الغدير جلد ۱۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه علي اکبر ثبوت

- ۴ -


و به گزارشى از حاكم و بيهقى در الدلائل- و ابن عساكر و ابو يعلى از طريق بوهريره، پيامبر گفت: " در خواب به من چنان نمودند كه گويا فرزندان حكم مانند بوزينگان بر منبر من بر مى جهند " و از آن پس، ديگر پيامبر را خندان نديدند تا درگذشت

مدارك گزارش هاى ما: تفسير طبرى 77/15، تاريخ طبرى 356/11، مستدرك حاكم 48/4، تاريخ خطيب 28/8 و 44/9، تفسير نيشابورى در كنار تفسير طبرى 55/15، تفسير قرطبى 286 و 283/10 النزاع و التخاصم از مقريزى ص 52، اسد الغابه 14/3- از طريق ترمذى- تطهير الجنان از ابن حجر در كنار صواعق ص 148- كه مى نويسد: ميانجيان اين گزارش از رجال صحيح اند مگر يكى شان كه موثق است- الخصايص الكبرى 118/2،

الدر المنثور191/4، كنز العمال 90/6، تفسير خازن 177/3، تفسير شوكانى 230/3 و 231، تفسير آلوسى 107/15. آلوسى مى نويسد:

در اين آيه " و ما جعلنا... الا فتنه " مقصود از جعل فتنه آن است كه آن را براى ايشان وسيله ى آزمايش وابتلا گردانيده و ابن مسيب نيز آيه را به همين گونه تفسير كرده- و اين امر را به نسبت با آن تعداد از خلفايشان بايد در نظر گرفت كه كردند آن چه كردند و از راه سنت هاى حق بگرديدند و دادگرى ننمودند و سپس نيزبايد آن را- گذشته از خلفايشان- نسبت به كارگزاران تبهكارشان در نظر گرفت يا نسبت به دستيارانشان در هر لباس. و شايد هم مقصود آيه اين باشدكه: " ما خلافت ايشان و خود ايشان راقرار نداديم مگر وسيله اى براى فتنه و آزمايش. " كه در اين فراز مذمت بسيارى از ايشان شده و ضمير " نخوفهم" را كه بر اين نهاده از آن بوده كه او فرزندان يا شجره اى داشته- به اعتبار آن كه مقصود از آن، امويان اند- و لعنت بر ايشان به خاطر كارهائى بود كه از ايشان سر زد از ريختن خون هاى بيگناهان و تعرض ناروابه نواميس و دست درازى ناسزا به اموال و جلوگيرى مردم از رسيدن به حقوق خويش، و دگرگون كردن احكام و حكم دادن بر خلاف آن چه خدا نازل كرده و ديگر زشت كارى هاى سهمناك و رسوائى هاى سترك كه تا شب و روز بپايد از يادها نمى رود و لعنت بر ايشان كه در قرآن آمده يا به صورت خاص است چنان كه شيعه مى پندارند يا به وجه عام- چنان كه ما مى گوئيم- زيرا خدا مى گويد: " به راستى كسانى كه خدا و رسول او را بيازارند خدا در دنيا و آخرت، ايشان را لعنت كرده است و هم مى گويد: توانيد بود كه اگر روى بگردانيد در زمين تباهى كنيد و روابط خويشاوندى تان را ببريد همان كسان اند كه خدا لعنتشان كرده و كرشان كرده و ديدگانشان را كور كرده است " و نيز آيات ديگر كه اشتمال حكم آن بر ايشان را مى توان سزاوارتر دانست تا ديگران. تا آخر سخن او كه بايد به كتابش بنگريد.

نگاهى به دو فراز

1- قرطبى پس از گزارش حديث رويا مى نويسد: در اين رويا عثمان و عمر بن عبد العزيز و معاويه داخل نيستند.

ما نمى خواهيم در پيرامون اين خاصه خرجى كه وى روا داشته سخن دراز كنيم و در تعميم حكم عامى لب تر كنيم كه در احاديث ياد شده و نظاير آن- در باره ى عموم بنى اميه و بخصوص بنى ابى العاص جد عثمان- آمده نظير سخن پيامبر كه به روايت صحيح از طريق بوسعيد خدرى رسيده: راستى كه پس از من خاندان من از دست امت من دچار كشتار و آوارگى خواهند شد و راستى كه سرسخت ترين توده هاى دشمن ما در برابر ما بنى اميه اند و بنى مغيره و بنى مخزوم

و نيز اين سخن او كه از راه بوذر رسيده: چون امويان به چهل تن رسند بندگان خدا را بردگان خويش مى گيرند و مال خدا را عطائى براى خويش، و كتاب خدا را مايه اى براى تبهكارى

و نيز اين كه از طريق حمران بن جابر يمامى آورده اند پيامبر سه بار گفت: واى بر امويان- چنان كه در الاصابه- 353/1 آمده- گزارش بالا را ابن منده آورده است سيوطى نيز در الجامع الكبير- به گونه اى كه از تدوين يافته ى آن 91 و 39/6 بر مى آيد آن را به نقل ازابن منده و بونعيم آورده است.

و نيزاين سخن پيامبر كه از طريق ابوذر رسيده است: چون پسران ابو العاص به سى مرد رسند مال خدا را مانند گوى دست به دست دهند و بندگان خدا را بردگان خويش و دين خدا را وسيله اى براى تبهكارى گيرند. حلام بن جفال گفت: اين حديث را بر ابوذر انكار كردند و على " ض " گواهى داد كه از پيامبر شنيدم مى گفت: آسمان سايه برسر نيفكند و زمين در بر نگرفت كسى راستگوتر از بوذر را، و گواهى مى دهم كه آن را رسول خدا گفته است.

گزارش بالا را حاكم از چند طريق آورده و به گونه اى كه در المستدرك 480/4 مى خوانيم او و ذهبى حكم به صحت آن داده اند چنانچه به نوشته ى كنز العمال- 90 و 39/6- احمد و ابن عساكر و بويعلى و طبرانى و دار قطنى نيز از طريق بوسعيد و بوذر و ابن عباس و معاويه و بوهريره آن را آورده اند.

و ابن حجر در تطهير الجنان- حاشيه ى صواعق- به سندى كه آن را حسن شمرده آورده است كه مروان براى حاجتى بر معاويه درآمد و گفت: " خرج من زياد است، شده ام پدر ده تن و برادرده تن و عموى ده تن " سپس كه برفت معاويه به ابن عباس كه با او بر تختش نشسته بود گفت: ابن عباس تو را به خدا سوگند مى دهم كه آيا نمى دانى رسول " ص " گفت: چون فرزندان پدر حكم به سى مرد رسند آيات خدا را ميان خود غنيمتى مى گيرند و بندگان خدا را بردگانى و كتاب او را وسيله ى نيرنگ و فريب و چون به 407 تن رسند نابودى شان از آن هم زودتر خواهد بود. او گفت: به خدا آرى.

و سخن پيامبر با اسنادى كه ابن حجر در تطهير الجنان- حاشيه ى صواعق ص 134- آن را حسن شمرده: بدترين عربان امويان اند و بنو حنيفه و بنو ثقيف. ابن حجر گويد: اين روايت صحيح است- به گفته ى حاكم به شرط روايت بخارى ومسلم- و آورده اند كه بوبرزه گفت: دشمن ترين تيره ها- يا مردمان- نزدپيامبر امويان بودند.

و نيز اين سخن از امير مومنان: هر امتى را آفتى است و آفت اين امت امويان اند. كنز العمال 91/6 پس از ملاحظه ى اين عمومات و احكام عام- وبه خصوص پس از توجه به آن چه تاريخ هاى مدون و سرگذشت نامه ها ثبت كرده اند و پس از احاطه به احوال و اوصاف مردمان و آن چه كردند و در گرداب آن افتادند، پس از همه ى اين ها داورى در باره ى سخن قرطبى را مى گذاريم به عهده ى وجدان شما خوانندگان گرامى!

نگاهى در سخن ابن حجر

ابن حجر نيز در صواعق ص 108 مى نويسد: " به گفته ى دميرى در حيوه الحيوان ابن ظفر گفته: اين حكم و نيز بوجهل به داء العضال " بيماريى سخت و درمان ناپذير " دچار بودند.

و اين كه پيامبر " ص " حكم و پسرش را لعنت كردزيانى براى ايشان ندارد زيرا او " ص " اين كار خود را با گفتارش كه در حديث ديگر بيان نموده جبران كرده زيرا آن جا مى گويد او بشرى است و مانند همه ى آدميان، بر سر خشم مى آيد و او از خدا خواسته است كه هر كه را دشنام گفت يا لعنت كرد يا بر او نفرين فرستاد اين ها را براى او موجب رحمت و پاكى و كفاره و تزكيه ى او قرار دهد و آن چه دميرى از ابن ظفر در باره ى بوجهل نقل كرده تاويل بردار نيست به خلاف سخنش درباره ى حكم زيرا او از اصحاب پيامبر بوده و قبيح و بسيار هم قبيح است كه يكى از صحابه به اين بيمارى دچار شود پس اگراين خبر صحيح باشد بايد آن را حمل براين كرد كه وى پيش از اسلام دچار آن بوده است. " پايان

من نمى دانم كه آيا ابن حجر مى فهمد چه كلماتى از خامه اش تراوش مى كند يا نه؟ و آيا اين سخنان را از سر شوخى مى گويد يا جدى است؟ اما اين كه عذر آورده و گفته: لعنت كردن پيامبر " ص " زيانى به حكم و پسرش نمى رساند... تا پايان، اين را از گزارشى گرفته است كه بخارى و مسلم هر يك در صحيح خود آن را از طريق بوهريره آورده اند جز اين كه او كلماتى از آن را تحريف نموده و چيزى به آن افزوده و اين هم اصل آن: خدايا محمد بشرى است و مانند افراد بشر خشم مى گيرد و من نزد تو پيمانى گرفتم كه با آن مخالفت ننمائى پس هر مومنى را كه آزردم يا دشنام دادم يا نفرين كردم يا او را تازيانه زدم اين ها را براى او كفاره ى گناهانش و موجبى براى نزديكى وى به درگاهت گردان. چنين سخنانى موجب كاستن از مقام پيامبرى است به خاطر يك اموى فرومايه، و پنداشتن اين كه دارنده ى آن مقام همچون انسانى معمولى است كه آنچه ديگران را مى شوراند او را هم مى شوراند و خود براى امورى خشم مى گيردكه شايسته ى خشم گرفتن نيست و تازه مخالف است با آيه ى قرآن كه به موجب آن، پيامبر از سر هوى و هوس سخن نمى گويد و سخن او جز وحيى كه به او مى رسد نيست، آرى او هم بشرى است اما همان طور كه در قرآن آمده: بگو من نيز بشرى هستم كه به من وحى مى شود. پس اگر در وحى بوده است كه آن رانده شده و فرزندانش را لعنت كند چه چيزى مى تواند او را از لعنت برهاند؟ مگرآن كه ابن حجر بپندارد وحى نيز پيرو هوس هاست. سهمناك است سخنى كه از دهان هاشان بدر مى آيد...

چگونه مى شود كه لعنت موجب رحمت و تزكيه و پاكى و كفاره ى گناهان گردد با آن كه به دستور خداوند، به جاى خود خورده است؟

و چه مى كند ابن حجر با اين روايت صحيح پياپى آينده كه دشنام دادن به مسلمان فسق است؟

و چگونه ايمانش به او اجازه مى دهد كه پيامبربه ناروا كسى را دشنام دهد يا لعنت كند يا گزند رساند يا مردى را تازيانه زند؟ همه ى اين ها با مقام عصمت منافى است و خداوند مى گويد: كسانى كه زنان و مردان مومن را با " انتساب " به كارهائى كه نكرده اند- بيازارند تهمت و گناهى آشكار تحمل كرده اند و در خبر صحيح آمده است كه پيامبر، دشنام گوى و بد زبان و لعنت خوان نبود و خود از نفرين فرستادن بربت پرستان سر باز زد و گفت من براى لعنت فرستادن مبعوث نشدم و مبعوث شدم براى مهربانى پس او " ص " با اميدوارى به راه يافتن هدايت در وجود آن مشركان از لعنت كردن و نفرين فرستادن بر آنان سر باز زد ولى چون در حكم و فرزندانش اميد هيچ خيرى نداشت لعنتى بر ايشان فرستاد كه رسوائى ابدى را بر ايشان ماندگار ساخت.

آرى آن روايت بخارى و مسلم راكه منافى با عصمت رسول است دست هاى آلوده به هوس در روزگار معاويه بيافريد تا هم خود را به آستان او نزديك كند و هم با شندرغاز عطاى او طمع خود را پاسخ بگويد و هم در نزد خاندان ابو العاص كه در چشم او مقرب بودند دوستانى بيابد. و هر كه خواهددر اين زمينه با مباحثى گسترده تر ازآن چه اين جا ياد كرديم آشنا شود، به كتاب " بوهريره " بنگرد كه سرور ما عبد الحسين شرف الدين عاملى نگاشته است- ص 118 تا 129-

گرفتيم كه العياذ بالله، ما در پذيرفتن افسانه هائى كه ابن حجر درباره ى پيامبر معصوم و مقدس آورده با وى همداستان شديم ولى آن بى خبر چه نيرنگى سوار مى كند كه آيات نازل شده درباره ى حكم و فرزندانش را توجيه بنمايد؟ آيا در آن، گزندى مى بيند؟ يا آن را هم مايه ى رحمت و تزكيه و كفاره ى گناهان و پاكى مى انگارد؟

و چه بسيار فاصله است ميان عقيده ى ابن حجر درباره حكم و ميان سخن بوبكر به عثمان درباره ى وى- كه بيايد-: راه عمويت به سوى آتش است. و ميان سخن عمر به عثمان: واى بر تو عثمان درباره ى لعنت شده و رانده شده ى پيامبر و دشمن خدا و رسول او با من سخن مى گوئى؟

اما اين كه خواسته است چاره اى براى بيمارى حكم بيانديشد خود مى داند كه داغى ننگين تر از اين ها به وى خورده كه همان لعنت و طرد شدن به وسيله ى پيامبر باشد. چرا كه لعنتى، پيامبر را در راه رفتنش مسخره مى كرد تا نفرين حضرت او، را گرفت. و با همه ى اين ها آيا باز هم صحابى بودن او سودى برايش دارد؟ و آيا دزدى را كه در كنار صحابه جاى گرفته تا مال هاشان را بربايد و ميان ايشان آشوبها برپا كند اصلا مى توان به عنوان صحابى پيامبر ياد كرد و به اين سان فضليتى هر چه چشمگيرتر به وى بخشيد؟ آيا منافقانى را كه آن روز در مدينه بودند مى توان از مصاحبان پيامبر شمرد كه قرآن درباره ى ايشان گويد: " برخى از مردم مدينه نيز در نفاق فرو رفته اند " اگر صرف مصاحبت با پيامبر بتواند نظاير حكم را پاك بنمايد به طريق اولى آن منافقان را پاك مى كند زيرا پرده از كار ايشان برداشته نشد بر خلاف حكم كه در دوره ى رسول و دو خليفه ى نخست پرده از كارش برداشتند تا برادرزاده اش خواست او را از آن رسوائى برهاند و بدان گونه گوئى يك دسته گياه خشك وتر آميخته را ميان مشتى مرغكان پياپى آينده بيافزود و كينه هاى به خاك سپرده شده را به درد آورد و نمايان ساخت و آن چه را مى رفت فراموش شود به يادها آورد.

وانگهى گيرم كه مصاحبت با پيغمبر، بيمارى هاى جان وامراض دل را از ميان مى برد ولى آيا دردهاى جسمانى را هم نابود مى كند؟ در كتاب هاى طب نديده ايم كه چنين اعجازى را براى آن ياد كرده و آن را از جمله دواهائى شمرده باشند كه براى دردى از دردها سودمند است- و از جمله براى آن بيمارى سخت و درمان ناپذير كه ابن حجر پنداشته است صرفا به خاطر مسلمان و صحابى بودن حكم نبايد در وى راه يابد و جايز دانسته است كه ابتلاى او به اين بيمارى، پيش از پيوستنش به مسلمانان باشد كه زنده باد اين طب نو ظهور!

بسيار ممكن مى نمايد كه اين بيمارى سخت و درمان ناپذير از علل رانده شدن آن مرد از مدينه بوده و پيامبر نخواسته است كه ميان ياران او و در پايگاه پيام آورى اش فردى رسوا مانند او باشد.

گفتگو را كه با يكديگر به اين جا رسانديم و حكم و ارج او را كه در ادوار زندگى اش- چه در دوره ى مسلمانى و چه در دوره جاهليت- شناختيم اينك اشعارى را بخوان كه سالم بن وابصه براى تقرب به معاويه بن مروان بن حكم سروده و گفته:

" هنگامى كه يك روز امويان به افتخار كردن پردازند

قريش خاموش مى ماند و گويد آنان اندكان فضل و بخشش

و چون گفته شود: بهترينتان را بياوريد

همه همداستان شوند كه بهترين همه ى مردم حكم است

مگر نه شما زادگان مروان، باران كشور مائيد

-و آن هم هنگامى كه سال قحطى از پر شدن مشگ ها جلوگيرى مى كند- "

سبحان الله چه خواهد بود ارزش آدميانى كه بهترينشان حكم باشد و چه حكمى دارد آن خشكسالى اى كه باران آن، فرزندان مروان باشند؟ اين سخنان هيچ نيست مگر افسانه هاى پيشينيان كه دست تندروان در برتر خوانى ها آن را ساخته است.

باز خواستي از عثمان در پناه دادن به حکم

با من بيائيد تا از خليفه بپرسيم چرا لعنت شده و طرد شده ى رسول " حكم " را پناه داده با آن كه در برابر چشم و بيخ گوش خودش بود كه آيات قرآن در مذمت وى فرود آمد و لعنت هاى پيوسته- از زبان پيامبر- هم به سوى او سرازير شد هم به سوى كسانى كه از پشت او بدر آمدند- به جز مومنان ايشان كه بسيار اندكند- اين كار عثمان چه مجوزى داشت و چرا او را به مدينه ى پيامبر برگرداند با آن كه وى " ص " او و پسرانش را از آن شهر طرد كرده بود تاآن جا را از پليدى ها و ناپاكى هاى امويان پاك كند و عثمان از بوبكر و سپس عمر خواست كه او را برگردانند و هر دوى ايشان گفتند گرهى را كه پيامبر زده من باز نمى كنم و حلبى درسيره 85/2 مى نويسد: به او " حكم " مى گفتند: رانده شده و لعنت شده ى پيامبر. و پيامبر او را به طائف راند و تا پايان روزگار پيامبر و بخشى از روزگار بوبكر در آن جا درنگ كرد و چون عثمان از بوبكر خواست كه اورا به مدينه بيارد وى نپذيرفت و در پاسخ عثمان كه گفت: عموى من است گفت: راه عمويت به سوى آتش است هيهات هيهات كه چيزى از آن چه را پيامبر انجام داده من تغيير دهم به خدا كه هرگز او را باز نمى گردانم و چون بوبكر مرد و عمر بر سر كار آمد عثمان در باره ى حكم با او به سخن پرداخت واو گفت: واى بر تو عثمان در باره ى لعنت شده و طرد شده ى پيامبر و دشمن خدا و پيامبر با من سخن مى گوئى؟ پس از آن چون عثمان خلافت يافت وى را به مدينه برگردانيد و اين كار بر مهاجران و انصار گران آمد و بزرگان صحابه آن را منكر شمردند و اين خود از بزرگ ترين عوامل شورش عليه او بودپايان سخن حلبى. آيا خليفه سرمشقى نيكو در پيامبر براى خود نمى يافت باآن كه خدا مى گويد: راستى كه براى شما در پيامبر سرمشقى نيكو است، براى آن كسان كه اميدوار به خدا و روز قيامت باشند و خدا را بسيار ياد كنند يا مگر قبيله و خويشان او در نزد وى محبوب تر از خداو رسول بودند با آن كه گفته ى قرآن در برابر وى بود: بگو اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و خويشانتان و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كسادآن مى هراسيد و مسكن هائى كه بدان خوشدليد نزد شما از خدا و پيغمبر او و جهاد در راه وى محبوب تر است، انتظار بريد تا خدا فرمان خويش بياردكه خدا گروه عصيان پيشگان را هدايت نمى كند " توبه آيه ى 24 "

وانگهى خليفه با چه مجوزى آن همه بخشش هاى كلان از حقوق و سهميه هاى مسلمانان رابر آن مرد روا داشت؟ و آن هم پس از دادن سرپرستى به او در كار گرفتن صدقات كه شرط آن، اعتماد به شخص و درستكار بودن او است و لعنت شده نه درستكار است و نه مورد اعتماد.

باز خواستي در مورد صدقات قضاعه

و پس از اين ها از حكم و خليفه اى كه او را به كار گماشته مى پرسيم چه موجبى داشت كه اموال صدقات قضاعه را به مركز خلافت حمل كنند با اين كه بنابرآن چه در ص 16 گذشت در سنت اسلام، ثابت چنان است كه بايد آن را ميان فقراى همان محل بخشش كنند و اقوال فقها نيز همين را مى رساند، بوعبيد در الاموال ص 596 مى نويسد: امروز همه ى علما اجماع دارند بر پيروى از همان سنت ها و مى گويند مردم هر شهرى از شهرها يا اهل هر آبى از آب ها تا وقتى كه در ميان خودشان نيازمند هست- يكى و بيشتر- سزاوارترند به استفاده از صدقات خودشان هر چند كار به آن جا كشد كه همه ى صدقاتشان به هزينه ى خودشان رسد و كارگزار صدقه وقتى بر مى گردد چيزى به همراه نداشته باشد، و احاديث هم كه آمده همين دستور را روشن مى كند. " سپس احاديثى ذكر كرده و در ص 597 مى نويسد: بوعبيد گويد: همه ى اين احاديث، ثابت مى كند كه هر قومى به استفاده از صدقات خود سزاوارترند، تا آن گاه كه ديگر نيازى به آن نداشته باشند و اين استحقاق خاص را كه براى ايشان در مقابل ديگر فقرا قائليم بر اساس سنتى است كه احترام همسايگى و نزديك بودن خانه شان را به خانه ى ثروتمندان ثابت مى كند. پايان

آيا در ميان قضاعه هيچ نيازمندى نبود تا به وى داده شود و آيا در مدينه هيچ يك ازفقراى مسلمانان نبودند تا آن ثروت كلان ميان ايشان به مساوات تقسيم شود؟ با آن كه: صدقات تنها براى تهيدستان است و مستمندان و كارگزاران آن تا پايان آيه... پس اختصاص دادن آن ها به حكم براى چه بوده است؟

با من به سراغ بيچاره ى صاحب ثروتى بيائيد كه بخواهد يا نخواهد صدقات رااز او مى گيرند و او هم ميداند كه آن اموال از دست آن گردنكشان يا آن باجگيرهاى سيه روى همچون حكم و مروان و وليد و سعيد به كجا سرازير مى شود و به يارى آن، چه گناهان و پرده درى ها به انجام مى رسد و هنوز هم گوش او از آواى آن چه خالد بن وليد،- شمشير خدا "!!! "- با مالك بن نويره و زن و كسان و دارائى اش كرد تهى نشده است با آن كه او از خوانندگان قرآن مى شنيد كه اين آيه را مى خواندند: از اموال ايشان صدقه اى بگير و بوسيله ى آن ايشان را پاك نما و تزكيه كن " سوره ى توبه آيه ى 140 "

اكنون آيا چنان بيچاره اى، گرفتن اين اموال را براى پاك و تزكيه شدن مى بيند؟ داورى تنها با خداست.

آرى روسبى باز ثقيف- مغيره بن شعبه- مى گويد: پيامبر به ما دستور داد كه صدقات را به ايشان رد كنيم و حساب آن با ايشان است و ابن عمر مى گويد: آن را به ايشان دهيد هر چند كه با آن باده گسارى كنند و مى گويد: آن را به اميران رد كنيد هر چند كه با آن بر سر سفره هاشان گوشت سگ ها را پاره پاره كنند

ما هيچ ارزشى براى اين فتوى ها قائل نيستيم و گمان نمى كنم كه پژوهش گران نيز ارجى به آن نهندزيرا كه آن ها زائيده ى خوش بينى هائى خشك و خالى است و درباره ى چنان اميران- با اسنادى كه حاكم و ذهبى حكم به صحت آن داده اند- از طريق جابر پسر عبد الله انصارى رسيده است كه پيامبر به كعب بن عجره گفت: اى كعب خدا تو را از امارت بيخردان پناه دهد پرسيد اى رسول خدا امارت بيخردان چيست؟ گفت اميرانى كه پس ازمن خواهند بود، نه با راهنمائى هاى من به راه مى آيند و نه شيوه ى مرا روش خود مى گردانند پس كسانى كه ايشان را به- دروغگوئى شان تصديق كنند و بر ستمكارى شان يارى شان دهند از من نيستند و من از