در تاريخ آمده است که چون زينب
مشاهده کرد امامعليه
السلام روي زمين
افتاد و لشکر بيشرم و مأموران ننگين پسر
مرجانه و يزيد اطراف بدن مطهرش را براي به
شهادت رساندن آنحضرت گرفتهاند از خيمه بيرون
آمد و خطاب به پسر سعد با سرزنش و ملامت و
بهصورتي تحقيرآميز فرمود: يَا ابْنَسَعْد!
اَيُقْتَلُ اَبُوعَبْدِاللَّهِ وَ اَنْتَ
تَنْظُرُاِلَيهِ ؟
[
اي پسر سعد! آيا ابوعبداللَّه الحسين کشته
ميشود و تو مينگري؟]
يعني چگونه تن به
اين ننگ و پستي ميدهي که فرزند عزيز فاطمه و
پسر پيغمبر خدا را در پيش روي تو بکشند و تو
که ادعاي مسلماني ميکني و خود را يک انسان
ميداني و از نظر قرابت و ارتباط با آنحضرت
نيز هر دو از تيره قريش و هر دو از شهر مکه و
اهل حجاز هستيد هيچگونه دفاعي از او نميکني
و اينگونه بيتفاوت هستي؟ ابن سعد که تا به
آن ساعت سرمست پيروزي و مغرور امارت و رياست
برلشکر پسر زياد بود و جز تملق و چاپلوسي و
اظهار ذلت و خواري چيزي نديده بود، و در فکر
بود تا غائلة هر چه زودتر پايان پذيرد و او به
حکومت ري - که همه اين ننگها را براي رسيدن به
آن برخود خريده بود - برسد و پيوسته خوابهاي
طلايي رفتن به استان ري و تکيه زدن بر تخت حکومت و فرمانروايي آن
خطّه را ميديد، چنان از اين جمله کوتاه که در
آن موقع حساس از دهان دختر شجاع اميرالمؤمنين
عليه السلام
خارج شد يکّه خورد و چنان اين جمله کوتاه چون
پتک محکم و آهنين بر مغز او کوبيده شد و افکار
طلايي و پايههاي کاخ غرور او را در هم
فروريخت که بيخود و بياختيار شروع بهگريه
کرد و سيلاب اشک از ديدگانش فرو ريخت و
برريشهايش سرازير شد و براي تيره روزي و
بدبختي فراواني که براي خود خريده بود زار زار
گريستن آغاز کرد ، اما صورت خود را از بانوي
قهرمان کربلا برگرداند تا زينب آثار شکست را
در چهرهاش نبيند و احياناً هدف جملات ديگري
از سخنان کوبنده و ملامتآميز دختر فداکار و
باشهامت زهراعليها
السلام که نقش
تيرهاي کاري را داشت قرار نگيرد! با اين حال
دختر علي از پاي ننشست و نگاهي به سمت آن قوم
بيشرم کرد و صدا زد: اَما فيکُم مُسْلِم
[
آيا در ميان شما يک نفر مسلمان نيست؟]
باري زينب
عليها السلام با
همين يکي دو جمله کوتاه چنان تزلزلي در ارکان
لشکر دشمن و روحيه آنها افکند که تا پايان عمر
ننگينشان اثر گذارد. حتّي برخي از تواريخ نقل
کردهاند که از همانجا گروهي را به فکر قيام
بر ضدّ بنياميه و حکومت دست نشانده آنها در
کوفه انداخت و خود را از معرکه کنار کشيدند و
بعدها به توّابين معروف شدند و بهدستياري
مختار حکومت عبيداللَّه بن زياد را در کوفه
سرنگون کردند. حتي ميتوان گفت مرثيههاي
زينب بربالين برادرش ، رو کردن به سوي مدينه و
سخن گفتن با جدّ و مادرش ، رفتار و کردارش در
عصر روز عاشورا و صبح روز بعد جنبه تبليغي
داشته و کاملاً حساب شده و دقيق بوده است و به
وسيله همان سخنان و اعمال خود ، زمينه انقلاب
برضدّ ستمگران را در ميان مردم فراهمکرده و
از فرصت که پيش آمده حدّ اکثر استفاده را براي
به ثمر رساندن قيام مقدس امامعليه
السلام کرده است،
چنانکه مادرش فاطمهعليها
السلام نيز گاهي از
چنين فرصتها و وسايلي استفاده ميکرد و
انحرافات پيش آمده و ظلمهايي را که به او شده
بود به گوش فريب خوردگان ميرسانيد.
براي نمونه
برخي از مرثيههاي نقل شده در تاريخ را ذکر
ميکنيم. مرحوم سيدرحمه
الله در کتاب لهوف
از حميد بن مسلم چنين روايت ميکند: عصر
عاشورا زنان را از خيمهها بيرون ريختند و آن
خيمهها را آتشزدند، در اين وقت زنان صيحه
ميزدند و چون چشمشان به کشتگان افتاد لطمه
بهصورت زدند. راوي ميگويد: به خدا سوگند
دختر عليعليه
السلام را فراموش
نميکنم که در مرثيه برادرش حسينعليه
السلام با صوتي
حزين و دلي غمگين ميگفت: وا مُحَمّداه! صَلّي
عَلَيْکَ مَليکُ السَّماءِ، هذا حُسَينٌ بالعراءِ، مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ،
مُقَطَّعُ الاَعْضاءِ، واثَکْلاهُ وَ بَناتُکَ
سَبايا، اِلَي اللَّهِ المُشْتَکي، وَ اِلي
مُحَمَّدِ المُصْطَفي، وَ اِلي عَلِيّ
المُرْتَضي، وَ اِلي فاطِمَةَ البَتُولِ، وَ
اِلي حَمْزَةَ سَيّدِالشُهَداءِ. وا
مُحَمَّداهُ! وهذا حُسَينٌ بِالعَراءِ تسْفي
عَلَيهِ ريحُ الصَّباءِ، قَتيلُ اَوْلادِ
البَغايا! واُحزْناه وَ اکُرْباه! عليکَ يا
أباعبدِاللَّهِ! اَليَوْم ماتَ جَدّي
رَسُولُاللَّهِ، يا اَصْحابَ مُحَمَّداه،
هؤُلاءِ ذُرَيّةُ المُصْطَفي يُساقُونَ سَوْقَ
السَباي (30)!
[اي
محمد! درود فرستند بر تو فرشتگان آسمان، اين
که به خون آغشته و اعضاي بدنش از هم جدا، و
دخترانت اسير شدهاند حسين است، شکوه ما به
درگاه خداست و به پيشگاه محمد مصطفي و علي
مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهداء. اي
محمد! اين حسين است که در اين دشت روي زمين
افتاده و بادصبا بر پيکر او گرد و غبار
ميافشاند، يعني کشته دست اولاد زنا!. اي
دريغا! و اي افسوس که امروز (براستي) جدّم
رسول خدا کشته شد! اي اصحاب و ياران محمد! آخر
اينان فرزندان حضرت مصطفي هستند که همچون
اسيران آنان را ميبرند!]
با دقّت و
تأمّل در همين چند جمله کوتاه شکوه آميزبانوي
شجاع و قهرمان کربلا در آن صحنه پر از رعب و
وحشت و پيش روي سربازان بي فضيلت عمر ابن سعد
و سرلشکران مغرور و سرمست، او بخوبي ميتوان
احساس کرد که دختر اميرالمؤمنينعليه السلام
با چه شجاعت و شهامتي جنايات آنها را افشا و
اعمال وحشيانه آنان را محکوم ميکند و چه بذري
براي انقلابهاي آينده در دل آنها و ديگراني که
آن سخنان به گوششان ميرسيد ميپاشد و چگونه
ضد اسلام بودن حکومت و عمّال جنايتکار او را
به گوش لشکرياني که هر گروه آنها از شهر و
دياري جداگانه بودند ميرساند! تا آنجا که
ميفرمايد امروز جدم رسول خداصلي
الله عليه وآله
کشته شد... ! گويا ميخواهد بگويد: امروز با
کشتن حسين
عليه السلام در
حقيقت پيغمبر را کشتيد! قرآن و احکاموشريعت
مقدساو راکشتيد!زحمات ورنجهاي چندين ساله او
را از بين برديد! و...چرا که حسينعليه
السلام در اين قيام
و نهضت ، هدفي جز احياي احکام اسلام و شريعت
مقدّس جدّش نداشت در حقيقت حسينعليه
السلام براي دفاع
از حريم اسلام کشته شد. سپس آن حضرت خطاب به
اصحاب پيغمبر ميفرمايد: اي اصحاب محمد... !
با اينکه معلوم نيست حتي يکي از اصحاب و ياران
پيغمبر در کربلا حضور داشته و شاهد آن ماجرا و
مخاطب سخنان زينب بوده باشند، اما زينب
ميداند که اين سخنان او در آنجا يادداشت و
ضبط ميشود و به گوش مردم ميرسد و آنها که در
آنجا حضور دارند و هرگروه و دستهاي که از شهر
و دياري به آنجا آمدهاند هرکدام اين جملات را
به خاطر ميسپارند و احياناً به عنوان خبرنگار
آنها را يادداشت ميکنند و پس از مراجعت به
شهرهاي خود بازگو ميکنند... و سر انجام در
تاريخ ثبت ميشود. آري زينب
عليها السلام با
بصيرت و بينايي کامل خود اينها را ميدانست و
به جاي آنکه از ديدن اجساد به خون آغشته
برادرها و برادرزادهها و جوانان خويش ،
شکيبايي و توان خود را از دست بدهد و صدا را
به گريه و شيون بلند کند و مانند زنان عاجز از
زمين و زمان شکايت کند و از بدبختي خود بنالد
و احياناً از شدت ناراحتي سخنان ناروايي بر
زبان جاري سازد، از اين فرصت زودگذر در جهت
اهداف دين و مکتب و برادر شهيدش استفاده
ميکند و براي به ثمر رساندن آن نهضت مقدس در
آن موقعيت حساس تا حدّ توان از نيرو وامکاناتش
از کمال بهرهبرداري را ميکند.
يک فراز ديگر
در يکي از مقاتل به
نقل از حضرت زينب
عليها السلام چنين
آمده است: يا مُحَمَّداه! بَناتُکَ سَبايا وَ
ذُرِّيَّتُکَ مُقَتَّلة، تُسْفي عَلَيهِم
ريحُ الصَّبا، وَ هذا حُسَينٌ مَحْزُوزُ
الرَأس مِنَ القَفا، مَسْلُوبُ العِمامَةِ وَ
الرِّداء، بَأَبي مَنْ اَضْحي عَسْکَرُه في
يَوْمِ الاِثنينِ نَهْباً، بِأَبِي مَنْ
فُسْطاطُهُ مُقَطَّع العُري، بَأَبِي مَنْ لا
غائِبَ فَيُرتَجي، وَ لاجَريح فَيُداوي،
بَأَبي مَنْ نفسي له الفِداءُ، بأبي المهمومُ
حَتّي قَضَي، بأبي العَطْشَان حَتّي مَضَي،
بأبي من شَيبتُه تَقْطُرُ بِالدِماءِ، بِأَبي
مَنْ جَدُّهُ مُحَمَّد اَلمُصْطَفي، بِأَبي
مَنْ جَدُّهُ رَسُولُ اِله السَّماءِ، بِأَبي
مَنْ هُوَ سِبْطُ نَبِيِّ الهُدي، بِأَبيِ
مُحَمَّد المُصْطَفي، بِأَبِي خَديجَة الکُبْري،
بِأبي عَلِي المُرْتَضي، بِأبِي فاطِمَةَ
الزَهْراءِ سَيِّدة النِّساءِ، بِأَبي مَنْ
رُدَّتْ لَهُ الشَّمسُ حَتّي صَلَّي(31) .
[
يا محمد! (بنگر که) که دختران تو اسير و
فرزندانت مقتول و کشته شدهاند، و باد صبا بر
آنان ميوزد و اين حسين(تو) است که سرش را از
قفا بريدند و عمامه وردايش را ربودند. پدرم
بهفداي آنکس که روز دوشنبه(32) سپاهش به
تاراج رفت، پدرم بهفداي آن کس که بندهاي
خيمههاي او را گسستند، پدرم بهفداي کسي که
به سفر نرفته است تا اميد به بازگشت او باشد و
مجروح و زخمدار نيست تا بتوان او را مداوا
کرد! پدرم به فداي آن کس که از محاسن او خون
ميچکد! پدرم به فداي آن کس که جدش محمد مصطفي
است، پدرم بهفداي آن کس که جدش پيغمبر خداست،
پدرم بهفداي محمد مصطفي و خديجه کبرا و علي
مرتضي و فاطمه زهرا بانوي زنان جهانيان، پدرم
بهفداي آن کس که خورشيد براي او بازگشت تا
نماز بگذارد!]
در اين سخنان نيز
دختر با شهامت علي و زهراعليهم
السلام سخن خود را
در قالب مرثيه و به عنوان گريهو زاري برکشته
برادر، از اسارت دختران پيغمبرصلي
الله عليه وآله و
کشته شدن فرزندان آن حضرت شروع ميکند، و اين
جنايات غيرقابل جبران را که بهدست همان
شنوندگان و تماشاچيان صورت گرفته بود به
يادشان ميآورد و رسوايي و ننگي که با کشتن
فرزند دلبند پيغمبر براي خود خريد بودند به
رُخِشان ميکشد و ضمناً براي ثبت در تاريخ ، جزئيات اين
جنايت عظيم را يادآوري ميکند، و حتي تاريخ آن
را با ذکر روز ، بيان وکار موّرخان را آسان
ميکند. او اين مسؤوليّت را نيز خود انجام
ميدهد و در پايان نيز يکي از فضايل و کرامات
بزرگ پدرش عليعليه
السلام را نيز که
شايد بهدست فراموشي سپرده شده بود و يا
بهدست بنياميه و دشمنان ازبينرفته بود در
خاطرهها زنده و تجديد ميکند و اجر و پاداش
نقل حديث در فضايل پدرش را نيز که يکي از
عبادتهاي بزرگ ، بخصوص در آن محيط و زمان بوده
به دست ميآورد! و...(33) و خلاصه کاري ميکند
که راوي حديث ميگويد: فَأَبْکَت وَ اللَّهِ
کُلَّ عَدُوٍّ وَ صَديق... !
[
به خدا سوگند زينب کاري کرد که هر دشمن و
دوستي را به گريه انداخت.]
راوي نگفته است که
خود زينب هم در هنگام بيان آن سخنان گريه
ميکرد يا نه! و معلوم نيست آن بانوي پرتحمل و
شکيبا درآن فرصت حساس تحت تأثير آتشسوزان دل
قرار گرفته و اشک و گريه او را بيتاب کرده
باشد، اما آنچه براي او اهميت داشت همان گريه
تماشاچيان و بخصوص دشمناني بود که سخنان او را
ميشنيدند و اينگونه تحت تأثير سخنان او قرار گرفته بودند! زينب
ميدانست که اين گريهها انقلابهايي را
بهدنبال دارد و همين قطرات اشک دير يا زود به
صورت سيل بنيان کني در ميآيد و کاخ بيداد
يزيد و عمّال ننگينش را ويران خواهد کرد، بلکه
همين سخنان بهصورت حماسههايي در خواهد آمد
که با ذکر آنها در مجالس و محافل هميشه و در
طول تاريخ مانع ظلم و تجاوز و طغيان و سرکشي
ستمگران ديگري همچون يزيد خواهد بود! با دقت و
بررسي در اين سخنان و گفتارهاي ديگري که در
گوشه و کنار تاريخ از زينب
عليها السلام نقل
شده است ميتوان به شخصيت والاي اين بانوي
بزرگ پيبرد و راز آنهمه عظمت را که سبب شده
است تا نويسندگان و مورخان نامي جهان اسلام و
ديگران در برابر اين بانو سر تعظيم فروآوردند،
درک کرد.
عصر عاشورا
محدث قميرحمه
الله در ضمن وقايع
عصر عاشورا از کتاب اخبارالدول قرماني نقل
ميکند که وقتي آن بيشرمان به خيمههاي امامعليه
السلام ريختند و
غارت خيمهها و سوزاندن آنها را آغاز کردند
شمربن ذيالجوشن پيش آمد و آهنگ قتل حضرت
عليبن الحسينعليه
السلام را که آن
زنان بيمار و مريض بود کرد، در اين هنگام زينب
دختر علي بن ابيطالبعليه
السلام بيرون آمد و
گفت: به خدا سوگند نميگذارم او را بکشيد مگر
اينکه من هم کشته شوم! شمر که چنان ديد از
کشتن آن حضرت صرفنظر کرد.(34) اين هم يک فضيلت
ديگر از فضايل بانوي شجاع و دلير کربلاعليها
السلام است که
بدينوسيله جان امام زمان خود را حفظ کرد و آن
حضرت را از کشتهشدن بهدست آن ناپاکان بيشرم
نجات داد. يکي از شاعران پارسي زبان درباره
زينب گويد: آنکه بعد ازشاه مظلومان قيام عام
کرد وز قيامش روزگار کفر کيشان شام کرد روز
عاشورا به پاس حرمت خون حسين ياري از دين خدا
و مظهر علّام کرد عترت آل عبا را کرد محفوظ از
خطر سرنگون چتر و لواي مردم بدنام کرد
روز
يازدهم محرم
بر اساس نظر مورّخان ، پسر سعد عصر عاشورا سر
مقدس حضرت اباعبداللَّهعليه
السلام و جوانان و
ياران شهيدش را از بدن جدا کرد و به وسيله
خولي اصبحي و شمر و ديگران در دو نوبت به کوفه
فرستاد و خود و جمعي از لشکريانش آن شب را در
کربلا ماند و روز ديگر نزديک ظهر پس از دفن
کشتگان خود، کودکان و خواهران امامعليه
السلام و زنان
بازمانده ديگر را برداشت و به سمت کوفه حرکت
کرد. کيفيت حرکت دادن آن بانوان محترم و
سوارکردن آنان بر شتران بيجهاز و محملهاي
بيروپوش و بيفرش و طرز رفتار سنگدلانه و تندخويانه مردمي که
همه چيز حتي شرف و انسانيت خود را دربرابر چند
سکه پول سياه و يا وعدههاي توخالي پسر زياد
ازدست داده بودند، با آن کودکان بيگناه و
معصوم و... قابل توصيف و شرح نيست. نه نويسنده
نيروي نوشتن آن را دارد و نه خواننده تاب
خواندنش را، بخصوص که آنها را در هنگام رفتن،
از کنار کشتگان عزيز خود عبوردادند، ديگر خدا
ميداند چه روزي بر آنها گذشت و چه حالي
داشتند و چه صحنه دلخراشي پديد آمد... که
بازهم در تاريخ آمده است که دوست و دشمن
بهحال آنان گريستند. شاعر ميگويد: چو بر
مقتل رسيدند آن اسيران بههم پيوست نيسان و
حزيران(35) يکي مويه کنان گشتي بهفرزند يکي
شد موکنان بر سوک دلبند يکي از خون بهصورت
غازه ميکرد يکي داغ علي را تازه ميکرد به
سوک گلرخان سرو قامت به پا گرديد غوغاي
قيامت نظرافکند چون دخت پيمبر بهجان خلد نار
دوزخي زد ز نيرنگ سپهر نيل صورت سيه شد
روزگار آل عصمت تو را طاقت نباشد از شنيدن شنيدن کي بود
مانند ديدن در کتاب کاملالزيارت از امام
سجادعليه
السلام روايت شده
است که در حديثي به مردي بهنام زائده فرمود:
در آنحال که ما را از کنار کشتگان عبور
دادند، من به اجسادي که روي زمين افتاده و کسي
آنها را به خاک نسپرده بود چشم دوخته بودم و
مشاهده آن منظره سخت بر من ناگوار آمد و
سينهام را درهم فشرد و اضطراب و نگرانيم از
ديدن آن اجساد شديد شد و چيزي نمانده بود که
جان از تنم بيرون برود! عمهام زينب کبرا دختر
عليعليه
السلام که حال مرا
ديد گفت: مالِي اَراکَ تَجُوُد بِنَفْسِکَ يا
بَقِيَّةَ جَدّي وَ اَبي وَ اِخْوَتي؟ ؛
[اي
بازمانده جد و پدر و برادرم! تو را چه شده که
ميبينم جان خود را به کف گرفته و ميخواهي
قالب تهي کني؟]
در پاسخ گفتم:
چگونه بيتاب نشوم و شکيبايي از دست ندهم در
حالي که به چشم خود سرور خود و برادران و
عموها و عموزادگان خود را ميبينم که بدنهاي
به خون آغشتهشان روي زمين افتاده و
جامههاشان را از تنشان ربوده و کسي نيست که
آنها را کفن و دفن کند؟ نه کسي بهسوي آنان
ميرود و نهانساني به ايشان نزديک ميشود
گويا اينان از خانواده ديلم و خزر (غيرمسلم)
هستند؟ عمهام زينب که اين سخنان را شنيد
بهمن گفت: مبادا آن چه ميبيني تو را بيتاب
کند که بهخدا سوگند اين ماجرا روي عهد و
پيماني بود که رسول خداصلي
الله عليه وآله که
از جد و پدر و عمويت گرفته، و همانا خداي تعالي ازگروهي
ازاين امت - که سرکشان و فرعونان امت آنانرا
نميشناسند اما در ميان اهل آسمانها شناخته
شده و معروف هستند - پيمان گرفته که بيايند و
اين اعضاي پراکنده (و بدنهاي قطعه قطعه و
جسدهاي به خون آغشته) را جمعآوري کنند و به
خاک بسپارند و در اين سرزمين براي قبر پدرت
سيدالشهداعليه
السلام نشانه و
علامتي نصب خواهند کرد که با گذشت زمانها و شب
و روزها از بين نخواهد رفت... پيشوايان کفر و
پيروان ضلالت و گمراهي کوشش زيادي خواهند کرد
تا آن قبر مطهر را محو کنند و آثار آن را
ويران کرده و از بين ببرند، اما از اين تلاش و
کوشش هيچ نتيجهاي نگرفته و بلکه روزبهروز
اين اثر آشکارتر شود و کار او برتر و بالاتر
رود! امام سجاد فرمايد: از عمهام پرسيدم: اين
عهد و پيمان را از کجا دانستي و اين خبر را از
کجا شنيدي؟ پاسخداد: اين مطلب را امّايمن از
پيغمبر براي من نقل کرد. و سپس بهدنبال آن
حديث مفصلي را از امايمن نقل ميکند.(36) از
اين جالبتر آن که در برخي از کتابها نقل شده
است که چون زينب
عليها السلام
خواست از آن سرزمين برود کنار بدن مطهر برادر
آمد، دستهاي خود را زير آن جسد قطعهقطعه و
بيسرانداخت و آنرا روي دست بلند کرد و گفت:
اَللَّهُمَّ تَقَبَّل مِنّا هذَا القَليلَ
مِنَ القُرْبان !
[
خدايا اين قرباني کوچک را از ما خاندان قبول
فرما(37)!]
براستي اگر اين نقل
معتبر و صحيح باشد دليل بزرگ ديگري بر عظمت
روح و نيروي فوقالعاده دختر بزرگوار عليعليه
السلام است که
گذشته از اين که با ديدن آن منظره جانسوز خود
را نباخته بلکه با اين عمل و گفتار خود درس
شجاعت و شهامت و استقامت و پايداري در راه دين
به همه مردان و زنان آزاده مسلمان ميدهد، و
خود اين عمل و گفتار در شکست روحيه دشمن
تأثيري شگفتانگيز دارد و حقانيت گوينده را
بهثبوت ميرساند که بر اهلبصيرت پوشيده نيست
و در تاريخ نمونههاي فراواني دارد.
به سوي کوفه
بدين ترتيب اسيران و
حرم آلعصمت را از کربلا بهسوي کوفه حرکت
دادند و دختر اميرالمؤمنينعليه
السلام نيز همچون
سپهسالاري جديد که با شهادت رهبر عاليقدر و
فرمانده فاتح جنگ مأموريت يافته بود تا پيگير
فتح و پيروزي گذشته او باشد و براي فتح
سنگرهاي تازه به منطقهاي ديگر برود و به
منظور شکست کامل دشمن تا پايتخت وي به تعقيب
او برود، با دلي سرشار از ايمان و قلبي لبريز
از اطمينان و اميد به شکست قطعي و نابودي حتمي
دشمن حرکت کرد و هيچ کدام از آن مصيبتهاي جانکاه و منظرههاي دلخراش و گرسنگيها و
تشنگيها و خستگيها نتوانست تزلزلي در روح با
عظمت او ايجاد کند او همچون کوهي استوار به
سرپرستي يتيمان و دلجويي بازماندگان و انجام
مأموريت خطيري که به عهدهاش گذاشته شده بود،
پرداخت. يکي از شاعران پارسي زبان اين موضوع
را به صورت زيبايي به نظم درآورده، و از زبان
بانوي قهرمان کربلا اين گونه ميگويد: گر به
خون قانون، آزادي نوشتي در جهان من هم آن را
با اسيري رفتنم امضا کنم تا شود ثابت که حق
جاويد و باطل فاني است زين زمين تا شام غم،
برنامهها اجرا کنم تا يزيد دون نگويد فتح
کردم زين عمل ميروم تا آن جنايت پيشه را
رسوا کنم و شاعر ديگر ميگويد: پرچم تبليغ بر
دوش من از امروزشد بهر تبليغ رسالت با يتيمان
ميروم من بهدنبال سرت چون سايه تا شام
خراب بهر اثبات حق و تفسير قرآن ميروم
در کوفه
بر اساس متون
تاريخي، ابن سعد روز يازدهم محرم اهلبيت را
به سمت کوفه حرکت داد و تا شب خود را بهکوفه رسانيد و فرداي آن روز يعني
دوازدهم محرّم، پسر زياد مجلسي به عنوان جشن
پيروزي در دارالاماره و قصر حکومتي خود تشکيل
داد و اهلبيت را به آن مجلس وارد کردند... با
توجه به فاصله ده فرسنگي ميان کربلا تا کوفه
ميتوان فهميد که برروي آن مرکبهاي تندرو و
بدون جهازبر سر آن مصيبت رسيدگان و زنان
داغديده و کودکان پدر و برادر از دست داده، آن
هم با حال گرسنگي و تشنگي و بيخوابي چه گذشته
است. بخصوص آنکه نوشتهاند: مأموران شمربن
ذيالجوشن مراقب زنان و کودکان بودند تاگريه و
زاري نکنند و اگر صداشان بهگريه بلند شد و با
کمال خشونت با آنها رفتار کنند. براستي هنگامي
که انسان از دايره انسانيت پا بيرون نهد و
بخواهد غرايز حيواني خود را اشباع کند حيوان
درنده و خطرناکي ميشود که براي رسيدن به
اميال نفساني خود، به صغير و کبير و پيرزن و
کودک خردسال و خلاصه بههيچکس رحم نميکند و
هيچ منطقي او را آرام نميسازد. باري بهنقل
ازبرخي. مقاتل، آن شب که شب دوازدهم محرم بود
خاندان پيغمبر را در کنار شهرکوفه در بياباني
فرود آوردند و صبح فرداي آنروز وارد شهر
کردند، حالا خدا مي داند که آيا در آن شب کسي
بود که براي اين کودکان معصوم و بيگناه
خيمهاي بزند يا جامه مناسبي داشتند که آنها
را از سرما حفظ کند و آيا آب و غذايي بهآنها
دادند و آيا خواب بهچشم آنها رفت؟
در هر صورت فردا صبح پس از کنترل شهر کوفه
وبر قراري عملي يک حکومت نظامي وگماشتن
سربازان ومأموران مسلّح بر سرهر کوي و برزن و
محله، مجلس پسر زياد را آراستند. نويسنده کتاب
زينب بنت علي نوشته است: چهار هزار سرباز مسلح
در شهر پراکنده شدند تا کوفه را زير کنترل
شديد خود درآورند و همه اينکارها را از ترس
شيعيان عليعليه
السلام و طرفداران
اهلبيت که در کوفه سکونت داشتند انجامدادند
تا جلوي خطر و تهديد احتمالي را بگيرند.
خاندان پيغمبر را در ميان اين مراقبتها وارد
شهر کردند، سرهاي بر سرنيزه کشتگان نيز که شب
و روز قبل - يعني شب و روز يازدهم - بهکوفه
رسيده بود را مقابل آنها گرفتند و اهلبيت را
بهصورت اسيران رومي و زنگي، بهدنبال سرها
سوار بر شتران و محملهاي بيروپوش و جهاز
کردند و اطراف آنها را سربازان مسلح گماشتند و
از کوچه و بازار تا قصر حکومتي و دارالاماره
عبور دادند. بيشتر مردم کوفه بجز همان
سرکردگان وجنايتکاراني که اين جنايت هولناک و
بينظير تاريخي را انجام داده بودند و بجز
افراد کمي از مردم شهر که از ماجرا مطلع
بودند، نميدانستند اين اسيران چه کساني هستند
و از کجا ميآيند؟ نقل ميکنند زني از اهل
کوفه سر خود را از پشت بامخانه بيرون آورد و
از آنها پرسيد: مِنْ اَيِّ الاُساري
اَنتُنَّ؟ ؛
[شما از کدام
اسيران و از چه شهر و دياري هستيد؟]
گفتند: نَحْنُ
اُساري آلِ مُحَمّد !
[ما
اسيران از خاندان پيغمبريم!]
آن زن که چنان ديد
از بام خانه بهزير آمد و مقداري جامه و لباس
تهيه کرد و بهنزد آنها آورد و به ايشان داد و
آنها بهوسيله آن جامهها خود را
پوشاندند(38). هچنين مينويسند مردم کوفه از
روي ترحم و دلسوزي نان و خرما بهدست کودکاني
که در ميان اسيران بودند ميدادند، و امکلثوم
آنها را ميگرفت و بر زمين ميافکند و فرياد
ميزد: اي اهل کوفه! صدقه بر ما حرام است!(39)
مردم، با اين گفت وگوها بتدريج دانستند که
اينها خاندان امامحسينعليه
السلام هستند و
سرهاي بر نيزه هم سر آنحضرت و جوانان و ياران
اوست. هياهو در شهر پيچيد و مردم گريهکنان و
بسرعت، خود را به مسيري که آنان را به سوي
دارالاماره ميبردند رساندند و مشغول تماشا
شدند و آن مناظر رقّت بار و باور نکردني را از
نزديک ديدند. يکي از شاعران پارسي زبان
آنمنظره را بهنظم در آورده، و از زبان زينب
چنين ميسرايد:
ديد چه زينب بهکوفه غارت دين
است
شور قيامت چه روز بازپسين است
شهر
پرآشوب و مرد و زن بهتماشا
برسرني شاهباز،
صدرنشين است
خلق بهانگشت ميکنند اشارت برسر ني
کاين
سر اماممبين است
کرد برون چه سر خود ز محمل
عريان گفت:
يا للعجب حسين من اين است
خواند
هلالاً لَمَّا اسْتَتَمَّ کَمال (40)
ديد قمر
منخسف در ابر نشين است
گفت کهاي ماهمن!
چهوقت غروباست؟
رخبنما دل ز فُرقت تو غمين
است
نيزه بلند است و دست کوته و دل خون
صبرکنم دل مگر بهبصر عجين است
در اين ميان
دختر بزرگوار عليعليه
السلام و
قافلهسالار اين زنان و بازماندگان داغديده و
اسير، آن مناظر رقّت بار را مشاهده ميکند و
آن صحنههاي جانخراش را ميبيند، و جرعههاي
غمواندوه را فرومي دهد و در دل ميريزد. از
يکسو يادگار برادرش حضرت عليبنالحسين را
دستبسته و سوار بر شتر برهنه بهصورت يک اسير
دستگيرشده در غل و زنجير مشاهده ميکند! و از
سوي ديگر سر بريده برادر عزيز و محبوب خود را
که عشق و علاقه به او، زينب را بهاين سفر
کشانده است، برفراز نيزه مينگرد! خواهران و
برادرزادگان و زنان ديگري را که آنها را با
سروصورت باز و به شکل اسيران خارج از دين
اسلام در آورده و در ميان آنمردمي که آن همه محبت و
بزرگواري از پدرش عليعليه
السلام ديده و نسبت
بدو ارادت ميورزيدند با آنوضع ميبيند!
کودکان بيپناه و معصومي را که آنهمه گرسنگي
و تشنگي و رنج و تعب ديده و آنهمه کتک از اين
سربازان و مردم بيشرم خورده با قيافههاي
لاغر و رنگهاي زرد و پريده نگاه ميکند! با
اين همه دربرابر همه اين مناظر دلخراش و
مصيبتهاي کمرشکن، رسالت تاريخي خود را به ياد
دارد، همان رسالتي که خداي تعالي بهدوشش
نهاده و عشق به حق و ايمان به خدا وي را
بهقبول اين مسؤوليّت پرخطر واداشته، و براي
رساندن اين بار سنگين کمر همت بسته و بههمه
اين مصيبتها تن داده و در ميان اين درياي
پرتلاطم و خروشان گام نهاده است؛ رسالتهايي
چون بيدارکردن مردم فريبخورده، بيان مظالم و
جنايتهاي دستگاه جبّار و طاغوتي يزيد
بنمعاويه، رساندن پيام امامعليه
السلام بهگوش مردم
کوفه و شام، رسالت مبارزه با خودکامگي و ستم و
بيعدالتي و فساد تا سرحد شهادت و اسارت و...
باري انجام اين مسئوليّتها، و انديشه بهثمر
رساندن همين رسالتها بود که زينب
عليها السلام را
همچون کوهي محکم دربرابر آن حوادث دلخراش
پابرجا نگاه داشت و دربرابر آن طوفانهاي
سهمگين همانند سدّي آهنين بهمقاومت واداشت و
درصدد بهرهبرداري از اين اجتماع عظيم که
بسرعت فراهم شده برآمد. اجتماع عظيم مردمي که
با شناختن آن اسيران صداها را به گريهوزاري
بلند کرده بودند.
او بيدرنگ براي انجام اين منظور
دستبهکار شد. تنها وسيلهاي که دراختيار
داشت زبانگويا و بيان فصيح و بليغ و شجاعت و
شهامت او بود که از پدرش اميرمؤمنانعليه
السلام و مادرش
فاطمهعليها
السلام به ارث برده
بود و اکنون ميتوانست با استفاده از آنها
بهترين بهرهبرداري را از اين فرصت بکند و هدف
مقدس برادر بزرگوارش را دنبال نمايد.
خطبه
آتشين زينب
سخنراني تاريخي و خطبه آتشين و انقلابي زينب
عليها السلام در
کتابهاي چند تن از مورخان و اهل حديث مانند
طبرسي و صاحب کتاب طراز المذهب و سيد در لهوف
آمده است که ما در اينجا ابتدا متن آنرا از
روي کتاب احتجاج طبرسي نقل و سپس ترجمه
ميکنيم: شخصي بهنام حذام (41) روايت کرده
ميگويد: هنگامي که حضرت علي بنالحسينعليه
السلام را به همراه
زنان از کربلا بهکوفه آوردند، زنان کوفي (با
ديدن آنها) بشدّت ميگريستند و گريبانها چاک
مي زدند و مردان نيز با آنها گريه ميکردند.
زينالعابدينعليه
السلام که در آن
زمان بيمار بود ، با صداي فرمود: اِنَّ
هؤُلاءِ يَبْکُونَ فَمَنْ قَتَلَنا غَيْرُهُمْ
؟! [اينان
برما ميگريند پس چه کسي جز اينها ما را کشت؟]
در اينوقت زينب
دختر علي بنابي طالبعليه
السلام با اشاره
مردم را ساکت کرد. راوي ادامه ميدهد: به خدا
سوگند تا به آنروز زني به اين حيا و عفت و به
آن سخنوري و بيان نديده بودم، چنان که گويا
زبان اميرالمؤمنان عليعليه
السلام سخن
ميراند... زينب در آغاز به مردم اشاره کرد تا
ساکت شوند، با همان اشاره ، نفسها در سينهها
حبس شد و زنگ شتران از صدا افتاد، آنگاه زينب
سخنراني خودرا آغاز کرد و چنين گفت:
اَلحَمْدُللَّهِِ وَ الصَّلاةُ عَلي اَبي
مُحَمَّد وَ آلِهِ الطّيبينَ الاَخْيارِ،
اَمّا بَعْدُ يا اَهْلَ الکُوفَةِ! يا اَهْلَ
الخَتْلِ وَ الغَدْرِ وَ الخَذْلِ والمکر!
أَلا فَلارَقَأَتِ الدَّمْعَةُ وَ لاهَدأتِ
الزَّفْرَةُ، اِنَّما مَثَلُکُمْ کَمَثَلِ
الَّتي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ
اَنْکاثاً تَتَّخِذُونَ اَيْمانَکُم دَخَلاً
بَيْنَکُمْ، هَلْ فيکُمْ اِلّا الصَلَفُ وَ
العَجْبُ وَ الشَنَفُ وَ الکِذْبُ وَ مَلَقُ
الِا ماءِ وَ غَمْزُ الاَعْداءِ، اَو
کَمَرْعيً عَلي دِمْنَةٍ اَوْ کَفِضَّةٍ
عَلي مَلْحُوَدة، أَلا بِئْسَ ما قَدَّمَتْ
لَکُمْ اَنْفُسُکُمْ أَن سَخِطَ اللَّهُ
عَلَيْکُم وَ فِي العَذابِ أَنْتُمْ
خالِدُونَ. اَتَبْکُون أَخِي؟! أَجَلْ وَ
اللَّهِ فَابْکُوا فَاِنَّکُمْ واللَّهِ
أَحْرِياءُ بِالبُکاءِ، فَابْکُوا کَثيراً وَ
اضْحَکُوا قَليلاً، فَقَدْ أُبْلِيْتُم
بِعارِها وَ مُنيتُم بِشَنارِها، وَ لَنْ
تَرْحَضُوها اَبَداً وَ اَنّي تَرْحَضُونَ؟
قُتِلَ سَليلُ خاتَمِ النُبَوَّة وَ مَعْدِنِ
الرِسالَةِ وَ سَيِّدُ شَباَبِ اَهْلِ
الجَنَّةِ، وَ مَلاذُ حِزْبِکُم وَ مَعاذُ
حِزْبِکُم وَ مَقرُّ سِلْمِکُم، وَ آسي
کَلْمِکُم وَ مَفْزَعُ نازِلَتِکُم، وَ
المَرْجِعُ اِلَيْهِ عِنْدَ مُقاتِلَتِکُم، وَ
مَدْرإِ حُجَجِکُم وَ مَنارُ مَحَجَّتِکُمْ،
بَلْ ساءَ ما قَدَّمْتُم لِاَ نْفُسِکُم وَ
ساءَ ما تَزِروُن لِيَوْمِ بَعْثِکم. فَتَعْساً تَعْساً! وَ
نَکْساً نَکْساً!، لَقَد خابَ السَّعْيُ، وَ
تَبَّتِ الاَيْدي، وَ خَسِرَتِ الصَّفْقَة، وَ
بُؤْتُم بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ، وَ ضُرِبَتْ
عَلَيْکُمُ الذِّلَةُ وَ المَسْکَنَةُ.
اَتَدْرُون وَ يلَکُم أَيَّ کَبِدٍ
لِمُحَمَّدٍ صَلّي اللَّه عَلَيهِ وَ آله
فَرَثْتُم؟! وَ اَيَّ عَهْدٍ لَهُ نَکَثْتُم؟!
وَ أَيَّ کَريمَة لَهُ اَبْرَزْتُم؟! وَ اَيَّ
حُرْمَةٍ لَهُ هَتَکْتُم؟! وَ اَيَّ دَمٍ لَهُ
سَفَکْتُم؟! لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً اِدّاً
تَکَادُ السَّماواتُ يَتَفطَّرْنَ مِنْهُ وَ
تَنْشَقُّ الاَرْضُ وَ تَخِرُّ الجِبالُ
هَدّاً! لَقَدْ جِئْتُم بِها شَوْهاء صَلْعاء
عَنْقاءَ سَوداءَ فَقْماءَ خَرْقاءَ الاَرْضِ
وَ مِلْءِ السَّماءِ. أَفعَجِبْتُمْ أَنْ
تَمْطُرَ السَّماءُ دَماً وَ لَعَذابُ
الآخِرَة أَخْزي وَ هُمْ لا يُنْصَروُنَ،
فَلا يَسَتَخِفَّنَکُمُ المَهْلُ فَاِنَّهُ
عَزَّ وَ جَلَّ لا يَخْفِرُهُ البِدارُ وَ لا
يُخْشي عَلَيهِ فَوْتُ الثّارِ، کَلاّ اِنَّ
رَبَّکَ لَنا وَ لَکُم لَبِالمِرْصادِ
[سپاس
و ستايش خاص خداست و درود بر پدرم محمد و
برخاندان پاک و برگزيدهاش باد. و سپس: اي
مردم کوفه! اي مردمان دغل پيشه و فريبکار و
بيحميت و حيلهگر! آيا ميگرييد؟ اشکتان خشک
نشود، و نالههاتان پايان نپذيرد! براستي که
حکايت شما حکايت زني است که رشته خود را پس از
اينکه محکم بافته بود (پنبه ميکرد و) باز مي
کرد، شما سوگندهاتان را دستاويز فساد قرار
دادهايد! شما چه داريد جز لاف زدن و فريب
دادن و دشمني و دروغ! و همچون کنيزان چاپلوس و
دشمنان سخن چين! يا همانند سبزه و گياهي که
برفراز سرگين رويد و يا همچون نقرهاي که روي
قبر را بدان اندود کرده باشند (که ظاهري زيبا
و فريبنده و باطني بد بو و گنديده دارد.(42)) براستي که بد توشهاي
براي خود پيش فرستاديد که خشم خدا برشماست و
درعذاب جاويدان هستيد! آيا ميگرييد؟ آري
بگرييد که بهخدا سوگند شايسته گريستن هستيد،
بسيار هم بگرييد و اندک بخنديد که ننگ آن
گريبانگير شماشد، و وبال آن شما را در برگرفت
و هرگز لکه اين ننگ را از دامان خود نتوانيد
شست! و چگونه پاک خواهيد کرد ننگ کشتن فرزند
خاتم پيمبران و معدن رسالت و آقاي جوانان بهشت
را!همانکه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته
شما بود! و در هنگام صلح سبب آرامش دلتان و
مرهم زخمتان، و در جنگها مرجع شما و بيانگر
دليلهاي روشن و چراغ هدايت شما بود! براستي
که چقدر بداست آنچه را براي خود از پيش
فرستاديد و چه بد است بارگناهي را که براي روز
جزا بر دوش خود نهاديد! نابودي و سرنگوني بر
شما! کوششتان به نوميدي انجاميد، و دستهاتان
بريده شد و سوداگري شما زيان داد! و به خشم
خدا بازگشتيد و خواري و بيچارگي را براي خود
مسلم و قطعي کرديد! واي برشما! (هيچ ميدانيد)
چه جگري از رسول خدا پاره کرديد؟ و چه پيمان
محکمي را شکستيد؟ و چه پردگياني را از او از
پرده بيرون افکنديد؟ و چه حرمتي را از او هتک
کرديد؟ و چه خوني از او ريختيد؟ کار بسيار بزرگ و شگفتي انجام داديد که نزديک است
آسمانها از هول اينکار از هم بشکافد و زمين
متلاشي شود و کوهها از هم بپاشند! مصيبتي بس
دشوار و بزرگ و بد و کج و پيچيده و شوم که راه
چاره در آن بسته، و در عظمت به اندازه آسمان و
زمين است،(43) آيا تعجب ميکنيد اگر آسمان خون
ببارد! و براستي که عذاب آخرت خوار کنندهتر
خواهد بود و ياري نخواهيد شد! و اين مهلت و
تأخير در کيفر الهي شما را خيره نکند که خداي
عزوجل در انتقام عجله نميکند و ترسي از فوت و
از دست رفتن انتقام خون ندارد! و حتماً
پروردگار در کمينگاه شماست!]
سپس اشعار زير را
خواند: ماذا تَقُولُونَ اِذْ قالَ النَّبِيُّ
لَکُم ماذا صَنَعْتُم وَ اَنْتُم آخِرُ
الاُمَمِ(44) بِاَهْلِبَيْتِي وَ اَوْلادِي
وَ تَکْرِمَتي مِنْهُمْ اُساري وَ مِنْهُم
ضُرِّجُوا بِدَمِ(45) ماکانَ ذاکَ جَزائي اِذْنَصَحْتُ لَکُمْ
اَنْ تَخْلِفُوني بِسُوءٍ في ذَوي رَحِمِ(46)
اِنّي لَاَخْشي عَلَيْکُم أَنْ يَحِلَّ بِکُم
مِثْلُ العَذابِ الَّذي اَودي عَلي
اِرَمِ(47) راوي ميافزايد: زينب ديگر چيزي
نگفت و روي خود را از آنها گردانيد. امّا مردم
با شنيدن اين سخنان ملامتانگيز ، حيرتزده و
مبهوت ميگريستند و دستهاي خود را از حسرت و
اندوه بهدندان ميگزيدند. متوّجه پيرمردي در
کنارم شدم و او را ديدم که ميگريست و ريشش از
اشک ، تر شده و دستش را بهسوي آسمان بلند
کرده بود و ميگفت: پدر و مادرم فداي اينها،
که سالخوردگانشان بهترين سالخوردگان و زنانشان
بهترين زنان و جوانانشان بهترين جوانان است!
نسل اينها نسلي بزرگوار و داراي فضيلتي عظيم و
بزرگ هستند. و سپس اين شعر را نيز خواند:
کُهُولُکُم خَيْرُ الکُهُولِ وَ نَسلُکُم
اِذا عُدَّ نَسْلٌ لايَبوُرُ وَ لايُخْزي(48)
در اين هنگام حضرت علي بنالحسينعليه
السلام متوجه زينب
عليها السلام شد و
فرمود: يا عَمَّةُ! اسْکُتي فَفِي الباقي عَنِ
الماضِي اِعْتِبارٌ، وَ اَنْتِ
بِحَمْدِاللَّهِ عالِمَةٌ غَيْرُ مُعَلَّمَة،
فَهِمَةٌ غَيْرُ مُفَهَّمَة...
[عمه
جان! آرام و خاموش باش که باقيماندگان بايد از
گذشتگان پند گيرند و تو بحمداللَّه ناخوانده
دانايي و نياموخته خردمند هستي...]
در مجلس پسر
زياد
کسي که با کتابهاي
تاريخ و مقاتل سروکار داشته باشد ميداند که
پسر زياد حداکثر رذالت و بيشرمي را نسبت به
خاندان پيغمبر انجام داد، و بدون ترديد اگر
سروکار اين خاندان مظلوم و پاک، با هر کافر و
بيدين و بيگانهاي افتاده بود به اين اندازه
نسبت به آنها رذالت و ستم روا نميداشت. از
وضع جشن پيروزي ابن زياد ترتيب داد و ستمها و
اعمال ننگين وي در آن مجلس در مقابل ديدگان
حضار و زنان و کودکان و خواهران امامعليه
السلام چيزها
نوشتهاند و دربرابر آن، همگي شهامت و شجاعت و
قوت قلب دختر اميرالمؤمنينعليه
السلام را دربرابر
آن سفّاک تاريخ ستوده و داستانها نقل
کردهاند. کيفيت ورود زينب
عليها السلام و
وضع لباس و جامه او را در آن مجلس بهگونهاي
رقّتبار و غمانگيز نوشتهاند، شيخ مفيد ره در
ارشاد مينويسد: دَخَلَتْ زَيْنَبُ عَلَي
ابنِزِيادٍ وَ عليها اَرْذَلُ ثِيابِها وَ هِيَ مُتَنَکِّرَةٌ
[هنگامي
که زينب به مجلس پسر زياد در آمد پستترين
جامه را پوشيده بود و بهطور ناشناس وارد شد.]
و در منتخب طريحي
استکه: وَ کانَتْ تَتَخَفَّي بَيْنَ
النِّساءِ وَ هِيَ تَسْتُرُوَجْهَهابِکُمِّها
لِاَنَّ قِناعَها اُخِذَ مِنْه .
[خود
را در ميان زنان مخفي ميکرد و صورت خود را با
آستين ميپوشانيد چون مقنعهاش را از او گرفته
و ربوده بودند.]
در تاريخ طبري و
ابناثير آمده است که زينب
عليها السلام در
گوشهاي نشست و زنان و دختران دور او را
گرفتند. به هر صورت پسر زياد متوجه وي شد و
پرسيد: اين زن کيست؟ کسي پاسخ او را نداد.
براي بار دوّم و سوّم سؤال کرد. و در اين
هنگام يکي ازکنيزان پاسخ داد: هذِهِ زَيْنَبُ
بِنْتُ فاطِمَة بِنْتِ رَسُولِ اللَّه صَلّي
اللَّه عَلَيهِ وَآلِه
[
اين زن زينب دختر فاطمه دختر رسولخداصلي
الله عليه وآله
است.]
پسر زياد که سرمست جنايات
و پيروزي خود بود ، همينکه آن بانوي معظمه را
شناخت درصدد برآمد تا پيروزي خود را بهرخ
دختر بزرگوار عليعليه
السلام بکشد و
درضمن از اين مجلس و مکالمه با زينب يک
استفاده تبليغاتي هم بهنفع حکومت خونخوار و
رسواي يزيد بکند، ولي فکر نميکرد طرف مکالمه
و سخنش ، شيرزن تاريخ و بانوي بزرگي است که با منطق محکم و نيرومند
خود سبب رسوايي يزيد وهمه ستمگران و فاسقان
روزگار خواهد شد و با پاسخهاي دندانشکن ،
ياوههاي او را درهم خواهد کوبيد. پسر زياد با
کمال بيشرمي دهان باز کرد و گفت: اَلْحَمْدُ
للَّهِِ الَّذي فَضَحَکُم وَ قَتَلَکُم وَ
اَکْذَبَ اُحْدُوثَتَکُم .
[
سپاس خداي را که شما را رسوا کرد و کشت و کذب
افسانه شما را نشان داد.]
بيچاره ميکوشد
نشان دهد هرکس در راه مبارزه با باطل کشته شد
و بهشهادت رسيد رسوا شده و دروغش نمودار گشته
است؟ اما زينب
عليها السلام براي
خنثي کردن تمام نقشههاي عوامفريبانه و آشکار
کردن حقيقت ، بيدرنگ در جواب او فرمود:
اَلْحَمدُللَّهِ الَّذي اَکْرَمَنا
بِنَبِيِّهِ مُحَمَّد وَ طَهَّرنَا مِنَ
الرِّجْسِ تَطْهيراً، واِنَّما يَفْتَضِحُ
الفاسِقُ وَ يَکذِبُ الفاجِرُ، وَ هُوَ
غَيْرُنا وَ الحَمْدُللَّهِ
[
ستايش خداي را سزاست که ما را بهوسيله
پيغمبرش گرامي داشته و از پليدي به خوبي
پاکمان گردانيد است، آن کسي که رسوا گردد
بيشک و ترديد فاسقاست و آنکس که دروغ
ميگويد فاجر وتبهکار است، چنين کسي ما نيستيم
و ديگران هستند والحمدللَّه.]
پسر زياد - که
انتظار نداشت و يا باور نميکرد - با چنين زن
دانشمند و با شهامتي روبه رو شود جهت سخن را
تغيير داد و گفت: کَيْفَ رَأَيتِ صُنْعَ اللَّهِ
بِأَخيکِ وَ اَهْلِ بَيْتِکِ؟
[
رفتار خدا را با برادر و خاندانت چگونه ديدي؟]
بانوي قهرمان با
بياني که حکايت از کمال ايمان و تسليم او در
پيشگاه با عظمت حقتعالي ميکرد با لحني
افتخارآميز و تکاندهنده و کوبنده جواب داد: ما
رَأَيتُ اِلاّ جَميلاً هؤُلاءِ قَوْمٌ کَتَبَ
اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْقَتْلَ فَبرَزُوا اِلي
مَضاجِعِهِمْ وَ سَيَجْمَعُ اللَّهُ بَيْنَکَ
وَ بَيْنَهُم فَتُحاجُّ وَ تُخاصَم فَانْظُر
لِمَنْ يَکُونَ الفَلْجُ يَوْمَئِذٍ
هَبَلَتْکَ اُمُّکَ يابنَ مَرْجانَة !
[
من جز نيکي نديدم. اينان مردماني بودند که
خداوند کشته شدن (و شهادت در راه حق) را براي
آنها مقدّر فرموده بود و آنان نيز (با کمال
افتخار) به آرامگاه خود شتافتند... ولي بدان
که بزودي خداي (با عظمت) ميان تو و ايشان جمع
خواهد کرد و تو را مورد بازخواست و احتجاج
قرار خواهد داد. پس نگران باش که در آن روز
پيروزمند چه کسي خواهد بود (تو يا آنها)؟ اي
پسر مرجانه! مادر به عزايت بنشيند!]
دختر قهرمان عليعليه
السلام با اين چند
جمله کوتاه هم از حريم خداي تعالي دفاع کرد و
هم از نهضت مقدس برادر و خاندان بزرگوارش و
ضمناً او را از کيفر سختي که در انتظارش بود
بيم داد و در پايان نيز صولت و قدرت او را با
کمال شجاعت درهم شکست، و راه را براي اعتراض
ديگران گشود و رويهم رفته ، درسي همبه
مادران و خواهران ديگري که در طول تاريخ اسلام
عزيزان و برادران خود را در راه اعتلا و
سربلندي اسلام از دست ميدهند داد که چگونه با
ستمگران مغرور و خودسري که با کشتن مردان
بزرگوار اسلام خود را پيروز به حساب ميآورند
روبهرو شوند و منطقشان را درهم بکوبند. باري
همين چند جمله کوتاه بهاندازهاي کوبنده و
دندانشکن بود که مورّخان مينويسند پسرزياد
چنان خشمگين شد که درصدد قتل زينب برآمد و
عمروبن حريث يکي از سرکردگان لشکرش که در
آنجاحاضر بود و در چهره پسرزياد اين فکر را
خواند براي آرام ساختن و جلوگيري او از چنين
کاري گفت: اي امير! او زني بيش نيست و زنانرا
به گفتارشان مؤاخذه نکنند. بدين ترتيب
بهانهاي براي صرفنظر کردن پسر زياد از اين
فکر به او ياد داد، اماابن زياد بازهم براي
خالي کردن عقده حقارت خود و خاموش کردن زبان
گوياي دختر اميرمؤمنانعليه
السلام ساکت نشد و
اينبار ، ديگر از خدا و دين سخن به ميان
نياورد و حربه عوامفريبي و قلب حقايق را کنار
گذارد و انگيزه واقعي خود را از اين جنايت
هولناک به زبان آورد و گفت: دلم از کشته شدن
برادر و نافرمانان خاندانت شفا يافت (خنک شد)
زينب هم فرمود: لَقَدْ قَتَلْتَ کَهْلي، وَ
قَطَعْتَ فَرْعي، وَ اجْتَثَثْتَ اَصْلي،
فَاِنْ يَشْفِکَ هذا فَقَدْ اِشْتَفَيتَ
[
تو که سرور مرا کشتي و خاندان مرا برانداختي و
ريشه مرا برکندي، اگر شفاي دل تو در اين است
که شفايافتي.]
پسر زياد براي
پردهپوشي کردن رسوايي خود با يک جمله به اين
گفت وگوي پرمخاطره که براي او بسيار گران تمام
شده بود پايان داد و گفت: اين زن سجع و قافيه
نيکو ميآورد و سخن به سجع و قافيه ميگويد،
پدرش هم سجعگوي و شاعر بود! زينب در پاسخش
فرمود: يابْنَ زِيادٍ! مالِلْمَرأَةِ وَ
السَجاعَةِ؟ اِنَّ لي عَنِ السَجاعَةِ
لَشُغْلاً وَ لکِنْ صَدْري نَفَثَ بِما قُلْتُ
[
اي پسر زياد! زن رابا سجعگويي چه کار؟ مرا
بدان دلبستگي نيست و آنچه شنيدي سوز سينهام
بود که برزبان آمد!]
* * * در اينجا
ديگر پسر زياد مصلحت نديد با زينب سخن بگويد و
بيش ازاين خود را در انظار حاضران رسوا و
شرمنده سازد از اينرو متوجه حضرت عليبن
الحسينعليه السلام
که او را بهصورت اسيران وارد مجلس کرده بودند
و با آن حضرت به گفت و گو پرداخت و با همان
شيوه نخست دوباره نام خدا را بر زبان جاري
ساخت و چون نام آنحضرت را پرسيد و بدو گفتند
نامش عليّ بنالحسين است، پرسيد: مگر خدا
عليّبنالحسين را در کربلا نکشت؟ امامعليه
السلام پاسخ داد:
قَد کانَ لي اَخٌ يُسَمّي عَلِيّاً قَتَلَهُ
النّاسُ ! [من
برادر ديگري داشتم که نامش علي بود و مردم او
را کشتند!]
پسر زياد که
دوباره با منطق کوبنده ديگري روبهرو شد و
اينجا نيز تيرش به سنگ خورد با تندي و خشم
گفت: نه ، خدا او را کشت! و امامعليه
السلام در پاسخش
اين آيه را قرائت فرمود و پاسخش را از زبان
قرآن داد تا راه سخن را بر او ببندد:
(اَللَّهُ يَتَوَفّي الاَنْفُسَ حينَ
مَوْتِها)! [خدا
جانها را در وقت فرا رسيدن مرگشان ميگيرد!]
يعني هنگام مرگ
برادر من نرسيده بود که خدا جانش را بگيرد،
بلکه اين لشکريان تو بودند که او را به قتل
رساندند. پسر زياد که با شنيدن اين آيه قرآني
و پاسخ دندانشکن آنحضرت ديگر مجال سخن از
دستش گرفتهشده بود و راهي براي عوامفريبي او
نمانده بود دست و پاي خود را گم کرد و سخت
خشمگين شد و با پرخاش بهآن حضرت گفت: تو اين
جرأت را داري که پاسخ مرا بدهي، و هنوز اين دل
را داري که گفتار مرا ردّ کني؟! و بهدنبال آن
دستور قتل امامعليه
السلام را صادر کرد
و گفت: او را ببريد و گردنش را بزنيد!
جلوگيري زينب
از قتل امام
عليه السلام
زينب
عليها السلام که
چنان ديد از جا برخاست و دستهاي خود
راحلقهوار بهگردن امام سجادعليه
السلام انداخت و
گفت: ياابنَ زِيادٍ! حَسْبُکَ مِنْ
دِمائِنا... وَاللَّهِ لااُفارِقُهُ فَاِنْ
قَتَلْتَهُ فَاقْتُلْني مَعَهُ
[
اي پسر زياد! اين اندازه خون که از ما
ريختهاي تو را بس است... بهخدا سوگند من از او جدا
نخواهم شد تا اگر او را بکشي مرا هم با او به
قتل رساني!]
پسر زياد لختي به
آنمنظره رقتبار نگاه کرد و گفت: پيوند خويشي
عجيب است. به خدا سوگند اين زن را چنان ديدم
که براستي حاضر است (براي حفظ جان برادر
زادهاش) با او کشته شود! آنگاه دستور داد
زينالعابدينعليه
السلام را رها کنند
و از قتل آنحضرت صرفنظر کرد. بدين ترتيب
زينب عليها
السلام براي چندمين
بار جان امامعليه
السلام را حفظ کرد
و خود را سپر او قرار داد. بر اساس روايتي
ديگر ، امامعليه
السلام بهحضرت
زينب فرمود: اُسْکُتي يا عَمَّتي حَتّي
اُکَلِّمَه !
[
عمه جان! خاموش باش تامن جوابش را بگويم!]
آنگاه خطاب به پسر
زياد فرمود: اَبِاالقَتْلِ تُهَدِّدُني؟ اَما
عَلِمْتَ أنَّ القَتْلَ لَنا عادَةٌ وَ
کِرامَتُنا الشَّهادَة !!
[
آيا مرا تهديد به قتل ميکني؟ مگر نميداني که
عادت و روش ما کشتهشدن (در راه حق و فضيلت)
است و شهادت افتخار ماست؟!]
در شام
مدت اقامت خاندان
پيغمبر و کاروان اسيران اهلبيت در کوفه درست
روشن نيست امّا آنچه مسلم است همان خطبه و
سخنراني زينب و گفت و گوي او با پسرزياد و
برخورد مختصري که بازماندگان امامعليه
السلام با مردم
کوفه داشتند ، وضع شهر را بهنفع آنان تغييرداد
و مردم را با جنايات دستگاه جبار بنياميه
آشنا کرد وآثار آنهمه تبليغات وسيع معاويه و
پس از او پسرش يزيد را بکلي از بين برد خلاصه
شهر کوفه در هنگام رفتن اهلبيت بهشام ، غير
از کوفهاي بود که آنانرا بدانجا وارد کردند.
به گفته يکي ازنويسندگان فقيد مرحوم آيتي
اساساً اين خود بزرگترين اشتباه قاتلان امامعليه
السلام بود که
بازماندگان امامعليه
السلام را بهصورت
اسير بهکوفه و شام بردند و موجب آنهمه
رسوايي و ننگ براي خود شدند و به وسيله همان
افراد داغديده و اسير، حقايق پشتپرده را
برخلاف خواسته و ميل خود آشکار ساختند. در
اينجا بخشي از نوشته تحليلي و جالب نويسنده
مزبور را نقل ميکنيم: من معتقدم که اگر
ابنسعد و ابنزياد هرچند براي مصلحت خود پس
از شهادت امامعليه
السلام و يارانش
نسبت به اهلبيت پيغمبر ، اظهار ادب و احترام
ميکردند و آنان را در همان مصيبتي که خود
بهوجود آورده بودند تسليت ميگفتند و مانع
دفن شهدا نميشدند، بلکه آنها را پيش از
کشتههاي خود دفن ميکردند و اهلبيت را از
همان کربلا با احترام و تجليل و تکريم به
مدينه ميفرستادند ، هرزگيهاي دشمنان از طرفي
و تبليغات عميق و تکاندهنده اهلبيت از طرفي
ديگر پيش نميآمد و البته شهادت امامعليه
السلام و فاجعه
کربلا بهاين صورت در دنيا منعکس نميشد و
دشمنان امام هم تا اين پايه بيآبرو و رسوا
نميگشتند.
اين همکار خدا بود که دشمن، خود با زور و
جبر ، مبلّغان توانايي را به اسيري ببرد و در
شهرها بگرداند و به آنها فرصت دهد که براي
مردمي که بيشتر تماشاگر اين حادثهاند سخن
بگويند و خود را بهآنان معرفي کنند و همهجا
رسول خدا را بهعنوان پدر يا جد خود نام
ببرند. نخستين فرصتي که بهدست اهلبيت آمد و
توانستند داد سخن بدهند روز دوازدهم محرم بود
که آنها را وارد شهر کردند. ديدن شهر کوفه
براي اهلبيت بسيار غمانگيز بود چه ، بيشتر
مدت خلافت اميرالمؤمنانعليه
السلام در اين شهر
گذشته بود و دختران آن حضرت در سال 41 همراه
برادرشان امام حسنعليه
السلام از کوفه
بهمدينه رفته بودند و اکنون پس از بيست سال
بهصورت اسيري وارد شهري ميشدند که در حدود
چهارسال در آنجا سلطنت کرده بودند و مردم عراق
که در جنگهاي جمل و صفين و نهروان ، اصحاب و
ياران عليعليه
السلام بودهاند
اکنون فرزند وي را کشتهاند و فرزندان ديگر او
را اسير کردهاند، امّا سخنوران اهلبيت
چنانکه گويي از مدينه و حجاز بهکوفه و عراق
آمدهاند تا سخن بگويند و براي هميناست که
مردم در کوچه و بازار فراهم گشتهاند، کارخود
را از همان روز دوازدهم آغاز کردند و هرکدام
به نسبت سخن گفتند و آنگاه که مجال سخن گفتن
در بازار و دم دروازه را از دست دادند و ديگر
جمعيتي جز در مجلس ابنزياد در اختيارشان نبود
همانجا اگر چه بهعنوان جواب دادن به سؤالهاي
ابنزياد ، حرف خود را ميزدند و کار خود را
ميکردند و آنگاه بهزندان کوفه برميگشتند.
خطبهها و سخنان اين گويندگان شجاع و بينظير
درسينههاي مردم جا گرفت، دلها را تکان داد،
تشخيص مردم را عوض کرد، اشکها را جاري ساخت و
مردم را بهاشتباه بزرگشان توجّه داد،
احساسات مردم را برانگيخت، مردم را به ارزش
اين قيام متوجه ساخت مجال تحريف اين حادثه را
از دست دشمن گرفت، فاجعه کربلا را بههمان
صورتي که بوده است ثبت تاريخ کرد، تشنگيهاي
اهلبيت را ثبت کرد، هرزگيهاي دشمن را ثبت
کرد... . در اينجا ترجمه بخشي از گفتار يکي از
نويسندگان اهلسنت مصري نيز در اينباره آورده
ميشود. استاد توفيق ابوعلم رئيس هيأت مديره
مسجد نفسيه خاتون و معاون اول وزارت دادگستري
مصر، در کتاب فاطمه زهر درباره دخترش زينب
مينويسد: هرکس تاريخ زندگاني و مبارزات عقيله
بنيهاشم زينب را بدقت بررسي کند باما همعقيده
خواهد شد که نهضتي که حسينعليه
السلام عليه کفر و
ارتداد برپا کرد ، اگر زينب نميبود و وظايف
سنگين خود را پس از شهادت برادر انجام نميداد
و زمام امر را در مراحل اسارت خانواده پيغمبر
در دست نميگرفت اين چنين سامان نمييافت و آن
رستاخيز خونين به چنين نتيجه مطلوب نميرسيد.
آري خلود و جاودانگي نهضت حسيني تنها در گرو
همتعالي اين بانوي بزرگ است که در واقع حلقه
اتصال و پيوند آن فاجعه بلا با قرون و نسلهاي
آينده شده است. يزيد امر را بر مردم مشتبه
ساخته و وارونه جلوه داده بود، او چنين وانمود
ميکرد که لشکري که به کارزار کربلا اعزام
داشته ، براي قلع و قمع گروهي از خوارج عراق است و آن سرها که به حضورش آوردهاند
سرگردنکشان و شکنندگان عصاي مسلمين است، ليکن
در همين اوضاع و احوال بود که زينب دهان خونين
به سخن گشود و مردم کوفه و شام را از حقيقت
حال آگاه ساخت و به آنان اعلام کرد کهاينک
خود و اين زناني را که از کربلا تا شام در
اسارت آوردهاند جز دختران و خاندان رسول خدا
نيستند و با اينکار ننگ و رسوايي اين جرم
فجيع را بردامان پليد يزيد و يارانش ثابت و
جاودانه کرد. زينب ضمن سخنان بليغي که در کوفه
و شام در مجلس يزيد ايراد کرد پرده از روي کار
به يکسو زد و افکار خفته و بيخبر را بيداري و
هوشياري داد و حقيقت امر را که يزيد و يارانش
بيهوده ميکوشيدند تا از ديده و انديشه
مسلمانان پنهان کنند و بر آن جنايت هولناک
پرده اشتباه افکنند برمَلا و آشکار ساخت. آري
زينب تنها کسي بود که مسؤوليت نگاهداري عيال و
اولاد حسين و ياران او را بهعهده گرفت، تا
آنگاه که ايشانرا از اين سفر پرمخاطره
بهمدينه بازگردانيد.
مسير
اهلبيت
باري خاندان بزرگوار
پيغمبرصلي
الله عليه وآله را
بهسوي شام حرکت دادند. مسيري که براي بردن
آنها از کوفه تا شام انتخاب کرده بودند دوازده
شهر يا قصبه و قريه بود که برخي نام آنها را
به اين شرح نوشتهاند: تکريت، لينا، جهينه،
موصل، سينور، حماه، معرّه نعمان، کفر طاب،
حمص، بعلبک، دير راهب و حرّان.
برخي ديگر از اين مناطق نيز نام بردهاند:
قادسيه، حرار، عروه، ارض صلينا، وادي نخله،
ارمينا، کحيل، تل عفة، جبل سنجار، عينالورد،
دعوات، قنّسرين و حلب. که جمعاً بيست و پنج
منزل و جايگاه ميشود و برخي هم تا چهل مکان
نام بردهاند که در بيشتر اين شهرها يا قصبات
وقتي مأموران پسرزيادو همراهان وارد ميشدند و
مردم با آگاهي از ماجرا و وضع اسيران همراهشان
، و آنها را ميشناختند ، با عکسالعمل شديد و
تنفر و انزجار اهالي و ساکنان روبهرو ميشدند
و بريزيد و کشندگان امامعليه
السلام نفرين و
لعنت ميفرستادند. حتّي در برخي از جاها
برخوردهايي هم ميان آنان و مأموران رخ ميداد،
در چند جا نيز آنها را بهشهرها و قصبهها راه
ندادند. در کتابهاي معتبر تاريخي از بانوي
بزرگوار ما حضرت زينب
عليها السلام ، در
طول اين راه سخني و يا خطبهاي نقل نشده است.
البته در پارهاي از نقلهاي غير معتبر آمده
است که آن مکرمه در قادسيه چند شعر بهصورت
مرثيه خوانده است مانند: ماتَتْ رِجالي وَ
أَفْنَي الدَّهْرُ ساداتي وَزادَني حَسَراتٍ
بَعْدَ لَوْعاتي يُسَيِّروُنا عَلَي
الاَقْتابِ عارِيَةً کَأنَّنا بَيْنَهُم
بَعْضَ الغْنَيماتِ عَزَّ عَلَيْکَ
رَسُولَاللَّهِ ماصَنَعُوا بِأَهْلِ بَيْتِکَ
يا نُورَالبَرِيّاتِ يزيد سرمست و مغرور و
دارودسته او که شهادت امامعليه
السلام و ياران او
را پيروزي بزرگي براي خود ميپنداشتند براي
ورود خاندان آنحضرت بهصورت اسيران جنگي جشن
و چراغاني مفصلي ترتيب داده بودند و هرگوشه
شهر را به نحوي آيين بسته و دستههاي خواننده
و نوازنده را در نقاط مختلف شهر مستقر ساخته و
به شادي و پايکوبي واداشته بودند. از سهل بن
سعد ساعدي نقل شده است که ميگويد آنروز من
از شام ميگذشتم و ميخواستم به بيتالمقدس
بروم. با مشاهده آن منظره متحير شدم و هرچه
فکر کردم که اين چه عيدي است که مردم اينگونه
شادي ميکنند ومن از آن بي اطلاعم متوجه نشدم
تا آنکه با جمعي روبهرو شدم که با هم گفت وگو
ميکردند. از آنها پرسيدم: - آيا شما عيدي
داريد که من نميدانم؟! گفتند: اي پيرمرد! مثل
اينکه در اين شهر غريب هستي؟ گفتم: من سهل
بنسعد هستم که افتخار درک محضر رسولخدا محمدصلي
الله عليه وآله را
داشته و آنحضرت را ديدهام گفتند: اي سهل!
عجيباست که از آسمان خون نميبارد و زمين اهل
خود را فرونميبرد! پرسيدم: براي چه؟ مگر
چهشده است؟ گفتند: اين سر حسين بنعلي است که
براي يزيد ميآورند...، تا آخر حديث. از کامل
بهايي نقل شده است که خاندان پيغمبر را سه روز
در خارج شهر شام نگهداشتند تا شهر را چراغان
و زينت کنند، در اين سه روز شام را به نحوي بي
سابقه تزيين کردند آنگاه گروه بسياري حدود پانصد هزار
نفر زن و مرد براي تماشا به استقبال کاروان
اسيران، از شهر خارج شدند و اميران و سرکردگان
نيز دفزنان و رقصکنان و پايکوبان حرکت
کردند... اين روايت پس از تشريح وضع مردم و
جشن و سرور آنهامينويسد: در آنروز که
چهارشنبه شانزدهم ربيعالاول بود، جمعيت در
بيرون شهر بهقدري زياد بود که روز محشر را در
يادها زنده ميکرد. براي يزيد ابنمعاويه
سراپرده وسيع و تختي نصب و حاشيه آنرا به
انواع جواهر مرصع کرده و در اطراف آن کرسيهاي
زرّين و سيمين نهاده بودند... بههر صورت از
مجموع اين نقلها معلوم ميشود چه تدارک عظيمي
براي اين جشن شوم ديده و چه مراسمي برپا کرده
بودند معلوم است که در چنين شرايطي برخاندان
مظلوم و داغديده اهلبيت پيغمبر ، با ديدن آن
مناظر و احوال چه گذشته است! از بانوي قهرمان
ما در اين مراسم و اوضاع و احوال سخني نقل
نشده است مگر پس از ورود به مجلس يزيد که ،
آنجا چنان غرور و نخوت او را درهم شکست و او
را چنان با چند جمله کوبنده و يک سخنراني پر
مغز و فصيح رسوا ميکرد که مجال هرگونه
عوامفريبي و عذر و بهانه را ازوي ، در اين
جنايت هولناک گرفت، و او را به اشتباه و
عذرخواهي واداشت، و چنان حساب شده و دقيق و با
قدرت قلب، او را به محاکمه کشيد که عموم
محدّثان ومورّخان شجاعت آن حضرت را در اين
محاکمه کشيد که و گفت وگو ستوده اند.
از جمله ابن حجر عسقلاني است که در کتاب
الاصابه زينب
عليها السلام
مينويسد(49): وَ حَضَرَتْ عِنْدَ يَزيدِ بنِ
مُعاوية وَ کَلامُها لِيَزيدِ بنِ مُعاوِيَة
حينَ طَلَب الشَّامي اُخْتَها فاطِمَة
مَشْهُورٌ يَدُلُّ عَلي عَقْلٍ وَ قُوَّةِ
جَنان. [...
و در مجلس يزيدبن معاويه حاضر شد و گفت وگوي
وي با يزيد بن معاويه در وقتي که آن مرد شامي
خواهرش فاطمه را ميخواست مشهور است و دليل بر
خرد و عقل و شجاعت و قوت قلب اوست.]
در بارگاه
يزيد
در توصيف بارگاه
افسانهاي يزيد در نوشتههاي تاريخي فراوان
آمده است که شايد بهنظر اغراقآميز بيايد،
امّا با توجه به اينکه معاويه و يزيد در صرف
بيتالمال مسلمانان براي عياشي و حفظ مقام و
موقعيت خود هيچ حدّ و مرز و حساب و کتابي قايل
نبودند و نيز از اشعار کفرآميز و سخنان و
اعمال و رفتارشان هم بخوبي معلوم ميشود که
ايمان به خدا و روز جزا نداشتهاند، چندان
بعيد هم نيست اين نوشتههاي تاريخي درست باشند
که اکنون جاي شرح و توضيح بيشتر اين موضوع در
اينجا نيست. از جمله حوادث دردناک براي دختر
اميرمؤمنانعليه
السلام در آن
بارگاه ومجلس شوم که از هرجهت آراسته بود و
تماشاچيان و سرکردگان بنياميه و افسران و
صاحب منصبان و حتي نمايندگان کشورهاي بيگانه
در آن حضور داشتند ، داستاني است که در گفتار ابنحجر
بدان اشاره شد و شيخ مفيدرحمه
الله و ديگران آن
را نقل کردهاند. شيخ در کتاب ارشاد از فاطمه
دختر امام حسينعليه
السلام اين ماجرا
را چنين نقل ميکند: هنگامي که ما را در آن
مجلس وارد کردند و پيش روي يزيد نشستيم مردي
سرخرو از اهالي شام چشمش بهمن افتاد و چون
بهرهاي از زيبايي داشتم رو بهيزيد کرد و
گفت: اي اميرمؤمنان! اين دخترک را بهمن ببخش
منکه اين سخن را از آنمرد شنيدم بهخود
لرزيدم و خيال کردم چنين چيزي ممکناست
وميتوانند ما را بهصورت کنيزي ببرند، از اين
رو به جامه عمهام در آويختم و به او چسبيدم
ولي عمهام ميدانستکه اينکار نشدني است. رو
بهآن مرد کرد و گفت: نه بهخدا سوگند دروغ
گفتي و خود را پست و زبون کردي که چنين
درخواستي نمودي، بهخدا سوگند نه تو چنين کاري
ميتواني انجامبدهي و نه يزيد! يزيد از اين
سخن زينب بسختي خشمگينشد و گفت: تو دروغ
گفتي؛ من چنين کاري ميتوانم بکنم و اگر
بخواهم انجامميدهم! زينب فرمود: نه بهخدا
سوگند ، هرگز چنين کاري نميتواني بکني
مگرآنکه از دين ما بيرون بروي و دين و آيين
ديگري اختيارکني يزيد از فرط خشم بهجوش آمد
و با کمال بيشرمي و وقاحت گفت: آيا با من
اينگونه گستاخانه سخن ميگويي؟ آنکس که از
دين بيرون رفت پدر و برادرت بودند!
زينب در پاسخش فرمود: اگر تو مسلماني هم
خودت و هم جدّ و پدرت جز بهدين و آيين خدا و
برادر من هدايت نيافتهايد. يزيد که سخت
خشمناک و درمانده و مفتضح شدهبود ديگر
نميفهميد چه ميگويد و زبان بهدشنام بازکرد
و بهزينب گفت: دروغ گفتي اي دشمن خدا! زينب
فرمود: اکنون که قدرت در دست توست ، بهستم
برما دشنام ميدهي و بهسلطنت خود برما مغرور
هستي يزيد سرافکنده و شرمنده ، خاموش شد و
سخني نگفت، اما مردشامي دوباره سخن خود را
تکرارکرد و گفت: اين دخترک را بهمن ببخش!
يزيد که ريشه تمام رسوايي و شرمندگي خود را از
همان درخواست ميديد با تندي و ناراحتي به آن
مرد گفت: دورشو! خدا بهتو مرگ دهد بر اساس
کتاب ملهوف اين ما جرا چنين نقل شده است که
مردشامي پس از اين سؤال از يزيد پرسيد: مگر
اين دخترک کيست؟ پاسخ شنيد: دختر حسين است.
آنمرد پرسيد: حسين پسر فاطمه و علي بنابي
طالب؟ گفت: آري. مرد گفت: خدا تو را لعنت کند
آيا عترت پيغمبر را ميکشي و خاندان و بچههاي
او را اسير ميکني؟ بهخدا سوگند من خيالکردم
اينها اسيران روم هستند. يزيد که با رسوايي
تازهاي روبهرو شدهبود بدو گفت: بهخدا
سوگند هماکنون تو را هم به آن کشتگان ملحق
خواهمکرد و سپس دستورداد گردنش را بزنند.
اشعار کفرآميز
يزيد
جانشين
و فرزند خبيث معاويه براي به رخ کشيدن بيشتر
قدرت خود به حاضران و افزودن سياهترين ورقها
بهپرونده تاريک و پراز جنايت و ظلم خود ،
دستور داد سر مقدس امامعليه
السلام را در طشتي
نهاده پيش رويش بگذارند. بر اساس نقل سيدرحمه
الله در کتاب ملهوف
يزيد دستورداد چوب خيزراني برايش آوردند و با
آن به دندانهاي پيشين امامعليه
السلام ميزد و اين
اشعار راکه بصراحت کفر او را آشکار ميساخت
ترّنم ميکرد: ليت أشياخي ببدرٍ شَهِدوا جزعَ
الخزرجِ من وَقْع اِلأسَلْ(50) لأهلّوا و
استهلّوا فرحاً ثُمّ قالوا يايزيدُ
لاتُشَلْ(51) قَدْقَتَلْنا القَرْم من
ساداتهِمْ و عدَلْناه بِبَدْرٍ فاعتدَلْ(52)
لعِبَتْ هاشمُ بالملکِ فلا خبرٌ جاءَ ولاوحي
نَزَلْ(53) لستُ من خُنْدُفٌ ان لم انتقمْ من
بنيأحمدَ ماکانَ فَعَلْ(54) اين منظره و اين
اعمال ننگين بهاندازهاي جنونآميز و شرمآور
بود که حاضران مجلس را متأثر و ناراحتکرد و
صداي اعتراض از گوشه و کنار برخاست. ابوبرزه
اسلمي يکي از حاضران بهسخن آمد و گفت: واي بر
تو اي يزيد! آيا چوبدستي خود را بهدهان حسين
فرزند فاطمه ميزني؟ من گواهم و با چشمهاي
خودم ديدم که پيغمبر خدا لب ودندانهاي او و
برادرش حسن را ميبوسيد و به آنها ميگفت: شما
دو نفر آقاي جوانان اهل بهشت هستيد، خداوند
قاتل شما رابکشد و لعنت کند و دوزخ را براي
آنها آمادهکند. يزيد خشمناک شد و بيدرنگ
دستورداد ابوبرزه را از مجلس کشانکشان بيرون
بردند. همچنين مينويسند: يکي از زنان هاشمي
که در سراي يزيد بود هنگام مشاهده آن منظره،
شيونکنان فريادزد: يا حُسَيناه! يا سَيِّد
اَهْل ِ بَيْتاه!، يَابْن مُحَمَّداه! يا
رَبيعَ الاَرامِلِ وَاليَتامي! يا قَتيلَ
اَوْلادِ الاَدْعِياء! شيخ مفيدرحمه
الله مينويسد:
يحيي بنحکم برادر مروان که پيش يزيد نشسته بود با خواندن دو شعر زير
مراتب انزجار وتأثر خود را از عمل پسر زياد
اينگونه بيان داشت: لَهامٌ بِأَدْنَي الطَّفِ
اَدْني قَرَابَةً مِنْ اِبنِ زِيادِ العَبْدِ
ذِي الحَسَبِ الوَغْل(55) اُمَيَّةُ اَمْسي
نَسْلُها عَدَدَ الحَصي وَ بِنْتُ رَسُولِ
اللَّهِ لَيسَ لَها نَسْل(56) يزيد با ناراحتي
دست خود را محکم برسينه يحيي بنحکم زد و گفت:
ساکت شو! در نقلي آمدهاست که زينب
عليها السلام وقتي
آنسر مطهر را ديد دست بهگريبان برد و گريبان
چاکزد و با آوازي سوزناک گفت: يا حُسَيناه!
يا حَبيبَ اللَّهِ! يَابْنَ مَکَّةَ وَ مِني!
يَابنَ فاطِمَةَ الزَّهراءِ سَيِّدَةِ نِساءِ
العالَمينَ! يَابْنَ بِنْتِ المُصْطَفي! راوي
اين حديث ميگويد: بهخدا سوگند اين جمله زينب
عليها السلام تمام
حاضران در مجلس را گريانيد و يزيد خاموش
نشستهبود.