهم اگر فرمايى لشگر باد را امر كنم تا تمام جمرات آتش را بردارند و در خانه‏هاى نمروديان افكنند و ابدان و امتعه ايشان را بدان آتش محترق سازند ابراهيم گفت نمى‏خواهم كه در اين حال پناه جز به ملك متعال برم ملك السحاب بيامد كه اى خليل همه ابرها محكوم فرمان منند اگر مرا امر كنى بگويم تا قطرات بر آن جمرات افشانند ابراهيم گفت: مهم خود را به حق واگذاشته‏ام و چشم از مددكارى اين و آن برداشته‏ام ملك الجبال برسيد و گفت: اى پدر ملت و اى صاحب خلّت حكم فرماى تا كوه‏هاى بابل را بر سر نمروديان فرود آرم همه را در زير كوه‏هاى بلند پست گردانم ابراهيم گفت نمى‏خواهم كه غير حق را در مهم من مدخلى باشد ملك الارض پيش آمد كه اى خليل جليل طبقات زمين مأمور منند اجازت ده تا زمين بابل را گويم تا همه نمروديان را فرو برد گفت: خلّوا بينى و بين حبيبى بگذاريد مرا با دوست تا هر چه خواهد بكند.

ما كار خود به يار گرامى گذاشتيم   گر زنده سازد ار بكشد رأى رأى اوست

در آخر جبرئيل عليه‏السلام بيامد در وقتى كه ابراهيم از منجنيق جدا شد و به حظيره آتش نزديك رسيد نعره زد كه اى خليل هل لك من حاجة هيچ حاجت دارى؟ ابراهيم گفت اما اليك فلا حاجت دارم اما به تو ندارم جبرئيل فرمود كه بدانكس كه دارى بخواهد ابراهيم جواب داد كه علّمه بحالى حسبى من سؤالى دانستن او حال مرا از سوال باز مى‏دارد يعنى چون او مى‏داند چه گويم و چون بى‏خواستن مراد مى‏دهد چه جويم.

ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست   در حضرت كريم تمنا چه حاجتست

آورده‏اند كه جبرئيل با وى گفت كه چرا بآنكس كه حاجت دارى نمى‏گويى گفت چون دوست دوست را سوختن خواهد زيستن روا نيست همان ساعت خطاب رسيد كه چون دوست مراد دوست خواهد خواهد سوختن سزا نيست و بعضى گفته‏اند كه ابراهيم عليه‏السلام در جواب جبرئيل گفت مرا هيچ خواستى نماند نفس را حكايتى نيست و از نار نمرود شكايتى نى اراده اراده اوست يعفل الله ما يشاء و يحكم ما يريد از حق تعالى خطاب مستطاب صادر شد كه اى آتش چون خليل از طبيعت خود بيرون آمد تو نيز طبع خود را بگذار كما قال: يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم اى آتش بر ابراهيم سرد و به سلامت شو كه هر كه در بلاى دوست به طريق تسليم در آيد هر آينه از كوره محنت خالص و سليم برآيد.

از خنجر دوست هر كه قربان گردد
در آتش اگر قدم نهد از سر صدق
  شك نيست كه پاى تا به سر جان گردد
آن آتش سوزنده گلستان گردد

و ابتلاى ديگر ذبح اسماعيل عليه‏السلام بود حق سبحانه و تعالى در نص تنزيل از قصه ذبح اسماعيل و فرمانبردارى خليل خبر مى‏دهد و مى‏گويد: ان هذا لهو البلاء المبين اين بلايى بود هويدا و آزمايشى بود به غايت پيدا تا محبان راه و مقربان درگاه دانند كه دعوى محبت بى‏ترك جاه و جلال و در باختن فرزند و مال مقرر و ميسر نيست.

خونريز بود هميشه در كشور ما
دارى سر ما و گر نه از بر ما
  خونابه بود مدام در ساغر ما
ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما

در اخبار آمده كه روزى اسماعيل از شكار بازگشته بود از آثار غبار شكارگاه گردى بر گل رخسارش نشسته بود و از تاب آفتاب طناب سنبل پر تابش آشفته خليل بر سر راه بود چون نظرش بر اسماعيل افتاد رخسارى ديد چون گل شكفته و عذارى مشاهده كرد تابنده‏تر از ماه دو هفته.

رخى چنان كه ز خورشيد و ماه نتوان ساخت   خطى چنان كه ز مشك سياه نتوان ساخت

مهر پدرى از طبع بشرى در حركت آمد غيرت الهى سلسله محبت را نيز در حركت آورد چون محبت رخ نمود اسباب محنت ساز كرد.
چون شب در آمد و ابراهيم بعد از وظيفه عبادت به طريق عادت سر بر بالين نهاد در خواب به سر او ندا دادند كه اى خليل دعوى محبت ما مى‏كنى و مهر فرزند در دل خود راه مى‏دهى آخر ندانسته‏اى كه:

گر عاشق ما به غير ما در نگرد   بر جمله كائنات آتش باريم

اى خليل اگر تشنه وصال مايى برخيز و جوى گلوى فرزند دلبند به آب دشنه تيز غرقه خون ساز.

دارى سر يوسف، ببر از هر چه عزيزست   كين تحفه پس از دست بريدن بتوان يافت

ابراهيم از سطوت آن خواب و هيبت آن خطاب بيدار شد و على الصباح هاجر را كه مادر اسماعيل بود گفت برخيز و فرزندت را كسوت فاخر و خلعت طاهر بپوشان كه او را به مهمان دوستى عزيز مى‏برم خانه چشمش را به سرمه سياه كن كه حوارى دعوت سراى دوست براى مقدم بزرگوارش كه كحل الجواهر ديده‏هاى اولوالابصار است چشم اميد بر راه انتظار دارند گيسوى مشكينش را تاب ده كه خدم ضيافت‏خانه حلقه حلقه ايستاده به سوداى تماشاى آن سنبل عنبر بيز سر ارادت بسرخط تمنا نهاده‏اند.

شانه كن مر غول زلفش از گلاب
اندك آرايش مكن بسيار كن
  گرد بفشان از رخ چون آفتاب
هر چه بتوانى همه در كار كن

هاجر جامه نو در بر فرزند ارجمند پوشانيد و روى و مويش شسته و شانه كرده ببوسيد و گفت اى جان مادر نمى‏دانم كه تو را به كدام مجمع مى‏برند اما از گيسوى تو بوى پريشانى فراق مى‏شنوم معلوم ندارم كه تو را به كدام مهمانخانه دعوت مى‏كنند اما در دل بريان خود خوناب جگر كباب مى‏بينم.

جان من لطفى بكن زين ديده گريان مرو
تا تو كردى عزم رفتن از تنم جان مى‏رود
  دل كباب تست بر خوان كسان مهمان مرو
از تنم تا بر نيايد جان من اى جان مرو

ابراهيم هاجر را فرمود كارد و رسنى بيار تا با خود ببريم هاجر گفت يا خليل الله پيوسته مهمانى واسطه پيوند و مواصلت دوستان باشد و كارد آلت قطعيست و هجرانست آنجا به چه كار آيد و همواره ضيافت رابطه دل‏گشايى و وسيله رهايى مستمندان بود و رسن تعب بند و زندانست از بردن آن چه گشايد خليل فرمود شايد فربانى بايد كرد و بى‏كارد و رسن مشكل است پس خليل و اسماعيل، هاجر را وداع كرده از خانه بيرون آمدند. ابليس پر تلبيس را خبر شد با خود گفت وقت آنست كه مكر سازم كه بنياد خاندان خلّت براندازم پس تأمل كرد كه زنان را قوت شكيبايى كمتر است و دل مادران به جانب فرزندان مايل‏تر اول به وسوسه او پردازم شايد كارى بسازم پس به صورت پيرى پيش هاجر آمد و گفت اى هاجر هيچ مى‏دانى كه خليل اسماعيل را كجا مى‏برد گفت آرى مهمانى دوست مى‏برد ابليس گفت اى غافل او را مى‏برد تا گلنار رخسار او را به زخم خنجر آبدار خونبار گرداند و سنبل با تاب او را در دم تيغ بى‏دريغ به خون خضاب كند هاجر گفت اى پير خرف شده عجب كه تو ابليس نباشى پدرى چون خليل و پسرى چون اسماعيل چگونه دلش بار دهد كه ميوه نورسيده نهال خود را كه نوباوه باغ خلت و گلدسته بوستان ملتست بر خاك هلاك اندازد گفت اى هاجر مدعاى او آنست كه خوابى ديده و حضرت عزت او را چنين فرموده كه فرزند را در راه ما قربان كن و از روى رضا امتثال اين فرمان نماى هاجر گفت خليل دروغ نگويد و چون فرمان رب العالمين برين صورت ظاهر شده باشد هزار جان هاجر و فرزندش فداى حضرت جليل باد.

مائيم و يك جان در جهان آن هم فداى دوست به   وز هر چه هست اندر جهان ما را رضاى دوست به

ابليس از هاجر نوميد شده به نزد خليل آمد و گفت اى ابراهيم هزار جان مقدس قربان كمان ابروى اسماعيل مى‏سزد تو مى‏خواهى كه او را چون تير پرتاب با لب خون آلود بر خاك افكنى و شمع تابان اين چراغ ديده نبوت و روشنى ديده اهل فتوت را كه هزار مرغ روح مطهر پروانه جمال اويند به تيغ سر بردارى در اين باب تأملى كن و در اين كار فكرى فرماى.

باغبانا گر ز سر و خويشتن خواهى بريد   اول از بى‏رونقى جويبار انديشه كن

ابراهيم دانست كه اين سخن شيطانست تير استعاذه بر كمال لا حول نهاده به جانب او افكند ابليس بدان منزجر نشده گفت: اى ابراهيم خوابى كه تو ديده‏اى شيانيست وگرنه حق سبحانه و تعالى چون كسى را ناحق به قتل فرزند امر كند.
ابراهيم گفت: تو شيطانى و تو را بر انبياء دست نباشد خواب من رحمانيست و امرى كه دوست فرموده مشتمل بر حكمت‏هاى پنهانى و من جز فرمانبردارى چاره ندارم ابليس گفت: اى خليل! آخر تو را دل مى‏دهد كه به دست خود چنين فرزندى را هلاك كنى ابراهيم را آتش غضب در اشتعال آمده گفت: اى مردود مطرود در آندم كه مرا در آتش ناخوش مى‏افكندند جبرئيل كه بدرقه مقربان درگاهست به آزمايش خواست كه عنان توكل و زمام توسل مرا از طريق توجه به حضرت دوست بگردانى سخن او در دل من اثر نكرد تو كه واپس‏ترين راندگان اين راهى خواهى كه به افروختن آتش سركش فراق فرزند مرا از راه ببرى نتوانى به جلال ذوالجلال كه اگر مرا از مشرق تا مغرب فرزند باشد و فرمان الهى در رسد كه همه را به دست خود بكش فى الحال آستين بر مالم و همه را تيغ بى‏دريغ بكشم و هيچ باك ندارم زيرا كه جز رضاى دوست مرادى در دل و خاطر من نيست.

در ضمير ما نمى‏گنجد به غير از دوست كس   هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس‏

ابليس خسيس از وسوسه خليل جليل محروم مانده پيش اسماعيل آمد و گفت اى غنچه گلستان رسالت و اى ميوه بوستان عز و جلالت هيچ مى‏دانى كه پدر تو را به كجا مى‏برد؟ گفت به ميهمانى دوست مى‏برد گفت: غلط كرده‏اى به مهمانى نمى‏برد و به قربانى مى‏برد به دوست ديدن نمى‏برد به سر بريدن مى‏برد و مى‏گويد كه خداوندى كه فرزند ندارد و خواب گرد سراپرده كبرياى او گرديدن نيارد مرا در خواب گفته كه فرزند را قربان كن اسماعيل گفت اى پير بى‏تدبير اگر فرمان، فرمان حضرت قديم قدير و حكم حكم مالك‏الملك على كبير است هزار جان اسماعيل فداى تيغ خليل و امر جليل باد.

جان شيرين گر قبول چون تو جانانى بود   كى به جايى باز ماند هر كه را جانى بود

ابليس گفت اى پسر تو را تحمل تيغ تيز نباشد ستيزه كن و از پيش پدر بگريز اسماعيل گفت: از اين سخن در گذر كه من سر از فرمان حق بر نمى‏پيچم و رخ از امر پدر بر نمى‏تابم.

نتابم سر ز فرمانش به تيغم گر زند هر دم   مرا عيد آن زمان باشد كه قربان رهش گردم

حكم جليل راحت روح منست و فرمان خليل سرمايه فتوح من.

دلدار به من گفت كه خونت ريزم
يك جان چه بود هزار جان بايستى
  گفتم شرف منست از آن نگريزم
تا مى‏كشى و بار دگر مى‏خيزم

ابليس بار ديگر مبالغه آغاز كرد و ابراهيم مقدارى راه در پيش بود اسماعيل نعره زد كه اى پدر اين پير گمراه مرا رنجه دارد خليل گفت اى فرزند آن ابليس روسياهست و بدترين سگان اين درگاه، سنگى چند در كار او كن كه مايه آشوب و جنگست و سزاى ضربت حربه و سنگ. اسماعيل سنگى چند بر آن خاك‏سار انداخت و آن سگ بى‏آزرم را سنگسار ساخت و گفت اى لعين تو را در اين حضرت گفتند سر بنه گردن كشيدى لا جرم طوق و انّ عليك لعنتى در گردنت افتاد مرا مى‏گويند سر بباز اگر گردن نهم مبادا كه گردن جان من از طوق شوق انه كان صادق الوعد محروم ماند حالا.
ما سر تسليم بنهاديم تا تقدير چيست‏
اما چون پدر و پسر به منا رسيدند ابراهيم عليه‏السلام بنشست و اسماعيل را در پيش خود بنشاند و كارد و رسن را از آستين بيرون آورد بر زمين نهاد و گفت اى فرزند تو مى‏دانى كه تجمل قربت الهى بى‏تحمل بلا و كربت تا متناهى ميسر نشود و شهد لقا بى‏تجرع زهر بلا دست ندهد و من مدتيست كه كمر مقاسات بليات بربسته‏ام و بر مرصد صبر و شكيبايى مترصد ورود محنت و اذيت نشسته، اما هيچ بلا بدين ابتلا نمى‏رسد كه در خوابم نموده‏اند كه داغ فراق چون تو فرزندى بر دل بريان نهم و تو را به زخم تيغ بى‏درمان قربان كنم.

چگونه صبر كسى در فراق يار كند   ز جان خويش بر بردن كه اختيار كند

اسماعيل از روى دلخوشى و طوع گفت: يا ابت افعل ما تؤمر اى پدر بزرگوار بكن آن چه تو را فرموده‏اند و به جاى آر آن چه تو را در خواب نموده‏اند اى پدر اسماعيل را به دل باشد و حضرت جليل را بديل نيست و فرزند را عوض ممكنست و آن حضرت را عوض نى از حضرت عزت فرمان كردن از اسماعيل امتثال آن نمودن و از تو كه خليلى تيغ كشيدن و فرياد كردن اى پدر اگر بعد از اين گويند كه ابراهيم براى فرمان حق پسر را درباخت اين نيز خواهند گفت كه اسماعيل در راه رضاى او سر در باخت.

مرا سريست كه خواهم فداى پاى تو كردن   قبول كن كه جز اين مايه دستگاه ندارم

ابراهيم گفت اى فرزند هيچ وصيتى دارى كه به جاى آرم؟ گفت: آرى سه وصيت دارم از من قبول كن اول آن كه: به وقت كشتن دست و پاى مرا بربند ابراهيم گفت: اى پسر نزديك خداوند مى‏روى جزع مى‏كنى گفت: اى پدر جزع نميكنم اما اين وصيت به جهت دو معنيست يكى آن كه زخم كارد خونريز چون به بدن نحيف و جسم ضعيف من رسد مبادا كه دست و پاى زنم و صورت تردد و اضطراب از من در وجود آيد و بدين حركت نام مرا از جريده صابران بيرون كنند.
دوم آن كه: التزام حرمت تو بر من واجبست شايد كه در وقت اضطراب دست و جامه تو به خون آلوده شود و بدين بى‏ادبى از جمله ارباب عقوق و عصيان شوم.

گفتى كه بريزم از تو خون باكى نيست   ز آن مى‏ترسم كه دستت آلوده شود

ابراهيم اين وصيت را قبول كرد و گفت: ديگر چه وصيت دارى؟ اسماعيل گفت: وصيت ديگرم آنست كه در وقت قربان روى من بر خاك نياز نهى و در اين وصيت نيز دو چيز ملاحظه كرده‏ام يكى آن كه حضرت عزت خوارى و زارى بندگان دوست دارد، روى‏هاى گردآلود و جبين‏هاى خاك‏فرسود را به نزد او قدرى هست چون مرا بدين حال ببيند رحم فرمايد.
ديگر آن كه تعلق خاطر پدران به محبت فرزندان بسيار است مى‏ترسم كه در حالت تيغ راندن نظر تو بر روى و موى من افتد و سلسله مهر و شفقت پدرى در حركت آيد و در فرمان حضرت عزت تأخيرى رود و آن تأخير عين تقصير باشد ابراهيم را در اين حالت رقت آمد و گفت اين وصيت را نيز قبول كردم وصيت سوم كدامست؟ اسماعيل گفت: يا خليل الله مى‏دانم كه چون به خانه باز روى مادر فراق ديده هاجر هجران كشيده چون مرا همراه تو نبيند هر آينه بجوشد و از غصه بخروشد و به درد دل آغاز زارى كند و از سوز سينه و حرارت جگر نعره زند و درخواست من آنست كه با وى درشتى مكن و سخن سخت نگويى كه فراق فرزند بر مادران صعب باشد و او را به تلطف دلدارى فرمايى و ابواب تسكين و تسلى بر دل وى بگشايى و سلام من به وى رسانى و بگويى كه اسماعيل گفت: اى مادر مرا بحل كن و در فراق من صبور باش كه حق سبحانه تعالى صابران را دوست دارد اى مادر در هر گل زمين كه جوانى تازه روى بينى از گل رخسار خون‏آلوده من به دعايى ياد كن و بر هر رهگذر كه دلبرى خرامنده مشاهده فرمايى از سرو قامت من بجاى راستان بر انديش اى مادر اين فرزند مستمند به ديدار تو خو كرده بود و به خدمت تو انس گرفته از سر خاكم قدم باز مدار و زيارت مرا از خاطر عاطر فرومگذار.

بر سر خاكم نشين اى شمع و درد من ببين
جام حسرت خورده و از خشت بالين كرده‏ام
  در فراقت اشگ گرم و آه سرد من ببين
نازنينا در فراقت خواب و خورد من ببين

اى پدر هم‏صحبتان محله و دوستان مكتب را از من سلام برسان و بگو كه اسماعيل از شما توقع نموده كه هر كجا جمع شويد از پريشانى و تنهايى اين غريب منزل خاك را به دعاى خير فراموش نكنيد و در مجلس و محفلى كه شمع طرب افروزيد از اين كشته تيغ بلا و خون ريخته ميدان ابتلاء به اشك و آهى ياد آريد.

به شما باد كه چون باد بهارى گذرد
چون قد سرو سهى جلوه كند در بستان
  نازكى گل خندان مرا ياد كنيد
نازش سرو خرامان مرا ياد كنيد

ابراهيم اين وصيت را نيز قبول كرد و به دل قوى دست و پاى اسماعيل را بربست خروش از ملاء اعلى برآمد فغان از ملائكه عالم بالا برخاست.

غلغله در گنبد خضرا فتاد   ولوله در قبه مينا افتاد

فرشتگان به نظاره ايستاده مى‏نگريستند و بر حالت پسر و پدر و تفويض و تسليم ايشان مى‏گريستند و مى‏گفتند: يا رب چه بزرگ بنده است ابراهيم كه او را براى تو در آتش افكندند و باك نداشت و اكنون براى تو فرزند را قربان مى‏كند و هيچ غم ندارد.
حق سبحانه به ايشان خطاب كرد كه ما او را خلعت خلت پوشانده‏ايم و صاغر محبت نوشانيده و راه گلستان محبت از خار ابتلا و محنت خالى نيست.

هر كه با عشق مادر آميزد
ور برو صد هزار تيغ كشيم
  از غم و ابتلا نپرهيزد
بكند سر فدا و نگريزد

آورده‏اند كه ابراهيم تيغ تيز بر حلق اسماعيل نهاده هفتاد بار بكشيد ذره‏اى از پوست و گوشت و رگ و پى او نبريد ابراهيم در غضب شده كارد از دست بيفكند به قدرت بارى تعالى آن كارد با وى در سخن آمد كه اى پيغمبر خداى خشم مگير الخليل يأمرنى بالقطع خليل مرا ببريدن مى‏فرمايد و الجليل يمنعنى و ملك جليل مرا از بريدن باز مى‏دارد و من آن مى‏كنم كه خداى مى‏خواهد.

اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى   نبرد رگى تا نخواهد خداى

در اخبار آمده است كه فرشتگان در اين كار متعجب بودند و از اين واقعه تحير مى‏نمودند و مى‏گفتند آيا ابراهيم سخى‏تر است كه فرزند فدا مى‏كند يا اسماعيل جوانمردتر است كه به رضا و رغبت جان در مى‏بازد. به زبان عبارت خليل مى‏گفت: جوانمردى مرا سزد كه فرزند عزيز دارم و براى دوست قربان مى‏سازم و به لسان اشارت اسماعيل مى‏فرمود: كه من سخى‏ترم كه جان عزيز در راه او مى‏بازم اى پدر تو را ديگر فرزند هست اگر من بروم تو با ديگرى پردازى و با مهر و محبت با او در سازى مرا همين جانيست و بس به تحفه پيش مى‏آورم و باك ندارم اما حضرت جبار جليل هر دو را معزول كرد و گفت من از هر دو جوادترم كه ناكشته را از ابراهيم به حساب كشته بر مى‏دارم و ناخواسته را از براى اسماعيل فدا مى‏فرستم اى جبرئيل برو و فدا ببر و ابراهيم را بگوى قد صدقت الرؤيا بدرستى كه خواب خود را راست كردى و شرط فرمانبردارى به جاى آورى!
ابراهيم كارد از دست نهاده و متحيروار ايستاده كه جبرئيل در رسيد و گوسفندى از بهشت آورده گفت: اى خليل بزرگوار و صاحب قدم وفادار حضرت عزت سلام مى‏رساند و مى‏گويد كه بر دعوى خلت بى‏علت قربانى فرزند ارجمند را گواه گذرانيدى دست و پاى فرزند دلبند را بگشاى كه دست دعوى‏داران تسليم را بر چوب عجز بستى ابراهيم پاى گوسفند بست و دست فرزند بگشاد و گفت: اى فرزند دلبند! جبرئيل سلام ملك جليل به تو آورده مى‏گويد كه دوست فرموده كه اى اسماعيل بر تيغ بلاى ما صبر كردى و رسم تسليم و اطاعت به جاى آوردى دست دعا بردار و هر چه مراد تست به زبان آر تا حله عطا در دامن دعاى تو نهيم اسماعيل دست برداشت و به نياز تمام گفت بار خدايا! هر كه را از امت پيغمبر آخرالزمان در حالت رفتن جان، تيغ زبان به شهادت توحيد تو روان باشد گناه او را به من بخش جواب آمد كه اى اسماعيل و اى پسنديده جليل و اى نور ديده خليل! مراد تو برآورديم و گناه‏كاران را در كار تو كرديم.

چون شدى از صدق دل قربان ما
شد دعاهاى تو در دم مستجاب
  سر نپيچدى تو از فرمان ما
عاصيان را از تو باشد فتح باب

از امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الثنا منقولست كه: چون حق تعالى گوسفندى براى فداى اسماعيل فرستاد ابراهيم آن را ذبح كرد بخاطر مباركش خطور نموئد كه اگر به دست خود فرزند خود را قربانى كردمى عجب ثواب عظيم يافتمى و به قدم حرمت بر درجه رفيع شتافتمى. حق سبحانه به وى وحى فرستاد كه: از جمله خلقان كه را دوست مى‏دارى؟ خليل گفت: محمد را صلّى الله عليه و آله و سلم كه حبيب و صفى توست. خطاب آمد كه او را دوست‏تر مى‏دارى يا خود را؟ ابراهيم گفت: حقا او را از خود دوست‏تر مى‏دارم. باز فرمان رسيد: كه فرزندان او را دوست‏تر مى‏دارى يا فرزندان خود را؟ خليل گفت: فرزندان امجاد او نزد من دوست‏ترند از اولاد من.
حق تعالى وحى كرد بدو كه يكى از فرزندان بزرگوار او را به خوارى و زارى از روى جور و ستمكارى غريب و تنها، گرسنه و تشنه، در دشت كربلا شربت شهادت بچشانند.
ابراهيم عليه‏السلام چون شمه‏اى از اين واقعه شنيد قطرات حسرت از چشمه‏سار ديده بر صفحات رخسار فروباريد خطاب رسيد كه اى ابراهيم ثواب گريستن تو بر حسين و المى كه به دل تو رسيد برابر آن مثوبت هست كه به دست خود فرزند را قربان مى‏كردى عزيزان تأمل فرماييد كه ثواب گريستن در مصيبت حسين عليه‏السلام چه مقدار است.
از ائمه اهل بيت نقل كرده‏اند كه هر قطره آب كه در ماتم حسين عليه‏السلام از ديده كسى فرو بارد آن را در صدف شرف دُرّى مى‏سازند و در قلاده عمل آن كس مى‏كشند و قيمت آن در روز بازار قيامت بر خلق ظاهر خواهد شد.

هر قطره آب ديده كه در ماتم حسين
آن را برشته عملت در كشد ملك
واندر ازاى هر گهرى جوهرى فضل
  ريزى ز چشم خويش چو درّى است شاهوار
پس روز حشر پيش تو آرند آشكار
بر تو هزار جوهر رحمت كند نثار

شيخ سهل بن عبدالله تسترى فرموده كه: روز عاشورا مى‏گريستم و با خود مى‏گفتم اگر آن روز حاضر نبودم كه در پيش آن شاه شهيد خونم بريزند امروز بارى در حسرت آن قطره‏اى چند از آب چشم خود بريزم. شبانه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم را در واقعه ديدم كه مرا گفت: اى سهل به جلال حضرت ذوالجلال كه يك قطره آب ديده در مصيبت فرزند دلبند من ضايع نيست و بدان گريه‏اى كه امروز كردى فردا تو را چندان ثواب مى‏دهند كه محاسبان تخته خاك و مستوفيان دفترخانه افلاك از عهده حصر حساب ثواب آن بيرون نتوانند آمد.

به ياد حسين على گريه كن
هر آن نامه‏اى كز خطا شد سياه
  كزين گريه پيدا شود آبروى
بدان آب كردن توان شست و شوى

در آثار آمده كه حسين عليه‏السلام روز قيامت به عرصات در آيد با چهره خون‏آلود و گويد رب اشفعنى فيمن بكى على مصيبتى خدايا مرا شفاعت ده در حق كسى كه در مصيبت من گريسته الهى هر كه در دنيا بر شهيدى و غريبى و محرومى و مظلومى و بى كسى و بى‏برگى و تشنگى و گرسنگى من گريه كرده او را به من ببخش. شفاعت آن سيد به محل قبول رسيده گريندگان حسين را برات نجات ارزانى دارند.

گر آب زنى ز ديده راه شهدا   بخشند گناه تو به شاه شهدا

بيان ابتلاء يعقوب و يوسف عليهماالسلام‏

و ديگر از زمره انبيا و فرقه اصفيا ابتلاى يعقوب عليه‏السلام و بلاى يوسف عليه‏السلام مشهورست و اكثر احوال ايشان در سوره يوسف (11) مذكور و امام ركن الدين محمد المشهور به امام‏زاده در ترجمه سوره يوسف كه مشتمل بر روايات شريفه و محتوى بر حكايات لطيفه است آورده كه سبب نزول اين سوره علماى تفسير را اقوال است و قولى چند بيان كرده و از جمله وجهى نادر آورده كه اين سوره جهت تسلى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نازل شده بعد از استماع واقعه حسنين و اين وجه به همان عبارت امام با اندك تغييرى اينجا به حيز تحرير در مى‏آيد:
در صحايف آثار و لطايف اخبار نوشته‏اند كه روزى سيد سادات و منشأ جميع سعادات سردفتر جريده كاينات و شاه‏بيت قصيده موجودات عليه افضل‏الصلوات و اكمل التحيات نشسته بود حسن و حسين را بر كنار نشانده و در عالم خوشتر از آن چه باشد مقصود در كنار و قاصد از آن ميانه بر كنار درياى رحمت موج زده بود و در شب‏افروز بر ساحل افتاده آن روز آفتاب و ماه از يك برج مى‏تافت و قيامت ناآمده سر و جمع الشمس و القمر مشاهده مى‏رفت ندانم تا كنار خواجه را عدن گويم كه پر درّ و مرجان رواست يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان مراد حسن و حسين‏اند. اگر چمن خوانم پر گل و ريحان سزاست هما ريحانتاى من الدنيا سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گاه لب بر لب حسن مى‏نهاد گاه روى خود بر روى حسين مى‏ماليد كه ناگاه به فرمان اله جبرئيل امين در رسيد و خطاب رب‏الارباب رسانيد كه أتحبَّهما آيا حسن و حسين را دوست مى‏دارى و خواجه فرمود كه آرى أكبادنا چگونه دوست ندارم كه دو پاره جگرند و دو روشنايى بصر دو فرزند ارجمند و دو جگرگوشه دلبند. جبرئيل فرمود كه: اى سيد كدام را دوست‏تر مى‏دارى؟ فرمود: كه اى برادر هر دو در يك صدفند و هر دو بدر يك آسمان شرف هر دو پاسبان يك مدينه‏اند و هر دو بادبان يك سفينه هر دو سرو يك باغند و هر دو پرتو يك چراغ هر دو گوهر يك درجند و هر دو اختر يك برج هر دو شكوفه يك شاخند و هر دو برگزيده يك كاخ هر دو جگرگوشه رسولند و هر دو توشه دل بتول هر دو شبل اسدالله‏اند هر دو سبط رسول الله. يا اخى جبرئيل هر دو را دوست مى‏دارم جبرئيل گفت اى سيد، ملك جليل مى‏گويد كه اى حبيب من آگاه نه‏اى از اين كه يكى از اين فرزندان ارجمند تو را به زهر قهر از پاى در آرند و ديگرى را به تيغ بى‏دريغ سربردارند خواجه چون از جبرئيل قضيه ابتلاى ايشان شنيد فرمود كه: من يفعل بهما با جگرگوشگان من اين بيرحمى كه كند و سنگ اين جفا در روى فرزندان من كه افكند جبرئيل گفت جمعى از امت تو و گروهى هم از ملت تو مهتر فرمود: أيؤمنون بى اين جماعت به من ايمان آرند و يرجعون شفاعتى و به شفاعت من اميد دارند و يقتلون اولادى و فرزندان مرا بكشند و جگرگوشگان مرا به كمند بلا در كشند گفت: آرى بكشند و زارشان بكشند و سرشان به تيغ بردارند و قطره آب از حلق تشنه ايشان دريغ دارند.
خواجه فرمود: كه اى جبرئيل امت من به چه جرم حسن مرا شربت زهر چشانند و به چه گناه حسين مرا به باد خنجر آبدار سرافشانند.
جبرئيل گفت: بى هيچ جنايتى اين خيانت روا دارند و بى هيچ خطايى از جور و جفا چيزى فرونگذارند ماه تابان چه گناه دارد كه سگان كهدانى در رويش ولوله و علالا مى‏كنند از گل پاكيزه روى چه در وجود آمده امت كه در كوزه گلاب گرانش مى‏افكنند.

مه فشاند نور و سگ عو عو كند   هر كسى بر خلقت خود مى‏تند

مهتر عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از جفاى امت گريان شد و غبار آزار بى‏خردان بر آئينه دل مباركش نشست جبرئيل از براى خرسدنى دل خواجه پيغام فرستاد كه نحن نقص عليك احسن القصص از معامله عصاة امت عجب مدار و از واقعه برادران يوسف برانديش اگر اينها چاكرانند آنها برادران بودند اگر اينها بى‏خبرانند آنها از نسل پيغمبران بودند پس اين قصه از براى تسلى دل حضرت مصطفى و آرامش خاطر بلاكشان كربلا نازل شده و وجه احسنيش را نيز همين گفته‏اند:

اصل اين قصه چو درد و مَحَنَست
احسنش گفت خداوند كه او
  موجب سوز و بكاء حزنست
در تسلى حسين و حسنست

و ابتلاى اين قصه دو نوعست: يكى آن چه به يعقوب رسيد از درد مفارقت يوسف و يكى آن چه يوسف در چاه و زندان كشيد از محنت و بليت و از هر يك دو سه كلمه بر سبيل اختصار گفته مى‏شود:
آورده‏اند كه: يعقوب على نبينا و آله و عليه الصلوة و السلام دوازده پسر داشت و يوسف را از همه دوست‏تر داشتى و نظر تربيت و تقويت بر حال او گماشتى زيرا كه هم به حليه جمال آراسته بود و هم به پيرايه كمال پيراسته، صورتش از كمال معنى خبر مى‏داد و جمال معنيش در آئينه صورت جلوه مى‏كرد.

صورتت مى‏بينم و حيران معنى مى‏شوم   تا چه معنى لطيفى تو كه اينت صورتست

برادران را از اين جهت زنگار حسد بر آئينه دل نشسته بود و رقم رشك و غيرت بر لوح سينه ايشان نقش بسته تا وقتيكه يوسف در خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره از آسمان فرود آمدند و او را سجده كردند، اين واقعه را به پدر تقرير كرد و برادران شنيدند. حسد ايشان روى به ازدياد نهاد خواستند تا خيال يوسف را از دل يعقوب محو كنند و سوداى او از سر پدر به يك سو فكنند از پدر درخواست نمودند كه يوسف را با ايشان به صحرا فرستد و به سعى تمام يعقوب را بر آن داشتند كه بدين معنى رضا دارد و بفرمود تا يوسف را جامه‏هاى زيبا پوشانيدند و به نوعى كه طريق آن زمان بود برآراستند و زبان قضا مى‏گفت كه آرايش براى شب وصال بايد، امروز روز فراقست آرايش به چه كار آيد.

گذشت روز وصال و رسيد شام فراق   مباد هيچ دلى مبتلا به دام فراق

القصه يعقوب يوسف را به برادران سپرد و فرمود: كه برويد و بيرون دروازه كنعان در زير شجرة الوداع توقف كنيد تا من بيايم و شجرة الوداع درختى بود كه هر كه به سفر رفتى ياران با او در آن جا وداع كردندى و خويشان و دوستان تا بدان محل به مشايعت رفتندى گويا بيخ آن شجره به آب اندوه پرورش يافته بود و شاخ و برگش در هواى محنت و بلا نشو و نما پذيرفته.

نهالى كاشت دهقان محبت در زمين دل   تنش درد و برش اندوه و بيخش خون و شاخش غم‏

پسران به فرمان پدر از شهر بيرون آمده در سايه آن درخت قرار گرفتند و يعقوب جامه پشمينه پوشيد و عمامه هم از پشم بافته خود بر سر نهاده ميان خود بربسته و عصا در دست گرفته روى به دروازه شهر آورد چون هرگز رسم نبود كه يعقوب به مشايعت فرزندان رود هر كه آن صورت مشاهده مى‏نمود در تعجب تحير مى‏افزود از سر كار و حقيقت حال بى خبر بود و زبان حال يعقوب اين نغمه ادا مى‏فرمود و جز گوش هوش يوسف نمى‏شنود.

ميان به عزم سفر بسته بر سر راهست
گه وداع بگريم چنانچه سيل بخيزد
  سرشك ديده من مى‏رود كه راه بگيرد
شب فراق بنالم چنان كه ماه بگريد

اما چون نظر فرزندان بر يعقوب عليه‏السلام افتاد از جاى برجستند و دست و پاى پدر را بوسيدند يعقوب به هيچكدام التفات نكرد و يوسف را در بر گرفت و روى بر رويش نهاد و گفت اى فرزندان مرا معذور داريد كه از او بوى جد و پدر مى‏شنوم و از ديدن روى او مطلقا سير نمى‏شوم.

چه حسنست اين كه گر هر دم رخش را صد نظر بينم   هنوزم آرزو باشد كه يكبار دگر بينم‏

پس گفت اى روشنايى ديده پدر اگر توانستمى تو را بر گردن خود بردمى و باز آوردمى اما پدرت ضعيف و نحيف و منتظر ديدار شريفست زينهار تا شب در صحرا نباشى و دل و ديده پدر را به ناخن فراق مخراشى يا بنى لو بقيت الليلة لاحترقت اى پسر اگر امشب در صحرا بمانى، و باز نيايى بيم آنست كه از آتش فراق بسوزم و هزار شعله جانسوز در كانون سينه برافروزم يوسف پشت خم داد تا پشت پاى پدر بوسه دهد پدر سر مباركش برداشت و پيشانى نورانيش بوسيد و گفت اى قرةالعين زمانى مرا در كنار گير و ساعتى در بغل من قرار گير الليل حبلى كه داند كه فردا بر سر ما چه نوشته‏اند و نهال حال ما به دست تقدير در كدام وادى كشته‏اند.

نگاهدار زمانى زمام كشتى وصل   كه بحر حادثه‏ها را كناره پيدا نيست

اى يوسف تو را چهار وصيت مى‏كنم وصيت‏هاى پدر بشنو و نصب العين ضمير خود ساز:
اول: يا بنى لا تنس الله بكل حال اى فرزند خداى را هيچ حال فراموش مكن و در هر كار كه باشى ذكر آفريدگار از زبان و دل خويش دور مدار كه هيچ قريبى در سفر و همنشينى در حضر برابر ذكر و شكراو نيست.
دوم: اذا وقعت فى بلية فاستعن بالله اگر به بلايى در مانى و عافيت از تو كرانه گيرد يارى از فضل خدا جوى كه هر كه سررشته تدبير از دست بداد اگر چنگ در حبل متين كرم او نزد زود از پاى درآيد.
سوم: و اكثر من قول حسبى الله و نعم الوكيل و اين كلمه را بسيار گوى كه جدت خليل را كه در آتش مى‏انداختند اين كلمه گفت ضرر شرر نمرودى از وى مندفع شد و دود آن آتش به چهره عصمتش نرسيد.
وصيت آخرين يا بنى لا تنسانى اى پسر مرا فراموش مكن فأنى لا انساك بدرستى كه من تو را فراموش نخواهم كرد و تا سيل خون جگر خانه دل را خراب نسازد ساكن غمكده سينه‏ام سوداى خيال تو خواهد بود و تا دست محنت به كلبه اندوه لوح ديده را نشويد نقش اوراق پرده‏هاى چشمم خيال جمال تو خواهم بود.

با مهر تو در خاك فرو خواهم شد   با عشق تو سر ز خاك بر خواهم كرد

آورده‏اند كه يوسف را خوارى بود دينا نام در آن ساعت كه برادران و پدر مى‏رفتند وى خفته بود ناگاه در خواب ديد كه ده گرگ يوسف را از كنار پدر در ربودند از بيم اين واقعه از خواب در جست و پرسيد كه يوسف كجاست؟ گفتند: با برادران به صحرا رفت. گفت: پدر اجازت فرمود؟ گفتند: آرى، دختر گفت: آه قضا كار خود كرد و فراق يوسف دود از دودمان ما برآورد پس سر و پاى برهنه روى به دروازه شهر نهاد تا به زير درخت وداع رسيد پدر را ديد كه با يوسف در سخنست او نيز بيامد و در پاى يوسف افتاد و مقنعه از سر برگرفته در گردن افكند و گفت: اى عزيز برادر چنان انگار كه من يك پرستارم مرا با خود ببر تا هر كجا نزول كنى من خاك آن زمين را به جاروب مژگان برويم و چون آب نوشى بر پاى خاسته هر دو دست زير جام دارم اگر طعام بايد پخت من هيزم جمع ميكنم و اگر لابد نمى‏برى اى خورشيد فلك خوبى و اى درّ صدف يعقوبى زنهار تا روى آئينه دل اين عاجزه بيچاره را به درد فراق سياه نسازى و جگر اين عجوزه ضعيفه را به آتش هجران نسوزى يوسف را سخنان خواهر به گريه در آورد يعقوب از يك جانب مى‏گريست و يوسف از يك طرف اشك مى‏باريد و دينا از يك گوشه مى‏ناليد و ميزاريد و درين محل اطباق آسمان‏ها را در باز نهاده بودند و حورا و عينا ايستاده مقربان در جوش و روحانيان در خروش و زبان حكم ازلى مى‏گفت اى يعقوب تو از مفارقت يك شبه ميزارى و از فراق چهل ساله خبر ندارى پس يوسف پدر و خواهر را وداع كرد.