الغدير جلد ۱۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه علي اکبر ثبوت

- ۳ -


بذل و بخشش هاى خليفه به حكم بن ابى العاص

صدقات قضاعه را به عمويش حكم بن ابى العاص- رانده شده ى پيامبر- واگذارد و اين پس از آنى بود كه او را به خود نزديك كرد و به خويش چسباند. روزى كه گام در مدينه نهاد پيراهنى كهنه و پاره و تكه تكه بر تن داشت و كارش راندن بزها بود، مردم كه نخست اين همه فلاكت را در حال او و همراهانش نگريسته بودند پس از لحظه اى چند كه او به درون خانه ى خليفه شد و بيرون آمد ديدندش كه پيراهنى از خز بر تن دارد و عباى اشراف را در بر " تاريخ يعقوبى 41/2 "

و بلاذرى در الانساب 28/5- به گزارش از ابن عباس مى نويسد: از جمله انتقادهائى كه به عثمان شد در مورد حكم بن ابى العاص بود كه او را به كارگزارى صدقات قضاعه برگماشت و مبلغ آن را كه 300000 درم رسيد چون به نزد او آورد به خودش بخشيد.

و ابن قتيبه و ابن عبد ربه و ذهبى گوينداز جمله نكوهش هاى مردم به عثمان در موردحكم، رانده شده ى پيامبر بود كه او را پناه داد و صد هزار سكه به وى بخشيد با آنكه بوبكر و عمر از پناه دادن او سرباز زدند.

و عبد الرحمن بن يسار گفت: كارگزار صدقات مسلمانان را بر بازار مدينه ديدم كه چون شب شد عثمان به نزد وى آمد و به او گفت: آن را به حكم ده و عثمان چون كسى از خانواده اش را جايزه اى مى داد آن را برايش به صورت مقررى از بيت المال درمى آورد وبه او مى گفت انشاء الله اين قرار خواهد بود و باز هم به تو خواهيم داد، عبد الرحمن او را از اين كار باز مى داشت تا سرانجام عثمان به پافشارى افتاد و گفت: تو خزانه دار ما هستى وقتى چيزى به تو داديم بگير و چون دربرابرت سكوت كرديم تو هم خاموش باش گفت بخدا سوگند دروغ گفتى من خزانه دار تو و خانواده ات نيستم خزانه دار مسلمانانم، پس روز جمعه به هنگامى كه عثمان خطبه مى خواند او بيامد و گفت: مردم عثمان پنداشته كه من خزانه دار او و خانواده اش هستم با آن كه من خزانه دار مسلمانان بودم و بس و اين هم كليد بيت المالتان پس آن را بيافكند و عثمان آن را در بر گرفت و به زيد بن ثابت سپرد " تاريخ يعقوبى "145/2".

امينى گويد: نظير اين پيش آمد را براى زيد بن ارقم و عبد الله بن مسعود نيز نقل كرده اند- كه بيايد- و شايد اين گونه عكس العمل از ديگر كارگزاران صدقات هم ديده شده باشد و خدا داناتراست.

حكم و چه مى دانى حكم چيست؟

كارش اخته گرى بود و گوسفندان را اخته مى كرد در مكه در همسايگى پيامبر " ص " مى زيست و از همان ها بود كه كار را بر وى " ص " سخت كرده بودند و به گفته ى ابن هشام در سيره ى خود- 25/2- از بسيارى آزارهائى كه به پيامبر " ص " مى رساند همانند بولهب شمرده مى شد و طبرانى از داستان عبد الرحمن پسر بوبكر آورده است كه حكم نزد پيامبر " ص " مى نشست و چون وى " ص " سخن مى گفت او با حركات چشمش به توهين مى پرداخت پس پيامبر " ص " او را ديد و گفت: به همين گونه بمان و پس ازآن هميشه چشمش پرش داشت تا مرد.

و در گزارش مالك بن دينار: پيامبر " ص " به حكم بگذشت و حكم شروع كرد به مسخره كردن پيامبر " ص " با حركات انگشتش. پس پيامبر او را ديد و گفت: خدايا او را به لرزش و ارتعاش دچار كن پس در همان جا دچار لرزش و ارتعاش گرديد- و حلبى مى افزايد: و ابتلايش به اين بيمارى پس از آن بود كه يك ماه بيهوش افتاده بود.

گزارش بالا را از طريق اين حافظان: طبرانى، بيهقى، حاكم، در ج 1 ص 237 آورديم و درست بودن آنرا باز نموديم.

و بلاذرى در الانساب 27/5 مى نويسد: حكم بن ابى العاص در جاهليت همسايه ى پيامبر " ص " بود و پس از ظهور اسلام بيش از همه ى همسايگان دگر، او " ص " را آزار مى رساند، پس از فتح مكه، به مدينه آمد و در دين او طعن و ترديد داشتند، پشت سر پيامبر "ص " راه مى افتاد و با تكان دادن دهان و بينى تقليد در مى آورد و چون او" ص " به نماز مى ايستاد وى هم پشت سرش مى ايستاد و با حركات انگشتان مسخره بازى در مى آورد و به همان گونه در حالت ارتعاش ماند و به جنون مبتلاشد و يك روز كه پيامبر " ص " در خانه ى يكى از زنانش بود او دزديده نگاه مى كرد و چون رسول وى را بشناخت با نيزه اى كوچك بيرون شد و گفت: كيست كه اين قورباغه ى ملعون را از سوى من جواب بدهد؟ سپس گفت:

به خدا كه او و خاندانش نبايد با من در يك جا باشند پس همه شان را به طائف تبعيد كرد و چون رسول درگذشت عثمان به شفاعت از ايشان با ابوبكر سخن گفت و خواست كه بازشان گرداند او نپذيرفت وگفت: من رانده شدگان رسول " ص " را پناه نمى دهم سپس كه عمر خلافت يافت با او نيز درباره ى ايشان به سخن پرداخت و او نيز پاسخى مانند بوبكر داد و چون عثمان به خلافت رسيد ايشان را به مدينه درآورد و گفت: من در باره ى ايشان با رسول سخن گفته و از او خواسته بودم كه بازشان گرداند و او بمن وعده داده بود كه به ايشان اجازه بازگشت دهد ولى پيش از اجازه درگذشت، پس مسلمانان از اين كه ايشان را به مدينه وارد كرده بود زبان به نكوهش گشودند.

واقدى گويد: حكم در ايام خلافت عثمان در مدينه درگذشت و او بر وى نماز گزارد و بر گورش چادر زد.

و آورده است كه سعيد بن مسيب گفت: عثمان خطبه خواند و دستور داد كبوترها را سر ببرند و گفت: در خانه هاى شما كبوتر زياد شده و سنگ پرانى نيز زيادگرديده و چيزى از آن نيز به ما خورده، يكى از مردم گفت: رانده شده هاى پيامبر " ص " را پناه مى دهد و آن گاه مى گويد كبوترها را بكشيد.

و درص 125 نيز اين گزارش را به عبارتى كوتاه تر آورده و دو بيت از حسان بن ثابت درباره ى عبد الرحمن بن حكم نقل كرده- كه در گزارش بوعمر خواهد آمد- و آن گاه گفته: وى سخنان محرمانه ى رسول " ص " را افشا مى كرد پس بر وى نفرين فرستاد و او را به سوى طائف گسيل داشت- و همراه با او نيز عثمان ازرق و حارث و جز آن دو از فرزندانش را- و گفت با من نبايد در يك جا باشيد و ايشان همچنان رانده شده و در تبعيد بودند تا عثمان ايشان را برگردانيد و اين كارش از انگيزه هائى بود كه مردم را به نكوهش او واداشت.

و در سيره ى حلبى 1 ر 337 مى خوانيم: پيامبر در مدينه نزد يكى از زنانش بود و حكم از در خانه ى او دزدانه نگاه مى كرد پس رسول با نيزه اى كوچك- و گفته اند با ميخ و شاخى باريك- كه در دست داشت به سوى او بيرون شد وگفت: " كيست كه از جانب من پاسخ اين قورباغه را بدهد، اگر بيابمش چشمش را كور مى كنم " پس او و فرزندانش رانفرين كرد- اين گزارش را ابن اثير نيز به اختصار در اسد الغابه 34/2 آورده است.

و بوعمر در استيعاب مى نويسد: پيامبر حكم را از مدينه بيرون كرد و از آن جا براند پس وى درطائف فرود آمد و پسرش مروان نيز با او بيرون شد و در انگيزه اى كه موجب شد رسول او را تبعيد كند به اختلاف سخن رفته، برخى گفته اند او نيرنگ مى زد و خود را پنهان مى كرد و آن چه را پيامبر " ص " درباره ى مشركان قريش و ديگر كفار و منافقان به صورت سرى با ياران خود مى گفت او مى شنيد و آن را بر ملا مى كرد تا اين كارش آشكار شد و نيز او پيامبر را در راه رفتن و پاره اى حركاتش تقليد مى كرد- و ديگر كارهائى كه خوش ندارم ياد كنم- و گفته اند كه پيامبر، راه رفتنش با سنگينى و وقار بود و حكم نيز تقليد او را در مى آورد پس يك روزپيامبر نگاه كرد و او را ديد و گفت: همچنين بمان. و از آن روز حكم دچار ارتعاش و لرزش اعضا گرديد و عبد الرحمن بن حسان بن ثابت او را بنكوهيد و در هجو عبد الرحمن بن حكم گفت: به راستى كه نفرين شده، پدرت بود پس استخوان هاى او را بيفكن كه اگر آن را از دست بيفكنى ديوانه ئى مبتلا به رعشه را از دست مى افكنى

كه از كار پرهيزگارانه، شكم تهى و گرسنه مى گردد و از كار پليد شكم گنده و سير مى شود

و بو عمر از طريق عبدالله پسر عمرو بن عاص آورده است كه رسول " ص " گفت: " مردى ملعون بر شما در مى آيد " و من از عمرو جدا شده بودم تا لباسش را بپوشد و به نزد رسول " ص " آيد و همه اش نگران بودم كه مبادا او نخستين كسى باشد كه درآيد پس حكم داخل شد

و ابن حجر در تطهير الجنان كه در كنار صواعق چاپ شده ص 144 مى نويسد: و با سندى كه رجال آن رجال صحيح اند آمده است كه عبد الله بن عمر گفت پيامبر " ص " گفت: " در اين ساعت مردى ملعون بر شما وارد خواهد شد " و من همچنان بيتابانه ورود و خروج را در نظر داشتم تا فلان كس- به تصريح روايت احمد يعنى حكم- وارد شد. و بلاذرى در الانساب 126/5 و حاكم در مستدرك 481/4 و واقدى- به نقل سيره ى حلبى 337/1- مسندا آورده اند كه عمروبن مره گفت: حكم از پيامبر اجازه ى ورود خواست و حضرت كه صداى او را شناخت گفت: اجازه اش بدهيد كه لعنت خدا بر او باد و بر هر كه از پشت وى به در مى آيد- مگر مومنان ايشان كه اندك اند- " بيشترشان " صاحبان نيرنگ و فريبكارى اند دنيا به ايشان داده مى شود و در آخرت بهره اى ندارند. و در عبارتى كه ابن حجر در تطهير الجنان كه در حاشيه ى صواعق چاپ شده آورده مى خوانيم:

اجازه اش بدهيد كه لعنت خدا و همه مردمان و فرشتگان بر او باد و بر آن چه از پشتش خارج مى شود در دنيا سرفرازى مى يابند و در آخرت به خوارى دچار مى شوند و صاحبان نيرنگ و فريب هستند- مگر شايستگان ايشان كه بسيار اندكند.

و حاكم در مستدرك 481/4 گزارشى آورده و آن را صحيح شمرده كه به موجب آن عبد الله بن زبير گفت پيامبر، حكم و فرزندانش را نفرين كرد.

و دار قطنى در الافراد و نيز طبرانى و ابن عساكراز طريق عبد الله بن عمر آورده اند كه وى گفت: شبانه به نزد پيامبر كوچيدم پس على بيامد و پيامبر " ص " او را گفت: نزديك بيا پس او همچنان به وى نزديك شد تا گوش بر دهان پيامبر نهادو همين طور كه وى برايش نجوا مى كرد او مانند فردى نگران سر برداشت و پيامبر به على گفت: برو و او را همان گونه بياور كه گوسفند را به سوى شير دوشنده مى آرند. و من ناگهان على را ديدم كه گوش آويخته حكم را به دست گرفته او را داخل كرد و در برابرپيامبر بر پاى داشت پس پيامبر سه باراو را لعنت كرد و سپس گفت او را در جائى بدار تا گروهى از مهاجر و انصاربه سوى او شوند سپس بر او نفرين فرستاد و لعنت كرد و گفت: البته اين با كتاب خدا و سنت رسول مخالفت خواهدكرد و از پشت او فتنه هائى به در مى آيد كه دود آن به آسمان مى رسد گروهى از آن مردم گفتند: اين كمتر و خوارتر از آن است كه اين كارها از وى برآيد گفت: چنان خواهد بود كه گفتم و برخى از شما نيز در آن روز پيروان او خواهيد بود " كنز العمال 90 و 39/6 "

و ابن عساكر از طريق عبد الله بن زبير آورده است كه وى بر روى منبر گفت: قسم به پروردگار اين خانه ى محترم و اين شهر محترم " مكه " كه حكم بن ابو العاص و فرزندانش به زبان پيامبر، نفرين شده اند

و به گزارشى، او در حال طواف كعبه گفت: قسم به پروردگار اين ساختمان كه پيامبر حكم وفرزندانش را لعنت كرد كنز العمال90/6

و ابن عساكر از طريق محمد بن كعب قرظى آورده است كه او گفت: پيامبر، حكم و زادگانش را لعنت كرد مگر نيكان ايشان را كه اندك اند.

و ابن ابى حاتم و ابن مردويه وعبد بن حميد و نسائى و ابن منذر گزارشى آورده اند- كه حاكم نيز آن رانقل و به صحت آن داورى نموده- و به موجب آن، عبد الله گفت: من در مسجد بودم كه مروان خطبه خواند و گفت: خداوند به خليفه- معاويه- راى نيكوئى درباره ى يزيد القاء كرده كه او را جانشين خود برگزيند چرا كه بوبكر هم عمر را جانشين خود گردانيد عبد الرحمن بن ابوبكر گفت: مگر دستگاه قيصر روم است؟ به خدا كه بوبكر خلافت را نه در ميان فرزندانش قرار داد و نه ميان كسى از خانواده اش، و رفتار معاويه نيز تنها بخاطر بزرگداشت فرزندش و مهربانى به او است مروان گفت: مگر تو همان نيستى كه به پدر و مادرش گفت: ننگ بر شما باد؟ عبد الرحمن گفت مگر تو پسر همان ملعونى نيستى كه پيامبر، پدرت را لعنت كرد؟ عايشه اين بشنيد و گفت: مروان توئى كه به عبد الرحمن چنين و چنان گفتى؟ به خدا دروغ گفتى اين درباره ى او نازل نشد درباره فلان پسرفلان نازل شد.

و به گزارشى ديگر از زبان محمد بن زياد: چون معاويه براى پسرش بيعت گرفت مروان گفت: اين همان شيوه ى بوبكر و عمر است عبد الرحمن گفت بلكه شيوه هراكليوس و قيصر روم است مروان گفت: اين مرد همان است كه خدا درباره ى او گفت: كسى است كه به پدر و مادرش گفت: ننگ بر شما تا پايان آيه. اين خبر به عايشه رسيد وگفت: " مروان دروغ گفت. مروان دروغ گفت. به خدا سوگند او نيست كه در باره ى وى است و اگر مى خواستم كسى را كه آيه درباره اش نازل شده نام مى بردم ولى رسول پدر مروان را در حالى لعن كرد كه مروان در صلب او بودپس مروان خرده ريزه اى از لعنت خدا است " و به يك گزارش: " ولى رسول خدا پدرت را در حالى لعن كرد كه تو در صلب او بودى پس تو خرده ريزه اى ازلعنت خدائى " و به گزارش الفائق: " پس تو چكيده ى پليدى از لعنت خدا و لعنت رسول او هستى. "

برگرديد به مستدرك حاكم 481/4، تفسير قرطبى 197/16، تفسير زمخشرى، 99/3، الفائق ازهمو 325/2، تفسيرابن كثير 159/4، تفسير رازى 491/7، اسد الغابه از ابن اثير 34/2، نهايه از ابن اثير 23/3، شرح ابن ابى الحديد 55/2، تفسير نيشابورى كه در كنار تفسير طبرى چاپ شده 13/26، الاجابه از زركشى ص 141، تفسير نسفى كه در كنار تفسير خازن چاپ شده 132/4، صواعق از ابن حجر ص 108، ارشاد السارى از قسطلانى 325/7، لسان العرب 73/9، الدر المنثور 41/6، حيوه الحيوان از دميرى 399/2، سيره حلبى 337/1، تاج العروس 69/5، تفسير شوكانى 20/5، تفسير آلوسى 20/26، سيره زينى دحلان كه در كنار سيره حلبى چاپ شده: 245/1.

شايان توجه: حديث ياد شده را در بيشتر- اگر نگوئيم همه ى- ماخذ بالا با همان عبارات كه ما آورده ايم مى توان يافت جز اين كه بخارى در بخش تفسير سوره احقاف از صحيح خود- كه آن را آورده لعنت به مروان و پدرش را از آن انداخته و آن چه را عبد الرحمن گفته، خوش نداشته كه ياد كند و اين است شيوه ى وى در بيشتر گزارشگرى هايش. و اين هم عبارت او:

مروان را معاويه به كارگزارى حكومت در حجاز برگماشته بود، روزى به خطبه پرداخت و يزيد رابه يادها آورد تا براى پس از پدرش بااو بيعت كنند پس عبد الرحمن بن ابوبكرچيزى گفت و او گفت: بگيريدش. پس وى به خانه ى عايشه درآمد و به او دست نيافتند پس مروان گفت: اين است همان كه خدا درباره ى او اين آيه را نازل كرده: كسى است كه به پدر و مادرش گفت " ننگ بر شما باد آيا مرا وعده مى دهيد " پس عايشه از پشت پرده گفت خداوند چيزى از قرآن درباره ى ما نفرستاد جز اين كه بى گناه بودن مرا فرو فرستاد.

و اين حديث، دروغ بودن گزارشى را ثابت مى كند كه- چنانچه در ج 7 ص 236 از چاپ دوم گذشت حضرات به امير مومنان و ابن عباس بسته اند كه آيه ى " و اصلح لى فى ذريتى " در باره ى بوبكر نازل شده است.

و پس ازهمه ى اين ها حكم همان است كه مردم را به گمراهى مى خواند و از مسلمان شدن باز مى داشت روزى حويطب با مروان در يك جا بودند مروان از وى پرسيد چند سال دارى وى او را آگاه ساخت پس او گفت: پيرمرد تو چندان دير به اسلام گرويدى كه جوانان از تو پيشى جستند، حويطب گفت: از خدا يارى مى خواهيم، به خدا سوگند من بارها مى خواستم مسلمان شوم و در همه ى موارد پدرت مانع من مى شد و مى گفت: براى يك دين تازه، سرفرازى ات را پائين مى آورى و كيش پدرانت را رهامى كنى و پيرو مى گردى؟ مروان خاموش شد و از آن چه به وى گفته بود پشيمان گرديد. تاريخ ابن كثير 70/8.

حكم در قرآن

ابن مردويه آورده است كه بوعثمان نهدى گفت چون مردم با يزيد بيعت كردند مروان گفت: اين به همان شيوه ى بوبكر و عمر است- تا پايان داستان كه ياد شد- پس عائشه گفت: آن آيه در باره ى عبد الرحمن نازل نشده ولى اين آيه درباره ى پدرت نازل شده كه: فرمان نبر هر سوگند پيشه ى حقير را كه عيبجو و پادوى سخن چينى است سوره ى قلم آيه 10.

برگرديدبه: الدر المنثور 251 و 41/6، سيره حلبى 337/1، تفسير شوكانى 263/5، تفسير آلوسى 28/29 سيره زينى دحلان در كنار سيره حلبى 245/1. و ابن مردويه آورده است كه عايشه به مروان گفت: شنيدم پيغمبر به پدر و جد تو- ابو العاص بن اميه- مى گفت مقصود از شجره ى ملعونه كه نام آن در قرآن آمده شمائيد.

گزارش بالا را، هم سيوطى در الدر المنثور 191/4 آورده است و هم حلبى در سيره 337/1 و هم شوكانى در تفسير خود 231/3 و هم آلوسى در تفسير خود. و در عبارت قرطبى در تفسير او 286/10 گزارش را به اين گونه مى خوانيم:

عايشه به مروان گفت: خدا پدرت را هنگامى لعنت كرد كه تو در صلب او بودى، پس تو پاره اى از لعنت خدا هستى و سپس گفت " و پاره اى از " شجره ى ملعونه كه نام آن در قرآن آمده است.

ابن ابى حاتم از زبان يعلى بن مره آورده است كه رسول " ص " گفت " بنى اميه راديدم بر منبرهاى زمين، و زود است كه بر شما سلطنت نمايند و بيابيد كه ايشان صاحبان بدى ها هستند " و از همين روى بود كه رسول اندوهگين شد تا خدا اين آيت فرستاد رويائى كه به تو نشان داديم و نيز شجره ى ملعونه در قرآن را تنها آزمايشى قرار داديم براى مردم، ما بيمشان مى دهيم اما جز طغيان سخت نمى افزايدشان سوره ى اسراء آيه ى 60.

وابن مردويه آورده است كه حسين بن على گفت: يك روز رسول " ص " اندوهگين بود، گفتندش اى رسول تو را چه مى شود گفت: در خواب به من چنان نمودندكه گويا بنى اميه اين منبر مرا دست به دست مى گردانند گفتند اى رسول اندوه مخور كه اين دنيائى است كه به ايشان مى رسد پس خدا اين آيت فرستاد: رويائى كه به تو... تا پايان آيه.

و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى و ابن عساكر آورده اند كه سعيدبن مسيب گفت رسول در خواب امويان را بر منبرها ديد و اين او را بد آمد پس خدا به او وحى فرستاد: اين تنها دنيائى است كه به ايشان داده شده پس ديده ى او روشن شد و همين است كه خدا مى گويد: رويائى را كه به تو... تاپايان آيه.

و طبرى و قرطبى و ديگران از طريق سهل بن سعد آورده اند كه رسول " ص " در خواب بنى اميه را ديد مانند بوزينه ها بر منبر او بر مى جهند پس او را ناخوش آمد و ديگر خنده بر لب او آشكار نشد تا درگذشت و خدا اين آيه فرستاد: رويائى را كه به تو... تا پايان آيه.

و قرطبى و نيشابورى آورده اند كه ابن عباس گفت: مقصود از شجره ى ملعونه در قرآن، امويان اند.

و ابن ابى حاتم از زبان پسر عمرو آورده است كه پيامبر " ص " گفت در خواب فرزندان حكم را ديدم كه مانند بوزينگان از منبرها بالا مى رفتند پس خدا اين آيه فرستاد: رويائى را كه به تو نشان داديم و نيز شجره ى ملعونه- يعنى حكم و فرزندان او- راتنها آزمايشى گردانيديم براى مردم.

و در يك عبارت: پيامبر " ص " در خواب ديد كه فرزندان حكم اموى منبر او را چنان دست به دست مى گردانند كه كودكان توپ را، پس او را بد آمد.