(بعضى گفته اند خداوند عالم
از حيا كنايه فرموده ، از جماع به لمس و مس ، ارباب حيا بايد عبارات
صريحه آنرا بزبان نياورند، و همچنين امثال اينها، از آنچه در عرف
مستهجن و قبيح باشد، پس چنانچه خواهد از زبان زن خود يا زن ديگرى سخن
نقل كند نگويد زن من چنين گفت يا زن تو چنين گفت بلكه بگويد اهل خانه
من يا اهل خانه شما يا مادر اطفال و نحو اينها، و همچنين كسى را كه
عيبى در بدن باشد كه از اظهار آن شرم كند اگر ذكرش ضرور شود تصريح نكند
مثلا به مبروص
(86) يا اقرع
(87) نگويد كى شما پيس شديد يا به چه سبب كچل شديد؟
بلكه بگويد اين عارضه كى به شما رويداده ؟ يا به چه سبب اين مرض عارض
شما شده و نحو اينها.)
و اما لعن ، پس آن هم از خبائث است ، و از بعضى اخبار مستفاد مى شود كه
لعن كردن بر كسيكه سزاوار نيست لعن برمى گردد به لعن كننده پس بايد
نهايت احتراز نمود از لعن بر مردم مگر آنان كه از صاحب شريعت تجويز
لعنشان رسيده و دعاى بد و نفرين به مسلمانان هم مانند لعن مذموم است
حتى بر ظَلَمه مگر در صورت اضطرار و ناچارى ،(88)
و اما طعن زدن بر مسلمين نيز از افعال ذميمه است ، و از جناب باقر
(عليه السلام ) مروى است كه ((هيچكس بر مؤ منى
طعنه نمى زند مگر آنكه مى ميرد به بدترين مردنها.(89)))
14- عُجب
صفت چهاردهم ، عجب است و آن از بزرگ شمردن آدمى است خود را به
جهت كمالى كه در خود بيند، اعم از آنكه آن كمال را داشته باشد يا ندارد
و داند كه دارد، و بعضى گفته اند كه عُجب آن است كه صفتى يا نعمتى كه
داشته باشد بزرگ شمرد و از منعم آن فراموش كند، و فرق عجب با كبر آن
است كه متكبر خود را بالاتر از غير بداند و مرتبه خود را بيشتر شمارد،
و در عجب پاى غيرى در ميان نيست بلكه معجب آن است كه بخود ببالد و از
خود شاد باشد و خود را شخصى بداند و منعم را فراموش كند، و اگر بصفت
خويش شاد باشد از اين راه كه نعمتى است كه حق تعالى كه از فيض و لطف
خويش به او كرامت فرموده نه از استحقاقى كه اين شخص دارد عجب نخواهد
بود، بخلاف آنكه اگر آن صفت را بجهت كرامت و مرتبه خود در نزد خدا داند
و استبعاد كند(90)
كه خدا سلب اين نعمت را كند و ناخوشى به او برساند و از خدا بجهت عمل
خود توقع كرامت داشته باشد اين را دلال
(91) و ناز گويند و اين از عُجب بدتر است ، و مخفى
نماند كه عجب از اعظم مهلكات است و از حضرت باقر (عليه السلام ) مرويست
كه : ((دو نفر داخل مسجد شدند يكى عابد و ديگرى
فاسق ، چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از جمله صديقان بود و عابد از
جمله فاسقان و سبب اين بود كه عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود مى
باليد و در اين فكر بود، و فكر فاسق در پريشانى از گناه و استغفار بود.(92)))
گنهكار انديشناك از خداى |
|
بسى بهتر از عابد خود نماى |
كه آنرا جگر خون شد از سوز درد |
|
كه اين تكيه بر طاعت خويش كرد |
ندانست در بارگاه غنى |
|
سر افكندگى به ز كبر و منى |
بر اين آستان عجز و مسكينيت |
|
به از طاعت و خويشتن بينى ات |
و اخبار در باب عجب بسيار است ، و بالجمله عجب گناهى است كه تخم آن كفر
و زمين آن نفاق و آب آن فساد و شاخه هاى آن جهل و برگ آن ضلالت و ميوه
آن لعنت و مخلد بودن در جحيم است ، و علاج عجب آن است كه پروردگار خود
را بشناسى و بدانى كه عظمت و جلال و بزرگى سزاوار غير او نيست ، پس
معرفت بحال خويش رسانى و بدانى كه خود از هر ذليلى ذليل تر و بجز خوارى
و مسكنت و خاكسارى در خور تو نيست .
در محفلى كه خورشيد اندر شمار ذره است |
|
خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد |
پس ترا با عجب و بزرگى و خودپسندى چه كار، آخر تو خود ممكنى
(93) بيش نيستى و حالات خود را ملاحظه كن كه ابتدا
نطفه اى نجسه و آخر جثه اى گنديده خواهى شد و در اين ميان حمال نجاسات
متعفنه و جوال كثافات متعدده اى بيش نيستى !
از منى بودى ، منى را واگذار |
|
اى اياز آن پوستين را ياد آر(94)
|
و در نظر بياور ذلت و افتقار خود را در اين دنيا كه از يك پشه و مگس
عاجزى و بر دفع حوادث و امراض خود قدرت ندارى .
چند غرور اى دغل خاكدان |
|
چند منى اى دو سه من استخوان |
و بايد صاحب اين صفت تفحص كند از آنچه سبب عجب شده پس او را چاره كند
مثلا اگر عجب او به علم يا معرفت يا عبادت يا غير اينها از كمالات
نفسانيه باشد تاءمل كند كه اين صفت از كجا براى او حاصل شده و كه به او
داده اگر چنان دانست كه از جانب خداست پس بجود و كرم او عجب نمايد و
بفضل و توفيق او فرحناك شود، و اگر چنان دانست كه بخودى خود به اين صفت
رسيده زهى جهل و نادانى !
تا فضل و علم بينى بى معرفت نشستى |
|
يك نكته ات بگويم خود را مبين كه رستى |
در آستان جانان از آسمان بينديش
(95) |
|
كز اوج سربلندى افتى به خاك پستى |
و اگر عجب او از حسب و نسب است ، پس علاج آن آن است كه بداند كه مجرد
بزرگى كردن بكمال ديگرى نيست مگر از سفاهت و بيخردى زيرا كسيكه خود
ناقص و بى كمال است كمال پدر و جد او را چه سود بخشد؟
شعر: و لنعم ما قيل :
كن ابن من شئت واكتسب ادبا |
|
يغنيك محموده عن النسب |
ان الفتى من يقول ها انا اذا |
|
ليس الفتى من يقول كان ابى
(96) |
# # #
جائى كه بزرگ بايدت بود |
|
فرزندى كس نداردت سود |
چون شير به خود سپه شكن باش |
|
فرزند خصال خويشتن باش |
و حق تعالى فرموده
((ان اكرمكم عند الله اتقيكم
(97)))
(چه خوش نصيحت كرد آن عرب پسرش را كه :
يا
بنى انك مسئول يوم القيمه بماذا اكتسبت و لا يقال ممن انتسبت ؛
يعنى اى پسر من ! تو را مى پرسند روز قيامت كه چيست عملت و نگويند كه
كيست پدرت .)
(98)
و اگر عجب به حسن و جمال است پس علاج آن است كه بدانى كه آن بزودى
برطرف خواهد شد بلكه باندك علتى و مرضى جمال تو زايل و حسن تو باطل مى
گردد، و كدام عاقل بچيزى عجب مى كند كه تب شبى آنرا بگيرد و يا آبله اى
آن را فاسد كند؟!
بر مال و جمال خويشتن غره مشو |
|
كآن را به شبى برند و اينرا به تبى |
و همچنين معالجه كند اسباب عجب را از مال و جاه و قوت و منصب و عقل و
زيركى و غيره را بآفات آنها و آنكه آنها دوام و بقائى ندارند، و در
معرض زوال و فنا مى باشند، و مخفى نماند كه از جمله نتايج عجب تزكيه
نفس
(99) و خودستائى است كه آدمى در مقام اثبات كمال و نفى
نقص از خود برآيد، و اين صفت خود دلالت بر نقص صاحبش مى كند و عكس
مقصود نتيجه مى دهد.
((خودپسندى جان من برهان
نادانى بود.
)) و ظاهر است كه :
((مشك آن است كه ببويد نه آنكه عطار بگويد
)).
نظم :
اگر هست مرد از هنر بهره ور |
|
هنر خود بگويد نه صاحب هنر |
و به تجربه معلوم شده است كه خودستا در نظر همه مردم بى وقع و خوار است
. سعدى :
بچشم كسان در نيايد كسى |
|
كه از خود بزرگى نمايد بسى |
مگو تا بگويند شكرت هزار |
|
چو خود گفتى از كس توقع مدار |
بزرگان نكردند در خود نگاه |
|
خدابينى از خويشتن بين مخواه |
پياز آمد آن بى هنر جمله پوست |
|
كه پنداشت چون پسته مغزى در اوست |
شكسته نفسى
و ضد عجب شكسته نفسى است كه خود را حقير و پست داشتن است ، و اين
بهترين اوصاف است و فايده آن در دنيا و آخرت بيحد است ، و بتجربه صادقه
معلوم شده كه صاحب اين صفت در نزد مردم محترم و محبوب مى باشد و هيچكس
خود را ذليل نشمرد مگر آنكه خداوند عزيزش كرد، و قرار گرفتن كشتى حضرت
نوح (عليه السلام ) بر كوه جودى
(100) از اين جهت بوده و سعدى گفته :
يكى قطره باران ز ابرى چكيد |
|
خجل شد چو پهناى دريا بديد |
كه جائيكه دريا هست من كيستم |
|
گر او هست حقا كه من نيستم |
چو خود را به چشم حقارت بديد |
|
صدف در كنارش بجان پروريد |
سپهرش بجائى رسانيد كار |
|
كه شد نامور لؤ لؤ شاهوار |
بلندى از آن يافت كو پست شد |
|
در نيستى كوفت تا هست شد |
در اين حضرت آنان گرفتند صدر |
|
كه خود را فروتر نهادند قدر |
ره اينست جانا كه مردان راه |
|
بعزت نكردند در خود نگاه |
از آن بر ملايك شرف داشتند |
|
كه خود را به از سگ نپنداشتند |
آرى خدا نزد دلهاى شكسته است و شكستگان را دوست مى دارد.
در كوى ما شكسته دلى مى خرند و بس |
|
بازار خود فروشى از آنسوى ديگر است |
15- كبر
صفت پانزدهم ، كبر است كه آدمى خود را بالاتر از ديگران بيند و
اعتقاد برترى خود بر غير داشته باشد، و فرق كبر با عجب گذشت ، و از
براى اين صفت در ظاهر آثارى چند است كه آن آثار را تكبر گويند، و آن
آثاريست كه باعث حقير شمردن ديگرى و برترى بر آن گردد، چون مضايقه
داشتن از همنشينى يا همخوارگى يا رفاقت با او، يا انتظار سلام كردن و
تقديم بر او در راه رفتن و در نشستن و بى التفاتى با او در سخن گفتن و
به حقارت تكلم كردن و پند و موعظه او را بيوقع دانستن و امثال اينها و
بعضى را اين افعال گاه از حسد و كينه يا ريا نيز صادر مى شود، و صفت
كبر از اعظم صفات رذيله است و آفت آن بسيار است بلكه خلق بدى نيست مگر
آنكه صاحب تكبر به آن محتاجست به جهت محافظت عزت و بزرگى خود، و هيچ
صفت نيكى نيست مگر آنكه از آن ممنوع است و از اين جهت آيات و اخبار در
مذمت و انكار او خارج از حيز شمار است و مروى است كه حقتعالى فرموده كه
كبريا و بزرگى رداى من است و عظمت و برترى سزاوار من ، هر كه خواهد در
يكى از اينها با من برابرى كند او را به جهنم خواهم افكند، و نيز روايت
شده كه متكبرين را در روز قيامت محشور خواهند كرد به صورت مورچه هاى
كوچك و پايمال همه مردم خواهند شد بجهت بيقدريى كه در نزد خدا دارند.
پس اى برادر من ! زنهار از تكبر، و تا توانى تواضع را پيشه خود كن و
درصدد معالجات كبر برآ. و مبادا كه نفس و شيطان ترا فريب دهند، و خود
را صاحب ملكه تواضع و خالى از تكبر دانى و حال آنكه آن مرض در خفاياى
نفس تو مضمر باشد و به اين جهت از معالجه آن دست كشى و بدانكه از براى
كبر و تواضع علاماتى چند است ، اول آنكه چون با امثال و اقران خود در
مسئله اى گفتگو كنى اگر حق بر زبان ايشان جارى شد و تو بر خلاف بوده پس
اگر اعتراف به آن كردى و شكرگذارى ايشان نمودى معلوم است تواضع دارى و
اگر نه به مرض كبر مبتلائى و بايد بمعالجه آن بپردازى ، دوم آنكه در
محافل و مجالس امثال تو بر تو مقدم نشينند و تو فروتر، يا در راه رفتن
بر تو مقدم باشند و تو در عقب آنها باشى پس اگر مطلقا تفاوتى در حال تو
پيدا نشد متواضعى والا متكبرى ، و از حضرت صادق (عليه السلام ) مروى
است كه فرموند تواضع آن است كه آدمى در مكانى كه پست تر از جاى او است
بنشيند و بجائى كه پائين تر از جاى ديگرى باشد راضى شود، و بهر كه
ملاقات كند سلام كند و ترك مجادله نمايد اگر چه حق با او باشد و نخواهد
كه او را بر تقوى و پرهيزكارى بخوانند و مدح كنند. و مخفى نماند كه
بعضى از متكبرين طالب صدر مى خواهند كه امر را مشتبه كنند عذر مى آورند
كه مؤ من نبايد خود را ذليل كند و بعضى از متشبهان اهل علم متمسك مى
شوند كه علم را نبايد خوار كرد و اين از فريب شيطان است ، زيرا كه چه
ذلتى و چه خواريى است در نشستن زير دست كسانى كه مثل تو يا نزديك بتو
هستند اين عذر اگر مسموع
(101) باشد در جائى است كه مؤ منى در مجمع اهل كفر يا
صاحب علم در مجلس ظلمه و فساق و جهال حاضر شود علاوه بر اينكه اگر اين
عذر تو است چرا اگر اتفاقا در جائى زير دست نشستى متغير الحال و مضطرب
مى گردى به يك بار زير دست نشستن ، ذلت ايمان و علم به هم نمى رسد!
هزار مسلمان و عالم را مى بينى كه انواع مذلت به ايشان مى رسد چنان
متغير نمى شوى ؟ كه به يك گز زمين جايت تغيير كند و بعضى از متكبرين
اگر در مجلسى وارد شوند كه در صدر جائى براى ايشان نباشد در صف نعال
(102) مى نشينند با وجود اينكه ميان صدر و صف نعال مكان
خالى بسيار باشد، يا بعضى مردمان پست را ميان خود و كسانى كه در صدر
نشسته اند مى نشانند كه بفهمانند كه اينجا كه ما نشسته ايم صدر است يا
اينكه ما خود از صدر گذشته ايم ، و بسا باشد كه در راه رفتن نيز چون
ميسر نشود كه مقدم بر همه شود اندكى خود را واپس مى كشد تا فاصله اى
ميان او و پيش افتادگان حاصل شود! و اينها همه نتيجه كبر و خباثت نفس
است سوم آنكه پيشى گرفتن در سلام كردن بر او گران نباشد و اگر مضايقه
داشته باشد متكبر خواهد بود، چهارم اگر فقيرى او را دعوت كند اجابت
نمايد و به جهت حاجات و مهم رفقا و خويشان بكوچه و بازار آمد و شد
نمايد، و همچنين ضروريات خانه خود را از آب و نان و هيزم و گوشت و غيره
از بازار خريده و خود بردارد به خانه برد و اگر اينها بر او گران باشد
متكبر است ، و از بعض اخبار مستفاد مى شود كه اگر امرى بحدى نرسيده كه
ارتكاب آن در عرف قبيح و باعث آن شود كه مردم غيبت او كنند ترك آن بهتر
است و اين نسبت به اشخاص و ولايات و عصرها مختلف مى شود، و لكن آدمى
بايد فريب نخورد و تكبر را به سبب نسبت به آن مرتكب نشود، پنجم آنكه
پوشيدن لباسهاى كهنه و سبك قيمت و درشت و چركين بر او گران نباشد. ششم
با كنيزان و غلامان و خدمتكاران خود در يك سفره طعام خورد چنانچه اين
صفت از سلطان سرير ارتضا حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام )
منقولست و امتحانات كبر و تواضع منحصر باينها نيست بلكه اعمال و آثار
ديگر نيز بسيار هست مانند اينكه خواهد كسى در پيش او بايستد و خواهد
كسى بهمراه او در كوچه و بازارها باشد و از زيارت و همنشينى فقراء و
مريضان دريغ نمايد و از آزردن ايشان مضايقه نكند.
تواضع و فروتنى
و ضد صفت كبر تواضع و فروتنى است كه لازم آن كردار و گفتار چندى است كه
دلالت بر تعظيم ديگران مى كند و مداومت بر آنها، اقوا معالجه اى است از
براى مرض كبر، و آن از شرايف صفات است و روايت شده كه هيچكس تواضع نكرد
مگر آنكه خدا او را بلند گرداند.
تواضع تو را سربلندى دهد |
|
ز روى شرف ارجمندى دهد |
و خداوند عزوجل بهترين خلق خود را بتواضع امر نموده و فرموده :
((واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤ منين .
(103)))
پس ، از تواضع ، كسى اجتناب مى كند كه شرف ذات و علو قدر او در معرض
اشتباه مانده باشد. و اما آنكه در نفس الامر بزرگ و عالى قدر است او از
تواضع نترسد زيرا كه تواضع از بزرگى و جلالت او چيزى كم نمى كند بلكه
شوكت او در نزد خالق و خلق بيفزايد و از اينجا معلوم مى شود كه تكبر از
خصايص ناقصان و ساقطان است كه غرضشان از آن پوشيدن نقصان خويش است اما
بحقيقت قبايح خود را لايح
(104) و عيوبات خود را واضح نمودن است .
ز خاك آفريدت خداوند پاك |
|
پس اى بنده افتادگى كن چو خاك |
تواضع سر رفعت افرازدت |
|
تكبر به خاك اندر اندازدت |
بعزت هر آنكو فروتر نشست |
|
بخوارى نيفتد ز بالا به پست |
بگردن فتد سركش تند خوى |
|
بلنديت بايد بلندى مجوى |
بلنديت بايد تواضع گزين |
|
كه اين بام را نيست سُلم
(105) جز اين |
و بدانكه در سابق مذكور شد كه هر صفت فضيلتى در وسط است ، و دو طرف
افراط و تفريط آن مذموم است و طرف افراط تواضع تكبر است كه مذكور شد، و
طرف تفريط ذلت و پستى است پس همچنانكه تكبر مذموم است همچنين خود را
خوار و ذليل كردن مذمومست ، و نيز بدانكه تواضع كردن خوب است براى
كسانيكه متكبر نباشند و اما براى متكبران تواضع و فروتنى نكردن بهتر
است زيرا كه فروتنى براى آنها باعث ذلت خود و موجب گمراهى و زيادتى
تكبر اوست . و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله و سلم است كه هر گاه
متواضعين امت مرا ببينيد از براى ايشان تواضع كنيد، و هر گاه متكبرين
را ببينيد بر ايشان تكبر كنيد همانا اين باعث مذلت و خوارى ايشان مى
شود.
(106)
16- عصبيت
صفت شانزدهم ، عصبيت است كه عبارت است از سعى نمودن در حمايت
خود يا چيزى كه منسوب به اوست از دين و مال و قبيله و عشيره و اهل
ولايت و اهل صنعت خود و امثال اينها، و آن بر دو قسم است ؛ زيرا كه
آنچيزى كه حمايت آن مى كند يا چيزى است كه حمايت آن لازم و شرعا مستحسن
است و در حمايت آن نيز از حق و انصاف تجاوز نمى كند اين قسم ممدوح و از
صفات پسنديده است و آن را غيرت مى گويند، والا عصبيت است و مذموم است و
متعلق بقوه غضبيه مى باشد، و وارد شده هر كه بقدر حبه خردلى عصبيت در
دل او باشد خدا در روز قيامت او را با اعراب جاهليت خواهد برانگيخت .
17- كتمان حق
صفت هفدهم ، كتمان حق و منحرف شدن از آن است و باعث اين يا
عصبيت است و يا جبن و گاه باشد كه سبب آن طمع باشد، و در هر حال اين
صفت از رذايل و متعلق بقوه غضبيه است يا از جانب افراط يا از طرف
تفريط، و در ضمنِ اين صفت خبيثه ، صفات خباثت بسيار است چون كتمان
شهادت و شهادت ناحق دادن ، و تصديق اهل باطل نمودن و تكذيب حق را كردن
، و هلاكت آدمى به سبب هر يك از اينها ظاهر و از بيان مستغنى است ، پس
بر هر مسلمى محافظت خود را از آنها لازم و اجتناب كردن از آنها متحتم
(107) است .
انصاف و ايستادن بر حق
و ضد آن انصاف و ايستادن بر حق است ، كه از صفات كماليه است و صاحب آن
در دنيا و آخرت عزيز و محترم است .
18- قساوت قلب
صفت هيجدهم ، قساوت قلب است ، كه عبارت از حالتى است كه آدمى به
سبب آن از آلام و مصائبى كه به ديگران مى رسد متاءثر نمى گردد، و منشاء
آن غلبه سبعيت
(108) است و بسيارى از افعال ذميمه چون ظلم و ايذا كردن
و بفرياد مظلوم نرسيدن و دستگيرى از فقراء و محتاجين نكردن از اين صفت
ناشى مى شود.
بنى آدم اعضاى يكديگرند |
|
كه در آفرينش ز يك گوهرند |
چو عضوى بدرد آورد روزگار |
|
دگر عضوها را نماند قرار |
تو كز محنت ديگران بيغمى |
|
نشايد كه نامت نهند آدمى |
رقت قلب و رحم دلى
و ضد آن رقت قلب و رحم دلى است ، و بر او آثار حسنه و صفات قدسيه مترتب
مى گردد و اخبار بسيار در فضيلت اين صفت و مذمت قساوت وارد شده است و
علاج قساوت در نهايت صعوبت است زيرا كه آن صفتى است راسخه در نفس ، كه
ترك آن بآسانى ميسر نگردد، و بتدريج بايد معالجه شود بآنچه از آثار رحم
دلى است تا نفس مستعد آن گردد كه از مبداء فياض افاضه صفت رقت بر او
شده و قساوت برطرف گردد.
مقام چهارم : در بيان
آنچه كه متعلق است به قوه شهويه از رذايل و فضايل و طريقتحصيل آنها
دانستى كه حد اعتدال قوه شهويه صفت عفت است كه منشاء جميع صفات
كماليه متعلقه به اين قوه است ، و دو طرف آن كه شره و خمود است جنس
جميع رذايل متعلق به اين قوه است و ما اول بيان ايندو جنس و ضد آنها را
كه عفت است مى كنيم و بعد به شرح صفات مندرجه در ضمن آنها مى پردازيم ،
پس در اين مقام دو مطلب است .
مطلب اول : در بيان دو
جنس صفات خبيثه متعلق به قوه شهويه و ضد آنهاست ؛ و در آن سهفصل است :
شره
فصل اول ، در بيان شره كه طرف افراط قوه شهويه است و آن عبارتست
از متابعت كردن شكم و فرج و حرص بر اكل و جماع ، و شكى نيست كه اين صفت
اعظم مهلكات است ، و از اين جهت است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم فرموده اند هر كه از شكم و زبان و فرج خود محفوظ بماند محفوظ است ،
و نيز فرموده اند كه بيشتر چيزى كه امت من بواسطه آن داخل جهنم خواهند
شد شكم و فرج است ، و جناب صادق (عليه السلام ) فرمود: كه هرگاه شكم
سير شد طغيان مى كند. و بالجمله متابعت شكم و فرج هر دو موجب آفات
كثيره است . اما متابعت شكم پس شكى در اين نيست كه بيشتر امراض از شكم
پرستى حاصل مى شود.
ز كم خوردن كسى را تب نگيرد |
|
ز پر خوردن بروزى صد بميرد |
و چه بسيار شود كه بواسطه يك لقمه انسان باز ماند از غذاهاى بسيار، و
نيز ظاهر است كه بر شكم پرستى مترتب مى گردد و مفاسد بسيارى چون ذلت و
مهانت و حمق و بلادت ، بلكه غالب صدمات وارده منشاء آن شكم است .
((اگر جور شكم نبودى هيچ مرغى در دام نيفتادى ؛
بلكه صياد دام ننهادى .
))
مرو در پى هر چه دل خواهدت |
|
كه تمكين تن نور دل كاهدت |
كند مرد را نفس اماره خوار |
|
اگر هوشمندى عزيزش مدار |
وگر هر چه باشد مرادش خورى |
|
ز دوران بسى نامرادى برى |
تنور شكم دم به دم تافتن |
|
مصيبت بود روز نايافتن |
كشد مرد پر خواره بار شكم |
|
وگر بر نيايد كشد بار غم |
شكم بند دست است و زنجير پاى |
|
شكم بنده كمتر پرستد خداى |
و همچنان كه از براى پرخورى آفات بسيار است از براى گرسنگى نيز ثمرات
بيشمار است دل را نورانى و روشن و ذهن را تند مى كند و آدمى بسبب آن
بلذت مناجات با قاضى الحاجات مى رسد، و از ذكر و عبادت مبتهج مى شود، و
رحم بر ارباب فقر و فاقه مى كند و گرسنگى روز قيامت را ياد مى آورد و
شكسته نفسى در او ظاهر مى شود، و طاعت و عبادت بر او سهل مى شود و آدمى
را خفيف المؤ نه و سبكبار مى گرداند، و بدن را صحيح و امراض را دفع مى
نمايد، و كم امريست فايده آن با فايده گرسنگى مقابلى كند، پس بر
شكمپرستان لازم است كه در صدد علاج خود برآيند و آفات شكم و فوائد
گرسنگى و آيات و اخبار متعلقه به اين مقام را ملاحظه نمايند، و طريقه
انبياء و ائمه و اكابر علماء و عرفا را متابعت كنند و ببينند كه هر كس
به جائى رسيد بى زحمت گرسنگى نبود.
اندرون از طعام خالى دار |
|
تا در او نور معرفت بينى |
تهى از حكمتى به علت آن |
|
كه پرى از طعام تا بينى |
و نيز تاءمل كنند كه آيا شركت و مشابهت با ملائكه افضل است يا مشاركت
با بهائم ! شعر:
چو انسان نداند به جز خورد و خواب |
|
كدامش فضيلت بود بر دواب
(109) |
# # #
فرشته خوى شود آدمى ز كم خوردن |
|
و گر خورد چو بهائم بيوفتد چو جماد |
و اما پيروى شهوت فرج و حرص بر جماع ، پس شكى نيست كه صاحب آن از سلوك
طريق آخرت مهجور، بلكه بسا باشد كه قوه شهويه غلبه نمايد و قوت دين را
مضمحل و خوف خدا را زايل نموده و آدمى را به ارتكاب فواحش بدارد، و اگر
كسى را قوه واهمه غالب باشد اين شهوت او را به عشق بهيمى منجر مى سازد
و آن ناخوشى است كه عارض دلهاى بيكار كه از محبت خدا خالى و از همت
عالى برى باشند مى شود، و بر كسى كه دشمن خود نباشد لازمست كه خود را
از مبادى شهوت كه فكر و نظر كردن و خلوت نمودن و سخن گفتن باشد محافظت
نمايد.
بس فتنه كه بر سر دل آرد |
|
آن كس كه نظر نگه ندارد |
زيرا كه بعد از هيجان قوه شهويه نگاهداشتن آن صعوبتى دارد و لهذا وارد
شده كه :
((چون ذَكَر مرد برخاست دو ثلث عقل او
مى رود
))(110)
و بى عقل طايفه اى هستند كه با وجود اينكه شهوت ايشان قوى است باز در
صدد غذاها و معاجين مبهيه
(111) هستند تا جماع بيشتر كنند و چگونه عاقل چنين كند
و حال آنكه به تجربه رسيده است كه مفرط در اين امر البته لاغر و نحيف و
در اكثر اوقات مريض و ضعيف و عمر او كوتاه مى باشد، و بسا باشد دماغ او
مختل و عقل او فاسد گردد، و مبادا كه مغرور گردى باينكه عقل كل يعنى
سيد رسل (صلى الله عليه و آله و سلم ) زن بسيار خواست و خود را به آن
جناب قياس كنى .
((كار پاكان را قياس از خود مگير.
))
او نمى ماند به ما گر چه ز ماست |
|
ما همه مسّيم و احمد كيمياست |
اگر تمام دنيا از آن او بودى لحظه اى دل او را مشغول نساختى و ساعتى به
فكر آن نپرداختى .
آشنايان ره عشق در اين بحر عميق |
|
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده |
چندان جنبه تجرد بر آن وجود مبارك غالب بود كه اگر خار و خس ماديات
بدامن او نياويختى يكباره از عام ماديات گريختى ، به اين جهت آنجناب
زنان متعدده خواست و نفس مقدس خود را بايشان مشغول ساخت كه فى الجمله
التفاتى از براى او بدنيا باشد و كثرت استغراق لجه شوق الهى منجر
بمفارقت روح مقدسش نگردد،
(112)
و به اين جهت بود كه هر گاه غشيه استغراق او را فرو گرفتى بعايشه گفتى
((كلمينى يا حميرا
))
عايشه به سخن گفتن مرا مشغول ساز.