و سكوت درى است از درهاى
حكمت و باعث جمعيت خاطر و موجب دوام وقار و هيبت و فراغت از براى ذكر و
سلامتى دنيا و آخرت است ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود،
((من صمت نجى )) هر كه
خاموش نشست نجات يافت ، و نيز فرموده : هر كه ايمان بخدا و رسول او
دارد بايد هر سخنى كه ميگويد خير باشد يا خاموش نشيند، و از حضرت عيسى
(عليه السلام ) مروى است كه : عبادت ده جزء است نه جزء آن خاموشى است و
يكى در فرار از مردم ، و جناب لقمان پسر خود را فرمود: اى فرزند اگر
چنان پندارى كه سخن تو نقره است ، بدان كه سكوت تو طلا است ، و حضرت
باقرالعلوم (عليه السلام ) فرمود: جز اين نيست شيعيان و دوستان ما
زبانهاى ايشان لال است ، و نقل شده كه بعضى از صحابه بودند كه سنگريزه
در دهان خود مينهادند تا بى اختيار سخن نگويند، پس از آنچه مذكور شد
معلوم شد كه خاموشى با وجود سهولت و آسانى نافع ترين چيزهاست از براى
انسان ، پس هان اى عزيز برادر، تا توانى خاموشى عادت كن و از فوائد آن
غفلت منما.
صمت عادت كن كه از يك گفتنت |
|
مى شود زنار اين تحت الحنك |
و بدانكه : نادان را به از خاموشى نيست و اگر اين مصلحت بدانستى نادان
نبودى .
چون ندارى كمال و فضل آن به |
|
كه زبان در دهان نگه دارى |
آدمى را زبان فضيحت كرد |
|
جوز بيمغز را سبكبارى |
نظامى :
لاف از سخن چو دُر توان زد |
|
آن خشت بود كه پر توان زد |
19- محبت جاه و شهرت
صفت نوزدهم ، محبت جاه و شهرت است كه از محبت مال بيشتر است و
حقيقت اين صفت تسخير قلوب مردم و مالك شدن دلهاى ايشان است و آن از
مهلكات عظيمه است ، و آيات و اخبار در مذمت آن بيشمار وارد شده است ، و
در خبر است كه دو گرگ درنده كه در جايگاه گوسفندان رها كرده باشند
اينقدر از گوسفندان را فاسد نميكند كه دوستى مال و جاه در دين مسلمان ،
و نيز وارد شده كه : همانا بَدان شما كسانى هستند كه دوست دارند در عقب
ايشان كسى راه رود، و در روايت ديگر بس است مرد را از بدى اينكه انگشت
نماى مردم باشد، مجملا در اين باب اخبار بسيار ورود يافته و بعلاوه آن
اخبار بر هر كه فى الجمله از شعور نصيبى داشته باشد ظاهر است كه امر
رياست مورث بسى مفاسد عظيمه و منتج خسارتهاى دنيويه و اخرويه است ، هر
طالب منصب و جاهى بجز ابتلاى دين و دنياى خود را طالب نيست از زمان آدم
تا اين دم اكثر عداوتها و مخالفت ها با انبياء و اوصياء باعثى جز حب
جاه نداشته .
آنچه منصب ميكند با جاهلان |
|
از فضيحت كى كند صد ارسلان
(178) |
و از مفاسد اين صفت خبيثه آنكه همگى همت صاحب آن بر مراعات جانب خلق
است پيوسته از روى ريا اعمال و افعال خود را در نظر مردمان جلوه ميدهد
و روز و شب متوجه آن است كه چه كارى كند كه منزله او در نزد مشتى از
اراذل افزايد و به اين سبب بوده كه اكثرا اكابر و اعاظم از جاه و رياست
گريزان بوده اند لكن بايد دانست كه جميع اقسام رياست و جاه بدين مثابه
نيست ، بلكه بعضى از اقسام آن محبوب است ، و تفصيل آن در غير اين مختصر
است . و علاج آن بعد از تاءمل در آيات و اخبار و كثرت آفات آن ، آن است
كه فكر كنى نهايت فايده جاه و رياست تا هنگام مردن است و پس از آن زائل
خواهد شد و خود ظاهر است كه چيزيكه در اندك زمانى بباد فنا رود. عاقل
به آن خرسند نمى گردد و تاءمل كن در آنكه حال تو هم چون كسانى خواهد
بود كه پنجاه سال قبل از اين امراء و بزرگان بر در ايشان حلقه اطاعت
زده و رعايا و زير دستان سر بر خط فرمان ايشان نهاده بودند، و حال اصلا
از ايشان نشانى نيست و تو جز حكايتى از ايشان نمى شنوى پس چنان تصور كن
كه پنجاه سال ديگر هم حال تو چون حال ايشان خواهد بود و آيندگان حكايت
تو را خواهند گفت و شنود تا چشم به هم زنى اين پنجاه سال رفته و ايام
تو بسر آمده . سعدى :
دريغا كه بى ما بسى روزگار |
|
برويد گل و بشكفد نوبهار |
بسى تير و ديماه و ارديبهشت |
|
بيايد كه ما خاك باشيم و خشت |
تفرج كنان بر هوا و هوس |
|
گذشتيم بر خاك بسيار كس |
كسانيكه از ما به غيب اندرند |
|
بيايند و بر خاك ما بگذرند |
پس از ما بسى گل دهد بوستان |
|
نشينند با يكديگر دوستان |
پس از اين تاءمل لختى تفكر كن در گرفتارى و غم و غصه ارباب رياست و جاه
، چه صاحب جاه دائم هدف تير آزار معاندان و پيوسته از ذلت و عزل خود
هراسان است ، هر لحظه دامن خاطرش در چنگ فكر باطلى ، گاهى در فكر مواجب
نوكر و غلام و زمانى در پختن سوداهاى خام ، روزگارش به تملق گوئى بى سر
و پايان بسر همى رسد، و عمرش بنفاق با اين و آن به انجام مى آيد. نه او
را در شب خوابى و نه در روز استراحتى و آرامى ، و شرح اين مقام بالاتر
از آن است كه در اينجا بگنجد. به همين قدر اكتفا مى كنيم .
محبت گمنامى
و ضد محبت جاه محبت گمنامى است ، كه آن شعبه اى است از زهد و از صفات
حسنه مقربين و از علائم اهل بهشت است و خدا دوست دارد شخص گمنام را
بلكه در بعضى روايات است كه : حقتعالى در مقام منت بر بعضى از بندگان
خود ميفرمايد كه آيا انعام به تو نكردم ؟ آيا تو را از مردم پوشيده
نداشتم ؟ آيا نام تو را از ميان مردم گم نكردم ؟ بلى چه نعمت بالاتر از
اينكه كسى خداى خود را بشناسد و بقليلى از دنيا قناعت كند و كسى او را
نشناسد چون شب درآيد بعد از عبادت خود به امن و استراحت بخوابد و چون
روز شود بخاطر جمع بشغل خود بپردازد، و از اينجهت بوده كه اكابر دين و
سلف صالحين كنج تنهائى را گزيده و در زاويه خمول خزيده و درِ آمد و شد
خلق را بر روى خود بسته و از بزرگى و جاه خود را وارسته نموده بودند.
20- محبت ثنا و كراهت از
مذمت
صفت بيستم ، محبت ثناء و مدحت و كراهت از مذمت است ، و آن نتيجه
حب جاه و از مهلكات است زيرا كه چنين كس پيوسته طالب رضاى مردم است . و
گفتار و كردار خود را بر وفق خواهش و ميل ايشان بعمل مى آورد بسبب رجاء
مدح و ترس از ذم و مطلقا ملاحظه رضاى خالق منظور او نيست ، پس بسا باشد
كه واجبات را ترك كند و محرمات را بعمل آورد و در امر بمعروف و نهى از
منكر مسامحه نمايد و از حق و انصاف تعدى كند و شبهه اى نيست كه جميع
اينها باعث هلاكت است ، و روايت شده كه روزى مردى مدح ديگرى را در خدمت
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كرد، آنحضرت فرمود: كه اگر آنكسى
را كه مدح كردى حاضر بود و به مدح تو راضى ميبود و به اين حالت مى مرد
داخل آتش ميشد، و وارد شده كه خاك بيفشانند بصورت كسانيكه مدح كنند
مردم را در حضورشان و از براى صاحب اين صفت چند مرتبه است ، اول آنكه
چنان طالب مدح باشد كه اسباب آنرا ولو ارتكاب محرمات باشد بعمل آورد.
دوم آنكه طالب مدح باشد اما نه آنكه محرمات را بجهت آن بعمل آورد بلكه
بمباحات هر قدر كه حاصل شود اكتفا كند، سوم آنكه طالب مدح نباشد، لكن
اگر كسى او را مدح كرد نشاطى در او پيدا شود، چهارم مثل سوم لكن بعلاوه
آنكه از اين سرور و نشاط دلگير باشد
(179)
مرتبه اولى باعث هلاكت بلكه عين هلاكت است ، دوم در حدود آن است سوم
نقصان است چهارم در مرتبه مجاهده است ، و علاج اين مرض آن است كه
ملاحظه كنى سبب نشاط و لذت خود را از مدح كردن كه چه چيز است ، آيا به
كمالى است كه در خود مى بينى يا حب جاه و شهرت است يا امثال اينها، پس
آنها را علاج كنى بدواهاى آنها، و بعد از آن تاءمل كنى در اينكه اغلب
آن است كه مداح حضورى خالى از مرضى و غرضى نيست بلكه مدح او دامى است
از براى صيد دين يا دنياى تو بعلاوه آنكه غالب مدحها از روى كذب و نفاق
است پس احمق كسى است كه منافقى در حضور او دروغى چند برهم ببافد و او
را خوش آيد، و چه خوش است در اين مقام اين پند از سعدى كه :
((فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر كه اين رزق
نهاده و آن دامن طمع گشاده . شعر:
الا تا نشنوى مدح سخنگوى |
|
كه اندك مايه نفعى از تو دارد |
اگر روزى مرادش بر نيارى |
|
دو صد چندان عيوبت برشمارد |
و اما بدى كراهت از مذمت پس آن نيز بالمقايسه معلوم شد، و علاج آن ، آن
است كه تاءمل كنى اگر آنشخص در آن مذمت راستگو است و غرضش نصيحت است پس
چه جاى كراهت است ؟ بلكه سزاوار است كه شاد شوى و او را دوست خود دانى
و سعى كنى در ازاله آن صفت مذمومه :
بنزد من آنكس نكو خواه توست |
|
كه گويد فلان چاه در راه توست |
چه خوش گفت آن مرد دارو فروش |
|
شفا بايدت داروى تلخ نوش |
و اگر غرضش ايذاى تو است باز هم بايد شاد شوى و دشمنى او را در خود
نگيرى چه ترا آگاه كرد بعيبى كه جاهل به آن يا به قبح آن بودى .
پسند آمد از عيب جوى خودم |
|
كه معلوم من كرد عيب بدم |
و اگر در آن مذمت دروغگو بوده پس بدانكه افتراى او كفاره گناهان تو است
بعلاوه آنكه هر كه ميان خود و خدا از عيبى خالى باشد به عيب گوئى
ديگران ضررى به او نمى رسد نه در دنيا و نه در عقبى ، در عقبى معلوم
است اما در دنيا بجهت آنكه تجربه شده و بشهرت هم پيوسته كه سر بيگناه
بپاى دار ميرود و به سر دار نميرود بلكه غالب آن است كه عيب گوئى در حق
او باعث عزت و خوبى او و موجب ذلت و خوارى عيبگو مى گردد. و نعم ما قال
العارف الرومى :
كى شود دريا به پوز سگ نجس |
|
كى شود خورشيد از پف منطمس |
اى بريده آن لب و حلق و دهان |
|
كه كند تف سوى ماه آسمان |
تف برويش باز گردد بيشكى |
|
تف سوى گردون نيابد مسلكى |
و علاج عملى حب مدح آن است كه چون كسى مدح او را گويد روى از او
بگرداند و سخن او را قطع كند و آنچه مقصود او است بعمل نياورد تا
بتدريج اين صفت نقص از او زايل شود.
21- ريا
صفت بيست و يكم ، ريا است ، كه عبارت است از طلب كردن اعتبار و
منزلت در نزد مردم بوسيله افعال پسنديده و يا آثارى كه دلالت بر صفات
نيك كند.
(مراد از آثار داله بر خير افعالى است كه خود آن فعل خير نباشد و لكن
از آن پى به امور خيريه توان برد مثل اظهار ضعف و بيحالى بجهت فهمانيدن
كم خوراكى و روزه بودن يا بيدارى شب و مثل آه بى اختيار كشيدن بجهت
اظهار آنكه بفكر خدا يا ياد روز جزا افتاده است و امثال اينها)
و ريا يا در اصل ايمان است چون اظهار شهادتين و اظهار اعتقاد ببعضى از
ضروريات دين با انكار در دل و يا در عبادات است و آنهم يا در واجبات
است مثل اظهار نماز و روزه واجبى و امثال آن در حضور مردم و حال آنكه
اگر در خلوت باشد ترك آن مى كند، و يا در مستحبات است مثل بجا آوردن
نوافل شبانه روزى و بلند گفتن تسبيح و تهليل و صلوات و نحو اينها در
مجالس و حال آنكه تارك آن است در خلوت و يا ريا در وصف عبادات است ،
مثل بهتر بجا آوردن ركوع و سجود و ساير افعال نماز را در حضور مردم ،
مثل همين است پاك نكردن اشك چشم خود و بقصد اظهار بر مردم اگر گريه
كرده باشد در مجالس تعزيه و ذكر حديث و نحو اينها و غير اين اقسام از
اقسام ديگر و همه اقسام ريا شرعا مذموم بلكه از مهلكات عظيمه و گناهان
كبيره است و آيات و اخبار در مذمت آن بسيار است ، و در حديث نبوى صلى
الله عليه و آله و سلم است كه ريا شرك اصغر است و در روز قيامت رياكار
را بچهار اسم ميخوانند و ميگويند اى كافر اى فاجر، اى غادر، اى خاسر،
عمل تو فاسد و اجر تو باطل شد تو را امروز پيش ما نصيبى نيست ، بگير
مزد خود را از آنكه عمل براى او مى كردى .
آتش زرق و ريا خرمن دين خواهد سوخت |
|
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو |
و بدان كه ماده مرض ريا طمع در مال و منافع مردمان يا محبت مدح و ستايش
ايشان است ، و علاج آن قطع اصل ماده و تفكر در ضرر و مفاسد آن است ، پس
از آن خطاب بنفس است به اينكه گويد اى احمق جاهل دعوى ايمان ميكنى و
شرم ندارى كه طاعت و عبادت حق سبحانه را بطمع در مال يا مدح بندگان
ميفروشى و حياء نميكنى كه با حضرت باريتعالى به اين افعال استهزاء
ميكنى و تحصيل رضاى مردم را بوسيله طاعت ربانى مينمائى و از سخط الهى و
فساد عمل خود باك ندارى و حضرت اله در نزد تو بى اعتبارتر از مشتى
بندگان بيچاره است و حال آنكه زمام اختيار همه امور در قبضه قدرت اوست
.
كليد در دوزخ است آن نماز |
|
كه در چشم مردم گذارى دراز |
اگر جز بحق ميرود جاده ات |
|
بر آتش فشانند سجاده ات |
علاوه بر اينكه فاسد شدن عبادت به رياء يقين و معلوم و آنچه از مردمان
منظور است حصول آن احتمالى موهوم است و بسا باشد كه رياى تو را حقتعالى
بر او ظاهر سازد و تو رسوا و خوار شوى . حافظ:
تزكيه نفس كن كه در ره عشق |
|
گاه بود رهرويت در نظر آيد |
تفصيل اين صفت را با علاج آن مبسوطا در كتاب مقاليد النجاح ايراد نموده
ام و اين مختصر را گنجايش بيش از اين نيست .
اخلاص
و ضد ريا اخلاص است ، و آن مقامى است رفيع از مقامات مقربين و كبريت
احمر و اكسير اعظم و سبب تكليف بنى نوع آدم است ، بلكه صفت اخلاص سر
همه اخلاق فاضله و بالاترين ملكات حسنه است قبول عمل به آن منوط و
مربوط است و آيات و اخبار در فضيلت و فوائد آن بسيار است . حافظ:
غلام همت آن نازنينم |
|
كه كار خير بى روى و ريا كرد |
و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله است كه :
((هيچ
بنده نيست كه چهل روز عمل را از براى خدا به اخلاص بجا آورد مگر اينكه
چشمه هاى حكمت از دلش بر زبانش جارى مى گردد، و از جناب امير (عليه
السلام ) مروى است كه چندان در قيد بسيارى عمل نباشيد، در قيد آن باشيد
كه بدرجه قبول برسد، پس از اين حديث شريف ظاهر شد كه :
عبادت به اخلاص نيت نكوست |
|
و گرنه چه آيد ز بى مغز پوست |
# # #
(حافظ:
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن |
|
كه دوست خود روش بنده پرورى داند |
لشيخنا البهايى :
طاعت از بهر عمل مزدورى است |
|
چشم بر اجر عمل از كورى است |
عابدى كو اجرت طاعات خواست |
|
گر تو ناعابد نهى نامش رواست |
# # #
رو حديث ما عبدناك اى فقير |
|
از كلام شاه مردان ياد گير(180)
|
و چه مناسب است اين دو بيت در اين مقام :
خلاف طريقت بود كاولياء |
|
تمنا كند از خدا جز خدا |
گر از دوست چشمت به احسان اوست |
|
تو در بند خويشى نه در بند دوست |
و بس است در مدح اين صفت آنكه حقتعالى از زبان شيطان پليد در قرآن مجيد
حكايت فرموده كه آن لعين قسم بعزت رب العالمين ياد كرده كه جميع بندگان
را گمراه كند مگر اهل اخلاص را.
22- نفاق و دورويى با
مردم
صفت بيست و دوم ، نفاق يعنى دوروئى با مردم است ، كه مراد مدح
كردن است كسى را در حضور، و مذمت كردن است در غياب ، يا آنكه ميان دو
دشمن آمد و شد كردن و با هر يك در دشمنى با آن طرف موافقت نمودن و
دشمنى او را در نظرش جلوه دادن ، و اين صفت از مهلكات عظيمه است و باعث
آن است كه صاحبش در قيامت دو زبان داشته باشد، يكى از پيش رو و ديگرى
از قفا كه شعله كشند و رخسار او را بسوزانند.
و مخفى نماند كه اگر شخصى در ميان دو دشمن آمد و شد كند نه بجهت محكم
نمودن دشمنى ايشان بلكه بجهت اظهار دوستى خود با هر يك ، اين نفاق نيست
. و همچنين اگر كسى از شر ديگرى بترسد و بجهت دفع شر او با او اظهار
دوستى كند و مدارا با او نمايد مذموم نيست و جايز است ، و از بعضى
صحابه نقل شده كه ما بروى كسانى چند بشاشت و خرمى مى كرديم كه دلهاى ما
بر ايشان لعنت ميكرد، پس معلوم شد كه اين نوع سلوك بجهت ضرورت جايز است
، نه اينكه مانند اكثر اهل زمان كه بمحض دنائت طبع و ضعف نفس يا بطمع
بعضى از فضول دنيا يا به توهمات بيجا بناى نفاق را با مردم گزارده و
ايشان را به سخنانى مدح ميكنند كه اصلا دل ايشان از آن خبر ندارد، و
اين را مدارا و حسن سلوك مى نامند و غلط فهميده اند.
23- غرور
صفت بيست و سوم ، غرور است كه منشاء اكثر فساد و آفات و شرور
است و مراد فريفته شدن بشبهه و خدعه شيطان است در ايمن شدن از عذاب
حقتعالى و مطمئن شدن به امرى كه موافق هوا و ملايم طبع باشد چون بيشتر
مردم بخود گمان نيك دارند و اعمال و افعال خود را درست پندارند و حال
آنكه در آن گمان خطا كرده اند پس ايشان مغرورند مثل كسانى كه مال مردم
را گرفته و بمصرف خيرات و مبرات ميرسانند و آنها را عمل نيك خود
پندارند؛
امطعمة الايتام من كد فرجها |
|
لك الويل لاتزنى و لاتتصدق |
غافل از اينكه اين غرور و غفلت است كه منبع هر گونه آفت و شقاوت است ،
و وارد شده كه :
((خوشا خواب زيركان و افطار
كردن ايشان .
))
و بدان كه اهل غرور و غفلت بسيار و طوايف مغرورين بيشمارند و تعداد
آنها بطريق اجمال از اين قرار است : اول طايفه كفار و صاحبان مذاهب
فاسده كه مغرورند به شبهات واهيه ، دوم طايفه فرورفتگان بشهوات دنيويه
از اهل فسق و معاصى و مانند كسانى كه غرور ايشان به آن است كه لذات
دنيويه را يقينى و لذات اخرويه را احتمالى دانند. و به اين سبب يقينى
را بر احتمالى مقدم دارند، و مانند كسانى كه شيطان ايشان را به خدا
مغرور كرده كه دنيا فى الجمله به ايشان روى آورده پس نعمت هاى خدا را
ملاحظه نمايند، و فقرا و مساكين مؤ منان را نيز در نظر آرند، پس خيال
كنند كه خدا را با آنها لطف و مرحمتى است كه با فقرا نيست ، و آخرت را
نيز به دنيا قياس كنند پس باد نخوت و عجب و غرور در كله آنها ظهور كند
مشتغل شوند به مال و نعمت و متفنن بجاه و ثروت سخن نگويند الا بسفاهت ،
و نظر نكنند الا بكراهت ، علماء را بگدائى منسوب كنند، و فقراء را به
بى سر و پائى معيوب گردانند و بعلت مالى كه دارند و بعزت جاهى كه
پندارند برتر از همه نشينند، و خود را بهتر از همه ببينند، بيخبر از
قول حكماء كه گفته اند هر كه به طاعت از ديگران كم است ، و به نعمت بيش
به صورت توانگر است ، و بمعنى درويش ، و چه خوش آمد مرا در اين مقام
كلام شيخ سعدى :
((توانگر فاسق كلوخ زراندود است
، و درويش صالح شاهد خاك آلوده ، اين دلق موسى است مرقع ، و آن ريش
فرعون است مرصع .
))
گر بى هنر به مال كند فخر بر حكيم |
|
... خرش شمار اگر گاو عنبر(181)
است |
و مانند كسانى كه شيطان آنها را فريب داده به آنكه خدا ارحم الراحمين
است ، و گناهان در جنب رحمت او قدرى ندارد و نااميدى مذموم ، پس انواع
معاصى را مرتكب شوند و اين را رجاء دانند و مانند قومى كه معاصى كثيره
خود را فراموش نموده و يك طاعتى كه از آنها بعمل آمده چون حج يا زيارت
يا بناى مسجد و رباط و نحو اينها، آنها را هميشه در مد نظر دارند و
بواسطه آن منت بر خدا مى گذارند و خود را آمرزيده مطلق دانند، سوم
مغرورين طايفه اهل علمند كه سبب غرور آنها، يا دانستن علم صرف و نحو يا
منطق يا معانى يا اصول يا دارا بودن قوه عبارت فهمى يا تكميل نمودن
آداب مناظره و ايراد و شكوك و شبهات يا كامل كردن فن عبادات و معاملات
و امثال اينها، و از اين طايفه هستند جمعى كه نفسهاى ايشان باخلاق
ناپسند آكنده و لكن غرور و غفلت ايشان را بجائى رسانده كه گمان ميكنند
كه شاءن ايشان بالاتر از آن است كه صفت بدى در آنها باشد و اخلاق رذيله
را در عوام الناس منحصر ميدانند و تكبر را اظهار شرف علم و طعن و غيبت
اقران را غضب در دين و بغض فى الله و رياء را بجهت هدايت مردم در
اقتداء گمان نمايند و بالجمله اصناف مغرورين از اين طايفه بسيار است .
(182)
عمر در محمول و در موضوع رفت |
|
بى بصيرت عمر در مسموع رفت |
جان جمله علم ها اين است اين |
|
كه بدانى من كيم در يوم دين |
از اصوليت اصول خويش به |
|
كه بدانى اصل خود اى مرد مه |
حد اعيان و عرض دانسته گير |
|
حد خود را دان كه نبود زان گريز |
چهارم : مغرورين از طايفه واعظانند و اهل غرور ايشان بسيار است ، گروهى
از احوال نفس و صفات آن از خوف و رجاء و توكل و رضا و غير اينها سخن
گويند و چنان پندارند كه به گفتن اينها خود نيز متصفند، و حال آنكه در
اين صفات از پايه ادناى عامى ترقى ننموده اند، گروهى ديگر خود را مشغول
قصه خوانى و نقالى ساخته و در كلمات خود سجع و قافيه به هم انداخته سعى
در تحصيل قصه هاى غريبه و احاديث عجيبه مينمايند و طالب آنند كه
مستمعان صدا را به گريه بلند كنند، و صورت را بخراشند و از شنيدن كلمات
او اظهار شوقيه نمايند، و از انواع اين امور لذت مى برند و بسا باشد كه
قصه هاى دروغ جعل نمايند از براى رقت عوام و شوق و ميل ايشان . حافظ:
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
|
|
چون به خلوت ميروند آن كار ديگر مى كنند
|
مشكلى دارم ز دانشمند مجلس بازپرس |
|
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مى كنند
|
گوئيا باور نميدارند روز داورى |
|
كاين همه قلب و دغل در كار داور مى كنند
|
پنجم مغرورين از اهل عبادتند بعضى در ازاله نجاست وسواس بر ايشان غالب
شده و احتمالات بعيده كه موجب نجاست شود فرض كنند و چون پاى شكم بميان
آمد بهر وصفى كه باشد آنرا حلال ميسازند، و بسا باشد حرام محض بمحلهاى
بعيده حلال نمايند و بعضى در وضوء و گروهى در امر نيت و ديگرى در دقائق
قرائت و اخراج حروف وسواس نمايند، و گاهى وضوء و عبادت خود را بسبب
كثرت مبالغه در وسواس فاسد نمايند، و گروهى ديگر از اهل عبادت به حج و
زيارت خود فريفته شوند و برخى ديگر ببعضى از اعمال صالحه چون قرائت
قرآن و نماز شب و غسل جمعه و كثرت ذكر يا خواندن ادعيه و تعقيبات مغرور
شوند.
ششم طايفه اهل تصوفند و مغرورين ايشان از هر طايفه بيشتر است جمعى
قلندرانند كه صاحبان بوق و شاخند و به آنها مغرورند و آنها ارذل ناس و
اذل مردمند. و گروهى ديگر خود را به هياءت صوفيان ساخته ، لباس پشمينه
در بر كرده و بعضى از كردارهاى ايشان را بر خود بسته سر به گريبان كشند
و صداى خود را نازك كنند و نفسهاى بزرگ سر دهند. گاهى سرى مى جنبانند و
زمانى دست بر دست ميزنند و آهى ميكشند و بسا باشد از اين تجاوز نموده
به رقص مى آيند. و شهيق و نهيق
(183) مى كشند و ذكرها اختراع مى نمايند و غير اينها از
حركات قبيحه ديگر مرتكب ميشوند تا بندگان خدا را صيد كنند، و گاه باشد
كه كلامى از توحيد حقتعالى يا شعرى كه متضمن عشق و محبت باشد بشنوند
خود را بزمين اندازند و كف بر لب آورند و معذالك ايشان را از حقيقت
توحيد و سر محبت مطلقا اطلاعى نيست .
چه خبر دارد از حقيقت عشق |
|
پاى بند هواى نفسانى |
و چنان پندارند كه به اين حركات تارك دنيا و درويش مى شوند.
مستى عشق نيست در سر تو |
|
رو كه تو مست آب انگورى |
و گروهى ديگر دست از شريعت مقدسه برداشته و اساس دين و ملت را نابود
انگاشته و احكام خدا را پشت پا زده و مباحى مذهب گشته اند نه حلال
ميدانند نه حرام از هيچ مالى اجتناب نميكنند، گاهى مى گويند كه خدا از
عبادت مالى بى نياز است چرا خود را به عبث رنجه داريم ، و زمانى گويند
خانه دل را بايد عمارت كرد اعمال ظاهريه را چه اعتبار و در انواع معاصى
فرو روند و ميگويند نفس ما به مرتبه اى رسيده است كه امثال اين اعمال
ما را از راه خدا باز نمى دارد و ضعفاء نفوس محتاج به عبادت و طاعتند.
و اين گمراهان مرتبه خود را از پيغمبران و اوصيا بالاتر مى دانند.
نقد صوفى نه همه صافى بى غش باشد |
|
اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد |
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان |
|
تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد |
و بعضى ديگر كسانى هستند كه ادعاى معرفت و يقين و دعوى مشاهده جمال
معبود و وصول به مرتبه شهود مى كنند. شطح و طامات چند ساخته و ترهاتى
به هم پرداخته و فقهاء و محدثين ورثه احكام حضرت سيد المرسلين صلى الله
عليه و آله و سلم را به چشم حقارت نظر مى كنند و امورى چند نسبت بخود
ميدهند كه ، هيچ پيغمبرى و وصى آن نكرده و حال آنكه ايشان را نه مرتبه
اى است از علم و نه مايه اى است از عمل ، هيچ ندانسته اند بجز كلماتى و
اصطلاحى چند كه آنها را دام خود قرار داده اند و جمعى از اهل دنيا را
به آن دام كشيده اند مال ايشان را مى خورند و دين ايشان را بر باد
ميدهند.
((فهو لحلوائهم هاضم و لدينهم خاطم
)): از آنچه ادعا كنند بيخبر و از درگاه اقدس
الهى از همه كس دورترند.
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند |
|
آنرا كه خبر شد خبرى باز نيامد |
و جماعتى ديگر هستند كه ايشان را ملامتيه مى نامند؛ اعمال قبيحه را
مرتكب مى گردند، و افعال شنيعه را بجا مى آورند و چنان نپندارند كه اين
موجب رفع اخلاق ذميمه و كاسر هوا و هوس نفس خبيثه است و حال آنكه خود
اين افعال در شريعت مقدسه مذموم و مرتكب آنها معاقب
(184) و ملوم
(185) است .
تو خرقه را ز براى هوا همى پوشى |
|
كه تا به زرق برى بندگان حق از راه
(186) |