ترجمه حال مؤلف به قلم حضرت
آيةالله آقاى حاج شيخ ابوالحسن شعرانى
بسم الله الرحمن الرحيم
مؤلف كتاب روضة الشهدا كمال الدين حسين بن على واعظ كاشفى از بزرگان علم دين و
اركان مؤلفين و اساتيد ادب و نثرنويسان فارسى است و نظير او را روزگار كمتر به ياد
دارد در مائه نهم مىزيست و گويند شوهر خواهر ملاعبدالرحمن جامى است.
اصلا از مردم سبزوار است و در اين شهر به وعظ مىپرداخت پس از آن چندى به نيشابور و
از آن جا به مشهد مقدس رفت و در آن جا نيز به وعظ اشتغال داشت پس از آن به هرات رفت
و در عهد سلطنت سلطان حسين ميرزا بايقرا (883 - 911) و در دربار او نهايت اعزاز و
احترام ديد. وزير دانشپرور او امير علىشير نوايى او را تشويق بسيار مىكرد و به
تاليف و تصنيف ترغيب مىفرمود چون هم در علوم دينى و انواع آن به حد كمال بود و هم
در نويسندگى و ادب از بزرگترين اساتيد فن خويش و كمتر اين دو كمال در كسى مجتمع
باشد و آن كه جمع دارد بايد قدر خويش بداند وقت بيهوده از دست ندهد كه مردم از او
فائده بسيار برند و اتفاقا امير علىشير نوايى ارزش او را دانست و قدر او را شناخت.
صبح روز جمعه در دارالسياده سلطانى هرات موعظه مىكرد و خطبه نماز جمعه را در مسجد
امير علىشير مىخواند.
سهشنبه و چهارشنبه در مدرسه سلطانيه هرات وعظ ميكرد و روزهاى پنجشنبه در حظيره
سلطان احمد براى ديدار مردم مقيم مىماند و يكشنبه را كارى نمىكرد چنان كه در
روضاتالجنات آورده است.
از تتبع فهرست و مضامين كتاب او بر مىآيد او با آن كه جامع فنون دينى بوده در ساير
علوم زمان خويش هم مهارت داشت و اكثر كتب خود را به فارسى نوشته بلكه به زبان عربى
كتابى از او به ياد نداريم:
1 - از جمله كتاب جواهر التفسير است بسيار بزرگ و مفصل در روضات الجنات گويد مقدمات
تفسير فوائد بسيار دارد كه در جاى ديگر يافت نمىشود و مقاصد بلند و احاديث كمياب و
نكات لطيف كه دل اهل دل را به خود مىكشاند و مجلد اول آن كه مشتمل بر پنجاه هزار
بيت است از جزء پنجم قرآن نگذشته است و اگر به پايان مىرسيد سيصدهزار مىگشت اما
در دست ما بيش از همان جزء اول نيست و ديگرى نوشته است از 890 تا 892 به نوشتن اين
جزء مشغول بود والله العالم.
2 - و از جمله كتب او مختصر تفسير جواهر است تا آخر قرآن مشتمل بر بيستهزار بيت.
3 - تفسير ديگرى معروف به مواهب العليه كه مشهور و متداول است.
4 - كتاب تفسير سوره يوسف تفسيرى است به زبان عرفا و اصطلاح آنان.
5 - ديگر از كتب وى انوار سهيلى است و آن تصرفى در كليله و دمنه معروف است و پاره
حكايات ديگر بر آن افزوده است اگر چه غرضش تسهيل عبارت و كاستن لغات عربى و جمل و
امثال غير مأنوس ادبى است ولى اهل سخن دانند و كليله اصلى با همه لغات عربى و
عبارات معقد بر انوار سهيلى ترجيح دارد بارى انوار سهيلى را براى مردى به نام امير
احمد سهيلى نوشته است.
6 - اخلاق محسنى به نام ابوالمحسن فرزند سلطان حسين ميرزا بايقرا نوشته است به سال
900.
7 - مخزن الانشاء روش نامهنگارى است در آن عهد كه هر كس را به چه عنوان ياد كنند و
ختم و ابتدا و ساير محاسن نامه چيست.
8 - كتاب در فضيلت صلوات بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.
9 - كتاب در اختيارات نجوم.
10 - كتاب الاربعين در احاديث موعظه.
11 - كتاب شرح الاسماء الله الحسنى.
12 - كتاب در ادعيه و اورادى كه از بزرگان دين روايت شده است.
13 - كتاب در علم حروف.
14 - كتاب اسرار قاسمى در طلسمات و امثال آن.
15 - كتاب السبعه الكاشفيه مشتمل بر هفت رساله در علم نجوم.
16 - كتاب بدايع الافكار فى صنائع الاشعار.
17 - كتاب شرح مثنوى.
18 - كتاب لب مثنوى.
19 - كتاب لب لب آن.
20 - كتاب روضة الشهداء.
و غير از اينها كتب ديگر در غير روضات به او نسبت دادند مانند مرآتالصفا فى صفات
المصطفى صلى الله عليه و آله و سلم.
تحفة الصلوة.
ما لا بد منه فى المذهب.
رساله علويه.
رساله حاتميه.
ميامن الاكتساب فى قواعد الاحتساب.
رساله در علم اعداد.
رساله فيض النوال فى بيان الزوال.
مواهب زحل.
ميامن مشترى.
قواعد مريخ.
لوامع الشمس.
مباهج الزهرة.
مناهح عطارد.
لوائح قمر:
دور نيست كه اين هفت رساله همان السبعة الكاشفيه باشد كه از روضات نقل كرديم.
كتاب روضة الشهدا از بلايا و مصائب انبيا آغاز كرده تا به حضرت خاتم انبيا
عليهالسلام و پس از آن مصائب اهل بيت و تاريخ وفات آنان آورده است و در اين معانى
مبتكر است و بيشتر آن چه در اين السنه و افواه مشهور است از آن كتاب است با اين كه
گاهى در تاريخ و پاره مطالب با روايات ديگر اختلاف دارد.
وفات كاشفى به اتفاق مورخين سال 910 بود در هرات اما تاريخ ولادتش در سبزوار معلوم
نيست و يقينا از خاندان علم بوده است و از پدر خويش روايت دارد و مدت عمر وى را نيز
نمىدانيم اما ظاهرا عمر طولانى يافت و هنگام تاليف روضةالشهدا چنان كه خود گويد
پير فرتوت بود و نمىتوانست رايت فصاحت در ميدان بلاغت بر افرازد والله العالم.
مذهب كاشفى
گرچه دانستن مذهب مردم فائده معقول ندارد مگر آن چه قاضى نورالله ششترى در مجالس
المؤمنين قصد كرده يعنى تكثير سواد خواسته چون وقتى عامه مردم بدانند بسيارى از
بزرگان حكما و عرفا و ادبا و عقلا و مردمان برجسته روزگار دوستدار اهل بيت و وابسته
به آنان بودند بيشتر رغبت در اين مذهب مىكنند بر خلاف طريقه آنان كه هر عاقلى
مانند ابوعلى سينا و فارابى و امثال آنها را بىدين يا خارج از مذهب دانستند قهرا
سبب مىشود كه مردم پندارند هر كس عقل نداشت و چيزى نمىدانست مسلمان بود و هر كس
چيزى دانست از اسلام بيرون رفت.
بارى ملاحسين كاشفى يا شيعى بود در باطن يا اگر سنى بود و به مذهب ابوحنيفه تظاهر
مىكرد در اصول با يك نفر عالم شيعى فرق نداشت و بسيارند در ميان علماى اهل سنت كه
با شيعه فرق ندارند جز در احترام صحابه چنان كه در شيعه بسيارند كسانى كه در همه
عمر حرمت صحابه را در ظاهر محفوظ داشتند.
گرچه بناى تأليفات ملاحسين كاشفى بر روش اهل سنت است اما هيچ شيعى هم ابتكارى مانند
روضة الشهدا نكرده است.
قاضى نورالله گويد: معاشرت با امراى هرات مخصوصا با امير علىشير او را به تظاهر به
مذهب آنها واداشت وگرنه مردم سبزوار پيوسته شيعه بودند و ملاحسين هم در سبزوار
متولد شده و پرورش يافته بود.
گويد: وقتى در مشهد مقدس به تحصيل علم اشتغال داشتم از طلاب و مردم آنجا مىشنيدم
كه چون ملاحسين كاشفى از هرات به سبزوار آمد مردم سبزوار در پى آزمايش او شدند كه
آيا در طول غيبت دست از تشيع برداشته است اتفاقا وقتى بر منبر وعظ مىكرد بر زبانش
گذشت كه جبرئيل دوازده هزار بار بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرود آمد.
پيرمردى عصا به دست از پاى منبر برخاست و پرسيد: جبرئيل بر على عليهالسلام چند بار
فرود آمد؟
ملاحسين متحير فروماند چه بگويد اگر بگويد جبرئيل بر على عليهالسلام فرود آمد به
ظاهر دروغ گفته است و اگر بگويد فرود نيامد سبزواريان كه درباره او سوءظن داشتند به
چوب و عصا او را مىنواختند و كارش مىساختند لاجرم گفت بيست و چهار هزار بار بر
على عليهالسلام نازل شده است يكى پرسيد: بر اين چه دليل دارى؟ گفت پيغمبر فرموده:
انا مدينة العلم و على بابها يعنى من شهر علمم و على در
آن شهر است و ناچار كسى كه به شهرى رود دو بار از در شهر عبور مىكند يكى وقت رفتن
و ديگرى وقت برگشتن و به اين لطيفه خود را برهانيد و دل مردم خوش كرد.
فرزند كاشفى مولا فخرالدين على مشهور به صفى نيز از فضل و علم پدر بهره وافى داشت و
در هرات در وعظ و ارشاد جانشين پدر بوده و در سال 939 درگذشت.
روضة الشهداء
به بركت نام ابىعبدالله عليهالسلام كتاب روضة الشهداء مىتوان گفت بيش از هر كتاب
فارسى در افكار و عقايد مردم رسوخ كرده و در قلوب آنان مؤثر واقع شده.
از مطالب و منقولات آن گذشته تعبير و سياق و طرز بيان و كيفيت تنسيق حكايات و
مراعات تناسب چنان خوانندگان زمان خود و پس از خود را شيفته خود ساخت كه دهان به
دهان و قلم به قلم از سينه به سينه و از كتابى به كتابى نقل گرديده است.
مهارت نويسنده در وعظ و تسخير قلوب به حدى است كه در وصف نمىآيد و از آن بايد قياس
گرفت كه هنگام حيات در مواعظ شفاهى چه تأثير در مستمعين مىكرده است و به راستى
كلمه واعظ مطلق كه براى او برگزيدهاند به جا بوده است اگر مذهب تشيع داشت در بيان
موضوع داد سخن داده است و اگر به مذهب اهل سنت بوده سبق از شيعيان بوده است و روش
آنان را به آنها آموخته است.
اما كتب و رواياتى كه مؤلف از آنها نقل مىكند بسيارى در عهد ما موجود نيست. و
شايد بعضى را معتبر ندانيم اما حاشا كه چنين مرد سخن بىدليل آورد. رسم وعاظ است آن
سخن كه بيشتر مؤثر باشد بر مىگزينند و هر چه عواطف را در قلوب بيشتر بر مىانگيزد
انتخاب مىكنند و به شواهدى كه در اذهان شنونده جاى گيرد مؤكد مىسازند و هر نقل را
كه مفيد اين معنى باشد ممنوع نشمارند شنونده نبايد آن را بيان وقايع تاريخ فراگيرد
بلكه براى پند و نصيحت بپذيرد.
چه بسا وقايع كه حقيقة واقع شده و در كتب آوردهاند از آن پندى نتوان گرفت و چه بسا
افسانهها از زبان حيوانات كه در آن پند بسيار است تا چه رسد به نقل ضعيف. بارى از
نقل ضعيف در روضة الشهداء عجب نبايد داشت چون در اداى مقصود واعظ قوى است اگر چه
براى مقصود مورخ كافى نيست.
گويند كاشفى روضة الشهداء را دو سال پيش از وفات تاليف كرده است.
به سال 908 و در كشف الظنون گويد: فضولى بغدادى آن را ترجمه كرده است به تركى به
نام حديقةالسعداء و رواياتى بر آن افزوده و فضولى در 970 يا 963 درگذشت و نيز گويد:
جامى مصرى آن را ترجمه كرده است و نگفت كه جامى بوده به چه زبان ترجمه كرد.
در روضات الجنات گويد:
اهل منبر و وعاظ كتاب روضة الشهداء را از همان آغاز تأليف در مجالس بر دست گرفته
عين عبارت را مىخواندند و در بيان مصائب اهل عصمت به خواندن از روى آن اكتفا
مىكردند چون مىدانستند بهتر از آن نمىتوانند تقرير كنند و از اين جهت ذاكران
مصائب اهل بيت به روضهخوان مشهور گشتند زهى سعادت اين مرد كه در ثواب عمل همه مردم
از آن عهد تا خدا خواهد شريك خواهد بود.
اين كتاب را كاشفى چنان كه خود گفته است براى داماد سلطان حسين ميرزا بايقرا به نام
مرشدالدوله و الدين عبدالله المشتهر سيد ميرزا تأليف كرده است.
والله العالم.
كتبه الاحقر ابوالحسن المدعو بالشعرانى
مقدمه مؤلف
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
اى شربت درد تو دواى دل ما
از نامه حمد
تو شفاى دل ما |
|
آشوب بلاى تو عطاى دل ما
وز نام حبيب تو
صفاى دل ما |
حضرت صبور بىملال و شكور بى زوال عمت عطياته و طابت بلياته در كتاب كريم و كلام
لازم التكريم خود زمره بلارسيدگان ميدان محبت و محنت چشيدگان معركه مشقت را بدين
خطاب دلنواز معزز و سرافراز ساخته كه ولنبلونّكم و هر آينه مىآزماييم شما را يعنى
با شما معامله آزمايندگان مىكنيم گرچه هيچ حال شما بر ما پوشيده نيست اما
مىخواهيم كه عيار كار و بار هر كس بر محك امتحان ظاهر گردد و عالميان بدانند كه
كدام نقد از بوته اخلاص ابتلا پاك و بىغش بيرون مىآيد.
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
|
|
تا سيهروى شود هر كه دروغش باشد
|
و آزمايش الهى به چند نوع در اين آيه واقع شده بشىء من الخوف
به چيزى از ترس كه آن خوف الهى باشد يا بيم دشمنان
والجوع و به گرسنگى كه آن قحطى است يا تنگى معاش يا روزه داشتن
و نقص من الاموال و نقص مالها به تاراج حادثات يا
اخراج زكوة و صدقات والانفس و نقصان در نفسها كه آن
بيمارى باشد و ضعف و عجز يا احتياج و بىنوايى والثمرات
و به نقصان ميوهها و تلف شدن محصولات به آفات ارضى و سماوى يا مرگ فرزندان كه ميوه
باغ دلاند و روشنى چراغ بصر و ثمره نهال پدر و مادر و بشّر
الصابرين و مژده ده صبركنندگان را كه در اين بليات طريقه شكيبايى پيش آرند و
رسوم جزع و شكايت فروگذارند.
جام محنت خورند و دم نزنند
خوش بسوزند در
بلا چون عود |
|
جز به راه وفا قدم نزنند
كه از ايشان
برون نيايد دود |
الذين و اين صابران كه استحقاق بشارت دارند آنانند كه
به حكم الهى و فرمان پادشاهى اذا اصابتهم مصيبة چون
برسد ايشان را مصيبتى و بليتى و نكبتى قالوا گويند از
روى اخلاص به طريق اختصاص كه انا لله به درستى كه ما از
آن خداونديم كه به كمند بندگى او در بنديم پس هر چه از خواجه به بنده رسد و از مالك
بر مملوك واقع گردد جز تسليم و انقياد و رضا به حكم قضا چاره نباشد
و انا اليه و ما به سوى مجازات و مكافات او
راجعون بازگردندگانيم يعنى رجوع ما به حضرت او خواهد
بود و او جزايى بسزا فراخور كردار به ما خواهد رسانيد اگر به حكم او خورسند باشيم
مستوجب ثواب ابد گرديم و اگر از آن چه مراد او بود سر بپيچيم مستحق عذاب مخلد شويم.
سر قبول ببايد نهاد و گردن طوع
|
|
كه هر چه حاكم عادل كند همه داد است
|
مضمون اين آيت وافى هدايت مشعر است به آن كه بلا محك نقد عالميان و معيار تجربه
احوال آدميان است تا هر كه دعوى محبت كند نقد جان او در بوته بلا و كوره عنا به آتش
امتحان و ابتلا بگذارند آن كه از غش هواى نفس دنى و غل آرزوى طبع خسيس پاك و پاكيزه
است از خلاص آزمايش خالص بيرون مىآيد و ضراب عنايت چهره او در دارالضرب هدايت به
سكه قبول بيارايد و اگر مغشوش و معيوب است در نيران فراق به سمت احتراق موسوم شده
مردود ابد گردد و در يكى از كتب سماى مذكور است كه: من أحب أو
أحب يصبّ عليه البلاء يعنى هر كه دعوى دوستى حق كند و به دست ارادت حلقه در
محبت زند يا هر كه حق تعالى او را خلعت محبوبيت پوشاند يا جرعه مقبوليت نوشاند
باران بلا از ابر محنت و عنا پياپى بر فوق او ريزند و شادى و بهجت و آسايش و راحت
به تمامى از وى گريزان شود البلاء للولاء كاللهب للذهب
ترجمه اين كلام در مثنوى برين منوال آورده:
دوستى چون زر بلا چون آتشست |
|
زر خالص در دل آتش خوشست |
و از فحواى كلمات سابقه چنان به حيطه فهم در مىآيد كه بلا متوجه اهل ولاست و محنت
معلق به ارباب محبت هر جايى كه بناى محبت نهادهاند درى از محنت در وى گشادهاند و
در هر ميدان كه لواى ولا برافراختهاند فوج بلا را ملازم او ساختهاند و هر كه را
حق سبحانه و تعالى دوست دارد او را به بلا مبتلا سازد و به محن ممتحن گرداند و مؤيد
اين معنى حديث حضرت رسالت پناه صلّى الله عليه و آله و سلم است آن جا كه فرموده:
ان الله اذا احب قوما ابتلاهم يعنى چون خداوند تعالى
قومى را دوست دارد لشكر بلا و اندوه را بر ايشان گمارد. و مقرر است كه محنت به
اندازه محبت بود و بلا به مقدار ولا نازل شود هر كه در راه محبت حق از جمله رهروان
پيش بود هر آينه مشقت و بليت او از همه بيش بود.
هر كرا ذوق محبت بيشتر |
|
سينهاش از نيش محنت ريشتر |
و از حضرت خواجه كاينات سؤال كردند كه: اى الناس اشد ابتلاء
كدام طايفه از آدميان سختتراند از روى بلا يعنى بلاى كدام گروه از آدميان
سختتر و دل و جانسوزتر است و محنت كدام زمره از اصناف صعبتر و غماندوزتر.
گفت: الانبياء پيغمبران كه محرم حرم جلالتند ابتلاى
ايشان سختتر از بلاى جمله بشر است و محنتى كه متوجه روزگار ايشان شد از همه
محنتها بيشتر.
ثم الامثل فالامثل پس از ايشان بلاى جمعى كه مانندهتر
باشد بديشان در سلوك سبيل محبت و وقوف بر سراير معرفت نيز صعب باشد پس آنها كه اشبه
بودند بدين جماعت و بر همين قياس هر كه به درگاه قرب اقرب بود بلا و عناى او اشد و
اصعب بود.
هر كه درين بزم مقربتر است
و آن كه ز
دلبر نظر خاص يافت |
|
جام بلا بيشترش مىدهند
داغ عنا بر جگرش
مىنهند |
بلا نه شربت شيرين است كه اطفال طريقت را دهند بلكه قدح زهر هلاهل است كه بر دست
بالغان راه نهند يكى از مشايخ مىفرمود:
دُردى خوردن به ميكده عادت ماست
|
|
رطلى كه گرانتر است آن شربت ماست
|
و از اينجاست كه هر بلايى كه گرانتر است بر دلهاى مبارك انبيا نهادهاند و هر تحفه
محنتى كه قويتر است براى اوليا و اصفيا فرستادهاند در روح الارواح آورده كه هر كه
را جاه صديقان و قدمگاه محبان مىبايد يك قدم به مراد خود برنبايد گرفت و يك دم به
آرزوى دل برنبايد آورد.
عاشق باشى ترا زبون بايد بود
|
|
ور نه زره عشق برون بايد بود
|
در راه ابتلاى او هزارهزار دل كباب است و از كشاكش محنت و بلاى او هزارهزار ديده پر
آب در هر باديه او را كشتهايست به حسرت افتاده و در هر زاويه سوختهايست از سطوت
كبرياى او جان داده تن كدام وليست كه نه گداخته زبانه آتش كبرياى اوست و دل كدام
نبى است كه نپرداخته نشانه تير بلاى اوست آخر نظرى كن به حسرت آدم صفى و نوحه نوح
نجى و در آتش انداختن ابراهيم خليل و قربان كردن اسماعيل نبيل و كربت يعقوب در بيت
الاحزان و بليت يوسف در چاه و زندان و شبانى و سرگردانى موسى كليم و بيمارى و
بىتيمارى ايوب سقيم و اره شكافنده بر فرق زكرياى مظلوم و تيغ زهر آب داده بر حلق
يحيى معصوم و الم لب و دندان سرور انبيا و جگر پارهپاره حمزه سيدالشهداء و محنت
اهل بيت رسالت و مصيبت خانواده عصمت و طهارت و سرشك دردآلود بتول عذرا و فرق خون
آلوده على مرتضى و لب زهر چشيده نور ديده زهرا و رخ به خون آغشته شهيد كربلا و ديگر
احوال بلاكشان اين امت و محنترسيدگان عالى همت همه با جان غم اندوخته در كانون غم
و الم سر تا پاى سوخته.
عالم ز بلاى دوست محنتكدهايست
هر جا كه
نگاه مىكنم در ره تو |
|
وين محنت و غم نصيب هر دلشدهايست
دل
خون شده سوخته غمزدهايست |
اى عزيزان در راه هيچ نبى آنقدر خار بلا نريختهاند كه در راه سيد بشر؛ و بر فرق
هيچ پيغمبر آن مقدار گرد محنت نبيختهاند كه بر سر آن سرور؛ چنان چه در اين معنى
فرمود كه: ما اوذى نبى مثل ما اوذيت يعنى رنجانيده نشد
هيچ پيغمبرى مانند آن كه من رنجانيده شدم و به همين نسبت با اهل بيت هيچ پيغمبر اين
جفا نكردهاند كه با اهل بيت خواجه عالم و از جمله واقعه شهداى كربلا است كه هيچ
ديده بدانگونه مصيبتى نديده و هيچ گوشى چونان بليتى نشنيده.
تا دهر هست واقعه زين صعبتر نديد
چشم
زمانه بر ورق چرخ قصهاى |
|
هر كان خبر شنيد كسش با خبر نديد
پرسوزتر
ز حال شبير و شبر نديد |
امام يافعى در كتاب مرآت الجنان آورده كه: ابن عبدالبر از حسن بصرى نقل كرده كه در
واقعه كربلا شانزده تن از اهل بيت با ابىعبدالله الحسين شربت شهادت چشيدند كه در
آن وقت و آنروز بر روى زمين ايشان را شبيه و نظيرى نبود - در مصابيح القلوب(1)
مذكور است كه كعب الاحبار روزى مردم مدينه را از ملاحم و فتنهها كه در كتابها
خوانده بود خبر مىداد در اثناء سخن گفت عظيمترين واقعه و بزرگترين ملحمه قتل حسين
بن على خواهد بود و چنين خواندهام كه آن روز كه امام را شهيد كنند هفت آسمان خون
بگريند.
گفتند: يا ابااسحاق نشنيدهايم كه آسمان هيچوقت خون گريسته باشد گفت:
ويلكم ان قتل الحسين امر عظيم واى بر شما كه قتل حسين
بزرگ كار و صعب امريست وى فرزند خاتم پيغمبران و سبط رسول آخرالزمان و ريحانه سيد
رسولان است پسر سيد اوصياء، پنجم آل عبا و نور ديده فاطمه زهراست بدان خدايى كه جان
كعب به دست اوست كه چنين خواندهام كه آن روز كه وى را شهيد كنند گروهى از فرشتگان
بسر روضه وى بايستند و مىگويند تا قيامت كه هرگز از گريه باز نايستند و در هر شب
جمعه هفتاد هزار فرشته آيند و بر سر قبر وى زارى كنند چون بامداد شود به صوامع طاعت
خود باز روند اهل آسمان او را ابى عبدالله المقتول
خوانند فرشتگان زمين ابى عبدالله المذبوح و فرشتگان
دريا او را حسين مظلوم خوانند و ملائكة هوا
حسين شهيد گويند.
بر قتل حسين ارض و سما مىگريند
ماهى ته
آب و مرغ در روى هوا |
|
از عرش على تا بثرا مىگريند
در ماتم شاه
كربلا مىگريند |
و گريه در اين ماتم موجب حصول رضاى ربانى و سبب وصول به رياض جاودانى است چنانچه در
آثار آمده كه من بكى على الحسين أو تباكى وجبت له الجنة
يعنى: هر كه بر حسين بگريد يا خود را به تكلف به گريه وادارد سزاوارتر باشد كه او
را به بهشت برند.
شيخ جار الله علامه فرمود كه: هر كه بگريد بر حسين بهشت بر او واجب شود و هر كه خود
را گريان فرانمايد به حكم من تشبّه بقوم فهو منهم در
وعده وجبت له الجنة داخل است، امام رضى بخارى آورده كه
اى عزيزان خاك كربلا خاكيست كه در آن خاك، تخم شهادت كشتهاند و آب از ديده محبان و
هواداران مىطلبد كه من بكى على الحسين پس هر آن شخصى
كه از جويبار ديده آبى به خاك كربلا فرستد هر آينه تخم محبت كه در زمين سعادت اهل
شهادت كشته باشد در مزرعه رضا به آب ديده وى پرورش يابد و چون از منزل
الدنيا مزرعة الآخرة بيرون رود محصول آن نعيم جنت و
نسيم بهجت بود كه وجبت له الجنة براى اينست كه جمعى از
محبان اهل بيت هر سال كه ماه محرم در آيد مصيبت شهدا را تازه سازند و به تعزيت
اولاد حضرت رسالت پردازند همه را دلها بر آتش حسرت بريان گردد و ديدهها از غايت
حيرت گريان.
ز اندوه اين ماتم جان گسل |
|
روان گردد از ديدهها خون دل
|
و اخبار مقتل شهدا كه در كتب مسطور است تكرار نمايند و به آب ديده غبار ملال از
صفحه سينه بزدايند و هر كتابى كه در اين باب نوشتهاند اگر چه به زيور حكايت شهدا
حالى است اما از سمت جامعيت فضايل سبطين و تفاصيل احوال ايشان خالى است و بدين سبب
اشارت عالى از عالى حضرت سلطنت رتبت، نقابت منقبت، شاهزاده اعظم، نقاوه ملوك الامم،
آفتاب تابان فلك بختيارى، ماه درخشان سپهر شهريارى، شرف العترة النبويه، عزّ الفرقة
العلوية، المخصوص بالنسب الحسنى و المختص بالحسب الحسينى، داراى جمشيد مخبر
فريدونفر، خورشيد منظر، خلاصه اولاد سلاطين نامدار، نقاوه احفاد خواقين
عالىمقدار.
ذوهمهة يرقى على مرقى العلى
شاه ملك خوى
فلك آستان سرور مه رايت
بهرام جاه داور عادل دل عالى نسب |
|
و بنوره انكشفت دياجير الورى
گلبن نه
روضه مينو نشان صفدر مهر آيت
گردون پناه والى كافى كف صافى حسب
|
رفيع قدرى كه ارتفاع سده مناقب و اعتلاى عقبه مناسب و مراتبش در مرتبهايست كه نه
سياح وهم دورانديش پيرامن سرادقات شرح آن تواند گشت و نه سياح عقل روشنراى گرد
ساحل درياى بيان شمهاى از آن تواند گشت.
پايه قدر تو از آن بيش است
بلكه نتوان به
صدر هزار زبان |
|
كه توانم اداى آن كردن
عشر اوصاف او بيان
كردن |
قره باصره سيادت و نقابت طره ناصيه سلطنت و نجابت
سرور گلزار سيد ثقلين |
|
قرة العين خواجه كونين |
المستفيض من منايح فيض الاله مرشد الدولة و الملة و الدين
عبدالله المشتهر بسيد ميرزا لا زالت سماء سلطنته بكواكب العظمه و الجلال مزينة و
آيات ابهته على صحائف الكائنات بالدولة و الكمال مبينه كه با وجود علوّ نسب
در سيادت چنانچه شمهاى از آن در آخر كتاب مسطور خواهد شد به سموّ مرتبت در نسبت
سلطنت نيز آراسته است * هم سيادت در نسب هم شهريارى در حسب *
شرف صدور يافت كه اين فقير حقير حسين الواعظ الكاشفى ايده الله بلطقه الخفى بتأليف
نسخه جامع كه حالات اهل بلا از انبيا و اصفيا و شهدا و ساير ارباب ابتلا و احوال آل
عبا بر سبيل توضيح و تفصيل در وى مسطور و مذكور بود اشتغال نمايد و از ابيات عربى
آن چه ضرورى الذكر باشد با ترجمه ايراد كند و از منظومات فارسى آن چه مناسب اذهان
اهل زمان بود در رشته بيان كشد.
در آئين سخنرانى بكوشد
ز سكه نو كند نقد
كهن را |
|
سخن را كسوتى از نو بپوشد
به زيورها
بيارايد سخن را |
اگر چه اين كمينه بىبضاعت استحقاق اين معنى نداشت و به واسطه كبر سن و ديگر موانع
رايت فصاحت در ميدان بلاغت بر نمىتوانست افراشت اما چون امتثال فرمان عظيمالشأن
آن حضرت از لوازم بود به ترتيب اين نسخه كه به روضة الشهداء موسومست اشتغال نمود و
بر ده باب و خاتمه مرتب گردانيد و فهرست ابواب اين است.
باب اول: در ابتلاى بعضى از انبيا على نبينا و عليهم الصلاة و السلام.
باب دوم: در جفاى قريش با حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم و شهادت حمزه و
جعفر طيار.
باب سوم: در وفات حضرت سيد المرسلين عليه افضل صلوات المصلين.
باب چهارم: در حالات حضرت فاطمه زهرا از وقت ولادت تا زمان وفات.
باب پنجم: در اخبار على مرتضى عليهالسلام از زمان ولادت تا شهادت.
باب ششم: در فضايل امام حسن عليهالسلام و بعضى از احوال وى از ولادت تا شهادت.
باب هفتم: در مناقب امام حسين عليهالسلام و ولادت وى و احوال آن سرور بعد از وفات
برادر.
باب هشتم: در شهادت مسلم بن عقيل و قتل بعضى از فرزندان او.
باب نهم: در رسيدن امام حسين عليهالسلام به كربلا و محاربه وى با اعدا و شهادت آن
حضرت با اولاد و اقربا و ساير شهدا.
باب دهم: در وقايعى كه بعد از حرب كربلا مر اهل بيت را واقع افتاد و عقوبت مخالفان
كه مباشر آن حرب شدند.
اميد به عنايت ربانى واثق است كه در تمام اين رساله مدد توفيق ارزانى دارد و بركات
اين روايات و حكايت به روزگار فرخنده آثار دولت انجام حضرت شاهزاده عالى مقام
ايده الله تعالى الى قيامه الساعة او ساعة القيام واصل
و متواصل گرداناد و عامه مسلمانان و كافه اهل ايمان را از خواندن و نوشتن اين كتاب
مثوبات بىحساب كرامت كناد و هو الكريم الوهاب آمين يا رب
العالمين.
باب اول: در ابتلاى جمعى از انبيا عليهم التحية و الثنا
نخست ابوالبشر آدم صفى
عليهالسلام
آنروز كه آب و خاك بر هم زدهاند
خالى
نبود آدمى از درد و بلا |
|
بر طينت آدم رقم غم زدهاند
كان ضربت
اولين بر آدم زدهاند |
هنوز آدم صفى از كتم عدم به فضاى وجود نيامده بود كه ملائكه زبان طعن بر آدميان
گشادند و به فساد و خونريزى ايشان گواهى دادند و بعد از آن كه عزراييل به حكم ملك
جليل از همه اجزاى زمين يك قبضه خاك برداشته در بطن نعمان بريخت حق سبحانه قطعه
سحاب پاك را بر بالاى آن قبضه خاك چنان تعيين فرمود كه چهل روز بر آن خاك ببارد و
به هيچ نوع سايه از سرآن برندارد آن سحاب به فرمان رب الارباب سى و نه صباح از
درياى اندوه آب برداشته بر خاك آدم مىباريد تا آن خاك به آب غم و عنا گل شد.
خاك آدم را به آب غم مخمر ساختند
|
|
پس درو درد و بلا را جا مقرر ساختند
|
روز چهلم از بحر شادى آب برگرفته قطرهاى چند بر آن خاك افشاند گوئيا كثرت هموم و
غموم آدميان و قلّت نشاط و انبساط ايشان بدين سبب است چنانچه فرمودهاند:
بيحكمتى غريب و حديثى عجيب نيست
|
|
شادى يك زمان و غم جاودان ما
|
و چون روح در قالب آدم دميدند و از روى تعظيم مسجود ملائكه گشت و حوا را از پهلوى
وى بيافريده مونس روزگار وى ساختند فرمان در رسيد كه اى آدم
اسكن انت و زوجك الجنة ساكن شو تو و زوجهات در بهشت و بخوريد از ميوههاى
آن خوردن بسيار به هر جا كه خواهيد برويد و از هرگونه لباس بپوشيد و از هر لون طعام
بنوشيد و گرد درخت گندم يا انگور يا كافور يا شجرة العلم نگرديد.
شجرةالعلم درختى بوده است در وسط فردوس جامع ثمرات لطيفه و مطعومات طيبه و هر كه از
آن بخوردى نيك و بد بدانستى پس آدم و حوا در بهشت آرام گرفتند و ابليس بر حال ايشان
رشك برده طاووس و مار به بهشت درآمد و انواع حيله و وسوسه پيش آورد و به سوگند دروغ
آدم و حوا را فريب داد تا از شجره منهيه تناول نمودند و لشكر بلاى روى بديشان نهاد
آدم سلطان دارالملك بهشت بود متوّج به تاج عزت و ملبس به حله كرامت غلمان و ولدان
پيش آدم در مقام خدمت و رضوان و حوران نسبت به حوا در پايه ملازمت بعد از اكل ثمره
آن شجره فى الحال تاج شرف و افسر جلال از فرق ايشان در افتاد و حلل و حلى بهشت از
بدن ايشان فرو ريخت برهنه مانده به حال خود در نگريستند و از غايت حسرت و نامرادى
زار گريستند به جانب هر درختى كه مىشتافتند از ايشان صداى دوردور مىشنودند و از
هيچ برگ نوايى نمىيافتند آدم از خجلت برهنگى به هر طرف مىگريخت و در پس هر درخت و
در پس هر درخت پنهان مىشد خطاب الهى رسيد كه أ فَرَرتُ منّى
يا آدم از ما مىگريزى اى آدم؟
در جواب گفت: بل حياء منك از شرم گناه خود سرگردان
شدهام و چگونه از تو گريزم كه گريختن از حضرت تو ممكن نيست.
كجا روم كه به غير از درت پناه ندارم
|
|
جز آستانه لطفت گريزگاه ندارم
|
عاقبت به برگ انجير خود را بپوشانيد و فرمان رسيد كه از بهشت بيرون رويد آدم دست
حوا گرفته از بهشت روى به بيرون نهادند و هر دم آدم در پى مىگريست كه شايد شب غم
را مصباحى و آن در بسته را مفتاحى پديد آيد از هيچ جانب رايحه مرادى به مشام اميد
نرسيد و چون آدم خواست كه از بهشت بيرون آيد كلمه بسم الله
الرحمن الرحيم بر زبانش جارى شد جبرئيل گفت: اى آدم كلمهاى بزرگ گفتى زمانى
باش شايد كه از افق غيب لمعه نجاتى درخشان گردد و از مطلع كرم كوكب خلاصى طلوع كند.
خطاب آمد كه اى جبرئيل بگذار تا برود جبرئيل گفت: الهى ترا به اسم رحمن و رحيم
خوانده چه شود كه بر وى رحمت كنى ملك تعالى فرمود: كه مرا رحمت كم نيست و از رحمت
كردن ملال و ندم نه فامّا اگر امروز بر وى رحمت كنم بر يك تن رحمت كرده باشم باش تا
فرداى قيامت آدم روى به بهشت نهد و هزاران هزار عاصى از فرزندان وى با وى باشند آن
گاه بر ايشان رحمت كنم تا سمت رحمت من آشكار گردد.
در بحر الحقايق آورده كه آدم را بدان سبب از بهشت عذر خواستند كه با عشق در آويخت و
عشق را دارالملام بايد نه دار السلام عشق خواستار اهل ملامت است و عقل جوياى راحت و
سلامت.
اى مرد ره عشق بكش بار ملامت
|
|
يا در گذر از عشق و برو خوش به سلامت
|
يكى از اكابر از روى تاويل فرموده كه آن شجره كه آدم ممنوع شد از نزديك شدن بدان
نهال محبت بود و فى نفس الامر آن را هم براى آدم كاشته بودند
يحبهم و يحبونه و سبب نهى از آن يا عزت جاه و دلال محبوبى بود كه حسن و جمال
بدان كمال مىبايد يا تحريص و ترغيب طلب بدانكه الانسان حريص
على ما منع طبيعت آدمى اقتضاى آن مىكند كه از هر چه او را نهى كنند حرصش بر
طلب آن بيفزايد و يمكن كه اگر نهى بدان متعلق نشدى آدم عليهالسلام را از استيفاى
مرادات نفس و استكمال لذات آن پرواى ميوه محبت نبودى چه محبت غذاى روحانى است و آن
كه به تربيت جسم اشتغال كند فراغت پرورش روح ندارد پس حكم شد كه آدم اگر آسايش
مىطلبى اينك بهشت بخور و بياشام و گرد شجره محبت مگرد تا به استجلاب محنت و محبت
از جمله ستمكاران نباشى بر نفس خود زيرا كه نوش محبت بىنيش بليت نيست محنت و محبت
توأمانند و بلا و ولا متلازمان.
عاشقان را از بلا صد راحت است
عشق چون
دعوى جفا ديدن گواه
هر كه دعوى محبت ساز كرد |
|
كه محبت همنشين محنت است
چون گواهم نيست
دعوى شد تباه
صد در از غم بر رخ خود باز كرد |
از سلطان العارفين قدس سره منقول است كه پيش از وجود آدم عشق و محبت مظهرى مىجست و
چون ملائكه را استحقاق مظهريت آن نبود در كنج خلوت و گوشه فراغت مىغنود تا دبدبه
طاعت و طنطنه عبادت ابليس در ملك و ملكوت افتاد عشق خواست تا دست در كمر مواصلت وى
زند سلطان عزت بانگ بر او زد كه حريفشناس باش عشق ديگر بار در حجله غيب نشست و در
به روى جن و ملك دربست تا وقتيكه آدم از كتم عدم به فضاى شهود آمد عشق را در صورت
شجره منهيه به آدم نمودند واله جمال او شد خواست كه همانجا با او عقد وصال بندد
گفتند اين معنى در سراى خلد راست نيايد منزل عشق خانه دل محنتزدگانست و در بهشت
متاع محنت يافت نيست از راحت بهشت كار نگشايد گريه و زارى زندانيان را مضيق دنيا به
كار آيد.
اى برادر عاشقى را درد بايد درد
كو جند
از اين ذكر فسرده چند از اين فكر دراز |
|
بر سر كوى محبت مرد بايد مرد
كو نعرههاى
آتشين و چهرههاى زرد كو |
پس آدم به هواى محبت از فضاى بهشت به تنگناى دنيا آمد و از ساحل سلامت رو به گرداب
ملامت نهاد و از گلشن فرح متوجه گلخن ترح شد گلزار نعمت را، خارستان نقمت مبدل ساخت
و از ذروه محبت به حضيض محنت افتاد از مرتبه قربت رو به باديه غربت آورد و دركات
كلفت را بر درجات انس و الفت اختيار كرد قدم از صومعه شادكامى بيرون نهاده ساكن
غمكده بدنامى شد زيرا كه عشق و نيكنامى با يكديگر راست نيايد.
رها كنيد كه تن در دهم به بدنامى
|
|
كه نام نيك در آئين عاشقان ننگست
|
القصه چون صداى اهبطوا منها برآمد و حكم شد كه همه فرو
رويد از بهشت به دنيا در آن محل آدم دست حوا گرفته گفت: بيا تا برويم كه نوبت
معزولى رسيد و محنت غريبى و بى كسى پيش آمد.
برخيز كه وقت افتراقست امروز
اى ديده رخ
وصال ديدى يك چند |
|
با محنت و درد اتفاقست امروز
خون بار كه
نوبت فراقست امروز |
و چون آدم و حوا با يكديگر روان شدند جبرئيل آمد كه اى آدم حكم چنين است كه دست از
حوا بدارى و دامن مواصلت او از دست بگذارى كه هر يك را به جانب ديگر ميبايد رفت پس
آدم دست از حوا برداشته و هر يك روى به طرفى آوردند آدم مىگريست و مىگفت واغربتاه
حوا فرياد مىكرد و مىگفت وافرقناه ملائك متعجب ايستاده مىنگريستند و به غربت آدم
و كربت حوا مىگريستند و ايشان يكديگر را گم كردند نه اين را از آن خبر كه كجا
مىرود و نه آن را از اين وقوف كه كجا مىبرند آدم به سر كوه سرانديب افتاد و حوا
بر ساحل درياى هند در موضعى كه آن را جده گويند فرود آمد آدم دويست سال بر سر كوه
سرانديب مىگريست.
ابن عباس رضيه الله عنه گفته كه هرگاه آدم بهشت را ياد كردى بىهوش شدى نه از بهر
بهشت بلكه براى خداوند بهشت جبرئيل بيامدى و دست بر سر آدم فرود آوردى تا به هوش
آمدى و ندا رسيدى كه اى جبرئيل آدم را مونسى كن كه غريب است و چون جبرئيل خواستى كه
برود آدم گفتى زمان ديگر باش كه غم دل با تو بگويم و دفتر اندوه خود بر تو خوانم و
چون جبرئيل عزم رفتن كردى و از چشم آدم ناپيدا شدى چنان بناليدى كه مرغان هوا را بر
وى رحم آمدى و چندان بگريستى كه جويها از آب چشم او روان گشتى.
روزى كه چشم ما ز جمالت جدا بود
|
|
چندان كه چشم كار كند اشك ما بود
|
و حوا نيز بر ساحل جده مىگريست و ناله و زارى مىكرد روزى آدم از جبرئيل پرسيد كه
اى برادر حوا كجاست؟ گفت: بر كنار دريا از فراق تو مىگريد و از حال تو هيچ خبر
ندارد آدم بى هوش شد جبرئيل سر وى بر كنار داشت ناگاه در آن بيهوشى حوا را ديد كه
بر كنار دريا نشسته مىگريد و مىگويد: حبيبى آدم اى
دوست من آدم و اى مونس همدم أ جائع انت أم شبعان آيا
گرسنهاى يا سير أ لابس انت أم عريان آيا برهنهاى يا
پوشيده أ نائم انت أم يقظان آيا تو در خوابى يا بيدار
آدم خواست كه جوابش دهد ناگاه به هوش آمد و خروش و فغان درگرفت جبرئيل گفت ترا چه
شد آدم صورت واقعه باز نمود و چنان از روى درد بخروشيد كه جبرئيل به ناله در آمد كه
الهى برين دو غريب فرومانده رحم كن خطاب رسيد كه آدم را بشارت ده كه نزديك آن رسيد
كه شب فراق بسر آيد و ماه مراد از مشرق اميد برآيد.
نسيم باد صبا دوشم آگهى آورد
|
|
كه روز محنت و غم رو به كوتهى آورد
|
آن گه حق سبحانه توبه آدم قبول كرد و علما را در آن باب سخن بسيار است يكى از
محققان فرموده كه سبب قبول توبه آدم سه چيز: حيا و بكا و دعا؛
اما حيا بمثابهاى بر آدم غالب بود كه شهر بن حوشب رحمة الله گفته كه چون آدم به
زمين آمد سيصد سال سر بالا نكرده و به آسمان ننگريست از شرمسارى اما بكاى او
بمرتبهاى بود كه در اخبار آمده كه اگر جمع كنند گريه تمامى اهل دنيا را و نسبت
دهند به بكاى داود پيغامبر عليهالسلام هنوز گريه داود بيشتر باشد و اگر بكاى اهل
عالم و بكاى داود را نسبت به گريه نوح بنگرند بكاى نوح از آنها زيادتر باشد و اگر
گريه مجموع عالميان با گريه نوح و داود جمع كنند بكاى آدم از همه بيش باشد.
در عيون الرضا(2) آورده كه آب ديده آدم
عليهالسلام چون سيلى بيرون نمىآمد از ديده راست او مانند آب دجله و از چشم چپ او
مانند فرات و مرويست كه آدم در مدت دويست سال چندان باران حسرت از ابر ديده بر زمين
ندامت باريد كه در رخساره مبارك او دو جوى پديد آمد و از آب چشم وى چشمهها روان شد
مرغان از آب ديده آدم مىخوردند و با يكديگر مىگفتند اين چه خوش آبى است كه ما
خوشتر از اين آب نخوردهايم آدم عليهالسلام گمان برد كه اين سخن را از روى طنز و
افسوس مىگويند آه سرد از دل پردرد برآورد و زار زار بناليد و گفت بار خدايا حال من
بدانجا رسيد و كار من بدان مرتبه انجاميد كه مرغان هوا به آب ديده من سخريت مىكنند
آخر آب چشم گناهكاران را چه مزه خواهد بود خطاب رسيد كه اى صفى دل خوش دار كه مرغان
راست مىگويند ما هيچ جوهرى نفيستر از آب ديده نيازمند نيافريدهايم.(3)
گوهرى بس گرانبها اشك است
گريه مىكن از
آن ثمر يابى
ابر تا گريه بر چمن نكند |
|
سبب آبروى ما اشك است
اشك ريزى كن گهر
يابى
غنچه هم خنده بر سمن نكند |
اما دعا آن بود كه تشفع كرد به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم و گفت يا رب
به حق محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم
كه توبه مرا به شرف قبول برسان حق سبحانه پرسيد كه اى آدم تو محمد صلّى الله عليه و
آله و سلم را چگونه شناختى؟ گفت الهى بر ساق عرش نام نامى او را با اسم سامى تو
قرين ديدم دانستم كه گرامىترين آفريدگان به حضرت تو تواند بود پس چون آدم به حضرت
خاتم صلّى الله عليه و آله و سلم استشفاع نمود توبه او به محل قبول رسيد.
چو آدم كرد روى دل به سويش
كز اول دسته
بند گلشنش بود |
|
شفيع آدم آمد آبرويش
نه آخر خوشهچين
خرمنش بود |
ديگر غم آدم وقتى بود كه قابيل هابيل را بكشت و صورت اين قصه بر سبيل اجمال چنان
است كه بعد از اتصال آدم به حوا و مجالست ايشان با يكديگر حوا چند نوبت حامله گشت و
به هر بطنى پسرى و دخترى مىآورد و چون بزرگ مىشدند آدم عليهالسلام جاريه يك بطن
را به غلام بطن ديگر مىداد(4) و دخترى كه با
قابيل زاده بود اقليما نام داشت و در غايت حسن بود روى درخشان و موى مشگافشان
داشت.
رويى چه گونه رويى دويى چو آفتاب
|
|
مويى چه گونه مويى هر حلقه پيچ و تابى
|
و همزاد هابيل را ليوذا مىگفتند و او چندان جمال نداشت چون به حد بلوغ رسيدند آدم
ليوذا را به قابيل نامزد كرد و اقليما را به هابيل اختصاص داد قابيل از اين حكم ابا
نموده گفت خواهر من اجمل است و با من در رحم بوده او به من اولى است آدم فرمود كه
حكم الهى برين جمله عز صدور يافته مرا در اين هيچ اختيارى نيست.
حكم حكم او و ما محكومان فرمان وييم
قابيل مسلم نداشت و گفت تو هابيل را از من دوستتر مىدارى لاجرم آن چه خوبروىتر
است بدو مىگذاردى آدم گفت اگر سخن من باور نمىداريد هر يك از شما قربانى كنيد به
آن چه مىتوانيد قربان هر كه مقبول گرديد اقليما از آن او باشد هابيل گوسفنددار بود
بره فربه كه به غايت دوست مىداشت بياورد و بر سر كوهى بنهاد و نيت كرد كه اگر
قربان من مقبول نگردد ترك اقليما كنم و قابيل صاحب مزرعه بود دسته گندم ضعيف
كمدانه بياورد و در همان موضع بنهاد و با خود گفت كه اگر اين قربانى مقبول شود يا
نه من دست از خواهر خود باز ندارم پس آتش سفيد بىدودى از آسمان فرود آمد و گوسفند
را بخورد و از قربانى قابل در گذشت و بخوردن آن ملتفت نگشت قابيل از آتش خشم به
اشتعال درآمد دود جسد ديده بصيرت او را تيره كرده كمر به قتل برادر بربست و در
كمينگاه انتقام نشست همين كه آدم عزيمت زيارت بيت المعمور فرمود قابيل فرصت يافت و
بسر رمهها آمد هابيل در آن جا در خواب بود سنگى برداشت و سر هابيل را فروكوفت چنان
كه مغزش پريشان شد.
خود برادر با برادر اين كند |
|
كافرم گر هيچ كافر اين كند |
و چون هابيل كشته شد قابيل ندانست كه با وى چه كند او را در جامهاى پيچيده و در
پشت كشيده روى به بيابان نهاد چهل روز همچنان بر پشت گرفته به هر طرف مىرفت و
نمىدانست كه چه چاره سازد و آخرالامر روزى ديد كه زاغى به منقار و چنگال خود
حفرهاى كرد در خاك و زاغى مرده بياورد و در آن حفره نهاد(5)
و خاك بر آن مىپاشيد تا آن زاغ پوشيده گشت قابيل نيز به همان طريق هابيل را در خاك
كرد و به ميان قوم آمد اما چون آدم عليهالسلام از زيارت حرم باز آمد فرزندان همه
به استقبال وى آمدند مگر هابيل و آدم، هابيل را بسيار دوست داشتى چه جوانى بود با
روى چون ماه و دو گيسوى سياه داشت و حق سبحانه او را صورت خوش و سيرت دلكش ارزانى
داشته بود و هيچيك از اولاد آدم به جمال و كمال وى نبود.
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند
|
|
نه چنين صورت و معنى كه تو دارى دارند
|
و هنوز شيث عليهالسلام متولد نشده بود در خبر آمده كه اجمل اولاد آدم شيث بوده چه
لمعه نور محمدى صلوات الله و سلامه عليه از بشره او لامع و در جبين مبين او ساطع
بود.
القصه چون آدم هابيل را نديد به جست و جوى او اشتغال فرمود از هر كه خبر وى پرسيدى(6)
هيچ نشان ندادندى و گفتندى كه چند روز است كه پيدا نيست ندانيم كجا رفته و به چه
كار مشغول است آدم هفت شبانهروز كوه و صحرا را به قدم طلب مىپيمود و در تحقيق حال
هابيل جد تمام و جهد لاكلام مىنمود و زبان حالش بدين مقال مترنم بود.
شب من سيه شد از غم، مه من كجات جويم
|
|
به شب دراز هجران مگر از خدات جويم
|
شب هشتم در واقعه ديد كه هابيل جايى ايستاده و مىگويد: وا
ابتاه الغياث اى پدر بزرگوار به فرياد من برس آدم از هول آن از خواب درآمد و
خروش در گرفته بيهوش شد چون با خود آمد جبرئيل را ديد بر سر بالين وى نشسته گفت اى
برادر از حال هابيل هيچ خبر دارى كه حالى او را در خواب ديدم چون مظلومان استغاثه
مىكرد و چون بىچارگان فريادرس مىطلبيد جبرئيل گفت يا آدم حضرت عزت مىفرمايد
اعظم اجرك بزرگ باد مزد تو درين مصيبت بدان كه قابيل،
هابيل را بكشت و او فرياد مىكرد و الغياث مىگفت و كس به فرياد او نمىرسيد اكنون
همان فرياد است كه از زير زمين ظاهر مىشود و فرداى قيامت نيز فريادكنان به
عرصهگاه درآيد آدم فرياد درگرفت و گريه آغاز كرد و گفت اى برادر خاك او را به من
نماى جبرئيل آدم را به سر قبر هابيل برد آدم خاك از در روى كرد هابيل را ديد سر
كوفته و تمام اعضاى وى به خون آغشته روى مبارك در روى وى مىماليد و مىگفت: وا
حسرتاه، وا ابتاه، وا كربتاه.